رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی وچهار

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی وچهار 

ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

 

فردای ان روز در بازار هستم،قید قبولی را زده ام.به درک،باشد،مهم نیست،یک سال هم رد بشوم-آنطور که می گویند،به نسبت سن و سالم جلوم،تازه بهنام و توسلی تا این مرحله هم نیامدند،و ترک تحصیل کرده اند.به این نحو پیش خودم استدلال میکنم که به مغازه پارچه فروشی آقای طلایی میرسم.آقای طلایی با حاجی امجد نشسته اند و چای می خورند.سلام میکنم،حال اگر پولی چیزی،از پنج قران تا دوتومان احتیاج داشته باشم از آقای طلایی میگیرم،که بعد او با بابا حساب کند.تعارفم میکند،بر لبه ی دکان مینشینم،به چیزی احتاج ندارم.اجازه می خواهم بروم،و می خواهم بروم که حاجی امجد می گوید با من کار دارد.با من!بله،مطلب مختصری هست که باید با من در میان بگذارد،نگران می شوم نکند پشت سرم حرفی زده باشند!اما میدانم که اعترافنامه و تعهد نامه ای پیش کسی ندارم!بر می خیزد،کفشش را می پوشد-و راه میفتیم-من به احترام او نیم قدم عقب تر حرکت میکنم،در حالی که سرو بالا تنه ام را جلو برده ام که به مطلبش گوش کنم.میگوید کمی صبر کنم.صبر میکنم،از بازار در می آییم و به میدانگاهی جلو داروخانه و خانه خودش میرسیم.مقدمه میچیند که بله،بخاطر علاقه ای که به بابا و خانواده ی ما داشته دورادور مراقبم بوده،ولی چون بچه سربزیر و مرتبی بودم و کاری به کار کسی نداشتم و درسم را می خوانده ام بحمدالله موجبی برای مداخله نبوده است-نفسی به راحتی میکشم-و حالا که اخر سال است و امتحانات شروع میشود چون بازرس پارسالی ناخن خشکی کرده هم بخاطر احمد پسرش و هم به خاطر دیگران و رضای خدا درصدد برآمده امسال در این زمینه کار اساسی بکند و قدمی اساسی بردارد و لذا پیش آقای فرشاد رفته و ترتیبی داده که اگر والدین پا پیش بگذارند و هریک به فراخور وسع و حال خود چیزی بدهد قال قضیه کنده شود،و سرانجام پس از جر و بحث بسیار قرار شده است هرکس به فراخور وسع و حال و روز خود چیزی بدهد و ترتیبی داده شود که نه سیخ بسوزد نه کباب-سیخ ظاهرا آقای بازرس بود-برای من هم هفتاد تومان قرار داده اند،چون تصدیق میکنید که پسر ایوب کاروانسرا دار یا تدریسی چیزی ندارند که بدهند…آن دوتای دیگر هم یکی اش پسر بخشدار است،آن دیگر پسر سرهنگ..و باید سهمشان را بین دیگران،بخصوص بین امثال ما،یعنی پسر حاجی و من،سرشکن کرد-اینطور نیست؟-چرا،فکر بسیار بقاعده ای است،چه چیزی بقاعده تر از این!خداوند سایه ی شما مردم خیر را از سر من کم نکند:من که هیچوقت جرات و جسارت این را نداشتم که بروم و مثل بابا کنده بنده بزنم و پاکت را جلوی آقای فرشاد و این بازرس ناخن خشک و مردم آزار بگیرم،و گردن کج کنم.انصافا این شهر درهمه ی زمینه ها از شهر کوچک ما جلو است:همه چیزش تکامل یافته است.در مسایل جدی هم کار انفرادی به کار “تیمی” و کار گروهی تکامل یافته است.این را میگویند کار اساسی.هرکسی برای خودش چه فایده دارد؟شاید کسی متوجه نشد،شاید کسی نداشت.طبیعی است اقدام اساسی و دسته جمعی خیلی بهتر است.حاجی میگوید همین حالا بروم تلفن خانه و به بابا تلفن کنم،سلام او را برسانم و بگویم به مصلحت است این پول را هرچه زودتر بفرستد،اگر نه هم یکسال از عمرم تلف میشود و هم باید بیش از اینها خرج کنم و تازه معلوم نیست که سال دیگر ایا بازرسی خواهد امد که آدم حسابی باشد یا نباشد وآیا او یعنی حاجی زنده باشد یا نباشد.حاجی ارزیاب دخانیات است،و مخصوصا تاکید میکند که حتما به بابا بگویم این کار به مصلحت است.

خوشحالم اما سایه تردیدی این خوشحالی را آلوده است:نکند بابا ناخن خشکی به خرج دهد؟هفتاد تومان خیلی پول است!سر و ته حقوق خودش بیست و پنج تومان بیشتر نیست…هرچه باداباد،می روم و در راه برای کت و شلوار خودم به مبلغ مقرر اضافه میکنم:اگر موافقت کند با این ده تومان هم موافقت میکند.یادداشت می دهم،می گویند خط خراب است،ساعت ۵ بعداز ظهر.دمغ می شوم.بی قرار و ارام در کوچه ها پرسه میزنم،انگار سگ پاسوخته جایی بند نمیشوم،و هوش و حواس ندارم،کتاب شیمی را در میوه فروشی جا میگذارم-و تازه دو روز بعد میفهمم که در میوه فروشی جا گذاشته ام-آنهم تازه من نمیفهمم،میوه فروش می فهمد…ساعت چهر بعد از ظهر به تلفنخانه میروم،و “متحصن”میشوم،سرانجام در میان دلهره و تشویش بیکران من بانه “جلو”می اید.و مدتی پس از ساعت پنج “طرف”من حاضر می شود.

تلفنکات کبودی است،دو سطل پر از مایع سبز تیره ای که به تالاب تغار صوفی سعید پنبه دوز شبیه اند گذاشته اند،و میله هایی به شکل گوشکوب در درونشان تعبیه کرده و با سیم هایی به گوشی تلفن وصل کردند،باید نعره کشید”الو-الو” صدای بابا را از ان طرف دنیا میشنوم،میشونم که با شش دانگ صدایش فریاد میزند”بله!”سلام میکنم،بابا جیغ کشان میپرسد:جنابعالی؟میگویم :منم بابا –ابراهیم!میگوید پس چرا انقدر صدات خشن شده؟میگویم”من چه میدانم”و بعد عصبانی میشود که این چه وقت تلفن کردن است که او را کشان کشان از صحرا به شهر می کشم؟با رفقا رفته بوده عرق خوری،رفته اند و صدایش کردند.می گویم من از صبح یادداشت داده ام.می گوید بسیار خوب بگو،حرفتو بگو،چه کار داری؟پول زیادی داری تلفن میزنی؟سلام حاجی امجد را می رسانم و حال و حکایت را می گویم، و می گویم گفته اند هرکس پول ندهد رد است،البته من درسم را خوانده ام و ترسی ندارم،ولی اینطور گفته اند.می گوید هشتاد تومان خیلی است،مگر چخبر است؟می گویم مگر من چه تقصیر دارم،سهم مرا اینقدر معین کرده اند،باور نمی کنی از خود حاجی امجد بپرس ،می گوید اشکالی ندارد،فردا یا پس فردا برو از خواجه یونس بگیر،یا نه خودم به خواجه یونس می گویم.خداحافظی میکنم-رییس تلگرف سوالاتی در این زمینه می کند،من ناگریز جواب هایی می دهم…با دمم گردم میشکنم،از بس جیغ کشیده ام عرق کرده ام و صدایم گرفته است.می روم حجره خواجه یونس-هنوز حجره را نبسته است-و ماجرا را تعریف میکنم-و می گویم ده تومانش را برای کت و شلوار میخواهم،و به صوا بدید او از گاباردین های خودش جنس را انتخاب میکنم،بعد می روم سراغ حاجی امجد،سلام بابا را می رسانم،و می گویم که فردا یا پس فردا پول حاضر است..آخیش راحت شدیم!…

فردا صبح امتحان طبیعی است.با خیال راحت می خوابم و به موقع بیدار میشوم،و به مسجد جامع می روم.بچه ها جمع اند،همین که وارد میشوم همه با هم دم میگرند:”هه،هو-هو،هو”این دفعه،حتما ردی-دیگه رد خور نداره-این دفعه حتما ردی!”متوجه نیستم،به ریش نمیگیرم:می دانم که پول داده ام وقبولم.می خنئم:”بخنئ،بعدش باید تو سرت بزنی،آره،جون خودت-امشب هم خودتو بزن به خواب”ین تدریسی است.یعی چه؟!حال و قضیه را می پرسم،معلوم میشود آقای فرشاد دیشب دنبالم فرستاده و تدریسی و قناتی آمدن و در زدند و ناهید خانم رفته و گفته خواب است،و هرچه اصرار کرده اند بیدارم نکرده،رفقا چند سنگی به پنجره پرانده و نلهید خانم به تصور اینکه مزاحم اند و امده اند مرا کتک بزنند کلی بد و بیراه بارشان کرده و حضرات رفته اند!

مغزم سوت میکشد،ای بر ذاتت لعنت ناهید!اخر به تو منو کتک میزنند،دختر فضول!-سنگینی تمام بارهای دنیا را روی دوشم حس میکنم،گوشم وزوز صدا می کند،و خلای به پهنای حیاط مسجد جامع در ذهنم سرباز میکند.چیزی به شروع امتحانات نمانده است…

در حیاط مسجد جامع هستیم.جلسات امتحان در آنجا برگزار میشود.آقای فرشاد با جناب بازرس وارد میشوند،صدای آقای فرشاد به گوش می رسد:از اقای صدرالاسلامی میپرسد:”عکاس خبر کرده اید؟”آقای فرشاد مری است تنومند،با شکم و صورت گنده،و صدای بمی که به چهره اش می برازد.مردی است خوشرو،اغلب دستی بر شکمش می گذارد،انگار خواهش کند که از این جلوتر نیاید،تا بعد ببیند چطور میشود،فعلا کار دارد…هرطور هست به خودم جرات می دهم،می روم،کلاهم را به احترام بر میدارم،و لرزان لرزان و گمان میکنم با رنگ و روی پریده-می گویم:بنده..بنده-دیشب-نبودم”آقای فرشاد دست چپش را روی شکمش میکشد و می گوید :”اشکالی ندارد..امشب ساعت هشت میای خونه..اشکالی نداره”و مجال نمی دهد و دور می شود.می نشینم،تشریفات مقابله ی عکس و جواز و شماره صندلی و ورقه ی امتحان انجام می شود.

آقای فرشاد پاکت سوالات امتحانی را از زوایا مختلف می گرداند و لاک و مهرش را به علاقه مندان نشان می دهد،دوربین عکاسی “تلیقی”صدا میکند،پاکت گشوده می شود،صورت مجلس تنظیم می شود و سوالات را میخوانند.می نشینم و به هر حال مزخرفاتی را سرهم میکنم-و با دلی گران و پر از شک و بی باوری در حالی که دل از آقای فرشاد نمی کنم و برای اولین بار علاقه ی عجیبی در خود نسبت به او احساس می کنم به خانه می روم،در را از تو میبندم-تا شب-تا شب خدا می داند چه میکشم.یک ساعت به وقت مانده جلوی در خانه ی اقای فرشاد کشیک میکشم.ساعت حوالی هشت است که سر و کله ی حاجی امجد از ته کوچه پیدا میشود،جلو میروم،سلام میکنم.معلوم میشود که مقصدش با من یکی است،دلم قرص میشود دیگر غمی ندارم.

آقای فرشاد و اقای بازرس نشسته اند،مینشینم چای و خربز می آورند؛می خوریم.آقای شفایی و آقای صدرالاسلامی وارد میشوند:اوراق طبیعی را میگیرم و تا بچه ها بیایند با اقای شفایی پر میکنیم:مقرر است به دو سوال و نیم جواب بدهم.اوراقی را که در مسجد نوشته ام همان جا میسوزانم:یعنی اقای فرشاد خودش این زحمت را میکشد.بچه ها می آیند؛مسایل ریاضی زا حل میکنند(چه مسایل دشواری..خود اقای بزرس حلشان میکند)و به فراخور حال و میزان پرداختی تقسیم میکند:سه سوال ریاضی را جواب میدهم.بنا میشود اوراقی را که فردا پر میکنیم فردا شب همین وقت همین جا بسوزانیم(روش کار بسیار خوب و بقاعده است).حاجی امجد و اقای فرشاد نشسته اند وگل می گویند و گل میشنوند:حاجی مردی است اهل بذله و مطایبه،بعلاوه چون ثروتمند است حرفایش همه به دل مینشیند؛اقای فرشاد هم اهل شوخی و مذاح است.مردی است بسیار خوش صحبت.راستی که دنیا دار فانی است!چندی پیش ستون اگهی های فوت روزنامه ی اطلاعات را نگاه می کردم که چشمم به اگهی ختمی افتاد-بی اختیار دستم سست شد:اگهی فوت و مجلس ترحیم اقای فرشاد،خدمتگذار صدیق فرهنگ،که عمری صادقانه به فرهنگ کشور خدمت کرده بود!جدا متاثر شدم.سالها بایدبگذرد تا فرهنگ کشور خدتمتگزاری مانند او بپروراند-هیهات!اعلان را می خوانم و خدمات او را در قالب تصاویر سریع در ذهن میدیدم.با چه علاقه ای می پرسید:عکاس خبر کرده اید؟با چه صمیمیتی میگفت:اشکالی ندارد-اشکالی ندارد،شب میای خونه!و با چه خوش رویی ما را میپذیرفت.این مرد شریف حتی ظرف خربزه هم خودش جلوی ما می گزفت.راستس هم وفا حکم کیمیا پیدا کرده است-من حتی به مجلس ترحیمش هم نرفتم۱

امتحانات شفاهی هم به خیر میگذرد.همین که امتحانات تمام میشود احساس می کنیم که گویی با یک جست از کودکی می گذریم و در بلوغ فروود می آییم.کلاه کاسکت را با کلاه کپی عوض میکنیم،یعنی که دیگر در این شهر با هیچ مدرسه ای رابطه ای نداریم و فارغ التحصیل هستیم؛از این پس دهنیات کپی بسرها را پیدا کرده ایم و از دوستان متوقعیم که حدود ذهنیت دارندگان کلاه کپی ها با ما رفتار کنند.همین که کت و شولوار کذایی تمام میشود یک جفت کفش تابستانی رو به باز تسمه ای،که تازه باب شده و در شهر کوچک ما تک خال گنده ای است،می خرم و با واسطه اقای شفایی جواز و کارنامه “قبولی” را زودتر از دیگران می گیرم و با تمام لب و صورت رفقا روبوسی می کنمو با دنگ و فنگ شایسته ی یک فارغ التحصیل جا افتاده و جدی و چین بر ابرو افکنده به شهر کوچکمان می روم.

اما شهر کوچمان همچنان در پذیرفتنم اکراه دارد،و من در اینکه خودم را در سطح عوام الناس پایین بیاورم و فروتنی کنم اکراه دارم؛و بابا مثل هر بابایی که نزد سر وهمسر از نقایص فرزندش کمالات عجیب و غریب می پردازد با این تصدیقی که خریده پز می دهد و در مجالس با مناسب و بی مناسب معلومات خریداری شده ام را به رخ دیگران میکشد:درست مثل صاحب حیوان دست آموزی که بخواهد شیرین کاری های طوطی یا سگش را به مهمانان نشان دهد:”به فرانسه به گیلاس عرق خوری چه میگویند؟-و وقتی میگویند:”گگبه سلامتی”چه میگویند؟-“نوش جان-گوارای وجود!۱چه میشود؟” و کلی ناراحت میشود که چرا نمیدانم ؟-“نوش جان-گوارای وجود !چه میشود:انگار گفته به فیدل دست بده و فیدل لج کرده و دست نداده!!

روزها در خانه می مانم؛بنا است مرا به کرمانشاه یا تهران بفرستند-در هردو مقصد،مقصد دبیرستان نظام است:لیکن گاه تردید هایی در ذهن بابا سر بر می اورد:فکر میکند دانشکده حقوق بهتر است:مدعی العموم چیز دیگری است…اما نه،افسری هم با آن فرق ندارد-آن هم مدعی عموم است.خلاصه می روم که افسر بشوم،و برگردم و دست این امنیه های ناکس را از سر ده بابا کوتاه کنم،و در خیابان های کوچک شهر بایستم و با ضربات شلاق بر چکمه ام بنوازم.کافی است برق چکمه ای را ببینند و ماست ها را کیسه کنند.آه چه لذت بخش است که گروهان از عملیات صحرایی یا حمام برگردد و در خیابان به ادم بر بخورد و افراد سر صف جناب سروان را ببینند و حضور او را به سر گروهبان اطلاع بدهند و سرگروهبان”گروهان به جای خود”ی بگوید و خبر دار و نظر به راست بهد و خیابان ناگهان در زیر ضربات قدم های استوار به لرز در بیاید و مردم از دکان های خود سرک بکشند و مقامی را که مورد احترام واقع شده است با چشم جستجو کنند و جناب سروان_که من باشم_پاها و چکمه ها و مهمیز ها را “جرنگ”به هم بکوبد،تعلیمی و دستکش را به دست چپ بدهد و دست راست را بالا بیاورد،و لحظه ای چند گروهان را که دست ها را به هم چسبانده و گردن ها رابه جانب او گردانده با قیافه جدی و این توقع که محکم تر نظاره کند و پس انگاه با صدای متین و امرانه بگوی”آ-زاد” و سرگروهان بگوید:”ازاد فرمودند!” و خیابان به ناگاه در سکوت سقوط میکند!چه لذتی بهتر از این،و چه لحظه ای خوشتر از این در زندگی،و چه خیطی و خفتی بالاتر از این برای معاندان!اما- و این امای بزرگی است: متاسفانه راه آرزو و عمل از روز اول از هم جدا بوده اند…

همانطور که آشفتگی دریا در دور دستا هم تاثیر می گذارد و جاهای دور را هم منقلب می کند توفانی که از اوروپا برخاسته بود در کشور ما هم اثرات خود را ظاهر ساخت.سرانجام دوایر کوچک و ناشی از این سنگی که در این استخر جهانی افگنده بودند به کرانه های کشور ما خوردند…در شهر شایعه افتاد که انگلیس و روس به ایران اعلان جنگ داده اند.این خبر را از قول استاد عباس،معمار پادگان که تهرانی بود نقل می کردند.من استاد عباس را دیده بودم.هنگام کار بر روی دیوارکه بالا می اورد می ایستاد و شعر می خواند،و همچنان که شعر می خواند نیمه و اجری را که از پایین برایش بالا می انداختند در هوا می گرفت،و در فواصل به آهنگ می گفت:”بده بابا!نیمه بده،اجر بده،یاالله بابا!”و در شعرهای قشنگی می خواند و صدای خسته و بسیار دلنشین داشت.می گفتند که امروز استاد عباس شعر که می خوانده اشک می ریخته،و می گفته که ایران و ترکیه و عراق آن قدرت را ندارند که جلو روس و انگلیس بایستند.آن شب خانه ی رییس تامینات شهربانی به شام دعوت بودیم؛بابا و او داشتند تریاک می کشیدند و خود را برای ورود در سیاست می ساختند.آقای زمینی نگاه مرده اش را به سوراخ وافور دوخت و با حرکت ملایم انبر قسمتی از گرمی آتش را از سوراخ به چشمان و صورتش کشید..چشمانش گر گرفت:بوی سوخته ی سوی بی رمق نگاهش را در هوا ول کرد.گاه که نیشه میشد حرف های با مزه ای هم میزد:رو میکرد به عکس اعللحضرت و (به لهجه اهل منقل و لحنی ملتمسانه در حالی که هر دو دست را به سوی عکس پیش برده بود)می گفت:به جقه ی مبارک قسم،ناچارم؛با ماهی پانزده بیست تومان زندگی نمی گذرد…ذات اقدس همایونی هم استحضار دارند..به سر مبارک قسم،جناب رییس هم می دزدد..ناچار است،قربان…اعلیحضرتا،قدر قدرتا،قوی شوکتا…زندگی نمی گذرد..!بابا می خندید و سر فرو می افکند،سپس اقای زمینی ناگهان قیافه جدی به خود می گرفت و به من می گفت:یک وقت این خزعبلات را جایی وا گو نکنی ها!!بابا می گفت:خیر آقامطمین باشید،بچه که نیست!آقای زمینی می گفت:چی بگم والله..پیش ذات همایونی شرمنده ایم(و به لحنی گریه آلود و مسخره)ولی چه میشود کرد…قربان از قدیم و ندیم رسم بوده،خود ذات همایونی آن عهد هم استحضار داشته اند،که می فرمودند خر کریم را نعل کنند_قسمتی هم از نعل و میخ به خودشان می رسید…حالا هم میرسد،قربان خودتان که استحضار دارید..یک بست دیگر هم بچسبانیم…بله؟…بسیار خوب!چند بستی که زدند حقه را خالی کرد و سوخته ها را در قوطی ریخت ؛در حالی که توی حقه را با قلمتراش میتراشید خطاب به من گفت:”بله جناب ابراهیم خان،دولت سرکار برای سه ماهش هم آذوقه ندارد،من برای دو سالم آذوقه ذخیره کرده ام”و به رخشنده خانم گفت آن قوطی ها را بیاورد.ده دوازده قوطی پر سوخته بود،قوطی هایی بود که در آنها “حاجی ” منیزی می فروختند.”بله جناب ابراهیم خان،حتی دور اندیشی مرا هم نداشته!”بابا گفت شنیده است که آتشبار توپخانه را به اسم عملیات صحرایی به گردنه فرتاده اند.آقای زمینی گفت خبر دارد؛یک گروهان را هم به گردنه ی دیگر فرستاده اند.ظاهرا هیچ وضع خوب نیست،چون دیشب سرهنگ تا دیرگاهد در تلگراف خانه بوده و با تهران تماس داشته است.خدا بخیر بگذراند،مملکت آرامی داریم،خدا کند بهم نخورد-ولی مثل اینکه نمی گذارند!”

امروز شایعه قوت گرفته :دیروز امیر لشکر آذربایجان که می گویند از پیش روس ها فرار کرده در حاشیه شهر با سرهنگ ملاقات کرده و شب هنگام رفته است!عده ای در دالان مسجد جامغ در کنار سکوها و بر سکوها نشسته اند و ایستاده اند وآشکارا از صحبت روس و انگلیس و جنگ و آمدن روس ها می کنند.ترس حاکم بر شهر و مردم به طرز خیلی محسوسی کاهش پذیرفته و کمربند شهر حسابی شل شده است.می روم و با جمعیت دالان ورودی مسجد،که عده اشان هم زیاد نیست،قاطی میشوم.استا قادر نجار میداندار است:استاد قادر از اشخاص جهان دیده است،به بغداد و مصر سفر کرده،و آنطور که خودش می گوید عربی را صحبت می کند.بر سکو نشسته و می گوید از اشخاص موثق شنیده که روس ها وارد تهران شده اند و به قصر رضا شاه ریخته اند و رضا شاه را که فرار کرده دم در قصر گرفته اند و سرش را گوش تا گوش بریده اند!مردم بی باورانه نگاه می کنند،عده ای میخواهند بخندند و نمی خندند،یکی ریش و دیگری بناگوشش را می خاراند،و وانمود می کنند که از شنیدن این خبر ناراحتند،و در عین حال از زیر چشم اطراف را می پایند که نکند شیر پاک خورده ای برود و به تامینات خبر بدهد.اما استاد قادر ول کن نیست”آره والا،می گفت خودش دیده…”(حالا این راوی کیست و چگونه دیده و استاد قادر از کجا با او اشناست و چگونه به این زودی از تهران رسیده،این چیزها مطرح نیست)”دیده که بابا را خوابندند و تیغ را روی حلقومش گذاشتند،و سرش را گوش تا گوش بریدند!”در حالی که برای رفع هرگونه شبهه و سوتفاهمی مانند ولن زن شوریده ای که به جای حساسی از دستگاه رسیده باشد و آرشه و آرنج را به شدت به جلو و عقب ببرد،تمام سر آستین را با قوت به برآمدگی گلو و گردن می کشد و چشمانش را چون چشمان گوسفندی که سر می برند خمار می کند، و سر را به سویی می افکند و از حال می رود،و کار رضا شاه را می سازد._”بله گوش تا گوش.”

به خانه می روم و جریان را برای بابا تعریف می کنم.بابا اوقاتش تلخ است:خودش هم چیزهایی شنیده است.روس ها یایند خیلی بد می شود:پدرش را در جنگ بین الملل اول روس ها با خود به ایران برده اند و کشته اند؛قطعا این جریان پرونده ای دارد،و خودش هم خواهند کشت، و با الهام از این طرز فکر اداری مدام قل هو الله و ایت الکرسی است که می خواند و بر خود می دمد.بلند می شود و عکس بزرگ رضا شاه را از دیوار پایین می کشد-کم نانده است گریه کند-به نامادری می گوید آن را به انباری ببرد و فعلا در جایی بگذارد…

شب رییس شهربانی خانه ما به شام دعوت است-در حیاط نشسته اند زن بابا می گوید”امین”چاروادار از سقز آمده است و چیز هایی می گوید.چه چیزها؟درست نمی داند،همین قدر میداند که با زحمتی خود را از شهر بیرون انداخته، و روس ها آمده اند.

حضرات سخت تو هم می روند-به این زودی!جناب رییس پاسبانی را که همیشه ملازم رکاب او است به خهنه ی چاروادار می فرستد؛چاروادار با ترس و لرز می آید؛جناب رییس به پاسبان می گوید که فعلا با او کاری ندارد-یعنی که حضورش در مذاکره مطلوب نیست،پاسبان پا و زنگال و همه را به هم می کوبد و می رود.جناب رییس می گوید:خوب اسمت چیه؟ “نوکر شما محمد امین” جناب رییس قدری تامل میکند،مثل اینکه این اسم را شنیده است!میگوید:گفتی محمد امین؟ محمد امین می گوید:بله جناب رییس،نوکر شما محمد امین!جناب رییس باز تامل میکند.قدری به قوطی سیگارش ور می رود و می گوید:زن و بچه هم داری؟-بله جناب رییس،یک کلفت شما،و دو نوکر شما!-چند تا زن داری؟-والله قربان،یکی را داری-همین شما را داری”جناب رییس لبخند می زند-ما همه می خندیم…-چکاره ای؟-چارودار،جناب رییس. چطور چارواداری؟-چاروادار الاغ،جناب رییس.-اسب و قاطر هم داری؟-نخیر جناب رییس،دور از روی شما فقط دوتا الاغ داری”محمد امین جوانی است بیست بیست یک ساله و خوش ریخت،با چشمان میشی آرام و چهره ی استخوانی و محجوب و پوستی آفتاب خورده و سیبیل نو دمیده،حرف که میزند رنگ به رنگ می شود.-بیشتر کجاها بار میبیری؟-بیشتر به هرکجا خدا قسمت کند جناب رییس.جناب رییس نمی خواهد مستقیما به مطلب بپردازد،مایل نیست محمد امین و امثال ائ خیال کند که آمدن روس ها مساله ای است یا که روس ها پخی هستند که خدای ناخواسته برای جناب رییس و امثال او موجب اشغال خاطر شوند.-هوم!این دفعه بارت چه بود،چه برده بودی؟-مازو برده بودی قربان.سپس انگار متوجه شده باشد این قربان گفتن جز شئونات جناب رییس را چنان که باید و شاید رعایت نکرده است رنگ به رنگ می شود و می افزاید:مازو،جناب رییس!جناب رییس می گوید:ها،که این طور!!و طوری قیافه می گیرد که انگار میداند چطور.

جناب رییس که می نماید به معامله ی مازو علاقمند شده است خطاب به بابا می گوید:مازو حالا منی چند؟بابا مبلغی میگوید که قطعا درست نیست؛محمد امین به عنوان فردی مطلغ ناپرسیده اظهار لحیه می کند و مبلغ بالاتری میگوید.جناب رییس از روی تعجب سر میجنباند و می گوید:اوم خیلی گران است.و برخلاف انتظار،چشم انداز معامله را روشن نمیداند و ابروانش درهم میرود.صدای پارس چند سگ به گوش میرسد:می نماید دنبال چیزی کرده اند و پابه پای او پیش می ایند.جناب رییس می گوید :مهدی خان را صدا کنم.مهدی خان را که در انباری نشسته است و چای می خورد صدا میکنم.جناب رییس میگوید:مهدی خان ببین این سر و صدا چیست؟مهدی خان میرود؛کسی چیزی نمی گوید،جناب رییس با قوطی سیگارش بازی می کند،بابا دود می کند،من نشسته ام گاهی به انگور ناخنک می زنم،زن بابا پای سماور رو به دیوار دارد،محمد امین بلاتکلیف ایستاده و سنگینی را بر پایی انداخته است.مهدی خان بر میگردد و خبر می اورد که گاوی است که رسن گسسن=ته است و سگ ها دنبالش کرده اند.جناب رییس با قیافه تعجب امیز همراه با لبخند می گوید:گاو؟رسن گسسته؟خوب این به ما چه مربوط؟مهدی خان یاداوری می کند که خودتان فرمودید بروم ببینم چخبر است!جناب رییس یادش می اید و می گوید:آه-بفرمایید.یعنی کاری ندارند؛می تواند برود.و پس از چند لحظه تامل خطاب به محمد امین می گوید:کی از سقز راه افتادی؟محمد امین می گوید:والله قربان دیروز عصر-دروغ عرض نکنم دم دم های غروب راه افتادی.-کی رسیدی؟-اینجا؟-..اذان صبح قربان.جنای رییس میگوید:بسیار خوب!و بعد”راه چطور بود؟:-والله قربان از سایه سر شما مثل کف دست.در حالی که منظور جناب رییس این نبود.جناب رییس میگوید:اوهوم!و بعد”وضع شهر چطور بود؟-از سایه سر شما قربان خیلی خوب،ماشالله فراوانی!از سایه سر جناب رییس برق تا صبح روشن بود-مثل وسط های روز-…صدای کارخانه برق تا یک فرسخی میرفت!جناب رییس میگویید:بسیار خوب.بابا حوصله اش سر رفته و بیقراری می کند،جناب رییس متوجه می شود؛می گوید:اونجا چه ها شنیدی؟والله قربان می گفتند یک لوری “ایچیکوتا”آمده،که بجای چهار چرخ،هشت چرخ دارد..این را هم عرض کردند..ولی دروغ نباشد،من خودم ندیدم!نامادری بی اختیار میگوید:پناه بر خدا!بابا چشم غره ای به نامادری نشانه می رود.جنای رییس می گوید:دیگه؟-“محمد امین می گوید:دیگه قربان،دعای سرت…ولی دروغ عرض نکرده باشم،حالا که همه چیز را عرض کردم این یکی را هم عرض کنم:از کنار پل که رد میشدم یکی از بچه ایچیکوتا ها نشسته بود،و دور از روی شما و حاشا من حضور این مجلس،پستان سگش را میمکید…مادر بچه ها این بار از ته دل میگوید:پناه بر خدا!و قیافه هراسان به خود میگیرد.بابا چشم غره را تندتر می کند، یا چشم و بینی چند ناسزا هم حواله می دهد.جناب رییس از زیر چشم نگاهی میکند و می گوید:نه خودت دیدی؟محمد امین میگوید:بله جناب رییس،وقتی این را دیدی باور بفرما پل به آن بزرگی از نظرش اقتاد…آدمی که شیر سگ بخوری هزارتا پل هم درست بکنی یک شاهی نمی ارزی.جناب رییس میگوید:دیگه؟محمد امین این پا آن پا میکند،و ابراز تردید میکند.بابا می گوید:هرچه شنیدی یا دیدی بگو،چیزی نیست ترس و واهمه نداشته باش.من یک هو قال قضیه را میکنم و میگویم:گفتی گفتند روس ها امدند،راسته؟بابا چشم غره می رود،چیزی نمانده است قوطی سیگارش را به کله ام بکوبد.جناب رییس برای اینکه خودش را از تنگ و تا نیاندازد لبخند میزند، و انگار اولین بار است چنین چیزی به گوشش می خورد خطاب به من می گوید:نه،راستی؟من نگاه محمد امین میکنم؛جناب رییس رو به او میکند و می گوید:اره؟محمد امین میگوید:والله قربان من خودم به چشم چیزی ندیدی،دروغ چرا عرض کنی،اما چیزهایی می گفتی.-چه میگفتند؟-میگفتی آمده اند.-چه جوری؟-والله چه عرض کنم،دروغ را که نمیتوانی عرض کنی.-خوب آخر؟تو خودت اصلا چیزی ندیدی؟-هیچ چیز؟ماشین،موتور،سرباز-هیچی؟-نه والله قربان،ولی…!و تردید میکند.بابا میگوید:گفتم نترس،ترس ندارد،جناب رییس با من دوست اند،هر چه شنیدی بگو نترس!محمد امین می گوید:والله قربان،گفتی آمدی..و اسب هایشان هم کاه و جو نمی خوری…!و چون تاثیر این سخنان را در قیا فه ها میخواند می افزاید:زین و برگ هم نداری.همه مات و متحیر به جناب رییس نگاه می کنیم.جناب رییس نگاه معناداری به بابا می افکند،یعنی که توضیح قضیه بماند برای بعد،و خطاب به محمد امین:دیگه؟-دیگه دعای سر شما.خوب میتواند برود.

محمد امین می رود؛گیلاس جناب رییس همچنان مانده است،بابا چون میزبان است گیلاس خودش را بر میدارد و می گوید:بسلامتی!و تامل می کند تا جناب رییس هم گیلاسش را بردارد و بالا برود.هردو بالا می روند؛غغولی جناب رییس خیلی گرفته است.مزه را با حوصله می خورد،سیگاری را از قوطی سیگار در می آورد،و انگار مطلب مهمی را کشف کرده باشد،و همچنان که سیگار را به پشت در قوطی می کوبد میگوید:اینی که م گوید کاه یا جو نمیخورند درست می گوید- او نمی فهمد چه می گوید،من متوجهم-اینکه او می گوید “موتوریزه”است؛و اغلب هم زره پوش هستند.گلوله به آنها کارگر نیست.بله،خدا بخیر بگرداند!! و ما متحیر از اینکه این چه حیوانی است که اهن است و کاه و جو نمی خورد و زین و برگ ندارد و گلوله هم به آن کارگر نیست!…

فردا بابا را می خواهند به پادگان؛بابا مبالغی قل هو الله و آیت الکرسی می خواند و به خود می دمد و می رود،ولی چون سابقه ی دولت خواهی دارد و اداری است وحشت چندانی ندارد-حتما برای شور و مشورت یا چیزی در این حدود دعوتش کرده اند.نزدیکی های ظهر با رنگ و روی پریده بر میگردد،یک راست به انباری می رود و عکس رضاشاه را می آورد و با احترام تمام با دستمال تمیز می کند و با احترام تمام بر جای اولش نصب می کند.خدا رحم کرده،خطر از بیخ گوشش گذشته،والا ممکن بود همان جا اعدامش کنند!او حدس می زند،زن بابا حدس می زند،من حدس می زنم:چه کسی راپرت داده است؟آه،بله!این دسته گل را مردکه آب داده :حتما از روی پشت بام خانه شان که مشرف به اتاق بابا است دیده و رفته سوسه آمده است.ای بیشرف پست فطرت!چون معما به این شکل حل میشود بابا خطاب به من می گوید که حالا دیگر من بزرگم و باید همه چیز را بدانم،تا اگر اتفاقی برای او افتاد بچه ها سرگردان نباشند.نامادری گریه می کند،و به کوچولو ها می گوید بروند بازی کنند، و به زور آنها را به کوچه می فرستد.بله،سرهنگ فهمیده که عکس رضا شاه را پایین اورده و کلی توپ و تشر زده و گفته که با این عمل روحیه مردم را خراب می کنی،و تذکر داده که حالا زمان جنگ است،و اگر سابقه دولت خواهی نداشتی تحویل دادگاه زمان جنگت میدادم-و خلاصه خدا خیلی رحم کرده وعمر دوباره یافته است ولی خطر هنوز نگذشته است، و گوش خوابانده،و بالاخره روزی زهرش را خواهد ریخت.بابا حالا از خدا می خواهد که روس ها هرچه زودتر بیایند و قال قضیه را بکنند،و تعجب می کند که چرا اینهمه در آمدن فس وفس می کنند!می گوید از کجا معلوم،شاید هم در واقع پرونده ای نداشته باشد،پدرش را کشته اند به او چه مربوط،او که کار خلافی نکرده-اما زیاد هم نمی شود به بلبشو یک ها اعتماد کرد-هرچند مطمئن است پرونده ای ندارد.باهم به اداره ی بابا می رویم،موجودی صندوق اداره را به اضافه ی یک پیت تریاک،که انطور که بابا می گوید ششصد لول است بر می داریم،و برای ایمنی بیشتر به خانه می آوریم!می خواهیم با پول و تریاک و آذوقه ی کافی برویم-من و او-دو سه روزی در جنگل های پشت ده،که جای امنی است،بمانیم تا وضع کمی روشن میشود.عالی است!من سراپا هیجانم:مرد شدن،مخفی شدن،آنهم در جنگل،خیال انگیز است!نامادری دست به کار تهیه آذوقه می شود؛بابا در کنار پنجره چندک زده است، و من نشسته ام و با هیجان لاس میزنم،که صدایی غیر عادی در آسمان شهر می پیچد-انگار ساکنان صدها کندو زنبور ناگهان از کندو در آمده و همه با هم برفراز شهر در پرواز باشند.بابا دستپاچه می شود؛من بیرون می دوم.هواپیما است،و چه هواپیمایی!بزرگ،و سیاه،یک ستاره ی سرخ هم به زیر بال دارد.هواپیما چند چرخی بالای شهر میزند و از دمش اوراقی چون یک گله کبوتر بیرون می ریزد.مردم دنبال کاغذ ها می دوند؛افسری در ته ی شمال شهر پشت مسلسل ضدهوایی می رود و نواری به هواپیما تیراندازی می کند؛هواپیما اوج میگیرد،و می رود-بله،همین که صدای رگبار را شنید زرد کرد!کاغذهایی که هواپیما از دمش ریخته اعلامیه است:گله از دولت دولتشاهی،و یاد اوری تذکریه ها و هشدار های مکرر و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی،در باب جاسوسان آلمانی،و خلاصه این که آمدیم!پاسبان ها اعلامیه ها را جمع می کنند،غروب؛مردم سروان نامور را در خیابان به هم نشان می دهند؛رگبار مسلسلش هوایمای روسی را فراری داده-واقعا که چه مر شجاعی است!عده ای از افسران و مردم اداری دوره اش کرده اند و او با قیافه شجاع باد در بروت افکنده می گوید:اگه اوج نگرفته بود حتما کارشو میساختم…همین که دید زمین سفته فلنگو بست!ولی خودمونیم ازاون هواپیماها بودها؛من تو تهرونم نظیرشو ندیده بودم!

صبح شهر تازه چشم از خواب گشوده که صدای زنبور تکرار می شود:این بار خیلی شدیدتر؛این بار دوتا هستند.بابا پنجره را می بندد و نعره میکشد که بیرون نرویم-شنیده است که دیروز بازار سقز را به گلوله بسته اند وسی چهل را کشته اند-ولی کی گوش می کند!باز اعلامیه میریزند،این بار مدتی بر فراز شهر می چرخند و پشتک و وارو میزنند،و از عجایب روزگار این که مردم می دانند که طیاره چی ها دخترند!…

دستور ترک مخاصمه رسیده،روسای ادارات و معتمدین شهر را جمع می کنند؛جناب سرهنگ فرمانده ی هنگ طی بیاناتی اظهار خوشوقتی می کنند.از این که دولت شاهنشماهی برای جلوگیری از خونریزی بی جهت، تصمیم به ترک مخاصمه گرفته و مقرر داشته است که بذل هیچگونه همکاری با ارتش های متفقین که دوستان ما هستند دریغ نشود و او یعنی جناب سرهنگ از آقایان و اهالی انتظار دارد که از بذل همکاری و مساعدت دریغ نورزند؛ضمنان فردا عصر،ساعت پنج بعدازظهر،برای استقبال از ارتش سرخ،ارتش کشور دوست و متحد ما،اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی،کنار رودخانه حاضر باشند.اما آنچه برای بابا و دیگران عجیب بود این بود که در پایان سخنرانی نه بسلامتی اعلیحضرت همایونی هورا کشیدند نه هم کف زدند-یعنی چه!؟

 

 

وای وحشتناک است!بلشو یک ها می آید!-بلشو یک چیست؟-یلشویک؟-بلشویک آدم است،ولی خدا را نمی شناسد-استغفرالله!-ارتش سرخ چه؟چرا سرخ؟برای اینکه حرامزاده اند.چطور؟-چطور ندارد،بلشویک خدا را نمیشناسد؛مثل حیوان است؛حیوان را که دیدی؟عینا مثل قوچ و گوسفند:رودحانه بزرگی دارندریالبهار که می شود دخترها آنطرفش جمع می شوند،پسرها اینطرفش.سوت که زدند پسرها میپرند و هر دختری را که دیدند به کار می گیرند-تا یک هفته.بعد با همدیگر عوض می کنند و همینطور تا یک ماه.بچه هایی که از اختلاط قوچ و گوسفندی نتیجه می شوند،می شوند بچه های دولت،می شوند ارتش سرخ!

راستی که وحشتناک است!جوان ها در حین ادای این کلمات لبخند به لب دارند و نگاهشان در فضا،ظاهرا در جستجوی جایی در کنار ولگا،آواره است،انگار هرچند که وحشتناک است بامزه هم هست!

فردا صبح هواپیماها می آیند و می روند.در شهر غلغله ای است،ولی هنوز مردم زمام احتیاط را از کف ننهاده اند،و همچنان چای و سیگار به گروهبان ها تعارف می کنند،و پاسبان ها همچو سابق با پتین و زنگال واکس خورده در خیابان پاس می دهند و محکم به افسران سلام می کنند ولی زیاد سربه سر الاغ هایی که الاغ هایشان را در خیابان رها کرده اند نمی گذارند؛مراد سپور هم در این موقعیت استثنایی،با الهام از بیانات جناب سرهنگ،شخصا قبول زحمت می کند و چند سطلی آب به خیابان می پاشد-ای بر پدر ارتش سرخ لعنت که این سطل چقدر سنگین است!

ما جوان ها هیجان زده،ورود ارتش سرخ را انتظار می کشیم،و بابا و دیگران با ترس ولرز.بابا اول نمی خواهد به استقبال برود،ولی آقای طغرل،بخشدار،قانعش می کند که استقبال است،جمگی در بین نیست.بحمدالله قضیه بخیر گذشته و حالا دیگر دوست و متفق ما هستند،مهمان ما هستند… و از این حرف ها.

عده ای کنار رودخانه،حوالی خانه ی مادربزرگ اجتماع کرده اند،روسای ادارات و معاون هنگ و بخشدار.سرهنگ در پادگان مانده است،مراسم استقبال نظامی را تدارک می بیند:معاون هنگ و بخشدار و روسا در یک صف ایستاده اند؛محوطه را آب پاشی کرده اند.پاسبان ها بچه ها را از محوطه دور می کنند؛بچه ها هم انگار چیزی را احساس کرده اند با این که با هر خیزی پاسبان ها به طرفشان بر میدارند در می روند،چند قدومی که رفتند بر میگردند و مرحله به مرحله به جای اول خود باز می آیند.پاسبان ها من و امثال من را بچه حساب می کنند.یکی از اسبان ها مشتی به سینه ام می کوبد،و من که درس خوانده ام و تحمل ندارم مشتی ر سینه اش می کوبم؛پاسبان به ریش نمی گیرد،سرخ و سیاه می شود و به تهدید اکتفا می کند،و تصفیه حساب را می گذارد برای بعد.از عجایب روزگار این که حمه نیکله (برادر احمد نیکله،فراش مدرسه)را هم آورده اند:دیلمانج”است.وبا قیافه ای خاکسار،در حالی که مواظب است لباسش به لباس بخشدار و معاون هنگ نخورد کنارشان در صف ایستاده است-سیمای برجسته ی تشریفات است:همه او را با انگشت به هم نشان می دهند…

گرد و غباری که از جاده برخاسته ورود مهمانان را نوید داده است…ستون ماشین ها پیش می آید.با نزدیک شدن ستون معاون هنگ نگاهی به چکمه های براقش می کند،دستی به کمربندش می کشد،پاربلوم و شمشیرش را مرتب می کند،گردنش را در یقه چسبان بلوزش جا به جا می کند، و روسای ادارت دگمه های کتشان را می اندازند؛عده ای لبشان میجنبد و ورد می خوانند،و رنگشان به وضوح پریده است:بابا یکی از اینهاست.ماشین غربی پیشاپیش ستون ماشین هاست.این ماشین قیافه عجیبی دارد:بر بالای آن چیزی مثل طشت بزرگی است که وارونه اش کرده باشند،و از گوشه و کنار این طشت وارو لوله های بلندی بیرون زده است:این زره پوش است.زره پوش می آید و جلو صف متوقف می شود؛از دریچه بالای آن کله ی آدمی که کلاه آهنی به سر دارد جلب نظر می کند.در هر یک از کامیون ها،که دوازده دستگاه هستند،ده دوازده سرباز بچه سال در حالی که تفنگ ها را لای پا گرفته اند.همه چکمه به پا دارند،همه اسلحه کمری دارند.

افسر جاافتاده ای که دندان طلا و قدی کوتاه و چهره سرخ و پیرانه و چشمان آبی و کلاه کاسکت دوره سرخ دارد از بغل راننده اولین کامیون پایین می آید:درجه اش را نمیدانیم،چون چهار ستاره کوچک بر هر یک از سرشانه ها دارد،افسر به مقابل صف می آید؛صف تعظیم می کند،سرگرد معاون هنگ و رییس شهربانی دست بالا می برند؛افسر روس دست بالا می برد،و با سرگرد دست می دهد.در همین احوال دو هواپیما بر آسمان پدیدار می شوند و بر فراز ستون شروع به چرخ زدن می کنند.بخشدار جلو می آید،ولی اول سرگرد حرف می زند:یه محمد نیکلا میگوید بگوید که جناب سرهنگ خیر مقدم عرض کرده و او را برای استقبال فرستاده و خودش در پادگان منتظر تشریف فرمایی است؛افسر روس چیزهایی میگوید که محمد نیکلا ترجمه می کند که حالا ک ه”شاخنشاخ”فرار کرده و آلمان ها رفته اند بین دو ملت دوستی برقرار است.افسر روس می خندد و ردیف دندان های طلایش را نشان می دهد:همه می خندند و شاخنشاخ ناگهان خنده دار میشود!این هم عجیب است:بلشویک و دندان طلا!بلشویک و خنده!۱شاهنشاه خنده دار است!ای خراب شی روزگار!افسر روس با جناب سرگرد معاون هنگ سوار می شوند و به طرف پادگان حرکت می کنند.آقای بخشدار شنگول است؛هنوز افسر روس دور نشده است به طور کلی خطاب به صف می گوید:عرض نکردم؟!یعنی عرض نکردم که به خیر خواهد گذشت!

هواپیما ها بر فراز پادگان می چرخند.ساعتی می گذرد،ناگهان نظم شهر بهم میخورد و شهر چون کندوی زنیوری که آن را دود داده باشند پر از غلغله و غوغا می شود:سربازان هنگ را مرخص کرده اند،هریک با یک پیت حلبی مخصوص وسایل،دو تخته پتو،و یک جفت پوتین اضافی،همه خوشحالند،بازار داد و ستد گرم است،پوتین و پتو را می فروشند و شبانه راه می افتند؛هرکس به شهر و ده خودش-برو که رفتی!روس ها افسران هنگ را بازداشت کرده اند.چند سربازی در ستاد هنگ،که قلعه قدیم حکومتی و مشرف شهر است مستقر کرده اند و مسلسلی یر بام قلعه کار گذاشته اند.هوا که تاریک می شود صدای شلیک مسلسل و نورافکن هایی که محوطه های وسیعی را روشن می کنند شهر را تکان می دهد،مردم وحشتزده می شوند-اما خبری نمی شود.معمران می گویند که این مناوره است.که همان مانور می باشد…

فردا مردم تردید کنان دکان و بازار را میگشایند؛خبری نمی شود.از دیشب مشمولین خودمان هم از رضاییه آمده اند؛پای پیاده کوبیده اند و آمده اند،می گویند یکی کشته شده است،بقیه همه سالم اند…پاسبان ها همچنان در محل های خود هستند،اما بهت زده،کامیون روس ها از پادگان امده برای خرید؛با محمد نیکلا،و ساعت قراضه است که برای فروش عرضه می شود،و و ساعت هر چه گنده تر باشد.روس ها بیشتر می پسندند،اما نظر محمد نیکلا هم موثر است.بازار میوه فروش ها گرم است:شش لاپهنا حساب می کنند،و روس ها عجب آنکه پول هم می دهند.این چه جوری است-می گفتند در بلبشویکی پول نیست؟!- و بعد بزرگ و کوچک هم نمی فهمند:جلو فرمانده شان سیگار میکشند،و گاه پیش می آید که فرمانده برای سرباز کبریت هم می کشد،با خودش لنگه هندوانه یا هربزه را برمی دارد و در کامیون می گذارد.نه،دیگر جای هیچ شک و شبهه ای نیست:اینها همه نشان حرامزادگی است؛و گرنه بزرگ و کوچکی گفته اند،رییس و مرئوسی گفتند،کسی که سر سفره پدر و مادرش نشسته و در خانواده بزرگ شده باشد این چیزها را می فهمد…اما اینها نه،انگار نه انگار،اینهم شد ارتش؟راستس که!همین که صبح می شود سربازسلطش را به دست می گیرد و از قلعه پایین می آید و می آید کنار رودخانه و تیر در آب خالی می کند و ماهی شکار می کند.نه جانم،کدام ماهی!خرچنگ،لاک پشت آبی!ادم حرامزاده کجا عقلش به حرام و حلال می رسد!راستی حیف از ارتش خودمان!ان تفنگ های مثل عروس را مثل دستمال گرفتند و روی دوش می گذاشتند و قنداق را طوری در مشت می فشردند که نوک سرنیزه ها انگار با پنیا ترازشان کرده یاشند در یک خط می ایستاد.و سرباز مگر جرات داست حتی پیش سر گروهبان آزاد بایستد؟!

سرباز لباسش را در آورده و به اب زده است و در آب تیر اندازد

و میخندد-نمی فهمم،یکی دو جمله فرانسه را که بلدم بلغور می کنم گوش تیز میکند،می خندد و سر تکان می دهد:ماهی هایی را که روی آب آمده اند را جمع می کند و در سطل می ریزد؛اشاره می کند که بروم و به او کمک کنم:میترسم ولی می روم و دقت میکنم ببینم دختر است یا پسر؛چون میگویند اینها را اینطوری نبین؛اینها دخترند؛سرشان را تراشیده اند:بلشویک دختر و پسر سرش نمی شود؛احساس میکنم پسر است.در این حیص و بیص یکی دو مرد هم امدند و دید میزنند:یکی از مردها تصادفا به ترکی خطاب به او میکند و سرباز در منتهای بهت و حیرت ما جواب می دهد و همین که به ترکی جواب میدهد ابهتش کلی افت می کند.-مدتی با هم صحبت می کنند.سطل را پر از ماهی می کند؛مقداری ماهی به من و مردها می دهد،لباسش را می پوشد و می رود،فنه بابا،پدر و مادر دارند؛انطور هم کخ می گویند نیست؛خرچنگ و لاک پشت هم نمی خورند!خودم دیدم با لاک پشت آبی که روی آب امده بود کاری نداشت!شهر به اکراه در برداشت خود تجدید نظر می کند:دختر نیستند ولی ای،زیاد هم با دختر فرق ندارند-اصلا مو تو صورتشان نیست،نه به صورت نه به هیجاشان…بچه اند،همه اش با بچه ها بازی می کنند.زن ها،بخصوص مادر ها تغییر عقیده داده اند:بچه های مردم را مرخص کردند-این کارشان واقعا خوب بود؛آخ اگر خدا را می پرستیدند!به آنها دوغ و شیر تعارف میکنند؛روس ها تعارف را رد نمی کنند،و شیر را مثل آب سر میکشند،همانطور سرد!-طفلکی ها توی مملکت خودشان ندیده اند!…حالا که بفهمی نفهمی پدر مادر دار شده اند مردم به آنها محبت پیدا کرده اند و روس ها در کمال سادگی می ایند در خانه ها و شیر می خواهند.یک روز سربازی آمد و شیر خواست؛خیال کردند تشنه است،رفتند آب آوردند؛سرباز آب را خورد ولی قیافه اش وا نشد.به کنار رودخانه رفت،در بازگشت یکی از الاغ های بی صاحب را جلوش انداخته بود و با خودش آورده بود.چون به جلوی مادربزرگ و زن ها رسید الاغ را نگه داشت،و با دست به زیر شکم و مصالح الاغ اشاره کرد.مادربزرگ و دیگران گوشه های لچک را جلو صورت کشیدند و تعجب کنان،اما خندان،در حالی که از زیر چشم مصالح الاغ را دید می زدند گفتند:وا خدا مرگم بده،دیگه چی ! و با اوقات تلخی خندیدند،و داشتند در تجدید نظری که در عقیده شان کرده بودند تجدید نظر می کردند و واقعه را با وقایع هولناک جنگ بین الملل اول ربط می دادند که متوجه شدند سرباز انگار گاو بد شد و بی آنکه مصالح الاغ را لمس کند دو دستش را تندتند،به تانوب بالا پایین می برد،آه ،تو نگو شیر می خواهد!همه خندیدند،سرباز هم خندید.فرستاند یک کاسه دوغ ومقداری شیر اوردند.گفت:”دا،دا.” و هر دو را سر کشید.از آن پس هروقت از جلو خانه مادربزرگ رد میشد با اشاره دست گاو خیالی را می دوشید و شیر گاو حقیقی را می نوشید،و می خندید،و بابوشکا(مادربزرگ) و دیگران می خندیدند و به لحنی مادرانه می گفتند:آخی مادرت بمیره!!یکی دوباری مقداری قند با خودش آورد-قند در شهر نایاب بود..

محمد قهوه چی از آمدن روس ها سخت دلخور است.محمد آقا یکی از آلمانوفیل های دو آتشه است:حالا دیگر قهوه چی نیست،حالا دیگر دوای سوزنک درست می کند و به طوری که خودش می گوید با دو استکان از جوشانده ای که می دهد بدترین سوزنک را آب میکند!من هم دلخورم،و محمد آقا بخصوص برای قضاوت من که تحصیل کرده و دنیا دیده هستم خیلی ارزش قائل است؛من هم برای اینکه حسن نظری نسبت به اهل علم دارد همچون یک طالب فروتن علم احترام قائلم.باور نمی کند که اینها روس باشند.چطور ،مگر می شود؟ممکن نیست:آلمانهیها تا هشترخان آمده بودند،آنهم کی؟یک ماه پیش؛حالا باید خیلی جلوتر آمده باشند.روسی نمانده که بیاید!حتما کلکی در کار است،نه؟می گویم چرا،حتما کلکی در کار است،وگرنه ممکن نیست،هواپیما را هم می توانند علامت بزنند-این که کاری ندارد-روسی صحبت کردن برای یک آلمانی مثل آب خوردن است؛نه تنها روسی صحبت کردن،بلکه هر کاری که تو بگویی-منتها

نمیدانیم که چرا انقد ریزه پیزه هستند-آخر آلمانی ها خیلی قد بلندند..بله،حتما کلکی در کار است-خواهیم دید…و روس ها در خیابان می لولندوو

روس ها چند روزی در شهر کوچک ما ماندند و سپس بار و بندیلشان را بستند و رفتند-افسران پادگان را هم با خود بردند،وشهر ماند بی صاحب!اما انگار واقعه ای اتفاق نیافتاده باشد مردم می آمدند و می رفتند و داد و ستد می کردند و دختر به شوهر میدادند و زن می گرفتند و عروسی می کردند،انگار کشتی مملکت با هیچ طوفانی روبه رو نشده است و ناخدایی عوض نشده بود و ناخدای سابق همچنان سکان مملکت را در دست داشت و خدایی میکرد!البته کمبود ها و کم و کسری هایی بود:سربازان مشق نمی کردند،مردم را به بیگار نمی گرفتند،و بازار رشوه کساد بود- و شاه در تهران ننشسته بود و مراد سپور شخصا خیابان را آب می پاشد.راست است،آن وقت هم هرکس به سهم خود راضی بود،هرکس آن نظام و نقشی را که خود درآن داشت ابدی میپنداشت وامیدوار بود که الی الابد در این ابدیت مسیر و مدار خود را خواهد پیمود-لااقل من یکی آنطور می پنداشتم-که ناگهان روس و انگلیس آمدند.اینها که آمدند شاه رفت،مردم لحظاتی چند مات و مبهوت شدند؛از این رفت و امد سر در نیاوردند-مانند ماشینی که ریزه کاه یا آشغالی با سوختش مخلوط شده باشد و پت پتی بکند ماشین اجتماع شهر کوچک ما هم پت پتی کرد و سپس این پت به پت و پت های کوتاهتر و ریزتر بدل شد و موتور باز دور گرفت و همواره چرخید،انگر شاه همچنان در پایتخت بر تختش لمیده بود،با این فرق که روسا دیگر رییس نبودند،و مردم نمی دانستند به چه کسی باید سلام کنند و جلو چه کسانی دولا و راست بشوند-واین بلاتکلیفی بد دردی بود..این آزادی بود؟ولی آزادی به دست آوردنی است…در اینجا کسی کوششی نکرده بود؛بلوایی راه نیافتاده بود.چیزی بود که آمده بود،اما چیزی که همینطوری بیاید آزادی نیست-سو تفاهم است….چون جوششی در کار نبود،مردمی راه نیفتاده بودند…تازه انقلاب هم بود باز فرق نمیکرد.رفتن یک حاکم چقدر تاثیر دارد؛مگر تاریخ یک ملت،عادت و روسوم و سنت هاش در یکی خلاصه می شود؟کدام آدم هر چقدر هم بزرگ باشد از مردمش بزرگتر است؟اینها-این عادات و سنن و رسوم-همچنان باقی هستند؛عناصرب جا به جا میشوند-همین.

چند روزی گذشت،مردم سرانجام از بلاتکلیفی در آمدند،چند افسری که ضمن راه از چمگ روس ها گریخته بودند بازار آمدند و با چند افسر و درجه داری که شهر مخفی شده بودند و روسای ادارات،به شور و مشورت نشستند و بر آن شدند که مقاومت کنند و میهن را نجات دهند!اعلانی بر سر در مسجد جامع زدند و حکومت نظامی اعلام کردند:بخشدار نظامی سرگرد عبادی

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx