رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت هجدهم

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت هجدهم

اثر:ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

برگشت و گفت: «به به به! رسیدن به خیر، ابراهیم خان گلِ گلاب!» عینک را تا نوک بینی آورده بود و از بالای آن با من صحبت می کرد. عزیز کیف را گذاشت و برگشت و آقای محمودی دستم را گرفت و مرا پیش اسماعیل پسر حاجی فتح الله نشاند. بچه ها همه زل زل نگاه می کردند، همه از رفقا بودند؛ می خندیدند و شکلک در می آوردند و آقای محمودی به هر طرف که بر می گشت ساکت می شدند و سر به زیر می انداختند و ابرو درهم می کشیدند و وانمود می کردند که نگاه نکرده اند، و نخندیده اند… آقای محمودی آمد و در کنارم نشست، کیفم را گشود و کتابم را درآورد و قسمتی از الفبا را درس داد: از الف تا خ. دو سه روزی بیش از وقت مدرسه نگذشته بود، همه در الفبا بودند، و اسماعیل سرمشقی جلوش بود: «آب، آب، آب.» _ این را خودش می گفت _ که زیر آن با مرکب بسیار کمرنگ آقای محمودی همین ها را نوشته بود با قلم نی و او می باید آنها را پر می کرد. سخت مشغول بود. موقعی که آقای محمودی الفبا را به من درس می داد اسماعیل در «بِ» سطر اولِ حروف کمرنگ بود. «ب» را پر کرده بود، و کاغذ را به فاصلۀ یک طول ساعد دور از خود نگه داشته بود و نگاه می کرد و شاهکار خود را می ستود. برگشت و با ترس و کمرویی به آقای محمودی گفت: «آقا معلم، خوبه؟» آقای محمودی برگشت و با آن چشمان زاغش نگاه صفحۀ کاغذ کرد _ این بار از زیر عینک _ و در حالی که با انگشت به انتهای «ب» اشاره می کرد گفت: «زیاد آمدی بیرون، سعی کن همانجایی که من تمام کردم بمانی.» اسماعیل دمغ شد، و گفت: «چشم!» آقای محمودی اسماعیل را دوست داشت؛ اغلب می آمد و پیش ما می نشست و با اسماعیل دوستانه صحبت می کرد و می گفت سلام او را به بابا حاجی برساند.
در کلاس سه ردیف نیمکت بود _ میزی در کار نبود _ و در هر ردیف چهار نیمکت پشت سر هم بود. بین هر دو ردیف راهرو وسیعی بود که آقای محمودی اگر ننشسته یود در آنها قدم می زد. بر یکی از نیمکت های سمت راست ظاهراً دو نفر با هم کلنجار می رفتند؛ آقای محمودی برگشت؛ همه ساکت شدند. آقای محمودی بی آنکه خطابش به شخص بخصوصی باشد از بالای عینک با صدای بم و بلندش گفت: «چه خبره! ساکت!» علی پسر میرزا قادر بقال گفت: « آقای محمودی محمد به من…» این را می گوید ولی نه آنقدر بلند که آقای محمودی بشنود، همین قدر که محمد بترسد و او کارش را بکند. بعدها من و اسماعیل هم در همین مایه برای هم مایه می آمدیم _ امّا این بار تصادفاً آقای محمودی شنید و گفت: «چه دردته؟» علی گفت: «آقا، این همه اش از دوات من می نویسه.» _ منظورش از «این» محمد پسر میرزا حسن بقال بود. آقای محمودی گفت: «ای ببرّی بچه، می نویسه که می نویسه! دنیا که خراب نشده!» محمد گفت: «دروغ میگه آقا.» آقای محمودی بلند شد و گفت: «تو راست میگی، دوات خودت کو؟» محمد گفت: «یادم رفته آقا.» آقای محمودی گفت: «گه خوردی یادت رفته!» و باز آمد در کنارم نشست. حالا بود که متوجه شدم، آقای محمودی هم مثل عمو شلمو آن قسمت از عینک را که به پل بینی و زیر گوش ها تکیه می کند پنبه پیچیده و با نخ قرقره بسته بود. نشست… انگشت روی حروف می گذاشت _ انگشت من هم کنار انگشتش، مثل فیل و فنجان _ و می گفت هرچه او می گوید تکرار کنم: «الف، الف، ب، ب» و الی آخر تا «خ». چندبار که تکرار کردیم گفت: «خوب، برای امروز کافی است؛ فردا یه کمی دیگه می خوانیم، و پس فردا انشاءالله تمام می کنیم! اسماعیل تو هم کارتو تمام کردی به ابراهیم کمک کن.» در این ضمن حسن پسر وکیل حسین انگشت سبابه اش را بالا آورد و گفت: «اجازه!» آقای محمودی برگشت و از بالای عینک گفت: «باز چیه؟» حسن گفت: «دست به آب، آقا.» چند تایی از بچه ها زیر زیرکی خندیدند؛ آقای محمودی گفت: «ای بترکی بچه، امروز چی خوردی! _ تا حالا این سه دفعه!» بچه ها با آن چشمان شیطنت بارشان بی صدا خندیدند، و حسن بلند شد و از کلاس بیرون رفت، و پس از یکی دو دقیقه برگشت و باز انگشت سبابه را بالا برد و گفت: «اجازه!» آقای محمودی بی اینکه سر بردارد گفت: «برو بتمرگ!» _ سرانجام درس تمام شد و آقای محمودی گفت به مادربزرگ سلام برسانم و بگویم که عیدی «ماموستا» را فراموش نکند _ طرف های ما به معلم، عمو استاد می گفتند _ گفتم: «چشم». درست نمی دانم نزدیکی های عید فطر بود یا عید قربان. آقای محمودی پا شد و رفت پشت میزش و نشست روی صندلی و قرآنش را از روی میز برداشت و بوسید و بر پیشانی نهاد، و شروع کرد تند تند به قرآن خواندن _ گویا برای مردۀ کسی «ختم قرآن» می خواند. هرچندگاه سر برمی داشت و از بالای شیشه های عینک چشم غرّه ای به بچه ها می رفت. نفهمیدم وقت چگونه گذشت: اکنون زنگ آخر بود… چندی که گذشت آقای محمودی قرآن را بست، و بوسید و باز بر چشم گذاشت، و به بچه ها گفت وسایلشان را جمع کنند. جنب و جوشی در کلاس درگرفت. همه وسایلشان را جمع کردند، من هم کتابم را بستم و توی کیف گذاشتم و کیف را حمایل کردم و نشستم. همه مثل دونده هایی که در خط مسابقه آمادۀ حرکت باشند سنگینی بدن را جلو داده و چشم به در دوخته و منتظر صدای زنگ بودند. صدای زنگ در فضا پیچید: «دنگ، دنگ، دنگ، دنگ!» و همه بیرون دویدیم؛ کیف یکی افتاد، پیچۀ یکی باز شد، و همه در حالی که به هم تنه می زدیم بیرون رفتیم، و راهی خانه ها شدیم. تا درِ مسجد با اسماعیل آمدم. اسماعیل می گفت از من جلو است، و او حالا چیزی نمانده است که به «پنجره» برسد _ پنجره صفحۀ سوم چهارم کتاب بود _ و خیال نمی کند که من بتوانم به او برسم. چیزی نگفتم، با دلنگرانی به خانه آمدم؛ هرچند بیشتر از دو ساعت در مدرسه نمانده بودم، خسته و کوفته بودم، انگار کوه کنده بودم. مادربزرگ به استقبالم آمد و با لحن معمولی این گونه اوقاتش گفت: «وای قربون این پسرم برم! از مدرسه آمده، درس خوانده، خسته اس!» و آمد جلو، بغلم کرد، و غذایی را که از دیشب مانده بود گرم کرد؛ نشستیم؛ کتاب را از کیف درآوردم و مشغول دوره کردن شدم: الف، ب، _ حرف بعدی را فراموش کرده بودم، سراسیمه شدم؛ مادربزرگ با استفاده از شنیده هایش به کمکم آمد، گفت: «لام» نیست؟ _ نه. عینم نیست؟ _ نه. شین چی؟… و زدم زیر گریه. مادربزرگ ناچار بلند شد و دستم را گرفت و رفتیم پیش میرزا مجید؛ همینکه میرزا مجید «پ» را گفت، یادم آمد _ و یک دنیا سبک شدم. از الف تا خ را چندین بار باهم مرور کردیم، و برگشتیم، و برای رفتن به مدرسه آماده شدم. مدتی در حیاط بازی کردیم _ یعنی بچه ها بازی کردند، من گوشه ای برای خودم ایستاده بودم _ تا زنگ خورد. زنگ که خورد به «خط» شدیم و به کلاس رفتیم. این دو ساعت را هم با هر خنس و فنسی که بود گذراندم. ولی اسماعیل ناخن خشکی می کرد و نم پس نمی داد. آقای محمودی باز آمد و در کنارم نشست، و درس را یکی دوبار با من مرور کرد. غروب در حالی که حال و احوالی نداشتم، خسته و افسرده به خانه رفتم؛ مادربزرگ همچنان به استقبال آمد و مقداری نوازشم کرد. آمدم، در کنار بخاری نشستم و در افکار و عوالم خود غرق شدم. کلّه ام پر از شانه بسر و خیال شانه بسر بود؛ شعله های آتش را نگاه می کردم و شانه بسر را می دیدم که از لای هر شعله ای سرک می کشد و خود را می دزدد؛ صدای چرق چروق آتش، لحن صدای کفگیرک شانه بسر را به خود گرفته بود _ حتی صدای سماور… هنوز هوا تاریک نشده بود که بابا آمد، و نشست و جویای وضع مدرسه شد. کتاب را گشودم و با او هم یکی دوبار درسم را مرور کردم _ حالا دیگر فوت آب بودم، از الف می خواندم و بی وقفه به خ می رسیدم، بابا گفت: «عجب، هنوز یک روز نشده داری از ما میزنی جلو!» مادربزرگ گفت: «بگو ماشاالله. خیال کردی پسرم مثل شماها است!»
و بعد بابا نشست و جریان شانه بسر را برای مادربزرگ تعریف کرد؛ مادربزرگ گفت: «خوب، شانه بسر میاد از من می پرسه؛ اگه کار بدی نکرده باشه، که بیخودی خبر نمیده؛ تازه دروغی هم خبر بده خودم میرم به مدیل میگم.» بابا گفت: «خوب بله، این که ماشاالله بچۀ عاقلیه، کار بد که نمی کنه.» و من مثل یک بچۀ عاقل چهارزانو نشسته بودم _ نشاطی برایم باقی نمانده بود. بابابزرگ هم آمد و کلی از کیف و کتاب و عکس های کتاب تعریف کرد؛ الفبا را که از حفظ خواندم گفت: « آفرین! من که دیشب گفتم؛ سال دیگر همین وقت ها به توفیق خدا می بینم نشستی و داری برای بابا کاغذ می نویسی… پدر عزیزم…» و چشمان خندان و پرفروغ و لب و دهن بی دندان و خندانش را که در خط باریکی گداخته بود متوجه چهره ام کرد.
بابا سجلی را که گرفته بود به مادربزرگ داد و گفت: «هفت سال براش گرفتم.» مادربزرگ گفت: «مگه چه خبره، _ اینهمه!»
و با بابا به جر و بحث پرداختند. مادربزرگ می گفت هفت سال زیاد است و زمستان ها و پائیزها را می شمرد و برای رسیدن به سن و سال من وقایع هر سال را ردیف می کرد: یک سال بز سیاه سه قلو زائیده بود، یک سال گاو گوساله اش را سقط کرده بود، یک سال خودش در حمام افتاده بود و سرش شکسته بود، یک سال مرغ سیاهه صدای خروس کرده و چون سرش را فوری نبریده بودند خاله فرشته حصبه گرفته بود… «نه، زیاد گرفتی _ آن وقت که شانظرخان آمد چهار سالش تمام نشده بود…» و با بیشتر از شش سال حاضر به مصالحه نبود، و بابا می گفت که خیر اشتباه نکرده و تازه اشتباه هم کرده باشد گرفته است و کاریش نمی شود کرد، و تازه برای همین هم دو قران به مأمور سجل نویس انعام داده است. و من از فرصت استفاده کردم و انعام عزیز و عیدی آقای محمودی را عنوان کردم. بابا به ریش نگرفت؛ و چون من اظهار نگرانی کردم مادربزرگ گفت: «ناراحت نباش پسرم، خودم میدم؛ ناراحت نباش. دیره، پاشو برو بخواب!»

 

۷

آن شب جز چرت های پراکنده خوابی در کار نبود _ شانه بسر مجال نمی داد. این شانه بسر را به بزرگی یک اتاق می دیدم؛ همانطور که صدایش اتاق مدیر را پر کرده بود همینطور هم آن چثۀ کوچکش وجودم را از خود انباشته بود. تا چشم برهم می گذاشتم پیدایش می شد و شروع می کرد به بال زدن و خواندن؛ با ریزش هر اخگری، هر نیمسوزی، درِ لانه اش باز و بسته می شد و من از خواب می پریدم. نزدیکی های صبح بود که بیدار شدم، خروس می خواند؛ صدای خروس را با صدای شانه بسر تطبیق کردم _ مو نمی زد _ و غلت زدم. مادربزرگ بیدار شد؛ گفت: «چیه، شاش داری؟ یه وقت تو رختخواب نشاشی؟» گاه توی رختخواب می شاشیدم. گفتم: «نه…» و خوابیدم. صبح خواب بودم که مادربزرگ بیدارم کرد؛ ظاهراً چندبار صدام زده بود و بیدار نشده بودم، و طبق معمول پس از هربار یک چند مهلت قائل شده بود که بیشتر بخوابم _ شنیدم گفت: «پاشو پسرم، پاشو؛ شانه بسر اومده بود سراغتو می گرفت؛ گفتم حالا میاد. کلی رو درخت تبریزی معطل شد…» تا اسم شانه بسر را شنیدم بیهوا پاشدم و چرخی به دور خودم زدم و با کلّه زمین خوردم. مادربزرگ دستپاچه شد؛ گفت: «یواش، پات به لحاف گرفت؟ جائیت هم درد گرفت؟» گفتم: «نه.» می خواستم صبحانه نخورده راه بیفتم، ولی مادربزرگ گفت که به شانه بسر گفته که همین حالا خواهد آمد و شانه بسر گفته که اشکالی ندارد، صبحانه اش را بخورد بعد بیاید. باز دست و صورتم را شست و چای و تخم مرغ را جلوم گذاشت، و سرانجام دستم را گرفت و با کیف و مخلفّات تا حاشیۀ خانۀ خاله گلدسته بدرقه ام کرد. به حیاط مدرسه که وارد شدم اسماعیل جلو آمد و با چشمان شیطنت بارش گفت: «درسو خوندی؟ امروز می پرسه.» و با چشمان وحشت زده افزود «وای اگه نخونده باشی!» از الف تا خ را تند تند از بر خواندم؛ اسماعیل دمغ شد ، اما خودش را از تنگ و تا نینداخت و گفت : (( باشه ، آقا معلم که بپرسه یادت میره ؛ ترکه رو که دیدی یادت میره ! )) بچه ها بی توجه به شانه بسر بازی می کردند و دنبال هم می دویدند ، گاه حتی دعوا هم می کردند و به هم ناسزا هم می گفتند ، و من با کیفی که به گردنم بود مثل گربه ای که چاردست و پایش را تو پوست گردو کرده باشند آهسته می رفتم و می آمدم – حتما شانه به سر را آقای مدیر جایی فرستاده بود ، که بچه ها خیالشان نبود ! کیفم به گردنم بود ، رویم نمی شد از کسی بپرسم مبادا که خیال کنند می ترسم ، چون در میان همسن های خودم به نترسی شهره بودم – با این همه در این محیط ناآشنا پاک درمانده بودم . حسن پسر وکیل حسین ، که از همبازی هایم بود ، برای برانگیختنم به بازی یکی دو بار جلو آمد و شکلک درآورد و بند کیف و موی سرم را کشید ، ولی من رو نشان ندادم . مدیر (( چهارچشم )) آمد ؛ مبصر کلاس ششم سوت کشید . بچه ها همه دست از بازی کشیدند . مبصر با صدای بلند گفت : (( خبر – دار ! )) و همه راست ایستادند ، مدیر چند ثانیه ای حیاط را ، و بچه ها را نگاه کرد ، سری لرزاند و گفت : (( آزاد – مشغول باشید ! )) و بچه ها با قید و احتیاط به بازی کردن و و دنبال هم دویدن ادامه دادند. مدیر چهارچشم به اتاقش رفت ، و کمی پس از آن زنگ خورد ، و به صف شدیم و به کلاس رفتیم .
آقای محمودی آمد ، مبصر کلاس ما – محمود خان – که نسبتی هم با من داشت و از من چند سالی بزرگتر بود – برپا خبردار داد ، همه پا شدیم ؛ آقای محمودی گفت : (( بنشینید ، تکلیف هایتان را حاضر کنید ! )) نشستیم ، بچه ها تکلیف هایشان را جلوشان گذاشتند، و من کتابم را گشودم . بعد عزیز امد ، و یک دسته ترکه گذاشت روی میز آقای محمودی ، و رفت . آقای محمودی یکی از ترکه ها را برداشت و با قلمتراش صاف و صوف کرد و به مقابل ردیف اول آمد – در دستی ترکه و در دستی مداد . تکلیف ها را خط می کشید ؛ بچه ها با دلواپسی ، مثل توله هایی که انتظار کتک خوردن داشته باشند ، نشسته بودند و زیر چشمی با ترس و دلهره نگاه می کردند ، و وانمود می کردند که نگاه نمی کنند و اضطرابی ندارند . گاه برای خلاصی از رنج دلهره ، سراسیمه تکلیفی را که نوشته بودند خارج از نوبت و در حالی که سعی داشتند پشت دستشان را که اغلب کبره بسته بود از نگاه تیزبین آقای محمودی پنهان بدارند به طرف او می سراندند ، و تندی دستشان را پس می کشیدند ، اما گاه آنقدر سریع که آقای محمودی نبیند . آقای محمودی همیشه متوجه دست بعضی ها می شد – بعضی ها را زیر سبیلی در می کرد – اسماعیل و من و حسن پسر وکیل حسین از آن جمله بودیم : اما همیشه متوجه دست های محمد پسر میرزا حسن بقال و کریم پسر آسیابان می شد . همین که تکلیف را به طرف او می سراندند ، می گفت : (( ببینیم شیطان ؛ ببینیم ، پشت دستت را ببینم ! )) و طرف که پشت دستش را به سوی او می گرداند آقای محمودی با ترکه ، انگار که به پالان خر بزند ، محکم بر آن می کوفت ؛ طفل معصوم جیغی می کشید و

دستش را به دهنش می برد و سر خم می کرد ؛ این بار آقای محمودی پره ی گوش را نشان می کرد و با نوک ترکه به دقت به هدف می زد و بعد به نوازش کمر و پشت و پهلو می پرداخت ؛ در حالی که زیر لب می غرید : (( کثافت گه ، یک ساله آب ندیده – گه سگ ! )) و همین که می گذشت ، علی ، محمد ، یا هرکه بود از گریه باز می ایستاد و لب به خنده می گشود ، و موج خنده در چشمان نمناکش برمی خاست ؛ پیدا بود که با خود می گفت : ((این دفعه هم گذشت ! )) درس پس دادن مشکل تر بود ، چون آقای محمودی با عینک و ترکه بالای سر شاگرد می ایستاد و می گفت : (( بخوان ! )) وشاگرد شروع می کرد ؛ اگر بلد بود و احتمالاٌ اشتباهی می کرد آقای محمودی زیاد سخت نمی گرفت ؛ اشتباهش را اصلاح می کرد و چند حرفی دیگر با او پیش می رفت ، و به شاگرد دیگر می پرداخت ، اما اگر بلد نبود و وانمود می کرد که بلد است و یاد گرفته است قضیه فرق می کرد : شاگرد انگشت کوچکش را با ترس و لرز روی حرف می گذاشت و آن را عوضی می خواند و ترسان و لرزان برای تأیید احتمالی یا مشاهده ی واکنش آقای محمودی به او نگاه می کرد ؛ آقای محمودی به لحنی طعن آمیز می گفت : (( خوب ! )) شاگرد انگشتش را روی حرف دیگر می گذاشت ، و باز عوضی می خواند و آقای محمودی باز می گفت : (( احسنت ، افرین ! )) شاگرد نگاهش می کرد ، آخر او هم نیش لحن سخن را احساس کرده بود . آقای محمودی با زهرخندی نگاهش می کرد و بعد یک هو از جای می پرید ، و در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود می افتاد به جانش ، و او را حلاجی می کرد . خوب که از کارش درمی آورد ، یک بار دیگر همین درس را با او مرور می کرد : می گفت : (( الف )) شاگرد با صدای گریه آلود تکرار می کرد : (( الیف ! )) – (( ب )) و الی آخر ، و هر بار انگشتش را روی حرف مربوط می برد ، و گاه که اشتباه می کرد آقای محمودی کفری می شد و می گفت : (( لا حول و لا قوه … ! کره ی خر من میگم (( پ )) تو انگشت را روی (( ح )) میزاری !؟ – این دفعه اشتباه بکنی ، اینقدر میزنم که بمیری ، و شاگرد که دستپاچه شده بود انگشتش را روی (( خ )) می گذاشت . آقای محمودی (( لا حول )) دیگری می گفت و ترکه را بالا می برد ، و بعد تردید می کرد ؛ و انگشت کوچولو و کثیف شاگرد را می گرفت و برمی گشت سر حرف اول ، و درس را یکی دو بار با او مرور می کرد و حروفی چند بر درس پیش می افزود .

سرانجام نوبت من رسید . بی اینکه کتاب را نگاه کنم از الف تا خ را تند تند مرور کردم . آقای محمودی گفت : (( آفرین ، احسنت ! حالا همین طور که می خوانی نشان هم بده . خواندم ؛ چند بار اشتباه کردم ، و تا آقای محمودی دستش را تکان می داد ، که اشتباهم را اصلاح کند ، هراسان انگشت کوچکم را از روی حرف پس می کشیدم و هردو دستم را روی سر و گوشم می گرفتم و سر را در میان شانه ها فرو می بردم . آقای محمودی با آن چشمان زاغش ، می خندید . امروز عرقچین سیاهی سر گذاشته بود .

گفت : (( بسیار خوب ! حالا دیگر امروز کمر الفبا را می شکنیم ! – و حروف بیشتری را درس داد : بعد دفتر و قلم و دواتم را خواست ؛ چیزهایی را که خواسته بود از کیف درآوردم ؛ آقای محمودی مداد و ترکه را روی نیمکت گذاشت و قلمتراشش را از جیب درآورد و قلم را تراشید : اول با قلمتراش برشی به سر قلم داد و کناره های برش را گرفت و بعد قلم را برگرداند و آن قسمتی را که می باید سر قلم می شد – یعنی پشت برش را – به نرمه ی کف دست ، انتهای شست ، تکیه داد و در حالی که ته قلم بین انگشت سبابه وشستش بود با دقت به صاف کردن آن پرداخت . وقتی آن را خوب تراشید ، نوک قلم را به ناخن شست دست چپ تکیه داد و فشرد ، و نوک قلم از طول ترک برداشت ؛ سپس دسته ی شکسته ی یک تیغ دلاکی را ، که قطعه اش می خواند ، از جیب درآورد و نوک قلم را روی آن گذاشت و با فشار تیغه ی قلمتراش آن را به قاعده قطع کرد . دوات را آزمایش کرد – زیاد از حد آبکی بود ؛ از همانجایی که نشسته بود دست دراز کرد و از قبای شندره ی یکی از بچه هایی که نزدیک تر بود قدری کهنه کند و آن را در دوات انداخت و با نوک قلمی که در دست داشت کهنه را خوب به مرکب آغشته کرد ، وسرمشق را نوشت : (( آب ، آب ، آب ، عیناٌ مثل سرمشق اسماعیل . با این سه حرفی که نوشت قلم خشک شد ؛ با همان قلم بی آنکه آن را مجدداٌ در دوات فرو برد این بار حروف آب آب آب را در چندین ردیف با خط بسیار کمرنگ نوشت و گفت که آنها را خودم پر کنم – قلم را لای دو انگشت سبابه وشستم گذاشت و گفت که شروع کنم . وای ، چه سخت بود ! قلم را لای دو انگشت گرفته بودم و طوری فشار می آوردم و زور می زدم که سرتاپای بدنم می لرزید و تمام وجودم چند لحظه خیس عرق شد . وقتی (( آ )) را خواستم پر کنم از پایین شروع کردم ؛ انگار از تپه ای تیز بالا می رفتم ، ونفس نداشتم . آقای محمودی گفت : (( نه ، این طور نه – از بالا . از بالا شروع کن و بیا پایین ! )) و من در حالی سر را در میان شانه ها فرو برده بودم لرزان لرزان قلم را از بالا به پایین می کشیدم ؛ سرازیری به قدری تند بود که پایین آمدن محال می نمود – خطر سقوط هرلحظه در کمین بود ! به هر جان کندنی بود چیز کج و کوله ای شبیه به میخ کج و سر پریده ای جور کردم ؛ و با هر خنس و فنسی بود انتها و ابتدای (( ب )) را به هم رساندم و چیز قوزداری به شکل سوسیون گرمازده و چروکیده ساختم . عیب کار این بود که تکیه گاهی نداشتم ، و هرگاه که یک وری می شدیم و کاغذ را روی نیمکت گذاشتیم و می خواستیم بنویسیم آقای محمودی توجه می داد : معتقد بود که نویسنده نباید به چیزی و جایی تکیه داشته باشد ، و دست بهترین تکیه گاه است ! اسماعیل هم داشت چیز هایی را پر می کرد ، و مثل اینکه قدری زیادتر از حد معین رفته بود و داشت زیاده روی ها را می لیسید و به یاری نوک زبان رفع و رجوع می کرد . آقای محمودی وسط ما دو تا نشسته بود و قلم بچه ها را می تراشید … همه یکه خوردیم : علی پسر میرزا قادر بقال از نیمکت پهلو دستی همچنان که

انگشتش را پیش آورده بود و به بازوی آقای محمودی اشاره می کرد ، هول هولکی و با نگرانی ، انگار جن دیده باشد ، گفت : (( آقا معلم ، آقا معلم ! )) همه یکه خوردیم ؛ آقای محمودی هم یکه خورد . گفت : (( چیه ؟ )) علی گفت : (( شپش ، آقا معلم ! )) آقای محمودی وا رفت ، گفت (( گفتم چه اتفاقی افتاده ! خیال کردم عقربه ! )) بعد گفت : (( کو ؟ )) علی انگشتش را به آستین آقای محمودی نزدیک کرد و گفت : (( ایناهاش ! )) نگاه ها همه متوجه آستین آقای محمودی بود ؛ آقای محمودی گردنش را چرخاند و دست برد و شپش را با دو انگشت گرفت ، و فشرد وله کرد ؛ و به لحنی آمرانه گفت : (( کارتان را بکنید ! )) و بچه ها به روی کتاب ها و دفترچه ها خم شدند .
آقای محمودی که رفت اسماعیل یواشکی گفت : (( ببینم ! )) دستم را به قدر طول ساعد گشودم ، اول خودم نگاه تحسین آمیزی به شاهکارم انداختم ، و بعد دستم را برگرداندم و نشانش دادم . اسماعیل با قیافه بزرگوارانه پوزخند زد و در مقابل ، شاهکار خودش را ارئه کرد که یک طرف آن بر اثر لیسیدن طبله کرده بود . دست و لب و صورتش همه مرکبی بود ، و عجب آنکه دست و لب و صورت من هم مرکبی شده بود . زنگ دوم دوره داشتیم ، و شاگردهای کلاس اول طبق معمول دم گرفتند و الف به صدای مدی آ و ب و به صدای جزمی ب را به اهنگ خواندند – ما سال تهیه بودیم ، و مشق می نوشتیم ؛ و آقای محمودی ختم قران می خواند . زنگ سوم مشق بود ، ومن به هر جان کندنی بود ردیف های دوم و سوم هم پر کردم – تا سرانجام زنگ خورد و به خانه رفتیم ، برای ناهار ! که ناهاری نبود ، چون طرف های ما وسط های روز غذای گرم نمی خوردند ، اگر هم مرسوم بود کسی پولش را نداشت ، و اگر دری به تخته ای می خورد و غذای گرمی بود مخصوص شب بود ، و آن شب عید بچه ها بود . در این گونه اوقات مرد خانه برای اینکه نشان دهد که از این کارها زیاد می کند و در خانه اش غذای گرم فراوان است حتماٌ مهمانی را با خود به خانه می برد . بیشتر اهل محل می دانستند که مثلاٌ امشب خانه ی میرزا رشید کوفته پخته اند یا خانه ی میرزا رحیم پنیر خیک و کشمش خریده اند ، یا خانه ی کاکا فیض الله چیزی نپخته و چیزی نخریده اند و نان و دوغ می خورند . مادر بزرگ بر تمام این اخبار وقوف داشت ، چون محفلش محل تمرکز اخبار بود ، وانگهی خوراک گرم به قدری کمیاب و هوای کوچه ها به اندازه ای رقیق و شامه ی مردم به قدری حساس بود که بوی غذا تا یک فرسخی می رفت . در مورد خانه ی ما ، علاوه بر اینکه مادر بزرگ به حضراتی که دورش جمع می شدند اعلام می کرد که کوفته یا برنج یا آبگوشت مرغ پخته است مواقعی هم که دم در نمی نشست باز وضع معلوم بود – هر غروبی که مرا می فرستاد تا در حوض خانه ی خاله حنیفه ، که سراپا خزه و جلبک و قورباغه بود و رنگ آبش از رنگ هر چمنی سبزتر بود دست هایم را بشویم – چون (( ترید )) می کردند وهمه در یک ظرف می خوردیم – هر رهگذری و همه ی اهل خانه و امین خرکچی و خاله رابعه و خاله گلدسته ، و دیگران – همه

می دانستند که غذای گرم داریم و اغلب نوع آن را هم می پرسیدند ؛ و مادربزرگ اگر مهمان نداشتیم ، یا اگر زن حامله ای در همسایگی بود ، حتماٌ (( کاسه )) می فرستاد – و حامل این کاسه من بودم . خانه ی خاله فرشته ردخور نداشت ، خاله رابعه هم تقرباٌ پای ثابت بود ؛ و خانه های دیگر برای خودنمایی ، آن هم به طور اتفاقی . و من در این گونه مواقع در بین راه ، حق الزحمه ی جنسی خود را کسر می کردم : ناخنکی به غذا می زدم : گاه در حین عمل رهگذری سرمی رسید ، و من هول می کردم ، و قسمتی یا همه ی آن را می ریختم . آن وقت می آمدم و در کنار در خانه این پا آن پا می کردم : طوری می ایستادم که مادربزرگ هم ببیند هم نبیند ، و هروقت می دید خودم را پس می کشیدم ، تا سرانجام درست می دید و دو سه بار صدا می زد ، و می رفتم ، و قشقرغی راه میفتاد که نپرس … در سایر مواقع کاسه را می دادم ، و می گرفتم و دوان دوان باز می آمدم . این کاسه ی همسایگی رسم خوبی بود ؛ هنوز هم طرف های ما رایج است ؛ یادم هست چند سال پیش زن یکی از اقوام به تهران آمده بود و از زنم که حامله بود پرسید : (( خانه ی شاه برای شما کاسه ی همسایگی می فرستند ؟ )) – همسایه ی (( خانه ی شاه )) بودیم – و وقتی زنم به خنده جواب نفی داد طرف کلی تعجب کرد : (( یعنی چه ، آدم در همسایگی یک همچو آدم ثروتمندی باشد و برایش (( تکه )) نگیرند ! طفلک نمی دانست که (( تکه )) هایی که خانه ی شاه برای مردم می گیرند از مقوله ی دیگری است .

مادربزرگ طبق معمول این یکی دو روز اخیر از ورودم استقبال کرد ، اما این بار جلو در به استقبال نیامده بود ؛ جلو آتش نشسته بود ، و چون به درون رفتم برگشت و و طبق معمول چیزهایی گفت . بعد بی اینکه زحمت بلند شدن به خود بدهد گفت از (( ناندانی )) نان بیاورم ، و بعد ظرف کره را . هردو را درآوردم ؛ مقداری کره روی نان مالید و به پرس و جو پرداخت ؛ نان را خوردم ، چون احساس کرد که از ترس شانه پسر جرأت جست و خیز ندارم گفت تک پایی بروم پیش بابابزرگ به کاروانسرا رفتم ، و یک شاهی از بابابزرگ گرفتم و برگشتم ؛ چندی این پا و آن پا کردم و به مدرسه بازگشتم – کیفم را مثل سایر بچه ها در مدرسه گذاشته بودم . عده ای از بچه ها زودتر از من آمده بودند و در ایوان جلو کلاس نشسته بودند و آفتاب می گرفتند ؛ دو سه نفری با توپ پنبه ای که درست کرده بودند بازی می کردند . کم کم همه آمدند ؛ زنگ خورد ، و به کلاس رفتیم . چند لحظه پیش نگذشته بود که عزیز آمد و به آقای محمودی گفت که آقای (( مدیل )) برای بازدید می آید . آقای محمودی گفت : (( درست بنشینید ! )) (( درست )) نشستیم ، و به (( محمود خان )) مبصر کلاس گفت : (( خودت را حاضر کن . )) محمود خان گفت : (( حاضرم . )) همه نگاه محمود خان کردیم ، و من که ناآشناتر از همه بودم از همه بیشتر ؛ همه مودب نشسته بودیم ؛ دست های کوچکمان را روی زانوهایمان گذاشته بودیم و منتظر بودیم – دیگران را نمی دانم ولی من واقعه ای انتظار می کشیدم : انتظار داشتم که محمود خان یک هو چرخی بزند و مثلاٌ بشود کبوتر !

ناگهان در باز شد و آقای مدیر با عینک و تشکیلات ؛ همین که وارد شد محمود خان برپا خبردار داد و خود با قدم های شمرده جلو رفت ، انگار بخواهد محترمانه با او گلاویز شود ؛ آقای مدیر از آهنگ حرکت خود کاست و گام های خود را با قدم های او تنظیم کرد ، و آهسته آهسته جلو آمد ، مثل ساقدوشی که عروس می برد . محمود خان چون به یک قدمی او رسید ایستاد و با صدای رسا و آهنگین گفت : (( محترماٌ به حضور مدیر محترم دبستان دولتی پهلوی با نه معروض می دارد عده ی شاگردان کلاس های تهیه و اول ۲۱ نفر ، عده ی حاضر بیست نفر ، غایب یک نفر – درس ، مشق ! ))

این گزارش و این طرز راه رفتن و خود را نباختن وشمرده شمرده صحبت کردن ، آن هم به فارسی ، در چشم ساده و نیاموخته و دنیا ندیده ی من شاهکاری بزرگ بود – راستی که از این بهتر نمی شد ! انصافاٌ عالی بود ! به خصوص آن وقتی که گفت : (( درس ، مشق ! )) و قدمی به چپ گذاشت و به مدیر تعظیم کرد و به او راه داد – ای آفرین بر تو !

مدیر خطاب به مبصر گفت : (( آفرین ! )) و به ما گفت : (( بنشینید ! )) نشستیم . آقای مدیر از پیش و آقای محمودی از پس ، از راهروهای بین ردیف ها به راه افتادند . مدیر هر چندگاه ورقه ی مشقی را برمی داشت و سؤالاتی می کرد : این چیست ؟ – ب. این چیست ؟ – خ. این چیست … به مقابل علی پسر میرزا قادر بقال رسید ، از آقای محمودی پرسید : (( این بچه هنوز پابرهنه میاد مدرسه ؟ )) آقای محمودی گفت : (( بله . )) مدیر گفت : (( تو این کلاس چند تا پابرهنه دارید ؟ )) آقای محمودی گفت : (( اونهایی که کفش ندارند دستهاشان را بلند کنند . )) و شمرد : یکی ، دوتا ، سه تا ، … ده تا … و گفت : (( ده تا پابرهنه اند . )) بچه های کفشدار نگاه ها را متوجه جلو نیمکت ها و پاهای برهنه کردند ، و کفش های خود را نگاه کردند … بچه های پابرهنه سر به زیر افکنده بودند ، حتی چند نفری انگشت شستشان را می مکیدند ، یا موی سرشان را می پیچاندند .

مدیر گفت : (( این که نمیشه ، فردا پس فردا برف میاد ؛ پابرهنه که نمیشه تو برف و یخبندان راه رفت ! ))

آقای محمودی گفت : (( قربان ، عادت دارند ، می توانند . ))

مدیر سری لرزاند و گفت : (( می توانند که نشد حرف ؛ به پدر و مادراشان پیغام بدید . مدرسه دستور دارد بچه ی پابرهنه نپذیرد – دستور وزارتیه ؛ یا کفش براشان بخرند یا نفرستنشان مدرسه ، یا ما به نظمیه بنویسیم . ))

آقای محمودی گفت : (( پیغام دادیم ، ولی ندارند . )) و بعد در حالی که به دو تا از بچه های ردیف عقب اشاره می کرد افزود : (( تا آنجا که من بدانم عزیز پسر حاجی رسول و حسین پسر حاجی شریف پدراشان دارند ، ولی خسیس اند . ))

آقای مدیر گفت : (( آنان که غنی ترند محتاج ترند )) – که ما نفهمیدیم – بعد گفت : (( عزیز … تو هم حسین ، بلندشید برید خونه هاتون ، تا موقعی که کفش نخریدید نیایید مدرسه . به باباهاتون هم بگید نخرند می نویسیم به نظمیه . ))

عزیز و حسین ، خدا خواسته ، تندتند کیف و وسایلشان را جمع و جور کردند ، و تپ تپ کنان با پاهای برهنه بیرون رفتند ، و بچه ها با نگاه های خندان و شیطنت بار بدرقه شان کردند – قیافه ی آقای محمودی درهم رفته بود ؛ مدیر به سوی در رفت ؛ محمود خان از نو برپا خبردار داد ، و مدیر همچنان که به سوی در می رفت ، بی اینکه که به پشت سر بنگرد با حرکت دست گفت بنشینیم . آقای محمودی در کنار نیمکت من و اسماعیل ایستاده بود و با خودش حرف می زد . (( ای – ی ؛ ندارند که نشد حرف ! )) وسرش را تکان داد ، و گفت : (( پناه بر خدا ! )) و آه کشید : بعد یک دفعه انگار چیز تازه ای به یادش آمده باشد نگاهی به پایین و پای ما انداخت و گفت : (( آن کفش ها را چند برات خریدند ؟ )) ظاهراٌ با اسماعیل بود . اسماعیل گفت : (( هشت قران ، آقا معلم . )) آقای محمودی انگار با خودش حرف بزند گفت : (( اووه ! یک دریا پول است ! )) . بعد پس از لحظه ای چند با همان قیافه ی پرت و پریشان گفت : (( هیهات ، حکایت سیر و گرسنه است ! … )) که من نفهمیدم مقصودش چه بود ، و خیال نمی کنم کسی از بچه ها فهمید . و بعد گفت : (( دوره کنید ! )) و دوره کردیم . زنگ که خورد دور بچه های پابرهنه جمع شدیم … بچه ها مسخره می کردند و با قیافه ی شیطنت آمیز دم گرفته بودند و می گفتند : (( هوهو ، مدرسه مالید ، مدرسه مالید ! )) ویکی دوتا پریدند و گوش و بینی بچه های پابرهنه را کشیدند . بچه ها هم به روی خودشان نمی آوردند و قیافه ی بی اعتنا به خود می گرفتند . سرانجام از بس زر زدند که پسر میرزا قادر بقال از کوره در رفت و پرید و یقه ی حسن پسر وکیل حسین را گرفت ، و با یک حرکت پشتش را به خاک کشید ، ولی عزیز مثل اجل معلق سر رسید و کشیده ی محکمی توی گوش علی زد و حسن را از چنگش درآورد .

زنگ آخر هم خورد و کیف به گردن به خانه رفتم . تا مادربزرگ را دیدم کیف را گشودم و صفحه ای را که مشقم را بر آن نوشته بودم نشانش دادم ، و نوشته را برایش خواندم . مادربزرگ به راستی خوشحال شد . چایم را خوردم و جلو آتش نشستم و دنباله ی مشق را گرفتم . مادربزرگ گفت : (( اگر خسته نیستی برو تو کوچه با بچه ها بازی کن . )) گفتم : (( نه خسته نیستم ، بازی نمی کنم ؛ تکلیف هامو می نویسم . )) مادربزرگ گفت : (( پسرم ، حالا زوده ، برو یک خرده برای خودت بازی کن ، تا چراغو روشن می کنیم – بعد هم می توانی بنویسی . )) گفتم : (( نه ، بازی نمی کنم . )) و کنار بخاری نشستم و چارچنگولی روی دفتر مشق خم شدم .

خاله رابعه آمد ، نگاهی به دفتر و دستکم انداخت و مقداری قربان و صدقه ام رفت و دو سه (( غلی )) زد و خطاب به مادربزرگ گفت : (( بچه ی آدم ثروتمند از روز ازل خوشبخته ؛ صالح منم اگه

پدر درست وحسابی داشت به جای اینکه بره از کوه هیزم بیاره می رفت مدرسه و برای خودش آدم می شد . ))

مادربزرگ گفت : (( خدا پنج انگشت دست را مثل هم نیافریده ؛ یکی هم باید انگشت کوچیکه باشه . ناشکری نکن ، همین که ناقص نیست و به مرد و نامرد محتاج نیست خودش جای کلی شکره . )) خاله رابعه گفت : (( ناشکری نمی کنم ؛ شکرخدا مثل شاخ شمشاده . )) حال آنکه مثل تیر شمشاد هم نبود . آدمی بود دراز ولندوک و چروکیده ، که نشان فقر مطلق بر هر خطی از خطوط چهره اش نقش بسته بود .

مادربزرگ همچنان می گفت که بروم و با بچه ها بازی کنم …

مادربزرگ هم عجب توصیه ای می کرد ! من یک آن از فکر شانه بسر غافل نبودم ؛ ممکن بود هر آن بیاید و غافلگیرم کند . اما با این همه بچه های دیگر بازی می کردند و به قول مادربزرگ شلنگ تخته می انداختند ؛ از خودم می پرسیدم این چه جوری است که شانه به سر با آنها کاری ندارد و آنها واهمه ای از او ندارند ؟ و پیش خود به این نتیجه رسیدم که حتماٌ یا او را ندیده اند – آخر کسی به اتاق مدیر نمی رفت – یا با آنها اخت شده و به آنها اجازه دادند بازی کنند – و غرورم اجازه نمی داد از بچه ها بپرسم – می ترسیدم مسخره ام کنند . تکلیفم را که تمام کردم همچنان کنار بخاری نشستم ؛ مادربزرگ چراغ را روشن کرد و من با قیافه ای خسته و پریشان در کنار بخاری ماندم .

آن وقتها نمی دانستم – از کجا بدانم ؟ – که قلب کودک کوچک و دنیای او محدود و نامحدود است – حتی لغت قلب را هم نمی دانستم ، و طبیعی است محل قلب را هم نمی دانستم ، و اگر می دانستم شک ندارم درد شدیدی در آن احساس می کردم ، و نمی دانستم که گاه گاهی در نظر کودک کوه جلوه می کند ؛ آنچه می دیدم و احساس می کردم دید و احساس خودم بود که کودک بودم ، و واقعیت داشت اما واقعیتی به مراتب بزرگتر از واقعیت زندگی : هنوز سنگ نیم منی کنار دیوار خانه ی صالح آقا را ، که در چشم کودکانه ام چیزی از کوه دماوند کم نداشت ، می بینم : می بینم که با ترس و لرز ، به هر تقدیر ، از آن بالا می روم و در حالی که زیر پا را چون دره ای عمیق می بینم می گویم : (( مادربزرگ ، مادربزرگ ، ببین ! )) و پایین می پرم ! انگار بی چتر از ارتفاع چند هزار پایی پایین پریده ام ، و مادربزرگ است که می گوید : (( ماشاالله پسرم ! آفرین ! )) و (( ف )) این آفرین آنقدر دهن پرکن است که من کیف می کنم ؛ و همچنان که او به راه خود می رود من برمی گردم و یک بار دیگر از آن بالا می روم ، و باز می پرم . آری ، کودک سنگ نیم منی را کوه می پندارد ؛ قلب کوچکش نیز هر ذره از ترس و هراس بی مایه ی خروار می برد و چون باری گران احساس می کند – باری که به فکر و خیال کودکانه اش سبکباری از آن ممکن نیست . شادیش هم ، به همین قیاس ، سراپا

شادی است و دریای عظیمی است بی کرانه . من که چوبی را لای پا می گیرم و از آن اسبی تیز تک می پردازم و هی می کنم و زمین و زمان را در می نوردم چگونه ممکن است اسب واقعی را درشت تر از واقع نبینم ؟ من صدای شیهه ی اسب بابا را از صدای هر هواپیمایی نیرومندتر می یافتم ؛ آن وقت هواپیما نبود ، و حالا که هم هست هرگز صدای هیچ هواپیمای مافوق صوتی چنان تأثیری در ذهنم باقی نگذاشته است . راست است ، ذهنم کند شده است و حساسیت اولیه را ندارد ، ولی چشمم هم کوچک بود و جثه ی یک پوپک ، یک شانه بسر ، تمام ساحت آن را پر می کرد . اکنون که به در خانه ی مادربزرگ می نگرم آن را حقیر می یابم ، مقداری خم می شوم تا از زیر آن بگذرم : آن وقت همین در دروازه ای سر به فلک کشیده بود ، هرچه جفت می زدم دستم به تاقش نمی رسید ، و مادربزرگ که چون (( غولی )) در نظرم جلوه می کرد اینک جوجه ای است ، پیرزنی است ریزه و کوچولو ، و بابا که دوپایش را بغل می کردم و سر برمی آوردم و به صورتش می نگریستم و چهره اش فرسنگ ها دور می نمود و فضایی که از لای دو پایش می دیدم حدی به بینهایت داشت ، اینک جز قامتی معمولی ندارد …

فشاری که بر قلب کوچکم وارد می آمد با هیچ چیز قابل سنجش نبود – نمی دانم چرا نمی ترکید . مگر این همه فشار را هم می توان تحمل کرد ؟ تحمل می کردم و به خود می پیچیدم و دم نمی زدم . در شعله های آتش می نگریستم ، پوپک را ، که خود را از نگاهم می دزدید و لوله می شد و از دودکش در می رفت ، می دیدم ؛ آقای محمودی را با آن چشمان زاغ ، و کله ی جغرافیایی ، و سیبک گلو ، در میان شعله ها می دیدم ؛ وای چه کله ای ! انگار در درونش آتشفشان شده بود و گدازه ها حفره هایی بر سطح پدید آورده بودند : جای سوختگی ها به خوبی دیده می شد ، و در جوارشان چند رشته علفی که فرصتی یافته و رشد کرده بودند و خاکستر هنوز بر آنها بود . صدای ترکه ای را که بر نرمه ی گوش بچه های بازیگوش می نواخت در ترق تروق هیزم ها می شنیدم ، صدای زنگوله ی هر بزی که از گله برمی گشت در لحن و آهنگ صدای شانه بسر در گوشم می نشست و قلبم را می فشرد . می نشستم و در شعله ها خیره می شدم و خود را گم می کردم – یعنی در واقع باز می یافتم – با این همه خودآگاهی چگونه می توانستم خود را گم کنم ؟ راه حل هم بسیار ساده است ؛ باری که به گرانی کوه است با تلنگری جابه جا می شود ؛ ترسی که زندگی را بر دارنده اش تباه کرده است با سختی دور می شود و چون دود پراکنده می شود – و شادی ، شادی بیکرانه جایگزین غمی می گردد که با غم ناشی از بزرگترین تراژدی های بشری پهلو می زند . آن وقت قلب کوچک بزرگ می شود و تمام شادی های دنیا را در خود جای می دهد – شادی هایی که به هیچ غمی آلوده نیستند ، و سراپا شادیند . قلب کوچک من که گاه سراپا شادی بود ، اینک سراپا غم است . و ترس و دلهره ، ترس از این که این که شانه بسر بیاید و مادربزرگ چغلی مرا بکند ، یا اینکه چغلی نکرده او

عوضی بفهمد و مدیر گوشم را ببرد – وای که این دلهره اندازه ندارد ! گاه پیش آمده بود که در خواب می دیدم دیوی دنبالم کرده است و من هرچه می دوم از جایم تکان نمی خورم ؛ می خواهم جیغ بزنم و فریاد کنم ، و نمی توانم . به قول مادربزرگ بختکی روی سینه ام خفته بود که سنگینی اش از سنگینی یک کوه هم بیشتر بود ، حال آنکه امکان داشت لبه ی لحاف باشد ، یا دست مادربزرگ باشد که روی سینه ام افتاده است . اکنون این بختک همین شانه بسر یک وجبی بود که پاها را از دو طرف سینه ام آویخته بود و سوارم شده بود و من نه می توانستم فریاد بکشم و نه می توانستم فرار بکنم .

راستی که این حالات بشری چقدر متحول اند ! گاه سرد و گاه گرم ، گاه خشک و گاه ت– هر روز ده ها بار از این حالات برای آدمی اتفاق می افتد ، و گاه شخص متوجه این احوال نمی شود ؛ گاه متوجه نیست که شادی و جدی وجود ندارد و همه غم و تلخکامی است و دریچه ها و مجراهای شادمانی بسته و خشکیده اند . در این گونه مواقع پیشانی یا چانه را بی اختیار بر کف دست تکیه می دهی ، احساس می کنی که یک چیزی بر وجودت سنگینی می کند ، ولی نمی دانی چه چیز. سر ، سنگینی می کند ، اما از محتوا و ماده ای که موجب این همه سنگینی است تصور درستی نداری . تا بخود از خیر محتوای آن می گذری و دست ها را به کمک می خوانی : سر، سنگین می شود و محتوای آن گویی به جدار فشار می آورد ، آن وقت است که این سنگینی بی وزن و بی محتوا هردو دست را به اطراف سرمی آورد ، تا از ترکیدن جدارها جلو بگیرد … اما ناگهان – ناگهان با ظهور واقعه ای ، یا شنیدن صدایی ، یا دیدن دوستی ، می بینی که این دریچه ها باز می شوند و این مجراهایی که خشک می نمودند سرریز می کنند و شور و شادی دیوانه وار به پیش می تازند و همه چیز را از پیش خود می روبند ، چندان که خیال می کنی که هرگز متوقف نمی شوند و هیچگاه به کرانه نمی رسند و کرانه ای نیست که تصور انتهای آن شادی جاودانه ی تو را منغص کند – و در همه ی چیزهایی که شور و شادی به همراه دارند جز این نیست ، و همین است که همه چیز را می روبد و به پیش می رود . اما این احوال مخصوص بزرگتران است ؛ کودک وقتی شاد است کتمان نمی شناسد و شادی از هر ذره ی وجودش ، از فراز و فرود خنده صمیم و بی شائبه اش ، از از سفیدی نیالوده کره ی چشمش زبانه می کشد و وقتی غمین است غم است که بی اختیار از ذرات وجودش فوران می کند ، و او این حالات تند را تجربه و احساس می کند ، و از آنها ، به اقتضای حال ، به کمال لذت یا رنج می برد .

چانه را بر کف دست تکیه داده بودم و در خیال شانه بسر غوطه می خوردم . و شعله ی آتش گاه اوج می گرفت و گاه فرو می افتاد که مادربزرگ گفت : (( بابا داره میاد ! )) بابا بود ؛ برخاستم و با بی حالی رفتم و دوپایش را بغل کردم و در چشمانش نگریستم . بابا دستی به سرم کشید ، و خم..

.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx