رمان آنلاین جیران قسمت سی و یک

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت سی و یک

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران #قسمت_سی_یکم

 

 

چند روزى گذشت و میانه ى قبله عالم و صدراعظم برهم خورده بود، تا اینکه صدراعظم پیامى مخفیانه برایم فرستاد که به من فرصت بدهید با این کارى که شما کردید قبله عالم از من روى گردان شده است نمى توانم به او بگویم شما را عقد نماید. برایش پیامى فرستادم بدین مضمون: “فرصت چیست؟ اگر به هدفم نرسم دفعه بعد رقعه اى از شما رو مى کنم که عزل هیچ، سرت را به باد مى دهى.” ننه قندهارى که حامل پیام بود گفت صدراعظم با خواندن پیامت چنان برآشفت که لاله ى روى طاقچه را برداشته محکم بر زمین کوبیده که شیشه هایش هزار تکه شد.

 

روزى مهدعلیا در اندرونى مهمانى گرفته صدراعظم و قبله عالم را دعوت کرده بود و میانه آنها صلح و سازش برقرار گشته بود. آن شب منتظر بودم قبله عالم سخنى از عقد کردن من بگوید هر چه منتظر شدم او هیچ نگفت دانستم صدراعظم هیچ کارى نکرده است. به ننه قندهارى گفتم به دامادهایت بگو عبور و مرور صدراعظم را بپایند و ببیند محل مخفى انجمن سرى آنها کجا است؟ بلاخره پس از چند روز تعقیب و گریز محل انجمن مشخص شد و شگفتا که محل انجمن سرى آنها جایى نبود جز عمارت سلطان خانم رقاصه.

 

رونوشتى از یکى از رقعه هاى فوق محرمانه را از طریق ننه به دست صدراعظم فرستادم، او پیام فرستاد این هفته در شکار جاجرود به شاه عرض مى کنم. قبله عالم به شکار جاجرود رفت قبل از اینکه برود نزدش رفته او را بوسیده و شانه هایش را ماساژ دادم، قبله عالم نگاهى به شکم برآمده ام انداخت و با لحن شوخى فرمود جیران خبرت است تند تند برایم شاهزاده مى آورى؟ گفتم عشقم به شما چنان فزون است که نمى خواهم از شما یک دو اولاد داشته باشم بلکه مى خواهم چندین اولاد داشته باشم که با دیدنشان به یادت بیفتم. لبخندى زده فرمود الحق زبلى هستى که رودست ندارى. دو روز گذشت و از تشویش خواب و خوراک نداشتم تا اینکه قبله عالم با قوچ شکار شده به اندرونى بازگشت به محض بازگشت قوچ ها را به ستاره پیشکش نمود. با دیدن این صحنه آهى از نهادم برآمد دانستم یا صدراعظم اقدام نکرده است یا قبله عالم امتناع کرده است.

 

شب را قبله عالم پیش ستاره سحر کرد، فردایش صدراعظم پیغام فرستاد این دو روز هر چه کردم اعلیحضرت راضى به طلاق ستاره نشد. شب نزد قبله عالم به خوابگاه رفتم او بى توجه به جریان پیش رو مرا تنگ در آغوش فشرده و همبستر گشت. پس از چند روز از او پرسیدم آیا کسى به شما پیشنهاد داده است مرا عقد کنید؟ لبخندى زده با لحن پر تمسخرى فرمود بله شما صدراعظم را واسطه نمودید. چشمانم از تعجّب گرد شد، او که حالت مرا دید لبخندى زده فرمود گمان مى کنید نمى دانم آن رقعه ها را شما در اتاق گذاشتید.

 

حیرت زده زبانم گرفته بود به او نگریستم که از کجا مطلع شده است، قبله عالم چند پُک به قلیان زده چیزى بر روى کاغذ نوشته برخاست جلو آمد سینه به سینه او ایستاده بودم خم شده آهسته در گوشم نجوا کرد من حواسم نه تنها به تو بلکه به تمام اهل حرم است. سپس سر را به عقب برده خیره در نگاه حیرانِ من با لحنى پر عتاب و غضبناک فرمود جیران مبادا به خیالت خطور کند زنى را به خاطر تو مطلقه مى نمایم!

 

خیر هرگز چنین نخواهد شد. سپس با صداى بلندى آغاباشى را به درون اتاق فرا خواند، ساعت جیبى زنجیر طلایش را در آورده پس از نگاهى به ساعت به خواجه فرمود نوّاب علیّه عالیه را تا عمارتش راهنمایى کنید. پشت به من کرده به سوى میز رفته پشت میز نشسته به کاغذخوانى پرداخت. آغاباشى جلو آمده مرا به بیرون راهنمایى نمود، خشمگین با صورتى که از شدّت خشم گر گرفته بود از اتاق بیرون رفتم سر برگرداندم قبله عالم هم چنان بى تفاوت در حال کاغذخوانى بود.

 

در معیّت آغاباشى از خوابگاه بیرون رفتم، چون حال مساعدى نداشتم به حیاط پشتى عمارت والده شاه که باغى مفرح بود رفته پشت درختى نشستم. تمام پل هاى پشت سرم را ویران نموده بودم، راهى که شروع کرده بودم در نیمه راه متوقف شده بود. تصمیم گرفتم سرى به مولود بزنم از راه مطبخ عمارت به اتاق مولود رفتم، مولود با دیدنم از جاى برخاسته برایم شیرینى و شربت آورد. از او پرسیدم در عمارت والده شاه چه مى گذرد؟ گفت والده شاه گویا سر و سرى با صدراعظم دارد زیرا گماشته صدراعظم براى والده شاه این چند روز پیغام پسغام مى آورد و مى برد.

 

سپس آهسته در گوشم گفت نمى دانم چه شده است والده شاه فقط از ستاره خانم نزد شاه تعریف و تمجید مى کنند. لبخندى زده از عمارت والده شاه از مسیر کلفت ها بیرون رفتم. چند شب گذشت و به ننه قندهارى گفتم از صرافت عقد شدن و ولیعهدى امیرنظام افتاده ام. ننه اخمى کرده گفت مبادا عقب بکشى جیران، تو باید یحتمل زن عقدى شوى و باید مدّتى از قبله عالم دورى نمایى و نزدش نروى او اگر خاطرت را بخواهد بى تاب شده عقدت مى کند. گفتم ننه اگر خاطرم را نخواهد چه؟ آن وقت در زمره زنان فراموش شده قرار خواهم گرفت.

 

ننه گفت بانوى من بلاخره باید تکلیفت با خودت مشخص شود یا این ور بام هستى یا آن ور بام. فکرى کرده دیدم راست مى گوید این فرصت مناسبى براى سنجش عیار عشق قبله عالم است.

 

چند شب بعد آغاباشى به دستور قبله عالم به دنبال من آمد و امتناع کرده نرفتم، چندین بار در طول این ایّام خواجه به دستور قبله عالم پى من مى آمد و امتناع مى کردم. شب ها نیز شمعى روشن نمى کردم تا قبله عالم به گمان اینکه خواب هستم نزدم نیاید.

 

چون قهر به درازا کشید همه اهل حرم مطلع شدند که میان من و قبله عالم شکرآب است، با حسرت به یاد گذشته که شب تا سحر در آغوش شوى عشق ورزى مى کردم افتاده مى گریستم. به ننه قندهارى گفتم ننه جان دیدى عشق براى قبله عالم مفهومى ندارد و او به خواسته ام وقعى نمى نهد، ننه مرا تسلى داده گفت دخترم صبور باش گذر زمان اثبات خواهد نمود.

 

مهدعلیا کماکان یکه تازى مى کرد و برایش از طرف پسرهاى خاقان دسته هاى گل نرگس هدیه مى آمد، او دستور داده بود حیاط پشتى عمارت را پر از درخت نارنج کنند. روزى قبله عالم سوار شده به شکار رفته بود، هوس دوغ ترخینه کرده بودم ننه یک کاسه دوغ ترخینه به دستم داد و دوغ را لاجرعه سر کشیدم. دیدم در اندرونى همهمه شده است گمان کردم جنگ عظیمى در گرفته است سبب را از آغاباشى جویا شدم گفت نوّاب علیّه عالیه باید به اطلاع شما برسانم جلیل خان اوصانلو با صد نفر سواره اوصانلو به عمارت امیرنظام رفته بست نشسته اند. به او سپردم سراسر پنحره هاى عمارت را با چوب بپوشانند و آب و غذاى آنها را تأمین نمایند و با بست نشینان با عزت و احترام رفتار نمایند.

 

در اندرونى پچ پچ در گرفته بود زیرا بست نشینان به عمارت خورشید که مسکن و ماواى ولیعهد بود بست نرفته بودند. فردایش پس از خوردن کبک پلو به اتاق مرصع رفتم استراحت کنم باز همهمه در گرفت ننه قندهارى شتابان در را گشوده به داخل اتاق آمده گفت برخیز جیران، صدراعظم به عمارت امیرنظام آمده با بست نشینان هتک حرمت کرده آنها را دستگیر کرده فراشان در حال زدن بقیه هستند. شتابان برخاسته به آغاباشى و خواجه ها حکم کردم به عمارت امیرنظام رفته، صدراعظم را از آنجا بیرون کنند. خواجه ها به عمارت رفته، صدراعظم را با کمال خفت و خوارى بیرون نمودند به طورى که صدراعظم دست پاچه شده به قبله عالم و والده شاه رقعه نوشته بود، قبله عالم که با من قهر بود اذن داده بود صدراعظم بست نشینان را بیرون کند زیرا صدراعظم به او گفته بود عمارت امیرنظام از براى مردم بزرگ بست است نه از براى لجاره ها و الوات شهر.

 

همین که دانست من به ماجرا دخول نموده ام در سر دو راهى قرار گرفت که آیا مجدد به صدراعظم اذن بدهد بست نشینان را از عمارت امیرنظام بیرون کند یا نظر مرا رجحان بدهد. قبله عالم به اندرونى آمده آغاباشى ماوقع را برایش شرح داد او نگاهى گذرا به عمارت امیرنظام انداخته و به عمارت من نگریست پشت پرده رشتى دوزى پنهان شده بودم که مرا نبیند. آغاباشى گفت چه دستور مى دهید؟ قبله عالم با لحن پر صلابتى فرمود هر چه نوّاب علیّه بفرمایند، برایشان امان نامه بگیر ببر بگو که در پناه ما هستند.

 

 

نفسى از سر آسودگى کشیده سر را به دیوار تکیه دادم طفل ام لگد محکمى زده آخ بلندى گفته بر روى تخت نشستم. ننه آمد گفت جیران جان قبله عالم در حیاط ایستاده دارد عمارت شما را نگاه مى کند، متحیر برخاسته پنهانى پرده را کنار زده دیدم قبله عالم میان آن همه زن و خواجه که دورش ایستاده بودند در حال دید زدن عمارت است شتابان پرده برانداخته بر روى تخت نشستم.

 

همان روز بست نشینان با امان نامه اى که گرفته بودند از اندرونى بیرون رفتند و صدراعظم پریشان خاطر از این قضیه به عمارتش رفته در را به روى خود قفل نمود. چند روز بعد مهدعلیا واسطه شده، صدراعظم از عمارت بیرون آمده به حضور قبله عالم شرفیاب شد. دورى میان من و شوى به درازا کشیده بود به مانند درازى شب هاى بلند زمستان. من گمان مى کردم اگر او را تحت فشار بگذارم مرا عقد خواهد کرد گمان خطایى که باعث شد دودش به چشم خودم برود. در اندرونى در حال قدم زدن بودم که دیدم گلین خانم که در حیاط نشسته بود چنان از درد فریادى کشید که باعث هراس شد، والده شاه شتابان پى حکیم و ماما فرستاد و گلین خانم را که درد زایمانش رسیده بود خواجه ها بر روى تخت گذاشته به عمارتش بردند و به سختى فارغ شد، مى دانستم در طلب پسر است و براى اینکه پسردار شود آبستن شده است.

 

 

سکّه طلا برداشته پس از فارغ شدن گلین خانم به همراه والده شاه و اهل حرم عیادت رفتیم گلین خانم مغموم و نالان بر روى بسترى ابریشمین نشسته و بسیار کج خلق مى نمود. دایه طفل او را به آغوش مهدعلیا داد و مهدعلیا با صدایى رسا گفت انشاءالله این شاهزاده خانم زیر سایه ى اعلیحضرت همایونى داراى عمرى بلند و باعزت گردد.

 

دانستم طفل دختر است اندکى خیالم آسوده گشت که پسرى نزائیده است ولیعهدى آینده امیرنظام را تهدید کند ناگهان با فکر اینکه مدّتى طولانى بود با شوى هم آغوش نشده بودم غمى بزرگ بر دلم نشست برخاسته سکّه طلا را به گلین خانم هدیه داده و مبارکبادى گفتم. پس از چند روز دیدم والده شاه و صدراعظم با یکى از پسرهاى خاقان و قبله عالم در عمارت والده شاه خلوت کرده اند، حس زنانه ام مى گفت این دیدار عاقبت خوشى برایم ندارد بوى خوشى از این دیدار خصوصى نمى شنفتم و عاقبت شد آن چه نباید مى شد.

 

 

فردایش در اندرونى چو افتاد که قبله عالم جبّه ى تن پوش خودش را از تن در آورده به فرهادمیرزا معتمدالدّوله خلعت داده است امرى که به سختى اتفاق مى افتاد. ننه را پى مولود فرستادم او پنهانى به عمارت آمده گفت بله والده شاه و صدراعظم زیر پاى قبله عالم نشسته اند تا ستاره خانم را مطلقه نماید و مهرماه خانم دختر فرهاد میرزا را عقد کند و قبله عالم پذیرفته است.

 

 

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx