رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و نه

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و نه

ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

آقای منطقی و آمنه خانم منتظر بودند؛ وقتی وارد شدیم دختری هم آنجا بود: دختر سید محمد همسایه؛- محمد هوشاری (Hawshar افشار.)- دختری رسیده و خوش بر و رو، با سینه های پر از میوۀ رسیده. چون به درون رفتیم دختر بلند شد؛ گوشۀ لچکش را جلو نیمی از صورتش گرفت و از زیر چشم نگاهی به قیافه ام انداخت، سپس چشمانش را که چون ستاره در شب سرد سوسو می زدند به زیر افکند. وای از آن چشم ها! چشمان سیاه درخشانش هر تکۀ روشنی را مشتعل می ساخت: شعلۀ چراغ، شعلۀ آتش- حتی آتش را هم برمی افروخت، و از آن بیشتر شعلۀ خورشید را- و تصادفاً اسمش هم خورشید بود- حالت نگاهش طوری بود که می گفت:
– بپا آتش زدم!
سپس در عین حال که دعوی بیگانگی می کرد نشان آشنایی بروز می داد:
– سایۀ خنده، یا چشمخند خفیفی با آن درمی آمیخت، مثل این که می خواست بگوید:
– نترس، نمی زنم- حالا که می ترسی می زنم- ولی بپا!…
بابا تا فرصت گیر آورد چهارچشمی نگاهش کرد. ولی او به خلاف دخترهای دیگر که چون با مرد روبرو می شوند نمی دانند با دست ها و لب ها و دهان خود چه کنند، بر خودش مسلط بود- هر چند زیر نگاه بابا کمی تغییر رنگ داد. لب و دهانش در قالب خود بودند، دست هایش بی جهت در اطراف بدن آواره نبودند- همه چیز به قاعده، بی هیچ پایین افتادگی، کشیدگی، یا کج و کولگی، انگار تمرین کرده باشد. با چشمانی زیرک و مطمئن از خود، که تظاهر به شرم و آزرم می کردند: آن هم از زیر، و طوری نگاه می کرد که انگار دروغی گفته باشی و او بداند که دروغ گفته ای- اینها را بعدها فهمیدم. گاه گوشۀ راست لبش پایین می افتاد، مثل این که می خواست بخندد، ولی نمی خندید. بدنش بوی بنفشه و بهار می داد، و پیراهنش صدای خش خش برگ درخت. هنگامی که دامن پیرهنش را جع می کرد و می نشست اتاق پر از پچ پچ می شد، و وقتی راه می افتاد طوری بدنش را می چرخاند که گویی دستخوش وزش نسیمی شده است، و می شد عیناً درخت. چهره اش برای من معما بود: خنده اش، حالت جدی و تمسخر و شوخی و نکته های بکرِ نگفته داشت- و شیطنت. هر لحظه منتظر بودی بگوید: «ای حقّه!» و مچت را بگیرد، و بعد خنده سر دهد، و بعد صورتش را بچسباند به شپت دستت و بگوید:
– دیدی! می دونستم!
و آنگاه ناگهان قیافۀ جدی به خود بگیرد و انگار رنجیده باشد یکهو خو درا عقب بکشد و رو ترش کند، و خندۀ چشمانش را به نگرانی بیالاید و بگوید:
– وای، عجب آدم گیجی هستم من! منو ببین که هزار درد بی درمان دارم، و همین طور بی خیال نشسته ام!
در حالی که می دانست که در همین چند حرکت تو را، احساساً، مات کرده است. خنده ای که به کنجکاوی از گوشۀ لبش سرک می کشید طوری بود که انگار داشت مثل ما بچه ها که هنگام تیله بازی، دورادور، حرکت تیله ای را می پاییدیم حرکات ذهنت را می پایید و تو منتظر بودی که یکهو دستش را از شوق به هم بکوبد و بگوید: «آها، خورد! جانمی!»- یعنی مات!
آن وقت ها البته این چیزها در دخترهای ما رسم نبود، ولی خیال می کنم این احساسات به هر حال در درون وجود داشت: چون خوب که نگاه می کنی می بینی در این جور چیزها با دو سه هزار سال پیش زیاد فرق نکرده ایم: پاشنۀ کفش ها بلند شده است، ولی رمانس ها زیاد فرق نکرده اند، آن هم در زن که خیلی دیر با طبیعت بیگانه می شود و به رسوم و سنت و… آلوده می گردد.
چون برگشت برود دامن پیرهن کریشۀ چین دارش، با آن گل های ریز- که به گل عروس شبیه بودند- دایره ای به شعاع ناف بر هوا رسم کرد، و کمرش چون دهانۀ مردنگی تاب برداشت و دو گویچۀ بخش شمالی را لرزاند- چشم بابا بر بهار خواب مشرف بر مرکز دایره بود، و چانۀ خورشید خانم انگار نوک پرگار متوجه بالا بود… دایره کامل شده بود؛ اما چشم ها نیم نگاهی به اطراف داشتند، و تمام صحنه را ضبط می کردند. به لحنی بسیار ظریف خطاب به آمنه خانم گفت:
– خوب دیگه، من با اجازۀ شما باید برم، بابا حالا میاد.
و خداحافظی کرد. به دم در که رسید آمنه خانم گفت:
– خورشید خانم، این آقا پسر تازۀ ما است؛ به آقا محمود بگو با هم رفیق شن.
و خطاب به من افزود:
– آقا محمود برادر خورشید خانم با شما هم مدرسه است؛ میگم بیاد دنبالت، با هم رفیق شین.
و خورشید خانم رفت.
ساعت حوالی یک بعدازظهر بود. هوا گرم بود، و کلۀ من داغ، از این همه چیزهای تازه ای که دیده بودم: حاجی اسحق، ساختمان های باشکوه، شلاق، مسجد دو مناره، و خاله زلیخای دکاندار- که از همه عجیب تر بود. و بعد لک لک هایی که بی ترس از بچه ها در گوشه ای بام خانه لانه ساخته بودند؛ ظهر هنگام خسته از تلاش معاش در حالی که پاهای سرخشان را جفت کرده و موازی با کف زمین نگه داشته و سر و منقار را مستقیم جلو داده بودند می آمدند؛ بر فراز آشیان از سرعت خود می کاستند؛ چرخ ها را باز می کردند، سر را تقریباً قائم نگه می داشتند و آهسته و آرام، بر آشیانه فرود می آمدند و عبای سیاه و سفیدشان را به خود می پیچیدند و استراحت می کردند. پس از استراحت، زوج نر و ماده، به نوبت کلۀ زیبایشان را عقب می بردند و لولۀ منقارشان را متوجه هدف نامرئی در دل آسمان می ساختند و هدق را به رگبار می بستند: «تنه تنه تنه نت!» مادربزرگ می گفت حمد خدا را به جا می آورند- شاید هم درست می گفت، شاید هم این نوعی «مورس» بود.
آمنه خانم سماور را گذاشته بود و سفره را پهن کرده بود (سفره هم برای من چیز نوظهوری بود: طرف های ما خوراک را بر مجمعه می چیدند). آمنه خانم سهم غذای خود را برداشته و به گوشه ای رفته بود، و در حالی که گوشۀ «سرپوشش» (سرپوش: پوشش سر و شانه ها.) را گرفته بود مشغول بود.
آقای منطقی خطاب به پشت آمنه خانم گفت:
– امروز دماغ اون مردک را حسابی سوزاندم.
و همچنان که می خورد ماجرای قاپیدن مشتری ها را تعریف کرد و گفت حالا کجایش را دیده است، داغی به دلش بگذارد که جایش تا زنده است زق زق کند.
آمنه خانم خطاب به دیوار گفت:
– ای آقا، چطور دلت میاد؛ بالاخره هرچی باشد همشهری ما است!
آمنه خانم زنی بود بسیار آرام، سرخ رو و بلند بالا، با موی حنایی و ابروانی بور، و صورت دراز و استخوانی، و چشمان میشی کم رنگ، و حالت بسیار مادرانه و مهربان. آقای منطقی مردی بود میانه قامت، با چهرۀ استخوانی و پیشانی برجسته و چشمان میشی گود افتاده، و آروارۀ محکم، و سبیلی خوشگل که به تدریج در انتهای لب محو می شد.
بابا گفت:
– میانه تان کما فی السابق شکرآبه؟ حالا نمیشه یک جوری با هم کنار بیایید؟
آقای منطقی گفت:
– بله، ولی صحبت کنار آمدن نیست. مردکه خیال می کند پُخی است، و فکر می کند آقا شده قاسم خان و ما هم شدیم سگ قاسم خان. دیگر نمی داند، آن که فیل می خرید رفت!
آمنه خانم گفت:
– ای بابا، تو هم! کی بیچاره همچی خیال کرده!؟
آقای منطقی گفت:
– چرا، تو وارد نیستی.
لقمه را به لُپِ راست راند؛ لپ راست ورغلنبیده شد؛ همچنان که می جوید افزود:
– اونم من!
لقمه را نجویده فرو داد، و در حالی که پاره نان لقمۀ بعدی را اندازه می کرد خطاب به جمع و رو به من گفت:
– میگن روزی سگی داشت تو چمن علف می خورد؛ سگ دیگری از کنار چمن گذشت، چون این منطره را دید ایستاد- آخر ندیده بود سگ علف بخورد- ایستاد و با تعجب گفت: «اوی، تو کی هستی، چکاره ای، چرا علف می خوری؟» سگی که علف می خورد نگاهش کرد، و باد در گلو انداخت و گفت: «من؟ من سگ قاسم خان هستم!» اون یکی سگ پوزخندی زد و گفت: «سگِ حسابی، تو که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان!؟ اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بودند باز یک چیزی، حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان- حالا که علف می خوری سگ خودت باش!» حکایت ما هم همینه: ما که داریم زحمتمان را می کشیم و لقمه نانی درمیاریم دیگر چرا عتبه بوس آقا باشیم؟
و خطاب به بابا گفت:
– خلاف عرض می کنم؟
بابا گفت:
– نه، حرفی است حسابی.
آمنه خانم گفت:
– نه آقا، شما قضیه رو زیاد گنده اش می کنید! کی بیچاره گفته بیا عتبه مو ببوس؟
آقای منطقی خطاب به من گفت:
– آره پسرم، از ما گذشته، ولی تو سعی کن هیچ وقت سگ قاسم خان نباشی. اگر بخواهی سرت را بالا بگیری زیاد هم به حرف زن ها گوش نده؛ اینها را خدا از احساسات آفریده…
من هر چند آن وقت خیلی کم سن و سال بودم با این همه داستانش به راسی به دلم نشست، اگرچه گذشت روزگار و اوضاع و احوال، به هر حال این نقشی را که می گفتم از آن اجتناب می کنم به شکل دیگری بر من تحمیل کرد.
لباس را آوردند. هیچ چیزش سر جای خودش نبود: آستین ها بلند، تنها فراخ، پاچه های شلوار بلند و بسیار گشاد، جیب ها و لبه های یقه ناراست، و دوخت دهاتی وار.
«هیق!» این منم که چون بوقلمون پیر بغض کرده ام و می خواهم خفه بشوم و آب دهنم را غروت می دهم. بی هوا در فضا خیره شده ام، ظاهراً دنبال چیز مناسبی می گردم که به فلانِ… فلانِ اوستای خیاط حواله بدهم، و ظاهراً چیزی مناسب تر از سماور پیدا نمی کنم: ای این سماور داغ به فلان… مردکۀ پالان دوز!
تماشاچیان و خودِ کارگردان به به و چه چهی گفتند: نه، عیبی در کار نبود، دست شما درد نکند. آستین ها بلند است؟ اختیار دارید! آخر بنا است قد بکشم. تنه گشاد است؟ مگر بنا است همین طوری نی قلیان بمانم؟ اگر می خواهم همین طوری نی قلیان بمانم سر فرصت می روم اوستا رحیم تو می گیرد- جا زیاد دارد. جیب ها هم خیلی ناراست نیستند، یکی دو سانتیمتر بالا با پایین مسأله ای نیست. کی میگه دهاتی وار؟ تهران هم بروی همچو دوختی نمی بینی. از همدان لباس آورده بودند دیدیم. حالا کار نداریم ما بدشانسی آوردیم و خدا زده توی سرمان و همولایتی هستیم و در این خرابه به دنیا آمده ایم. ولی «شمه نفر» (Chemin de fer: راه آهن که آن روزگار مظهر سرعت بود- آن طور که می شنیدیم.) هم این طور کار نمی کند: ظهر دادیم عصر گرفتیم- خدا بدهد برکت! حالا اگر ده روز می بردم و می آوردم و امروز و فردا می کرد خوب بود؟- نه، اختیار دارید، خیلی هم بد بود. خدا امثال شما هنرمندان را از ما نگیرد. بچه است به دل نگیرید. لباس اصلاً اینطوری است: این از خصوصیات لباس نو است؛ اول بار که می پوشیبه تن نمی نشیند، دو سه بار که پوشیدی کم کم تو تن جا می افتد… و من با قیافۀ بغض کرده، عرق کرده، ایستاده ام- مثل مترسک جالیز. کتش به نیم پالتو شبیه بود، خشتک شلوار با کلی فاصله از موضع مخصوص، بین زمین و آسمان در نوسان بود و میدانگاه وسیعی برای جولان «اعضاء» فراهم کرده بود- ظاهراً انتظار این بود که اینها هم قد بکشند. ای بر پدرت لعنت، با این اتویی که زدی! یک خط اتو درست از وسط زانو، آن یکی درست از بغل زانو! مادر… پالان دوز!
بابا گفت:
– اقلاً شلوار را درست اتو می زدی- خط هاش درست نیست.
اوستا رحیم حرفی نداشت. اول متعجب وار نگاهی به شلوار انداخت، و گفت:
– کمربندو درست سر جاش نبسته.
و جلو آمد، و قدری به کمر ور رفت. کر را درست کرد و گفت:
– آها!
پاچۀ شلوار را با حرکتی تند کشید پایین، ولی پاچه همچنان دهن کجی می کرد.
– آقا باور بفرمایید تو این دور و زمانه اصلاً به شاگرد نمی شود اعتبار کرد. کافی است زبانت بسوزد و کاری به دستش بدهی تا آبرو برای آدم باقی نگذارد- الان می روم با اجازۀ شما بیرونش می کنم- تا کی با آبروی آدم بازی کنند و آدم چیزی نگوید، و خودخوری کند! ولی اگر نقص همین است چارۀ کار آسان است: دو گله آتش و یک نَم آب.
شلوار را به خواهش او درآوردم. گفت همین الان یک تک پا می رود و از نو اتو می کند- اتویی خوشگل، مثل منقال کبک- منظورش تیزی و شقی خط اتو بود. رفت و پس از نیم ساعتی آمد. در ضمن از فرصت استفاده کرده و لنگ های شلوار را هم کوتاه کرده بود، البته با قید این که اگر قد کشیدم به او مربوط نیست- مثل این که اگر قد می کشیدم به او ارتباط می داشت! شلوار را پوشیدم، کمربندم را بست، و نگاه تحسین آمیزی به شاهکارش انداخت؛ یکی دو قدم پس پس رفت و نگاه دیگری به کل «تابلو» کرد- و پسندید. مثل پرنده ای که از درون قفس آدم را نگاه کند، گاهی سر را به این سو، و گاه سر را به آن سو می گرداند- بی آنکه چهچهی سر دهد… نه، لباس نقصی نداشت: تابلویی بود برای خودش: عین نقاشی اکسپرسیونیستی: از دور نقص نداشت نزدیک که می آمدی چاله چوله ها معلوم می شد. همه از دور پسندیده، و تعریف کردند، ولی تکلیف خشتک همچنان نامعین بود. حالا دیگر اگر شلوار را خیلی بالا می کشیدم کمر روی سینه ام می افتاد و پاچه از قوزک پا بالا می زد، و اگر کمر را به محل معمول آن منتقل می کردم نوسان خشتک از حد بدر می شد. اوستا رحیم معتقد بود که کار نقصی ندارد، نقص اگر باشد در خود من است که ریزه پیزه هستم و کار «مردم» به تنم تمود ندارد. و به هر حال انعامش را گرفت و رفت. همین که او رفت، رفتم و با حالتی نفرت زده لباس کهنه ام را آوردم- میز و صندلی نداشتیم، چون روی زمین می نشستیم اتوی شلوار می شکست. بابا متوجه شد، گفت که می خواهد بیرون برود و قدمی بزند، و می خواهد من هم با او باشم، چون ممکن است سیگاری چیزی بخواهد، که برایش بخرم. آره، سیگار- حالا خانۀ «گلدسته» شده سیگار! به من چه، با این لباسی که خریدی، من که اهلش نیستم!
برخاست، ناچار از پی اش به راه افتادم: او از جلو و من از عقب، در حاشیۀ رودخانه، مثل سربازی که تازه به خدمت احضار شده و از روی دفتر اسمش را خوانده و لباسی علی الله، کوتاه یا بلند، تنگ یا گشاد، به او داده اند. جز این که این سرباز وقتی لباس می پوشد فراموش می کند که هنگام راه رفتن دست راست را با پای چپ و دست چپ را با پای راست حرکت دهد- و من فراموش نکرده ام.
بابا برمی گردد، و می گوید آن طور که شنیده است خیال می کند خانۀ خاله گلدسته در یکی از این کوچه ها باشد- به نزدیکی دو راهی بیمارستان و ساختمان دبیرستان جدید رسیده ایم. بغضم می ترکد، و می زنم زیر گریه. بابا تعجب کنان برمی گردد:
– بارک الله! چی شده حالا!؟ ماشاالله! لابد با این روحیه درس هم می خوای بخوانی!
و من اشک می ریزم، چه اشکی- به پهنای صورت بابا. بابا می گوید:
– خجالت بکش مرد گنده؛ مردم می بینند!
ولی من مردمی نمی بینم، خیابان خلوت است. چند قدمی که می رود به لحنی دیگر، که بسیار ملایم است می گوید:
– حالا که دنیا به آخر نرسیده؛ دو سه ماه دیگر برمی گردم یک دست دیگه برات می خرم- بچه است!
هق هق کنان گفتم:
– آره، برمی گردی! دو سه ماه… دیگه- تو آن برف و سرما کجا برمی گردی!
بابا گفت:
– نه، میرم می میرم! خوب، برهم نگشتم با یک مسافر پول می فرستم میگم برات بخرند. این دیگر گریه ندارد!
و با لحنی تحکم آمیز افزود:
– چشماتو پاک کن- گفتم می خرم می خرم!
چشمانم را پاک کردم. به محاذات باغچۀ سید احمد رسیده بودیم. بابا بر پاشنۀ پا چرخید، و باز در حاشیۀ خیابان به راه افتاد، در حالی که دو سه کوچه ای را که زیر سر داشت زیر چشمی می پایید؛ من هم جهت نگاهش را تعقیب می کردم. در یکی از این کوچه ها، در اواسط کوچه، در جایی که کوچه شکم داده بود چند زن جلو در خانه ای زیر سایه نشسته بودند و گپ می زدند. چند قدمی رفتیم، و باز برگشتیم و عبوراً کوچه را دورادور از نظر گذراندیم. بابا گفت: خیال می کند همین کوچه باشد، و گفت از کوچۀ بغل دستی بروم و چون به انتهای کوچه رسیدم برگردم و وارد این کوچه بشوم و سر و گوشی آب بدهم! اگر احیاناً در میان زن ها بود سلام بکنم؛ و در صورت امکان برای شب قراری با او بگذارم. گفتم:
– قول میدی دو سه ماه بعد لباسو بخری؟

بابا خندید و گفت:

– جداً جون میدی برای دلالی! این هم نبود چون گفتم می خرم می خرم.

همان کار را هم کردم: از انتهای کوچه پیچیدم و وارد کوچۀ منظور شدم؛ در حالی که نقاب کاسکت را تا روی ابروها پایین کشیده بودم و راست مقابلم را نگاه می کردم و به ظاهر توجهی به پیش پای خود نداشتم، پایین آمدم. دورادور خال خاله گلدسته را دیدم: خوشحال شدم. پیراهن گلی قشنگ و کلیجۀ مخمل زردی به تن و روسری زرشکی نازکی به سر داشت. از آهنگ گام ها کاستم، و بی اعتنا پیش آمدم. وقتی به مقابل زن ها که در سمت راست کوچه اجتماع کرده بودند رسیدم یکهو- انگار همان وقت متوجه شده باشم- هول هولکی برگشتم و سلام کردم- از دور دیده بودم که خاله گلدسته هم مردد است، انگار شک داشت که من باشم- و گفتم:

– خاله گلدسته سلام!

– سلام- سلام!

و پا شد و دست در گردنم انداخت و مرا بوسید: چه زن بامحبتی! گردنش بوی میخک می داد. لحظه ای سرخ شد، و بعد یک دست سرخ شد. به زن ها گفت که قوم و خویشش هستم. من صحبت کنان، یکی دو قدم این طرف تر آمده و از زن ها فاصله گرفته بودم. از مادربزرگ، که با صدای بلند خاله اش می خواند، جویا شد؛ از خاله فرشته، خاله رعنا، خاله رابعه، و خاله حنیفه و سایر همسایه ها پرسید. چشمانش از شادی می درخشید. گفتم آمده ام درس بخوانم. گفت:

– نه! چه خوب!- همین طور تنهایی!

از فرصت استفاده کرد، و در فاصلۀ این اظهار تعجب ها گفتم که بابا هم آمده است؛ سر کوچه است. دستپاچه شد؛ باز سرخ شد. گفتم توی خیابان است. با صدای بلند گفت:

– این خانۀ ما است.

به خانه ای که زن ها دم درش نشسته بودند اشاره کرد. اشاره کنان گفتم:

– همین؟

گفت:

– آره، همین.

و بعد گفت که حسن آقا، شوهرش، روزها نیست و شب ها برمی گردد و شام که می خورد با رفقایش می رود عرق خوری تا کلۀ سحر.- قاعدتاً می باید اشاره را درمی یافتم، ولی درنیافتم. زیرلبکی گفتم:

– بابا می خواست ببیندت، امشب.

خاله گلدسته کرۀ چشمان زیبایش را گرداند- وای، سفیدیشان چقدر سفید و معصوم بود!- طبیعت مُهری از بکارت به او زده بود که با آن دیو لنگ و حسن آقای رفتگر زایل شدنی نبود. و چون دید زن ها چهارچشمی مراقب اند گفت:

– حالا که اینجا درس می خوانی، به ما سر بزن. لباس های زیرتم بیار اینجا، خودم برات می شورم. هر وقت کاری چیزی داشتی حسن آقا هم هست- یک وقت رودروایسی نکنی! خاله زهرا خیلی حق به گردن ما داره.

و بعد از کلی از این حرف ها فهماند که به بابا بگویم بعد از اذان عشا بیاید، ولی در نزند؛ لای در باز است، سرفه ای بکند کافی است. پس از قدری پرس و جو از وضع همسایه ها، و شهر، گفت:

– خانه را که یاد گرفتی؟

گفتم:

– آره.

گفت: خوب، کوچه راهم که بلدی- فراموشی نکنی ها! باید به ما سر بزنی، والا شکایتتو پیش خاله می کنم.

گفتم:

– خوب.

گفت:

– راستی یادم رفت بپرسم، حالا خانۀ کی هستی؟

گفتم، و بعد خداحافظی کردم- از زن ها هم خداحافظی کردم، که البته خاله گلداسته بسیار خوشش آمد- که یک همچو قوم و خویش با تربیتی دارد- و رفتم.

بابا در حاشیۀ رودخانه منتظر بود. با قیافه ای که امیدی از آن خوانده نمی شد به سویش رفتم. او هم با قیافه و لحنی بی اعتنا گفت:

– خوب؟

گفتم:

– هیچی.

گفت:

– چطور هیچی؟ پس این همه مدت آنجا چه می کردی- با آن زن ها چه می گفتی؟

گفتم:

– سراغ خانه را می گرفتم. گفتند همچی آدمی را نمی شناسند.

بابا ناراحت شد. گفت:

– بازم از اون کارا کردی! کی گفته بود سراغ خانه را بگیری؟

گفتم:

– تازه من که چیزی نگفتم؛ پرسیدم خانۀ فلان سپور توی این کوچه است یا نه؛ تازه اسم خاله گلدسته را هم نبردم.

بابا چیزی نگفت، ولی دمغ شد، چند قدمی که رفت برگشت، ظاهراً شیطنت را در چشمانم دید، خندید و گفت:

– ای حقه، دروغ می گفتی! خوب، چی می گفت؟

خندیدم. بابا گفت:

– نخند، همان طور که راه می رویم، تعریف کن؛ من گوشم با تو است.

حالا دیگر مردم تک و توک توی خیابان پیداشان شده بود؛ تازه با تعارف خاله گلدسته یاد پیرهن و زیرشلواری افتاده بودم. گفتم پیرهن و زیرشلواری ندارم. بابا منفجر شد. گفت:

– امروز لال بودی؟ می خواستی به حاجی اسحق بگی- خوب فردا می خریم؛ تعریف کن.

گفتم:

– فردا که مدرسه است.

گفت:

– من که مدرسه نمیام، تا تو برمی گردی می خرم- دیگه؟

گفتم:

– دیگه هیچ.

بابا گفت:

– چطور هیچ؟

گفتم:

– دیگه چیزی احتیاج ندارم.

گفت:

– چیزهایی را که او گفته تعریف کن- داری حوصله مو سر می بری ها!

حال و حکایت را با آب و تاب تعریف کردم و بابا کلی شنگول شد. بنا شد شام که خوردیم من او را به درِ خانۀ سپور ببرم، و خانه را نشان بدهم و برگردم.

مدتی در همان حاشیۀ خیابان، که یک طرفش رودخانه بود قدم زدیم، و رفتیم و برگشتیم، تا هوا کم کم تاریک شد. وقتی به خانه آمدیم بابا گفت امروز صبح که تصادفاً از جلو خانۀ خواجه یونس می گذشته زنش را دیده، و زنش علاقه مند است که ابراهیم را ببیند و او قول داده است که امشب مرا ببرد، خودش آنجا بماند و من برگردم (خواجه یونس- شوهر خالۀ ناتنی بابا- از زعمای یهود بود و به بابا و خانوادۀ ما فوق العاده علاقه مند بود، بخصوص خاله راحل که زنی بسیار مهربان و انسانی به تمام معنی بود).

با این مقدمه با این که هنوز زود بود آمنه خانم سفره را انداخت، و شام را تند تند خوردیم، که من بتوانم به موقع برگردم. برخاستیم؛ بابا به بالکن رفت و از من خواست که بغچه را به او بدهم. کرپ دوشینی را که برای زن یکی از «رؤسا» سوغاتی آورده بود در سینۀ من جاسازی کرد، و راه افتادیم.

 

اگرچه ستر تیرگی شامگاهی پرده بر زشتی ها کشیده است بوی تعفنی که فضا را آلوده خبر از وجود لاشه ای می دهد که محلۀ یهودی ها است: کوچه های تنگ و تار از هر سو دل ای نمحل را از هم دریده اند. در دو سوی این کوچه ها آلونک های گلین تو سری خورده ای است که گاه وجود عمارتی آجری از یکنواختی بدرشان می آورد. این آلونک ها چنان سر خم کرده اند که گویی در زیر بار زندگی از پا درآمده اند و دیری نخواهد گذشت که ساکنانشان را با مرارت ها و امیدها و رویاها و دهشت ها و دربدری ها و گرسنگی ها و خاطرۀ تعقیب و آزار چند هزار ساله شان در خود دفن خواهند کرد. صدای پایی چیزی را برنمی انگیزد، هیجان مرغی خروسی را به غیرت نمی آورد و پارس سگی تعلق خود را به صاحبی ابراز نمی کند: پیدا است که مردم محل، بیش و کم به مرحلۀ ماقبل زندگی فارغ از لذت و فایدۀ خود نزدیک شده یا در آن سقوط کرده اند. کودکانی ناشاد و چروکیده و از کودکی به پیری گراییده در این کوچه های کثیف شش خان، یا اگر نا و توانی باشد، شلاق و جفتک چارکش بازی می کنند. زنان کفش به پا، یا بی کفش دَم درِ خانه ها نشسته اند، گپ می زنند، تخمه می شکنند، و هواخوری می کنند- هوا که چه عرض کنم، گرد و غبار و بوی گند می خورند. دختران از ترس جوانان مسلمان و از بیم این که دلی را به تپش وادارند و به زور طی جشنی که صدای دهل و سرنایش گوش فلک را کر می کند ارشاد شوند و پس از چند ماهی با سری فرو افتاده و شکمی برآمده به خانۀ پدر باز پس فرستاده شوند یا به مسلمانی دیگر سپرده شوند و سپس بچه به بغل یا بچه به دنبال به خانه بازآیند در کوچه ها آفتابی نمی شوند- جز گاه و گداری برای آوردن آب، از چشمه ای که در ابتدای محله است، آن هم مواقعی که مادر یقین کند خطری در بین نیست. پیرمردی با ریش بلند و عرقچین در کنار طبق تخمۀ خود نشسته است: آرام آرام ریشش را می خاراند و به امید مشتری احتمالی این پا و آن پا می کند؛ چشمانش در میان حدقۀ گود و استخوان های برجستۀ گونه و پشک های اطراف آن گم شده است. بچه ها با نزدیک شدن صدای پای عابران بازی را تعطیل می کنند و با دیدگان نگران به انتظار واقعه ای احتمالی می مانند؛ پیرمرد تسمۀ طبقی را که به گردن انداخته لمس می کند، و آمادۀ فرار از خطر احتمالی می گردد؛ بوی زنندۀ پیه با بوی تعفن لاشۀ محل معجون غریبی را به وجود آورده است که مشام را به راستی می آزارد و در روح آدم نفوذ می کند. صدای خش خش کفش های زهوار دررفته ای که موسیقی معتاد و معمول این کوچه ها است باز آمدن جوانی پیر را از کار به محل اعلام می کند؛ سگ پیر و فرتوتی در پای دیوار چرات می زند: شاید خاطره ای از گذشتۀ دور را، آنگاه که پاره استخوانی در پیش رو داشت، مرور می کند: چنان غرق در افکار و عوالم خویش است که در این کوچۀ تنگ حتی سر برنمی دارد تا نگاهی به عابران بیفکند یا امکان عبور به آنها بدهد. ای بابا، دلت خوش است، تو هم حوصله داری! شمعون و حزقیل و شلمو و اسحق که دیدن ندارند- هزار بار دیدیم و خیری ندیدیم. خودشان رد می شوند؛ دلخور بودند، اگر حال و توانی داشتند لگدی می زنند و می گذرند! کف کوچه از سرگین الاغ و پَر مرغ و کهنه و آت و آشغال پر شده است. هر چند گاه لکۀ پریده رنگی از روزنه ای که پنجره نام گرفته است زشتی و بیقوارگی خانۀ روبرو را چون نگاتیو عکس بر عابر ارائه می کند و اعلام می دارد که داود، اسحق یا دانیال رویای چند هزار ساله و مرارت ها و فتوحات قوم خود را مرور می کنند و در این گنداب، فیروزی یوشع ابن نون را بزرگ می دارند که خورشید را در آسمان نگه داشت تا فتوحاتش را کامل کند… راستی که روح بشر هم دستگاه بغرنج و پیچیده ای است: برای هر چیز راه حلی دارد، حتی برای سرکردن با زندگی توأم با گند و تعفن، برای خروج از انسانیت و تبدیل شدن به یک کرم، به حشره ای که باید در گنداب بلولد!

طوری راه می رویم، که به قول مادربزرگ انگار عروس می بریم. سرانجام، در انتهای یکی از این کوچه ها به محل وسیع و بالنسبه تمیزی می رسیم، با ساختمان های بزرگ و خواجه نشین ها و دروازه های قطور: اینجا محل سکونت زعمای قوم است: کسانی نظیر همین خواجه یونس، خواجه گاوریل و دیگران. درِ یکی از این ساختمان ها را می زنیم، پسر خواجه یونس در را می گشاید؛ بابا پیامش را می گوید- که شب آنجا می ماند- و بی اینکه منتظر جواب بماند از طریق کوچۀ مسجد جامع راه خیابان را در پیش می گیریم. هنوز راهی نرفته ایم که مؤذن، از منار مسجد جامع، مؤمنان را به نماز عشا دعوت می کند. با گام های عادی، بی هیچ شتاب نمایان از حاشیۀ رودخانه به راهمان ادامه می دهیم. خیابان خلوت است. برای این که اشتباهی پیش نیاید از همان کوچه ای که من قبلاً رفته بودم پیش می رویم و در انتهای آن می پیچیم و وارد کوچۀ منظور می شویم؛ به دم در خانۀ خاله گلدسته می رسیم؛ من آن را درست معاینه می کنم، و چون خوب بازش می شناسم به بابا می گویم. درِ خانه نیمه باز است، بابا با اشاره امانتی را می خواهد؛ امانتی را می دهم. بابا سرفه می کند؛ خاله گلدسته به انتظار پشت در است؛ در را می گشاید؛ بابا به درون می رود، و همین که می رود دست می اندازد… عجب حکایتی است! دیگر چیزی نمی بینم، و نمی شونم، و تیز طول کوچه را می پیمایم و به خیابان باز می آیم. چند سگ پیر و جوان و ریز و درشت با چشمان شهوتناک، خاله گلدستۀ خود را جلو انداخته اند، و هر چند گاه به نوبت یا بی نوبت، پوزی به خشتکش می مالند و معاینه ای می کنند، اما این خاله گلدسته ظاهراً انتخابش را نکرده است: گاه چشمان خمار و آشفته اش را به جانبی می گرداند، و همچنان «لوک» می رود، و کارشناسان خشتک را به دنبال خود می کشد: همین که می ایستد سگ های درشت به سگ ریزه ها، و همدیگر چشم غره می روند و دندان نشان می دهند. خاله گلدسته می ایستد و بر نشیمن تکیه می کند، و با پنجول گوشش را می تکاند. یکی از سگ ها از دیگران جدا می شود و انگار قراری داشته باشد به سوی خانۀ جلالی راه می افتد، کنار در می ایستد: ظاهراً کارت ویزیت همراه ندارد؛ پا را بلند می کند و با خودنویسش بر در می نویسد: «به عزم شرفیابی آمدم، تشریف نداشتید.» و چون پیام آوری به میان گلۀ سگان باز می گردد- و من هراسان از این که در این خیابان خلوت مورد محبت حضرات واقع شوم با خشتک آویخته، با گام های بلند دور می شوم.

 

با اینکه هوا خنک شده است جای مرا در بالکن انداخته اند- تا بابا اینجا است با من چون مهمان رفتار می کنند. لباسم را درمی آورم، کت و شلوارم را تا می کنم، و بالای سرم می گذارم. بنا است آقا محمود، برادر خورشید خانم، صبح اول وقت بیاید و مرا به مدرسه برساند؛ هر چند لزومی هم ندارد، چون او شاگرد ابتدائی است و مدرسه اش با من فرق دارد.

مدتی در بستر می غلتم. ساعتی یا بیشتر می گذرد، و من باز همچنان از این به این به آن پهلو می شوم: فردا چه خواهد شد، چه خواهم دید، چه خواهند گفت، برخوردشان با من چگونه خواهد بود؟ کودکی بیمار در همسایگی فریادش بلند است؛ خواب مادر سنگین است؛ صدای «پیش پیش» مادر وقتی به گوش می رسید که جیغ کودک به اوج خود رسیده است، گویی تا جیغ او به اوج نمی رسید گیرۀ نوارِ «پیش پیش» آزاد نمی شد و نوار بکار نمی افتاد. دیر وقت است، جنبنده ای در خیابان نیست، حتی سگ ها از بس پارس کرده اند صدایشان گرفته است و از بس دویده اند و سگ دو زده اند رمق ندارند، و اکنون پوزه ها را لای پنجه هاشان چپانده اند و ظاهراً خوابیده اند، جز این که گاه یکی از آنها انگار خواب ببیند غرّی می زند و ناله ای می کند؛ شب پره ای هوا را می شکافد و تیز از فراز بالکن می گذرد؛ سرگین غلتان درشتی تنبلانه بال می زند و همچون مردم بیکارۀ شکم گنده و پرخورده با صدای بَم وزوز می کند «وززز- زز!» و انگار در هوا پایش به روی چیزی لغزیده باشد با کون گشادش تلپی زمین می خورد؛ پشه ای دنبال پشۀ دیگری کرده است: هر دو از سوراخ گوش من سر درمی آورند، در آنجا به هم می پیچند و جیغ کشان، سریع، یکی دو دور می چرخند- انگار آتش گرفته باشم می پزم و گوشم را می تکانم، و سوراخ گوشم را می کاوم- از پشه خبری نیست؛ دهن درّه می کنم؛ سنگین می شوم؛ بدنم انگار سرب مذابی که به سردی گراید در هالۀ رخوت و کرِخی فرو می روم، چون «محکومینی» که از بازپرسی برمی گردند، در آمبولانس خواب سوار می شوم و لق لق خوران می روم، و شانه به شانه، و گاه سر بر گردن پهلونشینانم می سایم، و می روم: سرانجام درِ زندان باز می شود، آمبولانس را می بلعد، و مرا نیز- و می خوابم؛ و در اقیانوس جهان رویا شناور می گردم: سری به مادربزرگ می زنم، اما در مدرسه هستم، و باز در بالکن، در حالی که مادربزرگ را همچنان می بینم، عجبا…! ماموستای بالا را خواب دیدم، با همان یک قبضه ریش سیاه، و خنده ای که در آن مرده بود… دعا می خواند، و تسبیح می گرداند… بعد یکهو حسن پاپتی (خال سفید، خال سیاه…) ابرو درهم کشید، با تغییر حالت- انگار عکس برگردانی را مالیده باشی و یکهو فرشته ای دیو شده باشد، شد یکپارچه خشونت… چشم های زنده اش در حدقه دو دو می زدند… بعد صدای رگبار مسلسل… لک لک و این وقت شب!… سر به سوی آینده نهاده بودم… صدای پاشنۀ درِ خانۀ همسایه است که برای ادای نماز صبح به مسجد می روم. مادربزرگ دنبال ماشین راه افتاده است، و جیغ می زند: وای، پسرم را بردند- بردند- و من ناراحتم… در ماشین باری بودم، و در کوچۀ خاله گلدسته- همۀ اینها را می بینم، اما ظاهراً خود را در هیچ جا راحت احساس نمی کنم و در هیچ یک از این قالب ها نمی گنجم، و تنوره کشان چون دیو هایی که مادربزرگ تعریف کرده است که گاه در شیشه ای محبوسشان می کنند و گاه در دره ای نمی گنجند به تابوتم باز می گردم، و باز در قفسِ تن جای می گیرم، و از صدای خُر خُر خود بیدار می شوم.

تماشاچی صحنه را بهتر می بیند- از قدیم و ندیم گفته اند کسانی که پای گودند حواسشان از تو گودی ها جمع تر است: «بایزی به کنارِ عرصه بهتر پیداست»؛ تو گودی همیشه کارش زار بوده است. همین قدر می توانم بگویم که در حیاط مدرسه غلغله ای است. دوستان تحصیلی که در شهر بوده و به علت کار و کسب، طی تعطیلات تابستان، فرصت نکرده اند همدیگر را درست ببینند دو دو و سه سه و گاه ده ده ایستاده اند و می گویند و می خندند. یکی از بچه ها از گروهی به کنار آمد و دولا شده و دست روی دلش گذاشته است و غش و ریسه می رود، حتماً نکتۀ بامزه ای گفته اند، اما من چیزی نمی شنوم. و من با چهرۀ ترسو، در حالی که گوشۀ لبم با سنگینی خشتک پایین آمده است با کت کج و کوله ام غریب وار ایستاده ام؛ کمی آن طرف تر از پله ها ایتساده ام؛ هنوز تصمیم نگرفته ام: می خواهم بروم کنار حوض و روی سکوی کنار آن بنشینم- هر چه باداباد. چند نفری، به فواصل، یک یک و دو دو می آیند و از کنارم می گذرند، و دید می زنند: نگاه هایی می کنند، و چیزهایی می گویند. دور سوم یا چهارم است که از این عده جوانی بلند بالا، که کت و شواری با دوخت کت و شلوار من به تن دارد اما خشتکش آویخته نیست ولی گوشۀ یکی از لبه های یقۀ کتش به پایین میل کرده است- از رفیقش جدا می شود و می آید و سلام می کند: پسر حاجی اسحق است. احساس می کنم از دور در «طبقۀ یهود» طبقه بندی می شوم، و جا می افتم. جوانی است با پوست سبزۀ تلخ- رنگش بیش از حد لزوم، برای چنان آب و هوایی، تیره بود. پید ابود که به تعبیر غزلِ غزل های سلیمان «خورشید با دقتی بیش از حد لزوم در او نگریسته بوده یا سوء تغذیه رنگ پوست را فریفته بود. جوانی است خوش رو، آّله رو، با خالی و مویی در وسط خال بر چانه، و چشمان چپ، و خطوط چهرۀ نامنظم: پیدا بود که طبیعت در تراشیدن چهره و قیافه اش از وسایل و ابزار ظریف استفاده نکرده بود و کمی هم بی حوصلگی به خرج داده بود. کلی خوشحال می شوم؛ می ایستیم، از این در و آن در صحبت می کنیم. گفتگو بیشتر پرسش و پاسخ است: کتاب خریدی؟- نه. دفتر و وسایل چطور؟- نه. می خواهی از کلاس هفتمی های پارسال برات بخرم؟- نمی دانم.- من دوستانی دارم که هنوز کتاب هایشان را نفروخته اند، اگر خواسته باشی می خرم. نوع کتاب ها را می پرسم-: شیمی، فیزیک، طبیعی، فرانسه، و عربی. جانمی، رفتیم که بیفتیم در خط علوم! از هیبت این همه علم مچاله می شوم. در این ضمن دو سه نفری آمده و ایستاده اند و گوش می کنند؛ کم کم اظهار لحیه می کنند، و من مردد و ترسووار به پرسش هایی که می کنند پاسخ می دهم: کیستم، کجایی هستم، معدلم چند است، کی آمده ام، خانۀ چه کسی هستم… و از این قبیل. یکی از جمع رفته و به جماعات کوچک و بزرگ اطلاع داده است که جهود نیستم. حالت قیافه ها تغییر می کند، و بزِ در خیال رمیده به گلۀ مسلمین باز می گردد. پولی را که مادربزرگ در گوشۀ دستمال پیچیده و در جیبم گذاشته بود، و سه قران و ده شاهی است، در جیب دارم. همچنان که برای پوشاندن عیب خشتک، دست در جیب شلوار کرده ام پول را هم به صدا درمی آورم. سیمنتوب دوستانه دستم را می گیرد و با حرکات سر و چشم می فهماند که کار خوبی نمی کنم. ناراحت می شوم، ولی ممنون هم هستم. یکهو غلغل حیاط فرو می نشیند، چون تابۀ داغی که آب تویش ریخته باشند: اول با «جلز»ی شدید، و سپس جلز جلزهای کوتاه و کم مایه، و بالاخره هیس هیس، و سپس خاموشی!

در ضلع شرقی، جلو کلاس ها، که نزدیک ما است، صدای تلاپ تلوپ در می گیرد: کسی زمین افتاده است، و دو سه نفری با لگد به سر و کله و کمرش می کوبند. همه مات و مبهوت نگاه می کنند، اما کسی جلو نمی رود. به تدریج دایرۀ بزرگی بر گردشان تشکیل می شود. سیمنتوپ خطاب به من می گوید: معظمی است، لات چاقو کش است، به زور بچه ها را خراب می کند، دارند ازش زهرچشم می گیرند. معظمی به عوض لباس معمول دبیرستان چالتوی سیاه نخ نما شده ای به تن، و زگیل گنده ای بر یکی از ابروان دارد؛ کلاس هشت است؛ ریاضیاتش خوب است، اما بقیۀ درس ها را نمی فهمد- مخصوصاً فرانسه را. جوان گنده ای است- مردی است؛ موی صورت استخوانیش را می تراشد، هر چند امروز نتراشیده است- موی سبیل را هم. کفش لاستیکی زهوار در رفته ای به پا دارد. پسر سرایدار دارایی است، و تصادفاً یکی از آنهایی که او را می زنند پسر رئیس دارایی است. آقای معظمی انگار خواسته باشد استراحت کند بر پهلویی خوابیده و زانوها را به شکم نزدیک کرده و سر را در یقۀ پالتو فرو برده، و هر چند گاه خطاب به اشخاص ذی علاقه از زیر یقۀ پالتو می گوید:

– شما شاهد باشید، من دست بلند نکردم- شما شاهد باشید!

و همه شاهدند؛ یعقوب هم شاهد است، ولی چون نمی خواهد جناب رئیس

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx