رمان آنلاین دختر زشت قسمت ۲۱تا ۴۰ 

فهرست مطالب

دختر زشت داستانهای نازخاتون داستان انلاین داستانهای واقعی

رمان آنلاین دختر زشت قسمت ۲۱تا ۴۰ 

رمان:دختر زشت 

نویسنده:شیرین برقعی 

#دختر_زشت
#قسمت۲۱

صفورا مصرانه، میان گریه گفت:
– اما این حقیقته …
سهراب با لحنی ملایم و مهربان گفت:
– گفتم کافیه دیگه … حقیقت هم باشه، حقیقته که من باهاش مشکلی ندارم. فقط ازت می خوام که به من انرژی بدی تا مشکلات رو راحت تر حل کنم. با خنده هات، با خوشحالیت، بهم امید بده، لبخند تو خیلی برام باارزشه … اینو می دونستی؟
صفورا لبخند دلنشینی به او هدیه کرد. دیگر هیچ نگفت و سعی کرد آرام باشد. سهراب هم سکوت کرد تا او بخوابد.
شب از نیمه گذشته و سیاهی همه جا را فرا گرفته بود. باد با چنان شدتی وزیدن گرفته که شیشه های پنجره را می لرزاند. صدای زوزه های باد، سکوت شب را می شکست. صفورا چشمانش را گشود و از اینکه او را در کنار خود دید، احساس آرامش کرد. سهراب با مهربانی گفت:
– می ترسی؟!
عاشقانه او را نگاه کرد و پاسخ داد:
– وقتی کنارم هستید از چیزی نمی ترسم، فقط … فقط نم دونم چرا خوابم نمی بره …
سهراب کاغذ تا شده ای از جیبش بیرون کشید و در حالی که آن را باز می کرد، پرسید:
– شعر دوست داری؟
صفورا لبخند زد و به علامت تأیید سرش را تکان داد. سهراب گفت:
– این شعر، مناظره ی خسرو با فرهاده خیلی قشنگه. مخصوصاً آوردمش تا اگر حوصله ات سر رفت برات بخونم.
فانوس کوچک کنار دستش را روشن کرد و زیر نور کمرنگ فانوس با صدایی آرام و دلنشین شروع به خواندن کرد:

نخستین بار گفتش کز کجایی؟
بگفت از دار مُلک آشنایی
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش؟
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند پشم تو را ریش؟
بگفت این چشمِ دیگر دارمش پیش
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفت آسوده شو کاین کار، خام است
بگفت آلودگی بر من حرام است
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چه کار است؟
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین؟
بگفت او آنِ من شد زو مکن یاد
بگفتا این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی؟
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش، پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضرجوابی …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۴۸]
#دختر_زشت

#قسمت۲۲

زمزمه های گرم و آرام بخش سهراب کم کم آرامش را بر روح مشوش و خسته ی او مستولی ساخت و خوابی عمیق بر چشمانش چیره گشت.
آرام کاغذ را بست و زیر نور لرزان فانوس بر صورت زیبای او چشم دوخت.
هنگامی که سپیده ی صبح کم کم رنگی تازه به آسمان می بخشید، او هنوز بیدار بود و از میان افکار درهمش او را می نگریست.
گاهی با خود می اندیشید خانواده اش آنقدرها سرسخت و سنگدل نیستند و گاهی با یادآوری چشمان خشمگین و چهره ی برافروخته آقاجانش سرش تیر می کشید. کم کم چشمانش گرم شدند و خوابش برد اما افکار آشفته در خواب هم رهایش نمی کردند.
در خواب پدرش را می دید که او را کفن می کند و با دستانی آهنین او را میان گوری سرد و خاموش قرار می دهد. مادرش با صدای بلند و به شکلی وحشتناک می خندد و صفورا جیغ می کشد.
در همان حال با یک صدای جیغ زنانه از خواب پرید. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. هراسان بر صورت صفورا چشم دوخت. آرام خوابیده بود، نفس عمیقی کشید و لحظاتی بعد کنجکاوانه به دنبال صدای جیغ از اتاق بیرون رفت. صدا از اتاق کناری بود. شیون و زاری مادری که فرزند بیمارش را در همان دقایق از دست داده بود به گوش می رسید.
دوباره نزد صفورا بازگشت و دید که او هم از صدای جیغ و شیون آن زن بیدار شده و وحشت زده اطرافش را می نگرد. کنارش نشست و برای آرام کردن او لبخندی تصنعتی بر لب آورد و گفت:
– چیزی نیست … بخواب …
در همان لحظه دکتر همراه یکی از نرس ها بالای سر او آمدند. دکتر سلام آنها را پاسخ گفت و آنگاه پرسید:
– بهتری دخترم؟
صفورا لبخندی رضایتمندانه بر لب آورد و گفت:
– بله
دکتر با دقت او را معاینه کرد و سپس در حالی که عینکش را روی صورتش جابجا می کرد، گفت:
– شما امروز مرخص می شید. اما در منزل هم به مراقبت های زیادی احتیاج دارید. صفورا چشمان غمگین و نگرانش را به سهراب انداخت که بالای سر او کنار دکتر ایستاده و با دقت به حرفهای او گوش می داد.
سهراب که چشمان اندوهگین او را دید، لحظه ای چشمانش را آرام روی هم گذاشت و با لبخندی گرم او را به آرامش دعوت کرد و گویی با طرز نگاهش می خواست او را مطمئن کند که همه چیز درست خواهد شد.
ساعتی بعد سهراب او را آماده ی رفتن کرد. سکوتی سنگین میانشان حاکم بود. هر دو صدها حرف گفتنی برای یکدیگر در سینه هایشان داشتند که مجال گفتنشان را میان آن همه اندوه نمی یافتند. و تنها گاهی به یک نگاه عاشقانه یا لبخندی کمرنگ اکتفا می کردند. بالاخره صفورا سکوت را شکست و با صدایی بغض آلود گفت:
– باید برگردم همون جایی که قبلاً کار می کردم.
سهراب با خونسردی گفت:
– منظورت یتیم خونه ست؟
صفورا صورت شرمگینش را پایین آورد و با تکان سر، حرف او را تأیید کرد. سهراب گفت:
– نیازی نیست به اونجا بری.
صفورا که دیگر نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد میان گریه گفت:
– پس کجا باید برم؟
سهراب با مهربانی او را نگاه کرد، موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
– پدر یکی از دوستانم مسافرخونه ی کوچکی داره. می برمت اونجا تا تکلیفمون روشن بشه … قبلاً با دوستم در موردش صحبت کردم.
صفورا با نگرانی گفت:
– آخه تا کی باید اونجا بمونم.
سهراب گفت:
– نگران نباش، زیاد طول نمی کشه.
سپس او را یاری نمود از جایش برخیزد تا از مریض خانه خارج شوند. کمکش کرد روی صندلی درشکه قرار بگیرد. آنگاه سوی مسافرخانه ای که درباره اش برای او گفته بود، راهی شند.
درشکه شان مقابل مسافرخانه توقف کرد. راه پله ی باریک و پیچ در پیچی را پشت سر گذاشتند. مردی که همراهشان بود، آنها را به درون اتاقی راهنمایی کرد. سهراب که صفورا را به سختی تا رسیدن به بالای پله ها یاری کرده بود، نفس عمیقی کشید و لبخندی بر چهره ی خسته اش نشاند و او را نگاه کرد. صفورا صورت شرم زده اش را پایین آورد و گفت:
– معذرت می خوام. خیلی خسته شدید.
سهراب نگاهش را بر چشمان او دوخت و خنده کنان در حالی که به شوخی ادای او را در می آورد، آهسته گفت:
– از اینکه به شما کمک کنم، خسته نمی شم. در ضمن لازم نیست اینقدر با من رسمی صحبت کنید!
او که پوست سفیدش از خجالت گل انداخته بود، گفت:
– سعی خودم رو می کنم. شاید کمی طول بکشه تا عادت کنم.
سهراب گفت:
– هر طور راحتی …
آنگاه پس از مکثی کوتاه در حالی که از جایش برمی خاست، گفت:
– من دیگه باید برم، کاری نداری؟
صفورا لبخند زد و گفت:
– نه! متشکرم
میان چارچوب در ایستاده و گویا لحظه ای در فکر فرو رفت که پس از مکثی طولانی گفت:
– زیاد اینجا نمی مونی، خیلی زود همه چیز رو به خانواده ام می گم. نگران نباش …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۴۹]
#دختر_زشت
#قسمت۲۳

صفورا سکوت کرده و هیچ نگفت. پس از خداحافظی سهراب سفارشات لازم را در مورد صفورا برای پدر دوستش که صاحب آن مسافرخانه بود متذکر شد و به خانه رفت.
با قدم هایی خسته و بی جان وارد ساختمان شد. تصنیفی شاد فضای خانه را پر کرده بود؛ مادر و خواهرانش طبق معمول دور هم نشسته و گرم گفتگو بودند. برادر کوچکش شهاب کمی آن طرف تر نشسته و کتابی را مقابلش گشوده بود و وانمود می کرد که درس می خواند اما با شیطنت به صحبت های آنها گوش کرده و سعی می کرد میان حرفهایشان از چیزی سر درآورد!
با ورود سهراب صحبت نیمه کاره شان را قطع کرده و نگاه های شماتت بارشان را بر او دوختند. سهراب بی تفاوت نسبت به این طرز نگاه کردن آنها خونسردانه سلام کرد و به طرف اتاقی دیگر رفت، اما با شنیدن صدای سلطنت الملوک بر خلاف میلش مجبور شد بایستد و پاسخگوی سوالات او باشد:
– دیشب تا حالا کجا بودی سهراب؟!
در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود و می کوشید نگاهش در چشمان مادرش نیفتد، گفت:
– پیش یکی از رفقام!
شهناز با طعنه و صدایی کش دار گفت:
– خوش گذشت؟!
سهراب که سعی داشت منظور آنها را از حرفهایشان نفهمد، کوتاه و مختصر گفت:
– بله.
آنگاه خواست با عجله از آنها دور شود که باز با شنیدن صدای مادرش برجا میخکوب شد:
– از کی تا حالا رفیقِ دختر پیدا کردی؟!
زبانش بند آمده بود. نمی دانست که چه باید بگوید. پس از مکثی کوتاه به سختی گفت:
– کی چنین حرفی زده؟
شکوه گفت:
– چی باعث شده که ما رو اینقدر احمق فرض کنی؟
سهراب با عصبانیت گفت:
– این چه حرفیه؟ فکر نمی کنم بار اولی باشه که شب رو با رفقام می گذرونم.
سلطنت گفت:
– قبلاً هم بهت گفتم، الان شرایط فرق می کنه.
سهراب مستأصل گفت:- آخه چرا؟
شهناز با لحن مخصوص و طعنه دار خودش گفت:
– چون تو با همیشه فرق کردی!
سهراب که سعی داشت خویشتن دار باشد، کوشید صدایش را بالا نبرد. لبهایش را بر هم فشرد، هیچ نگفت و خواست که برود، سلطنت که اوضاع او را اشفته دید برای اینکه بحث را عوض کند، لحنش را مهربان تر کرد و گفت:
– اصلا دیشب مهم نیست. بگو ببینم رفتی پیش سودابه و ازش معذرت خواهی کردی؟
سهراب با بی حوصلگی گفت:
– برای چی باید از اون معذرت خواهی کنم؟
سلطنت با عصبانیت گفت:
– اون شیرینی خورده توده. اون شب کارت خیلی زشت بود. باید به خاطر رفتارت ازشون عذرخواهی کنی. مخصوصا از خان عموت، این خواسته آقا جانته…تو باید این کار رو بکنی.
– برای دیر آمدنم ازشون عذرخواهی کردم. اما متاسفانه من نمی توانم با سودابه ازدواج کنم. این چچیزیه که از رز اول به همه تون گفتم اما شما توجهی نکردید.
شکوه با مهربانی کنار او امد و گفت:
– آخه چرا داداش؟ مگه سودابه چه اشکالی که نمی خواهیش؟
– چرا اصرار دارید، من با کسی که شما می گید ازدواج کنم؟
سلطنت گفت:
– ما خیر و صلاح تو رو می خواهیم. تو جوونی و خام، ما دوست نداریم تو حروم بشی.
سهراب گفت:
– اگر نمی خواهید حروم بشید اجازه بدید با کسی ازدواج کنم که دوستش دارم. به نظر من حروم شدن اینه که ادم یک عمر با کسی زندگی کند که هیچ احساسی نسبت بهش ندناره.
شهناز جلو امد و گفت:
– خب! سهراب خان حرفهای بودار می زنی!
سهراب نگاهی گذرا به او انداخت و بی توجه به کنایه اش رو به سلطنت کرد و گفت:
– به هر حال براتون متاسفم….من فقط با کسی زندگی می کنم که دوستش دارم و در کنارش احساس رضایت و خوشبختی می کنم.
شکوه چشمانش را تنگ کرد و زیرکانه گفت:
– ببینم، نکنه این دختره دلت رو برده؟
هنگامی که سکوت سهراب را دیدند، شکشان به یقین تبدیل شده و باران شماتت بود که بر سر او بارید. سلطنت با عصبانیت گفت:
– اصلا حرفش رو هم نزن، اون دختره بی کس و کار وصله تن ما نیست.
سهراب با عصبانیت گفت:
– توهین نکنید مامان.
شهناز گفت:
– اگه بی کس و کار نبود که به تو التماس نمی کرد تر و خشکش کنی…
– اون هیچ وقت به من التماس نکرد. من خودم خواستم بهش کمک کنم.
شکوه گفت:
– صالا به ما ربطی نداره جرات داری به اقاجان بگو برات بره خواستگاری.
سهراب سکوت کرد و هیچ نگفت. شهناز پشت چشمی نازک رد و گفت:
– حالا این خانم خوشبخت اسمش چیه؟
سهراب پس از مکثی طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:
– صفورا!
شهناز خنده بلند و تمسخر آمیزی سر داد و اسم او را تکرار کرد. اما وقتی نگاه خشمگین سهراب را به روی خود احساس کرد در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود، خنده از لبهایش محو شده و سکوت کرد. سهراب لب هایش را کج کرد و با مسخرگی گفت:
– سودابه قشنگه؟
– هر چی باشه از صفورا قشنگ تره.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۴۹]
#دختر_زشت

#قسمت۲۴

سهراب که حالا قیافه جدی به خود گرفته بود، گفت:
– این ادم ها هستند که اسمشون رو زیبا می کنند نه اسآ آدمها رو ..من شما رو می شناسم روی دنده ی لج افتادید و قصد دارید، هر چه که درباره او می شنوید به باد تمسخر بگیرید اما من اجازه نمی دم.
شهناز خندید و گفت:
– نه جون تو! این کمه….بیا برو کوه بیستون رو بکن براش!
سلطنت با عصبانیت گفت:
– بسه دیگه، باز شما دو تا مثل سگ و گربه افتادید به جون من…
شکوه که عاقل تر می نمود، گفت:
– حالا این دختر کی هست؟ خانواده اش کی هستند؟ کجا زندگی می کنند؟
سهراب که نمی دانست چطور باید حقیقت را به انها بگوید، سرش را زیر انداخت و سکوت کرد، بدنش یخ کرده و عرق سردی کمرش را قلقلک می داد. هم تلاشش را کرد که زبان به سخن بگشاید و چیزی بگوید اما نتوانست، ناگهان شهناز خندید و با مسخرگی گفت:
– چیه؟ چرا حرف نمی زنی؟ نکنه از یتیم خونه فرار کرده!
شوخی، شوخی درست به هدف زده بود! سهراب حیرت زده سرش را بالا اورد و چشمان گشاده شده اش را به او دوخت . سکوت سنگینی میانشان حاکم شد، همگی حیرتزده یکدیگر را نگاه می کردند. حتی شهاب هم کتابش را بسته و با چشمانی گرد به جمع انها پیوست. سکوت سهراب مهر تاییدی بر گفته ی شهناز بود و این را همه فهمیدند که زبانهایشان خشک شد و به سقف دهانشان چسبید!
با گامهایش از میان ان همه سکوت و حیرت گذاشت و سمت اتاقش رفت. در را بست و سرش را به عقب تکیه داد. دستانش را مقابل صورتش گرفت، از فرط هیجان قلبش می کوبید و او هر چه می خواست خونسرد باشد نمی توانست
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۱]
#دختر_زشت
#قسمت۲۵

دیگر از اتاقش بیرون نیامده و با افکار درهم خود کلنجار رفت، ساعتی به غروب مانده اقا انش به خانه آمده، در حالیکه به سمت اتاق سهراب می رفت، با صدایی بلند خطاب به سلطنت گفت:
– ای پسر رفت دست بوس خان عموش؟
شکوه با دستپاچگی به سمت او امد. مانع رفتن او به اتاق سهراب شد و با صدایی لرزان گفت:
– آقا جا، سهراب خوابه….
– می خوام ببینم بالاخره چی کار کرد؟ تو خبر نداری؟
سلطنت با دستپاچگی گفت
– فکر می کنم رفته اون جا و کاری که خواسته بودید رو انجام داده!
از رفتن به اتاق سهراب منصرف شد. سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
– خوبه!
سپس به ایوان رفت، به پشتی تکیه زد و میان بیرون دادن دود قلیان، خطاب به سلطنت گفت:
– همین الان به خانه داداش اینا خبر بده فردا می آییم اون جا و کار رو یکسره می کنیم. باید بجنبیم تا پسره بیش تر از این سر به هوا نشده!
سلطنت الملوک که با تمام اقتدارش جرات نداشت روی حرف او حرف بزند، مردد خواسته ی او را انجام داده و برای روز بعد با ملک تاج خانم قراری گذاشت. ان گاه تصمیم گرفت سهراب را به شکلی غافلگیر کننده به منزل خان عمویش ببرند. بنابراین چیزی در مورد قرار فردا و برنامه هایشان به او نگفتند، سهراب هم تا صبح روز بعد مقابل چشمان اقا جانش افتابی نشد. صبح روز بعد بلافاصله بعد از رفتن اقا جانش از خانه خارج شد و نزد صفورا رفت. بعد از ظهر که برگشت، بار دیگر شهناز و ادرش را دید که درباره ی او صحبت می کنند و باز با دیدن او باران شماتت!
در نهایت او که از این همه بحث بیهوده به تنگ آمده بود، با عصبانیت رو به شهناز کرد گفت:
– تو شوهر و بچه و خونه و زندگی نداری؟ بیچاره مادر شوهرت مرد از بس طوله های تو رو نگه داشت!
شهناز با عصبانیت رو به مادرش کرد و گفت:
– مامان! من با این دیوانه حرف نمی زنم، شما بهش بگو خفه شه….
سهراب هم ادای او را در آورد و گفت:
– مامان! بهش بگو آدم باید احترامشو دست خودش نگه داره….
سلطنت گفت:
– بس کنید دیگه، سرم رفت.
شهناز میان گریه با عصبانیت لباسهایش را پوشید و در حالیکه ان جا را ترک می کرد، گفت:
– با هر …. که دلت می خواد ازدواج کن. دیگه به من هیچ ربطی نداره. تقصیر منه که نگران توام…
سهراب گفت:
– تو نگران من نیستی، نگران خودتی که پس فردا باید جواب سودابه رو بدی…
شهناز بی توجه به جمله آخر او و با عجله سنگ فرش های حیاط را پشت سر گذاشته از ان جا خارج شد.
سلطنت ک قصد داشت، ان شب سهراب را برای بردن به منزل خان عمویش غافلگیر کند، علی رغم عصبانیت شدیدش، دیگر چیزی نگفت و سعی کرد ارام باشد.
ساعتی از غروب گذشته بود که سلطنت، سهراب را اماده و اراسته دید که مقابل ایینه ایستاده و مسغول صاف کردن یقه پیراهنیش است و به قول شکوه بوی عطر و گلابش تا سر کوچه هم می رود!
سلطنت که پسر شاخ شمشادش را از دست رفته می دید با نگرانی سر تا پای او را نگریست و گفت:
– هر جا که می روی یادت باشد شب حتما قبل از ساعت هشت برگردی، آقا جانت باهات کار داره. گفته شب زود بیای خونه، می خواد باهات حرف بزنه.
او که حواسش جای دیگری بود و حرفهای مادرش را یک در میان می شنید با بی حوصلگی گفت:
– چشم….چشم….
لحظاتی بعد از خانه خارج شد و به مسافر خانه پدر دوستش رفت. وقتی که وارد مسافر خانه شد، پدر دوستش سر راه او ایستاده و پس از یک سلام و احوالپرسی گرم، سرش را زیر انداخت و با شرمندگی گفت:
– راستش چی بگم سهراب خان! این مسافر خونه مدتیه که قرار بوده برای همیشه تعطیل بشه. حالا این قرار مسجل شده و ما حداکثر تا سه چهار روز دیگر بیشتر نمی تونیم در خدمتتون باشیم.
سهراب که با شنیدن حرفهای او به فکر فرو رفته بود، بدون اینکه کنجکاوی خاصی در مورد تعطیل شدن ان جا بکند، تشکر مختصر و کوتاهی از او کرد و نزد صفورا رفت.
او تنها در اتاقش نشسته و غروب دلگیر، غم را بر وجودش چیره ساخته بود، با لحظه ای دیر آمدن سهراب اضطراب و وحشت همه ی وجودش را می گرفت. غم غربت و تنهایی و ترس از دست دادن سهراب که حالا تکیه گاه امن او شده بود، بغض کهنه اش را تازه می ساخت.
با شنیدن صدای مهربان سهراب که ارام به اتاق او ضربه می زد و صدایش می کرد، چشمانش از برق اشک درخشیدند. سهراب که چهره غم زده و افسرده ی او را دید، گفت:
– دوست داری بریم بیرون
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۱]
#دختر_زشت
#قسمت۲۶

صفورا ناامیدانه نگاهی به پای شکسته اش انداخت و گفت:
– آخه چطوری؟
سهراب لبخندی زد و گفت:
– بسپر به من…
– چطور می توانم این محبت های شما رو جبران کنم؟
آن گاه سهراب در حالیکه به او کمک می کرد تا اماده شود، گفت:
– این حرفها چیه؟ دوست ندارم غمگین و افسرده باشی. پس باید برای خوشحال کردنت هر کاری که از دستم برمیاد انجام بدم.
خیابان خلوت، سکوت شبانه، عطر گلهای شب بو و حرفهای عاشقانه چنان لحظات شیرینی را برایشان رقم می زد که به هیچ چیز دیگر نمی اندیشیدند.
ساعت از نه شب گذشته بود و تنها برخورد قطرات باران بهاری بر صورت هایشان انها را به خود آورد.
کوشید هر چه سریعتر صفورا را به مسافر خانه برده و به او کمک کرد تا در اتاقش جای بگیرد. ان گاه با قدم هایی بلند و سریع زیر بارانی که اکنون شدت گرفته بود، خود را به خانه رساند.
ساعت ده شب بود که به خانه رسید در حالیکه دیگر از ان همه آراستگی خبری نبود.
موهای خیسش را روی پیشانی پراکنده گشته و لباس های مرطوب شده بر بدنش چسبیده بودند.
قدم که به ایوان گذاشت، آقا جانش را خشمگین در استانه در ورودی دید. خبر نداشت که چه دسته گلی اب داده است. هر چند که ار خبر هم داشت زیاد توفیری نمی کرد. با خود اندیشید، حتما اقا جان قضیه صفورا را متوجه شده است. از نگاه خشمگین و چههر بر افروخته او مو بر اندامش راست شد. اب دهانش را به سختی فرو داد دستهایش را مشت کرد و کوشید از لرزش انها بکاهد. آنقدر خشمگین بود که فرصت سلام دادن به سهراب نداد.
با قدمهای بلند به سوی او آمد. کشیده هایی محکم در چپ و راست صورت مرطوبش خواباند و فریاد زد:
– بی شرمِ عوضی…کدوم قبرستونی ول می گشتی تا این وقت شب؟

 

سهراب دستش را روی صورت داغ شده و دردناکش گذاشت، سرش را بالا آورد و طوری که نگاهش در چشمان آقاجانش نیفتد با دستپاچگی گفت:
– به خدا هیـ … هیچ جا آقا جان …
گوش سهراب را گرفت و در حالی که او را به سمت بالا می کشید، صورتش را نزدیک صورت او برد و با صدای خشم آلودش گفت:
– مگه به تو نگفته بودند که امشب باید زودتر برگردی خونه؟ مگه بهت نگفته بودند امشب من با تو کار دارم؟ خبر مرگت نمی دونستی که امشب قراره بریم دست بوس خان عموت؟
آن گاه صدایش به فریاد گرایید:
– جوجه فکلی تو آبرو و حیثیت من روپیش خان داداشم بردی … سکه ی یه پولمون کردی. بگو بدونم … بگو من هم بدونم … قصه ی این صفورای فلک زده که می گن چیه؟
صدایش را بلندتر کرد و نعره کشید:
– گفتم قصۀ این صفورای فلک زده چیه؟
سهراب چشمانش را به سمت دیگری دوخت و در حالی که تمام بدنش می لرزید، لبهایش را تکان داد و با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می رسید، گفت:
– قصد دارم … قصد دارم باهاش … ازدواج کنم …
آقاجان یقه ی او را محکم چسبید و پشتش را به دیوار کوبید. دوباره چپ و راست دیگری نثار او کرد. خون بینی اش روی صورت مرطوبش لغزید. بغض گلویش را فشرد. به سختی مانع ریزش اشک از چشمانش می شد.
با صدایی آهسته اما خشم آلود، زیر گوش او زمزمه کرد:
– تو دیگه پسر من نیستی …
آنگاه با صددایی بلندتر فریاد زد:
– فهمیدی … تو دیگه پسر من نیستی … دیگه حق نداری پاتو توی این خونه بگذاری، قلم پاهاتو خرد می کنم اگر این طرفها پیدایت بشه … هر چی داری ازت می گیرم … حتی به اون لباسهایی که توی گنجه ات داری، حق نداری دست بزنی، از ارث محرومت می کنم … از خوشبختی و از زندگی محرومت می کنم … اگر جای خدا بودم از نفس کشیدن هم محرومت می کردم. از امشب تا وقتی که اون دختره بی کس و کار زنته پاتو به این خونه نمی گذاری …
سهراب که حالا اشک از چشمانش جاری گشته بود، سرش را بالا آورد و با آهنگی بغض آلود گفت:
– پس مطمئن باشید دیگه تا عمر دارم پامو توی این خونه نمی گذارم، چون تا وقتی که نفس می کشم اون زنمه یا بهتر بگم تا وقتی که اون کنارمه نفس می کشم …
امیرخان آب دهانش را به صورت او پاشید و سهراب در حالی که پله ها را به طرف پایین طی می کرد برگشت و گفت:
– در ضمن خوشحالم که شما جای خدا نیستید … خوشحالم که هیچ کس نمی تونه جای خدای مهربونی باشه که واسه ی هر کاری راه حل مناسبی پیش پای بنده هاش گذاشته …
امیرخان فریاد زد:
– اون خدا احترام پدرم واجب کرده …
– خدا خودش خوب می دونه که من هیچ وقت به شما بی احترامی نکردم، من فقط دارم ازدواج می کنم با کسی که دوستش دارم و باهاش خوشبختم …
و قبل از اینکه مجال جوابی دیگر به آقاجان و سلطنت که تا آن لحظه مات و مبهوت آن دو را می نگریست بدهد، با صدای کوبیدن در به هم رفتنش را اعلام کرد.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۱۱:۲۲]
[Forwarded from Soroush]:
http://sapp.ir/nazkhatoonstory

آدرس کانال داستان ما در سروش
اگر تلگرام به هر دلیلی به فنا رفت
اونجا ادامه داستانها گذاشته میشه

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۶]
#دختر_زشت
#قسمت۲۷

 

پای پیاده به سمت خانه ی یکی از رفقایش حرکت کرد. خوشبختانه آسمان در حق او لطف کرده و بارشش قطع شده بود. خسته و ناتوان به مقصد رسید.
زنی از پشت در پرسید:
– کیه؟
– سلام! ببخشید، کیانوش خونه ست.
– نخیر، مسافرت تشریف بردن، شما؟!
– من سهراب هستم، یکی از دوستانشون … ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ …
او که از آمدن سهراب در این وقت شب تعجب کرده بود، گفت:
– خواهش می کنم! خداحافظ !
پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشتند. ضعف و سرمای خاصی از درون، وجودش را می لرزاند. به خانه ی یکی دیگر از رفقایش رسید. صدای دختر جوانی را از پشت در شنید:
– کیه؟!
– سلام! ببخشید، فریدون خان تشریف دارن؟
– بله، شما؟!
– سهراب هستم.
– چند لحظه صبر کنید، الان میان خدمتتون.
لحظاتی بعد، فریدون نزد او آمد و با خوشرویی سلام او را پاسخ گفت و آنگاه از دیدن وضعیت آشفته ی او ابراز تعجب کرد و گفت:
– این وقت شب چرا تو خیابونها پرسه می زنی؟! این چه سر و وضعیه؟! اتفاقی افتاده؟!
– قصه اش مفصله … باید سر فرصت برات تعریف کنم.
– پس بیا بریم تو …
سهراب که اصلاً به همین قصد نزد او آمده بود، دعوتش را بدون تعارف پذیرفت و همراه او به داخل خانه رفت. همه جا تاریک بود و گویا همه ی اهل خانه در خواب بودند که سکوت همه جا را فرا گرفته بود. فقط خواهر جوانش بیدار بود که با او سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و آنگاه پشت سر فریدون به یکی از اتاقها رفت.
تمام ماجرا را کامل برای او تعریف کرد و گفت اگه ایرادی ندارد، مدتی را در خانه آنها بماند تا به فکر چاره ای بیفتد. فریدون با مهربانی دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
– هیچ اشکالی نداره، سهراب جان! این جا خونه خودته … فقط … فقط هفته ی دیگه قراره که ما برای همیشه به شیراز برگردیم …
سهراب در فکر فرو رفت و گفت:
– باشه، اگه خدا بخواد توی همین هفته تکلیف خودمو روشن می کنم. اول باید یه کار خوب و آبرومند پیدا کنم. بعد از اون اگه بشه یک اتاق نقلی که بتونم دست صفورا رو بگیرم و با هم بریم اونجا و زندگی مونو شروع کنیم.

 

صبح روز بعد، تصمیمش را عملی کرد و با جدیت به دنبال کار گشت. شب خسته و ناامید به خانه فریدون بازگشته و فردا دوباره تلاشش را از سر گرفت. فریدون هم به یکی دو نفر از کسانی که می شناخت معرفی اش کرد اما بی فایده بود.
سهراب بدون داشتن مدرک دیپلم، بدون داشتن سرمایه و بدون داشتن هیچ نوع سابقه ی کاری همراه با تجربه های مفید، نمی توانست کاری که به قول خودش آبرومندانه باشد، پیدا کند.
اکنون سه روز از آمدنش به خانه ی فریدون گذشته و صفورا را هم از مسافرخانه بیرون آورده بود. حالا او هم به جمع آنها پیوسته و سهراب را به تلاش مجدد تشویق کرده و به ادامۀ جستجو امیدوارش می ساخت.
سهراب زندگی شاهانه ای را پشت سر گذاشته و اکنون دوست داشت شغلی پیدا کند که در شأن خودش باشد اما صفورا به او می گفت:
– کار که آبرو و بی آبرو نداره، بی کاری عیبه، تو نباید توی این شرایط تا این حد بلندپرواز باشی.
و باز سهراب جدی تر از قبل به دنبال کار می رفت و شب ناامید به خانه بازمی گشت. یک هفته به سرعت برق گذشت و حالا سهراب و صفورا باید خانه ی فریدون را ترک می کردند و به جایی دیگر می رفتند. پول توجیبی هایش هم تمام شده و او مجبور شد موقع خداحافظی مقداری پول از فریدون قرض بگیرد.
کاری که تا به حال در عمرش انجام نداده بود. خواستن پول از دیگران به عنوان قرض اینقدر برایش مشکل بود که گویی می خواهد از آنها پول بدزدد!
یک عمر به همه پول قرض داده و گره از مشکلات رفقایش گشوده بود اما حالا خودش باید به این و آن رو می انداخت. هرچند که خود کرده را تدبیر نیست!!
صفورا معصومانه گوشه ای ایستاده و نگاه غمگینش را به او دوخته بود. اخم او هم برایش جذاب و دوست داشتنی بود. بغض گلویش را فشرد. خود را مسبب آن همه اندوه و شکسته شدن مردی چون سهراب می دانست. برای اینکه سهراب به این حال و روز افتاده، خود را سرزنش می کرد

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۷]
#دختر_زشت
#قسمت۲۸
با اینکه جدا شدن از سهراب و زندگی کردن بدون او برای سخت و دشوار بود اما در این مدت بارها خواست که او را از تصمیمش منصرف سازد و تا دیر نشده به دست بوس پدرش رفته و زندگی گذشته را بدون صفورا از سر بگیرد، اما هر بار با این حرفهایش سهراب را بیش از پیش اندوهگین کرده و آنقدر او را در انجام تصمیماتش مصمم می دید که دیگر سکوت کرده و هیچ نمی گفت.
ساعتی از غروب گذشته بود که مقابل خانه ی یکی دیگر از رفقایش رسیدند. آه بلندی کشید و با دستان سرد و خسته اش آهسته درب خانه را کوبید. مهدی تنها دوست او بود که در خانواده ای مذهبی زندگی می کرد و خانواده اش سخت مخالف دوستی او با سهراب بودند. چند با پدرش صریحاً به خود سهراب گفته بود که دوست ندارد او را با پسرش ببیند و سهراب هم چند وقتی بود که دیگر از او خبری نداشت.
اما حالا که یکی یکی به خانه ی بیشتر رفقایش رفته و از کمک آنها ناامید گشته، مجبور شده بود که سراغ مهدی بیاید تا شاید او بتواند کمکش کند.
صدای آقای محسنی پدر مهدی را شنید که می پرسید:
– کیه؟!
– سلام آقای محسنی! من … من … سهراب هستم، مهدی خونه ست؟
آقای محسنی پس از مکثی طولانی گفت:
– سلام! الان صداش می کنم.
در حالی که با صدای بلند مهدی را صدا زده و او را از آمدن سهرا باخبر می کرد، گفت:
– این بچه ژیگولِ قرتی نمی خواهد دست از سر تو برداره؟!
– شاید کار واجبی داره، چند وقتیه که خبری ازش نبوده!
آقای محسنی خبر نداشت که دیگر اثری از آن به قول خودش بچه ژیگول قرتی در سهراب دیده نمی شود و افکار و عقاید او زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده است.
دیگر آن سهراب که تا پاسی از شب به خوشگذرانی با رفقایش مشغول بود و رفتارهایی می کرد که از نظر آقای محسنی ناپسند می نمود، هم برای خودش و هم برای خانواده اش مُرده بود و حالا آنقدر تغییر کرده که این اواخر دیگر محیط آن خانه و آن مهمانی های کذایی که در آن خانه برپا می شد، برایش غیر قابل تحمل بود و خود او سبب این همه تغییر و تحول را تنها عشق پاک و معصومانه ی صفورا می دانست.
کسی که خود همچون آب زلال و صاف بود، صادق و بی ریا، ساده و بی تکلف و به دور از هرگونه غرور و زرق و برق، یک دنیا صداقت و مهربانی را برای او به ارمغان آورده و او را از همه ی بدی ها جدا ساخته بود.
مهدی لحظه ی اول او را در آستانه ی در دید، چنان او را لاغر و رنگ پریده و پژمرده یافت که حسابی جا خورد و فکر کرد او به یک بیماری سخت مبتلا شده است. آنگاه نگاه متعجبش را به سوی صفورا که کمی آن طرف تر ایستاده بود چرخاند و حیرت زده آن دو را از نظر گذراند.
سپس سلام آنها را پاسخ گفت و به صحبت های کوتاه و مختصر سهراب گوش سپرد. آنگاه از آنها دعوت کرد که وارد ساختمان شود.
سهراب که گویی باری از غم روی دوش هایش نهاده اند، با قدم هایی سنگین و آهسته وارد شد و پشت سر او صفورا که از خجالت سرش را بالا نمی آورد و همواره بغضی سنگین راه گلویش را بسته بود.
آقای محسنی نگاه متعجبش را به او دوخت و سلامشان را پاسخ گفت. حتی او هم در همان نگاه اول متوجه شد که سهراب چقدر تغییر کرده است.
مادر و دو خواهر مهدی با چادر، محکم روی صورتهایشان را پوشانده بودند و سهراب که احساس می کرد مزاحم آنها شده از مهدی خواست او را به اتاقی دیگر ببرد.
نگاه مهربانش را به صفورا که اشک در چشمانش حلقه زده بود، دوخت و به او اشاره کرد که نزد خانم ها بماند. مهدی هم از مادر و خواهرانش خواست که به او توجه بیشتری داشته باشند. سهراب همراه مهدی و پدرش به یکی از اتاق ها رفتند.
صفورا غریبانه کنار اتاق ایستاده بود. صورت شرم زده اش را پایین انداخته و گرد غم بر چهره ی زیبایش نشسته بود. از این همه خانه به دوشی خسته به نظر می رسید. آنقدر ضعیف و دل نازک شده بود که با کوچکترین تلنگری اشکش سرازیر می شد.
فاطمه خانم، مادر مهدی کنار او آمد. با مهربانی دستی به روی سرش کشید و گفت:
– خیلی خوش اومدی دخترم … غریبی نکن …
آنگاه به آرامی دست او را گرفت و کمکش کرد تا بنشیند و به پشتی کنار اتاق تکیه کند. دختر بزرگش را صدا زد و گفت:
– زینب جان! مادر دو تا چایی بریز بیار.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۸]
#دختر_زشت
#قسمت۲۹

سپس رو به صفورا کرد و پرسید:
– راستی اسمت چیه دخترم؟
به چشمان مهربان او چشم دوخت و آهسته گفت:
– صفورا
– صفورا؟! چه اسم قشنگی.
لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت:
– خیلی ممنون.
فاطمه خانم که گویی می خواست سر صحبت را با صفورا باز کند تا او با آنها کمتر احساس غریبی کند و راحت تر باشد، لبخندی زد و پرسید:
– چند وقته که ازدواج کردید؟
صفورا که به نظر می رسید از سوال او جا خورده است، تکرار کرد:
– ازدواج؟!
صورتش داغ شد و گل انداخت، سرش را پایین آورد و گفت:
– راستش … راستش هنوز ازدواج نکردیم.
فاطمه خانم نگاه متعجبش را به او دوخت. صفورا که نگاه پرسشگر او را دید، ادامه داد:
– آخه این چند وقته اینقدر مشکل داشتیم و گرفتار بودیم که اصلاً فرصت این کار رو پیدا نکردیم.
و به این ترتیب فاطمه خانم و دخترانش از صفورا می پرسیدند و او به کنجکاوی های آنها پاسخ می داد.
سهراب هم با مهدی و پدرش ساعتی را به گفتگو پرداختند. آقای محسنی گفت که شاید بتواند کاری برای او پیدا کند.
روزها به سرعت می گذشتند و هیچ خبری از وعده ای که آقای محسنی دربارۀ کار به سهراب داده بود، نشد و او همچنان معذب و ناراحت در خانه ی آنها باقی مانده بود. اما با دیدن چشمهای اندوهگین
خانم رفته رفته رو به بهبودی می رفت و اکنون به راحتی می توانست راه برود.
یک روز مهدیه به سهراب گفت:
– سهراب! چرا زود عقد نمی کنید؟ معصیت داره اینطوری با هم رابطه دارید.
سهراب سر را به طرفین تکان داد. آهی کشید و گفت:
– اینقدر این چند وقته پشت سر هم مصیت روی سرم ریخته که اصل مطلب رو پاک فراموش کرده بودم!
– می خواهی امروز با پدر و مادر من بریم و عقدش کنی؟
سهراب که با شنیدن این پیشنهاد مهدی، انگار قند در دلش اب کردند، خندید و گفت:
– چرا که نخوام!
آن روز هنگام صرف نهار چند بار خواست، پیشنهاد مهدی را به صفورا بگوید اما نمی دانست چرا خنده اش می گیرد!
برعکس او صفورا هنگامی که پیشنهادش را شنید، سرخ شد و احساس کرد داغ شده است. فاطمه خانممیان خنده گفت:
– سکوت علامت رضاست، مبارک باشه.
صفورا رو به سهراب کرد و با آن صدای نمکین خود گفت:
– ببخشید…حالا نمی شه این کار رو موکول کنیم به وقتی که تکلیف خونه و زندگی من مشخص بشه؟
در حقیقت وقتی این حرف را می زد فقط به این دلیل بود که هنوز می ترسید، سهراب از تصمیم که درباره ازدواج با ا. گرفته پشیمان شود. می ترسید سهراب از این وضعیت خسته شده و چند وقت دیگر دلش هوای ان خان و ان زندگی شاهانه را د رکنار خانواده اش بکند. می خواست فرصت بیشتری برای فکر کردن؛ تجربه کردن سختی ها و مشکلات مسیری که در پیش گرفته و یک تصمیم گیری قطعی که از سر احساسات نباشد به او بدهد. در هیچ شرایطی حاضر نبود خود را به او تحمیل کند و بعد او را خسته و پشیمان ببیند اما ظاهرا نمی خواست که دلیل تعللش را هم جلوی سهراب مستقیماً به زبان بیاورد.
چرا که می دانست او از شنیدن این حرف ها ناراحت و عصبی خواهد شد.
لبخند بر لبان سهراب خشکید و گفت:
– حالا دیگه واسه ما ناز می کنی، صفورا خانم؟
– نه….نه….به خدا اصلا اینطور نیست. فقط..احساس می کنم هنوز آمادگیش رو ندارم.
سهراب با لحنی اعتراض آمیز گفت:
– آمادگی نمی خوا….
مهدی با ضربه آرنجش به پهلوی سهراب و اشاره ای چشم و ابرو از او خواست زیاد اصرار نکند چرا که حتما دلیلی برای این حرفش دارد. سهراب گفت:
– باشه…هر وقت تو امادگی اش رو داشتی، این کار رو می کنیم.
صفورا نگاه شرمگین اش را به زمین دوخت و گفت:
– متشکرم.
فردای آن روز بالاخره آقای محسنی به وعده ای که داده بود، عمل کرد و به سهراب گفت:
– یک کار خوب و مناسب برات پیدا کردم. فقط چاش پایین شهره، اشکالی نداره؟
سهراب کمی فکر کرد و گفت:
– نه، چون خونه ای هم که من تهیه می کنم جز پایین شهر جای دیگه نمی تونه باشه! حالا این کاری که می گید چی هست؟
– اغذیه فروشی، صاحبش با من آشناست. فقط چون خودش جای دیگه ای هم کار می کنه به یک فروشنده احتیاج داره.
سهراب با خوشحالی گفت:
– خوبه، اگر اشکالی نداره همین امروز برین دنبالش….
سپس به اتفاق آقای محسنی به ان جا رفتند و قرار شد که از صبح روز بعد، او کارش را اغاز کند. هم خودش و هم صفورا از اینکه بالاخره توانسته بودند کاری پیدا کند، خوشحال بودند. اما چیزی که آزارشان می داد، رفتار دخترهای آقای محسنی بود که البته بیشتر متوجه صفورا می شد و نشان دهنده اینکه دیگر از حضور طولانی یک نامحرم در خانه به پدر و برادرشان اعتراض می کردند و سهراب که حالا خیالش از کار راحت شده بود، نزد مهدی رفته و درخواستی که مدتها در ذهن خود داش اما خجالت می کشید ان را به زبان بیاورد، بالاخره به سختی بیان کرد، در حالیکه بدنش داغ شده و عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود، گفت:
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۹]
#دختر_زشت
#قسمت۳۰

مهدی! توی این مدت خیلی به شما زحمت دادیم، نمی دونم چطوری می تونم به خاطر این لطف و محبت از تو و خانواده ات ازتون تشکر کنم. راستش ما تصمیم گرفتیم، دیگر زحمت را کم کنیم و از اینجا بریم. بالاخره دیر یا زود من باید جایی برای زندگی مون تهیه کنم اما راستش یه مشکلی هست…
مهدی حرفش را قطع کرد. دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
– نمی خواد نگران باشی، پدرم خودش قبلا تصمیم گرفته در این باره کمکت کنه، اون قصد داره مقداری پول قرض بده تا بتونی جایی رو تهیه کنی. اما راستش پدرم می ترسید اگر این حرف رو بهت بزنه تو ناراحت بشی و فکر کنی که ما از حضور شما در این جا…
– این چه حرفیه؟ همه شما توی این مدت اینقدر به ما محبت داشتید که ما هیچ وقت احساس ناراحتی نکردیم، اما بالاخره، ما هم بایدبه فکر باشیم و زحمت رو کم کنیم، مدتی بود که می خواستم برای این کار ولی رو از پدرت قرض کنم، اما با این همه زحمتی که داده بودیم، این یکی رو دیگه روم نمی شد به زبون بیارم.
سپس آهی کشید و ادامه داد:- خونه پیدا کردنم سخت تر از کار پیدا کردنه، ولی خب دیگه چاره ای نیست. هر طور شده باید زودتر یه جایی رو پیدا کنم…
مهدی لبخندی زد و گفت:
– من امروز بی کارم، بعدازظهر می تونیم با هم بریم، دنبال خونه بگردیم.
– خیلی ممنون، نمی دونم چطور می تونم از زحماتتون تشکر کنم.
– ای بابا! ما که کارینکردیم، اینها وظیفه هر انسانیه….
بعد ازظهر همان روز طبق وعده ای که مهدی به سهراب داده بود، همراه پدرش برای پیدا کردن خانه راهی شدند.
ساعتی از غروب گذشته بود که انها خسته و ناامید هنوز در پی خانه ای مناسب برای او بودند. با مبلغی که سهراب می گفت یا خانه ای پیدا نمی شد یا اگر پیدا می شد مناسب او نبود. خانه هایی در پایین ترین نقاط شهر، خانه هایی که با دیدن بعضی از انها بغض گلوی سهراب را می فشرد. گاهی فکر می کرد چطور می تواند زن زیبایی همچون صفورا را برای زندگی به ان محله های ناامن و آن خانه های بی در و پیکر بیاورد. اینقدر سخته و ناامید شده بود که دلش می خواست تنها به گوشه ای برود و گریه سر دهد. گاهی مهدی باید حرفش را چندبار تکرار می کرد تا او را به خود آورد.
آخر شب بود و او خسته، پاهایش دیگر توان رفتن نداشتند، ناامید به دیوار تکیه زده بود که گرمای دستی را بر روی شانه اش حس کرد. مهدی بود که همچون همیشه لبخندی گرم و مهربان بر روی لب داشت. خطاب به سهراب گفت:
– یکی از دلال ها هست که می گه اگر پل خوبی بهم بدهید، می تونم جایی رو براتون پیدا کنم. فقط می گه فردا صبح باید بیاییم.
آن گاه با چشم اشاره ای به ان مرد کرد که از ته کوچه شانه به شانه اقای محسنی به طرف آنها می آمدند. صبح روز بعد، پس از گفتگوی کوتاهی که میان آن ها انجام شد، راهی خانه ای شدند که آن مرد واسطه تعریفش را زیاد می کرد! هر چه بیشتر به ان خانه نزدیک می شدند، اخمهای سهراب بیشتر درهم می رفت، بوی ناخوشایند فاضلاب، محله را از جا برداشته بود و حال او را به هم می زد. شاید هم او زیاده از حد نازپروده بود! چرا که بچه هایی که یک دوم سن او را هم نداشتند کالا بی تفاوت نسبت به این موضوع وسط کوچه مشغول بازی بودند، چند جوان بیکار سر کوچه نشسته بودند، به هر عابری که رد می شد متلکی می گفتند و بلند می خندیدند. سهراب تا جایی که توانسته محکم جلوی دهان و بینی اش را گرفته بود تا کم تر این بود را حس کند.
سر یک کوچه فرعی بسیار تنگ و باریک که جوی آب کثیف و پر از آشغالی از میان ان رد می شد، ایستادند، ان مرد با دست به خانه ای که درون ان کوچه بود، اشاره کرد و گفت:
– باید بریم توی این کوچه….
به سمت خانه که به او به ان اشاره کرده بود، راهی شدند، در اوایل کوچه کنار یک کارگاه کوچک و محقر نجاری خانه ای بود که سر و صدای فراوان از حیاط ان به گوش می رسید درب نیمه بازش کج به نظر می رسید!
وارد خانه شدند، سهراب چنان حیرت زده اطرافش را می نگریست که دل آقای محسنی و مهدی به حالش سوخت. آن حیاط کوچک انقدر شلوغ و پر همهمه بود که صدا به صدا نمی رسید . بچه ها قد و نیم قد مشغول بازی بودند و سر اینکه چه کسی اول بازی را شروع کند، دعوایشان شده و صدای جنجالشلن فضا را پر کرده بود. در گوشه ای دیگر از حیاط چیزی شبیه به یک صف طولانی دیده می شد که بعدا معلوم شد صف توالت است
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۰]
#دختر_زشت
#قسمت۳۱

چند جوان با ظاهرهایی بسیار اشفته ، روی پله های حیاط نشسته، یکی از انها روی قابلمه می زد و دیگری با صدای بلند می خواند.
– پشه گو، پشه نگو، نیش داره! ششصد و شصت و شیش سه تا شیش داره…چند زن کنار حوض اب نشسته بودند و با سر و صدای فراوان چند قابلمه بزرگ و کوچک را می شستند. یک بچه حدودا سه چهارساله با شیطنت دنبال مرغ و خروس ها می دوید و ان ها را اذیت می کرد.
مادرش که مشغول پهن کردن رخت های شسته به روی بندهایی که از وسط حیاط می گذشتند بود، مدام با صدایی متمایل به جیغ، صدایش می زد و او را از شیطنت و خرابکاری باز می داشت. دور تا دور این حیاط کوچک، ده اتاق قرار داشت که ظاهرا یکی از انها همان بود که ان مرد قصد داشت به سهراب نشان بدهد. سهراب که یک لحظه گره از ابروانش باز نمی شد پشت سر او و مردی که به نظر می رسید صاحب خانه بود وارد اتاق شد.
نگاهش را دور اتاق چرخاند و سپس از اقا یدالله که صاحب خانه بود، درباره قیمت انجا، سوال کرد. مهدی و پدرش با سهراب صحبت کردند و امیدوارش نمودند که در اینده جای بهتری را پیدا خواهد کرد و لازم نیست مدت زیادی را در ان اتاق قدیمی زندگی کند، اما در حال حاضر ان جا بهتر از بقیه آن چه قبلا دیده بودند، می نمود. سهراب هم علی رغم اینکه ناراضی بود چون خود را ناچار دید، ان جا را پذیرفت و قرار شد زندگی مشترکش را با صفورا همان جا اغاز کند.
صفورا که حقیقتا عاشق او بود، برای اینکه به او ثابت کند برخلاف تصور خانواده اش از همان اول هم چشمی به ثروت سهراب نداشته است از هیچ گذشتی در مور ان زندگی سخت و دشوار دریغ نکرد. او در کنار سهراب احساس خوشبختی و آرامش می کرد و برایش هیچ تفاوتی نداشت که د رجا و چگونه زندگی کند با حرفهای شیرین و امیدوار کننده اش او را به سعی و تلاش مضاعف تشویق می کرد و همیشه ممنون زحمات او بود.
وسایل مختصری را تهیه کرده و به ان جا بردند. چند روز بعد به عقد یکدیگر درآمدند و بدون هیچ مراسم و برنامه خاصی به خانه شان رفته و زندگی مشترکشان را اغاز کردند. روزی که معلوم شد ان دو قرار است برای زندگی در ان جا بمانند و مشغول چیدن وسایل مختصرشان در اتاق بودند، همه اهالی خانه، پشت در اتاق جمع شده بودند و سعی می کردند سر از کار آن دو در آورند. گاهی پچ پچ می کردند و ناگهان خنده بلند سر می دادند. سهراب که هنوز به چنین اوضاعی عادت نداشت با عصبانیت از اتاق خارج شد و رو به انها گفت:
– مگه داریم برای شما نمایش رو حوضی اجرا می کنیم که این جا جمع شدید و ما رو نگاه می کنید؟
یکی از جوان ها به رفقایش گفت:
– نگفتم طرف بچه قرتیه! از راه رفتنش پیداست ناکس!
دیگری پاسخ داد:
– برو بابا دلت خوشه! اگر قرتیه اینجا چی کار می کنه، بدبخت؟
سهراب با عصبانیت گفت:
– هر چی که هست به شما ربطی نداره…برید پی کارتون.
– اُه اُه اُه… چه بد عصبانیه!
– گند!
– چرا داد می زنی حالا؟!
سهراب می خواست یقه او را بچسبد که صفورا همان لحظه از اتاق بیرون امد و ارام دست او را گرفت و آهسته زیر گوشش گفت:
– آروم باش، ولشون کن، بیا تو…
رقیه خانم، پیر زنی که اتفاقا اتاقش کنار اتاق انها بود با دیدن صفورا کمی جلو امد عینک ته استکانی ای را که یک طرف ان را با کش بسته بود، چند بار عقب و جلو برد و رو به سهراب گفت:
– ننه! این زنته یا عروسکه؟!
سهراب از اینکه پیرزن این حرف را جلوی ان همه جوان لات گفته بود، عصبانی شد و گفت:
– زنمه، مگه شماها تا حالا ادم ندیدید؟
آن گاه با اشاره ی چشم از صفورا خواست به اتاق برود . خودش هم پشت سر او به اتاق می رفت که شنید پیر زن غرغر کنان گفت:
– وا چه بد اخلاق!
او که وانمود می کرد چیزی نشنیده در اتاق را محکم به هم کوبید و سپس خود را به جا به جا کردن وسایل مشغول نمود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۱]
#دختر_زشت
#قسمت۳۲

روزها می گذشتند و انها معجون تلخ و دردناک زندگی شان را با عشق شیرین کرده و سر می کشیدند. سهراب از صبح تا شب کار می کرد و زحمت می کشید و صفورا از ان هنگام که اولین ستاره شب در اسمان می درخشید، دلتنگ و بیقرار انتظار او را میکشید. گلاب نوه رقیه خانم که تقریبا با صفورا هم سن و سال بود، تنها کسی بود که در این مدت خود را به صفورا نزدیک کرده و او را از تنهایی درمی آورد. گلاب بافتن قالی را به صفورا یاد داده و به او پیشنهاد کرد در اتاقشان یک دار قالی زده و روزها خود را با این کار مشغول کند تا هم سرگرم شود و هم در اینده ی نزدیک بتواند کمک خرج شوهرش باشد.
سهراب هم در طول روز تنهایی اش را با مشتری هایش قسمت کرده و تنها دلخوشی اش گپ زدن با آن ها بود، علی الخصوص که یکی از انها با او اشنا درآمده و گاهی به او سر می زد. او یکی از دوستان قدیمی سهراب بود که شهریار نام داشت و آن طور که می گفت، اولین باری که سهراب را د ران نقطه شهر و در ان وضعیت مشغول به کار دیده است جا خورده و نتوانسته باور کند، این سهراب اقتداری است که با آن همه ثروت بی شمار پدری اش در آنجا مشغول به کار شده است.
شهریار وقتی که درد دل های سهراب را شنید و او را تنها و بی کس یافت به دوستی و روابط بیشتر دعوتش کرد و سهراب هم خوشحال از این دوستی گاهی همراه صفورا به خانه ی او می رفت.
خودش با شهریار و صفورا با لیلا همسر او ساعتی به گفتگو پرداخته و بعد با روحیه ای که تا حدودی شاداب تر به نظر می رسید به خانه بازمی گشتند.
یک سال، دو سال و سه سال از آغاز زندگی مشترک آن دو گذشت اما همچنان خبری از باردار شدن صفورا نبود و این مسأله، سخت آن دو را نگران ساخته بود. به آنچه طبیب که به آنها معرفی می شد مراجعه کرده و هر چه درمی آوردند، خرج دوا و درمان صفورا کرده اما به نتیجه ای نمی رسیدند.
سهراب که خود عاشق بچه بود، کمبود یک کودک شیرین زبان و دوست داشتنی را در زندگی شان حس می کرد و دلش می خواست که هر چه زودتر پدر شود اما با این حال تمام سعی و تلاشش این بود که خود را در مقابل این مشکل بی تفاوت نشان دهد تا صفورا کمتر غصه بخورد. جرأت نداشت به بچه ی کسی نگاه کرده و یا کوچکترین محبتی بکند وگرنه چنان اشک صفورا جاری می گشت که دیگر مهار کردنش به این آسانی ها نبود.
سهراب سعی می کرد او را درک کرده و می کوشید حداقل مقابل چشمان صفورا این کار را نکند.
هرچه بیشتر می گذشت این مشکل نه تنها برای صفورا عادی نمی شد بلکه او بی تابی بیشتری می کرد. به خصوص که تنهایی هم آزارش می داد و این خلاء را بیش از دیگران که مشکلی شبیه به او داشتند در زندگی اش حس می کرد.
سهراب برای اینکه تنوعی در زندگی او ایجاد کند، تصمیم به خرید خانه ای مستقل گرفت. در این سه سال به پس اندازهایش اضافه شده و با کمک مبلغ قابل توجهی که شهریار به او قرض داد، توانست خانه ای کوچک و محقر اما مستقل در همان حوالی خریداری کند.
به کمک شهریار و همسرش به خانه ی جدیدشان اسباب کشیدند ولی با آمدن به این خانه ی جدید روحیه ی صفورا خراب تر شد، چراکه آن سکوت بیش از حد، او را می آزرد و او اعتقاد داشت که به حضور مداوم گلاب در کنارش و سر و صدای بچه های آنجا عادت کرده و حالا این خانه ی ساکت و خلوت برایش ملال آور و خسته کننده است.
و سهراب همواره می کوشید تا جایی که می تواند، سرگرمی های مختلف برای او ایجاد کند.
اکنون هفت سال از ازدواج آن دو می گذشت و هنوز صدای شیطنت کودکی فضای آن خانه را پر نمی کرد.
سهراب همچنان وانمود می کرد که بی تفاوت است و صفورا همچنان با دیدن کودک دیگران اشک حسرت می بارید. تنها کسی که با مهربانی اشک های او را پاک می کرد و دلداریش می داد، سهرا بود.
شهریار و لیلا هم گاهی به آنها سر زده و سعی می کردند آن دو را از تنهایی ملال آورشان بیرون آورند. و باز هم لیلا هر بار آدرس پزشکی حاذق را برای آنها می آورد و با تعریف کردن های پی در پی از طبابت خوب او آنها را امیدوار می کرد. اما بی فایده بود و گویی زندگی قصد نداشت روی خوش به آن دو نشان دهد.
و اکنون که پانزده سال از آغاز زندگی مشترک آنها می گذشت، صفورا دیگر با آن نگاه شاداب و صدای با نشاطش خستگی را از تن سهراب بیرون نمی آورد و با حرفهای شیرینش او را به آینده امیدوار نمی کرد. اینقدر از او فاصله گرفته که دیگر خود احساس عذاب وجدان می کرد و دلش به حال سهراب می سوخت.
او خوب می دانست که در چنین موقعیتی باید بیشتر خود را به سهراب نزدیک کرده و اجازه ندهد که او بیش از این در زندگی اش احساس خلاء و تنهایی کند اما مثل اینکه دست خودش نبود و ناخواسته یک نوع سرمای خاص در وجودش ریشه دوانده بود.
در تمام این مدت یک راه حل همیشه ذهنش را به خود مشغول می ساخت. او خود از انجام این راه حل واهمه داشت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۴۲]
#دختر_زشت
#قسمت۳۳

از اندیشیدن به آن تمام وجودش می لرزید و اشک در چشمانش جمع می شد، اما بالاخره برای نجات زندگی اش باید تقلایی می کرد. نباید می نشست و نظاره می کرد که سرما بر تمام لحظات زندگی شان چیره گشته و رفته رفته نابودشان می سازد.
آن روز تصمیم داشت پیشنهادش را به سهراب بگوید. اما از عکس العمل او در مقابل این پیشنهاد واهمه داشت. نمی دانست این چه حسی است که ناخودآگاه او را وادار می کند که در دل دعا کند، سهراب پیشنهادش را نپذیرد!
لکن چاره ای نبود او باید حرفش را می زد و سهراب باید قبول میکرد، چرا که این کار برای شیرین شدن و دوام زندگی شان مؤثر می نمود.
چشمهایش به گلهای ناتمام قالی اش خیره مانده و سخت به فکر فرو رفته بود. صدای آهنگین کاردک قالی بافی که با سرعت هر چه تمام تر همراه با دستهای نحیف و زحمتکش او حرکت می کرد، تنها نوایی بود که سکوت سنگین حاکم بر فضا را می شکست. اما این آهنگ آنقدر شبانه روز در گوش آن دو پیچیده بود که اکنون خود جزیی از سکوت برایشان به حساب می آمد.
اما این بار خود صفورا بود که این سکوت را شکست طوری که انگار اولین بار است سهراب را می بیند و می خواهد با او حرف بزند. نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی آرام و شرمگین گفت:
– سهراب!
او که خود حسابی به فکر فرو رفته بود، با شنیدن صدای آرام صفورا به خود آمد و با مهربانی گفت:
– بله!
– می خواستم … می خواستم … یه چیزی بگم … فقط … فقط قول بده که عصبانی نشی! یعنی قول بده که دعوام نکنی!
سهراب با تعجب او را نگریست و گفت:
– من کی تو را دعوا کردم که این دفعه ی دومم باشه؟!
– این اولین باریه که می خوام حرفی رو بزنم که می دونم از شنیدنش عصبانی می شی! یه حرفِ … یه حرفِ دور از انسانیت!
– بهت نمی یاد!
– بعضی وقتها مشکلات و سختی های زندگی، دل آدمو به سنگ تبدیل می کنه.
– برعکس! بیشتر وقتها این مشکلات و سختی های زندگی هستند که دل آدمو شیشه ای و حساس بار می یارند! بستگی به آدمش داره، من فکر می کنم تو جزء اون دسته از آدمهایی هستی که من می گم.
صفورا با شنیدن حرف او از فکر خود شرمنده شده بود، یک لحظه تصمیم گرفت از گفتن پیشنهادش صرفنظر کند، اما هنگامی که به یاد تنهایی های خسته کننده اش در طول روز افتاد، دوباره مصمم شد آن حرف را هرچند که گفتنش برای او دشوار بود! بزند و خودش را خلاص کند.
این بود که باز نگاهش را از سهراب برگرفت و در حالی که به مقابل خیره شده بود، مِن مِن کنان گفت:
– می گم … می گم … تو … تو برو زن بگیر! یه کاری کن زود حامله بشه! بعد … بعد … وقتی که بچه به دنیا اومد، طلاقش بده و بچه ات رو بیار من بزرگ کنم!
سهراب که با دیدگانی متحیر و تعجب زده او را نگاه می کرد، با حیرت سرش را تکان داد و گفت:
– من این حرفها را از زبون کی دارم می شنوم؟! صفورا ! باورم نمی شه که تو حتی چنین فکری رو توی سرت راه داده باشی، چه برسه به اینکه به زبون بیاری!
اشک از چشمان صفورا جاری شد و باز با دیدن اشکهای او صدای سهراب آرام شد! در حالی که سعی می کرد دل شکسته ی او را در کند، دستش را در دستان گرم خود فشرد و گفت:
– من هنوز اینقدر نامرد نشدم که سر تو هوو بیارم و یک بچه ی بی گناه رو از مادرش جدا کنم. تو هیچ فکر اون زن بیچاره رو کردی که یا از دست دادن بچه اش چه حال و روزی پیدا خواهد کرد؟
صفورا که هنوز اتفاقی نیفتاده، به آن زن از راه نرسیده حسادت می کرد، با ناراحتی گفت:
– تو بیشتر از اینکه به فکر من باشی به فکر حال و روز اون زنتی!
سهراب که از حرف او خنده اش گرفته بود، گفت:
– من که اول تو رو گفتم … گفتم نمی خوام سر تو هوو بیارم!
صفورا مصرانه گفت:
– زن بگیر ولی … ولی دوستش نداشته باش!
سهراب خواست سر به سر او بگذارد و بگوید: مگه می شه آدم مادر بچه اش رو دوست نداشته باشه!

 

اما با دیدن چشمهای اندوهگین صفورا دلش نیامد این شوخی را با او بکند، بنابراین چیزی نگفت و فقط محکم و مردانه پاسخ داد:
– نه! بهتره این فکر رو از سرت بیرون کنی، من چنین کار احمقانه ای رو نمی کنم. دیگه هم این حرفو تکرار نکن.
گریه ی صفورا شدت گرفت و سهراب از میان هق هق او صدایش را شنید که می گفت:
– چقدر باید از صبح تا شب توی این اتاق متروکه بنشینم و بی هدف تیک تاک ساعت دیواری رو بشمرم تا شب از راه برسه و تو برگردی خونه؟ حالا که جوونیم و سر خودمون رو به کار گرم کردیم، این چنین از سکوت و سرمای زندگیمون رنج می بریم اون موقع که پیر می شیم و توان دو قدم راه رفتن رو هم نداریم. ما تنها و بی کس در کنج غریبی خودمون می میریم و یک هفته بعد که بوی تعفن مون توی خونۀ همسایه پیچید، تازه باخبر می شن که کسی توی این خونه مرد و بعد اهالی محل در حالی که دماغ هاشون رو از بوی بد گرفتن ما رو به قبرستون می برند! اما حتی بعد از مرگمون هم کسی رو نداریم که برامون خیرات کنه

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۴۳]
#دختر_زشت
#قسمت۳۴

گریه مجالش نداد که حرفش را ادامه دهد. سهراب که حالا خودش هم بغض کرده و نمی توانست حرف بزند، سر او را بر سینه ی خود چسباند و با صدای لرزان گفت:
– اما با این که عشق من نسبت به تو زیر سوال می ره …
– خواهش می کنم، به خاطر من این کار رو بکن، اگر دوستم داری، اگه نمی خوای ناراحتی ام رو ببینی این کار رو بکن …
سهراب سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت. تا دو روز دیگر هم هیچ کدامشان نتوانستند حرفی در این مورد به میان بیاورند. صفورا که سکوت سهراب را نشانه ی موافقت او در برابر پیشنهاد خود می دانست، دلش را مالامال از اندوه و اضطراب می دید، احساس می کرد نمی تواند سهراب را در کنار دیگری تحمل کند.
با یادآوری همسرش در کنار زنی دیگر، بغض گلویش را می فشرد و فکر می کرد دیگر نمی تواند سهراب را دوست داشته باشد، اما این کار را آخرین راه چاره برای رهایی از آن همه تنهایی خودش و او می دید. هرچند بعد از این همسرش را مانند ظرفی نشسته احساس می کرد!
گاهی فکر می کرد که آن زن را خواهد کشت! این افکار پریشان و آن دل بی تابش او را عصبی می کرد و در نتیجه ی این همه فکر کردن باز هم چیز دیگری به نظرش رسید. کنار سهراب نشست. دلش می خواست بداند او اقدامی انجام داده یا نه، اما می ترسید بپرسد و پاسخ بشنود: آری!
به نظر می رسید سهراب صدای بلند طپش قلب او را شنید و از چشمان او خواند که منشأ این همه اضطراب چیست که قبل از به حرف آمدن صفورا گفت:
– هنوز اقدامی نکردم!
صفورا نفس راحتی کشید، اشک در چشمانش حلقه زده بود و او آن را از دید سهراب پنهان می کرد می ترسید او را از تصمیمی که گرفتند منصرف سازد. با لحنی خواهشگرانه گفت:
– سهراب!
– جانم!
– یه خواهش!
– زنی که می گیری … زنی که می گیری … زشت باشه … خیلی زشت!
سهراب پوزخندی زد و گفت:
– می ترسی خوشگل باشه، دیگه نتونم ازش دل بکنم؟!
صفورا به علامت تأیید سرش را پایین آورد. سهراب لبخند تلخی زد و خیره در چشمان او گفت:
– بعد از این همه مدت هنوز نتونستی احساس من رو نسبت به خودت درک کنی؟ اینطوری من رو شناختی؟
صفورا گفت:
– تو هم هنوز نتونستی درک کنی! اگر درک می کردی الان می فهمیدی که چرا حساسم!
سهراب لبخندی زد و پاسخ داد:
– چَشم! زن زشت می گیرم، دیگه چی می خوای؟!
– زود طلاقش بدی!
– چشم، دیگه چی؟
صفورا با شرمندگی سرش را زیر انداخت و گفت:
– زودتر خلاصم کن.
– چشم، دیگه چی؟
– برای این کار از شهریار کمک بخواه! من یک بار یک دختر خیلی زشت توی خونه شون دیدم، نمی دونم کی بود و چه نسبتی باهاشون داشت. فقط … فقط اینقدر زشت بود که من نتونستم نگاهش کنم!
سهراب آهی کشید و گفت:
– یا قمر بنی هاشم! به دادم برس! باشه فردا می رم پیش شهریار و قضیه رو باهاش در میون می گذارم.
صبح روز بعد صفورا با چه حالی سهراب را تا دمِ در خانه بدرقه کرد، خدا می داند! احساس می کرد با دست خودش شوهرش را به دست دیگری می سپارد. احساس می کرد دیگر سهراب او را دوست نخواهد داشت.
چرا که به هر حال آن دختر هر چقدر هم که زشت باشد مادر بچه ی اوست و این فکر صفورا را دیوانه می کرد. فقط تمام سعی اش این بود که اشکی در چشمانش ندرخشد و با لبخندی هر چند تصنعتی سهراب را راهی خانه ی شهریار کند.
در حالی که سهراب یک لحظه گره از ابروانش نمی گشود و بغض گلو رهایش نمی نمود، فکرش را هم نمی کرد که روزی بخواهد چنین عمل بی رحمانه ای را در مورد سه نفر، صفورا، بچه و آن زن بینوا اعمال کند. از خودش بدش می آمد و حس می کرد با این کار، خود را زیر سوال خواهد برد.
سوالهای سختی که از همان لحظه وجدانش از او می پرسید و کلافه اش می ساخت. این عذاب روحی اش وقتی بیشتر شد که به خوبی درک می کرد لبخندهای صفورا تصنعی است و خوب می فهمید که او چه حالی دارد.
وقتی که سهراب از خانه خارج شد، صفورا را همچنان از گوشه درب نیمه باز با نگاهش او را بدرقه کرد و مرد بلندقامت و چهارشانه اش را دید که لحظه به لحظه از او دور می شود و در انتهای مرگ آور کوچه از مقابل دیدگان او محو می گردد.
در را بست و بلندترین گریه ی زندگی اش را سر داد. نمی دانست چه حسی به او می گوید که سهراب دیگر برنخواهد گشت و یا اگر هم برگردد قلبش را جایی می گذارد و برمی گردد و دیگر از آن سهراب عاشق خبری نخواهد بود. سرش را به در تیکه داد و همانجا ناتوان نشست.
ساعتی بعد سهراب خود را مقابل درب خانه ی شهریار دید. چند بار انگشتش را تا نزدیک زنگ برد و دوباره با تردید آن را پایین آورد. دست دیگرش را مشت کرده و سعی می کرد بر اعصاب خود مسلط باشد. عاقبت انگشت را روی زنگ گذاشت و آن را فشرد و لحظاتی بعد صدای شهریار را شنید که می پرسید:
– کیه؟
– سلام! منم سهراب
شهریار در را به روی او گشود و به استقبالش آمد اما او را همچون همیشه سرحال ندید. با نگرانی پرسید:
– چیزی شده؟!
– آره!
– برای صفورا اتفاقی افتاده؟
– تقریباً … نه، کاملاً !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۴۴]
#دختر_زشت
#قسمت۳۵

شهریار که بی صبرانه منتظر شنیدن حرفهای او بود، به داخل ساختمان دعوتش کرد و پس از اینکه او را به مهمان خانه برد گفت:
– درست حرف بزن ببینم، چی شده؟ نکنه خدای نکرده صفورا مریض شده؟
سهراب پس از سکوتی طولانی و یک آه بلند پاسخ داد:
– اون از من خواسته که زن بگیرم!
شهریار با صدای بلند خندید و گفت:
– ای بابا ! ترسیدم … گفتم چی شده! این که ناراحتی نداره … من از خدامه لیلا بهم بگه برو زن بگیر!
سهراب با لحنی جدی پاسخ داد:
– شاید تو احساس نداری!
شهریار خندید و گفت:
– اتفاقاً چون خیلی آدم بااحساسیم می گم، یکی کمه!
– اون احساس به درد عمه ات می خوره.
لبخند بر لبان شهریار خشکید و گفت:- شوخی کردم بابا! حالا چرا کنایه می زنی؟
– چون اعصابم خورده!
– خب حالا چه کاری از دست من برمیاد؟
در این زمان لیلا که تقریبا حرفهای انها را شنیده بود با کنجکاوی به جمع انها پیوست و پس از سلام و احوالپرسی نارشان نشست. سهراب در پاسخ به شهریار گفت:
– اون از من خواسته کسی که باهاش ازدواج می کنم، حتما زشت باشه و می گه که… می گه که همچین دختری رو توی خونه شما دیده!
شهریار که فورا فهمیده بود منظور سهراب چه کسی است، برای اینکه کمی او را دست بیاندازد، وانمود کرد به فکر فرو رفته و پس از لحظاتی در حالی که دیوان حافظ را از روی طاقچه ی بالای سرش برمی داشت، گفت:
– بگذار ببینم خواجه حافظ شیرازی می دونه تو چی میگی؟
با قیافه خاصی که به خود گرفته بود، دیوان را گشود و در کمال تعجب مصراع اول شعر را با لحنی کش دار و بلند خواند:
– شراب تلخ می خوام که مرد افکن بود زورش….
سپس قاه قاه زد زیر خنده و رو به لیلا گفت:
– غلط نکنم ماه پاره رو می گه، لیلا تلخ تر از اون نداریم.
سهراب که از این مسخره بازی خونش به جوش آمده بود با بی صبری گفت:
– حالا واقعا یک همچین دختری رو دارید تو خونه تون؟
– آره بابا! داریم، اسمش ماه پاره است! یعنی جدا که ماه رو پاره کرده با اون قیافش!
– چه نسبتی باهاتون داره؟
– کلفتمونه!
– شوهر نداره؟
– نه بدبخت. کی می ره اونو بگیره.
– من!
– چرت نگو سهراب، حالا که این فرصت طلایی برات پیش اومده حداقل یک خوبشو بگیر! لیلا و سهراب چشک غره ای نثار او کردند و او برای اینکه چهره حق به جانب بگیرد گفت:
– – به خدا اگه ببینیش از زندگی سیر می شی! لیلا می دونه…
– خودم می دونم چون صفورا به این زودی ها به خودش اجازه نمی ده به کسی بگه زشت!
شهریار دست هایش را از هم گشود و رو به سهراب گفت:
– خود دانی! الان توی زیر زمین مشغول نظافته می خوای بگم لیلا صداش کن.
سهراب که می خواست زودتر خودش و صفورا را خلاص کند، گفت:
– بگو بیاد.
و بعد از لحظاتی پرسید:
– راستی شهریار! چند سالشه؟ می تونه بچه دار بشه؟
– آره بابا! سی و نج سالشه، هم ساله صفوراست.
– خوبه، صداش کن بیاد.
لحظاتی بعد لیلا در حالی که او را صدا می زد، خیلی صریح و بی مقدمه گفت:
– ماه پاره! ماه پاره! بیا برات خواستگار اومده!
او ه تا به ان روز چیزی به اسم خواستگار نداشته و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، پله ها را شش در میان به طرف بالا دوید و وقتی به پشت در مهمان خانه رسید، برای اینکه بر اضطرابش غلبه کند دستهایش ر بر هم ماساژ داد. روسری اش را صاف کرد و ارام دستی روی گونه هایش کشید، در ایینه نگاهی به چهره خود انداخت و لبخند از لبانش محو شد. مطمدن بود که این خواستگار او را نخواهد پسندید.آهی کشید و قدم به سالن پذیرایی گذاشت. سهراب با شنیدن صدای او به احترامش از جا برخاست و وقتی سرش را بلند کرد تا او را ببیند از ترس اب دهانش را به سختی فرو داد و شهریار از دیدن چههر بهت زده ی سهراب، صورتش را پشت دستهایش پنهان کرده و می خندید. لیلا که از کارها شوهرش حسابی عصبانی شده بود نزد ماه پاره رفت. دستش را روی شانه ی او گذاشت و در حالیکع هدایتش می کرد تا مقابل سهراب بنشیند، چشم غره ای به شهریار رفا و خطاب به ماه پاره گفت:
– ناراحت نباش عزیزم،… شهریار هر از چند گاهی به یاد لطیفه ای می افته و خنده اش می گیره ، قصد بدی نداره!
دختر بی نوا که با دیدن تیپ و قیافه و چهره سهراب، هوش از سرش رفته بود یک لحظه چشم از او برنمی داشت و همچنان لبخندی شرمگین بر لب ها داشت. و سهراب اینقدر حالش بد شده بود که نمی توانست او را نگاه کند. سرش را زیر انداخته و با انگشتانش پیشانی اش را ماساژ می داد. پس از سکوتی طولانی با یک خونسردی ساختگی گفت:
– شما با من ازدواج می کنید؟
– بله!!
شهریار که نتوانست خنده اش را کنترل کند از ان جا بیرون رفت و لیلا نگاه متعجب اش را با حرکت سر از سهراب به ماه پاره می چرخاند!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۴۴]
#دختر_زشت
#قسمت۳۶

تا به حال ندیده بود که مردی چنین سریع و صریحانه از کسی که هرگز او را نمی شناسد خواستگاری کند و ان طرف هم بدون معطلی، بله ای چنین محکم بگوید! نمی دانست که انها هر دو فقط به فکر خلاص شدن هستند و به چیز دیگری فکر نمی کنند که بخواهند وسواس بیشتری به خرج دهند. سهراب گفت:
– آماده اید همین الان بریم عقد کنیم؟
– بله!!
سهراب که خودش هم از این بله محکم و صریح او تعجب کرده بود ، حیرتزده پرسید:
– خانواده تون؟
– پدر و مادرم فوت کردند، فامیلا هم شهرستانند.
– مشکلی با این موضوع ندارید؟
– نه!
– بریم؟
– بریم!!
– من زن دارم ها!
دختر سرش را زیر انداخت و اهسته گفت:
– اشکالی نداره!
– هیچ سوال یا اعتراضی ندارید؟
– نه!
سهراب که از این همه صراحت دختر زشت رو جا خورده بود، صدا زد:
– شهریار، شهریار! آماده شو بریم.
– شهریار هیجان زده به ان جا رید و با تعجب گفت:
– عقد شد؟ تموم شد؟ حل الخالق! ای روزگار!
لیلا همچنان بهت زده وقایع اطرافش را می نگریست و احساس می کرد که خواب می بیند!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۰۴]
#دختر_زشت
#قسمت۳۷

ساعتی بعد سهراب و ماه پاره به عقد هم درآمدند، لحظه ای که خطبه عقد خوانده می شد، به نظر می رسید که عاقد هم از ای وصلت ناجور تعجب زده شده! داماد تا این حد جذاب و دوست داشتنی و عروس ان قدر زشت و چندش آور!
هنگام جاری شدن خطبه عقد، اشک در چشمان عروس حلقه زده بود. اشک شوق و احساس خوشبختی! داماد اخم کرده از اینکه چگونه خواهد توانست با این زن رابطه برقرار کند؟ چهره زیبا و دوست داشتنی صفورا مقابل چشمانش ظاهر می گشت و با این فکر که به زودی خنده را بر ان لب ها و ان صورت غمگین خواهد نشاند. کمی ارام می گرفت، صفورا را در حالی تصور می کرد که کودکی را در اغوش گرفته و با خوشحالی گونه ها و دست های ان کودک را بوسه باران می کند، اما ماه پاره چه؟ چه بر سر او می آمد؟ یعنی روزی می رسید که این اشک شوق به او اشک حسرت تبدیل می شد؟
و او که در پاسخ به همه سوالاتش به بن بست می رسید، در دل عاقبت این کار را به خدا می سپرد که هم از حال صفورا اگاه است و هم ماه پاره هم خود او….
و از دل می گذراند، او بهترین کسی که می تواند عاقبت این کار را به خیر بگرداند و ان طور که صلاح می داند، چرخ روزگار را برای انها بچرخاند.
سهراب می دانست که این ازدواج ، هر چه سریعتر و ناگهانی تر انجام بگیرد، برای صفورا بهتر است. بنابراین پسس از عقد ، ماه پاره را به دست شهریار و لیلا سپرد و نزد صفورا بازگشت تا زودتر همه چیز را به او بگوید و خیالش را راحت کند.
وقتی که وارد خانه شد، او را دید که زانوی غم در اغوش گرفته و به دیوار تکیه زده است. با دیدن سهراب از جایش برخاست ور وی دو پای لرزانش ایستاد، احساس می کرد نفسش بالا نمی اید. به سختی سوالش را بر زبان آورد:
– عقد کردی؟
– آره!
دیگر توان ایستادن ندشات اما فکر کرد نباید خود را ببازد با خود اندیشید ان دختر سهراب را صاحب نخواهد شد. حضور او موقتی است. به سختی لبخندی زد و در حالی که از درون می جوشید، گفت:
– مبارک باشه!
سهراب که عصبی و کلافه به نظر می رسید گفت:
– مبارک نیست!
سهراب که عصبی و کلافه به نظر می رسید گفت:
– مبارک نیست.
صفورا سرش را زیر انداخت و اهسته گفت:
– چرا؟
– خدا بگم چه کارت نکنه، صفورا!
– خ…خیلی زشت بود؟!
– شک داری؟!
– نه، ولی… همش می ترسم به نظر تو قشنگ بیاد!
سهراب با بی حوصلگی گفت:
– آدم زشت، زشته دیگه…به نظر من و تو نداره.
– نا مهربون حرف می زنی.
– صفورا به خاطر خدا بس کن تو که هنوز چیزی نشده، اینقدر حساسیت نشون می دی وقتی حامله بشه چی کار می کنی؟
– وقتی می بینی من اینقدر حساس و ناراحتم، نباید اینطوری حرف بزنی.
– چطوری باید حرف بزنم؟ مگه من چی گفتم؟ باید حتما بالا بیارم تا مطمئن بشی چقدر حالم ازش بهم می خروده؟
صفورا روی زمین نشست و سر به زانو گریه کرد. حس می کرد با دو دستش شوهرش را از خود دور کرده است. با صدای بلند میان گریه گفت:
– لعنت به من….لعنت به من….
سهراب که از طرز حرف زدنش با او پشیمان شده و دلش به حال او می سوخت. مقابلش روی زمین زانو زد و سعی کرد این رفتارش را از دل او در آورد.
– صفورا!
– بله.
– ماه پاره رو چی کارش کنم؟
صفورا نگاه معنا داری به او کرد و گفت:
– یادت رفته برای چی گرفتیش؟
– منظورم اینه که بیارمش اینجا یا همون جا خونه ی شهریار باشه؟
– همون جا باشه.
– ولی من نمی تونم تو رو اینجا تنها بگذارم.
– من هم نمی تونم اون رو توی این خونه ببینم.
– پس باید چی کار کنیم؟
– برو خونه ی شهریار.
– پس تو هم با من بیا!
– من برای چی بیام؟ می خوای دیونه بشم؟
– پس من نمی رم!
– سهراب ، هر چی زودتر بری، بهتره!
– من ازش می ترسم، ازش بدم میاد!
– بگو لیلا ارایشش کنه.
سهراب سرش را تکان داد و اهسته گفت:
– بی فایده است!
صفورا با کلافگی گفت:
– از دست من چه کاری برمیاد؟
– با من بیا.
– نمی شه، نمی تونم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۰۵]
#دختر_زشت
#قسمت۳۸

اما من نگرانت هستم. نمی شه شب توی این خونه، تنها باشی.
– خب، برو و زود برگرد، برو، نیم ساعت، یک ساعت، ببینش و برگرد.
– آره، خوب گفتی.
صفورا از جایش برخاست و عجولانه گفت:
– پس زودتر برو دیگه! دیوونه ام کردی…
سهراب به فکر فرو رفت و پس از لحظه ای گفت:
– صفورا!
– بله.
– می گم … حرف می زنه یه جویه! من نمی تونم نگاهش کنم!
– خب، نگاش نکن! زور که نیست. یکی دیگه ر نگاه کن…شهریار رو نگاه کن!
– آخه، زشته، اون حرف می زنه من شهریار رو نگاه کنم.
– ای بابا! من چه می دونم. زودتر بلند شو برو دیگه.
سهراب با بی میلی از جا برخاست و به دیدن ماه پاره رفت و قرار شد دو ساعت دیگر برگردد تا صفورا شب را در خانه تنها نباشد. هر چند که او تنها نبود و افکار موهوم و خیالات عذاب دهنده یک لحظه رهایش نکرده و تنهایش نمی گذاشتند. گاهی خود را ناسزا می گفت و گاهی به خود امید می داد که به زودی همه چیز تمام می شود و سهراب و او به همراه یک کودک شیرین زبان خانواده کامل و خوشبختی را تشکیل خواهند داد.
دیگر چیزی به امدن سهراب نمانده بود و او باید طوری وانمود می کرد که بسیار خونسرد و بی تفاوت است. در همین هنگام سهراب وارد شد و برای اولین بار صفورا احساس کرد که نمی خواد جواب سلام او را بدهد اما به ناچار لبخندی بر لب اورد و سلام او را پاسخ گفت.
خود نمی دانست که در صورت و حالت نگاه سهراب به دنبال چه می گردد و در او چه می جوید که این چنین صورتش را می کاود. طوری سهراب را می نگریست کهس هراب از ملاقات امشبش با ماه پاره

 

ناراضی است و این چهره ی بی تفاوت او صفورا را رنج می داد. به نظرش رسید از چیزی ناراحت است که بی هیچ حرفی پشت به او خوابید.
صفورا نتوانست درک کند که این همه ناراحتی سهراب به خاطر خود اوست. از دست او عصبانی شده و دلش می خواست طوری این عصبانیتش را خالی کند. دستش را روی شانه ی او گذاشت، چند بار تکانش داد و صدا زد:
– سهراب … سهراب …
با صدای گرفته پاسخ داد:
– چی شده؟
– بلند شو، چرا خوابیدی؟ چرا با من حرف نزدی؟ مگه دیگه دوستم نداری؟
سهراب که حالا به حالت نشسته درآمده بود، گفت:
– این چه حرفیه که می زنی، صفورا ! دوستت داشتم که برگشتم.
– یعنی اگر دوستم نداشتی، برنمی گشتی؟ اونجا می موندی؟ پیش اون؟ مگه تو اونو دوست داری؟
مثل اینکه واقعاً دیوانه شده بود و این حرفها و حرکاتش سهراب را کلافه می کرد، با عصبانیت پاسخ داد:
– نه … نه … نه … یادت نیست؟ من به خاطر تو با اون ازدواج کردم، به خاطر تو رفتم اونجا، به خاطر تو این همه از خودم بدم اومد …
صفورا سرش را زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.
روزها به کندی می گذشتند و همچنان سرمای خاصی میان آن دو حاکم بود. دلشان برای هم پر می کشید اما گویی دیواری از سکوت و سرما میان آنها جدایی افکنده بود.
سه ماه گذشت و یک روز سهراب با شادی وصف ناپذیری که مدتها با آن بیگانه بود، قدم به خانه گذاشت. صفورا که به نظر می رسید مدت زیادی انتظار چنین روزی را کشیده بود، خواب می دانست که سهراب چه خبر مسرت بخشی را برای او آورده است. کوشید خود را خونسرد نشان دهد.
سهراب جعبه ی شیرینی را مقابل او گرفت و گفت:
– ما بچه دار شدیم!
صفورا به چشمان هیجان زده ی او چشم دوخت. نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت. مدتها انتظار چنین روزی را کشیده بود و همیشه با خود می اندیشید روزی که این خبر را بشنود از شادی در پوست خود نخواهد گنجید اما حالا آرام مقابل سهراب ایستاده و او را نگاه می کرد. خوشحال بود اما نوعی حسادت مانع از ابراز خوشحالی اش می شد.
به جمله ی سهراب اندیشید: ما بچه دار شدیم! منظورش از ما چه کسانی بود؟ خودش و ماه پاره؟ پس صفورا آنجا میان آن خانواده ی سه نفره چه می کرد؟
به یاد آورد که خودش چنین نقشه ی احمقانه ای را کشیده است و به زودی سهراب، آن بچه را در آغوش او خواهد گذاشت نه ماه پاره!
به هر حال نتوانست حسادت خود را پنهان کند. به زور لبخندی زد و مخصوصاً گفت:
– مبارکتون باشه!
– مبارکمون باشه!
– کیا؟
– من و تو!
– پس ماه پاره چی؟
– باز شروع کردی؟ مگه نقشه ی خودت رو یادت رفته؟
– برای او هم شیرینی بردی؟
– نه!
– چرا؟
– بس کن صفورا ! مگه تو همینو نمی خواستی؟ بگذار خودم رو به بی خیالی بزنم. چرا نمک روی زخمم می پاشی؟ تو می خوای با نمک زدن به زخم من، زخمهای خودتون تسکین بدی؟

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۱۱]
#دختر_زشت
#قسمت۳۹
صفورا سرش را زیر انداخت و گفت:
– دست خودم نیست.
– می دونم. اما پانزده سال من تو رو درک کردم، نُه ماه هم تو منو درک کن، مطمئن باش اتفاق خاصی نم یافته …
– ولی اون اتفاق افتاده!
– چه اتفاقی؟
– همین که تو اینطوری با من حرف می زنی. تو هیچ وقت اینطوری نبودی، سهراب! حتی توی سخت ترین لحظات زندگیمون.
– برای اینکه تو هم هیچ وقت اینقدر خودخواه نبودی.
– هنوز هم نیستم.
سهراب پوزخندی زد و گفت:
– جداً !؟ اینو از کجا می دونی؟
صفورا محکم پاسخ داد:
– از اونجا که به خاطر تو دارم این همه فشار روحی رو تحمل می کنم، به خاطر اینکه دوست نداشتم آرزوی پدر شدن به دلت بمونه. شاید تنها خودخواهی من این بود که تو رو فقط برای خودم خواستم. نتونستم تو رو ترک کنم و خودم رو کنار بکشم تا تو بتونی با کسی زندگی کنی که مادر بچه ات باشه.
سهراب نفس عمیقی کشید، عاشقانه او را نگریست و در حالی که در جعبه ی شیرینی را باز می کرد، گفت:
– بیا، دهنت رو شیرین کن، تو نباید با این حرفها زندگیمون رو تلخ کنی.
صفورا که نگاه پر مهر و محبت سهراب را دید، لبخند کمرنگی بر لب نشاند و یک شیرینی از درون جعبه برداشت، آنگاه آهسته و با تردید از او پرسید:
– چند ماهشه؟
– دو ماه
– خیلی خوشحاله؟
سهراب آهی کشید و گفت:
– خیلی!
– اخلاقش خوبه؟!
– خیلی!
صفورا به فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی گفت:
– پس به چه بهانه ای می خواهی طلاقش بدی؟
– نمی دونم!
دل صفورا فرو ریخت. با خود فکر کرد، نکند سهراب می خواهد او را برای همیشه نگه دارد؟ خواست چیزی بگوید اما کوشید خویشتن دار باشد. بنابراین سوالش را در ذهن مشوش خود پنهان کرد و همه چیز را به گذر زمان سپرد.
هفت ماه گذشت. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و سهراب در اغذیه فروشی کوچکی که خودش به تازگی برپا کرده بود، نشسته و مشغول حساب و کتاب بود که صدای شهریار را از بالای سر خود شنید. سرش را بلند کرد و او را دد که هراسان می گوید:
– ماه پاره … ماه پاره دردش گرفته، باید قابله ببریم …
سهراب لحظه ای مات و مبهوت او را نگاه کرد و آنگاه با عجله از جا برخاست و پشت سر شهریار راهی شد.
شهر در سیاهی فرو رفته و باران به شدت می بارید و این صدای فریادهای دلخراش ماه پاره بود که با غرش آسمان در هم می آمیخت و سکوتی که پشت در اتاق میان سهراب و شهریار و لیلا حاکم بود را می شکست.
کار قابله بیش از حد معمول طول کشیده و آنها را سخت نگران ساخته بود. سهراب، مضطرب و پریشان دستهای سردش را بر هم می سایید و راه می رفت. لحظاتی بود که صدای فریادهای ماه پاره به گوش نمی رسید. و این سهراب را نگران می کرد. شهریار او را نگاه کرد. لبخندی زد و گفت:
– حتماً فارغ شده …
صدای گریۀ نوزاد آنها را به خود آورد. لیلا با خوشحالی به سمت در اتاق دوید. سهراب هم با چهره ای خندان و قدم هایی بلند خود را به او رساند. قابله در اتاق را باز کرد. رنگش پریده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. سرش را زیر انداخت و با صدایی آرام و لرزان گفت:
– زن بیچاره! خیلی درد کشید. سخت فارغ شد … بچه خوب و سالمی به دنیا آورد. خیلی هم درشته، اما اون زن … اون زن …
سهراب با کلافگی پرسید:
– اون زن چی؟
قابله در حالیکه می کوشید خونسرد باشد، گفت:
– اون … اون از دنیا رفت …
لبخند بر لبهای شهریار و لیلا خشکید و سهراب که زانوهایش سست شده بودند، همان جا روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت.

 

لیلا با صدای آهسته گریه می کرد. شهریار بالای سر سهراب آمد، دستی به موهای او کشید و گفت:
– ناشکری نکن، خدا بهت رحم کرد. خدا به همه تون رحم کرد، حتی به ماه پاره …
سهراب با صدایی بغض آلود پرسید:
– من باعث مرگش شدم؟
– نه سهراب جان! هیچ کس باعث مرگ کسی نمی شه، عمر آدم ها دست خداست. حتماً عمرش سر اومده و اجلش رسیده بوده. رسم دنیا همینه یکی میره و به جاش یکی دیگه پا توی دنیا می گذاره.
صدای گریه اون طفل معصوم رو می شنوی؟ تو پدر شدی، ماه پاره اونو به دست تو سپرده …
آنگاه برای دلداری سهراب لبخند کمرنگی بر لب نشاند و گفت:
– نمی خوای ببینیش؟
سپس به لیلا اشاره کرد که نوزاد را نزد سهراب بیاورد. لیلا به درون اتاق رفت. با دیدن چهرۀ معصوم ماه پاره که به خوابی ابدی فرو رفته بود، گریه اش شدت گرفت.
نوزاد را که میان ملحفه ای سفید قرار گرفته بود، نگاه کرد. میان گریه لبخند پرمهر و محبتی به روی او زد و ارام در آغوشش گرفت. آنگاه در حالی که آهسته او را میان دو دستش به این طرف و آن طرف می برد، نزد سهراب و شهریار آمد.
شهریار دستش را بر شانه های سهراب زد وگفت:
– بلند شو ببین، سهراب! ببین چقدر تپله، وای!
سهراب از جایش برخاست. لیلا نوزاد را در آغوشش نهاد و سهراب مات و مبهوت او را می نگریست. ساعتی بعد هر سه نزد صفورا رفتند.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۱۲]
#دختر_زشت
#قسمت۴۰

او که از علت دیر آمدن سهراب به خانه خبر نداشت، به شدت نگران شده و منتظر و بی قرار پشت در قدم می زد که ناگهان با دیدن سهراب در حالی که نوزادی را در آغوش گرفته بود، بر جا خشکش زد.
سهراب به چشمان حیرت زده صفورا خیره شد. آنگاه نوزاد را در آغوش او نهاد و گفت:
– تبریک می گم عزیزم، تنهایی های تو تموم شد …
شهریار و لیلا هم جلو آمدند و به او تبریک گفتند. صفورا خنده کنان پرسید:
– دختره یا پسر؟
سهراب و شهریار یکدیگر را نگاه کردند و آنگاه شهریار گفت:
– پاک یادمون رفته از قابله بپرسیم، دختره یا پسر!
لیلا در حالی که دست صفورا را در دست می فشرد و نگاه مهربانش را به نوزاد او دوخته بود، گفت:
– من می دونم! دختره …
صفورا نگاهی به سهراب انداخت و با دیدن چشمان اشک آلود او دلش لرزید. با لحنی تردیدآمز پرسید:
– ماه پاره حالش خوبه؟
آن سه سکوت کردند و هراسی از این سکوت ب چشمان صفورا دوید. با صدایی بلندتر گفت:
– پرسیدم، ماه پاره حالش خوبه؟
لیلا گریه اش گرفت. موهای نوزاد را نوازش کرد و با صدای بغض آلودش گفت:
– اون رفت و برای همیشه بچه اش رو به دست تو سپرد …
صفورا ناباورانه پرسید:
– رفت؟ آخه برای چی رفت؟ کجا رفت؟ نکنه فهمید ما می خواهیم بچه اش رو ازش بگیریم، بگید دیگه اون کجا رفت.
لیلا دست سرد شده صفورا را در دست خود فشرد و با لحنی مهربان به او گفت:
– ماه پاره رفت پیش خدا … اون رفت تا از اون بالاها مراقب بچه اش باشه. اون برای تو دعا می کنه تا بتونی مادر خوبی برای بچه اش باشی. پس تو هم سعی کن کاری کنی که روح اون شاد باشه. صفورا با صدای بلند شروع به گریستن کرد و در میان هق هق گریه گفت:
– چرا رفت؟ چرا مُرد؟ من نمی خواستم اون بمیره. من هیچ وقت خودمو نمی بخشم. اون نباید می مُرد … من … من می خواستم … من حتی می خواستم کاری کنم که اون مدام به بهونه های مختلف بچه اش رو ببینه … فقط … فقط منو مادر صدا کند. آخه من هیچ وقت نتونستم کسی رو به اسم مادر صدا کنم و حالا حسرت داشتم که کسی به این اسم منو صدا بزنه. ما قصد داشتیم کاری کنیم که اون بچه اش رو ببینه … مگه نه سهراب! بگو … بگو که ما راضی به مرگ اون نبودیم، بگو مرگ اون تقصیر ما نیست … آخه اون چرا مُرد؟
سهراب که تا آن لحظه سعی در آرام کردن او داشت با مهربانی گفت:
– آره عزیزم، تو بی تقصیری … تو که نمی دونستی این طوری می شه … منم نمی دونستم … ما حالا باید به فکر این طفل معصوم باشیم. مگه تو دلت بچه نمی خواست؟ خب حالا خدا به ما بچه داده، تقدیر این بوده که ما به این صورت بچه دار بشیم و تقدیر ماه پاره هم این بود که ازدواج کردن و باردار شدن رو تجربه کنه و بعد از این دنیا بره … اون همیشه می گفت همه مسخره اش می کردن و بهش می گفتن که هیچ کس تو رو نمی پسنده، اون می گفت بزرگترین آرزویش این بود که ازدواج کنه تا به همه ی اونهایی که مسخره اش می کردند ثابت کنه، خدا هیچ سری رو بی همسر نمی گذراه و خدا خواست که قبل از مرگ آرزوی ماه پاره رو برآورده کنه …
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx