رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۹۱تا۱۰۵ 

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۹۱تا۱۰۵ 

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

قسمت ۹۱ در جواب گستاخی های میثم باید چه می گفت؟ -زنتو زدم چون حقش بود، پاشده اومده خونه ی ما داد و هوار کرده، کسی که شوهر کرده رفته سر زندگیش که نباید گه خوری خونه ی پدریشو بکنه حاج احمد دهان باز کرد: -میثم؟ -چیه بابا میثم میثم راه انداختین؟ دیشب زن عمو رو به قصد کشت زده بود، اگه ازش شکایت می کرد الان جای چرت و پرت گویی از من، باید تو کلانتری براش سند می ذاشتی و زیر پای زن عمو میوفتادی که رضایت بده، پس نیا اینجا واسه من رو منبر نرو، مقدس مآبی تم گل نکنه احمد یکباره از شوک بیرون آمد. انگار باید این پسرک بی ادب را تنبیه می کرد، هر چه مدارا کرده بود فایده نداشت. باید یکی زیر گوشش می خواباند تا حساب کار دستش می آمد. به هر حال سیلی که به زنش زده بود، بدهکار بود. به سمت پرید و دستش را عقب برد و همزمان گفت: -تو چی میگی واسه خودت دور برداشتی؟ چه آدم بیخودی شدی میثم اما پیش بینی کرده بود، احتمال می داد حاج احمد بخواهد دست رویش بلند کند. جا خالی داد و به بازوی احمد چسبید. او که دیگر حاجی بابایش نبود که ملاحظه اش را بکند، اصلا او که بود؟ داماد عتیقه ی خانواده که فقط بلد بود خود شیرینی کند و هر جا اسم وام قرض الحسنه و جهیزیه عروس می آمد برای اینکه خودی نشان دهد، سرک بکشد. احمد را به عقب هل داد: -چیه حاج احمد، انگاری شما هوا برت داشته که می تونی روی من دست بلند کنی؟ و او را به سمت در حجره هل داد: -برو بیرون از مغازه ی من، حاج احمد باور نمی کرد. پسرک می خواست او را از مغازه بیرون بیاندازد. تقلا کرد تا بازویش را از پنجه های میثم بیرون بکشد، میثم پوزخند زد: -حاجی اول هیکلو ببین، بعد دست و پا بزن، و دوباره هلش داد و اینبار رهایش کرد. حاج احمد از در حجره بیرون رفت و صدایش را بالا برد: -بد می بینی میثم، باورم نمیشه اینقدر بی وجدان شده باشی، دیگه برادر زنی به اسم تو ندارم، چوب کاراتو می خوری میثم سری تکان داد: -باشه احمد آقا، هر وقت قراره چوب کارامو بخورم بیا سراغم تماشا کن دلت خنک بشه و باز هم انگشت اشاره اش را بالا گرفت: -به زنت بگو یه بار دیگه ببینمش اومده خونه ی حاجی بابا گرد و خاک به پا کرده، جفت پاهاشو قلم می کنم احمد لبـ ـهایش را به هم فشرد. تحملش به پایان رسید. دوباره به سمت در حجره آمد، می خواست به سمت میثم حمله کند. حاج بایرامی یکی از حجره داران که از حجره اش بیرون امده بود، به سمتش رفت و بازویش را گرفت: -حاجی چی شده؟ خوبیت نداره تو بازار حاج احمد به حاج بایرامی زل زد. چشم از او گرفت و به میثم خیره شد که دست به کمـ ـر بین چهار چوب ایستاده بود. زیر لب “لا اله الا الله” گفت و دستش را بیرون کشید و چرخید و رفت…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۳]
قسمت ۹۲ فلور سرش را کنار سر نسیم برد، نسیم خودش را عقب کشید: -اَه، هنوز که جواب نداده، چرا اومدی تو بغـ ـلِ من؟ فلور اخم کرد: -خوب حالا، خروس جنگی شدی، ببین منو، یه جوری باهاش حرف می زنی که شرش از سرم کم بشه بیاد سمت تو، فهمیدی احمق جونم؟ نسیم خواست جواب دندان شکنی به فلور بدهد که تماس وصل شد و صدای میثم درون گوشی پیچید: -بله؟ نسیم با ابرو به گوشی اشاره زد و با لحن پر عشوه ای گفت: -الو، آقا میثم؟ فلور به سمتش پرید و گوشش را به گوشی چسباند. میثم با تردید گفت: -خودمم شما؟ نسیم لبخند زد: -نشناختین؟ برای چند لحظه صدایی از آن سو به گوش نرسید. فلور انگشتش را به پهلوی نسیم فرو برد و به آرامی گفت: -حرف بزن دیگه نسیم با دستش او را هل داد و گفت: -الو هستین؟ میثم با بی حوصلگی گفت: -شما کی هستی خانوم؟ نسیم خندید: -اوووه، چه عصبی، من نسیمم دوست فلور میثم در ذهنش جستجو کرد، نسیم دوست فلور؟ یادش آمد، همان دخترکِ جلفِ داخل مهمانی. اخمهایش در هم شد: -شماره ی منو از کجا پیدا کردین؟ -پس شناختی -گفتم شماره ی منو از کجا گیر آوردین؟ فلور دستش را به سمت مقنعه ی نسیم دراز کرد و آنرا در مشت گرفت و به سمت خود کشید، نسیم هول شد و سعی کرد جیغ نکشد، فلور نگاه تهدید آمیزی حواله اش کرد. نسیم خودش را عقب کشید و با تته پته گفت: -از…گوشی،گوشیِ فلور برداشتم -که چی بشه خانوم؟ نسیم خودش را نباخت: -خواستم با شما حرف بزنم میثم با لحن جدی گفت: -من چه حرفی با شما دارم؟ فلور از این جفتک پرانی های میثم عصبی شد.پسرک رام نمی شد انگار. خودش را عقب کشید و چشمانش را مالش داد، نگاهش روی دختر جوانی ثابت ماند که از در کوچکِ مدرسه، وارد شده بود. بی اعتنا به او رو به نسیم گفت: -یه گهی بخور دیگه، لاس نزن باهاش، یه قراری باهاش بذار نسیم پشت چشمی نازک کرد: -می خوام شما رو ببینم میثم گر گرفت: -به چه مناسبت خانوم؟ نسیم پوف عمیقی کشید: -شما چقدر عصبانی هستین، نمی خواین منو ببینین؟ -نخیر نسیم چشمانش را در کاسه چرخاند و دل به دریا زد: -در مورد فلور یه حرفی دارم فلور با اخم به نسیم زل زد. میثم با کنجکاوی پرسید: -چه حرفی؟ -بیاین سر قرار به شما میگم -همین الان بگین -نه الان نمیشه، من تو مدرسه هستم ممکنه کسی ببینه با موبایل حرف می زنم -خوب بعد از مدرسه صحبت کنین -شارژ باتری موبایلم داره تموم میشه، فردا بیاین همون کافی شاپی که اون دفه با فلور اومدین، بهتون می گم فلور با عصبانیت چشم از نسیم گرفت و دوباره به آن دختر جوان زل زد که این بار به آنها نزدیک تر شده بود. خیلی بزرگتر از آنها به نظر می رسید. شاید بالای بیست و پنج سال سن داشت. نسیم رد نگاه فلور را گرفت و به آن دختر جوان زل زد، تند و سریع ادامه داد: -ساعت شش بیاین، من بعد از کلاس نقاشی میام اونجا میثم با بی قراری گفت: -چی شده خانوم؟ الان به من بگین، اگه سر کاری باشه خیلی عصبی میشما نسیم یکی از ابروانش را بالا برد: -اوه، چه بد اخلاق، در مورد فلور و بابکه، بیاین خودتون می فهمین فلور با عصبانیت خم شد تا مانتوی نسیم را در دست بگیرد، نسیم متوجه شد و خود را عقب کشید. دختر جوان به چند قدمی شان رسید: -بچه ها ببخشید فلور جوابش را نداد. نسیم دوباره تکرار کرد: -فردا شش منتظرتونم، مراقب خودتون باشین، فعلا و تماس را قطع کرد. فلور صدایش را بالا برد: -گرازِ کوهی، واسه چی گفتی در مورد من می خوای حرف بزنی؟ نسیم پشت چشمی نازک کرد: -نه که می گفتم بیا در مورد خودمون حرف برنیم با سر میومد، واسه همون فلور از روی سکو جهش کرد و بالای سر نسیم ایستاد: -الان فردا بهش چی میگی؟ حتما در مورد من و بابک؟ صدای دختر جوان را شنیدند: -بچه ها به لحظه فلور با عصبانیت سر چرخاند: -بعله خانوم؟ دختر جوان با احتیاط پرسید: -ببخشید، من اومدم توی مدرسه ی….دیگه؟ فلور سر سری جواب داد: -بعله مدرسه است، پس نه، اومدین سیـ ـنما دختر جوان حیرت زده شد، به آرامی گفت: -خوب من الان می خوام برم پیش خانوم مدیر، ینی الان پشت ساختمونیم؟ درِ دیگه هم داره؟ فلور کلافه شد: -وای کلافه شدم، از این پشت برین می رسین به اون ور حیاط و با دست به مسیری اشاره زد. دختر جوان بلافاصله تشکر کرد و رفت. فلور با عصبانیت رو به نسیم ادامه داد: -عوضی چرا از من مایه گذاشتی؟ نسیم عصبانی شد: -اَه خفه شو دیگه، پس از ننه جونم مایه می ذاشتم؟ کره خر داشت رم می کرد، مجبور بودم از تو مایه بذارم که بیاد، حالا واستا بین چه جوری فیتیله پیچ میشه، همچین خر خودم بشه که نفهمه کی گاو شده و قهقهه زد و نگاهش روی دختر جوان ثابت ماند که با شنیدنِ حرفهای عجیب و غریبشان، سرش را به سمتشان چرخانده بود. زیر لب گفت: -اونو ببین فلور سر چرخاند و با دیدن نگاه خیره ی دختر جوان، فریاد زد: -چیه؟ نگاه داره؟ قورباغه چند تا پا داره؟ در خونه تون گدا داره؟ دختر جوان سر چرخاند و قدمهایش تند تر شد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۴]
قسمت ۹۳ فلور یک دستش را به بینی اش چسباند و با دست دیگر برای بابک پیام نوشت: “می تونم باهات حرف بزنم؟” سرش گیج رفت، چشمانش را باز و بسته کرد. کف دستش را روی استخوان بینی اش گذاشت و پیام را ارسال کرد. از طبقه ی بالا صدای فریاد عمویش را شنید، گوش هایش را تیز کرد، صدایش واضح بود: -مرتیکه چی بهش گفتی؟ انداختیش بیرون؟ مگه اونجا مال تو بود؟ با شنیدن صدای فریاد میثم، چشم از گوشی اش گرفت و به سقف بتنی خانه زل زد: -حاجی من اعصاب ندارم، می خوام برم نماز بخونم -اون نماز بزنه تو کمـ ـرت پسر، تو چرا اینجوری شدی؟ چرا وحشی شدی؟ فلور از روی تخـ ـت بلند شد و به سمت در اطاق رفت و آن را گشود، متوجه ی مادرش شد که در ورودی را باز کرده بود و به راه پله ها سرک می کشید. صدای عربده ی حاج عمویش را شنید: -من قلـ ـبم می گیره میوفتم گردنت ها فلور پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: -خاک بر سر چه صدای گاوکی داره گوشی در دستش لرزید، با عجله پوشه را گشود، پیامی از بابک بود: “از دوست پسـ ـر مانکنت اجازه گرفتی؟” فلور عصبی شد و زیر لب فحش رکیکی نثار میثم کرد. لبـ ـهایش را روی هم فشرد و نوشت: “اون دوست پسـ ـر من نیست، من با کسی نیستم” صدای فریاد میثم باعث شد چشمانش گشاد شود: -برو کنار حاجی، اَه پیام را ارسال کرد و دوباره به بینی اش چسبید و از لای در سرک کشید، زیور سر چرخاند و متوجه ی او شد، با نگرانی گفت: -این پسره دیوونه شده، صداش تا ده تا کوچه اونورتر میره و خیره به فلور زل زد. سوزش بینی، فلور را کلافه کرد. با پرخاش گفت: -چیه؟ چرا منو نگاه می کنی؟ نکنه من یادش دادم؟ زیور چند قدم به سمتش آمد: -می زنم دهنتو پرِ خون می کنما فلور با بی ادبی گفت: -زارت و قبل از اینکه زیور به خودش بیاید، خودش را عقب کشید و در اطاق را به هم کوبید. طبقه ی بالا، داخل سالن حاج پرویز و میثم رو در روی هم ایستاده بودند و نعره می کشیدند، میثم فریاد زد: -اومد توی مغازه برای من خط و نشون کشید، مگه من بچه ی چهار ساله ام که اومده لیچار بارِ من می کنه؟ روحی با التماس گفت: -میثم، مادر جان تموم کن پسرم، صداتو نبر بالا، تو زنشو زده بودی میثم نعره زد: -زن اون هم زن عمو رو زد، پس چرا هیچ کدوم چیزی نگفتین؟ روحی به دهانش نیامد که بگوید “زیور حقش بود کتک بخوره تا دیگه زیر پای حاجی بابات نشینه” سکوت کرد و با نگرانی به میثم زل زد. میثم معنی سکوت مادرش را فهمید، چشم از او گرفت و به پدرش خیره شد: -ها حاجی؟ چرا جلوی دخترتو نگرفتی؟ مگه زیور یادگار برادر خدا بیامرزت نیست؟ حاج پرویز با خشم جواب داد: -پسر، من زن مردمو واسه چی بزنم؟ مگه مثل تو بی فکرم؟ تو واسه چی حاج احمدو از مغازه پرت کردی بیرون؟ مگه اون مغازه ی توئه؟ میثم دستش را به کمـ ـر زد: -آره مغازه ی منه، به اسم منه، یادتون که نرفته حاجی؟ اصلا دلم خواست بندازمش بیرون روحی به پشت دستش کوبید: -خاک به سرم که ابرومون رفت، این حرف از تو بعیده میثم حاج پرویز با عصبانیت گفت: -من اون مغازه رو به نامت کردم تا وام بگیرم، اون مغازه صوری به نامته، و دستش را روی قلبش گذاشت و چهره اش در هم شد. روحی با نگرانی گفت: -حاجی خوبی؟ حاج پرویز نفس عمیق کشید: -این پسر منو دیوونه می کنه، نفس منو بند میاره، می بینی چی می گه؟ می گه مغازه مال اونه، میثم با دیدن پدرش در آن وضعیت، نگران شد. یک قدم به سمتش رفت: -حاجی چی شد؟ حاج پرویز نگاه تیزی حواله اش کرد: -برو گمشو تو اطاقت پسره ی ناخلف، مغازه مال توئه؟ نمک به حروم، مغازه مال توئه؟ میثم بی حوصله شد: -اگه قلبتون گرفته بریم دکتر حاج پرویز سیـ ـنه اش را فشرد: -تو به فکر قلب منی؟ همین تو داری منو جون به سر می کنی، تو چرا اینجوری شدی؟ میثم سرش را تکان داد: -باز حرفهای تکراری، بازم حرفهای صد من یه غاز، آخه مگه من چجوری شدم؟ چرا هر کی از راه می رسه می گه اینجوری شدی اونجوری شدی، انتظار داشتین بمونم احمد بزنه بیخ گوشم؟ بعد به اون هم می گفتین چرا پسر منو زدی؟ حاج پرویز با صدای گرفته ای گفت: -برو تو اطاقت نبینمت، بدو گمشو از جلوی چشمام روحی وحشت زده به میثم اشاره کرد که به اطاقش برود. میثم پوف عمیقی کشید و وارد اطاقش شد و در را به هم کوبید. فلور میان آن سر و صداهای عذاب آور، به گوشی اش خیره شد. بابک برایش پیام فرستاده بود: “من با دخترایی که یکی زاپاس دارن و دنبال یکی دیگه ان کاری ندارم” فلور از سوزش بینی، کمـ ـرش تا شد، صدای مادرش را شنید: -پسره خل شده، آخر می زنه این حاجی رو می کشه، اگه حاجی بمیره بدبخت میشیم، دختراش میان ما رو پرت می کنن از خونه بیرون، چقدر این پسر احمقه چهره ی فلور از درد در هم شد، به زحمت نوشت: “من زاپاس ندارم، می خوام ببینمت، خواهش می کنم” سرش را روی لبه ی تخـ ـت گذاشت، منتظر پیام بابک ماند. سورش بینی بیچاره اش کرد. دوباره سرش گیج رفت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۴]
قسمت ۹۴صدای فریاد میثم و عمویش دیگر به گوش نمی رسید، با صدای گوشی اش چشمانش را گشود و پیام را خواند: “تا ببینم چی میشه” گوشی را روی تخـ ـت پرت کرد. ناگهان حس کرد بینی اش داغ شد، تا به خودش بجنبد، خون از دو سوراخ بینی اش فوران زد. فلور دستی به بینی اش کشید، با دیدن خون تیره، وحشت کرد. خواست فریاد بزند، اما به موقع جلوی خودش را گرفت. علت این خون ریزی را می دانست. از همان زمان که شروع به استنشاق بنزین کرده بود، سوزش بینی اش شروع شد. از هفت هشت ماه پیش که به سراغ بنزین رفت، بینی اش تیر کشید و متورم شد و به سوزش افتاد. اگر به مادرش می گفت او را به اجبار به بیمارستان می برد، ان وقت مشخص می شد که معتاد به بنزین است. کف دستش را به بینی اش کشید، خون داغ دستش را سرخ کرد، اشک دور چشمش حـ ـلقه زد. از جا برخاست و به سمت کشوی لباسهایش رفت و اولین لباسی که به دستش آمد بیرون کشید و روی بینی اش گذاشت و فین کرد. حس کرد تا مغز استخوانش سوخت. دلش خواست دوباره دستش را داخل سوراخ بینی اش فرو ببرد. اما می ترسید آن تیغه ی نرم شده را لمس کند. چشمانش را بست، اشک از چشمش چکید، دوباره فین کرد و باز هم تا مغز استخوانش سوخت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۵]
قسمت ۹۵ سمیه با عصبانیت گفت: -من کوتاه نمیام، زیور و بچه هاش باید برن بیرون هاجر او را دعوت به ارامش کرد: -سمیه ببین، تو هر چقدر بیشتر تندی کنی حاجی و میثم بیشتر میرن سمت زیور و دخترش سمیه جیغ کشید: -کار به جایی رسیده که میثم احمدو از مغازه انداخته بیرون، می خواسته روش دست بلند کنه، احمد بعد از این همه سال زندگی به من گفت اون از پدرت و این از برادرت هاجر با دلواپسی گفت: -راس میگی سمیه؟ -دروغ دارم هاجر؟ -تو خودت مقصری، اومدی بلوا به پا کردی، همه چی علنی شد، الان دیگه حاجی دلشوره نداره که نکنه ماها بفهمیم، و با نگرانی ادامه داد: -شوهر تو فهمید، وای نکنه شوهر منم بفهمه، بیچاره شدیم، چرا این کارو کردی؟ مگه قرار نبود میثم فلورو بکشه سمت خودش؟ سمیه با غضب گفت: -بکشه سمت خودش؟ میثم خودش خام فلور شده، ینی تو میگی من ساکت بشینم؟ هاجر صدایش را بالا برد: -این که نقشه ی من و تو بود، چرا نذاشتی میثم کارشو بکنه؟ سمیه جیغ کشید: -الان تو داری با من دعوا می کنی؟ اونم سر فلور و میثم؟ حاج احمد از دیروز با من سر سنگینه، به خدا رو ندارم تو چشماش نگاه کنم هاجر با بیچارگی سکوت کرد. شالوده ی زندگی همه شان نزدیک بود از هم بپاشد… ………………….. فلور با احتیاط در حیاط را بست، کوله پشتی سنگینش را روی شانه جا به جا کرد و پاورچین پاورچین به سمت انبار رفت که گوشه ی حیاط بود. نسیم به قولش وفا کرد و دو بطری بنزین برایش آورده بود. تا دو ماه دیگر خیالش بابت بنزین راحت بود. لبخندی روی لبش جا خوش کرد. به سمت انبار رفت، امروز یک ربع زودتر از مدرسه تعطیل شده بود. بهترین فرصت بود تا دلی از عزا بیرون می اورد. امروز غروب هم میثم به دیدار نسیم می رفت و شرش از سرش کنده می شد. خودش هم تا یکی دو روز دیگر دل بابک را به دست می آورد، شاید تا چند ماه بعد هم به خواستگاری اش می آمد و می رفت سر خانه و زندگی خودش. نه، انگار دنیا روی خوشش را به او نشان داده بود. آنقدر ذوق زده بود که متوجه ی دو جفت چشم مشکی نبود که موشکافانه براندازش می کرد. میثم بود که لا به لای شاخ و برگها کمین کرده بود. منتظر بود فلور بیاید. می خواست در مورد نسیم با او صحبت کند، در مورد قول و قرار امروزش، اصلا می خواست به همین بهانه او را ببیند. دیروز که به لطف جر و بحث با حاجی بابایش فلور را ندیده بود. اما حالا که فلور یک ربع زودتر به خانه برگشت، حیرت زده شده بود. مهمتر از آن اینکه به سمت انبار می رفت. دستی به موهایش کشید، آنجا چه کار داشت دیگر؟ منتظر ماند تا فلور وارد انباری کوچک کنج حیاط شود که پشت درختها پنهان شده بود، به آرامی پشت سرش حرکت کرد… فلور کوله اش را روی زمین گذاشت و زیپش را گشود و هر دو بطری بنزین را بیرون کشید. به دور و برش نگریست، انباری کوچک پر از خرت و پرت بود، دل به دریا زد و همانجا نشست و با دستان لرزان یکی از بطری ها را در دست گرفت، تشنه شد، چشمانش دو دو زد. سر بطری را پیچاند….. میثم در انباری را نیمه باز کرد و سرک کشید. متوجه ی فلور شد که به خرت و پرت های داخل انبار، تکیه زده بود. چشمانش بسته بود، نگاهش روی دستش ثابت ماند. بطری آب معدنی را در دستش دید. نفس عمیق کشید، بوی بنزین زیر بینی اش پیچید. اخمهایش در هم شد، وارد انبار شد و به آرامی گفت: -فلور؟ فلور صدای میثم را شنید و با خودش فکر کرد صدایش این بار صورتی رنگ بود برایش. لبخند زد و زیر لب گفت: -اومدی؟ میثم جا خورد. فلور منتظرش بود؟ اما آخر با این حال و روز؟ آن بطری در دستش دیگر چه بود؟ در انبار را بست و به سمتش رفت. نگاهش روی کوله پشتی فلور چرخید. بطری دیگری کنار کوله پشتی اش بود. این بطری با آن مایعِ به رنگِ کرم روشنِ درونش چه بود؟ دوباره نفس عمیق کشید، بوی بنزین به حلقش وارد شد و باعث شد به سرفه بیوفتد. با احتیاط به فلور نزدیک شد و کنار پایش زانو زد: -فلور، خوبی؟ و نگاهش روی لک های پر رنگ دور لبش ثابت ماند. نگرانی در دلش نشست. این بطری بنزین دست فلور چه می کرد؟ به آرامی بطری را از دستش بیرون کشید. مقابلش نشست و به صورتش زل زد. هنوز چشمانش بسته بود. قلب میثم به تپش افتاد. آب دهانش را قورت داد و کمی خودش را به فلور نزدیک کرد: -فلوری؟ فلور به ارامی سر چرخاند و سعی کرد چشمانش را باز کند، اما نتوانست. لبخند زد: -میثم، میای بغـ ـلم؟ میثم تکان خورد. منظور فلور این بود که او را در آغـ ـوش بگیرد؟ او که از خدا خواسته بود. زمان و مکان از یادش رفت. نگاهش روی دستانِ از دو طرف گشوده ی فلور، چرخید. محال بود این فرصت را از دست دهد. اصلا برایش مهم نبود چرا یکباره فلور از این رو به ان رو شده بود. بطری بنزین هم از یادش رفت، قرار با نسیم هم از یادش رفت. اصلا نسیم که بود؟ زیباتر از نسیم هم برایش به اندازه ی پشیزی ارزش نداشت. خودش را به سمت فلور کشید: -واقعا میگی فلور؟ فلور به ارامی گفت: -اوهوم میثم حس کرد قلبش در سیـ ـنه فرو ریخت.

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۵]
قسمت ۹۶ فلورش چه معصوم شده بود. همه چیز برایش محو شد، فقط فلور را می دید، فرصت را از دست نداد، فلور را به سمت خودش کشید، دستش دور کمـ ـرش حـ ـلقه شد. ضربان قلبش بالا رفت. سرش را به گونه ی فلور نزدیک کرد. دخترک بوی بنزین می داد. سعی کرد ذهنش را منحرف کند، حالا وقت این نبود که بفهمد چرا بوی بنزین می دهد. دستش سمت مقنعه ی فلور رفت و آن را عقب کشید، موهای قهوه ای تیره ی فلور، نمایان شد. به سرش دست کشید، دستان فلور هم دور کمـ ـرش حـ ـلقه شد. از خوشی اشک دور چشمِ میثم حـ ـلقه زد. حس کرد تا چند لحظه ی دیگر قلبش منفجر خواهد شد. زیر گوشش زمزمه کرد: -ببین چقدر دوست دارم و نفسش مقطع شد: -آخ بمیرم برات من فلور خندید: -صدات صورتی کم رنگه میثم معنی حرفش را نفهمید، اصلا نمی خواست هم که بفهمد. همین که دستان فلور دور کمـ ـرش حـ ـلقه شده بود، برایش کافی بود. حتی اگر تا آخر عمر به او نمی گفت دوستت دارم هم مهم نبود. به گردن تپلش خیره شد، چشمانش را بست، سرش را خم کرد و گردنش را بـ ـوسید. سر فلور به یک سو خم شد. میثم حس کرد دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. باید از فلور فاصله می گرفت، وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی خواهد افتاد. هر دو آن سوی باغ در اطاق در بسته ای بودند. می ترسید فاجعه به بار بیاید. سعی کرد فلور را از آغـ ـوشش بیرون بکشید، اما نتوانست از او دل بکند. چانه اش لرزید. دوباره دستی به سرش کشید، چقدر این دختر را دوست داشت. باز هم او را تنگ در آغـ ـوش کشید و زیر گوشش گفت: -فلوری بریم؟ فلور جوابش را نداد. میثم نفس عمیق کشید. باید همین حالا می رفت، وگرنه دیگر هیچ چیز در اختیارش نبود. لبش را گاز گرفت و زیر لب شمرد: -یک دو سه و خواست بلند شود، اما باز هم مقاومتش در هم شکست. دوباره آغـ ـوشش تنگ تر شد، با صدای لرزانی گفت: -دیوونه، دیوونه ی من، دختر تو بالاخره منو می کشی و نیم تنه ی فلور را به وسایل پشت سرش تکیه داد و نگاهش کرد. دستش رفت سمت دکمه ی مانتو اش، اما میانه ی راه متوقف شد. صدای وجدانش در سرش پیچید: “دیوونه این دختر عموته، پاشو برو گمشو از این انباری بیرون” دستی به صورت فلور کشید. فلور خندید. میثم با درماندگی به صورتش زل زد. دستش سمت تی شرت خودش رفت و خواست آن را از سرش بیرون بکشد. دوباره صدای وجدانش نهیب زد: “احمق، نامحرمه پاشو برو بیرون، این که زنت نیست” نفس عمیق کشید، نمی توانست برود. دوباره خم شد و فلور را در اغـ ـوش کشید و گردنش را بـ ـوسید. فلور دستی به سرش کشید: -صورتی، صورتی من میثم با هر دو دست به گیجگاهش ضربه زد. نگاهش از سر تا به پای فلور سر خورد. باید می رفت، وگرنه طوفان به پا می شد و دیگر هیچ چیز تحت اختیارش نبود. به سختی تلاش کرد خودش را عقب بکشد و نتیجه ی تلاش بی فایده اش حرکت چند میلی متری بود. سرش را پایین انداخت و به کتانی فلور زل زد. جوراب صورتی اش از زیر آن مشخص بود. به مچ پای فلور چسبید. لبـ ـهایش لرزید. دین و ایمانش را به باد داده بود. خوب می دانست در سرش چه می گذشت و برای چه به سختی تلاش می کرد تا خودش را کنترل کند. با بغض گفت: -فلور باید زن من بشی، تو رو خدا قبول کن فلور اما کم کم از خلصه بیرون می آمد. نگاه گنگش کم کم هوشیار می شد. نفس عمیق کشید، سر چرخاند و با دیدن میثم که در چند سانتی متری اش نشسته بود و به مچ پایش چسبیده بود، یکه خورد. پشت سر هم پلک زد، قوای به تحلیل رفته اش برگشت. نفس عمیق کشید و با صدای خفه ای گفت: -گوسفند، تو اینجا چی کار می کنی؟ میثم تکان خورد و سر بلند کرد و به فلور زل زد: -ها؟ فلور گلویش را صاف کرد و صدایش بالا رفت: -ها و یرقان سیاه، باز اومدی بهم دست زدی؟ و لگدی حواله ی میثم کرد و فریاد زد: -گاوِ نر، برو بیــــرون میثم با نگرانی روی صورت فلور خم شد و دستش را روی دهانش گذاشت..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
قسمت ۹۷ میثم با نگرانی روی صورت فلور خم شد و دستش را روی دهانش گذاشت… فلور دست و پا زد. دست پت و پهن میثم روی بینی اش بود، احساس کرد تا چند دقیقه ی دیگر، بینی اش کنده خواهد شد. میثم با نگرانی گفت: -داد نزن فلور، الان همه می ریزن اینجا فلور لگد پراند. این پسر عموی عتیقه از جانش چه می خواست؟ چرا رهایش نمی کرد؟ با هر دو دست به ساعد میثم چسبید تا آن را پایین بکشد. نزدیک بود بینی اش خرد شود. میثم تقلای فلور را که دید، به خودش آمد. دستش از روی دهانش شل شد. فلور با ولع هوا را بلعید، چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید و فریاد زد: -داشتم خفه می شد… میثم مجال نداد دوباره پرید و به دهانش چسبید. فلور باز هم دست و پا زد. میثم با عصبانیت گفت: -فلور چرا نمی فهمی؟ میگم داد نزن فلور اما به گریه افتاد. درد بینی اش طاقت فرسا بود، چشمانش را روی هم فشرد. میثم با دیدن چهره ی سرخ شده اش، دستش را از روی دهانش برداشت. فلور با هق هق گفت: -کثافتِ خر، دماغم داغون شد میثم مثل لاستیک پنچر شده وا رفت. کنار پای فلور ولو شد، این دختر چرا حال و بی حال بود؟ نگاهش روی بطری بنزین ثابت ماند، انگار عقل برگشته بود، با اخمهای در هم پرسید: -این بطری برای چیه؟ فلور جوابش را نداد و هق زد: -عوضی، وحشی میثم نفس عمیق کشیبد، یاد جمله ی فلور افتاد. به او گفته بود از پسری خوشش می آید که جذبه داشته باشد. سر بلند کرد و به چهره ی گریان فلور خیره شد: -درست جواب بده ببینم این بطری بنزین چیه؟ چرا دست تو بود؟ فلور دستی به تیغه ی بینی اش کشید، کم کم فکرش روی گندی که زده بود، متمرکز می شد. ذهنش را به دنبال جواب قانع کننده، بالا و پایین کرد. نگاه میثم روی گردن سفید فلور ثابت مانده بود. همین یکی دو دقیقه ی پیش فلور در آغـ ـوشش بود، اما باز هم از این رو به آن رو شد. فقط حال و روزش را دگرگون کرد و بعد پسش زد. و حس کرد چقدر هوای انبار برایش خفه و سنگین شده. صدایش کمی بالا رفت: -نگفتی این بنزین واسه چیه؟ دست تو چی کار می کرد؟ فلور سر بلند کرد و با نفرت به او چشم دوخت: -این بطری بنزین همین جا بود، اومدم درشو باز کردم ببینم چیه، همین میثم چشمانش را تنگ کرد: -همین؟ می دونی که همین یکی دو دقیقه پیش چی کار کردی؟ فلور چشمانش را درشت کرد: -چی کار کردم؟ و بینی اش را بالا کشید. میثم نفسش را حبس کرد. این دختر داشت او را بازی می داد. با قصد و منظور او را تح*ریک می کرد و بعد خودش را می زد به آن راه و پرخاش می کرد و می گفت چیزی یادم نمی آید. می خواست او را اذیت کند. با این فکر روانش به هم ریخت. همه ی وجودش از هیجان می لرزید. فلور باعث شده بود، حالا با طلبکاری می گفت “چی کار کردم؟” خشم در دلش جا خوش کرد. واقعا به هم ریخته بود. کوله پشتی فلور را به گوشه ای پرت کرد و به سمت فلور خیز برداشت. فلور وحشت زده خودش را عقب کشید: -چیه؟ وحشیِ آمازونی، چی شده؟ میثم صورتش را نزدیک صورت فلور برد: -یادت نمیاد چند دقیقه پیش چی کار کردی؟ فلور پلک زد، معلوم بود که یادش می آمد. خوب وارد انبار شد، بطری بنزین را از کیفش بیرون کشید و بعد هم در خلسه فرو رفت. چند دقیقه ی بعد چشم باز کرد و این اجل معلق را در یک قدمی خودش دید که به مچ پایش چسبیده بود. کلافه شد. با خودش فکر کرد یعنی میثم فهمیده بود که معتاد به بنزین است؟ سعی کرد خودش را نبازد: -این بنزین ها همین جا بودن، من نمی دونم مال کیه، شاید مال حاجی بابا خانت باشه، خواستم ببینم توشون چیه میثم با چشمان به خون نشسته به فلور زل زد، کلکش بود. خودش را زده بود به آن راه. با صدای خفه ای گفت: -تو اصلا تو انبار چی کار می کردی؟ -اومدم اینجا جیش کنم، اصلا تو چی کار داری؟ اومدم دنبال خرت و پرت میثم سرش را تکان داد: -همین دو دقیقه یپش بغـ ـلم کردی، خودتو چـ ـسبوندی به من فلور صورتش را منقبض کرد: -چی؟ و عق زد: -عق، عق، آوردم بالا، چسبیدم به تو؟ عـق، استفراغ سبز تو حلق خودم که چسبیدم به تو میثم با عصبانیت گفت: -هر بار می چسبی به من بعد می زنی زیرش، ببین این مقنعه رو، ببین خودم کشیدم پایین گردنتو بـ ـوسیدم، خودتم خوشت اومد فلور با ناباوری به مقنعه اش دست کشید، میثم گردنش را بـ ـوسیده بود؟ چانه اش لرزید، به سمتش خیز برداشت و با مشت به سر شانه هایش کوبید: -حیوون، پدر سگ، تو غلط کردی گردن منو بـ ـوسیدی و چشمانش از اشک پر شد: -تو این خونه امنیت ندارم من با شنیدن این حرف، نفس میثم بند آمد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
قسمت ۹۸ که امنیت نداشت؟ او امنیت نداشت؟ همین پنج دقیقه ی پیش با بدبختی خودش را کنترل کرد تا کار دیگری انجام ندهد، بعد فلور می گفت او امنیت نداشت؟ هنوز قلبش می تپید و حس می کرد باز هم ممکن است اختیارش را از دست بدهد، بعد او می گفت امنیت نداشت؟ -دوست داری یکی با خواهرت و مادرت ازاین کارا کنه؟ کثافت رگ گردن میثم ورم کرد، از این همه رفتارهای ضد و نقیض فلور به مرز جنون رسید، به دستانش چسبید و از دو طرف گشود و او را به وسایلهای پشت سرش چسباند. فلور تند و مقطع نفس کشید. میثم با چشمان گشاد شده گفت: -اگه واقعا یادت نمیاد من که یادم میاد، کشتی منو از بس نفسمو بالا پایین کردی و دوباره روی گردنش خم شد و گردنش را بـ ـوسید. فلور تقلا کرد و فحش داد: -ول کن، ولم کن، نکن، بدم میاد ازت و حس کرد یکباره تارهای صوتی اش گرفت، نمی توانست فریاد بکشد. میثم اینبار بناگوشش را بـ ـوسید و با حرص گفت: -گفته بودی از پسرهای خشن و جربزه دار خوشت میاد و سرش را عقب کشید تا به صورت فلور نگاه کند و همزمان گفت: -اینجوری خوبه؟ با دیدن چهره ی گریان فلور، جا خورد. فلور به پهنای صورت اشک می ریخت. بی اختیار دستانش از دور مچ دستان فلور شل شد. خودش را عقب کشید: -گریه چرا فلور؟ فلور بریده بریده گفت: -من یادم نمیاد…بغـ ـلت کرده…باشم، تو دروغ….میگی میثم برای یک لحظه گمان کرد همه ی این چیزها را در خواب دیده. اما حال و روز خودش را که نمی توانست کتمان کند. به شدت به هم ریخته بود و حس می کرد همه ی غرایز فرو خفته اش سر بر آورده. نه، خواب نبود. همین جا فلور را در آغـ ـوش کشیده بود. می خواست تی شرتش را از تن خارج کند، اما منصرف شد. پس خواب نبود. چشم از فلور گرفت و به بطریهای بنزین خیره شد. از ذهنش گذشت که فلور چیزی مصرف می کرد؟ یکی دوبار هم به او شک کرده بود. قرصی، دارویی، کوفت و زهرماری؟ و به یاد آن پارتی کذایی افتاد که قرص های سفید رنگی بین دختران و پسران جوان، دست به دست می شد. باید امروز از دوست فلور می پرسید. حتما چیزی می دانست. اما حالا با این احساسات بر انگیخته شده چه کار می کرد؟ سرش را پایین انداخت. باید چه می گفت؟ دخترک یا به یاد نمی آورد و یا خودش را زده بود به آن راه. یکباره به عقب پرت شد، سر بلند کرد و به فلور زل زد که کوله اش را برداشت و به سرعت از روی زمین برخاست و به سمت در دوید و ظرف مدت چند ثانیه فرار کرد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۷]
قسمت ۹۹ میثم با اخمهای در هم وارد کافی شاپ شد. نگاهش دور تا دور میزهای اشغال شده چرخید. دوست نداشت به هیچ زن و دختری نگاه کند. چشمش به زنها که می افتاد، هیجان زده می شد. اصلا از بعد از ظهر تا همین حالا نمی دانست چه مرگش شده. صحنه ی داخل انبار در ذهنش رژه می رفت و نمی توانست خودش را آرام کند. حالا هم مجبور بود بین این همه زنهای و دخترهای رنگ و وارنگِ داخلِ کافی شاپ، مقابل دختر بچه ی هفده ساله ای بنشیند و به حرفهایش گوش کند. با بالا رفتن دست دخترکی که انتهای سالن، پشت میز دو نفره ای نشسته بود و برایش دست تکان می داد، ابروانش را بالا برد. نسیم را شناخت، سلانه سلانه به سمت انتهای کافی شاپ رفت. با اخم به موزاییک های زیر پایش نگاه می کرد. با شنیدن صدای نسیم، آب دهانش را قورت داد: -سلام به ناچار سر بلند کرد و با دیدن نسیم مات شد. چشمانش روی رخت و لباس نسیم چرخید. آرایش تندش سنش را دو سه سال بزرگتر از آنچه بود، نشان می داد. پلک زد و به مانتو اش چشم دوخت، یقه ی مانتو اش تا روی سیـ ـنه باز بود و گردن سبزه اش را در معرض تماشا قرار داده بود. به یاد انبار افتاد. فلو را در آغـ ـوش کشیده بود. آن لحظه فقط می خواست همان چیزی که در سر می پروراند انجام دهد. اما دلش نیامد. فلور را دوست داشت، دلش نیامد اذیتش کند. اما این دختر که مقابلش نشسته بود که فلور نبود. زیبا بود، خوش اندام بود، برای آنچه در ذهن می پروراند مناسب بود. برایش ذره ای اهمیت نداشت که اذیت می شود یا نمی شود و یکباره تکان خورد. چشمانش را روی هم فشرد و زیر لب گفت: -استغفرالله نسیم با عشوه گفت: -خوبین آقا میثم؟ میثم دوباره پلکها را باز کرد. اخمهایش در هم گره خورد. صندلی مقابلش را عقب کشید و روی آن نشست. نسیم خندید و از جا برخاست کمی خودش را خم کرد تا مانتو اش را از پشت مرتب کند. نگاه دو دو زده ی میثم روی یقه ی نسیم ثابت ماند. امروز چه مرگش شده بود؟ این زن ها و دختران را صد بار در کوچه و خیابان و بازار بزرگ حتی در حجره دیده بود، در دانشگاه هم دیده بود. پس چرا امروز با دیدنشان اینطور از خود بی خود می شد؟ نسیم دوباره روی صندلی نشست: -مزاحم که نشدم میثم با خودش فکر کرد که مزاحم بود، وقتش را گرفته بود. اصلا او با یک دختر نوجوان سر به هوا چه کار داشت؟ و با همان اخمهای در هم جواب داد: -حرفتونو بزنین باید زود برم نسیم غش غش خندید: -برین؟ کجا برین؟ و قبل از اینکه میثم چیزی بگوید، سرش را کج کرد و با لحن بچگانه ای گفت: -دلت میاد منو بِذالی بِلی؟ میثم سر بلند کرد، حالش از این جمله ی احمقانه که با لحن اخمقانه تری بر زبان آمده بود، به هم خورد. می خواست به نسیم نشان دهد چقدر از این جمله بدش آمده. نسیم نگاه خیره ی میثم را که دید، نوک زبانش را بیرون آورد و با بی پروایی به او زل زد. میثم تکان خورد. افکار مالیخولیایی از ذهنش رد شدند، با خودش فکر کرد که اگر می خواست با نسیم یک شب را به صبح برساند، به او رحم هم نمی کرد. او که فلورش نبود. برایش اهمیتی نداشت چه بر سرش می آید. و با این فکر قلبش تیر کشید و گفت: -استغفرالله… نسیم دنباله ی حرفش را گرفت: -ربی و اتوب و الیه و هم غش غش خندید.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۸]
قسمت ۱۰۰ نسیم دنباله ی حرفش را گرفت: -ربی و اتوب و الیه و غش غش خندید. میثم به چشمان نسیم زل زد. این دختر انگار تنش می خارید. و با این فکر دوباره ته دل دلش خالی شد. خوب اگر تنش می خارید شاید… و خودش را روی صندلی جا به جا کرد و سعی کرد افکار مزاحم را پس بزند. با اخمهای در هم گفت: -میشه حرفاتو نو بزنین؟ من باید برم، در مورد فلور و اون پسره چی می خواستین بگین؟ نسیم به صندلی تکیه زد و با بی خیالی گفت: -با دهن خشک بگم؟ و ابرو بالا انداخت. میثم نفسش را حبس کرد، باید سفارش چیزی می داد؟ خوب باید همین کار را می کرد، داخل کافی شاپ قرار گذاشته بودند دیگر. نفس حبس شده اش را آزاد کرد: -چی می خورین؟ نسیم خودش را به صندلی چسباند و دستانش را از دو طرف گشود و کش و قوسی به بدنش داد: -من کیک بستنی می خوام و رو به میثم که با چشمان از حدقه درآمده به اندامش زل زده بود، گفت: -حالا یه بار بخورم چاق نمیشم میثم به سختی چشم از او گرفت و متوجه ی گارسونی شد که به سمتشان می آمد. امروز چه بلای آسمانی بر سرش نازل شده بود؟ او که این دختر را چندین بار با لباسهای نازک و باز دیده بود، حالا با این مانتویی که به تن کرده بود، داشت حال و روزش را به هم می ریخت؟ گارسون کنار میز ایستاد، میثم سفارش کیک بستنی و چای داد. دوباره به نسیم خیره شد که این بار سوهانی در دست داشت و به ناخنهایش می کشید. برافروخته شد: -خانوم، بالاخره می گین در مورد فلور چه حرفی دارین یا نه؟ نسیم نگاهش کرد: -چقدر هولی شما، می گم دیگه و سوهان را داخل کیفش برد و گفت: -فلور هنوز با بابکه میثم اخم کرد. همین؟ فلور با بابک بود؟ خود بی غیرتش که می دانست فلور هنوز با بابک است. اصلا همه ی جان کندن هایش برای این بود که توجه فلور را به سمت خود جلب کند و موفق نمی شد. این دختر این همه راه او را کشانده بود اینجا تا همین جمله ی مسخره را بر زبان بیاورد؟ نسیم با کنجکاوی به رخت و لباس میثم زل زد. رخت و لباس چندان مد روزی به تن نداشت. بینی اش را بالا کشید: -چرا مد روز نمی پوشین، من شنیدم وضع مالیتون خوبه میثم به خودش نگاه کرد. یاد حرف فلور افتاد، او هم به لباسهایش ایراد گرفته بود. انگار حق با او بود و برای همین نمی توانست فلور را به سمت خودش بکشد. دوباره به نسیم زل زد: -خانوم حرفتون تموم شد؟ فلور با بابکه؟ زحمت کشیدین، خودم می دونستم، و با لجاجت گفت: – ولی همین روزا از سرش میوفته و صندلی اش را عقب کشید تا برود. نسیم دستپاچه شد. پسرک سرکش بود و جفتک می پراند. اما او هم نسیم بود، اگر از پس این به قول فلور بچه آخو…د بر نمی آمد که باید سرش را می گذاشت روی زمین و می مرد. خودش را روی صندلی جلو کشید: -می خواد با بابک بره خونشون باهاش رابطه برقرار کنه، میثم میخکوب شد، فلور و بابک رابطه برقرار کنند؟ انگشتانش را به چشمهایش کشید، سرش گیج رفت. یعنی به همین راحتی بکارتش را به باد می داد؟ آن وقت تکلیف خودش چه بود؟ می خواست با فلور ازدواج کند. برایش خیلی مهم بود فلور قبل از ازدواج با کسی نباشد. با بی حالی روی صندلی ولو شد: -راس میگی؟ نسیم سری تکان داد: -آره، می خواد این کارو کنه، می خواد یه کاری کنه بابک مجبور شه باهاش ازدواج کنه میثم با بیچارگی به نسیم نگاه کرد و هیچ چیز نگفت. نسیم قیافه ی غم زده ای به خود گرفت: -من نگرانشم، باید بهش کمک کنیم قلب میثم فشرده شد. خودش بیش از هر کسی نگران فلور بود. از بابک متنفر بود، از بابک با آن موهای بلندی که از پشت سر می بست و آن گردنبند طلایی که به گردن داشت. پس فلور فقط برای او ناز می کرد و می گفت بدش می آید؟ می خواست برود بغـ ـل آن پسرک لاتِ آسمان جل بخوابد؟ اصلا مگر او چه مرگش بود که فلور را جذب نمی کرد؟ و با نا امیدی به تی شرتش زل زد. -تو باید یه جوری بزنی تو پوز بابک، نباید بذاری قاپ فلورو بدزده میثم آنقدر به هم ریخته بود که برایش اهمیتی نداشت نسیم با او خودمانی صحبت می کند. با صدایی شبیه به ناله گفت: -باید چی کار کنم؟ فلور به حرف کسی گوش نمی ده نسیم چهره در هم کشید. فلور برایش اهمیتی نداشت. دخترک بد ترکیب چاق با آن هیکل بی ریختش فدایی داشت، بابک به دنبالش بود و پسر عمویش داشت خودش را به خاطرش می کشت. اما نسیم فقط به فکر منافع خودش بود. باید مخ این پسرک تپل را می زد، مهم نبود هیکل عضلانی ندارد و لباسهایش مد روز نیست، پول که داشت. خسته شده بود از بس حسرت به دل به دختران پولدار زل زد و صدایش در نیامد. پدرش روی کشتی کار می کرد، شش ماه پیششان بود و شش ماه هم نبود. تازه آن شش ماهی که بود هم به فکرشان نبود. به فکر خودش بود و نئشگی های خودش. مادرش هم آنقدر پشت سر هم زائیده بود که باید به خواهر و برادرهایش می رسید. اگر می خواست منتظر بماند تا شاهزاده ی سوار بر اسب سفید به سراغش بیاید، باید تا قیامِ قیامت در ان خانه ی نکبت زده می ماند و با حسرت به دختران پولدار، نگاه می کرد.
@nazkhat

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۰]
قسمت ۱۰۱ اما انگار خدا زده بود پس سر این پسر و اینجا مقابلس نشسته بود. باید همه ی تلاشش را می کرد، نباید مرغ از قفس می پرید. از روی صندلی بلند شد و روی صندلی کنار میثم نشست. میثم جا خورد و روی صندلی جا به جا شد. نسیم خودش را خم کرد: -چی شدی؟ چرا رنگت پرید؟ و دستش را مقابل صورت میثم تکان داد: -الو، آقاهه و باز هم غش غش خندید. میثم نفس عمیق کشید، بوی خوبی زیر بینی اش پیچید، یاد فلور افتاد. کاش داخل انبار بیشتر او را در آغـ ـوشش می فشرد. -ببین تو باید یه کاری کنی فلور حسودیش بشه، باید با یکی دوست شی داغ بذاری رو دل فلور، باور کن دو سوته بر می گرده سمتت میثم با شنیدن این پیشنهاد عجیب و غریب، سر چرخاند تا به نسیم نگاه کند. گارسون مقابلشان ایستاد و ظرف کیک بستنی و چای را روی میز گذاشت. نسیم با ولع به کیک بستنی زل زد، آن را به سمت خودش کشید: -اوووم، خیلی دوش دالم و قاشقی از آن به دهان گذاشت. میثم کلافه شد، با بی صبری گفت: -این راهی که گفتی جواب نمی ده، فلور اگه بخواد با بابک باشه سمت من نمیاد نسیم با موذی گری گفت: -تو که گفتی از سرش میوفته و با دیدن قیافه ی آویزانِ میثم، نیشخند زد: -سمتت میاد، من دوستمو بهتر میشناسم یا تو؟ اصلا من دخترا رو بهتر میشناسم یا تو؟ فقط کافیه یه کاری کنی حسودیش بشه، و نیم نگاهی به فنجان چای انداخت، قاشقش را در بستنی فرو برد و به سمت میثم دراز کرد: -بیا یه قاشق بخور میثم با چشمان از حدقه درآمده به قاشقی که مقابل صورتش بود، زل زد. خجالت کشید، زیر چشمی دور و برش را از نظر گذراند، هیچ کس حواسش به آنها نبود. سرش را بالا انداخت: -نمی خورم، مرسی نسیم با بی خیالی قاشق را وارد دهانش کرد: -با یه دختر دوست شو، راه به راه برو جلوی فلور نمایش بده، مطمئن باش حسودی میکنه میاد سمت تو میثم عصبی شد: -من دختری رو نمیشناسم که بخوام باهاش دوستی کنم نسیم بی مقدمه گفت: -من هستم، خودم باهات دوست میشم میثم مات شد: -ها؟ نسیم دستش را به سمت فنجان چای دراز کرد: -اینو نمی خوری؟ من بخورم؟ چشمان سرگردان میثم روی یقه ی مانتوی نسیم ثابت ماند. هنوز گیج حرفی بود که از او شنیده بود. نسیم یک قلپ از چای خورد: -یه مهمونی خودمونی می گیریم، همون جا فلور تو رو با من می بینه، حسابی دیوونه میشه و بی پروا خندید: -تا حالا دیده بودی کسی چای بخوره با کیک بستنی؟ میثم بی توجه به سوال نسیم، با گنگی پرسید: -آخه این کار چه فایده ای داره؟ فلور منو دوست… و یاد صحنه ی داخل انبار افتاد، خودِ فلور او را در آغـ ـوش کشیده بود. شاید فلور دوستش داشت، شاید ادا اطوارهای دخترانه اش بود. مثل همین نسیم که در این بیست دقیقه که مقابلش نشسته بود، با حرکات عشوه گرش، نفسش را بند آورده بود. -من آمار فلورو بهت میدم، حواسم بهش هست، جلوش اینجوری نشون میدیم که با هم دوستیم میثم بالاخره دهان باز کرد: -تو که دوست پسـ ـر داری نسیم قاشق را در ظرف رها کرد: -دوست پسـ ـرم نبود، دوست اجتماعی من بود و میثم با خودش فکر کرد دوست اجتماعی دیگر چه زهر ماری بود؟ -ببین، باور کن فلور ببینه با من دوست شدی حرصش می گیره از بابک جدا میشه و از روی صندلی بلند شد تا مانتو اش را مرتب کند، باز هم نگاه میثم میخ یقه ی بازش شده بود و با خودش فکر کرد چه می شد همین حالا با نسیم داخل یک خانه ی خالی بود، خانه ی خالی هم نبود ایرادی نداشت، همان انباری هم کفایت می کرد. و نفسهایش تند شد. اصلا شاید با او دوست می شد و کمی از این فشار و هیجان کم می کرد. بعد می رفت سمت فلورش. فلورش را دست نخورده برای شب عروسی اش نگه می داشت. -ببین اگه موافق باشی باید بری چند دست لباس درست و حسابی بخری، می تونم باهات بیام و کمکت کنم و با اضطراب اضافه کرد: -البته اگه دوست داشته باشی جنس نگاه میثم تغییر کرد، دیگر نگاهش زیر چشمی و با اضطراب نبود. با امروز بیشتر از دو ماه بود که فلور او را هوایی کرده بود، دلش نمی خواست بلایی بر سر فلور بیاورد. اما این که دیگر فلور نبود، نسیم بود، وضع و اوضاعش را هم در همان پارتی های کذایی دیده بود، به گمانش که نمی دانست با آن دوست پسـ ـرش تا کجاها پیش رفته؟ با این یقه ی باز و این همه عشوه گری، خر هم اگر به جای او بود می فهمید جریان چیست و این دختر مرض دارد. نفس عمیق کشید و همچنان به یقه اش زل زد. نسیم متوجه ی نگاه خیره ی میثم روی یقه اش شد، لبخند زد و گردنش را بالا گرفت: -ببین اگه بخوام گزارش کارای فلورو بهت بدم، یه مقدار هزینه ی گوشیم میره بالا، البته منظوری ندارما، ولی من پول تو جیبیم زیاد نیست آخه و قیافه ی مظلومی به خود گرفت. میثم متوجه ی منظور نسیم شد. بی اختیار دستش به سمت کیف پولش رفت. اصلا شاید بهتر بود خودش هم روی مخ این دختر رژه می رفت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۲]
قسمت ۱۰۲ اصلا دختری که اینطور بی پروا سر و سی*نه را در معرض تماشا قرار داده بود، به جز همان چیزی که در سرش می پروراند، به چه دردی می خورد؟ تراول پنجاه هزار تومانی را از کیفش بیرون کشید: -بیا این پول شارژ گوشیت، مطمئنی فلور من و تو رو ببینه حسودی می کنه؟ چشمان نسیم با دیدن تراول برق زد. لبخند کجی کنج لبش نشست: -آره، همه ی دخترا همینن -تو چرا داری فداکاری می کنی؟ نمی گی فلور از دستت عصبی میشه؟ نسیم چشم از تراول بر نداشت: -نه، من دلم برای فلور می سوزه، بابک آدم به درد بخوری نیست، فقط… حرفش را قطع کرد و به میثم خیره شد: -می ترسم خودم وابسته بشم و نتونم ازت دل بکنم، و اخم ظریفی به چهره نشاند: -نباید به هم وابسته بشیم، این یه بازیه واسه سر عقل اوردن فلور و در دل پوزخند زد. فلور که بود؟ گور پدر فلور هم کرده. دخترک بدقواره و بی ریخت معتاد بنزین بود و پسرعمویش به خاطرش ندیده و نشناخته تراولِ پنجاه تومانی از کیفش بیرون می کشید. نسیم نبود اگر مخ این پسرک خپل را نمی زد. میثم به گوشه ی ابرویش دست کشید: -ببینم، یه سوال می پرسم رک جواب بده، فلور چیزی مصرف می کنه؟ نسیم چشمانش را تنگ کرد: -چی مثلا؟ -چه می دونم قرصی دوایی چیزی؟ نسیم به یاد بطریهای بنزین افتاد. دوست نداشت شریک جرم حماقتهای فلور شود. حد اقل الان که تازه دل این پسرک را نرم کرده بود، نباید بند را آب می داد. دوباره قاشقی از بستنی به دهان گذاشت: -نه، من چیزی ندیدم. و خیره به میثم زل زد…. میثم در را باز کرد و وارد حیاط شد. لبـ ـهایش را روی هم فشرد. نسیم را تا خانه شان رسانده بود. آنقدر از گوشه ی چشم به اندامش زل زده بود که حدقه ی چشمش تیر کشید. نسیم هم بیکار ننشست، سر به سرش گذاشت و صدایش را کودکانه کرد. خودش را داخل ماشین تکان داد و خندید. حسابی حال و روزش را دگرگون کرد. میثم نفسش را رها کرد، نگاهش روی انبار گوشه ی حیاط ثابت ماند. به یاد دو بطری بنزین افتاد، با قدمهای بلند به سمت انبار رفت. همزمان با خودش فکر کرد که می خواست چه غلطی کند؟ به فکر همخوابگی با یک دختر بچه ی هفده ساله بود؟ عصبی شد. از خود ضعیفش عصبی شد که بیست و سه سال پاک مانده بود و اما کم کم پایش سست می شد. شاید هم تقصیر خودش بود که همه ی این سالها از زنان و دختران فاصله گرفت. هر چه در مورد جنس مخالف می شنید، دورادور بود. به سمتشان نمی رفت. حاجی بابایش بارها گفته بود زن مثل شعله ی آتش است، به اتش می کشد و می سوزاند. که او خودش باید محرم و نامحرم را رعایت کند. دستانش را مشت کرد، حاجی بابایش به هیچ کدام از حرفهایش عمل نکرده بود. عاشق زن برادرش شده بود، با بهانه و بی بهانه به خانه اش می رفت. آن وقت به او می گفت رعایت کند. به پسر بیست و سه ساله ای که در اوج نیاز بود می گفت رعایت کند. وارد انبار شد، چشمش به بطری های بنزین افتاد، هر دو را در دست گرفت. این بطریها مشکوک بود. فلور چند بار بوی بنزین می داد، یک غلطی با بنزین می کرد. بالاخره می فهمید جریان چیست. پا تند کرد و از انبار خارج شد و به سمت در حیاط رفت. -کجا پسر؟ با شنیدن صدای پدرش، سر چرخاند. حاج پرویز نگاهی به سراپای میثم انداخت: -کجا بودی؟ با این رخت و لباس اجق وجق، باز جیم شدی رفتی بیرون؟ این بطریهای بنزین چیه دستت؟ میثم به پدرش زل زد. همین پدرش زندگی همه شان را به هم ریخته بود. اخم کرد: -بیرون بودم، اینا رو هم می خوام بریزم تو باک و دوباره چرخید تا برود، حاج پرویز پا تند کرد: -واسه من قیافه نگیر و حرف نزن ها پسر، درست جواب بده، دم غروبی کجا رفتی؟ چرا این روزا آسه می ری آسه میای؟ میثم چشمانش را تنگ کرد، از دست پدرش کفری بود. از دست پدرش با عقاید انحصار طلبانه اش که هر چه خوبی بود برای خودش بود و هر چه بدی بود برای دیگران. دهان باز کرد: -تا گربه شاخم نزنه و با ابرو به حاجی پرویز اشاره کرد. حاج پرویز شوکه شد. گربه شاخش نزند؟ گربه یعنی خودش؟ میثم با چه جراتی این حرف را بز زبان آورده بود؟ با عصبانیت گفت: -ینی چی پسر؟ تو دیگه شورشو در آوردی میثم چهره در هم کشید: -چرت نگو حاجی، حوصله تو ندارم، همش رو منبری و به سمت در حیاط رفت و از آن خارج شد….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
قسمت ۱۰۳ فلور دستش را به بینی اش کشید و گفت: -نسیم دماغم خیلی درد می کنه و کمی بینی اش را چین داد و گفت: -خوب، با اون خیکی قرار گذاشتی؟ چی بهش گفتی؟ -آره بابا، به زور راضی شد بیاد، -چجوری راضیش کردی؟ و همزمان چشم چرخاند و نگاهش روی چند تن از دختران دبیرستانی ثابت ماند که یک جا جمع شده بودند. -هیچی بابا، واسش عشوه اومدم، خرم شد و بادی به غبغب انداخت: -نگفتم بسپرش به من کاریت نباشه؟ فلور حواسش پی آن جمع کوچک رفت که حالا به موازات کسی که دورش حـ ـلقه زده بودند، حرکت می کرد: -در مورد من و بابک چی گفتی؟ نسیم شانه بالا انداخت: -چیزی نگفتم، همون چیزای الکی، اصلا اینقدر میخ من شده بود که از تو نپرسید فلور نفسش را بیرون فرستاد: -بخدا اگه شرشو از سرم باز کنی یه جایزه پیش من داری و نگاهش روی دختران دبیرستانی چرخید که قهقهه می زدند، صدای یکی از آنها را شنید: -خانوم مشاور، اول بیاین کلاس ما چهره در هم کشید و به سمت نسیم چرخید: -حال و روزم خوب نیست نسیم، بنزین می خوام نسیم با دقت به صورت فلور زل زد، روی بینی اش لک های کم رنگی به چشم می خورد. -میگم فلور این لک های روی لب و دهنت چیه؟ نکنه برای بنزین باشه؟ -نه برای بنزین نیست، خوب میشه و انگار چیزی یادش آمده باشد، نگاه تندی به نسیم انداخت: -تو که به میثم نگفتی جریان بنزینو؟ -نه چیزی نگفتم فلور نفس راحتی کشید: -دیروز تو انبار گیرم انداخته بود، شانس آوردم یه دروغ بستم به نافش، ببین، زود باش بکشونش خونه ی خالی قال قضیه رو بکن، فکر کنم خودشم بدش نیاد، زیادی به من دست می زنه نسیم عصبی شد. با تحقیر سر تا پای فلور را از نظر گذراند. در دلش گفت: “خاک تو سر میثم با این سلیقه اش، این کوه گوشت چه چیزی قشنگی داره که میریه سمتش” و با حرص گفت: -شاید تو خودتو بهش می چسبونی فلور چشمانش را گشاد کرد: -برو گمشو، من ریختشو نمی تونم ببینم، خودم یکیو دارم، تازه به بابک اس ام اس دادم، داریم با هم خوب میشیم صدای فریاد دختری باعث شد سر بچرخاند: -اول کلاس ما میومدین دیگه فلور با دقت به آن کسی که بین حـ ـلقه ی دختران ایستاده بود خیره شد. او را شناخت، همان دختری بود که نگاهشان کرده بود و او با گستاخی به او توپیده بود. رو به نسیم گفت: -اونو میشناسی؟ همونی که پشت مدرسه حالشو گرفتم، اون مشاوره؟ نسیم با نگرانی سری تکان داد: -وای بدبخت شدیم، میره به خانوم مدیر میگه، حالا خیلی پرونده ی خوبی داریم فلور دستش را به کمـ ـر زد: -بیجا کرده ببعی پیر، همچین با جفت پا میرم تو دهنش که حالش جا بیاد، از اینم باید بترسیم؟ و از پشت سر به او چشم دوخت که به سمت یکی از کلاسها می رفت…. مدرسه تعطیل شد، فلور سلانه سلانه از در مدرسه بیرون آمد. سر درد داشت، باید از بنزین استفاده می کرد. ستاره های روشنی اطراف چشمش حس می کرد. دوست داشت سریع به خانه برسد و به انبار برود. چشمانش داغ شده بود، نمی توانست خوب نفس بکشد. با دهان باز نفس می کشید و تند و سریع قدم بر می داشت. هنوز چند قدم از مدرسه دور نشده بود که با دیدن بابک که کنارخیابان به ماشین گرانقیمتش تکیه زده بود، بی اختیار ایستاد. باور نمی کرد، بابک اینجا بود، با چند قدم فاصله از او. به زحمت آب دهانش را قورت داد، یعنی به خاطر او اینجا آمده بود؟ سرش تیر کشید، با کلافگی فکر کرد که ای کاش اینقدر نیاز به بنزین نداشت، حال و روزش به هم ریخته بود، نگران بود نکند به او پرخاش کند. میل شدیدی داشت تا با پنجه هایش به صورت کسی بکشد. بابک فلور را دید، لبخند دختر کشی روی لبش نقش بست، بی توجه به نگاه مشتاق دختران نوجوان، تکیه اش را از ماشین جدا کرد و قدم داخل پیاده رو گذاشت، به چند قدمی فلور رسید و ایستاد و با لبخند سر تکان داد: -سلام، اومدم دنبالت بریم دور بزنیم، موافقی؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
قسمت ۱۰۴ فلور کف دستش را به سرش چسبانده بود، سرش تیر می کشید. در دلش به مخاطبی که نمی دانست کیست، بد و بیراه می گفت. خودش را یک ور کرده بود و با همه ی توانش تلاش می کرد عادی به نظر برسد، اما بی نتیجه بود. بابک از گوشه ی چشم به او نگریست. نگاهش روی هیکل فلور چرخید. از ذهنش گذشت که این دختر چقدر چاق بود. پوزخند زد، از پسش بر می امد. این همه با دخترهای رنگ و وارنگ و قلمی خـ ـوابیده بود، یک بار هم با دخترک چاق می خوابید. همین هیکل چاق یکی دوبار از دستش در رفته بود. از مادر زائیده نشده بود دختری که بتواند او را بپیچاند. یکی از ابروانش را بالا برد: -چرا وول می خوری؟ چی شده؟ صدای بابک مثل مته در سر فلور فرو رفت. با بیچارگی خدا را در دل صدا کرد: -خدایا، تو رو خدا یه کاری کن قاطی نکنم، همه چی خراب میشه و کف دست دیگرش را هم به پیشانی اش چسباند. بابک به آرامی با آرنج به پهلوی فلور ضربه زد: -چی شدی؟ منو دیدی هنگ کردی؟ و با لحن اغوا کننده ای گفت: -بالاخره بدون سر خر دیدمت، قلـ ـبم می زنه فلور شاید هر دختری که بود، با شنیدن این حرف از دهان بابک، دین و ایمانش را به باد می داد و مسخ می شد، اما فلور حس کرد دلش می خواهد سرش را به شیشه ی ماشین بکوبد و خلاص شود. سر درد بدی گریبانش را گرفته بود. -کجا بریم فلور؟ و فلور به زبانش آمد بگوید “هر جا که تو دوست داری” اما زبانش نچرخید. انگار مغزش فرمان دیگری می داد، دوست داشت به خانه برود و داخل انبار بنشیند و بطری بنزین را در آغـ ـوش بکشد. بابک با بی خیالی گفت: -بیرون ممکنه کسی ما رو بگیره، تو هم مانتوی مدرسه تنته و با خودش فکر کرد این دختر را به خانه اش می برد و کلک کار را می کند. شاید سه چهار مرتبه دیگر هم سراغش می رفت، بعد از آن دیگر تاریخ مصرفش به پایان می رسید. لبخند کجی روی لبش نشست: -بریم خونه ی ما؟ کسی خونه نیست، تا سه چهار ساعت خونه خالیه فلور دوست داشت موافقت کند، می رفت خانه اش و همان اتفاقی می افتاد که با نسیم در موردش نقشه کشیده بود، بعد از آن بابک می آمد خواسگاری اش و همه چیز ختم به خیر می شد. اما با این سردرد کلافه کننده، فقط دوست داشت سر به کوه و بیابان بگذارد. به زحمت دهان باز کرد: -سرم درد میکنه بابک خندید: -الان میریم خونه ی من خوب میشی چشمان فلور گشاد شد، تشنه اش بود و زیر دلش به هم می پیچید. دوست داشت کسی را کتک بزند. یک لحظه بابک را به شکل روباه دید، اما نه انگار شبیه دلفین بود، دلفین بود؟ نه، به نظر شبیه خرمگس می رسید. ضربان قلبش تند شد. این تصاویر عجیب و غریب دیگر چه بود؟ با نگرانی گفت: -منو همین جا پیاده کن، باید برم خونه بابک پوزخند زد: -پیاده ات کنم، پیاده چرا عزیز دلم؟ اومدم دنبالت بریم دور دور و سری تکان داد و با خنده گفت: -البته دور دور توی خونه فلور اما کم کم حس می کرد حوصله ی بابک را ندارد، بنزین می خواست، باید می رفت خانه، اصلا باید می رفت یک قبرستانی بنزین پیدا می کرد. خودش را به سمت پنجره ماشین کشاند و به خیابان زل زد. نه این طرفها پمپ بنزین نبود، اما نزدیک خانه شان بود، یکی دو خیابان بامحله شان فاصله داشتند. یکی از دستانش را از روی پشانی برداشت و به داشبورت ضربه زد: -نگه دار، من باید برم بابک جا خورد: -ها؟ -باید برم، همین بغـ ـل نگه دار -کجا میخوای بری؟ میریم خونه ی من، به مادرت زنگ بزن بگو کلاس فوق داری و مدرسه می مونی، خودم می رسونمت خونه فلور چشمانش را گشاد کرد. حس می کرد از حدقه ی چشمانش آتش بیرون می زند. مغزش انگار فقط به او دستور می داد همین حالا پیاده شود و برود. اینبار با هر دو دست به داشبورت کوبید: -نگه دار، بی شرف، کره خر حیوون صفت، نگه دار پیاده شم و بینی اش تیر کشید و عصبی ترش کرد: -سگ بری…ه تو دهنت، می خوام برم بابک از این همه توهین کلافه شد، روی دنده ی لج افتاد. دخترک چاق بدقواره با آن صورت پر از لک و پیس برایش عشوه شتری می امد؟ باید هزار بار خاک پشت پایش را هم می بـ ـوسید که به او روی خوش نشان داده بود. فرمان را چرخاند و وارد یکی از کوچه های فرعی شد و صدایش بالا رفت: -من مسخره ی تو نیستم، دیروز مگه پیام ندادی که می خوای منو بینی؟ از کارو زندگیم زدم اومدم در مدرسه دنبالت، می دونی چقدر ریسک کردم؟ اگه پلیس ما رو بگیره می دونی چی میشه؟ الان میریم خونه ی من، ناهار می خوریم و هر کی مثه بچه ی آدم میره دنبال کارش فلور نمی خواست برایش توضیح دهد که دردش بی بنزینی بود، اصلا نمی توانست برایش توضیح دهد. دهانش نمی چرخید. بی حوصله بود و دوست داشت هوار بکشد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت ۱۰۵ بابک همچنان غر می زد: -به من می گه بیا مهمونی، تو مهمونی میره ور دل یکی خیکی تر از خودش می رقصه، دوباره زنگ می زنه می گه آشتی کنیم، منِ خر هم میام دنبالش طاقچه بالا می ذاره، دخترجون چشمتو باز کن ببین کی اومده سراغت؟ فکر کردی مثه اون پسره ی خپلم که شکمش دو متر جلوتر از خودشه؟ یه نگاه به هیکل عضله ایم بنداز فلور برای یک لحظه به دور و برش نگاه کرد. نمی خواست با بابک برود. پدرسگ نمی فهمید انگار. یکباره به سمت بابک پرید و موهای بلند رها شده روی شانه اش را با هر دو دست کشید و نعره زد: -پسره ی حرومزاده، نشنیدی گفتم نگه دار؟ باید حتما با جفت پا بزنم دهنتو چاک بدم؟ و مثل یو یو سرش بابک را به عقب و جلو تکان داد: -نگه دار من باید برم و باز هم حس کرد چشمانش داغ شد. بابک مقابلش را نمی دید، سرش روی فرمان خم شده بود، بیهوده تلاش می کرد تا دستان فلور را از موهایش رها کند. فریاد زد: -تصادف می کنیم، احمق موهامو ول کن، دختره ی مادر…..، موهامو کندی فلور جیغ کشید: -ماشینو نگه دار، من می خوام برم بابک سعی کرد با دستانش دست فلور را پس بزند: -بابا الان تصادف می کنم، ت…م سگ صبر کن نگه می دارم و نتوانست ماشین را کنترل کند و یک باره محکم با دیوار یکی از خانه ها برخورد کرد. هر دو تکان شدیدی خوردند، فلور تقریبا روی سر بابک پرت شد. بابک در آن وضعیت اسفناک فریاد زد: -وای ماشینم داغون شد فلور اما هنوز عصبی بود و دوست داشت تا سر حد مرگ بابک را کتک بزند. هنوز موهایش در دستش بود. یک دستش را آزاد کرد، در ماشین را گشود، بابک دوباره نعره کشید: -موهامو کندی لجن فلور چشمانش را تا آخرین حد ممکن گشاد کرد، دستش از روی موهای بابک شل شد، کوله اش را در آغـ ـوش کشید و از ماشین پایین پرید و با اخرین توان دوید. بابک تازه به خودش آمد، با یک دست به سرش چسبید که می سوخت. فلور با همه ی توانش موهایش را کشیده بود. از ته دل از این دخترک منتنفر شد. دستی به سرش کشید، یکباره به خودش آمد و به یاد آورد با دیوار خانه تصادف کرده، به زجمت از ماشین پیاده شد و تلو تلو خوران مقابل ماشین ایستاد. ماشین نازنینش پرس شده بود. چراغ ماشین شکسته بود و بدنه اش فرو رفته بود. باز هم دستی به سرش کشید، پوست سرش گز گز می کرد. دندانهایش را روی هم فشرد. حساب این دخترک را می رسید. چنان بلایی بر سرش می آورد تا مرغان آسمان به حالش گریه کنند.
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx