رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت هفتم
اثر:ابراهیم یونسی
»حالا نیگر داره یا نداره، به ما چه! ارث بابای ما را که تو سولاخ بافور نمیکنه… آره، داشتم اینو می گفتم…داشتند بافور میکشیدندکه من با صالحم رسیدم. همین که ما را دیدند معصومه خانم،-معصومه خانم مادر پدرم بود _ «گفت چی شده؟» _ زبانم لال، زبانم لال – «کافیه مرده؟» گفتم «واه نه خانوم _خدا نکنه! مژده آوردم…کافیه خانم پسرزاییده _ یه پسرکاکل زری قد یه بچه گربه» خاله رابعه انگار بچه گربه را ذرکف دست داشته باشد دستش را به مهربانی ، طوری که بچه گربه صدمه نبیند، به شکل قاشق درآورده و لب ها را با ترحم آمیخته به محبت، نسبت به بچه گربه ، ورچید و درادامه سخن گفت: «تا این راگفتم آقا، از خوشحالی، همچنین از جاش پرید». مادر بزرگفت: «أخه خیلی دلش پسر می خواست.»
خاله رابعه گفت: «حسین خان ، انگار بزمجه ای که به پستان بز آویزان شده باشه داشت به بافور میک می زد، همین که این راگفتم لبش انگار خشک شد.گفت سلیطه خانم…» مادر بزرگ گفت: «سلطنت خانم…»گفت: «سلیطه خانم بی زحمت یه جای برام بریز… نصفه… پررنگ!» بعدش گفت: «مبارکه، پسرعمو، دورگ هم پیداکردیم ! خیلی وقت بود نداشتیم…!» خاله زهرا، باورکن اینوکه شنیدم مثل این بودکه یک طشت خاکستر و دوغ به سرم ریختند…!»
مادر بزرگ، آبر وداری را به کناری نهاد، وگفت: »دورگ جد و آبادشه ! دورگ قوم و قبیله شه!» دورگ تیره و طایفه شه! دورگ به سگی می گفتندکه از اختلاط دو نژاد عالی و پست به وجود آمده باشد. «آره، دهات و خانی را پشت قباله ننه شان انداخته بودند! سگی به بامی جسته گردش به ما نشست! باباهای ما هم اگه سرگردنه گیربودند می شدند خان و خانزاده، حالا که نگرفتندکافر شدندکه نان حلال درآوردند! تازه اگه گهی هم بودند باز یک چیزی… مردکه بافوری! خودم خانم برارم سلطان، خودم پیرهن ندارم برارم تنبان! پنبه لحاف کهنه شان را باد میدن…!»
بعد به کلاف نخی که جلوش بود قدری وررفت ، سپس پرسید: «باباش چی گفت؟»
«آقا هیچی نگفت… چی بگه… همین تو هم رفت ، ولی چیزی نگفت. خو اهرا پری زدند زیر خنده ، حلیکه حلیک (شیهه، شیهه ریز کره مادیان) کنان گفتند: «دایه خانم… ؟ایه خانم مژده بدین نوه دار شدین!» نرنره جادو هم به طعنه گفت: «آره، به آرزو خواسته بودم _خیلی… مدتا جادو جمبل کرده بودم…گونی هم تنم می کنم !» طرف های ما در میان خانواده های اعیان رسم بر این بودکه اگر مادر خانواده آرزو یی داشت و مثلأ از خدا می خواست که عروسش صاحب پسر بشود و آرزو برآورده می شد به نشان خاکساری و شکرگذاری تلاش می پوشید، و برای خشنودی خدا یکی دو روزی خود را به قیافه عوام الناس درمی آورد
خاله رابعه در دنبالۀ سخن گفت: «نره نرۀ جادو که این را گفت دخترها زدند به کرکر و هرهر، و از اتاق رفتند بیرون؛ منم که وضعو این طوری دیدم بلند شدم؛ خیلی ام خسته بودم؛ صفلک صالحم پاش خونین و مالین بود. آقا گفت بنشینید، چیزی بخورید، حتی نوکرشم صدا زد، ولی من، بدت نیاد خاله زهرا، دلم فتوا نداد تو اون لانۀ مار بمونم.
مادربزرگ گفت: «باباش دیگه چیزی نگفت؟»
«چرا، گفتش که مژدگانی منو حواله می کنه، و برای صالحم یه تنبان می خره، و فردا نه پس فردا خودش میاد شهر.»
سخن که بدینجا رسید مادربزرگ که نگران احوال مادرم بود صدا زد: «کافیه، کافیه! من نگفتم که تمام روز تو حیاط راه بری. سرده، مادر، سرما می خوری.» و مادرم به اتاق باز آمد.
فردا نه پس فردا پدرم آمد. اوایل غروب بود: صدای سم اسب سکوت تاریک و روشنی شامگاهی را شکافت. مادرم صدا را که شنید قیافۀ بی اعتنا به خود گرفت، امّا با این همه فتیلۀ چراغ را بالا کشید و جلو آینه دستی به سر و رویش کشید، و بی اعتنا کنار گهوارۀ من نشست: ته رنگ سرخ ضعیفی در گونه هایش دویده بود. بچه های محل بنا به معمول دور اسب ها جمع شدند، پدرم با سه برادر و یک نوکر. پدرم چکمه پوشیده بود. همین که پیاده شد یکراست آمد تو _ تو اتاق. مادرم همچنان کنار گهواره نشسته بود، مادربزرگ، بی اعتنا _ تهیّاتی دیده بود: شامی و مربّایی… امّا حالا با بی اعتنایی خودش را در پستو به کاری مشغول کرده بود، انگار خبر نداشت، یا اگر داشت برایش اهمیتی نداشت. همینکه پدرم وارد شد مادرم بی اختیار سلام کرد (مردها سلام نمی کردند) و بابا یکراست آمد به طرف من، حال و احوال مختصری با مادرم کرد: «حالت چطوره، خوبی؟» و گونه های کوچولوی مرا با دو انگشت گرفت. مادرم در جواب احوالپرسی بابا با صدای نازک دخترانه گفت: «از احوالپرسی های شما…»و بعد به لحنی گرم تر افزود: «از بیرون آمدی، هوا سرده، بچه ناراحت میشه.»و اتفاقاً من ناراحت شدم و جیغ زدم. پدرم گفت: «دِ پدرسوختۀ لات! از حالا شدی بچه ننه، فوری فهمیدی مادرت چه گفت!» و لبخندزنان کنار گهواره ایستاد.
مادرم گفت: «آن نمی فهمه که شما می فهمی.» پدرم متلک را به ریش نگزفت، و رفت روی رختخواب هایی که جمع کرده بودند نشست.
مادربزرگ از پستو آمد بیرون و با قیافه و حالتی که می گفت هیچ منتظر نبوده، با پدرم خوش و بش کرد؛ سماور با تمام وجودش می لرزید، مادربزرگ چای را دم کرد، و به پدرم گفت: «چکمه هاتو در نمیاری؟»
بابا گفت: «می خوام برم پیش حاکم، کار دارم، برمی گردم. ممکنه کمی دیر برگردم، ولی بهرحال شام میام.» و یک استکان چای خورد و رفت؛ از درکه بیرون رفت مادربزرگ هن و هن کنان دنبالش رفت و در دالان خانه به او رسید. و آهسته گفت: «برا کافیه چی آورده بودی؟» پدرم گفت: «تو ده چیزی پیدا نمیشه، گندما را هم که هنوز نفروخته م، گندما رو که فروختم چشم.» مادربزرگ گفت: «هی هی، بزک نمیر بهار میاد! اون حرفهاتون که با یه من عسل نمیشه خورد، اینم عملتون. خدا خودش به داد این دختر و این بچۀ معصوم برسه!»
و به اتاق باز آمد، و ضاهراً دنبال چیزی به پستو رفت ودو لیره ای را که در کهنه ای ته «ناندانی» قایم کرده بود درآورد و پیش مادرم آمد و گفت: «اینا رو شوهرت داده، می گفت گندماشو که بفروشه گوشواره و النگو هم برات می خره.» مادرم نشست با لیره ها عشق کردن.
شب که پدربزرگ از نماز عشا آمد خانه را در احوالی غیرعادی یافت: سماوری و لگنی و استکان های کمر باریک و بوی برنجی که تمام کوچه را برداشته بود. حال و قضیه را به یک نظر دریافت، امّا به روی خود نیاورد. همین که نشست مادربزرگ به مادرم گفت: «کافیه، چیزهایی را که شوهرت برات آورده به بابات نشان بده.» مادرم لیره ها را درآورد و داد به بابا. پدربزرگ چنانکه عادتش بود لبخندی بر لب آورد و سکه ها را تو دست گرداند و گفت: «به به، طلای احمر!» نمی دانم این لفظ را از کجا شنیده بود ولی هر طلایی را که می دید زرد کمرنگ هم که بود «طلای احمر» را فراموش نمی کرد_ ظاهراً مرادش از این کلمه «تمام عیار» بود. قدری آن ها را در دستش گرداند، و باز به به و چه چهی گفت، و آن ها را به مادرم برگرداند و با خیال راحت_ و با قبول شکست_ قبول شکست از مادربزرگ_ شامش را خورد.
دیروقت بود که پدرم برگشت: یک چند پس از نماز عشا بود… دیروقت بود. مردم شهر ما تاریک و روشنی غروب شام می خوردند و می خوابیدند. من داشتم آخرین وعدۀ شیرم را می خوردم. وقتی بابا آمد من بغل مادرم بودم و شیر می خوردم. مادربزرگ گفت: «کافیه تو بلند نشو، بذار بچه شیرشو بخوره.» و به این ترتیب به بابا حالی کرد که اگر بلند نشده قصد بی حرمتی نداشته_ مادرم همیشه جلو پای پدرم بلند می شد. بابا نشست و مادربزرگ سهم غذای او را که جلو اتاق گذاشته بود که گرم بماند برداشت و روی «مجمعه» گذاشت_ و گذاشت جلو بابا، و بابا مشغول خوردن شد. همانطور که می خورد پدربزرگ پرسید: «آغا، لیره ها را دانه ای چند خریدی؟»
بابا گفت: «لیره_ کدام لیره؟»
مادربزرگ که دید همین حالا است که گند قضیه درآید هول هولکی گفت: «آن دو لیره ای که برای کافیه آورده بودی.»
بابا گفت: «آه!… این مرد که هوش و حواس بارم نگذاشته. از بس پیشکش دادیم از هستی ساقط شدیم. لیره ها را دانه ای هشت قران و یک پناباد خریدم _ چطور؟»