رمان آنلاین خواب رنگی بر اساس داستان واقعی قسمت ۱۱تا۱۵

فهرست مطالب

خواب رنگی داستان واقعی صبا رمان آنلاین

رمان آنلاین خواب رنگی بر اساس داستان واقعی قسمت ۱۱تا۱۵

داستان :خواب رنگی 

نویسنده :صبا

 
قسمت یازدهم
امتحان های اخر ترم شروع شد
مجید هم نیومده بود.زیر قولش زده بود.
اما هر وقت زنگ میزدم با قربون صدقه دهنمو میبست.تو مدرسه هم دیگه با کسی مشکل نداشتم چون مجید از همه ی دوست پسرای بچه ها سرتر بود
کسی هم دیگه بهم پز نمیداد
یه جور احترام تو مدرسه انگار داشتم
همه فکر میکردن تابستون عروسیم هست.
مونده بودم ترم دیگه چی بگم بهشون.
زهرا بچش پسر بود
بابا خیلی خوشحال بود.مدام جلوی ما قربون صدقش میرفت و مارو بیشتر اتیش میزد.
وسایلی که برای بچه خریده میشد جای مارو تنگ تر میکرد
خیلی دلم میخواست از اون جهنم زودتر راحت بشم
به خاطر قولی که به مجید داده بودم نشستم حسابی درس خوندم
روز اخرین امتحانم بود
خسته بودم.حالم از هر چی درس بود بهم میخورد
کتاب فارسیمو کوبیدم به دیوار مدرسه و از مدرسه اومدم بیرون
_آیه .عروسی دعوتیم دیگه؟
ساجده بود.با اون چشمای گربه اییش بهم میخندید
_مگه تهران میتونی بیای ؟
_شما دعوت کن ما میایم
_قول نمیدم.ببینم اقامون چی میگه
راه افتادم سمت خونه.به ساعتم نگاه کردم.خیلی زود برگه امو داده بودم
حوصله ی زهرارو نداشتم که جلوم ولوو میشد و خودشو باد میزد
راهمو کج کردم و رفتم سمت دریا
نشستم رو سنگ
یه مشت سنگ و صدف برداشتم و پرت میکردم تو دریا
صدای ماشین اومد
برنگشتم
یهو یکی دست گذاشت رو بوق
پریدم هوا
برگشتم ببینم کیه
مجید بود
میخندید بهم
_کوفت ترسیدم
پیاده شد.پریدم بغلش
_از کجا فهمیدی اینجام
_نزدیک مدرسه ات دیدمت خواستم بیام پیشت دیدم راهتو عوض کردی
_پس تعقیب کردی
_میخواستم بدونم دختر خوبی بودی
سوار ماشینش شدم
_خیلی بدجنسی.فکر کردی خیانت میکنم
یهو منو بوسید.چشام از تعجب گشاد شده بود
_حالا که باهم هستیم چیزی نگو ناراحت بشیم
لال شدم.دلم هری ریخت.فقط نگاش کردم
_تا کی وقت داری
_یک ساعت وقت دارم
_پس بریم دور دور
راه افتاد.هنوز به کارش فکر میکردم
_چته؟
_هیچی
_ناراحت شدی
_نه عزیزم.
_افرین
بعد چند دقیقه نگه داشت
کایت از تو صندوق ماشینش دراورد
کلی بازی کردیم.
دلم نمیخواست ازش جدا بشم .به زور منو سوار ماشین کرد
_دفعه دیگه هم انقدر منو منتظر میزاری که بیای؟
_نه زود میام .اصلا هفته دیگه اینجام
_قول؟
دستشو میگیره بالا
_قول قول.من تهرانم اما دلم اینجا جا مونده.من از اول هم دلم گیر کرد.همون موقع که موش ابکشیده شدی.خونه هم با دوستام شریکی اینجا خریدیم .چون من دلم گیر بود اینجا
دستشو بوسیدم
_پس زود میای
_اره.زود زود
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونمون
بابا جلوی در ایستاده بود
سلام کردم و رفتم تو حیاط
یهو در و محکم پشت سرم بست و کمربندشو دراورد
_با کدوم حرومزاده ایی بودی….‌..
.
.
#صبا

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۳.۱۷ ۲۱:۵۱]
قسمت دوازدهم
تا خواستم جواب بدم
چشم سوخت.کمربند بابا خورده بود به صورتم
.جیغ زدم و رفتم سمت پله ها کمین کردم
زهرا از اتاق اومد بیرون
چشمش ورم داشت.جیغ میزد و التماس میکرد ولم کنه
معلوم بود اونم کتک خورده.بابا فقط نعره میزد و مشت و لگد و کمربندی بود که بهم میزد
در خونه محکم زده شد
خاله و عمه پریدن تو خونه.زهرا ایدارو فرستاده بود کمک
اصلا نمیدونستم سر چی کتک میخورم
بابام فقط نعره میزد و بهم میگفت هرزه
خاله پرید جلومو
عمم هم دست بابارو گرفت
_بی ابرو شدم خدااا.امار دخترمو از بغل مرد غریبه بهم میدن.
بابا وقتی دید نمیتونه کتکم بزنه
شروع کرد به خودشو زدن
به زور خودمو بلند کردم
بدنم درد میکرد
تمام بدنم از ترس میلرزید
_من مدرسه بودم.مرد غریبه چیه
_خفشو هرزه.خفشو.پسرا اومدن گفتن لب دریا با اون مرتیکه ی تهرانی دیدنت داداشتم بردن دیدتت
عمم داداشمو صدا کرد
از لای پرده ی اتاق اومد بیرون
_بابات راست میگه .با کی دیدتیش
علی میلرزید.با من من گفت
_وحید شاگرد طلا فروشی اومد دنبالم گفت بیا ابجیت هرز میپره.
اه از نهادم بلند شد
پس اخر وحید کار خودشو کرد
پس اون منو دیده بوده.
بابا باز خواست بپره بهم که عممو خالم جیغ زدن و نزاشتن
دستش بهم برسه
عمم در گوشم گفت یواشکی برم وسایلمو جمع کنم
پریدم تو خونه تا وسایلمو جمع کنم
ایدا داشت نگام میکرد.
اشاره کردم بیاد پیشم
در گوشش گفتم حتما به گوش مجید برسونه من تو چه برزخی گیر کردم
از اتاق زدم بیرون
بابا رو زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود عمه هم کنارش نشسته بود و دلداریش میداد
بابا زیر لب میگفت
_بدبخت شدم.ابروم رفت.چجوری تو چشم همسایه ها نگاه کنم .بگم دخترم راحت سر میخوره تو بغل غریبه ها .
زهرا رو پله ها نشسته بود
زیر چشمش ورم داشت
خاله یه کیسه یخ اورد داد بهم بزارم رو صورتم
انگار اوضاع صورتم خیلی بد بود اما انقدر ترسیده بودم چیزی حالیم نمیشد
کیسه یخ و گرفتم دادم به زهرا اشاره کردم بزاره رو چشمش
یهو بابا داد زد
_شماها با هم دستتون تو یه کاسه اس.زن گرفتم که بچه هام درست تربیت بشن .ببین چی شد
زهرا بغضش ترکید و رفت تو خونه
دلم براش سوخت
عمه دستمو گرفتو منو از خونه اورد بیرون
از جلو در خونه ی مجید رد شدم
ماشینش نبود
خدا خدا میکردم نرفته باشه تهران.بیاد کمکم .بیاد منو نجات بده.
مگه بارها نگفت دوستم داره.حالا وقتشه ثابت کنه‌…….
#صبا
قسمت سیزدهم

دو روز خونه ی عمه بودم
داشتم دیونه میشدم
از هیچکس خبر نداشتم
هیچی نمیخوردم
عمه هم بلند میشد و مینشست منو نصیحت میکرد
انگار تو قفس بودم.اخ مجید دلم برای صدات چقدر تنگ شده .مجید جان من بیا کمکم کنه
مثل دیونه ها با خودم حرف میزدم
تا اینکه ایدا اومد خونه ی عمه
تو اشپزخونه پچ پچ میکردن
دلم شور میزد
ایدا بدون اینکه منو ببینه رفت
رفتم پیش عمه
_چی گفت
_کی؟
حرصم گرفت
_سبزی فروش محله.خوب ایدا دیگه
_وااا دختر تو چرا انقدر بی ادبی.هیچی نگفت
_پس الکی اومده بود
_اومده بود سفارش الکی از طرف بابات کنه
فهمیدم نمیخواد چیزی بهم بگه
بیخیالش شدم
روز سوم علی اومد
عمه اومد تو اتاق صدام کرد
_حاضر بشو بریم بابات کارمون داره
حاضر شدم.صلوات میفرستادم.حالم بد بود.به زور میرفتم
ماشین مجید و جلوی در خونمون دیدم تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن
تازه انگار داشت حالیم میشد چه بلایی سرم میاد
رفتم تو خونه
مجید نشسته بود
جواب سلاممو با سر داد
بابا نگام هم نکرد
انگار مجید خیلی وقت بود اونجا بود
نشستم کنار بابا
_حاج اقا شما حالا بگید چیکار کنم من.
_من نمیدونم ابرو برام نمونده.یه جوری باید این حرفارو بخوابونید.این بچس .شما دیگه چرا.تو این شهر به این کوچیکی
_من قصدم اشنایی برای ازدواج بود.نمیدونستم این اتفاق میافته
_با خانوادت میومدی
_خانواده ی من ایران نیستن.منم میخوام دو سال دیگه برم
_پس دختر من چی
_خوب میخواستم اشنا شدیم خواستگاری کنم بعد ببرمش
_بابا چایشو خورد
_تا اونجایی که من فهمیدم شما چندماه باهم بودید.پس کافیه برای اشنایی
_اخه من زیاد ندیدمش.تلفنی هم زیاد باهاش حرف نزدم.
بابا داد زد
_یعنی اومدی برای دختر من حرف دراوردی حالا میگی کافی نبوده
مجید انگار ترسیده بود
_من همچین منظوری نداشتم.اما اجازه بدید بیشتر اشنا بشیم
_هه یعنی بازم جلو جمعیت ببریش بیاریش بعد بگی نه
_نه منظور من این نیست.اما یهو بدون شناخت هم نمیشه عقد کرد.نه شما منو میشناسید نه من شمارو
_پس چیکار کنیم…..

ادامه قسمت سیزدهم
_یه محریمیت بخونیم.من انگشتر بیارم‌.شش ماه باهم باشیم تا خانوادم بتونن از امریکا بیان برای باقی کارا
_اگه بعد شیش ماه نخواستیش چی
_شاید آیه خانم منو نخواست.اما باید همدیگرو بشناسیم .زندگی هست برای حرف مردم که نمیشه همه چیز و خراب کرد.کار غیر قانونی نمیخوام کنم.نامزد هستیم
بابا یکم فکر کرد
_من یکم تحقیق کنم بعد خبر میدم
مجید نفس حبس شدشو داد بیرون
سرم درد میکرد.مثل چوب خشک نشسته بودم.حتی پام خواب رفته بود از ترسم نتونسته بودم تکون بدم
بابا رفت تو اشپزخونه
مجید به گوشه ی چشمم اشاره کرد که چی شده
با لبخند بهش گفتم هیچی
بابا با کاغذ و خودکار اومد
گذاشت جلوی مجید
_اسم و ادرس و تلفن
مجید یکم فکر کرد
همرو نوشت
از جاش بلند شد.دو دستی داد به بابا
_انشالله اونی باشم که میخواید
بابا کاغذ و ازش گرفت و مجید خداحافظی کرد و رفت
حس خوبی نداشتم.گلوم تلخ بود
باز چشم درد گرفت
صدای ماشینش اومد که رفت
چقدر خوابم میاد.انگار یک سال بود نخوابیده بودم یهو همه جا تاریک شد
چه خوب که شب شده
چقدر خواب خوبه
اونم خواب مجید
یه خواب رنگی شاد…..
قسمت چهاردهم

چشام و باز کردم همه دورم بودن
وسط خونه بودم
زهرا داشت اب قند هم میزد
انگار بی هوش شده بودم اما حس خوبی داشتم
خستگیم در رفته بود
مغزم خالی بود سبک بود
عمم زد زیر گریه
_اخه این طفلی چه گناهی کرده .عاشق شده.مگه خودت نشدی‌.
بابا رفت بیرون
زهرا اب قند و داد دستم
یه ضرب همرو خوردم
رو کردم به عمم گفتم
_اگه بی هوش شدن انقدر خوبه دوست دارم بازم بی هوش بشم
_گمشو …سکته کردیم….
چهار روز گذشت
تو خونه مونده بودم
بابا به زهرا سفارش کرده بود مراقبم باشه
ظهر شده بود
عمه اومد
همه دور خونه نشستن
قلبم تند تند میزد
همه زل زده بودیم به بابا
_من رفتم اینجا تحقیق.تهران که نمیتونستم.میگفتن پسر خوبی هست.تحصیل کردس.چیزی خاصی ازش نمیدونستن چون زیاد اینجا نمیاد.به هر حال آیه زنگ بزن بگو با یه بزرگتر بیاد ببینیم چیکار میشه کرد.
عمه نفسشو داد بیرون
_خب مبارکه .به سلامتی.ایشالله عاقبت بخیر بشی آیه جونم
خوشحال بودم.نیشم باز بود
عمه اشاره کرد یکم سنگین تر باشم
ولم میکردن بلند میشدم میرقصیدم
آی وحید بسوزه.آی ساجده بسوزه.برم از وحید تشکر کنم باعث امر خیر اون بوده
همه که تو خونه پراکنده شدن
تلفن و بردم تو اتاق و زنگ زدم شرکت مجید
_آیه تویی؟چی شده زنگ زدی؟خوبی
_اره خوبم.مجید بابام پیغام داد بیای.رفته تحقیق
_واقعا؟چی گفتن
_هیچی فقط خوبیتو گفتن.بابا گفت با یه بزرگتر بیا
_بزرگترم کجا بود.کسیو ندارم
_مگه میشه هیچ کس و نداری
_نه گفتم که همه امریکا و اروپا هستن.اصلا به بابات هیچی نگو میام خودم درستش میکنم
_کی میای؟
_جمعه میام .شنبه باید برگردم
_چرا انقدر زود
_کار دارم .شرکت نمیشه ول کرد
روزا گذشت دل تو دلم نبود که مجید بیاد
زهرا هم دیگه تو نخ کارام نبود
منم تند تند به مجید زنگ میزدم و دستور میدادم
جمعه شد
زود از خواب بلند شدم و ایدا و علی و به کار گرفتم
کل خونرو مرتب کردیم
نزدیکای ظهر بود
بوی فسنجون خونرو گرفته بود
عمه و مامان بزرگ و خاله و اومده بودن و پچ پچ میکردن….
ادامه قسمت چهاردهم

صدای ماشین اومد
پریدم جلوی پنجره
مجید تنها بود
کیک و سبد گل دستش بود
خواستم برم جلو در که درو باز کنم عمه جیغ زد
_ترشیده اونجا چیکار میکنی.خاک تو سرت بدو برو تو اتاقت .الان فکر میکنه رو دستمون باد کردی
با اخم رفتم تو اتاق
صدای سلام و احوالپرسی اومد
بعد سکوت شد
انگار داشتن یواش حرف میزدن
دل تو دلم نبود
بعد چند دقیقه عمه صدام کرد
رفتم نشستم
خاله اشاره کرد چای نیاوردم
رفتم از تو اشپزخونه چای و از زهرا گرفتم و باز اومدم
وقتی رسیدم جلوی مجید دستم شروع کرد به لرزیدن
کل سینی چای و گرفت و گذاشت وسط
زیر لب گفت برم بشینم
صحبت ها شروع شد
من انقدر خوشحال بودم که اصلا انگتر حرفارو نمیشنیدم
قرار شد چهار ماه نامزد باشیم تا خانواده مجید بیان
مجید شناسنامه نیاورده بود اما پاسپورتش همراهش بود
_من نمیدونستم قراره امروز صیغه کنیم.پاسم هم همیشه همراهم هست چون گاهی میرم اونور برای کاری کشتی ها
بابا با شوهر عمم مشورت کرد دلم شور میزد
صلدات میفرستادم
تمام انگشتای دستمو شکوندم
تا بابا گفت ان شالله خیره
عمم اشاره کرد برم کنار مجید بشینم
انگار رو ابرا راه میرفتم
رفتم کنارش
شوهر عمم صیغرو خوند
بله رو گفتم
مجید یه انگشتر که شبیه حلقه بود دستم کرد
دستمو گرفت تو دستش
خالم شروع کرد به کل زدن
نگاش کردم
_خیلی دوست دارم
دستمو فشار داد.غرق لذت شدم.دیگه خیالم راحت شد مجید مال من شده بود…..

قسمت پانزدهم
یک ساعت بعد از مراسم شروع کردم تو گوش مجید خوندن که بریم
دریا
_من باید برم تهران
دستشو گرفتم
باهاش قهر کردم.
_اا ایه
_برو تهران من ادم نیستم که .تو این روز به این عزیزی همش میگی برم برم
ازجاش بلند شد
_خب اقا جون اگه بزارید من برم
عمم چشماش گرد شده بود
_اوا اقا مجید کجا.کلی تدارک دیدیم
_نه ممنون باید برم
همه زل زده بودن بهش
اومد نزدیکم.قلبم تند تند میزد.بغض کرده بودم
_خب ایه خانم پاشو حاضرشو بریم
یکم نگاش کردم
_پاشو دیگه
_کجا
_نمیدونم بریم یکم بگردیم یه رستوران بریم .
_واقعا؟
_ااا پاشو دیگه مگه نمیگفتی بریم
_پریدم هوا .سریع حاضر شدم
عمه گفت
_اوا کجا .چی چی برید ناهار گذاشتم
_نه شرمندم به ایه خانم قول دادم باید بریم
اصلا به پچ پچ و حرص خوردن دیگران اهمیت ندادم
پریدم تو کوچه
خندم گرفته
بود
نشستیم تو ماشین
_ببین بچه جون چجوری منو مسخره خودت کردی
_عااااشقتم .خیلی حال کردم
_باشه تو خوشحال باش.گور بابای بقیه
رفتیم دریا
کایتشو دراورد و کلی بازی کردیم
بعدش رو شن ها نشستم تو بغلش
بعدش رفتیم سمت رستوران
هم کباب ترش مبخواستم هم جوجه ترش
خندش گرفت
کلی با اشتها غذا خوردم.نزدیکای ساعت هفت بود که منو رسوند خونه
هر چی اصرار کردم نموند
_من فردا کلی کار دارم.قشنگم اگه میخوای برشکست نشیم بزار برم بعدا دربست در اختیارتم
با ناراحتی خداحافظی کرد و برگشت تهران
کارم شده بود اینکه هر روز زنگ بزنم و بگم کجایی و کی میای
اما یه شماره بهم داده بود که شماره ی خونش بود که مدام قطع بود
هر وقت ازش میپرسیدم میگفت کابل کشی دارن میکنن تلفن و قطع
بعد دو هفته قهر و اشتی و دعوا اومد خونمون
زهرا هر کاری کرد نرفتم استقبالش
نشستم تو اتاقش
_اوه چه دلبری میکنه
اومد بالا سرم دست به کمر ایستاد
_نمیخوای سلام کنی.این همه راه کوبیدم اومدم ببینمت اینطوری میکنی.اکی من میرم
دلم هوری ریخت
از در اتاق تا رفت بیرون
فهمیدم شوخی نداره
پریدم از پشت سرش بغلش کردم
_ببخشید
یهو برگشت سمتم
رگ گردنش از شدت عصبانیت معلوم بود
_یه بار دیگه ناز کنی میزارم میرم .من زن میخوام نه بچه فهمیدی؟
خشکم زد
با سر بهش گفتم اره
_حالا میرم خونم خواستی میای نخواستی بمون
رفت
پریدم مانتو و شالمو تنم کردم و رفتم تو کوچه
میخواست در خونشو ببینده که در و هول دادم
_مجید؟جان من ببخشید…..
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx