رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۲۱۱تا۲۲۵ 

فهرست مطالب

پریناز بشیری رمان آنلاین حس معکوس سرگذشت واقعی

رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۲۱۱تا۲۲۵ 

رمان:حس معکوس 

نویسنده :پریناز بشیری

 

#۲۱۱
چـــی؟؟
آریا با خنده گفت
-چیه چرا داد میزنی کتلت ”کاف““ت““الم““ت“
نیاز با حرص چسب و زد روی پانسمانش
-بعدمن دیشب آب تو هانونگ میکوبیدم میگفتم بده برات سنگینه؟؟
آریا بیخیال شونه ای بالا انداخت
-بی خیال بابـــاداداشت داشت با ساتور جیگرم و در میاورد هیچیم نشد بعد با این
کتلته باید یه طوریم بشه
نیاز بلند شدو حرصی وسایلو چپوند تو جعبه
-آریا دردسرت از یه بچه دو ماهم بیشتره
آریا خنده صدا داری کرد ….نیاز وارد آشپزخونه شد خودشم زیاد گشنش نبود برای
همین بیخیال نهار شد…..صدای زنگ موبایلش از تو کیفش در اومد
دستاشو شست و رفت کیفشو از رو کاناپه برداشت و مبایلشو بیرون کشید با یددن
شماره امیر لبخندی نشست رو لبش سریع تماس و وصل کرد
-به سلام
-زیاد وقتتو نمیگیرم فقط خواستم بگم خرای بی مرام و دارم میگیرن سریع خودتو
گور به گور کن
باخنده نشست رو کاناپه
-من تا گور تو رو نکنم عمرا جایی گور به گورشم
امیر با حرص گفت
-خر الان من بهت زنگ نزنم تو زنگ نمیزنی
وظیفه توئه زنگ بزنی نه من
آریا با کنجکاوی خیره شده بود به نیاز
امیر گفت-کرمان خوش میگذره ؟؟
نیاز گیج گفت-کرمان؟؟!!
امیر مشکوک گفت-مگه کرمان نیستی؟؟برابیمارستانه استادتون
نیاز تازه دوزاریش افتاد سریع گفت
-آها چرا …چرا….اتفاقا استادمون گفت برا شروع طرح پایان نامم حتما بهتره برم یه
جای محروم خدمت کنم این بیمارستانه رم پیشنهاد داد منم گفتم منه
-آها ….باشه نیاز نفسشو با صدا داد بیرون آریا لم داد رو کاناپه و همچنان خیره بود
به نیاز که معلوم بود بد تو تنگناست
-نیاز اسم هتلی که توشی چیه؟؟
نیاز رنگش پرید
-ها ؟؟هت…هتل؟
دسپاچه نگاهی به آریا کرد
اسمشو میخوای چیکار؟؟
-همینجوری میخوام بدونم
نیاز هول کرده بود آریا سریع نشست و لب زد
”هتل ستاره“
نیاز سری و هول گفت
-هتل سیاره
آریا با کف دست کوبید تو پیشونیشو یه خاک بر سرتم با دستش نشون نیاز داد با
صدایی واضح ولی آروم گفت
-ســتاره
نیاز –نه نه ستارس ستاره
لحن امیر هنوز مشکوک بود
-آها ….کجاست نمیشناسم
نیازسریع گفت
-چه بدونم نمیشناسم که …مگه باید همه جاروبشناسی تو ؟
-خب نه درسته …دیگه چه خبرا
نیاز نفسشو با صدا داد بیرون
-هیچی سلامتی شما چه خبرا آقاجون حمیرا جون بچه ها که اذیت نمیکنن
-اینامگه جز اذیت کردن کاریم بلدن
نیاز بی حرف لبخند عصبی زد خیلی دوست داشت سریعا این مکالمه تموم شه اصلا
خوشش نمی اومد به امیر دروغ بگه
-امیر جان …من …برم دیگه کارم دارن
-باشه قوربونت برو مواظب خودتم باش کی برمیگردی؟؟
-پنج شیش روزه دیگه
-اوکی کبد برو به کارت برس
-قوربت کاری نداری
-نه مواظب خودت باش فعلا
-فعلا
@nazkhatoonstory

#۲۱۲

گوشیو قطع کردو خودشو محکم پرت کرد به سمت پشتی کاناپه
-امیر بود ؟؟
-آره وای پدرم در اومد تا قطع کنه همش داشتم سوتی میدادم
-از بس بی دست و پایی فقط بلدی منو دولپی قورت بدی
نیاز اخم کردو عصبی گفت
-نیست توام مظلومی برا همون زورم به تو میرسه
آریا خندیدو باز لم داد رو کاناپه
-حالا حرص نخور پوشتت چروک میشه ….فک نکنم زیاد شک کرده باشه …بهتر بود
ندونه اگه میفهمید نمیذاشت بریم
نیاز با صدایی ناراحت گفت
-حالا نیست رفتمونم خیلی نتایج خوبی به دنبال داشت
آریا نگاهی به چهره گرفته نیاز کرد
-حالا کم کم نتیجش این شد که دیگه فراری نیستی
نیاز چیزی نگفت و بلند شد کیفشو برداشت و راه افتاد سمت اتاقش
-من میرم دوش بگیرم
آریا جوابی ندادو با نگاهش تا اتاق بدرقش کرد
یه ماه از روزی که از خونه آریا برگشته بود میگذشت بعد پنج روز که حال آریا بهتر
شد اونم برگشت خونه فرخ و اونموقع بود که فهمید چقد دلش برای وروجکاش تنگ بوده
حتی بعد برگشتنشم چیزی به امیر نگفت نمیخواست امیر بدونه که بهش دروغ
گفته…….
میخواست ماشین و ببره توی پارکینگ ساعت یه ربع به ده بود اومد تک گازی بده و
ماشین و بره تو که تقه ای به شیشه خورد …..با تعجب سرشو برگردوند با دیدن محمد
چشماش گرد شد ….آروم شیشه رو کشید پایین
محمد لبخندی دستپاچه به روش زد
-سلام نیاز خانوم
نیاز هم متقابال لبخندی زد
-سلام آقا محمد خوب هستین شبتون بخیر
-ممنـ…ممنونم …نیاز خانوم یه کاری باهاتون داشتم
نیاز ابرو گره کردو منتظر خیره شد بهش
-بفرمایید مشکلی پیش اومده ؟؟
محمد هول گفت
-نه نه چه مشکلی ….راستشو بخوایین
کالفه دستی به موهاش کشید
-شما فردا وقتتون آزاده ؟؟
-نه محمد جان فردا بامن قراره داره
هردو برگشتن سمت آریایی که داشت بهشون نزدیک میشد آریا خیره و با لبخند
مصنوعی به محمد نزدیک شد رسید کنارشون و دستشو دراز کرد سمت محمد …..نیاز
خواست پیاده شه….تا درو باز کرد آریا با اون یکی دستش درو هل دادو بست نیاز با
تعجب نگاشون کرد…..محمد با بی میلی دستشو گذاشت تو دست آریا
نگاه نافذشوسمت محمد نشونه گرفت
-سلام محمد جان …این وقت شب ….اینجا؟ً!
محمدلبخندی زد که ساختگی بودنشو میشد از صد متریم تشخیص داد
سلام آریا …راستش یه کاری با نیاز خانوم داشتم که اگه فردا قرار دارن که هیچی
دیگه میمونه برای بعد
نیاز خواست دهن باز کنه بگه آریا خالی بسته که آریا یه نگاه آتیشی حواله کرد
سمتش …..محمد دست برد توی جیبشو کیف پولشو خارج کرد …..کارتی و از کیفش در
آورد و گرفت سمت نیاز
-پس هر موقع وقتتون آزاد بود لطفا یه تماس بامن بگیرین تا یه قرار باهم بز اریم
کار واجبـ…..
قبل اینکه نیاز دستش برسه به کارت آریا کارت و از دست محمد کشید بیرون
هم نیاز هم محمد با تعجب نگاش کرد لبخند ژکوندی زد
-من میدم بهش
برگشت سمت نیاز
-برو تو نهال بهونه تو میگیره
نیاز چپ چپ نگاش کرد ضایع بود داره دروغ میگه ….محمد که دید آریا هیچ رقمه
قصد نداره از اونجا بره پوفی کردو دستشو کشید پشت گردنش رو به نیاز گفت
-پس زیاد مزاحمتون نمیشم …من منتظر تماستون هستم
نیاز لبخند زدو سرشو تکون داد
-چشم حتما به مادر سلام برسونید
-بزرگیتونو میرسونم شمام همینطور
با آریام دست دادو رفت سمت ماشین و سوارش شد
آریا درحالیکه نگاش به محمدی بود که داشت ماشین و میبرد تو پارکینگ خونشون
گفت
-مثله اینکه کشیکتو میکشیده بیای که نرفته بود
@nazkhatoonstory

#۲۱۳

نیاز نگاشو از در خونه محمد اینا گرفت
-برو کنار میخوام ماشینو ببرم تو
آریا کنار کشیدو دستاشو گذاشت تو جیبش نیاز گازی دادو از جلوش رد شد آریا
چرخیدو با قدمایی آروم دنبال نیاز وارد خونه شد ….ماشین و پارک کردو کیفشو برداشت
پیاده شد …..آریا کنارش ایستاده بود
دستشو دراز کرد سمت اریا
-کارت و بده
آریا راه افتاد سمت ساختمون
-کدوم کارت؟؟
-کارت همین محمدو که الان داد
آریا ابروهاشو داد باال و چرخید سمتش
-چه کارتی داد ؟؟…نکنه عروسیشه
نیاز چپ چپ نگاش کرد
-بده کارتو لوس نشو …در ثانی من کی باتو قرار دارم خودم خبر ندارم
آریا کارتو از جیبش در آوردو لای انگشت اشاره و وسطش تکونش داد
-اینو میگی ؟
نیاز دست برد تا کارتو از لای انگشتاش بقاپه که آریا دستشو برد بالا و با خنده نگاه
نیاز کرد که حتی با اون کفشای پاشنه بلندشم دستش عمرا میرسید به کارته
نیاز باحرف گفت
-نصفه شبی بازیت گرفته میگم کارتو بده
آستین لباسشو گرفت تا دستشو بکشه پایین آریا اون یکی دستشم برد بالا
ِ…اِنکش پاره کردی لباسمو بیا بگیر میدمش دیگه این وحشی بازیا چیه
نیاز با اخم دستشو پس کشیدو با ابروهایی گره کرده زل زد تو صوت اریا که
باشیطنت میخندید آریا چشمکی بهش زد…نیاز اخمش غلیظ تر شد
و همزمان تیکه های ریز کاغذ نارنجی رنگ ریخت رو سرش با تعجب سرش. آورد
بالا که دید آریا آخرین تیکه کارتم انداخت رو سرش و دستشو سابید بهم
-بفرما اینم کارت….دیدی نیازی به وحشی بازی نیست از اولم منطقی میگفتی
میدادم بهت
نیاز با حرص و صدایی جیغ مانند گفت
-آریـــــا
اریا جفت دستاشو گذاشت تو جیبشو خم شدو سرشو آورد جلو
-جونــــ
نیاز خواست با مشت بکوبه تو صورتش ولی جلوی خودشو گرفت و با حرص و
عصبانیت راه افتاد سمت ساختمون درو باز کردو وارد شد
آریام با خنده دنبالش راه افتاد
درو باز کردو وارد شد ….نهال و نیهاد دویدن سمتش و پریدن تو بغلش…..باصدایی
بلند گفت
-سلام به همگی
همه جوابشو دادن نهال با هیجان دستاشو کوبید بهم
-وای مامان بابا گفت آخر هفته میریم کیش
ابروهاشو کشید توهم
-کیش؟؟؟؟
نیاد پشت بند نهال گفت
آره خودش گفت
برگشت پشت سر نیاز
-مگه نه بابا
آریا لپ نیهادو کشید
-آره گل پسر
فرخ با دیدن آریا گفت
-مگه تو نرفتی
آریا ریلکس راه افتاد سمت آشپزخونه
-نه داشتم میرفتم تشنم شد برگشتم
امیر پقی زد زیر خنده
-یعنی هلاک خالی بستنتم داداش نیهاد بهتر از تو خالی میبنده
آریا سیبی رو از رو میز برداشت و پرت کرد سمت امیر که امیر رو هوا گرفتش حمیرا
اومد سمت نیاز
-سلام مادر خسته نباشی
نیاز بوسه ای روی گونه حمیرا گذاشت
-سلا حمیرا جون مرسی
-برو مادر لباستو عوض کن بیا شامتو بکشم بخور
نیاز باجازه ای رو به جمع گفت و رفت توی اتاقش یه پیراهن پوشیدو موهاشو جمع
کردو باز با کلیپس محکم بست ….ازاتاق اومد بیرون آریا سر پا ایستاده بودو نهال تو بغلش
داشت براش حرف میزد
نیاز اومد از کنارشون رد بشه که نهال گفت
@nazkhatoonstory

#۲۱۴

مامانی میخوایم بریم کیش بگیم خاله سولماز اینام بیان؟؟
نیاز بیخیال آشپزخونه شدو رو به جمع گفت
-چیه کیش کیش راه انداختین …بگین مام قضیشو بدونیم
امیر گازی به سیب توی دستش زدو گفت
-دوست آریا یه هواپیمایی زده آریام گفته اولین مسافراش ما باشیم واسه هفته بعد
که چهار روز تعطیلیم
نیاز با اخم اول نگاهی به آریا و بعد به امیرکرد
-مرسی از آریا خان خیاطه خوبیه خودش بریده خودش دوخته فقط مونده تنمون
کنه
فرخ پاشو انداخت روی پاش
-چی میشه مگه همگی میریم یه اب و هواییم عوض میکنیم
-آقاجون چه آب و هوایی چند روزه دیگه زمستونه ها
آریا به جای فرخ گفت
-خوبه که شب یلدارم اونجاییم
-من نمیتونم بیام مرخصی ندارم
راه افتاد بره سمت آشپزخونه که آریا گفت
-تو هنوز پرستار رسمی نیستی که داری دورتو میگذرونی من خودم مرخصیتو جور
میکنم
با چشایی برزخی نگاهش کرد همینجوریم کلی از دستش عصبی بود
-خیر نیازی نیست
صدای داد نیهادو نهال بلند شد ….نیهاد طبق معمول دهنشو عین کرگدن باز کرده
بودو اشک تمساح میریخت و آریا برای اولین بار این مدل گریه کردن و زیر سیبیلی ر د کرد
انقد آویزونش شدن و گریه کردن که بالاخره نیاز با عصبانیت گفت
-اَه باشه برین اونور کچلم کردین
فرخ و امیر خندیدن
آریا-به دوستمم بگو بیان تنها نباشی حوصلت سر نره
جوابی ندادو راه افتاد سمت آشپزخونه تا شامشو بخوره….صدای خدافظی آریا از
جمع و شنید
امیر-آریا فردا میای یه سر به شرکت بزنی ؟؟یه مقدار بار رسیده تو گمرکه بیا باهم
بریم ترخیصشون کنیم
آریا نهال و بوسید و گذاشت زمین
-نه فردا باید برم یزد شب برمیگردم نمیشه
فرخ با اخم گفت
-یزد میری چیکار ؟؟
-برا قرار داد بایکی از پخش داروها اونجا میخوام برم یه سفر یه روزس….خب برم
دیگه شب خوبی داشته باشید …خدافظ
از همه خدافظی کردو از خونه زد بیرون ….باید زودتر میرفت چون فردا پروازش
ساعت هشت صبح بود
نگاهی به سر در کار گاه انداخت و با نفس عمیق و صدا داری پا گذاشت توش
….صدای دستگاها گوششو آزار میداد سعی کرد توجهی بهشون نکنه رفت سمت مردی که
داشت چندتا جعبه بزرگ و میبرد تو
آقا
مرد برگشت سمتش
-سلام من با حاجی کار داشتم …کجا میتونم پیداش کنم ؟؟
مرده با سر به طبقه بالا اشاره کرد
-حاجی بالاس تو اتاقش از اون پله های ته کارگاه برو بالا اتاقش اونجاست
تشکری کردو راه افتاد سمت پله ها با طمنینه و آروم ولی مقدر پله هارو میرفت بالا
توی اینه وسط پاگرد نگاهی به خودش انداخت شلوار خوش دوخت کتان با کت سرمه ای و
اورکت مشکی رنگش
قد بلند ترو جذابتر به نظر میرسید سعی کرد قیافه جدیشو حفظ کنه ….پا گذاشت تو
طبقه دوم و رفت سمت میز دختر جوون و چادری که نشسته پشت میزشو تند تند فاکتورا
رو چک میکرد ایستاد جلوی میز
دختره سرشو آورد بالا با دیدن آریا از جاش بلند شدو سلامی داد
-سلام خیلی خوش اومدین بفرمایین
-با حاجی کار داشتم
دخترلبخند متینی زد
-بفرمایید منتظرتون هستن
یه تای ابروی آریا پرید بالا فهمید دختر اونو با فرد دیگه ایکه قرار بوده بیاد اشتباه
گرفته….چیزی نگفت این اشتباه به نفعش بود
دوتا تقه به در زد….باصدای جدی و کلفتی که بهش اجازه ورود داد درو باز کردو و
پا گذاشت تو اتاق ….درو پشت سرش بست پیچیدن بوی ادکلن خاصش توی اتاق باعث
شد حاجی سرشو از روی برگه ها بیاره بالا ….نگاش که به آریا افتاد خشکش زد
-تــو….
آریا جدی و خونسرد و مقتدر تر از همیشه صداشو انداخت توی گلوش
@nazkhatoonstory

#۲۱۵

سلام
خشمگین ابروهای کلفتشو کشید توی هم
-تو اینجا چه غلطی میکنی

آریا نگاشو دوخت به چشماش
-اومدم حرف بزنیم ….مردونه …منطقی …فقط خودمو شما
-میدونی اگه پسرام ببینتت زندت نمیزارن
گوشه لبش به نشونه پوزخند رفت بالا
-طرف حساب من پسراتون نیستن شمایین ….دفعه پیشم اگه ایستادم و چیز ی
نگفتم اولش به خاطر این بود که پدر نیازیدو دومشم اینکه فک میکردم حقمه که کتک
بخورم ….ولی امروز ….نه حقمه کتک بخورم و نه میخورم
-چی باعث شده خطر کنی و بیای اینجا
-فک کنم تنها بحث مشترکی که بین منو شماا میتونه وجود داشته باشه فقط نیازه
با خشم دستشو کوبید روی میز
-اسم اون دخترو جلو من نیار من دختری به این اسم نمیشناسم
خونسرد قدمی گذاشت جلو
-اگه نمیشناسیت بهتره یه نگاه به صفحه دوم شناسنامتون بندازید
با چشمایی که سرخ بود از خشم و غیرت گفت
-چی میخوای ؟؟
-یکم وقت برااینکه اینبار حرف بزنیم
-من وقتی ندارم بزارم برای اون دختر
-بحث اوندختر نیست بحث آبروتونه ….وقت برا آبروتونم ندارین ؟
تقه ای به در خورد و دختری که انگار منشی بود درو باز کردو دسپاچه گفت
-وای ببخشید حاج آقا انگار اشتباه فرستادم آقای ارشدی مهمونتون الان اومدن
نفس عمیقی کشیدو و نگاهی به چهره خونسردو مغرور آریا انداخت
-معذرت خواهی کن و بگو تشریف ببرن بعدا خودم خدمتشون میرسم
منشی-ولی حاج آقـــ
محکم گفت-درم ببند
دختر موندن و جایز ندیدو درو بست و رفت بیرون
نگاش هنوز به چشمای سراسر سیاهی و پر از جذبه آریا بود
-بشین
آریا قدم جلو گذاشت و نشست روی مبلی که رو به روی میزش بود ….نشست
پشت میزشو با خشمی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت
-خب ؟!میشنوم …چی میخوای بگی راجب اون دخترکه چهارسال پیش برا من مرد
آریا تک خنده جذاب و مردونه ای کرد
-حاجی میدونین چرا از شما خوشم میاد ؟
بی حرف منتظر ادامه حرفش شد …آریا نگاهش کرد
از اینکه شما خیلی شبیه منی …شبیه پدر منی ….بزار روراست باشیم نه من نه شما
نه پدر من پدری نکردیم برا بچه هامون اما همه طلب کارانیم که بهترین پدر دنیا بودیم
خودتونم خوب میدونید نیاز هیچ تعلق خاطری به خانوادش نداشت ولی خب آدم
هرچقدم سنگ باشه نیاز داره یکی که از خونه خودشه کنارش باشه ….شاید بد باشه ولی
باشه
نیاز نمیدونه اومدم اینجا ولی من اومدم ….شما با قبول نکردن دوباره نیاز کار خاصی
نمیکنی اما به قبول کردنش حداقل آبروت حفظ میشه میدونم گفتی نیازو برا همیشه
فرستادی خارج که درس بخونه و موندگار شده ……ولی به نظرتون چند نفر باورشون شده
؟؟
نیازو قبول کنین تا هم آبروی شما حفظ شه و هم نیاز آروم بگیره
خونسرد گفت
-برات مهمه بپذیرمش ؟؟
خونسرد تر از خودش گفت
-اونقدری هست که به قول شما خطر کردم و اومدم اینجا
-چرا؟؟
-فک کنید چون یه دین گردنمه
با چشایی نافذ خیره شد تو سیاهی عمیق چشای آریا
-دوسش داری ؟
آریا هوارو با یه دم بلند کشید توی ریه هاش
-اونقدری که الان بشه مادر بچه هام
-اگه پسرام بیان…
حرفشو قطع کرد
-گفتم طرف حساب من امروز کسه دیگه ایه نه پسرای شما من برا خاطر نیاز اومدم
پس طرفمم پدر نیازه
-نیاز همیشه دور گذاشته شد از خانوادم
آریا آروم گفت میدونم
سرشوو انداخت پایین –علتشم میدونی ؟
آریا حرفی نزد ….سرشو آورد بالا ونگاه آریا کرد
@nazkhatoonstory

#۲۱۶

گفتی مردونه اومدی حرف بزنیم ….پس مردونه باید هرچیم اینجا شنیدی و وقتی از
در اینجا پاتو گذاشتی بیرون بزاری تو این اتاق و بری
-مطمئن باشید
اطمینانی که تو صداش بود کلیدی شد برا باز کردن قفل دهان حاجی
نفسشو با صدا داد بیرون و از پنجره خیره شد به بیرون که کارگرا مشغول کار بودن
اون موقع جوون تر از الان بودم بیست و چهار –پنج ساله پیش بود تازه یه سرو
سامونی به وضع زندگیم داده بودمو دستم به دهنم میرسید
یه مسافر خونه زده بودم که تازه شده بود یه هتل جمع و جور ….یه شب داشتم
برمیگشتم خونه که یه دختر جون بیست و پنج –شیش ساله پرید جلوی ماشین ….التماس
کرد مادرشو برسونم بیمارستان …..خسته بودم و حوصله نداشتم ولی چشای سبز دختر
زیادی معصوم بود بیخیال خستگی شدم و گفتم باشه …..مادرشو رسوندم بیمارستان
تنها بودن پدرش هشت ساله پیش مرده بود …..مربی یه مهد کودک بود و مادرشم
مریضی قلبی داشت…..نمیدونم چی شدو کی شد ولی گفتم زیر دست و بالشونو بگیرم
حس انسان دوستانم بد جور قلقلکم میداد
سیگاری روشن کردو گذاشت گوشه لبش
-گذشت و گذشت تا اینکه رفت و امادام زیاد شد ….نگاهام هرز رفتن ….دلم لرزید
…..صیغش کردم به بهونه اینکه میخوام زیر دست و بالشونو بگیرم و از زمین بلندشون کنم
….وجدانم نذاشت بد بختش کنم واسه خاطر هوسم
گذشت و گذشت تا اینکه دیدم مهناز شده همه فکر و ذکرم ….دلم سرخورده بودو یه
پاش میلنگید ….از وقتی اومد تو زندگیم زندگیم پر شد از برکت و وضعم روز به روز بهتر
شدولی همه دلخوشیم شده بود اون خونه هفتادو دومتری یه خوابه که مهناز بودو مادرش
زندگیم خلاصه شده بود تو دوتا چشم سبز معصوم که عقل و هوش برام نذاشته بود
…..بالاخره افتاد اتفاقی که نباید می افتاد ونیاز شد ثمره عشقی که زیاد دوم نیاورد …..اولای

بهمن ماه بود کم مونده بود بهمن شه …اونروزا زیاد برف میومد …..خونه پیش زنم بودم که
تلفن زنگ خوردوهمسایه خونه مهناز بود مادرش باز حمله قلبی کرده بود
اون موقع مهناز هشت ماهه حامله بود ….گوشیو گذاشتم وسریع راه افتادم سمت
خونه مهناز راها بسته بود و باز نمیشد …..طول کشید تا برسم و وقتی رسیدم گفتن
که….مادرشو مهنازو که دردش گرفته بودو با وانت یکی از همسایه ها بردن بیمارستان
تا برسم اونجا هزار بار مردم و زنده شدم و ای کاش ……
نفس عمیقی و پردردی کشید خیره بود تو دید سیگار به خاطراتی که از جلو
چشماش میگذشتن و دلش و عین فیلتر سیگار میسوزوندن
رفتم گفتم زنم مهناز ….گفتن اتاق عمله …..صدای مادر فرزا و آراز تو گوشم پیچید
-زنت؟!
برگشتم و دیدم تعقیبم کرده بود تا خواستم لب از لب باز کنم دکترش از اتاق عمل
اومد بیرون …..فعلا اونقدر ذهنم مشغول به و مهناز بود که فکر توضیح برای زن اولمو
اصال نمیکردم دویدم سمتش
منتظر بودم مهنازو بیارن بیرون ولی …..
صداش بغض دار شده بودو آریا اخماش از بغضی که تو صدای این مرد بود رفت
توهم
-نیازو گذاشتن بغلمو گفتن دیر رسیدین …..مهناز مردبامادرش و نیاز موند تو بغل
منی که زندگیم و با اومدنش برد …..نرگس دیدو قیامت کرد …..نرگس دیدو گفت آبرومو
میبره….نرگس دیدونفرین کرد ….ولی من بودمو نیازی که توی بغلم زار میزد ……نیازو دادم
دست نرگس و گفتم بزرگش کن ولی مادری نکن جاش تا آخر عمرت خانومی کن …..باج
دادم به زنم برای بزرگ کردن دختر عشقمو نرگس سوء استفاده کرد از این باج دادن …..
دیگه مهم نبود اگه نرگس زن زندگی نبود ….دیگه مهم نبود اگه نرگس شدم یه حساب
بانکی برای نرسی که همیشه دنبال پول پول و پز و مد بود …..مهم این بود دیگه مهنازی
نبود بشه رقیبشو و دیگه منی نبودم که علاقمو بریزم پای دختر عشقم
بزرگش کردو ازم دورش کرد …..مادری نکردا فقط بزرگش کرد و من شدم یه لولوی
ترسناک برای دختری که باهر بار دیدنش مهناز جلوی چشمم زنده میشد ….منم دور شدم
از نیازو و حالا متهمم به پدری نکردن برای دختری که ….
در اتاق باز شد
-آقاجون این چکارو امضا کن تاــــــ
با دیدن آریا چشماش گرد شد و برق از سرش پرید کاغذای توی دستشو پرت کرد
اونورو عین یه ببر زخمی حمله کردسمت آریا
-بی شرف بی ناموس باز اومدی …..اینبار زندت نمیذارم
آریا بلند شد آراز دستشو آورد بالا که بخوانه رو صورت آریا ولی مشت گره کردش
قفل شد تو دست آریا و دستش پیچید و صدای دادش رفت هوا با آرنج کوبید تو شکم آریا
که اخمای آریا از درد پیچید تو هم
پدرش برگشته بودو بی حرف و با نگاهی سنگین خیره بود به آریا و پسرش
آریا ضربه ای به پشت زانوی آراز زدو پرتش کرد کنار صدای داد آراز باعث شد
فرازی که بیرون اتاق بود خودشو پرت کنه تو اتاق منشی هم با ترس ایستاده بود جلوی در
اینبار هردو حمله کردن سمتش یکی زدن و دوتا خوردن آریا اینبار گفته بود کتک نمیخوره
……با مشت کوبید تو فک فراز و با آرنجش زد تو دل آراز به

تلافی لگدی که بهش زده بود
حاج نوایی خیره و با پوزخندی کنار لبش خیره بود به پسرایی که ماهه پیش ز دن
آریا رو ناکار کردن و الان دوتایی از پسش برنمیان
آریا داشت حوصلش سر میرفت پاشو آورد بالا و یه لگد کوبید الی دوتا پای فراز که
صدای دادش تو اتاق پیچید و یه لگدم تو سینه آرا که پرت شد رو مبل و مبل چپه شد
همزمان صدای پلیسایی که ریختن تو اتاق و کارگرایی که پشت در ایستاده بودن
بلند شد ….سرباز نزدیک آریا شد و دستشو گرفت تا دستبند بزنه …آریا دستشو پس
کشیدو گوشه لبشو که خونی شده بودو با دستمالی که روی میز بود برداشت و پاک کرد
سرباز دستشو آورد جلوئ تا باز بگیرتش که آریا با اخمو خشونت گفت
@nazkhatoonstory

#۲۱۷

میتونم خودم بیام
هر سه رو از کارگاه آوردن بیرون و سوار ماشین پلیس کردن …حاجی پشت سرشون
از اتاقش بیرون اومد و رو به منشی گفت
-تو زنگ زدی به پلیس؟؟
-بعله حاجی
چیزی نگفت و رو به کارگرا گفت برن سرکارشون کتشو برداشت وبه تن کر د ….راه
افتاد سمت کلانتری
هرسه نشسته بودن روبه روی هم فراز و آراز کنار همو و آریا در حالیکه خونسرد
پاشو انداخته ود روی اون یکی پاش روی صندلی روبه روشون
تقه به در خوردو در باز شد حاجی اومد تو و یه نگاه به پسراش که پیراهنشون پاره
پوره و سرووضعشون اسفناک بود انداخت و نگاشو چرخوند سمت آریا
….آریا سری براش تکون دادو حاجی رفت جلوتر سرگرد با دیدنش بلند شد
-سلام حاج آقا خیلی خوش اومدین ….نمیدونم بگم ازدیدنشون خوشحالم یا نه
تنها صندلی خالی کنار آریا بود ….با سرگرد دست دادو رفت نشست کنارش
-اریا که خیره بی دلیل این همه الم شنگه به پا شد دعوا خانوادگی بود
سرگرد نگاهی به سرو وضع پسرا کرد
-ظاهرا جدی بوده که این شده نتیجش
اینو و گفت و با سر اشاره کرد به پسرا …حاجی خونسرد گفت
-نه یه دلخوری بود که بی پلیس و این حرفام میشد حلش کرد منشی من یکم
ترسیده و فک کرده زنگ بزنه
سرگرد-حالا ماجرا سر چی بوده …..این آقا کی هستن

حاجی نفس عمیقی کشیدو نگاهی به آریا کرد ….ازاین پسر هیچ خوشش نمیومد
ولی چشمای پرجذبش و نگاه سردو خاصش بد جور باعث میشد به این پسر اطمینان کنه
-یه دعوایی بوده بین پسرا و دامادم از این دعواها ممکنه پیش بیاد بلاخرهـــ
-آقاجون
صدای پرغیض آراز تو اتاق پیچیدو نگاه عصبی و توبیخ گر پدرشو به دنبال داشت
-داشتم میگفتم بالاخره ممکنه گاهی از این اتفاقا بی افته دیگه
سرگرد –درهر صورت من باید باز داشتشون کنم و گزارش رد کنم
آریا با خونسردی ذاتی خودش گفت
-من شکایتی ندارم
فراز بلند شد
-من شکایت دارم دیوث ِ…
حاجی با صدای بلندی گفت
-بشین سرجات
سرگرد برگشت سمتش
-یبار دیگه اینجا داد بزن ببین دوروز میفرستم بازداشتگاه یانه
فراز نفساش عصبی و پشت سر هم بود نشست و و روشو برگردوند آریا برگشت
سمت پدر نیاز
-من باید تا شب برگردم برای ساعت چهار بیلیت دارم
نگاه آریا کردو چیزی نگفت برگشت سمت پسراش
-ما شکایتی نداریم بهتره این موضوع و بدا خودمون حل کنیم نه اینکه کارو به
دادگاه بکشونیم
صدای فراز و آراز بلند شد
-ولی آقاجون
-همینکه گفتم….هرسه بلند بشین رضایت نامه هارو امضا کنید
انقد با تحکم این حرف و زد که راه مخالفتی نذاشت …..هرسه رضایت دادن و اومدن بیرون
فراز زیر لب غرید -به والله خونشو میریزم
حاجی نوایی پوزخندی زدو گفت
-تو اول صاف راه برو بعدا خون و خون ریزی راه بنداز
آریا جلوتر از اونا از کلانتری زد بیرون …..کلید ماشین و گرفت سمت آراز
-بگیر برید خونه من فعلا کار دارم
آراز-میخوای با این بی ناموس حرف بزنی؟؟من نمیذارم
اخماشو کشید توهم
-گمشید برید تو خونه ….هنوز اونقد پیرو خرفت نشدم اختیارمو بدم دست پسرامو
ازشون کسب تکلیف کنم
آراز بی حرکت وایستاده بود که کلید و پرت کرد تو سینش و آراز سریع گرفتش
……بیحرف رفتن سمت ماشین و سوارش شدن اولش میخواستن تعقیبش کنن ولی
میدونستن اگه پدرشون بفهمه دیگه کارشون تمومه
برای همین روندن سمت خونشون
نزدیک شد به اریایی که کنار خیابون ایستاده بود
-امروز بی قلچماق و یکه بزنم خوب از پسشون بر اومدی ….پس اون دوتا کجان
آریا یه وری لباش خندیدن
-اونا برای نیاز بودن من اونقدرام بی عرضه نیستم از پس این دوتا برنیام
@nazkhatoonstory

#۲۱۸

حاجی نوایی نگاهی به ساعتش کرد
-تاچهار سه ساعت وقت داری….
-میخواید بریم جایی که بتونیم حرفامونو ادامه بدیم
سری تکون دادو دستشو برای اولین ماشین بالا برد ……هردو روبه روی هم توی
رستوران سنتی نشستن
-خب از کجا موندیم ؟؟
آریا خونسرد گفت
-ماجراتونو گفتین
سرشو تکون داد
-آره حالا فهمیدی چرا نیاز همیشهدور بود از من …..ولی این دور بودن دلیل نمیشه
رو ناموسمو غیرتم پا بزارم
نگاه آریا کرد
-چی شد که با نیاز ازدواج کردی؟
آریا سرشو انداخت پایین
-شاید دوست نداشته باشین بشنوین
با صدای محکمی گفت
-میخوام که بشنوم
آریا نگاهی به اونوبعد نگاهی به بشقاب جلوش کرد و ذهنش پر کشید به چهار سال
پیش و زبونش شروع کرد به گفتن …..به گفتن اینکه چیشدو و چی گذشت …..گفت بی
ترس و بی کم و کاست
وقتی تموم شد سرشو آورد بالا و نگاه کرد به مرد رو به روش که اخماش هر لحظه
دیده بود که بیشتر میره توهم و تو نگاهش شسکت بود ولی شکستی سعی داشت سر
سختانه مخفیش کنه پشت اون نگاه مغرور
-نمیترسی
آریا لباش کج شد
-از چی؟؟
-من پدر نیازم غیرت و تعصب پسرام یک هزارم ماله منم نیست در برابر نیاز
نمیترسی بالیی سرت بیارم
آریا تک خنده مردنه ای کرد با جدیت گفت
-اول اینکه وقتی اینجام یعنی اینکه پیه همه چیو به تنم مالیدم و اومدم اینجا و دوم
اینکه …..اگه میخواستین بلائی سرم بیارین تا حالا آورده بودین گفتم که منو شمازیادی
شبیه همیم
-انتظار نداری که ببخشمشو فراموش کنم چیکارکرد
آرای بالحنی سردو محکم گفت
-انتظار ندارم
انتظار نداری که تورو به عنوان دامادم بپذیرم و برات نقش پدر زنتو بازی کنم
-انتظار ندارم
خیره شد به پسری که روبه روش بودو با جذبش حتی دهن اونم بسته بود
-فقط انتظار دارم….پدر باشین ….من و پدرم خیلی از هم دور بودیم و این بزرگترین
تفاهم منو و نیازه ….میدونم این دوری آدم و سرد میکنه ولی یه عقده میشه که میچبه بیخ
خرتو هرچیم قورتش بدی پایین نمیره ……پدر باشین براش هرچند دور …ولی دورادور
هواشو داشته باشین
تاحالا شده حرفی جز سکوت نداشته باشی؟؟
آریا خندید بی صدا…مردونه ….
-شده
تیکه زد به پشتی که روی تخت بود
-الانم حرفی ندارم …..
آریا دست بردو از کیفش کارتشو آورد بیرون و گرفت سمتش
-هروقت چیزی این سکوتتونو شکست بهم زنگ بزنید
کارتو از دستش کشیدو نگاهی بهش کرد
”آریا نواب ….شرکت دارو سازی نیاز“
با دیدن اسم نیاز پوزخندی زد
-خیلی دوسش داری که اسمشو گذاشتی رو شرکتت ….اونجوری که من فهمیدم نیاز
فقط یه وبال گردنه
آریا جدی گفت
-اون چه بخواد و چه نخواد الان زنه منه ….زنه آدمم وبالش نیست
نگاه پر تمسخرشو دوخت به آریا
-میخوای بگی چون زنته اسمشو گگذاشتی رو شرکتت
-اونجا شرکت تولیدی دارو منه و اسم شرکت اصلی و آزمایشگاهمم به اسم بچه
هامه چیزو نمیخوم ثابت کنم دوست دارم هر جایی که ماله منه اسمشم برا اونایی باشه که
ماله منن
-اسم بچه هات چیه ؟؟
آریا خواست نادیده بگیره برقی رو که از چشماش گذشت
@nazkhatoonstory

#۲۱۹

نهال و نیهاد
چیزی نگفت و فقط سر تکون داد …..پاهاشو از روی تخت گذاشت پایین و کفشاشو
پوشید
-دیگه میرم …..توام برو تا چهار چیزی نمونده
آریا حرفی نزدو خیره بود به مردی که با شونه هایی افتاده سلانه سلانه راه میرفت
….خوب میدونست کمرش شکسته ولی خوشش میومد از این مرد که با وجود کمر
شکستش سرشو بالا گرفته بودو چیزی به روی خودش نمی آورد
حساب کردواز رستوران زد بیرون و راهی فرودگاه شد ……حالا میتونست با خیال
راحت بره به سفر آخر هفتش برسه

نشست روی صندلی کنار سولماز نگاهی به صندلیای جلو کرد
امیر و بچه ها باهم نشسته بودن و تو ردیف پشتشونم فرخ و امیر حسین وآریا
خودشو سولمازو حمیرا هم ردیف پشت سر اونا
سولماز برگشت سمتش
-نیاز
-هوم ؟!
-میگم….)خم شدو نگاهی به آریا انداخت که سرشو تکیه داده بود به صندلیشو
چشماشو بسته بودبا صدایی خیلی آروم گفت (
-میگم این پسره نکنه میخواد ببرتمون بالا مالا سرت بیاره
نیاز پقی زد زیر خنده ….سریع دستشو گذاشت جلوی دهنش با خنده گفت
-سولماز واقعا سوژه ای هستی برا خودت ….مگه این دیونس
سولماز باغیض نگاش کرد
پس فک کردی عاقله ؟!
نیاز با خنده سرشو تکون داد
-االحق یه تخت کمه اینجا نمیتونست کاری کنه که داره میبرتمون کیش کارمو بسازه
؟؟
سولماز با دست کوبید تو سرش
-ای خاک تو سر گاگولت کنم ….خره اونجا پرتت میکنه تو دریایی چیزی اینجا بخواد
سرتو زیر آب کنه که همه فهمیدن
نیاز نفس عمیقی کشیدو چشماشو چرخوند
-باشه تو راس میگی اگه مردم مواظب نهال و نیهاد باش
اینو گفت و هندسفریشو فرو کرد تو گوششو چشماشو بست
سولماز یکی دیگه کوبید تو سرش
-خاک تو سرت کنم که انقد ساده ای
با حرص تکیشو زد به صندلیشو چشماشو بست تا بخوابه پرواز چون ساعت شیش
صبح بود از ساعت پنج تو فرودگاه بودن و اکثرا خسته برا همین همگی خوابشون میومد
حتی حمیرام از بدو سوار شدن خوابیده بود …… با فرود هواپیما و پیاده شدنشون همگی
بعد سالن ترانزیت راه افتادن سمت بیرون هوا برخلاف شیراز خیلی گرم بودو همگی با
پیش بینی این گرما لباسا کمی پوشیده بودن ولی بازم گرمشون شده بود امیر حسین گگفت
-خب بریم یه تاکسی بگیریم ….هتل رزرو کردی ؟؟
آریا گف نه ویلاست
امیر میخواست بره سمت تاکسی های بیرون فرودگاه که آریا اشاره کرد به دو تا
ماشینی که جلوی فرود گاه پشت سر هم پارک شده بودن
چمدونا رو بیارین اونجا اونا رو رزرو کردم برا خودمون
امیر با دیدن ماشینا سوتی کشید
-ای جونم داداش تو خرج افتادیا ….راضی نبودیم
آریاچپکی نگاش کردو هیچی نگفت همگی رفتن سمت دوتا ماشین لگسوزی که
حسابی برق میزدن ….مردی که کنار ماشینا ایستاده بود با دیدن مارتی که آریا نشونش داد
دوتا کلیدارو داد به آریا
آریا یکی از کلیدارو برداشت و اون یکی و گرفت بالا
-خب کی میخواد اون یکی و برونه؟؟
حمیرا گفت
-مادر زنونه مردونش کنید راحت باشیم
همگی با این حرف زدن زیر خنده ….
آریا-آخه قوربونت برم مگه عروسیه
حمیرا اخم کرد بهش
-عروسی نیست ولی آدم معذبم نمیشه
امیر حسین گفت
-بله آریا جان پیشنهاد بدی نیست بده یه نیاز خانوم اون یکی ماشینم
نیاز کلیدو از دست آریا قاپید
-این ماشین با من اون با شما
آریا حرفی نزدو چمدونا رو گذاشتن تو ماشین و سوار شدن
@nazkhatoonstory

#۲۲۰

آریا و امیرو فرخ و امیر حسین تو یه ماشین و حمیرا و سولمازو نیاز با بچه ها تو اون
یکی ماشین …..ظاهرا آریا قبلا یه ویلا کنار دریام اجاره کرده بود میخواست عوض همه این
چهار سال نبودنارو تو همین سفره در بیاره
آریا جلو ترو نیاز پشت سرش میرفتن نیاز برگشت سمت سولمازو گفت
-ببینم اون فلش زاخارت پیشه همونکه پر آهنگ لهو و لعبیه
سولماز بلند زد زیر خنده
-آره پیشمه
نیاز پنجره رو داد پایین و گفت بیاربیرون صفا سیتیه نهال و نیهاد جیغ کشیدن و
دستاشونو کوبیدن بهم ….حمیرا گفت
-مادر حواست باشه به جلو حالاوقت برا آهنگ بسیاره
نیاز از آینه نگاش کرد
-حمیرا جون غمت نباشه من حواسم جمعه جمعه
حمیرا خواست چیزی بگه که صدای بلند آهنگ و پشتبندش صدای بابک جهنبخش
تو ماشین پیچید صدا انقد بلند بود که حتی ازماشین آریام شنیده میشد همشون سرشون
چرخید سمت ماشین دخترا
سولماز صدارو تاته بلند کردو نهال و نیهاد بلند شدن نشست رو صندلی و همراه
آهنگ قر دادن سولمازم دیگه بدتر با نیاز همخوانی میکردن آهنگ و حمیرام انگار خوشش
اومده بود چون داشت به نهال و نیهاد نگاه میکردو دست میزد برا حرکات موزون و عجیب
غریبشون
باور کن واسه توئه که بی تابم من
باور کن واسه چشماته که بیخوابم من
باور کن که به داشتنت میبالم من
….نیاز با دیدن خونه ویلایی کهداشتن بهش
نزدیک میشدن به تبعیت از آریا سرعتشو کم کرد
آریا با ریموت دروباز کرد و منتظر شد در کامل باز بشه …..نیاز از آینه رو به بچه ها
گفت
-بچه ها بریم برا حالگیری
همگی لای نگاش کردن در که باز شد آریا تا خواست گاز بده نیاز سریع از کنارش
پیچید و جلوش پارک کرد
بچه ها با جیغ دستاشو نو کوبیدن بهم نیهاد با هیجان گفت
-ایول مامان سوسکش کردی
نیاز اول یه نگاه چپ چپ به نیهاد کرد که در جا ساکت شدو یه نگاه غلیظ تر به
سولماز
-بیا تحویل بگیر
سولماز با دهن باز خندید
-آآآعجب اینا باهوشنا چه گیرایی قوی دارن
نیاز چشماشو چرخوند و گفت
نیهاد مامان دوسهتا میشه چند تا ؟
نیهاد با اعتماد بنفس گفت
-پنج تا
نیاز از آینه نگاهش کرد نیهاد سرشو خاروند
-باز اشتباه گفتم؟؟؟پنج تا بودا …..)نیاز کماکان نگاهیش کر(نیهاد یدفعه بشکن زد
فهمیدم یکی
بعدم انگشتای کوچولو آورد بالا که با نبوغ بسیاری جای ضرب منها کرده بود
نیاز گفت
-حمیراجون چند وقته من دارم با نیهاد جدول ضرب کار میکنم؟؟
حمیرا ریز خندید جوری که بدن گوشتالو تپلش میلرزید
-والا مادر یه ماهه همین یه دونه رو داری بهش یاد میدی
نیاز با چش ابرو به نیهاداشاره کرد
-حال میکنی گیرایی رو
نیهاد با اخم گفت
-خوب سخته
نهال گفت
-نخیرشم خلیم آسونه عمو میگه تو تعطیلی
بااین حرف سولماز پقی زد زیر خنده ونیاز با حرص گفت
-فقط تودرس و مشق تعطیلن عین عمو و باباشون
درو باز کردو پیاده شد مردا پیاده شده بود پسرا داشتن چمدونا رو میذاشتن پایین
فرخ اومد کنار اینا و نگاهی به ویلا که به نظر خیلیم لوکس میومد کرد
@nazkhatoonstory

#۲۲۱

اوم به نظر جای قشنگی باشه
نیاز دست نهال و گرفت و پیادش کرد
-آره خوشگله مخصوصا که لب دریاست
پسرا اومدن کنارشون و چمدونای نیازو حمیرارم پایین گذاشتن
امیر نگاهی به ساختمون کردو گفت
-از الان بگم من اتاقم تکیه ها
آریا چمدون خودشو فرخ و برداشت و راه افتاد جلو
-برا همه اتاق هست …..بیاین تو
خودشم خونه رو ندیده بود ولی گفته بود هفت هشتا اتاق داشته باشه حتما و اینجا
رو رزرو کرده بود
همه پشت سرش راه افتادن درو باز کرد وکنار ایستاد تا اول فرخ و حمیرا وارد شن
…..پشت سر اونا همگی وارد شدن یه ویلای کاملا شیک و مبله و لوکس
نهال و نیهاد عین قوم مغول حمله کردن سمت درایی که طبقه پایین بود وبرای
خودشون یه اتاق انتخاب کردن
هرکی رفت و یه اتاق برای خودش برداشت نیاز همون طبقه پایین اتاق کناری اتاق
نهال و نیهادو برداشت و حمیرام اتاق روبه روشو
امیر و آریا و فرخ و سولماز و امیر حسینم اتاقای طبقه بالا رو برداشتن …..ساعت
طرفای ۱۰بود ولی همگی خسته بودن و گرسنه ….سولماز و نیاز رفتن سمت آشپزخونه که
پر بود از مواد غذایی هر چقد حمیرا اصرار کرد نذاشتن دست به سیاه و سفید بزنه و
خودشن دوتا مشغول شدن ….ساعت دو بود که دیگه غذا حاضر شده بود
ته چین مرغ درست کرده بودن ….غذا با به به و چه چه همه و نگاهایی که رنگ
رضایت داشت خورده شد امیر حسین برگشت سمت نیاز
واقعا دستتون درد نکنه نیاز خانوم عالی بود خیلی وقت بود غذا به این خوشمزگی
نخورده بودم نخورده بودم
نیاز لبخندی زدو گفت
-خواهش میکنم آقا امیرحسین نوش جونتون
سولماز با حرص گفت
-ای الهی کوفتت شه یه جوری میگه خیلی وقته نخورده بودم انگار من بهش غذا
نمیدم اصلا اگه من دیگه به تو غذا دادم
امیر حسین گفت
-جدی دیگه نمیخوای برام غذا درست کنی ؟؟
سولماز خیلی جدی گفت
-نه
امیر حسین یدفعه دستاشو بلند کردو با صدای بلند گفت
-خدایا شکرت …خدایا نوکرتم فک نمیکردم انقد زود صدامو بشنوی
همه زدن زیر خنده سولماز با حرص نمکدون و برداشت تا پرت کنه سمت امیر
حسین که نیاز ازش گرفت و به شوخی گفت
-عزیزم جنبه انتقاد داشته باش دیگه …..بنده خدا چیکار کنه انقد شفته پلو بااون
نیمروهای نیم سوختتو به خوردش دادی دست به دامن خدا شده
سولماز چشم غره ای به امیر حسین رفت
-چشمشو بگیره همین دیروز براش ماکارونی پخته بودم
امیرحسین-آره اونم چه ماکارونی قورت نداده سر میخورد میرفت تو گلوت عین
راحت الحلقوم بود لامصب
دوباره همه خندیدن و سولماز حرص خورد…خلاصه با شوخی و مزه پرونیای امیرو
سولماز و بقیه غذا تموم شدو میزو جمع کردن
بااینکه تو هواپیما خوابیده بودن ولی حسابی بدنشون کوفته بود حتی بچه ها …..به
پیشنهاد فرخ همگی رفتن توی اتاقاشون تا یکی دو ساعتی برا بعد نهار بخوابن و بعد بیدار
شن برای بقیه برنامه هاشون
همه استقبال کردن و راه افتادن سمت اتاقاشون ….نیاز بعد مطمئن شدن از
خوابیدن نیهادو نهال رفت تو اتاقش
اصلا خوابش نمیومد برا همین قصد داشت بره لب دریا چمدونشو باز کرد
یه ساپورتکوتاه و نازک تا یه وجب زیر زانوش پوشیدو دامن نازک آبی آسمونیشو
پوشیدو پیراهن نخی تا پایین باسنش که همرگدامن بودو آستینای کوتاهی داشت و پوشیدو
دکمه هاشو بست
نشست جلو اینه و موهاشو پشت سرش جمع کردو با کلیپس محکم کرد و جلوشو
کاکل بست ….کرم ضد آفتابشو ردو رژ صورتیشو زد ……شال سفیدشو انداخت رو سر شو از
اتاق زد بیرون
آروم و بی سرو صدا از ویلا اومد بیرون و درشو بست ……راه افتاد سمت دریا هوا
زیادی گرم بودو شرجی …..بعضیا کنار دریا دراز کشیده بودن که مثلا حموم آفتاب بگیرن
اونم فقط صورتشون بعضیام الکیداشتن برا خودشون قدم میزدن
ساعت طرفای چهار بود رفت سمت یکی از صخره ها و نشست روش اولین بارش
بود میومد کیش ولی تو همین چند ساعته هم شدیدا ازش خوشش اومده بود …البته اگه
گرمای هواشو فاکتور میگرفت
نگاش خیره بود به دریا آفتاب میخورد تو صورتشو اذیتش میکرد دستشو آورد بالا
وگذاشت روی پیشونیش تا حائل صورتش شه و نزاره آفتاب زیاد اذیتتش کنه
همین لحظه کلاهی روی سرش گذاشته شد ….سریع برگشت عقب با دیدن آریا
جاخورد وو کلاه و با دستش نگه داشت
@nazkhatoonstory

#۲۲۲

تو اینجا چیکار میکنی
آریا کلاهی رو که رو سر خودش بودو محکم کرد و نشست کنارش
-پرسیدن داره ؟خب خوابم نیومد عین تو زدم بیرون
نیاز کلاهشو از سرش برداشت و نگاش کرد ……اولین چیزی که روش جلب توجه
میکرد کلمهLOVEMEبودکه کنارشم عکس لبایی به معنی بوسه بود خندش گرفت …آریام
لبخندی زدو سرشو چرخوند سمت دریا
کلاهو گذاشت رو سرشو تنظیمش کرد …..برگشت سمت آریا ….یه جین آبی با
تیشرت آستین کوتاه تنگ سفید که بد جوری هیکلشو به رخ میکشید کلاه سیاهو مشکیم
که روش حرف درشتAبه زیبایی نوشته شده بود
نیم رخش با اون اخم کمرنگ همیشگی بین ابروهاش جذابتر از همیشه بود
-تموم میشم نکن این کارو
نیاز تک خنده ای کردو صورتشو برگردوند سمت دریا
-تموم نمیشی نترس …شدیم شدی به جایی بر نمیخوره
آریا خندیدو کلاه نیازو کشید پایین رو صورتش ….نیازخودشو عقب کشیدو کلاه و
درست کرد
-مرض داریا!!
-نترس مسری نیست
نیاز چند تاره موشو که اومده بود جلو صورتش عقب زد ….آریا نگاشو ازش گرفت
-دست فرمونت خوبه
نیاز نیشش باز شد
-امیر یادم داده ….بعضی وقتا میبردم پیست
لبخند ناخواسته نشت رو لبای آریا
همونجاکه با بهنام اینا اومده بودین ؟؟
-اهوم
-امیرم چپه کرد
نیاز خندید ….آریام خندید …..
-نیاز
نگاشو دوخت به چهره جذاب آریا
-هوم؟؟
آریا با خنده گفت
-تعجبی نداره نیهادو نهال انقد با ادبن دست پرورده تو و امیرن دیگه …هوم …اهوم
…یه بله گفتن انقد سخته ؟
نیاز با اخم نمکی گفت
-خیلیم دلت بخواد میخواستی باشی خودت تربیتشون کنی
خنده رو لبای آریا ماسیدو نیاز فهمید باز ضد حال زده ….سریع چرخید سمتش که
همزمان باد ملایمی اومدو دامنش بالا رفت …ساق پاهای سفیدو براقش زد بیرون ……دامنو
انداخت و گفت
-آریا میگم نونا رو چیکار کردی ؟
آریا یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کرد یه تای ابروشو داد بالا
-باورم شدخیلی به فکر نونایی
نیاز مشتی کوبید به شونه آریا
-لوس نشو دیگه جدی پرسیدم
آریا نفسشو با صدا داد بیرون و خیره شد به دریا
دادمش نگهبان ساختمون نگهش داره
نیاز سری به نشونه فهمیدن تکون داد حرفی نداشت بزنه برای همین دوباره سکوت
بینشون بیداد کرد
آریا این بار شکست این سکوت و
-نیاز
بی حرف سرش چرخید سمت آریا ….آریا نگاشو از در یا نگرفت …..نمیخواست
چشمای نیازو ببینه
-از زندگیت راضی هستی ؟؟
نیاز نگاشو گرفت از صورت آریا و سرشو انداخت و به شنای ساحل خیره شد
…..جواب این سوال واقعا چی بود ……سکوت بینشون داشت طولانی میشد که بالاخره
زبون باز کرد
-سعی میکنم خوشبخت باشم
-نپرسیدم میخوای خوشبخت بشی یا نه گفتم خوشبختی ؟
نیاز خیره شد به دریا
-تعریف آدما از خوشبختی فرق داره باهم ……آره خوشبختم…..نمیدونم بقیه چی
فک میکنن ولی همینکه حالا یه خانواده دارم خوشبختم ……به نظر هرروز بیدار شدنمو
کارو درسم و شروع یه روز پر مشغله یعنی خوشبختی …..بیدار کردن نیهادو نهال و
صبحونه خوردن زوریشونو بردنشون به مهد یعنی خوشبختی …..کل کلای سر میز شام با
امیر یعنی خوشبختی ….خوردن غذای حمیرا و بودنای سولماز یعنی خوشبختی ….حمایتی
آقاجون یعنی خوشبختی …اگه ازاین دید نگاه کنیم آره خوشبختم
آریا پوزخند صدا داری زدو و سرشو و انداخت پایین و با چوب دستی که دستش بود
روی شنا خطای نامفهوم کشید
-هه جالبه ….انگار من جایی تو این همه خوشبختی ندارم
@nazkhatoonstory

#۲۲۳

نیاز با بهت برگشت طرفش ….آریا با خنده ای غمگین نگاش کرد
-میدونی گاهی فک میکنم همه شماها بدون من میتونین زندگی کنین ولی
….من….)خندید (تاحالا دلواپس کسی شدی ؟؟
جواب این سوال و خوب میدونست ولی سرشو به معنی نه تکون داد …..آریابازتک
خنده ای مردونه کردو نیاز به ناچار اعتراف کرد چقد خنده به صورت همیشه اخمالوی این
مرد میاد….آریا نگاشو چرخوند سمت موجای ساحل
-خوش به حال دل بی دلواپسیت
نیاز با بهت و خاموشی خیره بود به آریایی که حال و هوای حرفاش مثله همیشه
نبود بوی لج نداشت …بوی کل کل نمیداد….
-ولی من همیشه دلواپس بودم …..میدونی نیاز بهت حسودیم میشه ….همیشه
کسایی رو داری که نگرانت باشن و بخوان پشتت بایستن ….آقاجون ….امیر…حمیرا
…دوستات …..خانوادت ….)نفس پرصدایی کشید(حتی من …
لبخندی زدو خم شد دامن بالا رفته نیازو مرتب کرد …نیاز دوست داشت محبتای زیر
پوستی این مردو ….باهمه بدیاش تو بیمارستان به خودش اعتراف کرد این مرد هنوزم همونه
که راحت دلشو دزدید و اونو محکوم کرد به یه زندگی جدید با آدمای جدید
آریا ادامه داد
-ولی برخلاف تو من تنها بودم …..با تنهایی کنار اومدم ….ساختم ولی سوختم
چشای نیاز پر شد از اشکی که نمیدونست برای چیه
-میخوام برگردم
شوک اول ….
-اینجا چیزی منتظر من نبود ….به خاطر بچه ها برگشتم ولی دیدم خوشبختن …..به
خاطر تو برگشتم گفتی که خوشبختی ….همه بی آریا خوشبخت بودن و هستن پس
نبودنشم نمیتونه مانع این خوشبختی ش
شوک دوم….
نفس عمیقی کشیدو ریه هاش پر شد از هوای ساحل
-موندنم بی نتیجس نیهادو نهال و هوایی میکنه …..تورو از یه زندگی عادی دور
میکنه ….یه دغدغه جدید درست میشه برای حمیرا به اسم آریا ….دیگه همه چی الان مرتبه
دیگه نگرانی بابت خانوادت نداری …هویت خودتو داری….بچه هاتو داری ….خانواده من و
داری ….به فرنوش گفتم کارای طلاق و انجام بده و خونمو تو خاک شناسی و به عنوان
مهریه به اسمت کنه و نصف سهام شرکتارو بزنه به اسم بچه ها …من تلاشم کردم ولی
نمیتونم بمونم…نمیتونم پدر خوبی باشم ….نمیتونم همسر خوبی باشم …نمیتونم برادرو نوه
خوبی باشم ….این سفرآخرین سفر مشترکیه که باهم داریم میخوام بایه خاطره خوش برم
….البته تو ذهن شماها خاطره ساز میشم فک کنم نیهادو نهال بزرگ که شدن منو یادشون
بره
شوک سوم ….
به زور دهن باز کرد تا حرف بزنه
-مگه …مگه …میخوای
چشماشو بست
-میخوام برای همیشه برم …میخوام اسم آریا حذف شه از زندگیشون …نبودنم بهتر
از بودنایی که پدری نیست در حقشونو بدتر از ناپدری بودنه ….حذف میشم از این بازی
…یه روز همه چیو خراب کردم و رفتم …حالا همه چیو سعی کردم درست کنم و میرم …
چرخید سمت نیازو موهای آشفته ای که با لجاجت جلوی صورتشو گرفته بودن و
آروم کنار زد ….دوست نداشت چشای اشکی نیاز و بینه نگاشو دزدید و خیره شد به موهایی
که دور دستش پیچ و تاب میخوردن
-فقط تو میدونی میخوام برم ….پس سعی کن بهت خوش بگذره …میخوام الاقل تو
وقتی بی وقتی یهویی اسمم به گوشت خوردو به یادم افتادی یه خاطره خوب ازم تو ذهنت
مونده باشه که بتونه کینه تو ازم کم کنه
@nazkhatoonstory

#۲۲۴
سرشو انداخت پایین و چوب دستی که باهاش مشغول بودو کشید روی زمین
-با بابات صحبت کردم …سخت میبخشه ولی بالاخره میبخشه …..بیشتر دوسش
داشته باش ……دل به دل راه داره …دوست داشتن آدما رو بهم نزدیک میکنه
اینو گفت و بلند شد چوب دستیو انداخت روی زمین و بی توجه به نیاز دستاشو کرد
توی جیبشو تو امتداد ساحل قدم زنان عین آدمایی که دیگه به آخر خط رسیدن و خیالشون
آسودس از پایان ماجراهای پرفراز و نشیبشون دور شد از نیاز
نگاهشو چرخوند روی شنا و با دیدن کلمه گیم اور اولین اشک چکید روی گونش و
شوک آخرشم بهش وارد شد
دوست داشت برگرده و داد بزنه
”لعنتی نبودن توبزرگترین بدبختی که خط میکشه رو همه خوش بختیام “
ولی نگفت زبونش نچرخید و آریا رفت و رفت اونقدری که مو شد از دید نیاز
….معنی این اشکارو نمیفهمید که مصرانه پشت سرهم میریختن رو گونه هاش
به دنبال ویلچرى هستم براى روزگـــار !
ظاهرا پایى براى راه آمــدن بامن ندارد
صدای خنده های همه تو گوشش میپیچید حتی آریایی که دم از رفتن میزد ولی
لبخندی نداشت که روی لبش بیاره ….انگار ته مونده خوشیاشم ته گرفت وخنده هاشم
رنگ و بوی سوختن و سوختگی گرفت
نگاه آریایی کرد که نهال و نیهادو نشونده بود روی پاهاشو و به شیرین کاریای نیهاد
میخندید و همه از خنده اون میخندیدن
دوست داشت این خنده های سالی یه بارو دوست داشت چشای سیاهی و که
نمیشد بدی و ازش خوند ولی به جاش خوب آینه خوبی ها بودن
آریا وقتی میگفت میرم یعنی میرم ….وقتی میگه حذف میشم یعنی حذف میشم و
این حذف شدنارو دوست نداره ….
زندگی بد جوری داشت دورش میزد انگار کافی دلببنده به چیزی تا عین آب خوردن
اونو گمش کنه تو بازی سرنوشت
این احساس دوست داشتن داشت میسوزندش و خاکستر میکرد تنی و که دیگه
فقط یه جسم متحرک ازش باقی مونده بود اونم داشت نزدیک میشد به آخر خط
هـمـیـشـه ، پُــخــتـه تـــر نــمیـشی !
گـــاهــی ، میسـوزی و .. تــَه میگیـــری
چندتادخترو پسر جوون اونور تر یه گیتار تو دستشون بودو داشتن برای خودشون
میزدن و میکوبیدن امیر با دیدنشون گفت
-خوش به سعادتوش چه تکمیلم اومدن
سولماز گفت
-چه خوب میزنن
امیر-زکی پس گیتار زدن داش آریای مارو ندیدی خدای گیتاره
نهال سریع برگشت سمتش
-آره بابا بلدی …برامون بزن ….بزن بابا
آریا چشم غره ای به امیر رفت و گفت
-چشم گلم برگشتیم میزنم الان گیتار ندارم
امیر حسین بلند شدو گفت
-االان جورش میکنم
مهلت مخالفت به آریا رو ندادو راه افتاد سمت همون دختر پسرا آریا چپ چپ نگاه
امیر کرد
-تو کلا حرف نزنی مطمئن باش کسی فک نمیکنه لالی

امیر بالودگی گفت
-دِ نه دِآدم نفهم زیاده تو این جامعه
امیر حسین با اون دخترا و پسرا داشتن بهشون نزدیک میشدن چهارتا دخترو شیش
تا پسر بودن امیر حسین رسید کنارشونو گیتارو گرفت سمت آریا
-خب آریا خان اینم از گیتار دیگه بهونه نیاز بزن ببینم چند مرده حلاجی
آریا به ناچار گیتارو ازشون گرفت یکی از دخترا گفت
-حالا جدی بلدی یا قضیه رو کم کنیه ؟؟
امیر جای آریا گفت
-الان خودتون میبینید هنر این جوان برومندو
آریا نگاهی به نیاز کرد که تمام مدت ساکت و سر به زیر نشسته بود دخترا و پسرا
تند تند آهنگ پیشنهاد میدادن ولی آریا با همون چهره سرد همیشگی کوک گیتارو تنظیم
کرد و دستشو کشید روی سیمای گیتار
همه ساکت شدن و به بالا پایین شدن هنرمندانه انگشتای آریا روی سیم گیتار خیره
بودن نیاز قبول صداشو شنیده بودو میدونست از این کارا سر در میاره برا همین تعجب نکرد
وقتی صدای مردونه و آرامش بخشش پیچید تو فضا
فقط چند لحظه کنارم بشین
یه رویای کوتاه تنها همین
@nazkhatoonstory

#۲۲۵

با تموم شدن آهنگ صدای سوت و دستا قاطی هم شده بود و حتی چند نفری که
اونجام بودن براش دست میزدن ولی نگاه آریا خیره بود تو چشایی که آماده باریدن بودن و
میدونست سهمش از این چشما فقط جدایی و بس
نهال و نیهاد آویزون شده بود از گردنشو میخواستن یه آهنگ دیگم بخونه ولی آریا
دیگه حوصله هیچیو نداشت
آریا گیتارو گرفت سمت پسرا و از همه تشکر کرد
پشتشو تکوند و گفت بر میگرده ویلا
سولماز
-اِ…کجا حالا تازه گرم شده بودیم میخواستیم بازم بخونین
آریا لبخند کمرنگی زد
-مرسی ولی سرم درد میکنه
بی توجه به همه راه افتاد سمت ویلا ….دراز کشید روی تخت و خیره شد به سقف
….میخواست لحظه بهحظه این سفرو خاطره کنه برای خودش ……برای روزای تنهایش و
برای دلتنگیاش ….چشماشو بست
چشای اشکی که پشت پلکاش نقش بست داغونش کرد و باز چشماشو باز کر د
…..کلافه چنگی زد به موهاش
نمیخواست …دیگه نمیتونست چنگ و دندون نشون بده به این زندگی و سرنوشت
….میدونست ته علاقه ای که الان تو دلشه آخرش نرسیدنه عین کلاغ آخر قصه ها که
هیچوقت به خونش نمیرسه
بـزرگ تـر کـه شـدم ..
داسـتـانـی خـواهـم نـوشـت کـه کـلـاغ هـایـش قـصـه بـبافـنـد و
آدم هـا را بـه هـم بـرسـانـنـد
حوله رو انداخت روی دوشش ساعت نزدیکای دو بود ولی هنوزخوابش نگرفته بود و
میخواست دوش بگیره ….طبقه بالا سرویسش مشترک بود پس رفت سمت طبقه پایین
دستشو برد سمت دستگیره تا باز کنه در حمومو که همزمان در از اونور باز شد
هیکل خوش تراش و ریز نیاز با اون شلوارک کوتاه جین که نیم وجب بالای زانوش
بودو تاپ دکلته سفید تنگ باموهایی خیس که دورش ریخته بود تو درگاه حموم ظاهر شد
آریا خیره بود به نیازی که ”جذاب“ میتونست کمترین کلمه برای توصیفش باشه
-آریا تویی؟
باصدای امیر حسین سریع نیازو هل داد تو حموم و خودش تو درگاه ایستاد اصلا
دوست نداشت نگاه امیر حسین هرچند اتفاقی به دختری بی افته که زنش بود …مادر بچه
هاش بود…لبخندی تصنعی زد به امیر حسینی که دست به لب تاپ حالا روبه روش بود
-نه خوابم نمیومد اومدم یه دوش بگیرم
-آها قرصی چیزی نمیخوای برا سردردت؟؟
نه نه خوب شده دیگه تو برو
امیر حسین لب تاپ و آورد بالا و گفت
-فعلا من بیدارم یکی از دوستام کانادا زندگی میکنه وامشب باید باهم حرف بزنیم
آریا تو دلش یه بخشکی شانسی گفت و روبه امیر حسین گفت
-باشه پس من برم یه دوش بگیرم
اینو گفت و درو بست …..نگاهش به نیاز افتاد که باحرص پاشو کوبید رو زمین تا
خواست دهن باز کنه داد بزنه سریع دستشو گذاشت جلوی دهنش و اونو برد داخل حموم
که بعد رخکن یه در دیگم بهش میخورد به زور نشوندش روی لبه وان …..
-هیــــش دادو بیداد نکن میشنوه
نیاز با صدایی که بهزور پایین نگه داشته بود گفت
-معلوم هست چه غلطی میکنی الان من باید یکی دو ساعت بشینم اینجا؟؟
دستاشو گذاشت رو لبه وانو کمی خم شد طرفش که نیاز خودشو کشید عقب آیا از
این حرکتش لباش کج شد به خنده
-فقط دعا کن زود تموم شه راه حل دیگه ایـــــ
بوی شکلات و کاکائو یه چیز ی مثله شیر کاکائو تو دماغش پیچید با خنده آرومی
گفت
-تو هنوزم از همون شامپوت استفاده میکنی ؟!!!
نیاز چشم غره ای بهش رفت
-بله مشکلیه؟؟
دستاشو از لبه وان برداشت
-نچ چه مشکلی خانوم…خیلیم خوب
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx