رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۳۱تا۴۵ 

فهرست مطالب

پریناز بشیری رمان آنلاین حس معکوس سرگذشت واقعی

رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۳۱تا۴۵ 

رمان:حس معکوس 

نویسنده :پریناز بشیری 

#۳۱

نیاز جوابشو ندادو به راهش ادامه داد…… از دور آرشام و شناخت ….بارسیدنشون
به جمع امیر با همه دست دادو خوش و بش کرد.اونارو بهم معرفیشون کرد ……دوتا دخترو
سه پسر بودن سپیده و رویا که با دوست پسراشون سعید و هومن بودن و آرشام تنها فردی
که تو اون جمع میشناخت
چشای آرشام ستاره بارون بود خیلی مشتاق بود تا این دخترو دوباره ببینه……. با
لبخند جذاب مردونه ای گفت
-سلام نیاز خانوم مشتاق دیدارتون بودیم
نیاز با تواضع گفت-سلام آرشام خان همچین خوشحالم دوباره میبینمتون
-وقت برا ابراز خوشحالی زیاده بدوئین بریم تا دیر نشده
آرشام اون لحظه میخواست با مشت بکوبه تو فک رفیقشو اونو چهل و پنج درجه ای
جا به جا کنه آخه الان وقت ضد حال بود ……..امیر با دیدن چشای آرشام که برای آریا خط
و نشون میکشید خندش گرفت ولی به زور قورتش داد همه راه افتادن سمت پیست…….
نیاز خواست پشت سرشون بره که آریا دستشو گرفت و نگه داشت
آرشام میخواست با نیاز هم قدم بشه ولی اینکه اونجا بایسته خیلی تابلو میشد برا
همین با قدمایی آروم از اونا دور شد ولی اخماش یه آن رفت توهم …….مگه نیاز نگفته بود
از دست دادن با پسرا بدش میاد پس چطور به آریا اجازه میده دستشو بگیره
این سوالی بود که یه سره رو مخش رژه میرفت و باعث میشد تند تند سرشو
برگردونه و نگاشون کنه…….. آریا کاپشنشو پرت کرد توبغل نیاز
نیاز با تعجب نگاش کرد –چیکارش کنم؟
-بخورش خوب چیکارش میکنن بیارش دیگه من دستم پره نمیتونم
نیاز نگاهی به سرو وضع آریا کرد شلوار جین مشکی با کاپشن بزرگ مشکی و
عینکی که رو موهاش بود یه کوله هم پشتش گیج گفت
-خوب تو که یکی تنته اینو بنداز تو ماشین دیگه
آریا بی اینکه نگاش کنه راه افتاد دنبال بقیه و گفت-شاید بالا سردم شد
نیاز نگاهی به کاپشنتو دستشو نگاهی به مسیر آریا و بقیه کرد سریع کاپشنو بست
به کمرشو با قدمایی سریع خودشو رسوند کنار بقیه ……..حسابی با رویا و سپیده گرم گرفته
بود هردو هم سن خودش بودن رویا گرافیک میخوندو سپیده کامپیوتر…… مشغول حرف
زدن بودن ولی تو اون جمع تنها کسی که عصابش خورد بود آرشام بود هیچ فرصتی و برا
صحبت کردن با نیاز بدست نمی آورد
تصمیمشو گرفته بود امروز هرطور شده بهش شماره بده میخواست سریعتر دست
بجونبونه تا از دستش نپریده
رسیدن به ایستگاه مخصوص…. لباس و لوازم مورد نیازشونو گرفتن هر چی جلو تر
میرفتن صدای پر هیجان دختر پسرای جوون بیشتر میشده ب با تیوپ لاستیک از تپه ها
میومدن پایین و صدای جیغشاشون همه جارو پر میکرد….. بعضیا با تله کابین میرفتن
بالای تپه های پر برف…. نیاز با شوق به همه چی نگاه میکرد خیلی وقت بود پیست اسکی
نیومده بود تقریبا دیگه یادش رفته بود چه فضایی داشت
امیر که کنارش ایستاده بود نگاشو بین دختر پسرا چرخوندو گفت
-اوه اوه چه خبره باز همه عین قوم مغول ریختن اینجا
صدای آریا که میرفت سمت مسئول تلکابین به گوش رسید
-چیز تازه ای نیست پولاد کف همیشه خدا شلوغه
سپیده دستاشو کوبید بهم و با هیجان گفت
-وای خدا من عاشق اینجام
رویاسرشو به معنی تائیید تکون داد
-آره خدا وکیلی اینجا جزء بهترین جاهای شیرازه
هوا خیلی سرد بود و نیاز لرز گرفته بودتش ولی دستشو فرو کرد تو جیب
پالتوش……. پسرا منتظر رسیدن تله کابین بودن و دخترا باهیجان اطرافشونو نگا میکردن
نیاز رو یه سپیده گفت
@nazkhatoonstory

#۳۲

شماها زیاد میاید اینجا؟
رویا جای سپیده جواب داد
-نه همیشه چند ماه یبار البته زمستوناپسرا هر ماه اینجان تقریبا
-نیاز
هرسه تاشون سرشون چرخید سمت آریا
-بله؟؟
جدی گفت
-یه لحظه بیا اینور کارت دارم
دخترا مشکوک به آریا نگاه کردن میدونستن نیاز دوست دخترش نیست ولی خوب
فضولی های زنونه نمیذاشت یه جا بشینن و هی کرم میخواستن بریزن…. نیاز رفت سمت
آریا که کمی دورتر از دخترا ایستاده بود و زل زده بود به تپه های برفی
کنارش ایستاد-کارم داشتی؟؟
آریا برگشت طرفشو سرتا پاشو نگاه کرد …..گونه و نوک دماغش از شدت سرما
سرخ شده بود و دستاشو تو جیب پالتوش فرو کرده بودآریا خونسرد پرسید
-سردته؟؟
سردش بود ؟اگه میخواست با خودش صادق باشه آره خیلیم سردش بود چون از ز یر
پالتوام فقط یه تیشرت آستین کوتاه تنش بود ولی دوست نداشت به آریا بگه……. سرشو
به طرفین تکون داد
-نه نیست
نیاز زل زد به چشای آریا و آریام باپوزخند نگاش کرد….بعد چند ثانیه آریا بی
مقدمه گفت“اون خری که تو چشای من میبینی من نیستما
نیاز تیکشو گرفت ولی به روی مبارک نیاورد ……..آریا روی زانوهاش خم شدو
آستینای کاپشنی که نیاز بسته بود دور کمرش و باز کرد نیاز تو دلش گفت
-ای بی وجدان میدونست اینجا چقد سرده دوبل باخودش لباس گرم آورده منم اینجا
دارم قندیل میبندم هنوز با خودش در گیر بود که آریا کاپشنشو گرفت طرفش
-بپوش
نیاز بابهت و گیجی نگاش کرد-هــــــــان؟!
آریا کلافه مثله معلمی که انگار یه مسئله ساده رو داره به یه شاگرد خنگ تو ضیح
میده نگاش کرد
-چرا گیج میزنی میگم اینو بپوش سرده
اخمای نیاز رفت توهم این پسر محبت کردناشم خرکی بود …..نمیتونست یکم با ادب
تر و باشخصیت تر باشه با همون اخما گفت
-مرسی گفتم که سرد نیست
آریا دیگه حوصلش سر رفت…… دست راستشو گرفت و سریع کرد تو آستین دست
راست و دست چپشم تو اون یکی آستینش انقد عکس العملش سریع بود که نیاز چند
دیقه قفل کرد ولی بعد سریع خودشو عقب کشید
-اِچی کار میکنی ولم کن ببینم میگم سردم نیست
آریا جدی گفت-جم نخور صاف وایستا
سعی میکرد جدی باشه ولی خودشم داشت خندش میگرفت انگار داشت لباسای
دختر بچه لجبازشو تنش میکرد کشیدش جلوترو زیپ کاپشن و کشید بالا تا نز دیکی های
گردنش
نیاز با غر غر گفت-اه خفم کردی ولم کن دیگه
بی توجه بهش دستشو دراز کردو از کوله پشتی بزرگی که پشتش بود شالگردن
طوسی و کلفتشو در آورد …….نیاز مات حرکات آریا بود و اون بی توجه به نیاز و خیلی
خونسرد داشت کارشو میکرد…… شال گردنو پیچید دور گردن نیاز و شل از دو طرف
آویزونش کرد با دستاش دوطرف شالگردنو گرفت و زل زد تو چشای درشت نیاز و شمرده
شمرده گفت
-اینارو در …نمیاری .. فهمیدی بچه؟؟
نیاز از این همه فاصله نزدیک معذب بود ……خیلی دوست داشت خودشو عقب
بکشه یا آریا رو هل بده عقب تر اسلام داشت به خطر می افتاد ……از این فکر لبخندی
ناخواسته زد که آریا با شیطنت گفت
-چیه ذوق کردی اومدی تو حلقم؟
اون لحظه چقد تو دلش بشکن زد وقتی یدفعه چشای نیاز طوفانی شدن …. سریع
خواست عقب بکشه که نذاشت و بازوهاشو گرفت باهمون لحن شیطون گفت
-حالا ذوق نکن میترسم سرما بخوری کسیم نیست ازت مواظبت کنه…. می افتی
میمیری ننه بابات خر منو میچسبن که تو آوردیش اینجاو اینجوری شد
نیاز حاضر بود الان با یه سنگ انقد بزنه تو سر پسره که خونش اینجا بریزه رو برفا و
صورتش له شه و دیگه صدای نحسشو نشوه آریا با خنده کولشو برداشت و گذاشت جلو
نیاز همونجوریکه عقب عقب میرفت گفت
-حواست به کولم باشه تا برگردم
برگشت و رفت پیش پسرا …….نیاز و الان قمه میزدیم خونش در نمی اومد رویا
سپیده با لبخند مرموزی اومدن نزدیکش سپیده با همون خنده و چشای ریز شده گفت
-خبریه؟
نیاز هنوز چشمش به آریا بود که سوار تله کابین شد…. از بین دندونای کلید شدش
در حالیکه نفسشو با عصبانیت میداد بیرون گفت
-آره خبرمرگ این پسره دیوانه….یه روز …فقط یه روز از عمرم مونده باشه من مخ
اینو میپاشم رو زمین حالا ببنید
@nazkhatoonstory

#۳۳

رویا و سپیده زدن زیر خنده رویا گفت.
-چی میگفت ژستتون که خیلی رمانتیک بود )با یه چشمک(حرفاتونم بود؟؟
نیاز همچین با چشای سرخ شده نگاشون کرد که سریع خندشونو جمع و جور
کردن…… بی توجه به اون دوتا راه افتاد سمت صندلیای که ردیف ردیف چیده بودن
اونجا…..رویا کوله سنگین آریا رو برداشت و هردو رفتن پیشش سپیده جو و عوض کر د
شروع به تعریف کردن خاطره هاش با سعید …… هوا واقعا سوز داشت شالگردنو جلوی
بینی و دهنش گرفت که بوی ادکلن آریا تو دماغش پیچید و ناخداگاه خنده آورد رو لباش
زمان از دستشون در رفته بود اونقدی که متوجه نشده بودن دوساعت دارن باهم حرف
میزنن با خوردن گوله برف تو سرنیاز حرفش که داشت باهیجان زیاد برا دخترا میگفت تو
دهنش ماسید و سریع بلند شد
صدای قهقه امیرو آریا وخنده ریز بقیه پسرا بلند شد …..چند نفریم که اون اطراف
بودن با دیدن این صحنه خندشون گرفت نیاز باعصبانیت امیرو نگاه کرد آریا دستاش تو
جیبش بودو غش غش داشت میخندید نیاز از رو زمین گوله برفی درست کردو پرت کرد
طرف امیر که سریع جاخالی داد…..امیر فورا یه گوله دیگه درست کرد و پرتش کرد طرف
نیاز اومد اینم جا خالی بده ولی صاف خورد تو صورتش
برف بازیشون شروع شده بود همه زل زده بودن به این دوتا حواس نیاز به روبه
روبود دستاش از زور سرما ذوق ذوق میکردن تا خواست خودشوبکشه کنار با خوردن یه
گوله برفی بزرگ درست کنار شقیقش تعادلشو از دست دادو خیلی بد خورد زمین
صدای داد امیر و آرشام همزمان بلند شد-نیـــاز
صدای قهقه چندتا دختر باعث شد آریا برگرده طرفش….. دوید سمت نیاز و بلندش
کرد سرش گیج میرفت و دستاش از سرما میلرزید آریا با صدایی که تاحالا هیشکی انقد
بلند نشنیده بودش رو به دخترا داد زد
-به چه جرئتی زدی تو سرش

دختری که وسط ایستاده بودو آرایش تندی داشت …..موهای طلایشو ریخته بود
دورش و با اون پالتوی تنگ کتی حسابی خود نمایی میکرد بیخیال شونشو بالا انداخت و
گفت
-بازی بود دیگه بازی اشکنک داره سر شکستنک داره
خودشو دوستاش خندیدن امیر نیازو بلند کردو نشوند رو صندلی خواست بره سمت
دخترا که آریا با دستش مانع شد با قدمایی بلند رفت سمت دخترا….. بیشتر اونایی که اونجا
بودن داشتن نگاشون میکردن
قیافه آریا انقد ترسناک شده بود که دختره یه لحظه دست و پاشو گم کرد تو یه
قدمی دختر ایستادو بالحنی جدی و شمرده که عصبانیت ازش میبارید گفت
-کسی تورو برای بازی دعوت کرد؟
دختر گستاخانه زل زد تو چشای آریا و دستاشو زد به کمرش-نه خودم خودمو دعوت
کردم
یه لحظه خون به مغز آریا نرسید یقه پالتوی دخترو گرفت و کشید جلو
-تو غلط کردی دختره هرجایی
تا پسرا به خودشون بیان بدوئن طرف آریا دختررو جوری پر کرد عقب که راحت یه
متر پرت شد اونور تر …..صدای جیغ دخترو دوستاش که دویدن طرفش بلند شد
پسرا سریع آریا رو گرفت خون جلوی چشماشو گرفته بود دختره در حالیکه به زور
جلو ریخته شدن اشکشو گرفته بود با دست او صدایی لرزون گوشیشو از جیبش در آورد
-مرتیکه منو هل میدی الان زنگ میزنم پلیس بیاد آدمت کنه
آریا تا خواست یورش ببره طرف دختره پسرا محکم گرفتنش …. دختره از ترس
گوشیش افتاد رو زمین سریع برش داشت….. داشت صدو ده و میگرفت که گوشیش از
دستش کشیده و تو یه حرکت پرت شد طرف ستونهای آهنی بلند تله کابینا و خوردو
خاکشیر شد
امیر مچ دست دخترو گرفت و و درحالیکه دندوناشو روهم فشار میداد گفت
-بهتره تا بلائی سرت نیاوردم دمت و بزاری رو کولت و گورتو گم کنی وگرنه تضمین
نمیکنم سالم برگردی خونتون
دختره با وحشت دستشو پس کشید و به اطراف نگاه کرد…. دوست پسر جدیدش
عین ماست کنار بقیه ایستاده بودو نگاش میکرد خوب حقم داشت قیافه امیرو آریا انقد
ترسناک شده بود که میترسید بیاد جلو بزنن سرو تهش کنن
دختره بی حرف با گریه عقب عقب رفت امیر برگشت سمت بقیه آریا دستشو از بین
دستای پسرا پس کشید رفت سمت نیاز ……..درست بود نیازو فقط برای هدفش میخواد
ولی به هیچ وجه دلش نمی اومد آسیبی بهش برسه جلوش زانو زد قیافه نیاز رنگ پر یده
بود -خوبی؟!
نیاز بیحال گفت-چرا عین آمازونیاپریدی جلو دختره راههای دیگیم برا اثبات وحشی
بودنت هست
لبخند اومد رو لبای آریا
–نه مثله اینکه خوبی فک کردم به سلامتی و میمنت داری غزل و میخونی
امیر اومد کنارش-حالت بهتره نیاز؟؟
لبخند بی جونی زد –توپم و توپ توپم
همه یکی یکی ابراز خوشحالی میکردن از سالم بودنش
امیر رو به نیاز گفت
-اگه حالت خوب نیست میخوای برگردیم
آریا بهش تشر زد
-کجا بر گردیم تازه اومدیم
چرخید سمت نیازو عین باباهایی که بچه هاشو غر میزنن گفت
@nazkhatoonstory

#۳۴

 

-اگه تنظیماتتو میزون کنی قول میدم بعد اینجا ببرمت یه جای باحال که به عمرت
ندیدی
نیاز چشماشو بست و خنده اومد رو لباش….. این دوتا برادر واقعا مسئولیت
سرشون میشد حس خوبی بهش دست میدادوقتی میدید اینجوری پشتش وایستادن…..
حس خوبی بهش دست میداد حسی که تاحالا تجربه نکرده بود نه فراز نه آراز نه حتی
پدرش هیچوقت اینطوری حمایتش نکرده بود …..هرچی قدر دانی بود ریخت تو نگاهش
آریا خوب این نگاهشو فهمید لبخندی زد… یکم که حالش جا اومد همگی رفتن تیوپ
سواری درسته امیر نمیذاشت زیاد با بچه ها سوار شه ولی خیلی بهش خوشگذشت وتوجه
زیادیم به غرغرای امیر و تشرای آریا نمیکرد
سعید نگاهی به ساعتش کرد –بچه ها من دیگه گشنمه ساعت دوازدس بیاید بریم
نهار
همه موافقتشونو اعلام کردن و راه افتادن سمت رستوران پولاد کف ….نهارو که
خوردن همه عزم رفتن کردن…..آرشام دنبال یه موقعیت مناسب میگشت که با نیاز صحبت
کنه ولی موقعیتش جور نمیشد بالاخره دل و زد به دریا و قبل سوار شدن به ماشینش رفت
سمت نیاز که داشت شمارشو میداد به رویا و سپیده
اعتماد بنفسشو جمع کرد
-نیاز خانوم
نیاز چرخید سمتش و لبخند دوستانه ای زد-بله ؟!
سعی کرد خونسرد باشه-من یه عرض کوچیکی خدمتتون داشتم میخواستم اگه
ممکنه شمارتونو داشته باشم تا تو وقت مناسبی باهم یه قرار بزاریم
نیاز نگاهش کرد نمیخواست شمارشو بده ولی گفتن اینکه شماره نمیدمم دور از ادب
بود برا همین ناچار گفت
-شما بگید من شمارتونو یادداشت میکنم باهاتون تماس میگیرم
آرشام با چهره ای بشاش گفت-حتما پس من منتظرم

نیاز شمارشو سیو کرد و بایه خدافظی اومد سمت ماشین….. آریا و امیرم اومدن و
سوار شدن
نیاز حس میکرد یکم بیحاله ولی خیلی دوست داشت ببینه آریا کجا میخواست
ببرتش تا نشستن سریع کاپشن و شالگردن آریا رو در آوردو گذاشت کنارش
امیر خستگی از سرتا پاش میبارید دستاشوقفل کرد بهمو سمت جلو کشید…..در
حالیکه نفسشو با صدا داد بیرون گفت
-آخ مردم از خستگی آریا آتیش کن بریم که خیلی خوابم میاد
نیاز سریع خودشو کشید جلو
-یعنی چی مگه قول ندادین منو ببرین یه جایی
امیر شونه هاشو بالا انداخت-من قولی ندادم والا
نیاز با مشت کوبید به بازوی امیر
–اِه نامرد نباشین دیگه گفتین منو میبرین آریا چشاش باز از شیطنت برق زدو با لحن
شیطونی گفت
-کجا دوست داری ببرمت خونه خودمون خوبه
بعدم بلند به حرف خودش خندید ….. امیرو نیاز همزمان یه چشم غره بهش
رفتن….. دستاشو به علامت تسلیم بالا برد
-بابا باشه میبرمت یه جای خوبـــــــــــ
نیازتکیه داد به صندلی….. فضای بیرون و نگاه میکرد واقعا منظره سپیدان با اون
همه برف خیلی خوشگل بود….. امیر فهمیده بود آریا میخواد کجا بره ولی چیزی نگفت بهتر
میدید برن خونه چون چشمای نیاز یکم بیحال بود ولی آریا بیحرف فقط رانندگی میکردو
تنها صدای توی ماشین صدای اشکان بود که تو فضای ماشین پیچیده بود
اگه پرسید ازت هنوز تو فکرشی

بخندو بش بگو یه تجربه بودم همیـــن
اگه پرسید تاحاال واسه من گریه کردی
بگو نه ولی گریه کردم که برگردی
حواست نیست به این حالی که من دارم
حواست نیست که من چقدر دوست دارم
حواست نیست که همش گریه شده کارم
نفهمیدی من اونم که تورو تنهات نمیزارم
@nazkhatoonstory

#۳۵

هرسه غرق آهنگ و صدای آروم اشکان شده بودن که ماشین ایستاد…. نیاز نگاهی
به اطراف انداخت چیز جالبی پیدا نکرد آریا در حالیکه کمر بندشو باز میکرد گفت
-پیاده شین
همگی پیاده شدن نیاز کنجکاو به اطراف نگاه میکرد آریا بادیدنش گفت
-پس چرا لباسارو نپوشیدی
نیاز صادقانه گفت
-به خدا دیگه سردم نیست
بی حرف سری تکون دادو جلوتر راه افتاد امیر اومد کنار نیاز
–بزن بریم که قراره یه تیکه از بهشت و ببینی
نیاز کنجکاو راه افتاد دنبال این دوتا برادر پنج دیقه پیاده روی کرده بودن که نیاز
شاکی برگشت سمت امیر
-اه پس کو چرا نمیرسیم
امیر بی حرف رو زانو هاش خم شدو در حالیکه با سر به جلو اشاره میکرد گفت
-اونجارو ببین
نیاز مسیر نگاهشو دنبال کرد که دهنش باز موند ……واقعا یه تیکه از بهشت
جلوش بود ولی در کنار خوشگلیش یه کم برا نیاز ترسناک بود جلوتر رفت آبشار ز یبایی که
فوق العاده بزرگ و باشکوه بود و آباش تو هوا یخ کرده بودن و منظره ای فوق العاده ساخته
بودن به جرئت میتونست بگه که جزء زیباترین شاهکارای هنری میتوسنت باشه اگه
نقاشیشو میکشیدن…… آریا با لبخند زل زده بود به ابشار….. نیاز رسید کنارش
-چطوره؟؟
-فوق العاااااادس
هرسه ایستادن و نگاش کردن مردم تک و توک اونجا بودن و خیلیا باهاش عکس
مینداختن امیر گفت
-بچه ها پایه این یه عکس بندازیم باهم
با لبخندشون موافقتشونو اعلام کردن هرسه رفتن کنار آبشار نیاز با نارحتی گفت
-جای نازنین خالی اگه بفهمه تنهایی اومدم اینجا با کمر بند سیاه و کبودم میکنه
امیر قهقه ای زد و گفت-پس مردی برا خودش
هردو خندیدن و کنار هم ایستادن نیاز مابین دوتا داداش ایستاد و با لبخند زل ز دن
به دوربین گوشی امیر …..فلش دوربین عکس و انداخت
بیست دیقه ای اونجا بودن ونیازتو همون بیست دیقه عاشق اونجا شده بود که آریا
گفت بهتره دیگه برگردن وگرنه دیر میشه ……امیرو نیازم موافقتشونو با تکون دادن
سرشون اعلام کردن
یه ساعت بعد دم در خونش بودن آریا ایستادو نیاز با قدردانی نگاشون کرد
-واقعا ممنون امروز خیلی خوش گذشت
امیر با لبخند جوابشو داد ولی آریا سکوت کرد –مرسی از اینکه رسوندید منو خدافظ
امیر-مواظب خودت باش خدافظ
در ماشین و بست ولی تو لحظه آخر صدای بای گفتن آریارم شنید ……تا وقتی درو
نبست حرکت نکردن درو بست و اومد خونه خیلی خسته بودلباساشو کندو خودشو پرت کرد
روتخت و اصلا نفهمید کی خوابش برد
با احساس گلو درد شدید از خواب بیدار شد گلوش حسابی میسوخت
گوشیش رو از روی عسلی برداشت تا یه نگاه به ساعتش بندازه…….. هوا کاملا
تاریک شده بود تا صفحشو روشن کرد چشمش خورد به شماره ناشناسی که ۳بار باهاش
تماس گرفته بود ساعت یازده شب بود حوصله کنجکاوی راجب اون شماره ناشناسو
نداشت…… الان ترجیح میداد سریعتر یه قرص بخوره تا وضعش از این بدتر نشده
خواست گوشیو پرت کنه رو تخت که صفحش روشن شد دوباره همون شماره بود
تماس و وصل کرد
-الو
خودش از شنیدن صداش جاخورد فرد پشت خط با شک پرسید
-نیاز خودتی؟
صدا براش آشنا بود ولی یادش نمی اومد کیه به زحمت باهمون صداگفت
-بله شما؟
-پس حدسم درست بود قراره بمیری خونت بی افته گردن من گردن شکسته
این حرف فقط میتونست ماله یه نفر باشه ”آریا“
اومد جواب بده که گلوش حسابی سوخت و با صدای ضعیفی گفت
-من تا گردن توی گردن شکسته رو با دستای خودم نشکنم جایی نمیرم
خنده مردونه ای کردنیاز چشماشو بست……. چین های گوشه چشم آریا جلوی
چشماش نقش بست
-حالا سالمی یا باسلام و صلوات سرپایی
-به کوری چشم بعضیا خیلیم خوبم
-از صدات معلومه میگم توکه انقد صدات خوبه یه دهنم واس ما میخونی
@nazkhatoonstory

#۳۶

صدای سرفه های خشکش از پشت تلفن میومد…. حدس میزد امروز مریض شه
ولی دلش نیومد بی نشون دادن آبشار مرگان))مارگون(( اونو برگردونه به نظرش اونجا واقعا
یه تیکه از بهشت بود جایی که مادرش همیشه میبردش و با هر بار دیدنش یاد مادرش
براش زنده میشد
سرفه هاش طولانی تر شده بود
-نیاز
نیاز با زور و بریده بریده گفت
-بیخیال آریا….میبینی که نمیتونم صحبت…کنم )نفس عمیقی کشید و ادامه
داد(وقت خوبی برا….سربه سر گذاشتنم انتخاب نکردی
بی توجه به حرفش جدی گفت
-فردا آماده شو ساعت ۱۲ میام دنبالت
نیاز نالید-نه خوب نیستم نمیتونم جایی بیام
صدای آریا جدی بود جدی تر شد
-همینکه گفتم راس دوازده سر کوچتونم
بیحالتر از اونی بود که مخالفت کنه و میخواست سر ته این مکالمه رو هم بیار ه ولی
واقعا حالش برا اینکه با این پسرا بره دور دور مناسب نبود …تا اومد حرفی بزنه گوشی قطع
شد
گوشیو گرفت جلوش و باحرص گفت-بیشعور تر از این پسر یه نفره اونم خودش
بلند شدو یه آموکسی سیلین پیدا کردو خورد راه افتاد سمت حموم و زیر دوش آب
گرم رفت…… ریختن قطره های اب رو تنش حس خوبیو بهش میداد انگار که حالش بهتر
شده بود ….از حموم اومد بیرون و سریع لباس گرم تنش کرد که لرز نگیره یه لحظه دعا
کرد کاش نازنین اینجا بود یاد حرف آریا افتاد
”کسیم نیست ازت مراقبت کنه می افتی میمیری.
گوشیو برداشت و چندتا اس به نازی زد و قضیه روبراش تعریف کرد و نازی
راحت یه سه چهارتا اس ام اس فوش براش نوشت که چرا تنها رفته وتک خوره و ایناگوشیو
قطع کردو رو هفت صبح تنظیمش کردو خوابید
صدای زنگ گوشیش قطع نمیشد حس میکرد زنگ درم دارن میزنن…… چشماشو
بست تا این خواب مزخرف تموم شه هنوز حس میکرد بدنش لمسه زنگ در بی وقفه زده
میشد …..یدفعه از خواب پرید و نگاهی به ساعت کرد۱۲:۲۸
هین بلندی کشیدو دوید سمت آیفون آریا یه دستش رو زنگ بودو با دست دیگشم
گوشیشو کنار گوشش نگه داشته بودو مدام زنگ میزد سریع آیفونو برداشت
-ببخشید خواب بودم
صدای عصبی و جدی آریا خفش کرد
-باز کن درو …سریع
بدون فکر درو زد که بازشه یدفعه دودستی کوبید تو سرش ……تو خونه شتر با بارش
گم میشد….. از دیروز همه لباساشو یه گوشه پرت کرده بودو چون امتحاناشون تازه تموم
شده بود هنوز کتاب و جزوه های نازنین رو میز بودن ……هرچی میوه خورده بود پوستش
رو میز بود و هزار چیز دیگه که هیچ کدوم سرجای خودش نبود ………سریع با سرعتی که
اصال تصورشم نمیکرد دوید سمت وسایل تنها چیزی که ذهنش اون لحظه فرمان میداد این
بود که همه چیزو پرت کنه تو اتاق خودش تا اومد از اتاق بزنه بیرون چشمش افتاد به
خودش تو اون لحظه حاضر بود بمیره ولی آریا با این قیافه نبینتش که درست برعکس شد
…..دویدنش تو اتاق با ورود آریا همزمان شد
پرید تو اتاق و از پشت در بااون صدای خروسیش داد زد
– بشین الان میام
سریع جلوی آینه ایستاد و شونه رو برداشت …….موهاش به طرز فجیعی تو هم گره
خورده بودن همینکه شونه رو کشید دلشون صدای آخش در اومدکه همزمان شد با صدای
در
نیاز باز کن ببینم درو زود باش
با استرس گفت-بشین الان میام
ولی آریا فک میکرد حالش خوب نیست که اینطوری فرار کردو درم باز نمیکرد
…..بیخیال در زدن درو باز کردوپرید تو که یدفعه یه هین بلند کشید
حاضر بود تو اون لحظه یه خون اشام ببینه ولی نیازو نه……. داد نیاز اجازه آنالیزشو
بهش نداد
-برو بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرون
سریع از در زد بیرون و در و بست نمیتونست جلوی خندشو بگیره …..قیافش اونو
یاد ترولی انداخت که توش یه عکس از صبحی که دخترا پریودن و از خواب پا میشن
گذاشته بود نیاز الان قیافش مثال عینی و زنده همون عکس بود
نیاز داشت گریش میگرفت دقیقا آریا چیزایی رو دیده بود که نباید میدید ………اتاق
که وضعیتش شلم شوربا بودو خودش که دیگه بدتر سوزش گلوشم از یه طرف
-عجله نکن من راحتم …..فقط سرجدت دیگه بااون قیافه جلو کسی ظاهر نشو
صدای بلند آریا بود که بیشتر عصبیش کرد……نیاز از حرص میخواست جیغ بزنه ولی
صداش در نمی اومد با عصبانیت شونه رو محکم کشید تو موهاش بی توجه به درد موهاشو
شونه کردو بیشتر از نصفیشم کند
نگاهی به چشای پف کردش کرد….. اینجوری نمیشد رفت جلو این بشر که تا یه عمر
سوژه خاص و عامت کنه و نقل مجلس شی
نشست رو صندلی و شروع کرد به آرایش سعی میکرد کارشو سریع بکنه
بامهارت زردی صورتشو با کرم پودر پوشوند و رژ سرخشم زد خط چشمشو برداشت
و کشید……… با مهارت سایه طوسی و مشکیشو کشید پشت چشای پف کردش حالا بهتر
شده بود……. چشاش به جای پف خمار دیده میشد سریع موهاشو با کلیپس جمع کردو
رفت سراغ کمدش جین مشکیش و با مانتوی اسپورت مشکیش برداشت و شال مشکیشم
سرش کرد…… سویشرت سفیدشو پوشیدو کفشای پاشنه بلند سفیدشو برداشت پاش کرد
@nazkhatoonstory

#۳۷

حالا صدو هشتاد درجه بااون نیاز سر صبحی فرق کرده بود ……..بالبخند رضایت
بخشی از اتاق زد بیرون آریا سرش تو گوشیش بود …..با صدای در سرشو بلند کرد و
دهنش باز موند حالا به معجزه آرایش پی برده بود که میتونست از یه لولو هلو بسازه این
دختر شیک و سانتال مانتال کجا و اون دختری که باید واسه دیدنش کفاره میدادی کجا
نیاز با صدای ضعیف گفت –بریم آمادم
آریا بی حرف بلند شدو جلوتر راه افتاد……. نیاز پشت سرش از در زد بیرون ودر و
بست سوار ماشین که شدن نیاز گفت
-شرمنده معطل شدی ؟!
آریا بی اینکه نگاش کنه عینک آفتابی مارکدارشو زد به چشماش و گفت
-مهم نیست فرا موشش کن
نیاز یکم معذب بود اولین بارش بود با آریا تنها میشد….. هی دوست داشت بپرسه
پس امیر کو ولی حرفی نمیزدچون میترسید باز این پسر بزنه تو پرش ……..نگاهی به
خیابونای اطراف کرد دید داره میره سمت خیابون ارم ……یه خیابون که میشد گفت چون از
محله های قدیمی شیراز بود از اون محله های عیون نشین و بالا شهری محسوب میشد
آریا جلوی یه در بزرگ ایستادو ریموت و زد که در باز شد…….. یه لحظه ترس
ریخت تو دل نیاز رو چه حسابی پاشده بود بااین پسر اومده بود اینجا با صدایی لرزون و
خفه گفت
-هی منو تو کجا…کجا آوردی؟؟
آریا سردو جدی گفت-خونمون
رنگ نیاز پرید ……..از آریا هرکاری برمیومد حس میکرد عرق سرد داره از کمرش
میریزه پایین آریا ماشینو برد تو پارکینگ علاوه بر کمری آریا……. آزرای مشکی و یه
دویست و شیشم بود آریا کمر بندشو باز کردو عینکشو پرت کرد جلوی ماشین
-پیاده شو
نیاز سرجاش خشکش زده بود و تو دلش فقط صلوات میفرستاد……. آریا با تعجب
زل زد تو صورتش وهمزمان لبخندی نشست گوشه لبش ………خوبی چشای رنگی هم
همین بود که زود صاحبشونو لو میدادن….. میخواست یکم سربه سرش بزاره ولی دید الان
وقتش نیست با لحنی که سعی میکرد بی تفاوت باشه گفت
-اینجا خونه خودم نیست خونه بابامه امیرو حمیرا هم بالان
نیاز هنوز نشسته بود …..آریا کلافه دستی به موهاش کشیدو رودروایسی و گذاشت
کنار
-ببین دختر میخواستم کاری کنم خونت خالی بودو توام تنها من دله نیستم تا کسی
خودش نخواد طرفشم نمیرم پس بهتره پیاده شی و بیای بالا
درو بست و رفت سمت در خروجی پارکینگ …..نیاز از حرفاش شوکه شده بود ولی
جدیت و منطقی بودن حرفاش مجابش کرد پیاده شه….. درو باز کردو آروم پیاده شد دلیل
اینکه اونو آورده بود اینجا چی بود… آروم آروم قدم برمیداشت هنوزم میترسید وارد حیاط
بزرگ خونشون شد آریا به ستون ورودی تکیه داده بودو منتظرش بود……. مثله اکثر خونه
های ویلایی و بالاشهر حیاطش با صفا و پر دارو درخت بود که حالا همشون خشک شده
بودن قدماشو تند تر کرد …….داشت میرسید کنار آریا که رفت تو خونه
پشت سرش وارد شد ……خونه بزرگ و شیک که با مبلای سلطنتی بزرگ و پرده
های ستش حسابی تو چشم بود کنجکاو نگاشو چرخوند توخونه…….. نگاش قفل شد تو
چشای امیر که عین جغد زل زده بود بهش تازه از خواب بیدار شده بود نمیتونست تو
ذهنش آنالیز کنه که نیاز اینجا چیکار میکنه
با دستش جلو موهاشو بهم ریخت تا ببینه توهم زده یا نه ولی خودش بودکه با
چشای درشت زل زده بود بهش نیشش باز شد
-اِ دختر تو اینجا چیکار میکنی ؟
خواست بیاد جلو که همزمان با حرکتش نیاز یه قدم رفت عقب و آریا اومد
جلوش…..امیر گیج به این حرکت نگاه کرد که آریا جدی و خشن گفت
-امیر لباسات
سریع یه نگا به خودش کرد جز یه شلوارک هیچی پاش نبود…… تازه علت رفتار نیاز
و درک کرد سریع از پله ها رفت بالا
-بشینین الان میام
نیاز به مسیر رفتن امیر نگاه میکرد تو دلش گفت-لامصب چه هیکلیم داره
به زور جلوی نیششو گرفت که باز نشه….. خواست سرشو بندازه پایین تا آر یا
چشماشو که از شیطنت برق میزد و نبینه که متوجه یه خانوم مسن شد که از آشپز خونه
اومد بیرون ……یه خانوم که حدودا ۶۲ سالش میشد هیکل چاق و قد کوتاهی داشت و
پوست سفید چشای درشت و آبی رنگی داشت و یه خال کوچیک کنار لبش قیافه مهربونی
داشت از چشاش محبت مبارید با خودش گفت
-یعنی این مادرشونه ؟اصلا شبیه مادرشون نیستانا
حمیرا اومد جلو از صبح که آریا گفته بود برای نهار سوپ درست کنه قراره یکی از
دوستاشو بیاره از بس پرسیده بود این دوستش کیه و جواب سربالا شنیده بود کلافه شده
بود و حالا چشمش افتاده بود به این دختر
یه دختر ریزه میزه با چشای درشت طوسی و لب و دهنی خوشگل ……اولش فکر
کرد لابد اینم از اون دخترای رنگ و وارنگه که هر هفته با یکیشون دوست میشه اما یادش
اومد آریا و امیر هیچوقت دوست دختراشونو نمی آوردن خونه پدریشون و میبردن خونه
خودشون …..قیافه شیرین و مهربون دختر باعث شد لبخند مادرانه ای بشینه رو لباش
نیاز با ادب و متانت گفت-سلام من نیازم
رفت جلوتر …..
@nazkhatoonstory

#۳۸

اریا کتشو در آوردو پرت کرد رو مبل و گفت-حمیراجون غذا رو آماده
کردی
حمیرا اعتنایی به سوال آریا نکرد و رفت جلو
-سلام دخترم خیلی خوش اومدی منم حمیرام
نیاز با لبخند گفت-شرمنده آقا آریا نگفتن میان خونشون وگرنه دست خالی مزاحم نمی شدم
اخمای حمیرا رفت توهم-وای وای ببین چه صداشم گرفته این حنجره که داغون شده
دختر
-چی داغون شده؟؟؟
نگاشون چرخید سمت امیر که داشت همونجوریکه از پله ها میومد پایین تیشرتشو
از تو شلوارش در میاور و به موهاش دست میکشید
-چی شد چی شد؟؟؟
-سلام
باشنیدن صدای نیاز چشاش از تعجب گرد شدو گفت-اوه اوه یعنی وضعت انقد
اسفناک شده؟؟
نیاز خندید حمیرا گفت
-بشین بشین تا اول یه جوشونده بیارم بخوری گلوت باز شه تا نهارو آماده کنم
خواست بره سمت آشپزخونه که نیاز سریع دستشو گرفت
-وای نه خانوم نواب این چه کاریه …… زحمت نکشید من راضی نیستم
حمیرا با محبت نگاش کردو گفت-من نواب نیستم دخترم
نیاز با خجالت گفت-شرمنده فامیلی خودتونو نمیدونستم فامیلی آقای نواب و گفتم
امیر خواست نیازو از اشتباهش در بیاره که اریا با صدایی خشک و جدی گفت
-مادر من هفت ساله پیش فوت شده
نیاز شوکه شد انتظارشو نداشت با ناراحتی گفت
-متاسفم خدا بیامرزدشون
آریا جواب ندادولی امیر گفت
-مرسی ممنون خدا رفتگان تورم قرین رحمتش قرار بده
با ذوق دست نیاز و کشیدو نشوند رو مبل…… حمیرا رفت سمت آشپز خونه تا یه
جوشونده درست کنه براش
آریا بیخیال و اسوده طبق معمول پاشو انداخته بود رو پاشو کاناالیTVرو بالا پایین
میکرد….امیر با هیجان گفت
-تو کجا اینجا کجا راه گم کردی دختر
نیاز کیفشو گذاشت کنارش –نه بابا آریا آوردم اینجا اصلا نمیدونستم اینجا خونه
شماست
-ایول آریا تو عمرش یه کار درست حسابی کرده باشه اینه
امیر عین دختر بچه هایی که همبازیشون اومده خونشون باهیجان بانیاز حرف میزد
وقتی گفت
-نیاز بعد نهار بیا بریم بالا اتاقمو نشونت بدم فک ک…
با صدای قهقهه آریا حرف تو دهنش ماسید هردو با تعجب و سوالی نگاش کرد
باهمون خنده گفت
-عمو جون نمیخوای عروسکا و نقاشیاتم نشونش بدی
نیاز خندش گرفت ولی سرفه هاش مانع خندیدنش شد…..امیر قیافشو جمع کردو
انگار که داره به یه موجود چندش نگاه میکنه زل زد به آریا ……..حمیرا لیوان به دست از
آشپز خونه اومد بیرون صدای خنده های آریا و نیازو غر غرای امیر به گوشش
میرسید……… لبخند رو لبش نشست چقد این دوتا کمبود یه زن و تو زندگیشون حس
میکردن شاید اگه یه خواهر داشتن خیلی راحتتر با جای خالی مادرشون کنار می اومدن
نیاز با دیدن حمیرا به احترامش بلند شد حمیرا با دست شونه نیازو فشار دادو
مجبورش کرد بشینه
اومد کنارش با اخم به آریا گفت
-پسر این چه وضعشه جمع کن لنگاتو نمیبینی مهمون داریم
@nazkhatoonstory

#۳۹

آریا سریع پاشو برداشت و بالحنی خودمونی گفت
-بیخی بابا نیازاز خودمونه
حمیرا چپ چپ نگاش کردو لیوان و گرفت سمت نیاز
-بیا مادر بیا اینو بخور سوپم قشنگ جا افتاده میزو چیدم بخور بیاید بریم نهار
نیاز با قدر دانی نگاش کردو یه ممنون زیر لب گفت و جوشونده رو که هنوز داغ بود
جرعه جرعه
شروع به نوشیدنش کرد
ده دیقه بعد همگی دور میز نشسته بودن حمیرا برای نیاز سوپ کشید و گذاشت
جلوش چقد ممنون آریا بود واقعا به یه سوپ گرم نیاز داشت با ولع شروع کرد به خوردن
امیر همچنان حرف میزد اونقد که دیگه صدای حمیرا رو در آورد
-ای وای چقد حرف میزنی مادر سرمن و بردی چه برسه به این دختر که مریضم
هست
با این حرف انگار با دمپایی ابری کوبیدن تو برجک امیر ……قیافش آویزون شدو
حرفی نزد نیاز خندش گرفته بود چقد باآریا فرق داشت واقعا این دوتا دوقلو بودن؟!…..
آریا کم حرف و اخموومرموز ولی امیر پرحرف و خنده رو و یکرنگ حمیرا تند تند بشقاب نیاز
خالی نشده براش سوپ میریخت دیگه واقعا آخر آخراش داشت میترکید
نیاز با زاری گفت-وای دیگه جا ندارم حمیرا جون بسه تورو خدا
آریا بشقابشو هل داد عقب و جدی گفت
-بخور باید همشوتموم کنی حمیرا خانوم دوست نداره غذاشو بریزه دور
حمیرا با اخم گفت
-تو حرف نزن دروغ میگه مادر اگه میلت نمیکشه دیگه نخور گفتم شاید گشنت
باشه )با تاسف و ناراحتی یه نگاه به هیکل نیاز کرد(آخه جون تو تنت نمونده شدی یه
پوست و استخون

چشای نیازو امیر همزمان گرد شد درست بود نیاز زیاد چاق نبود ولی مانکنم نبود و
میشد اسمشو تپلم گذاشت حتی
امیر لیوان آبشو سر کشیدو گفت
-حمیرا جون اونوقت رو چه حسابی میگی این یه پوست و اسخونه ماشالا اینکه شکل
توپ قلقلیه
نیاز چپ چپ نگاش کرد حالا انقدرام چاق نبود
حمیرا گفت-نه مادر تو عقلت نمیرسه زن باید چاق و چله باشه همچین نیشگونش
گرفتی اون گوشتش بیاد زیر دستت
چشای نیاز دیگه بیشتر از این باز نمیشد دهنشم باز مونده بود….. تعجبی نداشت
اگه آریا انقد پرو بود مطمئنن تربیتای حمیرا روش تاثیر گذاشته بودن با آخ بلند حمیرا به
خودش اومد
آریا سریع از سر میز بلند شد حمیرا با قیافه ای در هم پهلوشو گرفته بود
-ای جز جیگر گرفته خیر نبینی الهی
آریا در حالیکه از اشپز خونه می دوئید بیرون گفت
-خواستم ببینم همچین گوشتت میاد زیر دست آدم یا نه
تا اینو گفت حمیرا نمکدونو برداشت و پرت کرد طرفش صدای قهقهه امیرو نیاز بلند
شد …..حمیرا زیر لب غر غر میکردو پهلوشو فشار میداد
این روی آریا رو تا حالا ندیده بود براش جالب بود….. وقتی به حمیرا نگاه میکرد
چشای همیشه بی احساسش غرق احترام و محبت میشد امیرم دست کمی از اون نداشت
حتی صمیمی تر از اریام بود ….بعد نهار هرکاری کرد حمیرا نذاشت ظرفارو بشوره و اونو از
آشپز خونه انداخت….. از آشپز خونه که اومد بیرون آریا رو ندید ولی امیر اومد جلوش
-نیاز بیا بریم بالا اتاقموببین
سری به معنی باشه تکون دادو دنبالش راه افتاد……. طبقه بالا مثله یه سویت کامل
بود سه تا اتاق داشت و سرویس راحتی و یه ال سی دی بزرگ…… امیر راه افتاد سمت یکی
از اتاقا همونجوریکه دنبالش میرفت دورو برشو با کنجکاوی نگا میکرد امیر در اتاقشو باز
کرد
-بفرمایید بانو
نیاز با لبخند وارد شدو بازم شوک زده شد از وقتی اومده بود تو ای خونه همش
شوکه میشد امیر با لذت زل زده بود به چهره بهت زده نیاز……. بعد آریا و حمیرا تنها کسی
بود که اجازه پیدا کرده بود از اتاق امیر دیدن کنه دیوار روبه روش انگار که با کاغذ دیواری
های برجسته پوشیده شده بود ولی طرح کاغذ دیواری فوق العاده بود یه طرح زیبا از دریا
که کنارش صخره بود انقد هنرمنده نه بود طراحیه که انگار واقعا دریا جلو چشماش بود
پنجره وسطش یه پرده ی شیک با رنگ های مدل ابرو باد زرد و نارنجی و قرمز و صورتی
انگار صحنه غروب خورشیدو میتونستی رو اون دیوار ببینی بقیه جاها روی دیوار با قاب
هایی چوبی مربعی شکل که از بزرگ به کوچیک ردیف شده بودن تزئین شده بود
داخل هر کدوم یه شمع گنده بود و ست تخت و کتابخونه و کمدش همه از دم سفید
بودن
اتاقش طراحی فوق العاده ای داشت آدم توش احساس آرامش میکرد یه عکس
بزگ از خودش زده بود به دیوار
که خیلی خوشگل بود…… توی عکس بالا تنش لخت بودو یه دستبند چرمی بسته
بود به دستشوو تو اون یکی دستشم ساعتی استیل بزرگی بسته بود شلوار جینی پوشیده
بود که دکمش باز بودو امیر با نگا خاصی یه دستشو گذاشته بود رو لبه شلوارشو اون یکی
دستش تو موهای آشفتش بود نیاز تو دلش گفت
-اصلا بی حیایی تو این خانواده ارثیه دست خودشون نیست
-چطوره خوشت اومد
نیاز نگاهش کرد هیچ وقت فک نمیکرد امیر تا این حد روحیه لطیفی داشته باشه
@nazkhatoonstory

#۴۰

با ذوق گفت
عالیه محشره خیلی آرامش بخشه
امیر عین پسر بچه هایی که ازشون تعریف میکنی سرشو انداخت پایین و دستی به
پشت گوشش کشید
-نه بابا دیگه انقدرام خوب نیست
-نه به خدا جدی میگم خیلی عالیه
امیر گفت-میخوای عکس مامانمو ببینی
نیاز با ذوق گفت-آره آره حتما
سریع نشست رو تخت امیر رفت سمت کمدشو آلبومشونو برداشت نشست کنار
نیاز و بازش کرد نیاز با اشتیاق زل زده بود به صفحه اول آلبوم
-ایناهاش این مادرمه ببین چقد ناز بود
نیاز با دقت به عکس زنی که با کت و دامن کوتاهی به مبل تکیه زده بودو نگاه
میکرد هیکلی فوق العاده و قد بلندی که داشت آدم و یاد مدل مینداخت …..موهای فندقی و
کوتاهشو ریخته بود دورش گردنش روی چهرش دقیق شد چشای درشت و مشکی با بینی
قلمی و لبایی برجسته و خوش فرم ابروهایی نازک واقعا میشد گفت به معنی واقعی کلمه
زیبا بود….. امیر خییلی شبیه مادرش بود انگار که از روی مادرش یه مدل پسرونم زده
باشن
با لحنی تحسین آمیز گفت-واقعا زیبان خدا رحمتشون کنه تو خیلی شبیه مادرتی ها
امیر لبخند غمگینی زدو بی حرف صفحه رو برگردونددوتا پسر بچه تپل که روی یه
تاب نشسته بودن انقد تپل و خوردنی که نیاز با ذوق گفت
-ایوای این شمایین
امیرم سرشو تکون داد و گفت اگه گفتی کدوم منم کدوم آریا
نیاز با دقت به عکسا خیره شده بود…… یکی از بچه ها اخمالو شیشه شیرش و
محکم با دوتا دستش گرفته بودو اون یکی با خنده که دوتا دندون جلوشو نشون میداد
حسابی بامزش کرده بود زل زده بود به لنز دوربین نیاز با تردید دستشو برد جلو گذاشت رو
پسر بچه ای که شیشه شیر دستش بود
-این آریاست؟؟
امیر بلند خندید-ایول زدی تو خال توام از اخم و تخمش فهمیدی آره؟
نیاز با خنده سرشو تکون داد امیر گفت
-این پسر از بچگیم عصا قورت داده بود یادش بخیر همیشه خدا از دماغ فیل افتاده
بود …..باهاش حرف میزدی میگرفت کتکت میزد چه کتکایی که از دست این نخوردم
نیازبلند بلند میخندید امیر به یه عکس دیگه اشاره کرد پدرو مادرش بودن سر
سفرهفت سین آریا بااخم و تخم دستاشو زده بود زیر بغلشو امیرم بغل مادرش نشسته
بود….. آریام شبیه پدرش بود یه مرد خوشتیپ و شیک پوش
امیر به آریا اشاره کردو گفت
-اون سال دندون آریا درد گرفته بود و سر سال تحویل خواست پسته رو با دندون
بشکنه که بابام زد رو دستش و اونم تا آخرین لحظه حتی نگاشم نکردو نذاشت ببوستش
…..موقع عکس گرفتنم به زورمامان نشست سر سفره
آریا از بچگی تخس و لجباز بود الان فقط نوع لجبازیاش فرق کرده بود……نیاز زل
زد به عکس مادرشون در کنار زیبایی بکرش یه غم خاص تو چشماش بود یه چیز سنگین
که نیاز درکش نکرد
امیر تا اومد صفحه رو برگردونه صدای بلند حمیرا به گوششون رسید که هرسه
تاشونوصداشون میکرد رو به نیاز گفت
-پاشو بریم پایین تو یه فرصت دیگه نشونت میدم بدو تا حمیرا جون شاکی نشده
نیاز بلند شد و با کنجکاوی پرسید –حمیرا خانوم چیه شمان؟؟
امیر داشت آلبوم و میذاشت تو کمدش
اون از بچگی تو خونه ما بود و بعد به دنیا اومدنمونم هم کمک دست مامان بوده
هم عین دایه بوده برا من و آریا
نیاز باخنده مهربونی –خیلی خانوم مهربون و بانمکی هستن
امیر خنده اومد رو لباش –اوه کجاشو دیدی از این پیرزن غر غرو هانیست که
…انقد آدم پایه ایه
از اتاق زدن بیرون امیر برگشت سمت اتاق بغلیش
-بیا آریارم صدا کنیم بعد بریم پایین………. نیاز که بدش نمی اومد یه فضولیم تو
اتاق آریا بکنه سریع موافقت کرد امیر بی در زدن درو باز کردتا پاشونو گذاشتن تو اتاق نیاز
چشمش به هیکل شیش تیکه افتاد که با بالا تنه لخت رو تخت دراز کشیده بودو ساعدش
رو چشماش بودو دست دیگش رو شکمش ……… سریع برگشت و پشتشو کرد به آریا امیر
با دیدن این حرکت ریز خندید ولی نیاز فقط حرص میخورد ازاینکه این دوتا رو میدید که
انقد بی عارن و راحت
امیر یه مشت کوبید تو بازوی آریا
-هوی پسر پاشو بریم پایین
وقتی دید فایده نداره محکم با کف دستش یه کشیده خوابوند رو عضلات بازوش که
آریا عین فنر از جاش پرید با عصبانیت و چشمای سرخ و عصبی گفت
-حیوون چته این چه طرز بیدار کردَ…
با دیدن نیاز که دست به سینه پشتشو کرده بهش حرفشو ادامه ندادو گفت
-هی دختر چرا روت اونوره
امیر با خنده زیر پوستی گفت-آخه لختی
آریا نگاهی به خودش کرد…… بالا تنه کاملا لخت و یه شلوارک کوتاه پاش بودتو
دلش گفت
-چه غلطا از خداشم باشه هیکل به این رو فرمی رو ببینه
@nazkhatoonstory

#۴۱

شاکی گفت-حالا مگه چیه چهارتا عضله دیدی رنگ به رنگ شدی خوب لختم که
لختم
نیاز باحرص غرید-آره لختی که لختی ….میدونی شمارو میبینم یاد انسانهای اولیه
می افته خوب یدفعه ای اون شلوارکم از پاتون بکنید دوتا برگ بچسبونید به خودتون دیگه
امیر پقی زد زیر خنده و آریا با شیطنت گفت
-بخوای اونم در میارمــــــــــــ
نیاز با عصبانیت-یه بیشعور گفت تا خواست از اتاق بزنه بیرون دستش کشیده شد
-کجا؟!وایسا ببین به حرفت گوش دادم
تا نیازو برگردوند نیازچشماشو محکم رو هم فشار داد……… از این پسر که حیا رو
خورده بودو شرمم قورت داده بود هیچی بعید نبود با تقلا محکم دستشو از دست دستش
میکشید
-ولم کن روانی …….خاک تو سر بی حیات کنم
صدای خندههای بلند امیرو آریا رو مخش بود آریا با سماجت گفت
-نه دیگه نشد حرف زدی پاش وایسا باید منو نگا کنی
-ولم کن جیغ میزنمـــــــا
تا دهنشو باز کرد آریا سریع کشیدش جلو دستشو محکم گذاشت جلو دهنش
-چته بابا باشه ولت میکنم جیغ نزن حمیرا میاد گیسامو با بادندون میکنه شوخی
کردم بابا
ولش کرد نیازسرفش گرفته بود ……… یدفعه وسط سرفه ها چشاش باز شد که
سریع چشاشو بست خواست روشوبرگردونه که چشش به تیشرت مشکی آریا خورد با
حرص برگشت و گفت
-تو سادیسمی باید خودتو به یه دکتر نشون بدی

آریا در حالیکه آستینای تیشرتشو میزد بالا ساعتشو به مچش میبست گفت
-تو فکرش هستم اونم چشم
امیر از رو تخت بلند شد
-بریم دیگه بچه ها الان حمیرا جون شاکی میشه
آریا خم شود و جلو اینه موهاشو مثله همیشه داد یه ورو گفت
-بریم بریم
نیاز خیلی سریع به اتاق نگاه کرد ……اتاقش شیک و بزرگ بود دیوارایی که از کاغذ
دیواریای سیاه و سفیدو خاکستری راه راه کنار هم قرار گرفته بودن یه میز شیشه که فوق
العاده شیک که همه چیزش شیشه ای بود و لب تاپش روش گذاشته شده بود آینه قدی و
جلوش میزی که بدتر از اتاق دخترا روش پر انواع و اقسام اد کلنا و اسپری و ژل و تافت و
… بود تخت و عسلی و کداشم همیگی به رنگ مشکی بودن عین امیر درو دیوار اتاقش پر
بود از عکسای خودش یه عکس بزرگ که زده بود دقیقا جلوی تختش
کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت و نیم رخش تو عکس معلوم بود یه دستش
تو جیبش بودو دست دیگش و آورده بود بالا و انگشت شصتشو گذاشته بود گوشه لبش
بقیه عکسا رو وقت نشد با دقت نگاه کنه چون سه تایی از اتاق زدن بیرون و از پله
ها اومدن پایین حمیرا با دیدنشون سینی قهوه هارو گذاشت رو میز و گفت
-کجا موندین پس دیگه میخواستم خودم بیام بالا دنبالتون چی کار میکردین اون
بالا؟
آریا رفت جلو و دستشو انداخت دور شونه های حمیرا و گفت – هیچی بابا این دختره
میخواست منو لخت کنه منم مقاومت میکردم
صدای خنده امیرو آریا بلند شد ……….نیاز یه پشت چشمی براشون نازک کرد و
نشست رو مبل
حمیرا یه پس گردنی زد به آریا که عین بچه ها سریع گفت
اِچرا میزنی منکه لخت نشدم تو منو نمیشناسی یعنی
حمیرا چپ چپ نگاش کرد-برو پدر صلواتی من تورو نشناسم که دیگه حمیرا نیستم
تو تو معذوریت نباشی لخت میری بیرون بعد میگی این طفل معصوم میخواست لختت
کنه
آریا دست دراز کردو قهوشو برداشت لم داد رو مبل ……. پاشو انداخت رو اون یکی
پاش و با مسخره بازی گفت
-آره طفل معصـــــوم اصلا این دخترو میبینم یاد اون فیلمه بود اسمش چی چی
بود خدا طفلان …طفلان موسی…
امیر سریع گفت-طفلان مسلم
آریا بشکنی زدو گفت –ایول همون این و نازنین منو یاد طفلان مسلم میندازن
نیاز با دهن کجی گفت-هه هه شما چیکار میکنید انقد با مزه اید
امیر یه موز داشت نیششو باز کردو گفت
-هر شب تو یه قاشق غذا خوری آبلیمو با نمک و فلفل به مقدار لازم میخوابیم و
غلط میخوریم تا خوشمزه شیم امتحان کن جواب میده
حمیرا به جفتشون تشر زد
-بسه دیگه اذیتش نکنید
فنجون قهوه شو داد دستش نیاز با لبخند تشکر کرد قهوه دوست نداشت ولی چون
زحمت کشیده بود براش یه نفس همشو سر کشید که از تلخیش قیافش جمع شد و
سرفش گرفت
نیم ساعتیم نشستن که نیاز دید دیگه خیلی داره بهش خوش میگذره …..از جاش
بلند شدو گفت
-خوب دیگه من برم خیلی زحمت دادم
@nazkhatoonstory

#۴۲

حمیرا سریع گفت-وا کجا بری دختر جون خوب بمون شب آریا میبرتت
-نه ممنون بهتره برم خونه
امیر دخالت کرد-راس میگه تعارف نکن بمون بروبالا تو اتاق منم خواستی استراحت
کن شب منو آریا میرسونیمت
آریا بی حرف و بدون توجه به تعارف تیکه پاره کردنای اونا دو چشمی زل زده بود به
موزیک ویدیو آرش که داشت ازTVپخش میشد……… نیاز مسیر نگاشو دنبال کرد با تاسف سری برای این پسر تکون داد
حمیرا که دید اصرار بی فایدس رو به آریا گفت
-آریا پاشو پاشو ببر برسونش
آریا بدون اینگه سرشو یه میلیمترم بچرخونه با دست اشاره کرد
-باشه باشه باش….
نیاز منتظر ایستادنو بی فایده میدید انقد غرق آهنگ بود که بیخ گوشش ادم سر
میبریدیم نگاش نمیکرد
به ناچار گفت
–نمیخواد حمیرا جون با آژانس میرم امیرپرید وسط حرفش
-وایستا من سویچمو بیارم من برسونمت
تا اومد بره تو اتاقش موزیک ویدیوم تموم شد……..آریا زیر لب یه اه گفت و سرشو چرخوند
که نیازو آماده سر پا دید – اِمیخوای بری؟
نیازچپ چپ نگاش کردو شاکی گفت –با اجازتون !!!
بلند شد –وایسا لباسامو عوض کنم بیام برسونمت
حمیرا گفت-نمیخواد امیر رفت سویچشو بیاره اون میبره
آریا نگاهی به ساعت کردوروبه حمیرا گفت

دوساعت دیگه وقت دکتر آقا جونه میدونی که امیر باید ببرتش خودم میرسونمت
از پله ها رفت بالا حمیرا فرصت و غنیمت شمردتا فضولیشو ارضا کنه
-بشین مادر تا بیاد……….. قرو فر این پسر از صدتا دخترم بیشتره
نیاز ناچار دوباره نشست حمیرا پرسید
-مادر جون توچطوری با اینا دوست شدی؟معلومه خیلی براشون عزیزیا اینا دختر ارو
نمیارن اینجا
نیاز با چشای گرد شده گفت-پس میبرن کجا؟؟؟
حمیرا با خجالت گفت
-میبرن خونه خودشون تو خاک شناسی هرکدوم یکی یدونه واحد دارن هی به این
آقا میگم کلید اونجارو ازشون بگیر گوش نمیده که
نیاز سری تکون دادو چیزی نگفت
-نگفتی مادر کجا آشنا شدی باهاشون
نیاز به این همه کنجکاوی تو دلش خندید قشنگ تابلو بود میخواد اطلاعات بگیره
-من و دوستم توهمون دانشگاهی میخونیم که اینام اونجان
-پس دوستت کجاست چرا امروز نیاوردیش؟
نیاز خنده به لب گفت
-اون تبریزه آخه ما بچه تبریزیم
حمیرا گفت-هی مادر از تبریز میاین اینجا واسه درس ؟؟
نیاز بی حرف خندید ……..همون لحظه آریا از پله ها اومد پایین بازم مثله همیشه
تیپ کامل زده بود یه شلوار مخمل کبریتی و یه کت قهوه ای که آرنجش کرمی بود با یه
تیشرت کرمی و دستمال گردن سفیدو کرمیم گردنش بوی ادکلنش ده دیقه زودتر از
خودش رسیده بود انگار که میخواد بره سر قرار
سویچشو تو دستش چرخوند
-بزن بریم من حاضرم
نیاز بلند شد امیرم آماده اومد پایین اونم یه جین مشکی با پلیور مشکی ساده ای
پوشیده بودو داشت گوشیشو میذاشت تو جیب شلوارش
نیاز بالبخند و نگاهی قدرشناسانه برگشت سمت حمیرا
-واقعا دستتون درد نکنه امروز خیلی تو زحمت افتادین
حمیرا با محبت به چهره شیرین و دوست داشتنی دختر نگاه کرد
-این چه حرفیه مادر خیلیم خوشحال شدم بازم به من سر بزن
نیاز من باب تعارف با لبخند متینی گفت
-حتما خوشحالم میشم بازم ببینمتون
آریا درحالیکه میرفت سمت بیرون گفت-بدو دیگه انقد تعارف تیکه پاره نکنین
از در خارج شد …..بعد روبوسی امیر همراه نیاز رفتن سمت در خروجی امیر درو باز
کردو کنار ایستاد تا اول نیاز خارج بشه با لبخندش ازامیر تشکر کردوهمونجوریم جواب
گرفت
-بازم باید بیای ها امروز خیلی به من خوش گذشت
نیاز –به من خوش گذشت
امیر صادقانه گفت-خیلی دوست داشتم یه خواهر داشتم امروز حس میکردم به
آرزوم رسیدم
نیاز شیطون گفت-خوب بخوای میتونین به باباتون بگین منو به فرزندی قبول کنه ها
وضعتونم که توپــــــ خوشان خوشانم میشه منکه راضیم
@nazkhatoonstory

#۴۳

هردو زدن زیر خنده که با صدای بوق بلند ماشین آریا هردو از جا پریدن…… عینک
آفتابیشو زده بود به چشمشو با خنده به اون دوتا نگاه میکرد اگه میخواست باخودش صادق
باشه واقعا امروز روز بی دغدغه و شادی بود براش
نیاز بعد مدتها تونسته بود خنده رو تو اون خونه رو لب همه بیاره با سوار شدنش
راه افتاد همزمان امیرم از در خارج شد نیاز بگگشت سمت آریا و یه وری نشست
-خیلی ممنون امروز واقعا بهم خوش گذشت
…. -خواهش کار خاصی
نِ
زنگ گوشیش باعث شد حرفش نصفه بمونه گوشیشو برداشت اسم ”غزال“افتاده
بود رو گوشی……. آریا جفت ابروهاش بالا پرید خیلی وقت بود که با هیچ دختری نبود
بیشتر از دوماه حالام غزال بهش زنگ زده بود چهار ماهی میشد باهم تموم کرده بودن بی
توجه به حضور نیاز تماس و وصل کرد
-الو
-الو سلام آریا
نیاز نگاشو دوخته بود به بیرون ولی گوشش با اونا بود… صدای گوشی زیاد بودو
میشد شنید طرف چی میگه
-سلام خوبی
-مرسی تو خوبی امیر خوبه؟؟
-خوبه کاری داشتی؟
چند ثانیه صدایی نیومدوبعد چند ثانیه صدای پر عشوه غزال تو گوشش پیچید
-آریا میخواستم ببینمت
-باشه کجا؟
-من الان جلو آپارتمانتم
آریا سریع نگاهی به ساعتش کردو گفت
-اوکی باشه من تا پنج مینه دیگه اونجام
-باشه عزیزم منتظرم
گوشیو قطع کرد نیاز نمیخواست مزاحم باشه تا خونه اون کم کم یه ربع راه بودو آریا
گفته بود تا پنج دقیقه دیگه اونجاست پس قبل آریا گفت
-آریا منو سر همین خیابون پیاده کن میخوام برم پیش دوستم
آریا فقط برای تعارف گفت-چرا واجبه؟؟
-آره کارش دارم
آریا تعارف نکرد خودشم ترجیح میداد زودتر نیازو پیاده کنه…….. سر خیابون نیاز و
پیاده کرد نیاز با یه تشکر درو بست و راه افتاد سمت پیاده رو که اونم ماشین و از جا کندو
سریع روند طرف خونه خودش نه اینکه برای دیدن غزال لحظه شماری کنه ولی خوب خیلی
وقت بود حوصلش سر رفته بود از تنهایی و ترجیح میداد برای یه مدت کوتاهم شده از این
تنهایی در بیاد
جلوی آپارتمان شیکش ایستاد… از دوردویست و شیش آلبالویی غزال و شخیص
داد…پیاده شد
غزال یه نگاه تو اینه جلوی ماشین به صورت بی نقصش انداخت و پیاده شد …آریا
زل زده بود بهش هنوزم جذابیت از سر و روی دختره میبارید… قد بلندو هیکل مانکنیش
پوست برنزه لبای کوچیک و قلوه ای بینی عمل شده با چشای مشکی و ابروهایی پهن
موهای های الیت شدشو ریخته بود دورش واقعا میشد از این دختر یه تندیس زیبایی
ساخت
با لبخند اغوا کننده و دلبرانه ای اومد جلو دستشو دراز کرد سمت آریا
-سلان دلم برات تنگ شده بود
سعی کرد فعلا زیاد تحویلش نگیره لبخند کمرنگی زد

سلام خوش اومدی
غزال با خنده ای که جذابیتشو دو برابر کرد جوابشو داد… هردو راه افتادن سمت لابی
تو آسانسور بوی ادکلن شیرین غزال تو دماغش پیچیده بود اخماش رفت توهم بدش میومد
اطرافیانش خودشو تو ادکلن غرق کنه
رسیدن دم در واحدش درو باز کردو کنار ایستاد غزال وارد شد…. با هیجان به همه
جا نگاه کرد
-وای آریا بیشتر از خودت دلم برای این خونه تنگ شده بود
آریا چپ چپ نگاش کرد…. خنده بلند پر عشوه ای سر داد و اومد جلوتر دستشو
کشید رو گونه آریا و گفت
-دلخور نشو پسر کوچولو شوخی کردم
آریا کلیدشو پرت کردو رو اپن و رفت تو آشپز خونه
-چیکارم داشتی که تا اینجا اومدی
غزال چشماشو ریز کرد و زل زد به آریایی که داشت چای سازو میزد به برق
-میخوای باور کنم که نمیدونی؟؟
آریا دستمال گردنشو باز کردو پرت کرد رو کاناپه و برگشت سمتش
-عادت ندارم منظور دیگرانو پیش بینی کنم
غزال شالشو برداشت و جلوی پالتوی پوستشو باز کرد و نشست کنارش
-میخوام دوباره باهم باشیم
آریا پوزخندی زد و منتظر ادامه حرفش شد …غزال با اعتماد به نفس ادامه داد
-آریا بعد تو نتونستم کسی و پیدا کنم که ازش خوشم بیاد و بشه باهاش سر کرد برا
همین برگشتم چون از بچه هام شنیدم با اون دختره نیلوفرم بهم زدی
پوزخندی زد
@nazkhatoonstory

#۴۴

خبرا چه زود میرسه
غزال چیزی نگفت و منتظر زل زد به چشمای آریا…. صدای تیک چای ساز نگاه آریا
رو از صورت جذاب غزال کند …بلند شد رفت سمت آشپز خونه
-باشه قبوله منم دیگه داشتم از تنهایی خسته میشدم
خنده رو لبای غزال نشست و پالتوشو در آوردو پرت کرد رو کاناپه و پاشو انداخت رو
اون یکی پاش
تبش بالا بود ودوتا تب بریم که خورده بود حالشو جا نمی آورد….. نیم ساعت پیاده
روی حالا به این روز انداخته بودش تو اون ساعت هیچ تاکسی از
خیابون رد نمیشدو تا آژانس مجبور شده بود پیاده بره سرفه هاش خشک بودن و گلوش
میسوخت
سر گیجم از یه طرف امونشو بریده بود….. آریا رو مسئول حال خراب الان
میدونست داشت باور میکرد که آریا میتونه یه پسر مسئولیت پذیر و عاقل باشه درست بر
خلاف رفتارش ولی حالا پی برده بود که ظاهر و باطن اریا یکیه…. یه آدم بی فکر که
همیشه خدا خودش و خواسته هاش تو الویت براش
گیج رفت سمت کمدو هر لباسی که دستش اومدو برداشت تنش کرد…. با هزار
بدبختی شماره آژانس سر خیابونو گرفت و یه ماشین خواست حالش لحظه به لحظه بدتر
میشد
شانس آورد ماشین زود رسید از خونه زد بیرون و سریع سوار ماشین شد با حالت
زاری گفت
-آقا برو یه در مونگاه
غزال با شیطنت گفت
-بابا مردیم از گشنگی چهار ساعته خونتم جز یه چایی اونم نصفه نیمه هیچی ندادی
بهم اینه رسم مهمون نوازی شیرازیا؟؟
خنده ای کردو دستشو برد سمت گوشیش –چی میخوری سفارش بدم
غزال لباشو عین بچه ها جمع کردو گفت- جـــــوجه
آریا نگاشو از غزال گرفت تا خواست شماره بگیره چشش خورد به صفحه گوشیش
”نه تماس ناموفق از نیاز“
اخماش رفت توهم نیاز برای چی بهش زنگ زده بود… با شناختی که از نیاز داشت
امکان نداشت اون نه بار پشت سرهم بهش زنگ بزنه…. دلش شور زد غزال بلند شدو ر فت
سمت آشپز خونه تا میزو بچینه
گوشی و گذاشت کنار گوشش هنوز بوق اول نخورده صدای“مشترک مورد نظر
خاموش میباشد “عصابش بیشترخورد شد…… خودشو سرزنش کرد که تو اون ساعت از
ظهر بااون حالش اونو وسط خیابون ولش کرده بود ….بازم شماره رو گرفت و بازم همون
صدا کلافه زیر لب یه لعنتی گفت تا اومد بازم شماره رو بگیره گوشی تو دستاش لرزید
شماره ناشناس بود
سریع جواب داد
-الو
-الو سلام آقا آریا
صدای یه مرد غریبه بود-خودمم
-آقا من راننده آژانسم یه خانومی و سوار کردم تا درمونگاه رسوندمش اینجا حالش
بد شدو از هوش رفت گوشیشو برداشتم شماره شما آخرین شما…
آریا معطل نکرد ……با همون حرف مرد که گفته بود یه خانومیو سوار کردم حدس
زد باید منظورش نیاز باشه ……..سریع پیراهنشو چنگ زدو پوشید با نگرانی پرسید
-ااات کجایین دقیقا
سریع سویچشو برداشت
–والا الان بیمارستان علی اصغرم
سریع از در زد بیرون و به صدای بلند غزال که داد میزد کجا توجه نکرد گوشیو قطع
کردباعجله دکمه پارکینگ آسانسورو زد
سر ده دیقه رسید بیمارستان توی راه به امیر زنگ زده بود و اسم بیمارستان و داده
بود……. دوید سمت پذیرش پرستار خوشگل و لوندی پشت کامپیوتر نشسته بودبا نگرانی
گفت
-خانوم یه دختر جوون نیاوردن اینجا که بیهوش شده باشه
پرستار با آرامش گفت-اسمشون؟
-نیاز …نیازنو….
-چی شده آریا
برگشت سمت امیر که با نگرانی منتظر زل زده بود بهش
سعی کر آروم باشه
-نمیدونم یه آقایی زنگ زد گفت راننده آژانسه مثله اینکه حالش بد شده تا
برسونتش بیمارستان بیهوش شده
-آقا آریا؟؟
باصدای مردی که داشت بهشون نزدیک میشد چرخیدن طرفش….رو به مرد گفت
-شما بودین بامن تماس گرفتین؟؟
مرد به اون دوتا نگاه کرد –بله آقا من بودم دنبالم بیاید نشونتون بدم اتاقشو
هردو دنبالش دویدن امیر نگرانی تو صداش موج میزد-این که حالش خوب بود پس
چی شد یدفعه تب کرد
آریا کلافه گفت-اه چه بدونم امیر بزار ببینم چی شده
@nazkhatoonstory

#۴۵

سریع وارد اتاق شدن چشم امیر به صورت رنگ پریده و لبای خشک شده نیاز که
افتاد وارفت ………معلوم بود حالش اصلا خوب نیست آریام نگران شده بود پرستاری که تو
اتاق بود داشت سرم شووصل میکرد با دیدن اودوتا اومد سمتشون
-شما نسبتی باهاش دارین
امیر بی تعلل گفت-برادرشیم
پرستار مشکوک نگاشون کرد ولی چیزی نگفت
آریا-چش شده چرابیهوش شده؟؟
پرستاره نگاهی گذرا به نیاز که رو تخت بی جون افتاده بود کردو گفت
-ظاهرا سرما خورده بودو چند دیقه پیش که به هوش اومد یه چیزای نامفهومی
گفت مثله اینکه نیم ساعتیم تو هوای سرد مونده
گلوش عفونت کرده و تب و لرز گرفته بود شانس آورد به موقع رسوندنش
امیر نگرانی از رفتارش کامال مشهود بود …..نیازو واقعا دوست داشت مثله خواهر
نداشتش حسش به نیاز انقد پاک و خاص بود که هر لحظه از فک کردن بهش لذت میبر د
این دختر تو همین مدت کم جوری تو دلش جا باز کرده بود که شده بود جزء عزیز ترین
موجودای زندگیش که از قضا تعدادشونم خیلی خیلی کم بود
-حالا حالش چطوره وضعیتش که خطر ناک نیست
-نه فک نکنم ولی بایدیه هفته ای رو استراحت مطلق باشه وگرنه ممکنه عفونت
گلوش کار دستش بده
هردو ازش تشکر کردن و پرستار با یه خواهش میکنم از اتاق رفت بیرون
اومدن کنار تختش یه چیزی تو مخ آریا داشت زنگ میزد
”نیاز چرا باید نیم ساعتی پیاده روی کرده باشه“ دوست نداشت به حرف احساسش
گوش بده و میخواست عقلانی فکر کنه

خودش گفت میخواد بره پیش دوستش
خودش جواب خودشو داد-ولی تا قبل تلفن غزال میخواست بره خونش
نمیخواست باور کنه نیاز الان به خاطر اون و غرور مسخره خودش رو این تخته
…..هیچوقت دلش نمیخواست به این دخترآسیبی از طرفش برسه به قول خودش نیاز فقط
قرار بود نقش یه کاتالیز گرو بازی کنه اونو سریع تر به هدفش میرسوند و آخرش صحیح و
سالم باقی میموند ولی الان میدید که به خاطر خودخواهیش الان نیاز رو تخت افتاده
به صورت بی روح و زار نیاز زل زد ….ویبره شدید گوشیش کلافش کرده بود عصبی
از جیبش درش آورد غزال بود که گوشیشو از جا کنده بود عصبی جوابداد
-ها چیه چی میگی
غزال نگران گفت-الو آریا چت شد یدفعه کجا گذاشتی رفتی توالان کجایی؟
غزال و مسئول این اتفاق میدونست و در کمال نامردی خودشو کنار کشیده بودو
تقصیرارو سر همه خالی میکرد با داد گفت
-قبرستونم میخوای بیا؟؟؟
تا غزال اومد دهنشو باز کنه گفت
-کار دارم زنگ نزن
و گوشیو قطع کرد امیر با اخم پرسید-کی بود چرا عربده میکشی نمیبینی خوابه
آریا کلافه دستشو کشید پشت گردنش –غزال بود
یه تای ابروی امیر پرید بالا
-غزال؟؟؟؟
آریا فقط سرشو به معنی آره تکون داد امیر منتظر ادامه حرفش بود …من و منی
کردو ادامه داد
خواستم نیازو برسونم که زنگ زدو گفت میخواد ببینتم کارم داره نیاز گفت میخواد
بره خونه دوستش منم …منم از خدا خواسته پیادش کردَمـ..
حرفش تموم نشده محکم کوبیده شد به دیوار امیر با صدای بلند داد زد
-آریا خجالت نکشیدی… عوضی نمیتونستی چند دیقه جلو خودتو بگیری ….توکه
میدونستی حالش بده چرا وسط خیابون ولش کردی؟؟؟
آریا دستای امیرو از یقش کندو مثله خودش داد زد
-چه میدونستم اینجوری میشه مگه کف دستمو بوکرده بودم …..اصلا از کجا معلوم
که به خاطر من اینجوری شده شاید از خونه دوستش که اومده بیرون تو اون هوا قدم زده
دوتا پرستار اومدن تو اتاق و عصبی گفتن
-آقا چه خبرتونه اینجا بیمارستانه ها صدای سرفه های خشک نیازبلند شد پر ستاره با
عصبانیت گفت
-بفرمایید بیرون مزاحم مریض نشید ….بفرماییدسریع
امیر در حالیکه عقب عقب میرفت با تاسف سرشو تکون دادو گفت
-واقعا متاسفم برات آریا واقعــــا
برگشت و از اتاق زد بیرون …واقعا از داشتن همچین برادری شرمش شد…بخاطر
خودش حاضر شده بود این بلارو سر نیاز بیاره …بیرون از اتاق رو صندلی نشست و خم
شدو دستاشو فرو کرد تو موهاش آریا از اتاق اومد بیرون و با سرعت از کنارش رد شد حتی
نگاهشم نکرد… صدای سرفه های خشک نیاز آزارش میداد میتونست درک کنه الان چه
دردی داره میکشه
نشست رو نیمکتی که تو حیات بود از خودش خجالت میکشید ولی نه اونقدری که
اجازه بده برادر کوچیکترش یقه شو بچسبه …امیر حق این کارو نداشت دستشو برد تو
جیبشو یه سیگار کشید بیرون گاه گداری که عصابش خورد میشد فقط این سیگار بود که
میتونست آرومش کنه …کام محکمی از سیگار گرفت و دود غلیظشو داد بیرون و زل ز د به
دود سیگار
@nazkhatoonstory

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx