رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی و یک

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی و یک

ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

 

مادر بزرگ می گوید:« زیاد آنجا می روی؟» می گویم:« ای، گاهی» آنجا غذا هم می خوری؟- بعضی وقت ها. توصیه می کند که به خاطر دل او انجا که می روم گوشت نخورم. قول می دهم، ولی بارها کتلتی را که جلویم گذاشته با کمال میل خورده ام. جا پهن می کند؛ – اما کجا خواب؟ خوابم نمی برد. احساس می کنم که راحت و آسایش از بستر سابقم، که روزی مامن راحت و آسایش بود، رخت بر بسته است. مثل این که مادر بزرگ درست می گفت: بچه ای که یک شب در خانه دیگران خوابید دیگر به درد خانه نمی خورد. مدتی به سقز و هم کلاسی ها و عروسی خورشید فکر می کنم- از میخک بند دو خواهرانی که امروز در« مراسم استقبال »بودند بوی میخک بند او را احساس کردم- و سرانجام از خستگی به خواب می روم.

فردا روز اول عید است؛ با بابا به خانه افسران و روسای ادارات می رویم- طرف های ما عید نوروز دید و بزدید رسم نیست: آتشی روشن می کنند و سمنویی می پزند و ترقه ای درست می کنند و تراق تروقی راه می اندازند- و همین. دید و بازدید مخصوص افسران و روسای ادارت است. در این دید و بازدیدها سوالاتی می کنند که کلی موجب سرشکستگی بابا را فراهم می آورم: بنا بود رئیس دارایی عوض بشود عوض نشده ؟ – نمی دانم. آن بازرسی که قرار است برای رسیدگی به سوء استفاده ماموران گمرک از مرکز بیاید کی می آید؟ – خبر ندارم.

 

امین صلح تازه ای که برای سقز آمده چطور آدمی است؟ – نمی دانم. بنا بود به « کارمندان دون پایه»، با گذراندن امتحان، رتبه بدهند…تازگی در این خصوص دستور تازه ای نرسیده؟ – نمی دانم. روزنامه ها در مورد پیشروی قوای آلمان چه نوشته اند؟ – روزنامه!؟….نمی دانم. آیا راست که آلمان ها به فرانسه حمله کرده اند؟ – نمی دانم. بله، پیدا است که به قول مردم محل از آسیاب آمده ام. پس آنجا چکار می کنم؟- درس می خوانم- مع هذا؟ – مع هذا چه؟! انگار به مدرسه

روزنامه نگاری رفته ام! یکی از رفقای بابام می گوید:« یک روز من بیمار می شدم، یک روز استادم، یک روز من به گرمابه می رفتم، یک روز استادم، یک روز من جامه می شستم، یک روز استادم، روز هفتم هم که جمعه بود! هاهاها!» بابا پاک خیط شده است.

 

دیکسیونر را زیر بغل می زنم و در بازار به راه می افتم. رفقا به وضوح کنجکاوند، ولی بی اعتنایی می کنند: دورم می کنند: به فرانسه به جوجه چه می گویند؟ می گویم. به چرخ خیاطی چه می گویند؟ می گویم. به تنور چه می گویند؟ مدتی فکر می کنم، برای یادآوری انگشتم را به بالای ابروی راست تکیه می دهم و می گویم:«تنور… تنور…» تنور نخوانده ام… بچه ها می خندند. حال آنکه می توانستم الکی چیزی بگویم، و نخندند، به عقلم نمی رسید- شاید هم فکر می کنم که علم با حقه بازی و کلک سازگار نیست. تازه بی این هم می خندند، چون کلمات را با کلمات قریب الصوت مضحک فارسی یا کردی تطبیق می کنند و می خندند. به فرانسه به یک چه می گویند؟ می گویم، و تند تند اعداد را از یک تا ده می شمارم: چیزی در این اعداد توجه بچه ها را جلب کرده است. می گویند تکرار می کنم، چون به «سه» می رسم همه با هم انگار با قرار قبلی می گویند «تررّر» و می خندند. این اولین برخورد بین علم و جهل است. احساس می کنم عده ای از حسادت و عده ای از روی شیطنت مسخره ام می کنند: شیمی را «موشی» می خوانند، و قاه قاه می خندند؛ فیزیک را «پیزی» می گویند، و میزان گشادیش را با دست نشان می دهند. احساس می کنم که همین مقدار «دانش» بین من و بچه ها فاصله انداخته است- و ناراحت می شوم؛ و احساس می کنم که درست گفته اند که « آن کس که بر دانش می افزاید بر اندوه می افزاید، و در خرد بسیار اندوه بسیار نهفته است.» و به قطر دیکسیونرم احساس اندوه می کنم. به قول عوام آنکه مرغ ندارد در روز دست کم یک کیش پیش است. احساس می کنم که آن کس که بر دانش خود می افزاید، حتی بر بیگانگی از خویشتن خویش، چون هر چه بیشتر بداند بیشتر می داند که کمتر می داند: از یکی بریده و به دیگری نپیوسته، و باید هی بکوبد و پل ها را پشت سر خراب کند، در حال که مقصد ناپدید است.

 

سال ها از این جریان گذشته است- در زندان هستیم. رفقا معتقدند که باید با مردم آمیخت؛ درست نیست که فرقۀ مجزّا و دربسته ای را تشکیل بدهیم و در خودمان زندگی کنیم، معنی ندارد که راننده یا بقال یا پینه دوزی که می آید حتماً با بقال پینه دوز زندگی کند. باید با آنها زندگی کرد، آخر ما هم روزی ادعاهایی داشتیم. می گوییم بله، باید زندگی کرد، باید با توده بود، معنی ندارد؛ شرم آور است!

 

راننده ای می آید؛ بچه ها دارند از رومن رولان حرف می زنند؛ عده ای معتقدند که رمانش طرح و چار چوب معینی ندارد و اشخاص داستان وظایف خود را تمام نکرده و از صحنه ناپدید می شوند و اغلب دستخوش و بازیچۀ تصادف و تقدیرند. عدا ای بر آنند که رمان نیست، خودِ زندگی است. در زندگی هم پیش می آید که شخصی را در تمام مدت عمر فقط یکبار می بینیم، و از او بسته به موقعیت و سرشت او، یا احساس خودمان، خوش یا بدمان می آید، و می رود و دیگر او را هم نمی بینیم- و چیزهایی از این قبیل. و در این ضمن جناب راننده نشسته است- چه نشستنی، مرده شور ببرد این نشستن را!- و کلمات به گنبد کله اش می خورند و کمانه می کنند، و مغزش از صدای این همه اصوات آشفته کرخ شده است. صحبت ها که تمام می شود، بچه ها از او جویا می شوند که خوب، خوش می گذرد؟ و این بار اوست که رشتۀ سخن را به دست می گیرد: بله با اصغری پشت کمپرسی نشسته بوده و می رفته، به سر پیچ که رسیده یه نیش ترمز زده، یه هو چشت روز بد نبینه، ترمز بی ترمز! تا ته هم می گرفتی قربونش برم، انگار نه انگار! حالا بدشانسی رو می بینی!؟ تو این هیرو و ویرا یه هو سر و کله یه هیژده چرخ ار اون سر پیچ پیداش شده. آقایی که شما باشین، حال و وضعو که اینجور دید اشهدشو گفت و چشاشو هم گذاشته و علی الله زده به کوه! دَرَنگ! مدتی ترسیده چش وا کنه؛ هر طور بوده چش واکرده، و دیده ماشین یه وری شده، و اصغری بی غیرت از حال رفته. اومده پایین؛ اصغری را با هر مکافاتی بوده کشیده پایین؛ سر دست بلندش کرده و بردتش لب جوب: آبی به سر و صورتش زده، بی غیرت چش واکرده، یه غلپ آب خورده، و حالش جا آمده؛ یه دو مشتی هم آب به صر و صورت خودش زده، و اومده لب جاده- خلاصه، به هر جون کندنی ماشینو راست و ریس کرده: سپر قلفتی در اومده بوده، ولی خدا خواستکی موتور عیب نکرده… این که از این. تا اراک رسیده سگ مصب اقل کمش ده بار پنچر کرده، و او اقلاً ده بار جک زده- جک بد مصب هم بازی در می آورده- و همین.» خلاصه کلّی پنچرگیری کردیم تا حسن آقا به سلامت به مقصد رسید!

 

یادم هست مسافری که از سفر باز می آمد دورش جمع می شدند و از غرائب دنیا و روزگار می پرسیدند و آنچه را می گفت چون نقل و نبات می قاپیدند و دروغ هایی را که تحویل می داد با حسن نیت تحویل می گرفتند. از من به ندرت می پرسیدند چه دیده ام. پیدا است، صحبت صحبتِ مسافر نیست؛ حرف حرفِ خودی و بیگانه است. من مسافر خودی نبودم؛ من بیگانه ای بودم که می رفتم؛ من دیگر به اینجا تعلق نداشتم، در حالی که جذب جاهای دیگر نشده بودم. از آن بیشتر صحبت علم و جهل است: دیکسیونر و بی دیکسیونری. این علم حتی مادر بزرگ را هم نارحت کرده است: دیکسیونر را که می بیند کلی ناراحت می شود. خوشبختانه سه کتاب بیشتر ندیده است: قرآن و یوسف و زلیخای خالو شریف و تورات عمو شلمو- و دیکسیونر من به تورات خیلی شبیه است: آنهم مثل تورات خپله است و از دید او حروفش هم عبری است. « وای خدا مرگم بده، رفتی آنجا تورات بخوانی! اونو دیگه نیار اینجا، برکت خانه را می بره!» در حالی که صبح زود که حیوان ها را به گله می فرستاد به خاله حنیفه می گفت:

 

« ماشاالله فرنگسه را اونقدر تند حرف می زنه که دختر ها اونطور تخمه نمی شکنند!» خلاصه در شهر کوچک ما با اهل علم بد تا می کنند!

 

به سراغ اسماعیل می روم. می گویند در مسجد شیخ صلاح درس می خواند: به مسجد می روم کفش هایم را می کنم؛ داخل می شوم؛ شیخ صلاح مشغول است و دارد درس می دهد و چهار پنج نفری که قیافۀ ریزۀ اسماعیل را در تاریک و روشنی مسجد در میانشان باز می شناسم در نیمدایره ای دو زانو در برابرش نشسته اند. می روم،و قدری دور تر، چون طلبه ای محجوب دو زانو می نشینم. شیخ صلاح متوجه می شود: مرا می شناسد؛ حال و احوال می کند، و می گوید جلوتر بروم، می روم در نقطه ای از نیم دایره می نشینم. چه می خوانم؟- فیزیک، شیمی، فرانسه، طبیعی، شیمی! شیمی چیست؟- چیزهایی می گویم؛ شیخ تبسم می کند، ریش بلند و دو فاقش را می لرزاند، چشمخند به چشمان سرمه کشیده اش می آورد و می گوید: «صحیح، پس کیمیا می خوانی!؟» – نمی دانم-«پس انشاالله می خواهی مس را برای ما به طلا مبدل کنی!؟» و باز می خندد و حضرات می خندند، به این که این همه راه رفته ام که عمو شلمو بشوم! «طبیعیات!»

 

-ای، خدا به ما و همه مسلمین رحم کند!، و قیافه اش در هم می رود. پیداست که به حال و عاقبت من دل می سوزد: واقعاً که خدا رحم کند!

 

از گوشۀ چشم نگاه اسماعیل می کنم؛ می بینیم که او هم می خندد و زیرزیرکی نگاه می کند. خوشحال می شوم که می بینم شعلۀ دوستی در دلش نمرده است. امّا این حالت لحظه ای بیش نمی پاید و شعلۀ برقی زودگذر است، و علم پردۀ سرد خود را بر هیجانش فرو می کشد و بی درنگ به حرمت علم خود قیافه می گیرد و بیگانگی در میان حائل می شود…

 

امشب جمعی خانۀ خاله فرشته به شام دعوت اند؛ به من هم گفته اند آنجا شام بخورم. به موقع میروم . بر خلاف پسر های خاله فرشته که همسن و سال من اند و اجازه ندارند در جمع بنشینند با جمع می نشینم و شام می خورم- آخر مهمانم. قیافه ها آشنا است: حاجی فتح الله، خالو شریف، ملا حسن، ملا صادق داماد خاله فرشته. ملا حسن کلّی نو نوار شده است: عبائی نو بر دوش انداخته و عمامۀ سفید تمیزی بر سر نهاده است و چهره اش از سلامت برق می زند: حسابی آب زیر پوستش رفته است. حالا نیمچه قاضی عسکر است: خواندن نماز میّت به اضافۀ یک جیرۀ روزانه غذای مجّانی: عدس پلو، کشمش پلو، آش شله یا آبگوشت. آبگوشتش اصلاً خوردنی نیست، ولی بقیه چرا،«مأکول» است. این زمستان تیفوس در سرباز خانه بیداد کرده و خدمت شایانی به ملا حسن کرده است؛ حالا هم که متأسفانه فصل حصبه است. اظهار تأسفی که علی الرسم از این بابت می کند رگه ای از خوشحالی دارد: خوشحال است از این که خدا را شکر از ابهام در آمده: فکر می کرده که دولت واقعاً به انجام مراسم مذهبی توجه ندارد در صورتی که حالا می بیند از سدر و کافور گرفته تا کفن اعلی همه چیز درست و بقاعده است-آنهم با چه نظم و ترتیبی! آدم تا خودش نبیند باور نمی کند. حقیقت این است که او هم مثل دیگران فکر می کرد رضا شاه می خواهد مذهی آتش پرستی را زنده کند، و هر وقت سرهنگ را می دید از شدت تنفّر به خود می لرزید، ولی آن روز که سلطان حسن خان مرد و او را برای گذاردن نماز بر جنازه و تلقینش بردند دیدند که چه مرد نازنینی است. واقعاً که فقط خداوند از درون مردم آگاه است! یک روز هم یادم هست- پس از بیماری بود- مادر بزرگ ضمن گفتگو از او پرسید: « ملا حسن راست می گویند که شیخ مجید از انگریزی ها پول می گیرد؟ دیشب پسر میرزا رحمان دالاندار می گفت. می گفت قماندار انگریز به او پول می دهد که تکیه راه بیندازد و خانقاه بسازد.»

 

ملا حسن وقتی در می ماند می گوید: « ما که از درون و نیت مردم خبر نداریم، خدا خودش می داند- شاید هم اینطور نباشد، شاید هم صالح باشند-انشاالله که صالح اند- ظن را باید بر خیر و صلاح گذاشت.» امّا حالا-…نمی دانم.

 

ملا صادق معتقد است که پزشک یهودی سربازخانه مخصوصاً عالماً و عامداً بچه های مسلمان را می کشد، و این همه سر وصدایی که دربارۀ شپش راه انداخته اند ترّهات است، ما عمری با شپش زندگی کرده ایم و بدی از شپش ندیده ایم؛ و می افزاید در هیچ «تاریخی» نخوانده شپش موجب مرگ کسی بوده باشد. ملا حسن درست نمی داند که شپش می تواند کشنده باشد یا نباشد- به «ضرس قاطع» نمی تواند بگوید؛ امّا می داند که اجل وقتی آمد آمده است و شپش و گرگ و گراز و کرم و من و شما و دیگران وسیله ایم.

 

البته این حرف های ملا صادق بی مأخذ نبود-ملا حسن هم می دانست: همین چند روز پیش یکی از همین اجباری های بیمار مبتلا به تیفوس را که مرده پنداشته بودند داشتند روی سنگ ها ی کنار حوض مسجد جامع می شستند- با اولین سطل آبی که روش ریختند سرباز مرده از جا برخاست، و مرده شور از هول در حوض افتاد، و کم مانده بود از ترس در آب خفه شود- عاقبت هم سینه پهلو کرد و مرد… همین سرباز که به «حمه مردو»۱ معروف شده بود چند ماهی پیش از آمدن روس ها مرخص شد- و پای پیاده به هورامان- زادگاهش- باز رفت… این را همه می دانستند. ملا حسن در ضمن عبای عبای نوش را به دور خود می پیچید و دامنش را که به دامن عبای فرسودۀ ملا صادق تکیه کرده است جمع می کند و زیر کندۀ زانو می برد؛ ملا صادق دمغ می شود.

 

۱-حمه: محمد. مردو: مرده.

 

حاجی فتح الله می پرسد:« راستی ملا حسن آن وقت هایی که میری، مثل خودمان با دست بسته نماز می خوانی یا مثل آنها؟»

 

ملا صادق تبسم می کند؛ ملا حسن انگار مورد توهین واقع شده باشد چانه را به سینه تکیه می دهد: یعنی«من»! حاجی فتح الله می گوید:«نه، جدی عرض می کنم.»

 

ملا حسن به لحنی که می رساند منزّه از این گونه تقیّه ها است می گوید: « نه حاج آقا؛ مثل خودمان -خیلی هم حرمت می کنند- یک وقت بی حرمتی بکنند استغفرالله! حتی جناب سرهنگ دستور داده جیره ای که به من می دهند اختصاصی باشد- نه، شهدالله!»

 

حاج آقا و حاج آقای دیگر از این حرمتی که به مذهبشان می گذارند خوشحال می شوند. و شام می آورند. ضمن شام خالو شریف به کمک ملّا صادق وارد گود می شود و می گوید:

 

« من از ملّا حسن تعجب می کنم. اینها دین ندارند که آداب داشته باشند. من خودم صد بار همین سلطان حسن خان را دیده بودم که سر پا به دیوار می شاشید.»

 

ملا حسن بی آنکه اظهار الزام آوری در این دو نکته ای بکند که خالو شریف عنوان کرد می گوید:« یحتمل، خدا می داند، ولی این که عرض کردم عین واقع است.»

 

خالو شریف می گوید:«اینی هم که بنده عرض کردم عین واقع بود؛ نه آقا، با این کارشان دارند رنگمان می کنند؛ سرباز را از گشنگی می کشند تقصیرش را میندازند گردن شپش بیچاره؛ شپش مادر مرده که زبان نداره تا بگوید که دروغ می گید؛ بعدش هم برای اینکه سر و صدای مردم در نیاید کفن اعلی هم براش می خرند!»

 

ملا صادق با بی اعتنایی خطاب به مجمع، می گوید:« البته خدا بهتر می داند، ولی آنچه من دیدم همین بود که عرض کردم. سرباز را هم از گرسنگی نمی کشند. همین جیره ای که به من می دهند به سرباز هم می دهند، که دو نفر هم بخورند سیر سیر می شوند؛ حالا اگه سرباز این همه را می خورد و سیر نمی شود این دیگه موضوع علیحده ای است!» و می خندد.

 

خالو شریف می گوید:«سگ مذهب زندگی برای مردم نذاشته» سگ مذهب رضا شاه است.

 

ملا صادق می گوید: «هنوز اول عشق است، خالو..»

 

ملا حسن می گوید:« البته عقاید مختلف است، ولی به نظر من خوب که نگاه کنی می بینی ایراد چندانی ندارد- خلاف عرض می کنم حاج آقا؟»

 

حاجی فتح الله می گوید:« درست می فرمایید. خودمانیم- گور پدر رضا شاه- خودمانیم، مردم تکلیفشان معلومه؛ هزار تا آغا بالا سر ندارند. اون کیه؟- اون تفنگچی فلان خانه. اون کیه؟

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx