رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی و پنج

فهرست مطالب

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی و پنج

ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

ساعت هر چه گنده تر باشد روس ها بیشتر می پسندند، اما نظر محمد نیکلا هم موثر است. بازار میوه فروش ها گرم است: شش لا پهنا حساب می کنند و روس ها عجب آن که پول هم می دهند . این چه جوری است_ می گفتند در بلشو یکی پول نیست !؟_ و بعد بزرگ و کوچک هم نمی فهمند:جلو فرمانده شان سیگار می کشند ، و گاه پیش می اید که فرمانده برای سرباز کبریت هم می کشد ،یا خودش لنگه ی هندوانه یا طالبی را بر می دارد و در کامیون می گذارد . نه، دیگر جای هیچ شک و شبهه ای نیست: اینها همه نشان حرامزادگی است؛و گرنه بزرگ و کوچکی گفته اند و رئیس و مرئوسی گفته اند ؛ کسی که سر سفره ی پدر و مادرش نشسته و در خانواده بزرگ شده باشد این چیز ها را می فهمد .. اما اینها نه، انگار نه انگار. این هم شد ارتش ؟ راستی که! همین که صبح می شود سرباز سطلش را به دست می گیرد و از قلعه پایین می آید کنار رودخانه و تیر در آب خالی می کند و ماهی شکار می کند . نه جانم ، کدام ماهی!خرچنگ ، لاک پشت آبی! آدم حرامزاده کجا عقلش به حلال و حرام می رسد ! راستی حیف از ارتش خودمان ! آن تفنگ های مثل عروس با دستمال می گرفتند و روی دوش می گذاشتند و قنداق را طوری در مشت می فشردند که نوک سرنیزه ها انگار با گونیا ترازشان کرده باشد در یک خط می ایستاد. و سرباز مگر جرأت داشت ، حتی پیش سرگروهبان آزاد بایستد!؟

سرباز لباسش را درآورده و به اب زده است و در آب تیر می اندازد : ترسان ترسان می روم؛چیز هایی می گوید و می خندد و سر تکان می دهد : ماهی هایی را که روی آب آمده اند جمع می کند و در سطل می ریزد ؛ اشاره می کند که بروم و به او کمک کنم : می ترسم ، ولی می روم و دقت می کنم ببینم دختر است پسر؛ چون می گویند این ها را اینطوری نبین ، اینها دخترند ؛ سرشان را تراشیده اند : بلشو یک دختر و پسر سرش نمی شود!احساس می کنم پسر است. در این حیص و بیص یکی دومرد هم آمده اند و دید می زنند : یکی از مرد ها تصادفاً به ترکی به او خطاب می کند و سرباز در منتهای بهت و حیرت ما جواب می دهد و همین که به ترکی جواب می دهد ابهتش کلی افت می کند ._ مدتی با هم صحبت می کنند . سطل را پر از ماهی می کند ؛ مقداری ماهی به من و به مردها می دهد، لباسش را می پوشد ، و می رود.نه بابا، پدر و مادر دارند ؛ آن طور هم که می گویند نیست ، خرچنگ و لاک پشت هم نمی خورند ! خودم دیدم ، با لاک پشت آبی که روی آب آمده بود کاری نداشت ! شهر به اکراه در برداشت خود تجدید نظر می کند : دختر نیستند ، ولی ای،زیاد هم با دختر فرق ندارند_ اصلاً مو تو صورتشان نیست، نه به صورتشان به هیچ جاشان… بچه اند ، همه اش با بچه ها بازی می کنند. زن ها ، به خصوص مادر ها، به وضوح تغییر عقیده داده اند:بچه های مردم را مرخص کرده اند_ این کارشان واقعاً خوب بود؛اَخ اگر خدا را می پرستیدند! به آن ها دوغ و شیر تعارف می کنند ؛ روس ها تعارف را رد نمی کنند و شیر را مثل آب سر می کشند، همانطور سرد!_ طفلکی ها تو مملکت خودشان ندیده اند !… حالا که بفهمی نفهمی پدر مادر دار شده اند مردم به آن ها محبت پیدا کرده اند و روس ها در کمال سادگی می آیند درِ خانه ها و شیر می خواهند . یک روز سربازی آمد و شیر خواست ؛خیال کردند تشنه است ، رفتند آب آوردند ؛ سرباز آب را خورد ولی قیافه اش وانشد . به کنار رودخانه رفت،در باز گشت یکی از الاغ های بی صاحب را جلوش انداخته بود و با خودش آورده بود .چون به مقابل مادربزرگ و زن ها رسید الاغ را نگه داشت و با دست به زیر شکم و مصالح الاغ اشاره کرد. مادر بزرگ و دیگران گوشه های لچک را جلو صورت کشیدند و تعجب کنان ، اما خندان، در حالی که از زیر چشم مصالح الاغ را دید می زدند گفتند:«وا خدا مرگم بده، دیگه چی !»و با اوقات تلخی خندیدند و داشتند در تجدید نظری که در عقیده شان کرده بودند تجدید نظر می کردند و واقعه را با وقایع «هولناک» جنگ بین الملل اول ربط می دادند که متوجه شدند سرباز انگار بدوشد بی آنکه مصالح الاغ را لمس کند دو دستش را تند تند ، به تناوب بالا و پایین می برد . آه ، تو نگو شیر می خواهد ! همه خندیدند ، سرباز هم خندید. فرستادند یک کاسه دوغ و یک کم شیر آوردند.گفت : «دا، دا.» و هر دو را سر کشید .از آن پس هر وقت از جلو خانه ی مادربزرگ رد می شد با اشاره دست گاو خیالی را می دوشید و شیر گاو حقیقی را می نوشید و می خندید و «بابوشکا» و دیگران می خندیدند؛ و به لحنی مادرانه می گفتند :« آخی ، مادرت بمیره!» یکی دو بار مقداری قند با خودش آورد _ قند در شهر نایاب بود ….

محمد قهوه چی از آمدن روس ها سخت دلخور است . محمد آقا یکی از آلمانوفیل های دو آتشه است : حالا دیگر قهوه چی نیست ، حالا دوای سوزنک درست می کند و به طوری که خودش می گوید با دو استکان از جوشانده ای که می دهد بدترین سوزنک را اب می کند !من هم دلخورم و محمد آقا به خصوص برای قضاوت من که تحصیل کرده و دنیا دیده هستم خیلی ارزش قائل است ؛ من هم برای این حسن نظری که نسبت به اهل «علم» دارد همچون یک طالب فروتن علم احترام قائلم . باور نمی کند که اینها روس باشند . چطور مگه !؟ ممکن نیست : آلمانها تا هشتر خان آمده بودند ، آن هم کی؟ یک ماه پیش؛ حالا باید خیلی جلوتر آمده باشند. روسی نمانده که بیاید! حتماً کلکی در کار است _ نه؟ می گویم چرا، حتماً کلکی در کار است، و گرنه ممکن نیست . هواپیما را می توانند علامت بزنند _ این کاری ندارد_ روسی صحبت کردن همبرای یم آلمانی مثل آب خوردن است؛ نه تنها روسی صحبت کردن ، هر کار که تو بگویی _ منتها نمی دانیم که چرا اینقدر ریزه پیزه هستند_ آخر آلمان ها خیلی بلند قد ند .. بله، حتماً کلکی در کار است _ خواهیم دید…. و روس ها در خیابان می لولند….

روس ها چند روزی در شهر کوچک ما ماندند و سپس ناگهان با رو بندیلشان را بستند و رفتند _ افسران پادگان را هم با خود بردند و شهر ماند بی صاحب! اما انگار واقعه ای اتفاق نیفتاده باشد مردم می آمدند و می رفتند و داد و ستد می کردند و دختر به شو هر می دادند و زن می گرفتند و عروسی می کردند ، انگار کشتی مملکت با هیچ توفانی روبرو نشده و ناخدایی عوض نشده بود و ناخدای سابق همچنان سکان مملکت را در دست داشت و خدایی می کرد!البته کمبود ها و کم و کسری هایی بود : سربازان مشق نمی کردند ، مردم را به بیگار نمی گرفتند و بازار رشوه کساد بود _ و شاه در تهران ننشسته بود و مراد سپور شخصاً خیابان را آب می پاشید . راست است ، آن وقت هم هر کس به سهم خود راضی بود ؛ هر کس آن نظام و نقشی را که خود در آن داشت ابدی می پنداشت و امیدوار بود که الی الابد در این ابدیت مسیر و مدار خود را خواهد پیمود _ لا اقل من یکی آن طور می پنداشتم _ که ناگهان روس و انگلیس آمدند . این ها که آمدند شاه رفت ؛ مردم لحظاتی چند مات و مبهوت شدند ؛ از این رفت و آمد سر در نیاوردند _ مانند ماشینی که ریزه ی کاه یا آشغالی با سوختش مخلوط شده باشد و پت و پتی بکند ماشین اجتماع شهر کوچک ما هم پت و پتی کرد و سپس این پت و پت به پت و پت های کوتاه تر و ریز تر بدل شد و موتور باز دور گرفت و هموار چرخید ،انگار شاه همچنان در پایتخت بر تختش لمیده بود، با این فرق که روسا دیگر رئیس نبودند و مردم نمی دانستند به چه کسی باید سلام کنند و جلو چه کسانی دو لا و راست بشوند _ و این بلا تکلیفی کم دردی نیود… این ازادی بود؟ ولی آزادی به دست آوردنی است… دراینجا کسی کوششی نکرده بود ؛ بلوایی راه نیفتاده بود .چیزی بود که آمده بود ، اما چیزی که همینطور بیاید آزادی نیست _ سوءتفاهم است… چون جوششی در کار نبود، مردمی راه نیفتاده بودند و قیامی صورت نگرفته بود : مشتی از خارج بر سر دستگاه فرود آمده و دستگاه گیج شده و یله رفته بود و مردم هاج و واج شده بودند … تازه انقلاب هم بود باز فرق نمی کرد .رفتن یک حاکم چقدر تأثیر دارد ، مگر تاریخ یک ملت ، عادات و رسوم و سنت هاش در یکی خلاصه می شد؟ کدام ادم هر قدر هم بزرگ باشد از مردمش بزرگ تر است؟ اینها _ این عادات و سنن و رسوم _ همچنان باقی هستند ؛ عناصری جابه جا می شوند _ همین.

چند روزی گذشت ؛ مردم سرانجام از بلاتکلیفی در آمدند ؛چند افسری که ضمن راه از چنگ روس ها گریحته بودند باز آمدند و با چند افسر و درجه داری که در شهر مخفی شده بودند و رؤسای ادارات ، به شور و مشورت نشستند و بر آن شدند که « مقاومت » کنند و «میهن را نجات دهند!» اعلانی بر سر در مسجد جامع زدند و حکومت نظامی اعلام کردند :«بخشدار نظامی سرگرد عبادی ،کلانتر مرز»؛ قلعه و پادگان را اشغال کردند ؛ درجه داران متواری باز آمدند . مقررات منع عبور و مرور شبانه به دقت اجرا می می شد.لیکن دو سه روزی از عمر این حکومت نگذشته بود که در شهر شایعه افتاد که عشایر به شهر حمله می کنند . رفت و آمد های مشکوک در اطراف مشهود و مشهود تر شد_ و شایعه دم بدم وَرَم کرد:«عده شان تا تصور کنی زیاد است،اسلحه هم تا دلت بخواد:انگلیسی ها داده اند.» شایعه همچنان وَرَم می کرد و زوایای شهر را پُر می کرد ، و افسران بازمانده و رؤسا ی ادارات در خانه های هم جمع می شدند و مشروب می خوردند و به ریش عشایر که می خواستند فلان تفنگ های سرپُر عهد بوقشان را باشاخ با مسلسل های برنو در اندازند می خندیدند و به سلامتی و پایداری میهن گیلاس ها را بالا می انداختند .طفلکی ها !خیال می کردند با بلند کردن گیلاس و ارزوی سعادت برای میهن می توان این «سوءتفاهم » را مرتفع کرد و رضا شاه را به تخت باز آورد ! این افسرها زیبا بودند؛رژه ها یشان زیبا بود ، پارابلوم هایشان زیبا بود،چکمه هایشان _شام و ناهارشان… ولی عمر حکومت رضا شاه ظاهراً سر آمده بود !اما آن ها همچنان برای رفع این سوءتفاهم گیلاس ها را با حسن نیت تمام بالا می انداختند ، هر چند ، گاه که نگاه می کردی می دیدی که نگاهشان در فضا آواره است….

چند درجه داری که در قلعه مستقر شده بودند به شیوه ی روس ها با مسلسل تیراندازی می کردند و نور افگن به هوا می انداختند و در واقع شاخ گاو را به عشایر اتمام حجت کردند و سرانجام شبیخون زدند؛ دوستان از خیر « میهن» گذشتند ،مسلسل ها را گذاشتند و در رفتند ، یا که تسلیم شدند و پادگان و خانه ی افسران و رؤسای غیر بومی غارت شد:

اینک صوفی حسن را می دیدی که نیم چکمه ی زنانه و زمستانی خانم جناب سروان را پوشیده و تفنگی بر دوش انداخته و به زمین و زمان فخر می فروشد ؛ کاکارحیم را می دیدی که گالوش جناب رئیس را بپا کرده و به ناز راه می رود ؛کاکا عزیز را می دیدی که چله ی تابستان بارانی بخشدار را پوشیده و کیف می کند؛ درویش اسماعیل را می دیدی که گروه عباسقلی ، گروهبان دژبان را گرفته و او را می برد تا به جزای کرّه الاغش به سزای خود برساند:قبلاً هم نیمچه سزائی به او داده است . مردم پا درمیانی می کنند ؛گروهبان عباسقلی با رنگ و روی پریده می لرزد و گریه می کند :درویش اسماعیل پا توی یک کفش کرده است و می گوید که الّا و للله او را به قصاص کرّه الاغش خواهد کشت_ کرّه الاغش!؟» بله_ کرّه الاغ: با ما چه الاغش که کرّه ی شیری داشته به شهر آمده بوده و گروهبان عباسقلی الاغ را به سُخره گرفته و با آن آذوقه به پاسگاه فرستاده و کرّه در راه مرده است!مردم دَم از عفو و رضای خدا و لذتی که در عفو هست در انتقام نیست می زنند؛ ملا صادق می رسد و یکی دو آیه در مایه ی عفو می خواند ، عباسقلی بر دست و پای درویش اسماعیل می افتد و درویش اسماعیل سرانجام در راه رضای خدا،چپکی او را می بخشد ، البته با قید این که در روز قیامت جواب آن کرّه ی بیچاره را باید بدهد_چون طبعاً« مالک اصلی خداست»…..

هرکس بسته ای ،تفنگی ، فشنگی ، یا چند تفنگ به دست یا به کول دارد … در اطراف پادگان عده ای دنبال قاطر های آتشبار کرده اند، هر کس هرچه گرفت مال خودش…. بابا در این میان کلی برنده است :مردم ، اداره ی دارایی را آتش زده و ریخته اند و کنیاک و ودکا و زبروفکا است که صندوق صندوق می آورند و به نامادری می دهند ، که آقا آبش را بخورد و شیشه اش را به آن ها برگرداند ،و بابا خوشحال است ، فعلاً تریاک و عرق یکی دوسالش تامین است، بعد هم خدا کریم است…

رؤسا و جناب سرگرد و سایر افسران را از شهر بیرون می کنند ؛ خانم سرگرد بر الاغی جا خوش کرده و با چشمان اشک آلوده با مهین خانم ،سرنشین الاغ پهلو دستی ، درددل می کنند:« نه، خودم دیدم گریه می کرد_با این دو تا چشمام!»گریه ی خانم جناب سرگرد هم از عجائب روزگار است:هیچ فکر نمی کردی آن چشمان مغرور با اشک کمترین آشنایی داشته باشند _ اما خوب ، مردم با چشم خود دیده بودند ؛ و چشم مردم معمولاً اشتباه نمی کند … جناب سرگرد و دیگران در دنبال الاغ ، بی چکمه ، با کفش پاره یا پا برهنه حرکت می کنند …

وطبیعت همچنان راز بزرگ خود را حفظ می کند و همچنان شتابان با گذشته قطع علاقه می کند و آن را به فراموشی می سپارد : مردم انگار با الهام از طبیعت سرود می سازند :«از مسلسل هاش تق تقش مانده از هواپیما قارقارش مانده!» . طبیعت همچنان در کار آفرینش و باز آفرینی است ، اما رضا شاه رفته است؛خدا می داند به کجای تاریخ . همین قدر معلوم است که ظرف یکی دو هفته صد ره در عهد باستان پیش می رود و یادش در خاطره ای دور محو می شود _ و همانطور که آمده و یک شبه خود را به دُمب کورش کبیر بسته بود این باور واقعاً در محلی در همان حوالی و حدود جا می گیرد_ یادش بخیر،یادش به خاطره ای از رؤیایی مبهم می ماند که به زحمت به یاد می آید:وای از این طبیعت و مردم ناسپاس!

به هر حال تحولی صورت گرفته و مٌد عوض شده است:غالبین لباس محلی به تن دارند و شهر به احترام غالبین به راه و رسم دیرینه باز می گردد و لباس محلی می پوشد؛تا لباس حاضر بشود ، چارقد و لچک زن ها را به وام می گیرند و با کت و شلوار ، به سر می بندند.قیافه ی کت و شلوار ناگهان زشت و دل آزار می شود :اینهم شد لباس !دو پارچه ی گشاد و یک تسمه ی چرمی ! ناگهان کمر ها و کلّه ها از عرض و طول متِسع می شوند : حالا دیگر حداقل بیست متر پارچه به کمر و دو چادر شب به سر می بندند _لباس یعنی این!حالا دیگر قطار فشنگ است که تعدادش هر چه بیشتر باشد شخصیت دارنده اش بیشتر است :یکی روی کمر ، دو تا حمایل:گاه دو تا روی کمر _این دیگر آخرین سخن در «مُد»روز است و چکمه بخصوص چکمه ی لاستیکی ، انهم در تابستان ! من هم تفنگی دارم و قطار فشنگی و حالا می فهمم که سال ها پیش مراد ، رعیت بابا، چه می گفت. آدمِ با تفنگ با آدمِ بی تفنگ تومنی هفتصد نار فرق دارد. اصلاًچیز دیگری است:تنها نیست ،دلش قرص است و می داند که تنها نیست و دیگران می دانند که تنها نیست و می داند ار لوله ی همین تفنگی که بر دوش دارد خیلی چیز ها می تواند بیرون بیاید _ به قول یکی از بزرگان حتی حق. این را همینطور نبین. با هر تیری که می اندازد نوعی و وجهی از خود و افکارت را بر شخص یا اشخاص ارائه می کنی . حتی در تیراندازی تفریحی هم وجوهی از شخصیت را نشان می دهی :اسلحه مثل پول تامین امنیت است، وسیله ی احقاق حق است ،وسیله ی دفاع از آزادی است،وسیله ی جلب احترام است .. و خیلی چیز های دیگر . تا آنجا که بُرد دارد قلمرو حکومت تو است!تیرش پشتیبان اندیشه ی تو است،وسیله ی پیوند است :اگر کوشنده باشی با صدای تیرش با صد ها نفر پیوند می یابی و صد ها صدا را بر می انگیزی و صد ها کس را به هم نزدیک می کنی ، و نزدیکی صد ها کس را استوار تر می کنی و پیوند صد ها کس دیگر را می لرزانی _ تنها با یک تیر.همان یک تیر با یک شلیک گاه نماینده یک اکثریت است، اما نماینده ی اعتراض و نارضایتی ، ولی خود مردم _نیّات و افکار مردم_ نیست؛اگر بود همه صدایشان را در این لوله ی تفنگ می دیدند ؛ همه یکی می بودند . این در واقع معدل خشم و نارضایتی است، و گرنه همین دارندگان خشم و نارضایتی که جزئی از احساسشان را به این صدا به وام می دهند گاه حتی چشم دیدن همدیگر را ندارند .گاه حتی گذشته ها را طوری فراموش می کنند که در مرگ کسی که لوله ی همین تفنگ را به صدا در آورده است،با انتساب او به «خیانت» شادی هم می کنند .

باری دوستان را حمایت می کند ، رقبا را تادیب می کند.این حرف ها پوچ است که می گویند از وقتی که این سلاح اختراع شد جوانمردی و دلیری از بین رفت. راست است ، اسلحه به آدم های کوچک شجاعت می دهد ، ولی این که از حسن او است_ آدم کوچک را بزرگ و شجاع کردن عیب نیست.. من اسلحه را دوست می دارم ، آنقدر که حتی سنگینی اش را احساس نمی کنم ، اگر هم احساس کنم ، این احساس نامطبوع نیست :مثل سنگینی بسته ی پولی است که در جیب داری، که با این که ممکن است مزاحم حرکات دست و سینه و این جور چیز ها باشد باز فشاری که بر قلب وارد می کند مطبوع است و شاید هم به همین جهت باشد که پول را در جیب چپ می گذارند و تفنگ را روی شانه ی راست…

به هر حال تحولی است: حالا به جای شهربانی ،کلانتر و داروغه فعالیت می کنند:کلانتر تفنگچی ها را بین خانه ها سرشکن می کند ، داروغه شبگرد ها را اداره می کند : و برای تامین این خدمات از هر دکانی به فراخور حال صاحب دکان پول می گیرد . این تحول هم مثل بسیاری از جوش بوده و نوکرهای ایستاده ونشسته اش چنین و چنان بوده اند و اسب هایش فلان و بهمان و

تازی هایش چنان و چنان….همین فرج بیگ نی قلیانی که پای پیاده راه می افتاد و دو سه خیار زرد

وچند کدویی را که به زحمت بار آورده یا خود با پروریی بار آمده بودند در خرجین پاره اش

می گذاشت و بندش را به گردن می انداخت و از ناچاری و برای فرار از مزاحمت پاسبان و امنیه از

تکه مقوایی نقابی پرداخته و به عرقچین دوخته بود و ترکیبی از کلاه پهلوی و کپی و کاسکت

جور کرده بود و تو هیچ فکر نمی کردی که ذهنی داشته باشد منتهای جایی که دارد در حد

گنجایش همان دو سه خیارزرد و یکی دو کدو باشد،حالا ذهنی پیدا کرده است به پهنای تاریخ

قوه ی تخیلی پیدا کرده است بسیار پربار:از هیچ;که گذشته و حال و آینده در آن جولان می دهند

واسبی نژاده از خری لنگ. مرحوم پدرش،آقا سلم بیگ ;همه چیز می سازد:از ماهی قنات نهگ:

بزرگ،واقعا در خیال بزرگی می شود و در حلقه ی خیلی از نوکرهای ایستاده و نشسته جای می گیرد.

منظره براستی تماشایی است.«هو-لا!»قره کهربازیش گرفته،و ناکس سر بسر کره ها می گذارد!

فرج بیگ از این شیطنت لبخند می زند…ناگهان در عالم خیال جماعتی را می بیند،لبخند زایل

می شود،قیافه اش حالت جدی پیدا می کند،در حالی که کف دست را سایبان چشم کرده و در

دور دست خیره شده است می گوید :«یکی برود ببیند آن جماعت کیستند؟»چند نفر می دوند.

«چه خبره؟گفتم یک نفر»…بقیه بر می گردند_آن یک نفر خبر می آورد:«آقا رستم بیگ است،

قربان،برای دیدن آقا آمده اند.»_بسیار بقاعده! «بروید جلویشان،ضمنا یکی برود به خانم بزرگ

بگوید بفرستند از کله یک بره ی درشت بیاورند برای ناهار،دقت کنید چیزی کم و کسر نباشد!»

حالت قیافه ی فرج بیگ نشان می دهد که بحمد ال کم و کسری در کار نبوده و کباب بره نقصی

نداشته است.بسیاربقاعده!_فرج بیگ به زمان حال عطف می کد:متسفانه تاکنون نتوانسته

نوکران ایستاده ونشسته ای به خدمت بگمارد:تفنگش را آقازاده،سلیم بیگ،که نوباوه ای است بر

دوش می افگند و با یکی دو قدم فاصله از پشت سرمی آورد.مواقعی که آقا نشسته است،آقازاده

به شیوه ی نوکران ایستاد و به لوله ی تفنگ تکیه می کند،لیکن برخلاف نوکران ایستاده مجاز است

اظهار لحیه کند_در حدود قاضی ایستاده.نوکر نشسته چیز دیگری است:خانه زلد است،جزو

خانواده است،و می تواند در حضور آقا بنشیند و در مذاکرات مهم شرکت کند:عینا قاضی

نشسته.چه دل انگیز است که آدم بنشیند و از رعیت بی سروپایی به چشم بیاید و دستور دهد او را

به چوب ببندند،آنقدر که خودش را خیس کند،و نوکرهای نشسته با ترس و لرز،از سر دلسوزی

برای زن رعیت،که کفش های آقا را روی سر گرفته و ملتمسانه از او می خواهد که به خاطر قبر

مرحوم سلیم بیگ بزرگ از سر تقصیر مجید_شوهرش_در گذرد،پادرمیانی کنند. واز او که در

حضور خودش به احترام«مجلس» و «شئونات» خانوادگی دوزانو نشسته و از فرط خشم سرخ

شده است و عزم جزم کرده است که او را زیر چوب له کند تقاضا کنند که او را به جوانی آقا

سلیم بیگ ببخشد، و او با چشمان خون گرفته ابتدا به حضرات،که به خود جرات پادرمیانی

داده اند،چشم غره برود،وسرانجام به احترام خانم بزرگ از سر تقصیر مجید درگذرد_منتها به

این شرط که دیگر از این غلط ها نکند!نوع غلط نکرده مهم نیست!شکل خشم و نحوه ی گذشت

مهم است.پس از چنین خشمی چای می چسبد:«سلیم،چای داریم؟»سلیم جواب منفی می دهد.

آقا می گوید یکی را بفرستید یک ئوراک چای از خانه ی محمد حسین بگیرد.سلیم می گوید دیرو

گرفته اند.آقا دستور می دهد یکی را بفرستندیک خوراک دیگر بگیرند،تا بعد که انشاالله وسیله

جور شد کسی را به شهر بفرستند و نیم گروانکه ای بخرند.سلیم کسی را،که جز خود او نیست

می فرستد،ونیم خوراک می گیرد_و وزوز سماور علی العجاله و زوزهای تاریخ را از کله ی

فرج بیگ می راند.جای پل والری خالی است:چون براستی هم تاریخ چیز خطرناکی است:آرزوها را

بر می انگیزد و مردم را سرمست می کند و زخم های ناسور را تحریک می کند.

عجب آنکه با آمدن همین تفنگ و رفتن رضا شاه آرامش بی سابقه ای به چهره ی فرج بیگ راه

یافته است.تا رضاشاه بود و تفنگ نبود انگار همیشه در تب و تاب باشد سرخی نامطبوعی در

چهره ی بی خونش دویده بود_انگار در سکوت وبا بردباری با درد کلیه گلاویز بود:بی جهت

قطرات عرق از پیشانیش می جوشید،و او را برآن می داشت که هرچندگاه اگر حالی باشد،کف

دست را بر پیشانی بکشد و عرقش را خشک کند_وتازه مگر خشک شدنی بود!چشمان میشی

مایل به زردش چون چشمان روباه بیمار حکایت از نگرانی و بیمی عمیق داشت،انگار در چشم

دیو یاس خیره شده باشد.اگر به جایی می آمد و با دلگرانی تحویلش می گرفتند،یعنی رویی

نشان میدادند که بنشیند و با یک چای قند پهلو تفننی بکند،همین که چای را می خورد بی اختیار

عضلات لب و دهانش شل می شدند و دهانش نیمه باز م یماند.هرگاه لبخندی بر چهره اش

پدیدار می شد مدتی تقلا م یکرد و عاقبت هم موفق نمی شد در قالب لبخند جا بیفتد.و اگر

تابستان بود بی هیچ گفتتگویی یکی دو مگس از هرجا که بود خود را م یرساندند و پس از یکی

دو چرخی که برگرد صورتش می زدند بر حاشییه ی لبانش،گویی به انتظار،می نشستند.نه آنها بلند

می شدن،نه هم او حال و حوصله و اصراری داشت که آنها را بلند کند.گاه کوششی م یکرد و

گوشه لب را بالا م یبرد، ولیگوش مگس ها به این حرکات بدهکار نبود.خیال می کنم که اگر زبان

مگسی می دانست و حال و حوصله ای داشت و به آنها می گفت که من فعلا خیال مردن ندارم آنها

به احتمال زیاد می گفتند که ما هم فعلا عجله ای نداریم_نشسته ایم ،تا خدا چه پیش بیاورد.

اکنون هم این چیزها،چون برف بهاران دیرگاه با تابش آفتابی و وزش بادی آب شده ونیست و

نابود شده است _گویی بازیگری بوده و نقشش را بازی کرده و ریش و رنگ و همه چیز را با یک

حرکت از چهر به یک سو زده است.اینک صورتش همیشه پاک تراش است:هرروز صبح برای

حفظ «شئونات» خانوادگی نیم ساعت از وقت شریف را صرف تیز کردن چاقو با سنگ فسان

می کند، چاقو را که تیز کرد ب پشت دست م یکشید_نه از این بهتر نمی شود پ،احتیاج به خیساندن

هم ندارد:حالادیگر از آن موهای زرد،که انگاراز دود چپق ته رنگ تلخ گونه ای یافته بود و همیشه

هم چون موی صورت اشخاص عزادار چند منزلی با تیغ فاصله داشت،خبری و اثری نیست.

پیداست که در تمام این مدت با طبیعت خود در ستیز بوده و در این تغییر «خلق»به طبیعت خود

زور می گفته و موجب واکنش هایی در جاهای دیگری از همین طبیعت می گشته و با این

زورگویی پاره ای از این خصال عالی خود را که اینک مجال بروز مجدد یافته بود در مخاطره ی

جدی افکنده بود. اینک که این اعمال زور ضرور نبود بار دیگر خویشتن خویش بود…

اینک ازآن حالت درد و نشان تقلای خاموش درون اثری نیست،اینک از آرامشی در حالت

چشم ها نفوذ کرده ونگرانی و بیمارگونگی جا یخود را به نرمی و «چشمخند»داده است:اینک

لبخندی جاودانه برحاشیه ی لبانش بازی می کند و زردی دندانهای کرم خورده اش را بر

علاقه مندان ارائه میکند.حال اگر مگسی هم در حوالی و اطارف باشد انگار وجود«امشی»

قدرت را حس کرده باشد با قرارگاه دیرین فاصله می گیرد،و حد نگه می دارد. اینک به ندرت عرق

می کند و اگر گاه خیال کند که عرق کرده است دست می برد و با طمانینه دستمال چرکینی از پر

شالش بیرون می کشد،و آهسته و آرام بر پیشانی می کشد،و باز آن را در پر شالش جا می دهد،

البته باز با طمانینه. با این که فضای ذهن فراخ را در برابر خویش ببیند،در سخن گفتن تعجیل نمی کندک

سیگار دست پیچش را از قوطی سیگار زنگ زده بیرون می کشد،ته سیگار را دندان می زند،سیگار

را با حوصله به چوب،سیگار،که از چوب آلبالوی کوهی است و حسابی روغن خورده است،

می زند:با حوصله چند پک به سیگار می زند،چلک چروکشده ی چشمان خندانش را ور می چیند و

در حالی که همچنان لبخند اربابانه ی آشنا را که نمونه اش اکنون بسیار نادر است و متعلق به رجال

همان دوران و دوران های دورتر است می پرسد:«قربان،از پیشروی قوای آلمان چه خبر؟شنیده ام به

قفقاز رسیده اند…»یعنی نه خیال کنی که ما از اوضاع دنیا بی خبریم!و دست می برد و دستمالش

را بیرون می کشد و برای این که فین می کند:احساس کرده است که جا دارد فین

کند:بخش اول آرزوهایش را روس ها برآورده اند:نوکر ایستاده ای،یا قائم مقام نوکری،دارد.اینک

برآلمان ها است که نوکران نشسته اش را تامین کنند.چگونه؟نمی داند،اما می داند که آلمان ها با

ایرانیان هم نژادند،و ایرانی خالص یعنی خود او و خاندانش،وبنابراین این چشمداشت توقع

زیادی نیست.آلمانی که از برلن کوبیده و تا قفقاز آمده و جلوتر هم خوهد آمد اگر توقعی در این

حد را برآورده نکند به چه دردی می خورد،برای جه می آید؟می خواهم صد سال آزگار هم نباید!…

شجره ی انساب اقوام بابا و زن بابا و دیگران با خطوط مشخص و مقادیر زیادی علایم و نشان

قردادی و شروح مفصل، چون نقشه های رنگی جغرافیایی،تر وتازه از زیر دستگاه اوزالید

خیال بیرون می آید_خطوط شاخه ای از شجره ی من_در آنجا که به مادرم مربوط می شود_در

این نقشه نگرفته است:مال همه ی قوم و خویش ها و برادر و خواهرها پررنگ و رنگی و مال من

خالی! و همین آسترکرباسی،تمام زرق و برق رویه ی اطلس را از نمود می افگند.با تمام کارنامه و

دیکسیونر و فیزیک و شیمی و طبیعیاتم_که تظاهرات ناجوری را به دنبال داشته اند و اکنون این

تظاهرات نیز مزید بر علت شده اند_به پسنما رانده می شوم. هرقدر می کوشم که مانند فرج بیگ

در عالم باره بندی برای «سرای»جد مادریم دست و پاکنم وبه عنوان دکور هم که شده

یابویی در آن ببندم این حیوان چموش سر به افسار نمی دهد که ساعتی برای نمایش در این

پاه ی بند خیالی،خودی نشان می دهد،و «خویشتن»مرا تغذیه کند.در هیچ جای باره بندی نمی بینم:

آنچه تا اکنون به عنوان باره بند قالب می کنند اخوری است گلی که پای دیوار بسته اند:می گویند

چندتا که شد می شود باره بند!این هم با تشکیلات خانه ی مادربزرگ جور در نمی آید.از راست و

چپ به قل علما«به تلمیح یا تصریح»متلک می شنوم پ.فرج بیگ را می بینم که از طول پیچه و

کمر و قطارهای قشنگ پدربزرگ مادری سلیم و پارس سگان شکاریی که به عمرش ندیده بود

لا لایی دلنوازی ترتیب داده که با زمزمه ی آن و برانگیختن تخیل سیلم کلیه ی سوراخ های فعلی قبا و

تنبانش را رفو می کند:سلیم را می بینم که با نظاره ی این همه شکوه چهره اش پر خون می شود و

چشمانش برق می زند و گرم می شود و حتی سرما و سوزی را که از لای شکاف های تنبان بر

قسمت های حساسش می تازد احساس نمی کند.من چنین حمایتی ندارم،و ناچار می خواهم با

تظاهرات جنگجویانه و دلیرانه این تقصیه را جبران کنم.برای این که نشان دهم که از هر حیث

استعداد چنین کارهایی را دارم تفنگ و قطار فشنگ رل آنی از خود دور نمی کنم:با قطار فشنگ

می خوابم،هرچند که سنگین است و شب ها انگار بختکی بر سینه ام خفته باشد وحشت زده و

بریده نفس در حالی که دلم به شدت می تپید و خیس عرقم چندین بار از خواب می پرم با این همه

خم بر ابرو نمی آورم،با شپش و چرک و کثافت که از ملزومات جنگاوری است با قیافه ای

دوستانه تر از پیش برخورد می کنم_حالا دیگر یک جنگاور و جنگی ژولیده هستم.ولی رفقای

سلیم و امثال او،برای خیط کردنم و نشان دادن این که این چیزها اکتسابی نیست مواقعی که

خوابم یا غفلت می کنم فشنگ از قطارم می دزدند.بابا می بیند و حرص می خورد:فشنگ گران

است_خلع سلاحم می کند.چند روزی گیج وار در کنار رودخانه آواره می شوم،واسطه

می تراشم و باز مسلح می شوم،با قول این که مواظب باشم،واگر تکرار شود دیگر هیچ_و

متسفانه تکرار می شود،وعملیات ترمیمی هم تکرار می شوند.بابا هم کم کم دارد به این نتیجه

می رسد که استعدادش را ندارم.من هم البته با کارهایی که می کنم بهانه به دست حضرات

می دهم،می روم و در کنار رودخانه به لاک پشت تیراندازی می کنم!البته هدف را می زنم ولی

خودم راهم هدف خیلی چیزها قرار می دهم:«بله واقعا نماند نژاد هنر در نهضت!»این فرمایش

کریم بیگ است که همراه با آن پوزخندی به بابا نشانه می رود. از چون منی نباید انتظار داشت که

بروم «سر» بیاورم.چیزی اگر بیاورم چیزی است در همین حدود:قورباغه،حداکثر لاک پشت!در

حالی که حسن بیگ،پسرش،به شکار خرس رفته و خرس با او سر شاخ شده،و از چندین جا

زخم برداشته،تا این که،نوکرش خرس را کشته_آفرین به این پسر!بله،این چیزه ها اکتسابی

نیست،این چیزه ها باید در خون آدم باشد_خرس باید در خون آدم باشد!در حضر هم زیاد

جالب نیستم.حضرات می نشینند:من هم شرف حضور دارم:از این در و آن در صحبت می کنند

همهاظهارلحیه می کنند_جز احمد پسر دیگر کریم بیگ که موقعیتی مشابه من دارد و مادرش

خاله زینب دختر رعیت است.او به این نتیجه ای که باید برسد رسیده و به همان هم خرسند است،

اما من قدری فضول تشرف دارم.در این گفت وشنودها هرکس هرکس به نوعی سعس بر آن دارد که به

لفظ قلم_به لفظ قلم که خیر،چون با قلمی آشنا نیستند_به لفظ «ادب» صحبت کنند:آنها ادب

خانوادگی،که کلیشه های آن هنوز در «رف»های خانواده مانده است:«عرض کردم،حضور مبارک

عالی عرض می شود که….خانم بزرگ فرمودند….جسارت است،اسبم آب می انداخت که

خرگوش بلند شد….دور از روی شما سرم درد می کند…..جسارت است، اسبم رد می کند.» یا اگر

سوالی است و شنونده اطلاعی درباره ی موضوع ندارد:«چه عرض کنم.»_«چه خبر؟»_«قابل

عرض خان،خبری نیست.»من که سنت های خانوادگی نیدومندی در پشت سر ندارم همیشه

دستاویزی برای پوزخند زدن دیگران و کنف شدن بابا به دست می دهم:صاف و ساده سرم درد

می کند،اسبم بی رودربایسی می شاشد و بی رودربایسی سرفه می کند و باد ول می دهد،خانم

بزرگی هم که ندارم تا بفرمایند: خبری هم نیست. یک بار یادم هست به جای آنکه بگویم اطلاع

ندارم یا روحم از این جریان خبر ندارد چیزی گفتم در این حدود:«باور کن ای پاشنه های پایم

چقدر خبر دارند من هم همانقدر»در حالی که پاشنه های جوراب پاره پاره وکثیفم را نوازش

می کردم.چندی کوشیدم با جملات قالبی ادای مقصود کنم،این هم خیلی تصنعی و آبکی ازآب

در آمد:یک سوراخ را می گرفتم،ده سوراخ دیگر سر باز می کرد.این هم یک نوع زورگویی به

طبیعت بود:لفظ درست بود اما لب و دهان بیخود و بی جهت تاب برمی داشتند،صورتم

بی جهب مثل لبو سرخ می شد،نگاهم بی جهت آواره می شد و کلمات عوامانه ی زننده ای در الفاظ

قلمی که به دقت انتخاب کرده بودم می دویدند،و این تاثیر بسیار زننده ای داشت،مثل این بود که

مشتی کلمات مازندرانی را در غزلیات حافظ پاشیده باشی_ آخر سر هم در می ماندم هول

می کردم و هول هولکی سروته مطلب را هم می آوردم…تا از گوشه و کنار تذکر دادند که بهتراست

با این ادا و اطوارها گوشت خودم را از این که هست تلخ تر نکنم.حال دیگر بابا به وضوح عصبانی

می شود،و کمتربر سر لطف است،و از خصوصیت به خرج دادن های سابق دیگر اثری نیست.با

گفتار و رفتارش نشان می دهد که آن ممه را لولو برد،و در سابق اگر لطفی داشته به این علت بوده

که بچه بوده ام،و بچگی هم دورانی دارد،که اینک گذشته است_و حیف این همه پول که خرج

تحصیلاتم کرد!شکی نبود که در نظر بابا و دیگران چون اختراعی دیرآینده بودم:و وقتی آمده

بودم که انواع مجهزتری در دست مردم بود.دیگر مادربزرگی هم نیست پادر میانی کند و میانه

را جوش بدهد.مادربزرگ هنوز هست،زنده است،ولی من ترجیح می دهم که در این شرایط و

اوضاع زاد زنده نباشد،چون همان دم در نشستن و دیده شدنش دردی است: وجود و حضورش

چیزی شده است چون فاسق خانواده:شوهر هر وقت فاسق زنش را می بیند مو به تنش سیخ

می شود،نبیند قضیه چندان اهمیتی ندارد با تجاهل العارف به سهولت از صحنه رانده می شود:چون

در قیافه ی آدم نگاه نمی کند که آدم را به کند و کاو و تعبیر و تفسیر حرکات و نگاه ها و حالات

چشم ها ونوسان سخن ها و لکنت ها و آشفتگی ها و تغییر حالت ها برانگیزد تاهر تغییر حالت و

هر سایه ی جزئی کلام و هر حرکتی را مبدا جدیدی قرار دهد و یک رشته استباط های جدید از این

مبادی که هریک نقطه یبحرانی جدیدی شده است استخراج کند.گاه غروب دیر هنگام می رود و

او را می بینم،ولی شور و شوق چندانی به دیدارش در خود احساس نمی کنم،او هم زیاد پاپی

نمی شود:احساس کردهه است چه احساس میکنم،و مایل نیست با ورود در موضوع بر دردم بیفزاید.

درد یکی دو تا نیست.گرانی است،و بی پولی و تنگی معیشت.اثرات دوایری که از غرقاب

جنگ به کرانه های کشور خوردند به کرانه اکتفل نکردند و از آن گذشتند:اول سرک کشیدند و بعد

به درون خانه ها آمدند.اکنون چای را با کشمش و خرما می خوریم،غذای گرم هم مثل سابق

نیست،مردم ساده و بی نوا نان هم ندارند.در این شرایط و اوضاع فرج بیگ و امثال او چه می کنند؟

_غارت.شهرهای اطراف را غارت می کنند و تا مدتی خوش اند.همه به این غارت ها می روند،

و ما_عموها و نامادری و من_همه از اینکه بابا روی خوشی با این جور کارها نشان نمی دهد

ناراختیم.نامادری می بیند که زن هایی که تا دیروز آدم حسابشان نمی کرد کفش های پاشنه

«صفاری»خود را در حمام به رخش می کشند و گردن بند یا گوشواره ای را که عزیز بیگ یا

حسین خان از سفر غارتی خود از گردن و گوش زن جهود کنده است به او نشان می دهند.

عموها خرجی می خواهند،می گویند یا به قدر کافی بدهد یا بگذارد آنها هم مانند دیگران برون و

برای خود دست و پایی بکنند،ولی بابا رغبتی به ان جور کارها ندارد:می گویند از اول هم

اینطور بوده،راحت طلب است،ترسو است،از جنگ و جنگیدن می ترسد.البته ممکن است

ترس در این میان نقشی داشته باشد،ولی این ترس بیشترچیزی است شبیه احتیاط:هنوز

امیدوار است دولت زنده شود،و نظام رضاشاهی پا بگیرد، و او بالاخره هرچه باشد کارمند دولت

بوده و نمی خواهد پرونده و سابقه ی بدی داشته باشد.سابقه!؟هاهاها!دیگر مرد!ومن

خیلی از این حرف ها دلخورم،هر وقت لب می ترکانیم چشم غره می رود و بدوبیراه می گوید،

مخصوصا به من که به قول او با این که تحصیل کرده هستم خجالت نمی کشم که از این مزخرفات

می گویم،درحالی که من در دلم می خندم:تحصیل،هه هه_تحصیل به چه درد می خورد!

باری،خرده خان ها چندی با این غارت ها خوشند ولی مگر کنده خان ها می گذارند!؟دادوستد

لازمه حیات شهرهاست و نظم،لازمهی یجریان دادوستد،و مداخل طفیلی ها تبعی از کل این

جریان_و سرنجام این شهرها هم حکام و نواب حکام و داروغه و کلانتر پیدا می کنند و

ریزه ماهی ها به سوراخ گنداب خود می خزند و در گنداب خاطراتی که از این ماجراها اندوخته اند

می لولند،تا اگر خدا بخواهد با ماجرایی دیگر خواب عضلاتشان را بگیرند.البته در این حرکات

و رفتن و آمدن ها همیشه هم گردن بند و فرش و گوشواره با خود نمی آورند.گاه به عوض فرش

چند نفری هن هن کنان گلیمی را با خود می آورند که نعش آقا در آن پیچیده اند:آن وقت

می بینی که در خانه ای شیون است و زن و بچه توی سر خود می زنند و در همسایگی،زن و

بچه ها بر کفش هایی که بابای خانواده از پای جهود درآورده یا از دکان کفاش بینوا به غارت

آورده شادی می کنند.ازسویی حسین بیگ است که با غرور تمام تعریف می کند که چگونه فلان

سرباز یا امنیه را با گذشته پیوند داده و چگونه قنداق تفنگ را به کله مرد جهود که به حمایت از

زنش که جیغ می کشیده و التماس می کرده،کوفته و چگونه مرد جهود را سروته از تیر سقف

طویله آویخته و به ضرب شللاق مخیفگاه ظروف و فرش ها را از بن دندانش کشیده است.«آی که

این بی دین اذیت کرد!گفتم سگ مذهب ریشت را آتش می زنم!گفت:بظن،ولی به حضرت موثا

فرش ندارم!»خودش جیغ می زد و زن و بچه هایش قشقرغی راه انداخته بودند که نپرس.با هر شلاق

که من می زدم آنها شش نفری هفتاد تا جیغ می کشیدند_زنش می آمد جلو،می گفت:«هارون،

بیتوخ لاخره(خانه خراب)می کشدت،بگو،جهنم.»بچه ها می خندند،حسین بیگ لهجه ی جهودی

را خوب تقلید می کند،زنش خوشحال است النگوی قشنگی است،جهود اعتراف میکند،

حسین بیگ بادی به غبغب می اندازد….و از خانه ی همسایه صدای شیون بلند است….

«دام،دام،دام!»دهل می نوازد و سرنا معرکه می کند….عروسی میرزا حسن خرازی فروش

است.عروس را می آورند،ساقدوش های داماد در طرفین عروس،آرام آرام عروس را رو به قبله

حرکت می دهند…«دام،دام،دام_دام،دام ،دام!»میرزا حسن با دوستان و خویشان بر بام خانه،

سیب یا به یا انار به دست،به انتظار ایستاده است_«دام ،دام،دام»تا عروس و جماعت نزدیک

شوند و آنگاه انار یا سیب یا به را پرتاب کند،و ساقدوشان دست ها را حائل سر و صورت

عروس کنند…«دام،دتم،دام»….ونقل و نبات و پول نقره یا اسکناس بر سر عروس بریزند و

عروس به سلامت وارد خانه ی داماد شود….صحنه ناگهان تغییر می کند:میراز حسن و خویشان

بالای بام،چون تظاهرات گروهای چپ،انگار با نزدیک شدن سومائیکاها یا دارو دسته ی شعبان،

یک هو در می روند و دوان دوان به مدخل راه پله هجوم می برند،در سپاه عروس نیز علائم آشفتگی

بروز می کند….دهل زن از زدن بازایستاده و سرنا خاموش شده است.چه شده است؟میراز حسن غش

کرده است!؟میرزا حسن ضعف کرده است!؟…چیزی نیست،اغلب پیش می آید،میرزا حسن از اول

هم خجالتی بود…هیبت مراسم او را گرفته است!عروس با شنیدن این زمزمه ها،که همه حکایت از

بدقدمی او دارند در حال ضعف است….یکی برود خبر بیاورد…..پیکی نفس نفس زنان از دور می رسد،

و بی آنکه چیزی بگوید با قیافه ی وحشت زده بامی را در پنجاه شصت قدمی نشان می دهد.دو سه مرد

مسلح بر بالای بام هستند،با حالت عادی:انگار دنبال هلال ماه نو می گردند!رشید خان است،پیغام

فرستاده که مستانه،یعنی عروس،نامزد او بوده،یاداماد را می کشد یا عروس و داماد را،ویا

نمی گذارد این عروسی قلابی سر بگیرد_وبا تفنگ به میرزا حسن نشانه رفته است!

لاحول ولاقوهٌ…پناه بر خدا از دست این توله مارها!…حاجی عبداله،ملا صادق،حاجی

رحیم و داما،راه می افتند و می روند خدمت جناب سعید خان برادر بزرگ رشیدخان،و پس از

اظهار ادب عرض مطلب می کنند.ملا صادق در باب فضیلت ازدواج و حرمت عقد یکی دو آیه و

حدیث می خواند،حاجی عبداله از سابقه ی خانوادگی و بزرگی و مردم نوازی خانواده ی

آقا،یعنی سعید خان،شمه ای بیان می دارد و عرض می کند که به هرحال میرزاحسن و خانواده اش

همیشه از اخلاصمندان و منسوبان خانواده خان بوده اند و اگر خان راضی به این وصلت نباشد

کافی است اشاره ای بفرمایند که فورا دختره را طلاق بدهد.ملاصادق معتقد است که امکان ندارد،

چون تصرف نکرده شرعا جایز نیست_ولی می دانند که خان مخالفتی ندارد،اگر داشتند قبلا

قطعا اشاره ای می فرمودند….وحالا شرفیاب شده اند:این تیغ و این کفن،یا ببخشند یا بکشند.

خان تعجب می کند_اصلا در جریان نیست!_تقصیر از میرزا حسن است که او را در جریان

نگذاشته؛میرزاحسن معترف است که قصور کرده و دوستان هم پذیرفتند که کوتاهی کرده است،

وحتی نگاه های دوستانه ی شماتت آمیزی متوجه او می کنند…بروند رشید را صدا کنند!_

می رون.رشید می آید؛مصر است بر این که نامزدش بوده.کی؟چگونه؟پس چرا او خبر ندارد!؟

_قربان همه چیز را که نمی شود عرض کرد،خودشان با هم نامزد کرده اند!میرزا حسن سرخ و

سفید و زرد می شود؛سعید خان در حضور جمع سعید را نصیحت و تهدید می کند و ناراحت است

از این که اینطور با حیثیت خانوادگی او بازی می کند.رشید خان می گوید که مخارجی کرده

است!_خوب،این مطلب دیگری است….پنجاه تومن تقدیم می شود و قال قضیه کنده

می شود،و حضرات می روند با کلی امتناق،و میرزا حسن که طفلک از مردی افتاده،خندان،و

البته قدری نگران.همین که می روند سعید خان و رشید خان قاه قاه می خندند.رشید خان معتقد

است که اگر کمی سخت می گرفتی صد تومان هم می داد.سعید خان سی تومان را خود بر می دارد

و بیست تومان هم به رشید خان می دهد،تا بعد خدا چه پیش آورد…..

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx