رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت۱۲۱تا۱۴۰ 

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سرگیجه ای تنهایی من

رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت۱۲۱تا۱۴۰ 

رمان:سرگیجه های تنهایی من 

نویسنده :سید آوید محتشم

#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۲۱

خیره به میز مونده بود و دستاش دور لیوان نوشابه اش گره خورده…
دستمالی برداشتم و لبش رو که یه کم سسی بود پاک کردم و گفتم-بخور دیگه!
آهی کشید و با گنگی نگام کرد…سعی کردم لبخند بزنم-خوشمزه نیست؟بریم کباب بخوریم؟
هوفی کرد و گفت-خوابم میاد…
آهی کشیدم-هیچیی نخوردی که…
-اشتها ندارم…
نفسم رو محکم بیرون دادم…نادر میگفت نباید رو یه موضوع کلیک کنم..اصرار هم ممنوع بود…برای همین با یه لبخند الکی گفتم- پس صبر کن برم برای حساب….
از پشت میز بلند شدم… هنوز یه قدم برنداشته بودم که گفت-خودت نخوردی…
لبخند زدم-منم اشتها ندارم.
نگاهش با لایه ی اشک درخشید…بی طاقت رومو برگردوندم و به طرف صندوق رفتم…. قلـ ـبم فشرده میشد از دیدن حالتاش… بغضش…کلافگیش…
حساب کردم و نگاهی به میز انداختم… خیره به میز مونده بود و هنوز دستاش دور لیوان حـ ـلقه بود…
برگشتم سمت میز… کنارش ایسادم و گفتم-بریم؟
گنگ نگام کرد…چشماش شیشه ای شده بودن…لبـ ـاش رو روی هم فشار داد بلند شد…
-چیزی میخوای بگی؟
سرش رو تکون داد…دستش رو تو دستم فشردم و به طرف ماشین رفتم…
به محض بسته شدن در اشک رو صورتش روون شد…
سعی کردم خونسرد باشم….با ملایمت گفتم-نبینم اشکاتو…
با بغض گفت-چرا من اینقدر بدبختم؟
فرمون رو تو دستم فشردم…
-همینجوریش یه سال از همسنام عقب بودم…حالا باز…
سریع گفتم-میرم صحبت میکنم….تو آموزش و پرورش…پرونده پزشکیتو نشون میدم….شهریور میری برای امتحانا…گریه نکن…
با دستاش صورتش رو پوشوند و گفت-فردا فرنوش و سارا میخوان بیان دیدنم…چرا من اینقدر با اونا فرق دارم؟نه خونواده ای… نه آینده ای…نه امیدی…
مشتش رو کوبند رو رون پاش-اصلا من چرا به دنیا اومدم؟همش عذاب…رنج…سختی…نادر میگه رو حرفاش فکر کنم…ولی من نمیخوام فکر کنم.به امیدای واهی که بهم میدن نمیخوام فکر کنم…من میخوام بمیرم…
با سختی نفسم رو بیرون دادم….با صدا بینیش رو بالا کشید و بلندتر زار زد….
ماشین رو روشن کردم و گفتم-حداقل حرف بزن….گریه تنها که فایده نداره…
-تو…منو…هیع …درک نمیکنی….
آهی کشیدم و گفتم-چطوری بهت بفهمونم درکت میکنم؟بهانه من با هر یه دونه قطره اشکی که از چشمات میچکه میمیرم و زنده میشم…
با پشت دست اشکاش رو پاک کردن-من مردن و زنده شدنت رو نمیخوام….من کمکت رو میخواستم….وقتی اسمتو ضجه میزدم نبودی… کمکم نکردی.دستم رو نگرفتی. نجاتم ندادی…اگه درکم میکردی اون موقع به دادم میرسیدی….
آه کشیدم…پاهاش رو کشید تو شکمش…
مغز سرم تکون میخورد.بغض تو گلوم بالا پایین میشد…من بی عرضه…من از هه چی کمتر… نتونسته بودم هیچ غلطی بکنم… هیچی…
تلخ نفسم رو بیرون دادم…گاه وقتا حرف نزدن سنگین تر بود تا حرف به درد نخور تحویل دادن….
گذاشتم خون خونم رو بخوره…قلـ ـبم نا متعادل بزنه…مغز سرم تیر بکشه…پیـ ـشونیم داغ بشه و یهو یخ کنه… گذاشتم روحم خراشیده بشه از هجوم حقایقی که هر لحظه رو میشدن و دم نزدم!!!وقتی مقصر بودم…حرف زدنم به چه درد میخورد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۲۲

تا خود خونه اشک ریخت…حرف نزد فقط گریه کرد و من رو دلخون….دلم میخواست سرم رو بکوبونم به فرمون و بلند بلند زار بزنم….منم شکایت کنم…هق هق کنم… قلـ ـبم رو از سیـ ـنه بکشم بیرون،محاکمه کنم….قضاوت کنم… هوار هوار کنم… ولی نمیشد…نه که نشه…موقعیتش نبود…هرچند نشدن خودش ر نتیجه ی نبود موقعیته!
فقط آه کشیدم…. دستش رو تو دستم فشردم و گذاشتم گریه کنه…فقط با فشار گه گاهی دستم بهش میفهموندم هستم…میفهمم…غصه میخورم… دلم زار زدن میخواد….
همین که گاهی فشار دستم رو جواب میداد…همین که تو سکوت بینمون رو به سکوت بین دستامون نمیکشید،خودش کلی موهبت بود…ارزش داشت….اینکه گرمای سردی گراییده ی دستش رو ازم دریغ نداشت یه دنیا می ارزید…. یه کم بهم تسلی میداد…که هنوز امیدی هست….نوری هست… روشنی ای هست… تموم میشن مسائل ….بدبختیا…یه روز خوب میاد….و من ساده لوحانه با یه نفس عمیق سعی کردم دلم رو خوش کنم به اون فردایی که سالها بود میخواست بیاد!
رسیدیم خونه…. ماشین رو وارد حیاط کردم و گفتم-احیانا خواب نیستی که؟
با بغض سرش رو به نشونه ی نه تکون داد…
برگشتم سمتش… خم شدم طرفش و همزمان که کمـ ـربندش رو باز میکردم ،زمزمه کردم-حیف شد که….میخواستم در رکابتون باشم!
آهی کشید و همزمان با شدت گرفتن اشکاش گفت-تو شبنم رو رو دست نمیبردی،میبردی؟
از این سوالا یهوییش مات موندم…با شوک زبون به لـ ـبم کشید…
مشتش رو کوبید رو بازوم و زار زد-چرا اینقدر حسادتش رو تحریک کردی؟چرا؟چرا جلوی اون اینهمه بهم محبت میکردی تا …
مبهوت گفتم-بهانه…
بلند تر گریه کرد-شب دامادی دوستت یادته؟همون شبی که من مجبورت کردم تا تخـ ـت ببریم؟شبنم….شبنم از همون موقع از من متنفر شد….
های هایش شدیدتر شد-من بچه بودم…احمق بودم،درک نمیکردم…تو که بزرگ بودی،چرا اینقدر سیاست نداشتی که…
لـ ـبم رو گزیدم و توی دلم گفتم-خدایا این چه بدبختی ای بود…
یهو جیغ کشید-از همه متنفرم….از همه…. از همه ی کسایی که دنبال منافع خودشونن… از تویی که شبنم رو بازیچه قرار دادی تا نیازات رو برطرف کنی….فکر نکردی تیر کینه اش من رو نشونه میره… از اون بابک به اصطلاح پدر که ولم کرد و رفت…از اون فرحی که با برملا کردن رابطه ی من و تو باعث روشن شدن این آتیش شد…. از اون کسی که پدر واقعیمه و شواهد میگن هست ولی نیست…نیست که بیاد ببینه دخترش تو چه حال و روزیه… از همه متنفرم… از تو بیشتر از همه…
طاقت هرچیزی رو داشتم جز اینکه اینطور جسور زل بزنه تو چشمامو بگه ازم متنفره….
-از اون نادر که فکر میکنه خیلی میفهمه ولی هیچی حالیش نیست…. چه میدونه تو دل من چه خبره؟ تو این دل بی صاحب چه بل بشوییه…میگه درکم میکنه ولی درک نمیکنه…هیشکی درکم نمیکنه….از همه تو متنفرم… به خاطر تک تک ترحماتون… محبتای الکی و موقتیتون…. از همه تون بدم میاد….
قلـ ـبم تیر میکشید….توان فکر کردن به فکراشو نداشتم…همین که چند ثانیه تو گوشم وول خورده بودن داشتن روانیم میکردن،چه برسه بخوام بهشون فکرم بکنم….
آه کشیدم… با ترس و نامطمئن گفتم-بریم تو؟
جیغ کشید و خیلی یهوی چنگ انداخت به موهام….با تمام قدرت میکشید…. چشمامو روی هم فشار دادم….همین…هیچ عکس العمل دیگه ای نشون ندادم… اگر با زدن من آروم میشد …
-تقصیر توئه….همش تقصیر توئه….به خاطر تو من اینجوری شدم… یه نفر واقعا دوسم داشت،منم دوسش داشتم….اونم اینطوری شد…. چرا دوسم داشتی اتابک؟چرا عموم نبودی/؟چرا؟چرا ؟ تو فقط جواب سوالامو بده… دارم خفه میشم… دارم میمیرم… چرا دوسم داشتی….مگه نمیدونستی من طلسم شده ام…نحسم… بدبختم…بیچاره ام…
پوست سرم میسوخت…کش آوردنش رو حس میکردم…ولی اهمیت نداشت… اصلا اهمیت نداشت…زجر کشیدن بهانه اهمیت داشت که باعث کش آوردن سلولای عصبیم میشد….
-خب یه چیزی بگو…چرا هیچی نمیگی؟چرا ساکتی؟بگو که قبول داری مش تقصیر توئه…
چشمامو باز کردم…خیره شدم تو چشمای قرمز و بارونیش-تقصیر منه….همش تقصیر خودمه…حقته…هرچی بگی حقته…
دستاش رو از دور موهام باز کرد…با هق هق نالید-اتابک؟
بی اراده کشیدمش تو بغـ ـلم…-جون اتابک….میدونستی اتابک میمیره برات؟دوست داشته،داره…خواهد داشت…تو نحس نیستی… بیچاره و بدبخت نیستی…تو همه کس منی…عمری،زندگیمی…
-اینقدر خوب نباش…
گوشش رو که از حفاظ شالش بیرون زده بود بـ ـوسیدم و گفتم-کی گفته من ترحم میکنم؟هان؟
هیع هیع خفیفی کرد… چند ثانیه همونطوری تو بغـ ـلم موند…
از کشیده شدن ماهیچه های پهلوم،قیافه ام مچاله شد… فشار خفیفی به کمـ ـرش آوردم-بریم تو…
به سختی نفسی کشید-هَ…وا!
فکم رو روی هم فشار دادم و سریع از خودم جداش کردم…پلکاشو روی هم فشار داد…. خم شدم از توی داشبورد اسپری رو

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۵]
بیرون کشیدم …
همزمان با صدای پیس… فشار پلکاش کمتر شد….آه پر سر و صدایی کشیدم و پیاده شدم…
در رو باز کردم و کشیدمش تو بغـ ـلم…سرش رو چـ ـسبوند به سیـ ـنه ام … قلـ ـبم با شادی کوبید،کنار همه ی سر و صداهای تلخی که اطرافش بود….
رسیدم تو اتاق… با آرامش گذاشتمش روی تخـ ـت و گفتم-میخوای امشب رو حیاط بخوابیم؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد…
-به یاد قدیما… زیر آلاچیق؟هوم؟
خفه گفت-تو تو اتاقت بخواب…من تو اتاقم…
اخم خفیفی کردم-عمرا تنهات بذارم….عمرا!
اشک دوید تو چشماش…-حداقل رو زمین یه چیزی بنداز بخواب… هروقت بیار میشم تو نشستی…
جلوش زانو زدم… دستم رو رسوندم به گونه های خیسش و گفتم-من به اینکه کنارتو باشم راضیم… مدل خوابیدن که مهم نیس مموش…
فقط نگام کرد… پیـ ـشونیش رو بـ ـوسیدم و گفتم-من برم لباسم رو عوض کنم میام…باشه؟
سرش رو نرم تکون داد… دستش رو فشار دادم-دوست دارم….دوست دارم….دوست دارم…
لبـ ـاش رو جمع کرد… یه ذره از هم فاصله شون داد… چند ثانیه هی سعی کرد تکونشون بده اما….زبونش رو کشید بهشون… چشماش رو بست… یه قطره اشک رو صورتش سر خورد… دستم رو فشار داد و گفت-من بیشتر!
خنده نشست رو صورتم… صداقت کلامش….برق چشماش… دستاش رو بـ ـوسیدم….با تمام توانم به لبـ ـام فشردمشون و زیر لب گفتم-
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد….
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد…
و در اون لحظه…در کنار همه ی تلخی ها…حس کردم جهان بدجوری در کف اقبال منه….این اعتراف به دوست داشتن…با همه ی اعترافاش فرق داشت… یه فرق پررنگ…اینبار من دیگه عمو نبودم!!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۲۳

همینطور که سرش رو زانوم بود خوابش برد….موهاش رو کنار میزدم و پوست سفید سرش رو از نظر میگذروندم…یاد وقتی افتادم که آبله مرغون گرفته بود و تو سرش یه عالمه جوش…. تقلاهاش و نق نقاش سر اینکه میسوزن و میخارن…. اصرارش برای خاروندن سرش…
خندیدم…مثل همون روزا موهاش رو کنار زدم و دنبالش گشتم… هیچ رد و نشونی نبود…
نفسم رو بیرون دادم…موهاش رو با مرتب کردم …چراغ خواب رو خاموش کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار پشت سرم…
حرفاش تو سرم رژه میرفتن….
گلایه هاش… بغض صداش…
حرف زدنش درباره ی پدرش و حس عدم اطمینانی که با صحبت درباره اش تو چشماش مینشست…انگار هنوز باور نداشت کیانی دیوونه نیست…
سرم رو تکون دادم…بهانه با بی تعادلی تو رفتاراش منم متزلزل کرده….
اگه اطمینان نداشت که کیانی نیست،پس اون دوست دارم آخرش…با این جنس و لحن چی بود؟
صدای غر غری از ته ذهنم شنیدم-اتابک بگیر بخواب….
آهی کشیدم…
نگاهم رو وختم به صورت مهتابیش…حس کردم سرش روی پام اذیته… هرچی باشه بالشت نرم تر و مسطح تر بود…
آروم سرش رو بلند کردم و پامو عقب کشیدم… یه دستی بالش رو زیر سرش هول دادم…انجام اینجور کارای ساده ایم گاهی میتونست سخت باشه!وقتی ترس از بیدار شدن طرف تو وجود رخنه کرده باشه…. ترس از حـ ـلقه خوردن اشک تو نگاهش… محقق نشدن آرزوش…
پوفی کردم…
آروم از روی تخـ ـت پایین خزیدم… بالشش رو کشیدم بالا و خودش رو صاف خوابوندم… نفسم رو با خیال راحت بیرون فرستادم و سرم رو گذاشتم کنارش روی تخـ ـت… دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم و همینطور که با انگشتم پوستش رو بازی میدادم چشمامو بستم و از ته دل آرزو کردم-امشب بدون کابـ ـوس بگذره براش…
همینطور که با دستش بازی میکردم خواب رفتم…
حس کردم دستش داغه… سریع چشمامو باز کردم…اینقدر این چند وقت از حواسم کار کشیده بودم که شدیدا کارکشته شده بودن…
پلک زدم…
سرم درد میکرد…
خوابم میومد…
نگاهی به دستامون که توی هم گره خورده بود انداختم…
مطمئن بودم وقتی خوابیدم دستش تو دستم بود ولی الآن…انگشتامون گره خورده بودن…
ابروهامو بالا پایین کردم تا مطمئن شم درست میبینم…خمیازه ی خسته ای کشیدم و لبخند زدم…هنوز لبخندم کامل شکل نگرفته بود که از بین رفت…
دستم زیادی داغ بود…
پوفی کردم…
-وسواسی شدی اتابک….دستاتون عرق کردن….
باز خمیازه ی نصف نیمه ای کشیدم… با دست آزادم چشمامو فشار دادم…انگشتام رو باز کردم… از هم فاصله شون دادم و آروم دستش رو از دستم بیرون کشیدم….
با حرص دستم رو روی رو تخـ ـتی کشیدم و سر خودم غر زدم-خشکه!چی میگه عرق کرده…
آهی کشید و گفت-تبه…
لب گزیدم… اصلا نمیخواستم بهش فکر کنم…. کاش وقتی آرزو میکردم به جای بدون کابـ ـوس ، لفظ آروم رو به کار برده بودم…
شقیقه هام رو فشار دادم…
دستم رو رسوندم به پیـ ـشونیش… داغ داغ بود…
هوفی کردم…-یعنی میشه بیدار نشه؟
-خره تبش شدیده…
آهی کشیدم…. از جام بلند شدم و به طرف میز اتاقش رفتم…موبایلم رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم-۲:۳۹
بی توجه به ساعت شماره ی نادر رو گرفتم…
چند تا بوق خورد…داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صدای خواب آلودش تو گوشی نشست- اتابک؟
به طرف در اتاق رفتم…آروم دستگیره رو کشیدم پایین و گفتم-تب کرده…
خمیازه ای کشید…
-از مطب رفتین حرفی زد؟
سریع و خلاصه،چیزایی رو که گفته بود رو برای نادر بازگو کردم…
پوفی کرد و گفت-عصبیه…
-نه آروم بود وقتی خوابید!
-خره…تبش عصبیه!
سرم رو خاروندم-آهان…
-سعی کن تبش رو بیاری پایین،یه آرامبخشم بهش بده…
-اگه بهتر نشد…
صدای بلندش رو شنیدم-این چه عادت ننگیه که تو داری؟همش به فکر بدترینا باش تا سرت بیاد!
کلافه گفتم-ببخشید..ببخشید…
-برو گم شو حال آدم رو بهم میزنی منفی باف!اَه…
گوشیشو قطع کرد…هوفی کردم…بدبخت هی سعی میکرد این منفی بافی رو از من دور کنه اونوقت من…
زبونم رو روی لـ ـبم کشیدم و برگشتم تو اتاق…چند ثانیه نگاهش کردم…. پتورو از روش کنار زدم و بیرون رفتم… با ظرف آب و یه پارچه برگشتم…
باید پاشویه اش میکردم…
آهی کشیدم… چرا باید اینجوری تب کنه…چرا باید همچین ضربه ای بخوره…چرا واقعا؟
پارچه رو چلوندم… صدای قطره های آبی که ازش میچکیدن سکوت اتاق رو شکست و آهم رو خفه کرد…
-مقصری…زجر کشیدنش رو ببین…همش به خاطر توئه… توی بی شعور…. حقته! این خود خوری و ناتوانی حقته…
محکم تر پارچه رو فشردم…. دستای خیسم رو به پیـ ـشونیم کشیدم… داغ بود…منم تب داشتم… منم زجر میکشیدم… منم احتیاج به حمایت داشتم… اما… یه چیز واضح بود…پررنگ بود… من داشتم تاوان پس میدادم…
-جیک جیک مـ ـستونت بود…
پوزخندی زدم-چه جیک جیکیم بود!
-حقته!بکش…
-دارم میکشم….ولی این خیلی

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۵]
سنگینه… بهانه… چرا اون؟همه جوره تحمل داشتم این تاوان رو،ولی اینجوریش…
تلخ نفسم رو فوت کردم….پارچه رو کشیدم رو دستش… صورتش رو جمع کرد…
سرم رو گرفتم سمت سقف و گفتم-با این مجازاتت،گل گناهامو که چه عرض کنم،گناهای ۷ پشتمم ریختی…غلط کردم… تمومش کن… بقیه بازی رو خودم چاکرتم…بهانه ام رو آزار نده.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۲۴

بهانه
گرم بود…خسته بودم…تشنه…آی..
خزیدن دستی زیر سرم ….نیم خیز شدم…ستون مهره هام تیر کشید…-آی…
صداهای نا مفهوم…خنکی آب…تلخی یه قرص…نفس تازه کردم…
پیـ ـشونیم داغ شد…مماس شدن بدنم رو با تشک حس کردم…هنوز گرم بود…
-اتابک…
-جونم؟
-گرمه.
صدای چیک چیک قطره های آب….سردی و خیسی…رو پیـ ـشونیم…درست رو همون جایی که با داغی لبـ ـاش سوخته بود…. عصبی چشمامو باز کردم…به چه حقی اون داغی رو از بین برده بود….
-چیکار میکنی؟
نگاه سرخش رنگ تعجب گرفت-تب داری…
پارچه رو از روی پیـ ـشونیم برداشتم و پرتش کردم…
-بهانه باید تبت بیاد پایین.
-نمیخوام…
سرم رو روی بالش گذاشتم…. دلم گریه میخواست…غر زدن و نق نق کردن میخواست…ولی…
پوفی کشیدم…اتابک گناه داشت.
خزیدن دستش رو بین موهام حس کردم….
-بهانه؟
به زبون آوردم هرچی تو سرم رژه میرفت…
-بابک میدونه زنش چه شاهکاری کرده؟
اخم واضحی کرد-نه….
با بغض گفتم-بابام میدونه دخترش پیش یه…
پوزخندی زدم-نامحرمه؟
فقط نگام کرد…
کلافه از نگاه و پر ولی پوچش نالیدم-شبنمم مریض میشد مراقبتش رو میکردی؟چشمات به خاطرش سرخ میشد؟پیشش بودی به منم فکر میکردی؟هان؟
با دستاش مانعم شد بشینم…با حرص گفت-داری هذیون میگی..بگیر بخواب…
داد زدم-هذیون نیس…واقعیته….وقتی کنار من بودی به اون فکر میکردی،پیش اون بودی چطور…
چشماشو بستم و نالید-همیشه تو ذهنم بودی…همیشه…
مشتم رو به شونه اش کوبیدم…-پس چرا…چرا رفتی سمت شبنم و اونای دیگه؟چرا اینقدر باعث رنجش من شدی…
-بهانه…
-بهانه چی؟چه فایده اره کنارم بیدار میمونی،وقتی بزرگترین ضربه رو به خاطر تو خوردم؟
دستاشو مشت کرد…
-چرا هیچی نمیگی…
آهی کشید…
-حرف راست جواب نداره…
مشتم رو محکم تر روی شونه اش گذاشتم…-یه چیزی بگو سکوت نکن….
پوفی کرد….بلند شد وایساد… چند قدم رفت… یه دفعه چرخید سمتم… ستاش هنوز مشت بودن… مغز سرم دام دام میکرد…
دو بار محکم نفسش رو بیرون داد و گفت-بخواب…. بخواب بهانه… فردا با هم حرف میزنیم…بخواب قشنگم…. الان حالت خوب نیست… حال منم…
چند ثانیه چشماشو بست…. چند ثانیه نفسم حبس موند…
خزیدم زیر پتو…بی توجه به داغی تنم…گرمی هوا…
پتو رو کنار کشید… پرتش کرد رو زمین… دستم رو کشید… متعجب نگاهش کردم… با تمام قدرت دستمال رو چلوند و گفت-بخواب … سعی کن بخوابی…
دستمال رو روی دستم گذاشت…ناله ای کردم و اشکم روون شد…چشماشو روی هم فشار داد…
-گریه نکن…اصلا…
دستمال رو پریت کرد تو ظرف و گغت-بریم دکتر….
نادم از حرفایی که بهش زده بودم….خجالت زده به خاطر برخوردام،صداش زدم…
نگام کرد…نگاه کلافه قرمزش اذیتم میکرد…-بغـ ـلم کن…
پوفی کشید و محکم بغـ ـلم کرد… هق هق کردم-خیلی بدم؟
-نیستی…
-اذیتت میکنم…
فشارم داد-بخواب…من …نمیگم درکت میکنم ولی بهت حق میدم…
-اتابک؟
-جونم؟
-من میترسم…
-از چی عروسک؟
-شبنم… میترسم برگرده….تورو بگیره ازم…
آنچنان فشارم داد که ناله ام بلند شد..-هیسسسس….چرت و پرت نگو..
-باشه باشه…فشارم نده….
فشار دستاش رو کم کرد…گردنم رو بـ ـوسید…نفس عمیق کشیدم…
-اتابک؟
-جانم نفسم؟
-پیشم میمونی نه؟
-پیشتم…پشتتم…
-قول؟
-قول…
-فردا…فردا…
محکم تر گردنم رو بـ ـوسید…قلـ ـبم تیر کشید…. یه تصویر مثل برق از جلو چشمم رد شد…
نفسم قطع شد…
-بهانه..
-هههه…
-بهانه نفس…نفس بکش…
صدای جیغ خودم تو گوشم منعکس شد… قلـ ـبم…آخ…
اسپری رو گرفت جلوی صورتم…
یه لبخند کریه…تقلا…بوی سیـ ـگار و الـ ـکل…عرق…
-آخ…
تکونای دست اتابک…نگاه نگرانش…خنده ای مـ ـستانه ی شبنم…
کشیه شدن موهام… زبری دستایی که به بدنم سابیده میشد….
چشمامو روی هم فشار داد و با تمام قدرت جیغ کشیدم… التماس کردم…. لبـ ـاش رو از گردنم جدا کنه… قلـ ـبم…….آیییی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۲۵

 

اتابک
-اینقدر راه نرو!
بغضم رو فرو خوردم…دستی تو موهای پریشونم کشیدم و نالیدم…-نمیفهمی چه خبره تو دلم…نمیفهمی!
پوفی کرد…
-سعی کن ریلکس باشی…حرص خوردن دردی رو درمون نمیکنه!
عصبی از شنیدن این حرفش به طرفش هجوم بردم…دستامو به یقه اش گره دادم و غریدم-درک نمیکنی لااقل عصبی نکن!میفهمی منو؟ اگه میفهمیدی اینقدر راحت از ریلکس بودن حرف نمیزدی… اگه میفهمیدی اینقدر راحت ازم نمیخواستی آروم شم… نادر تو بغـ ـل من بود… خودش خواست بغـ ـلش کنم… میفهمی؟تو بغـ ـل من یاد چی افتاد رو نمیدونم… شروع کرد به زجه زدن…ناله…بفهم عوضی… تو بغـ ـل من زجر کشید ….اونوقت من..منه بی عرضه…من از سگ پست تر هیچ غلطی نتونستم بکنم…میفهمی؟بازم بگو آروم باش… بازم…
-اتابک…باشه پسر…باشه…من نمیفهممت… ولی با حرص خوردن و عصبانیت کاری نمیشه کرد…باید به حرفام گوش بدی…
دستاشو روی دستام که هنوز زندانبان یقه اش بودن گذاشت…خیره شد تو چشمام…نگاهش رنگ همدردی داشت…یه درک متقابل… خوشحال بودم که حداقل از ترحم خبری نیست.
نفسم رو با تمام قدرت بیرون فرستادم و دستامو باز کرد…
هوفی کردم…
پشتم رو بهش کردم… به طرف پنجره رفتم…
زل زدم به خیابون…به خیابون خلوت جلوی خونه….
چند دقیقه به سکوت گذشت… یه نفس عمیق کشید و بعد شروع کرد به حرف زدن-حرف بزن…باهام درد و دل کن…خودت رو سبک کن..هرطور که وس داری…بیا من و بزن…سرم داد بکش..برو یه جای خلوت نعره بزن…. فقط سعی کن سبک شی… بغضت رو قورت نده اتابک…تو باید سببک باشی تا بتونی با بهانه کنار بیای…تا بتونی جلوش محکم وایسی…میفهمی منو؟
سر تکون دادم…
-امیدوار بودم همچین ری اکشنی نداشته باشه… هرچند امید نسبتا محالی بود،ولی…. .ولی بهانه تو یه ماهه گذشته نسبتا خوب عل کرده بود….هی امیدم …
هوفی کرد-بیخیال اینکه من چی فکر میکردم.مهم اینه که الان یه همچین مسئله ای وجود داره!باید سعی کنیم حلش کنیم هرچند سخته…
پیـ ـشونی داغم رو چـ ـسبوندم به شیشه ی نسبتا خنک رو به روم و خیره شدم به ماشین….
-اتابک…این رو هر کس که بویی از انسانیت برده باشه،میدونه که ورود به دنیای زنانه برای دخترا چقدر سخته…
قلـ ـبم سوخت…اشک به چشمم دوید…
-من هر روز چقر مراجع دارم،زنای متاهلی که از روابط زناشوییشون ناراضین،با اینکه تجربه ی تلخی هم از شروع رابطه ندارن… ولی… بهانه…
فقط آه کشیدم…قلـ ـبم داشت آتیش میگرفت…
-اولینا همیشه موندگارن…مخصوصا یه همچین تجربه ای… توقع بی جاییه که بخوایم…
از شنیدن حقایقی که از فکر کردن بهشون وحشت داشتم،چه برسه به شنیدنشون،دستم رو مشت کردم…تکیه ی پیـ ـشونیم رو از شیشه ای که با نفسام خیس شده بود گرفتم و گفتم-من فقط بغـ ـلش کرده بودم…اونم به خواسته ی خودش…
-تو بـ ـوسیدیش اتابک…
موهام رو کشیدم-گردنش رو…اینو که همیشه میبـ ـوسیدم…
یه قطره اشک رو صورتم قل خورد….-تو بغـ ـل من یاد چی افتاد؟ وای سرم داره میترکه….
کنار دیوار چمپاتمه زدم-یه لحظه خودت رو بذار جای من….نادر دارم آتیش میگیرم…جیغ که میزد دلم میخواست خودم رو حلق آویز کنم… التماس که میکرد دوس داشتم سرم رو بکوبونم به دیوار…
موهام رو کشیدم و گفتم-با نفرت زل زد تو صورتم میگفت ولش کنم… جیغ میکشید میگفت …
از یادآوری حرفاش نفسم حبس شد…قلـ ـبم وحشیانه شروع به تپش کرد… تیر کشید….
نادر کنارم نشست…
زل زد تو چشمام…نگاه خیسم رو ازش گرفتم…
-هرچی بگی حق داری رفیق…ولی… صبور باش اتابک…مثل همه ی وقتایی که…
-روحش رو نابود کردن…. روحش رو کشتن… بهانه ی من خیلی وقته نخندیده…اینا برام درده…بفهم درده….
بازوم رو فشار داد…
پلک زد و مطمئن گفت-مطمئنم از پسش بر میای….زمان درمان گره…. صبر کن….صبر!

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۲۶

بهانه

 

نگین خندید…موهام رو بهم ریخت و گفت-بیا دیگه بهانه…من و سعید و فک و فامیلشون داریم میریم…تو هم بیا باهامون…به خدا خوش میگذره!
با اخم گفتم-حوصله ندارم!
قیافه اش رو آویزون کرد-لوس نشو دیگه… همش سه روزه…مطمئنم اتابکم قبول میکنه…
چشمامو بستم… کلافه پوست پشت ستم رو کشیدم و گفتم-حوصله ندارم!
-این رو که صدبار گفتی…یه چیز دیگه بگو…
با بغض خیره شم بهش…-من از شمال خاطره خوبی ندارم!
پوفی کرد…-خب ببین حتما شمال که نمیرن…میخوان سه روز برن ولگردی…شمال نشد…هان!
از جیغی که کشید،در جا صاف نشستم..نگین دستش رو جلوی صورتش گرفت و گفت-اوپس!ساری ترسوندمت!
بعد خندید-بریم لواسون…چطوره هان؟بابابزرگمون یه باغ داره …
بعد یهو اخم کرد-رفتیم دیگه..یادت نیس؟چهارشنبه سوری ۳سال پیش…بریم اونجا؟
لـ ـبم رو تر کردم-حوصله ندارم!
دستاشو برد بالا و طوری آورد پایین گفتم که مغزم رو نشونه رفته…ولی نزدیک سرم نگه داشت و گفت-غلط کردی…اصن من چرا از تو دارم نظرخواهی میکنم…میای،خوبشم میای…با اون اتابک اخمالو هم میای… وتاتونم دیوونه اید!ایش!
چشمامو بستم تا قیافه ی هیجان زده اش رو نبینم..چقدرم حرف میزد…اووووف.
-من نمیام!
واسم زبون در آورد-نیا…میبریمت!
میبرنم….میبرنم.. زورکی … میشه ! کاری نداره…مثل اونشب…. زورکی…
اشک دوید تو چشمام…
-به زور؟
نگین بدون اینکه نگام کنه،همینطور که تو صفحه گوشیش غرق بود گفت-به زور…
باز یه تصویر از جلو چشمم رد شد… اول از همه لبـ ـام تیر کشیدن… سریع دستم رو رسوندم بهشون…خیلی وقت بود که خوب خوب بودن….براکتام عوض شده بود…. کش رنگی رنگی روشون رو پوشونده بود…
-بهانه جمع کن وسیله هاتو که فرا کله سحر راه میفتیم…بذار به سعیدم بگم فک و فامیلشون رو ردیف کنه…
بغضم هر لحظه عمیق تر شد…. براکتام رو لمس کردم… درد دندونام….لـ ـبم… مزه ی خون…احساس خفگی…
سریع نفسم رو بیرون دادم… مطمئن شدم میتونم نفس بکشم…
-الو سعید…
یه صدای خشن-خرده حسابی…
جلوی چشمام سیاهی رفت…
نگین تو اتاق رژه میرفت و بلند بلند چیزایی میگفت…بوی خنک و ضعیف عطرش…قاطی شد با بوی عرق و سیـ ـگار….
سرم گیج رفت….
کتفم تیر کشید…دهنم مزه ی خون میداد…بغضم…
یه چیز بیخ گلوم رو گرفته بود…عرق نشست رو تنم…… لرزیدم… قلـ ـبم داشت اذیتم میکرد… تو بدنم زیادی بود…
-بریم لواسون….ئه؟سعید!
خش خش خنده ی ظریفش…یه خنده ی وحشی،کریه…زشت…
سرم بدتر گیج رفت…دنیا داشت تیره تر میشد….یه درد غیرقابل تحمل… فرو رفتن پنجه هایی تو گوشت تنم…اشک… هق هق…
نگین هنوز میخندید…
جلوم راه میرفت….
نفسم تنگی کرد…
دیوار جلو عقب میشد…
یه نگاه دریده رو صورتم بود…. یه خنده ی زشت…دندونای زرد…بوی گند…
دستم رو رسوندم به یقه ام…
نگین هنوز تو اتاق راه میرفت…میخندید…بلند بلند حرف میزد…
مرد بلند بلند فحش میداد…حرفای زشت میزد…صدای زجه های خودم….
سرم رو تکون دادم… پلکامو بهم فشردم…
هوا…خنکی…آب…
از رو تخـ ـت پریدم… بی توجه به نگاه نگین… دستامو رو گوشام گذاشتم و به طرف دستشویی دویدم…. دلم میخواست عق بزنم… بالا بیارم این خاطرات رو… این زجه هارو..
-بهانه خوبی؟
بدون جواب از اتاق بیرون دویدم… در دستشویی رو باز کردم و هق هق کنون خودم و پرت کردم داخلش… مشت مشت آب سر پاشیدم به صورتم…
هنوز میخندید…
نالیدم-نخند….
مشتم رو کوبیدم به رو شویی… دستم سوخت… قطره های اشک و آب میچکیدن تو روشویی…
-بهانه؟
صدای نگران اتابک…پس زمینه ی صدای ناله هام…اتابک ،اتابک زدنام….
مشتی که کوبیده میشد به در-بهانه…بهانه…
مشتایی که کوبیده شد به دهنم وقتی اسمش رو صدا کردم…
-باز کن در و… بهانه… خوبی..
-بهانه عزیزم باز کن درو…
این نادر بود…
الآن بودن… اونموقع نبودن هیشکدومشون…
-بهانه گلم…
نگینم بود…
کنار دیوار چمپاتمه زدم… سرم رو روی زانوهام گذاشتم و از ته دل زار زدم…
-خدایا… بهانه باز کن در رو…
بی توجه به التماسای اتابک فقط زار زدم…گریه کردم… به حال و روزام…به فیلمی که هر لحظه برام تکرار میشد….
یاد جمله ای افتادم که یه زمانی فرنوش میگفت و من بهش میخندیدم…
خدایا…گفتی مرگ حق است…من حقم را میخواهم…
زمزمه کردم-حقم رو میخوام خدا…حقم رو..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۲۷

اتابک

با تمام قدرت در رو کوبیدم-بهانه…بهانه جان…
میلرزیدم…از درون میلرزیدم..قلـ ـبم نامطمئن میزد….بدنم گر گرفته بود…
نادر سعی داشت آرومم کنه…ولی هیچی از حرفاش رو نیمشنیدم،صدای هق هقای بهانه تو سرم میچرخید…. نگین با حرص پوست لبش رو میکند و راه میرفت…
-بهانه…
-هیس اتابک…
با خروش برگشتم سمتش-تو خفه شو…
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد-قرارمون آرامش بود…
بی توجه دوباره در رو کوبیدم و گفتم-باز کن ببینمت بهانه….دارم میمیرم…
-اتابک…؟
نادر رو که بی وقفه اسمم رو صدا میزد هول دادم و محکم تر به در زدم…
در رو باز کرد…
از دیدن صورتش..قلـ ـبم برای چن ثانیه فراموش کرد تپیدن رو…
بغض چنگ انداخت به گلوم…شقیقه هام سوختن…-زندگیم…
نگاهش رو از صورتم گرفت و با عصبانیت کنارم زد-تنهام بذار…
به طرف اتاق رفت…
بی توجه به جمله اش خواستم دنبالش برم که نادر مانع شد-صبر کن…
پوفی کردم…
نگین هنوز پوست لبش رو میکشید… بهانه در رو محکم بست…
نفسم رو پر صدا بیرون دادم…
کنار در نشستم و سرم رو تو دست گرفتم…کلافه بودم…واقعا کلافه بودم…
-ببین اتابک…
سریع و مسلسل وار تکرار کردم-باید خونسرد باشم…آرامش به خرج بدم…موضوع رو هیجانی نکنم….
نگاه تندم رو به صورتش دوختم- نمیتونم… نمیتونم ، میفهمی؟ نمی تونم !
-خیل خب…. خیل خب عصبی نشو…من میگم سعی کن…
خسته از شنیدن حرفای تکراری و بی اثر گفتم-نمیخوام سعی کنم!
-بچه نشو اتا…بهتر از هرکس دیگه ای میدونی با نگرانیات داری کار و خراب میکنی!بهانه باید تنها باشه…باید خوب قضیه رو برای خودش حلاجی کنه…اینکه همش کنارشی،بهش لطف نمیکنی!تو بهانه رو وابسته کردی…بذار دل ببنده…
خشمگین نگاهش کردم….حرفاش تو کتم نمیرفت…من بهانه رو تنها بذارم؟تا بره تو خودش؟تا بغض کنه،خیره بشه به یه نقطه ی نا معین؟ اشک رو صورتش قل بخوره…گلوش از یه خروار حرف باد کنه؟ شبا کابـ ـوس ببینه و بترسه؟ نادر چرا چرت و پرت میگفت؟ چرا/؟
تمام افکارم رو با حرص گفتم…تند و تند…بازم مسلسل وار!
نار هوفی کرد… با انگشت شستش پیـ ـشونیش رو فشرد و گفت-اینکه شبا پیشش بمونی خیلی خوبه…ولی تو یه موقعی مثل الان…مثل اردک راه نیفت دنبالش!
فقط نگاهش کردم…مثل اردک….یهو یادم انداخت مثل اردک راه میرم…
۱۴ سال اختلاف سنی…یه کلیه ی نداشته… یه پای کوتاه…موهای شقیقه ای که به سفیدی میزدن…سکته ی قلبی… سابقه ی درخشان…
-اتابک منظور من…
با اخم گفتم-هیچی نگو…
نگین مداخله کرد-خب گوش به حرفاشو..بدتو که نمیخواد!
اینبار تیر خشمم اون رو نشونه رفت-چی بهش گفتی که اینطوری بهم ریخت؟قبلش که خوب بود!
نگین متعجب نگام کرد….نادر بهش اشاره زد تا تنهامون بذاره و بعد گفت-حیف که میدونم حالت بده،وگرنه جواب اینطور حرف زدنت رو میدادی….تقصیر اون چیه؟بهانه مـ ـستعده هر نوع ری اکشنی هست!
با عصبانیت بلند شدم… بی توجه به حرفش گفتم-با یه کلیه میشه زندگی کرد… با رعایت رژیم غذایی و حرفای دکتر میشه از ناراحتی قلبی جست، با یه عمل ساده میشه مشکل راه رفتن رو حل کرد…. با چی میتونم گذشتم رو حذف کنم؟ چطوری میتونم ذهن بهانه رو دلیت کنم؟میدونی؟
زل زد تو صورتم….اشک دوید تو چشمام…. با عجز گفتم-اینی که هستم…اینی که جلوته….هیچی نمی ارزه!هیچی!دلش به همون وابستگی ای که بهانه بهش داره خوشه!!!
آهی کشیدم…رو برردوندم تا شکستنم رو نبینه!نا امید شدنم….بریدنم رو…-بهانه دلبسته ی من نمیشه!نمیشه نادر!!تلاش بیهوده اس!
بعد بدون اینکه منتظر بمونم به طرف اتاق رفتم…من چقدر زیاده خواه بودم..چقدر…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۲۸

بهانه
تقه ای به در خورد…نگاه خیسم رو از قاب عکس مامان گرفتم و با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم-بله؟
در باز شد و نادر سرش رو آورد داخل…با چشمای بسته گفت-خاله قزی چادرت سرته؟بیام تو؟
پوفی کشیدم و عکس رو گذاشتم زیر بالشم و گفتم-لوس نشو!
خندید…بی خیال. چشماشو باز کرد و وارد اتاق شد-سلام عرض شد!احوالات عالی متعالی…پارسال دوست امسال آشنا… با ما به از این باش که با خلق جهانی… ای بی وفا…رسم وفا از غم بیاموز… غم با همه….با همه…امممم….
سرش رو خاروند و لبـ ـاش رو یه طرف جمع کرد-با همه چی؟تو میدونی بقیه اش رو؟
کلافه از پر حرفیاش نفس صدا داری کشیدم و گفتم-نه نمیدونم!
-ای بابا!
عروسک باب اسفنجیم رو از تو قفسه برداشت و گفت-این پاتریکه؟
اخم کردم و با حرص گفتم-این باب اسفنجیه…باتریک اون یکیه!
اشاره ای به پاتریک کردم…. دستش رو به طرف باربی دراز کرد و گفت-اینه؟این به این لاغری… چی اتابک میگفت پاتریک چاقه!
فکر کردم…خیلی وقت بود با اتابک باب اسفنجی نگاه نکرده بودم…
پوفی کردم…
-به چشم خواهری خوشگلم هست!
زدم زیر خنده!
نادر سریع گفت-خندیدی…خندیدی…
بعد داد زد-اتابک…اتابک بدو بیا خندید!
چشمکی به من زد و در رو باز کرد و گفت-دیدی خندید…خوش رو واسه تو لوس میکنه!
همینطور که میخندیدم،خیره شدم به قیافه ی دمغ اتابک که با یه لبخند محو نگام میکرد…از دیدن محبت خالص ته نگاش،که با یه دلواپسی پر رنگ قاطی بود….دلم لرزید…خجالت کشیدم…از چی رو نمیدونم…فقط میدونم که خجالت کشیدم…رو از داغی گونه هام فهمیدم…سرم رو پایین انداختم…
نادر همچنان مشغول لودگی بود…
-اتابک اینقدر میگم زن میخوام…تو همچین جیگری تو خونتون داری رو نمیکنی؟
باربی رو پرت کرد تو بغـ ـل اتابک و ادامه داد-بهانه این دوستتم با خودت بیار،شاید از من خوشش اومد…باهم آشنا شدیم و… فقط یه سوال…. تا حدی که سواد من قد میده پاتریک اسم پسره..
باربی رو از دست اتابک گرفت،لباسش رو زد بالا و با دقت نگاهی به بدنش انداخت و با خجالت خنده داری لبش رو گاز گرفت-خاک به سرم اتابک،سوتینم تنش نیس….
اتابک مشت محکمی ،نثار گردن نادر کرد و گفت-خجالت بکش….
خندیدم… اتابک با خنده ای واضح نگام کرد و بی توجه به نادر که با اخ و ناله گردنش رو میمالید گفت-میای با نادر اینا بریم سفر؟
اخمام تو هم رفتن…بازم یه لغت پر رنگ شد-زورکی…
نگاه اتابک نگران شد….
لب گزیدم…همینطور که با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم-شمال نه!
نادر خندید-لواسون…خوبه؟
یه نفس عمیق و…خیره تو چشمای اتابک… پلک زد…پلک زدم-بریم!
نادر سرخوش بشکنی زد…
-پاتریکم ببریم؟
بلند خندیدم….از روی تخـ ـت بلند شدم…. بی توجه به نگاه سنگین اتابک،به طرف کمد عروسکام رفتم… پاتریک رو برداشتم و دادم دست نادر و گفتم-این پاتریکه فرزندم!اونی که تو دستته باربیه!
نار ابروهاشو داد بالا و گفت-جون من؟
بعد با حالت چندش،باربی رو پرت کرد تو بغـ ـلم و گفت-عامل اصلی قرطی بار اومدن زنای اروپایی همین ضعیفه اس!نخواستیم بابا! فکر کن زن من بشه…خونه ام ویرون میشه…ام الفساد!
بلند بلند به لودگیای بیش از حد لوس نادر خندیدم…. اتابک فقط نگام کرد… نادر یه بند حرف میزد و من فقط میخندیدم….میخندیدم تا نگاه منتظر اتابک رو جواب بدم…تا اذیتایی که در حقش کرده بودم رو جبران کنم…میونستم برای دیدن خنده ام بی طاقته…. بی انصافی بود دریغ کنم….
خندید… دستش رو رسوند ب گونه ام..با محبت صورتم رو نـ ـوازش کرد… این نـ ـوازش رو دوست داشتم… دستاش زبر نبودن…بودن ولی نه مثل…
لـ ـبم رو گزیدم و با خودم غر زدم-فکر بد کردی میکوبونمت تو دیوار….
خیره شدم تو صورت اتا…نادر هوفی کرد…
-من و نگین بریم بار ببندیم…شمام حاضر باشید فردا ۱۰ به بعد راه میفتیم…
اتابک انگشت شستش رو رو صورتم فشار داد و بدون اینکه نادر رو نگاه کنه گفت-باشه!
نادر همینطور که از در اتاق بیرون میرفت به من گفت-حالا دوستتم بیار…شاید…خب….یه جوری…
چشمکی زد…. کلا زیادی سرخوش بود… خندیدم… فشار دست اتابک رو صورتم زیاد شد…
لپم رو کشید و با محبت گفت-همیشه بخند…. بخند نفسم…
خندیدم….بی توجه به بغضی که تو گلوم غوغا میکرد….
صدای نگین از پایین پله ها اومد-ما رفتیم بچه ها… شبتون بخیر…بهانه بای بای!
نادر داد کشید-دوستتم بیار…
سرم رو تکیه دام به سیـ ـنه ی اتابک…. دستش رو پیچید دور کمـ ـرم..همینطور که به صدای قلبش گوش میدادم گفتم-به نظرت خوش میگذره؟
دست آزادش رو تو موهام کشید و گفت-تو که باشی….حتما!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۲۹

 

اتابک
صدای جیغ و داد بچه ها از حیاط میومد… نفسم رو محکم بیرون دادم و به طرف بالکن رفتم…پتو مسافرتی رو دست به دست کردم… خیره شده بود به رو به روش و اشک رو صورتش جریان داشت… قلـ ـبم فشرده شد… نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک سر شب رو به ریه هام کشیدم… پتو رو باز کردم و رو دوشش انداختم…
-سرما نخوریا!
نگاهش رو از نقطه گرفت.با چشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت-اتابک؟
لبخند زدم… کنارش روی زمین نشستم و گفتم-جانم؟
-دلم گرفته…
سعی کردم آروم باشم…ریلکس و خونسرد…-چرا نیومدی پایین؟ پیش بچه ها؟دارن وسطی بازی میکنن…
بغض کرد… با صدای گرفته گفت-حس میکنم وصله ی ناجورم…
دستم مشت شد…
-من خیلی با همه فرق دارم…ندارم اتا؟
لب تر کردم…هنوز در تلاش بودم برای خونسرد جلوه کردن-هیچ فرقی با بقیه نداری…هیچی…تو هم مثل اونایی…
-اونا….اونا تجربه های من رو…
فرو رفتن ناخنامو تو گوش دستم حس میکردم…قلـ ـبم بد میزد…
-وقتی ازشون دوری میکنی…وقتی کز میکنی یه گوشه…اونا حس میکنن تو سرت یه خبراییه…ولی وقتی بری تو جمعشون،بگی بخندی،باهاشون وسطی بازی کنی…میشی مثل همونا…
-کنار جمع حس خوبی ندارم…
-تنهایی بهت حس خوبی میده؟
سرش رو تکون داد… سرش رو تکیه داد به شونه ام-کنار تو حالم خوبه…
چشمامو بستم…بستم تا راحتتر بتنم شیرین حرفش رو مزه مزه کنم…
-دوس داری تنها باشیم؟
-اوهوم…
-خودمون دوتا؟نظرت چیه وسایلمون رو جمع کنیم بریم باغ خودمون؟هوم؟
سرش رو از شونه ام جدا کرد-واقعا میگی؟
-آره…
-نادر و نگین دلخور میشن…
پلک زدم…-اونا خوشحالی تورو میخوان.
-فوتبال دستی بازی کنیم!
-فوتبال دستی،پلی استیشن…
کول دیسک رو از جیب شلوارم در آوردم-چند تا فیلم توپ و رمانتیک…نظرت چیه؟
خندید و سر تکون داد…
موهاش رو پشت گوشش فرستادم… روی چشماشو بـ ـوسیدم و گفتم-شام رو بمونیم یا بریم؟
زبونش رو به لبش کشید-نه بمونیم…من گشنمه…
لبخند زدم.با اینکه بعید میدونستم درست و حسابی غذا بخوره ولی…
-اتابک…بهانه… شام!
وایسادم…وایساد…دستش رو تو دستم گرفتم…انگتاش رو فرستاد بین انگشتام…دستش رو فشردم..
-اینطوری دوس داری دستت رو بگیرم!
مات خندید-اینطوری مطمئنم ،دستم عرق هم بکنه از دستت لیز نمیخوره!
فشار شدید تری به دستش آوردم-ولش نمیکنم..نگران نباش
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۴]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۰

بهانه کنار نگین و چند تا دختر دیگه نشسته بود و به حرفاشون میخندید… خیره بودم رو صورتش… مشخص بود خنده هاش از ته دل نیستن…ولی همین که سعی میکرد بخنده جای شکر داشت…هر از گاهیم گازی به پیتزاش میزد…
با فرود اومن دست نادر روی شونه ام نگاهم رو از بهانه گرفتم و خیره شدم تو صورتش… چشماش برق عجیبی داشت… خندون گفت-بدو بریم بیرون باید حرف بزنیم…
مبهوت نگاهش کردم…بازوم رو کشید و مجبورم کرد از روی مبل بلند شم… جمع اینقدر شلوغ بود که کسی متوجه غیبتمون نشه…
تو حیاط نادر سرخوش گفت-گرفتنش!
فقط نگاهش کردم…-شبنم رو…
بلند بلند خندید-آره…وای اتابک!جرمش حالا سنگین تره…آدم ربایی…همدستی در تجـ ـاوز به عنف…تلاش برای خروج غیر قانونی از کشور…
حس کردم یه بار سنگین از روی شونه هام برداشته شد…قلـ ـبم حالا آزادانه تر میزد…
-شبنم یه روانیه…اونشب بهم گفت بلیط گرفته برای رفتن از ایران….ولی…ولی نمیدونم چرا با اون پرواز نرفت…
نادر خندید-اون پرواز به تاخیر افتاده بود…درست بعد از به هوش اومدن تو و اون حرفت….بلافاصله ممنوع الخروجش کردن…
-الآن داری به من میگی؟
-اتا تو اینقدر حالت بد بود که توجهی به این حرفا نداشتی…گفتم همه رو بهت…
آب دهنم رو قورت دادم… دلم میخواست داد بزنم بگم ممنون خدا جون…ممنونم…
-اعدامش قطعیه…
از شنیدن کلمه ی اعدام…یه لحظه دلم لرزید…ولی…وقتی یاد جنایتی که در حق بهانه کرد افتادم…فکم منقبض شد…. اعدام کم بود براش… روح بهانه رو کشته بود… روحش باید کشته میشد…
-کجاس؟
نادر سرخوشانه میخندید… رسما داشت میرقصید…با خوشحالی گفت-امروز آوردنش تهران… سعیدی مسئول پرونده الآن بهم خبر داد…
خندیدم…
ناباورانه خندیدم…فکر میکردم رفته…دیگه دستمون بهش نمیرسه ولی الآن…در این لحظه… فقط میتونستم بگم خدایا شکرت… شکرت خداجون….
-به بهانه بگم؟
نادر سریع گفت-نه…الآن نگو…مطمئنا باز یادش میفته و بهم میریزه… بذار وقتی برگشتین تهران…
پلک زدم… دلم نمیخواست هیچی شیرینی این سفر رو ازمون بگیره…مطمئنا بهانه از شنیدن این خبر خوشحال میشد،ولی چیزی که واضح بود،این بود که حوادث نحس براش نبش قبر میشدن…هرچند بعید میدونستم بهانه دفنشون کرده باشه…
-نادر…
-چیه رفیق…
-دلم میخواد داد بزنم و خدارو شکر کنم….
خندید…-داد بزن… داد زدنم داره!
دستاش رو از هم باز کرد… محکم بغـ ـلش کردم…خندیدم… بعد از چند وقت عمیق و حقیقی… از ته دل… با تمام وجود….
-انگاری جدی جدی قرار نیست همیشه بد بیارم…
نادر ضربه ای به کتفم زد و گفت-زندگی تاس خوب آوردن نیست….تای بد رو خوب بازی کردنه….
ازم جدا شد و خندون گفت-رو این جمله خیلی فکر…خیلی!!فکر کن…همین فکرا به آدم آرامش میده…فکرای مثبت و خوب….هروقت ذهنت منفی بافی رو ریخت دور….اونروز زمونه باب میلته…
خندید…
-خندیدن همیشه سخت نیس…با کوچیکترین ها میشه شادی کرد…فراموش نکن اتابک
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۴]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۱

 

بهانه

یه نگاه به خونه انداختم…پر از گرد و خاک و غبار!!
هوفی کردم… اتابکم نفس عمیقی کشید-بهانه اینجا نمیشه خوابید!
آب دهنم رو قورت دادم…یکی نبود بگه مرض داشتی هـ ـوس کنی از اونجا بیای؟این خونه ی کثیف رو …هییییی.
رو کردم به اتابک و گفتم-فکر کنم باید برگردیم تهران!
خندید…یه قدم نزدیک اومد و گفت-هوا خوبه…میریم تو حیاط…فردا هم تا تو بیدار شی من تمیز میکنم اینجارو…
شونه هامو بالا دادم و گفتم-از گرد و غبار متنفرم…
موهام رو بهم ریخت و گفت-میدونم…بریم چادر علم کنیم؟
شونه هامو بالا دادم…
اتابک سریع چادر مسافرتی رو برداشت و به طرف حیاط رفت…. از دیدن درختای تنومند و بلند باغ،یه لحظه به وجد اومدم،ولی از فکر اینکه شب رو بینشون بخوابیم تنم لرزید… صدای جیرجیرکا میومد…
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم-جک و جونوری نباشه…
پارچه ی برزنتی سبز ارتشی رو باز کرد و گفت-نه بابا…جک و جونور چیه…
یه طرف پارچه رو گرفتم و گفتم-من میترسم…
نگام کرد و گفت-ترس نداره….تازه من بیدارم!تا یه موجود خبیث،خواست وارد شه از حریم چادر دفاع میکنم سلطانم!
بلند خندیدم…کمتر از ۱۲ساعت همنشینی با نادر و فک و فامیلش خوب توش تاثیر گذاشته بود…
با ملایمت دست کشید رو صورتم و گفت-میخندی خوشگل میشیا مموش!
حس کردم گونه هام داغ شدن… با اینحال سعی کردم خنده ام رو حفظ کنم…خیره تو چشماش گفتم-خوشگل بودم سرورم!
خندید…ضربه ای روی بینیم زد و گفت-شیطون!
چادر رو ول کردم.لبه ی دامن نداشتم رو گرفتم و تعظیم کردم…صدای غش غش خنده اش بلند شد-عاشقتم بهانه!
آویزون گردنش شدم و محکم بـ ـوسیدمش-منم!
دستش رو پیچید دور کمـ ـرم و تو سکوت نگام کرد…دیگه از خش خش خندیدن خبری نبود… نگاهش پر از خنده بود و حرفای نگفته… قلـ ـبم بد میزد…چقدر دوست داشتم حرف بزنم…واضح بگم چه خبره تو دلم… ولی…زبونم نمیچرخید… منم خیره شدم تو چشماش… چشمایی که همیشه همرام بودن…دنبالم بودن…دلم ضعف رفته بود برای براقیتشون،نگاهش مهربونشون…
بغض کردم… با بغض گفتم-دلم میخواد ازت متنفر باشم…ولی…
دستامو به سیـ ـنه اش فشرم و وادارش کردم حـ ـلقه ی دستش رو از دور کمـ ـرم باز کنه…
عقب کشیدم و روی زمین نشستم…. سرم رو تکیه دادم به زانوهام و نالیدم-چرا نمیتونم ازت متنفر باشم؟چرا کنارت اینهمه آرومم؟ چرا نمیترسم ازت؟ مگه تو فررق داری با همجنسات؟ تو هم…تو هم..
میترسیدم بگم و بهش بر بخوره…ولی ترجیح دادم دلخور بشه ولی دل من خال نزنه…کپک نزنه…آتیش نگیره… قبل از اینکه از اینهمه از خود گذشتگیم خجالت بکشم ادامه دادم-تو هم پاک نیستی…تو هم زیادی …
لب گزیدم…دختر بازی؟کثافت کاری؟چی؟؟؟؟باز داشتم لغت کم میاوردم…
-زیادی کثیف بودی…ولی من…من احمق…من ابله…دوست داشتم و دارم…با اینکه میدونم چی بودی،با اینکه میدونم اینی که هستم به خاطر حماقتای توئه ولی…ولی بازم…
جلوم زانو زد… دستامو از روی صورتم برداشت و با مهربونی گفت-حرف بزن….هرچی تو دلت سنگینی میکنه رو به زبون بیار…
خیره شدم تو چشماش…با بغض گفتم-اینکه…اینکه تو رو دوست دارم…اذیتم میکنه

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۲

اتابک

 

نفسم رو محکم فوت کردم…از این حرفش روح و روانم توهم تاب خورد….قلـ ـبم بدجور زد…حس کردم جاش تنگه…میخواد از حصار سیـ ـنه ام آزاد شه…طاقت اینهمه بغض و ناراحتی نگاه بهانه رو نداره…
طبق عادت چند بار ابروهامو بالا دادم تا حواسم رو جمع کنم و در حالی که سعی میکردم،حرفش رو ربط بدم به روحیه ی خرابش و صدام نلرزه گفتم-من… من ازت توقع ندارم دوسم داشته باشی… اینقدر خودم دوست دارم که کفاف بده…ولی…. اگه حس میکنی…
قلـ ـبم سوخت… هوفی کردم-اگه حس میکنی چون پیش منی،چون تو خونه ی منی،چون هر روز من رو میبینی،مجبوری دوسم داشته باشی…حس میکنی نسبت به علاقه ی من مسئولی….فکر میکنی باید با دوست داشتنم تلافی کنی….
سرم رو انداختم پایین تا نگام به نگاهش نیفته و ادامه دادم-برو پیش روشنک…بی صبرانه منتظره تورو پیش خودش نگه داره… یا… یا اگه حضور من آزار دهنده ست…طوی میرم و میام که منو نبینی…که مجبور نباشی دوست داشتنم رو با دوست داشتن جواب بدی و اذیت شی…اصلا…هر کاری بخوای میکنم تا اذیت نباشی..
سرم رو گرفتم بالا…
خیره شدم تو صورتش تا اثر حرفامو ببینم….
صورتش قرمز شده بود و اخماش بدجور تو هم بودن…
دستای مشت شده اش…خبر از این میدادن که بازم گند زدم…
دستش رو بالا آورد… با تمام قدرت به صورتم زد…چشمامو بستم…صورتم سوخت…یه کم..خفیف…
صدای دادش رو شنیدم-ازت متنفرم اتابک..از توی…نامرد…
به نفس نفس افتاد…
-دیدی؟دیدی تو هم منو نمیخوای…دیدی همه ی حرفات الکی بودن؟…من به خاطر تو اینقدر ذلیل شدم حالا من و پاس میدی به روشنک؟ ازت بدم میاد…. از خودم بدم میاد…بگو حضور من مانع معاشقه هاتونه…. بگو تو نمیذاری به یللی تللیام برسم… تو که باشی مسئولم…باید دور خیلی چیزا خط بکشم…تو میخوای منو بفرستی تا راحتتر به خوشگذرونیا و کثافت کاریات برسی… ازت متنفرم… از همه ی مردا متنفرم…
از سر جاش بلند شد… فرصت اینکه حرفاشو کنکاش کنم نداشتم…منم بلند شدم…
محکم گرفتمش..
برگشت سمتم… زل زدم تو چشماش و گفتم-بهانه…بهانه جان…
اشک بی محابا رو صورتش میچرخید-میدونستم کنارم میزنی….
سرش رو به سیـ ـنه ام چـ ـسبوندم و گفتم-من راحتیتو میخوام…تو پیش من راحتی.
مشت ضعیفش رو به شکمم کوبید-آره…
سرم رو چـ ـسبوندم به موهاشو یه نفس عمیق کشیدم-همین بسه…به خدا همین برام بسه…تو راحت باشی من دیگه هیچی نمیخوام…
سرش رو از سیـ ـنه ام جدا کرد…با مظلومانه ترین لحن گفت-ولی من تورو میخوام…مال خودم…کنار خودم…نمیخوام تورو با هیشکی تقسیم کنم….من همه ی توجهت رو برا خودم میخوام…دوس ندارم پیش من باشی حواست پیش یکی دیگه….
حس کردم باید حرف بزنم… باید همه چیز رو میگفتم… مو به مو…جز به جز… داشتم خفه میشدم زیر بار اینهمه نگفته ها…
تو بغـ ـلم فشردمش و گفتم-بذار چادر رو بزنیم برات همه چیز رو میگم…هرچند… توجیه نیستن….فقط…توضیحن!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۳

دوتا نفس عمیق… یه لبخند بی جون…هووووووف…
-آقاجون و مامان عاشق هم بودن….یه ازدواج سنتی که به یه عشق شدید ختم شد… اینقدر همدیگه رو دوست داشتن که بچه دار نشدن نتونست از هم جداشون کنه…بی بی ،مادر آقاجون اصرار داشت که دوباره ازدواج کنه ولی آقاجون زیر بار حرفای بی بی نرفت و با مامان تصمیم گرفتن یه بچه از پرورشگاه بیارن…همین تصمیمشون باعث شد ،بی بی طردشون کنه…ولی…
زل زدم تو صورتش…خیره بود به دستاش…-عشق قوی تر از این حرفاست….هیچی نتونست اونارو از تصمیمشون برگردونه…
یه دختر دو ساله رو به فرزند خوندگی گرفتن و اسمش رو گذاشتن خاطره! شد همه ی زندگیشون، گرما داد به خونه شون… دوسش داشتن….شیرین بود و دوست داشتنی… و صد البته خوش قدم…چون خاطره تازه ۵ساله شده بود که بابک به دنیا اومد…
صورتش در هم شد… ادامه دادم-بابک شش سالش بود که من به دنیا اومدم و سه سال بعدشم روشنک…
از یادآوری روزای گذشته لبخند نشست رو صورتم… خاطره و رهبریاش… دعوا با بابک سر مداد رنگیاش…. کتک زدن روشنک …
همه چیز خوب بود… درست پیش میرفت…خوشبخت بودیم… خیلی همه چیز عالی بود که… هیچوقت نفهمیدم کی به خاطره گفت بچه ی این خونواده نیست…
تازه هشت سالم شده بود که…خاطره آشفته و درب و داغون اومد خونه….داد و قال….گریه… هق هق… نمیفهمیدم چه خبره؟ فقط غصه میخوردم از اینکه داره غصه میخوره و…
آهی کشیدم-عوض شد…دیگه آروم و مهربون و صبور نبود…من و روشنک رو که اصلا آدم حساب نمیکرد،با بابکم همیشه در حال جنگ بود… مامان غصه میخورد…آقاجون حرص…خاطره یاغی شده بود… غرغرو… حتی چند بار میخواست خودکشی کنه…. روزای خیلی بدی بودن…از اینکه میدیدم خواهر عزیزم اونطور زجر میکشه،غصه میخوردم ولی …. گذشت…دیگه نمیذاشت بهش بگیم آبجی… عصبی بازیاش باعث میشد همه راحت جلوش کوتاه بیان…دوس داشتیم… دلمون نمیخواست اذیت شه…
بهانه با بغض نگام کرد…-مامانمم مثل من بد عنق بوده؟
سعی کردم بخندم-دوست داشتنی بود…مهربون و صبور….اون رفتاراشم…کسی بهش خرده نمیگیره.حق داشت….
بهانه آه کشید…آروم ادامه دادم-همه چیز با ورود دکتر سیامک ممتاز شروع شد….یه تحصیل کرده ی فرنگ رفته و حسابی با پرستیژ و جنتلمن….آقاجون تو کار خرید و فروش زمین و ساختمان و ملک بود…میخواست یه تعداد زمین تو رشت بخره… تو یه مزایده….این دکتر ممتازم بدجور چشمم دنبال اون زمینا بود…ولی…تو مزایده آقاجون زمینارو میخره و دکتر ممتاز….
لب تر کردم..دستاش رو مشت کرده بود…
-برای رسیدن به زمینا…سر راه خاطره قرار گرفت…. خاطره هم از همه جا بی خبر… تو دام عشقش افتاد…ممتاز…اینقدر رو خاطره نفوذ داشت و طوری ذهن خاطره رو شستشو داد که حرفای آقاجون و مامان هیچ اثری روش نذاشت….بابک التماسش میکرد بیخیال این مردک بشه ولی خاطره پاشو کرد تو یه کفش یا سیامک یا هیشکی….
پوفی کردم…از یاآوری اون روزا مغزم به تلاطم افتاده بود…
-ممتاز آدم پلیدی بود….بیشتر از اینکه قصدش رسیدن به زمین باشه…میخواست از خونواده ی ما انتقام بگیره… چون آقاجون بهش گفته بود زمینارو بهت میدم دست از سر خاطره بردار…ولی قبول نکرد…
شب عروسیشون رو هیچوقت یادم نمیره….شبیه همه چی بود جز جشن…. همه دلگیر..غصه دار….همه انگشت حیرت به دهن گرفته بودن که آقاجون چطور حاضر شده دخترش رو به عقد کسی در بیاره که ۲۰سال از خودش بزرگتره…هنوز موندم چطور تونست سر همه رو کلاه بذاره…. بعد از عروسی مشخص شد نه دکترا داره…نه خارج رفته اس…نه هیچکدوم از این چیزایی که تظاهر میکنه… نون خور حاج یدالله اعتماد، دشمن خونی آقا جونه….ولی حیف که همه ی اینا خیلی دیر رو شد… سیامک تمام دارایی هایی که به اسم خاطره بودن رو از دستش در آورد و رفت!به همین راحتی….بعد از رفتنش تازه فهمیدن چه آدم حقه بازی بوده…. گویا به حاج یدالله هم نارو زده بود و کل پولارو بالا کشید و از ایران رفت… اون دارایی و سرمایه مهم نبودن….مهم خاطره بود که شکست…خرد شد…
خونواده مون از اونی که بود متشنج تر شد وقتی فهمیدن خاطره بارداره…. بابک و مامان اصرار داشت بچه رو سقط کنه ولی خاطره راضی نبود…. آقاجونم همینطور…
من و روشنکم در حدی نبودیم که بخوایم نظریه بدیم….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۳۴

۳۰-۰۶-۹۲، ۰۳:۰۲ ب.ظ

آقاجون خیلی سریع کارای طلاق رو انجام داد و اسم اون مردک رو از شناسنامه و زندگی خاطره خط زد…البته از دید خودش… چون مطمئنا خاطره هیچ وقت نتونست اون رو فراموش کنه…شایدم تونست…نمیدونم..
تو اون بین تنها خبری که تقریبا تونست همه رو،جز خاطره خوشحال کنه،خبر خواستگاری بابک بود…. خیلی یهویی،از کسی که یه عمر براش خواهر بود خوساتگاری کرد…. یادمه یه شب تا صبح آقاجون باهاش حرف زد… بعدها بهم گفت که آقاجون از مشکلات و مسائلی که زندگی با خاطره خواهد داشت براش گفته…ولی…. بابک رو حرفش موند و بعد از به دنیا اومدن تو با خاطره ازدواج کرد… اون روزا خوب یادمه…خاطره هیچ مخالفتی نکرد….به قول خودش روی اظهار نظر نداشت دیگه….
سرخوش خندیدم…
-منو روشنک ایطرف اونطرف خاطره میخندیدم و منتظر میموندیم بچه ی تو شکمش تکون بخوره… چقدر سرخوش بودیم از اینکه یه موجود جدید به جمعمون اضافه میشه…. به دنیا اومدنت … شیرین بو مثل خودت….منو روشنک انگار اسباب بازی جدید پیدا کرده باشیم شنگول بودیم…یادش بخیر…
بعد از ازدواج بابک و خاطره و گرفتن حضانت و شناسنامه برای تو با اسم بابک….آقاجون یه خونه برای بابک خرید و قرار شد برن سر زندگیشون…. فکر اینکه تورو ازمون جدا کنن … وای هنوز یاد اولین شبی که بدون حضور تو خوابیدم میفتم قلـ ـبم درد میاد… تا خود صبح با روشنک گریه کردیم…
خنده ام گرفت-اینقدر گریه کردیم که آقاجون فرداش به جای مدرسه بردمون در خونه ی بابک که تورو ببینیم و اینقدر اصرار خاطره کردیم که ساک وسایلتو برداشت و اومدین خونه ی ما….
اینقدر بهت وابسته بودیم و اینقدر بهمون وابسته شدی که خونه ی خودتون نمیرفتی… هیچی از بچگیات یادت هست؟
شونه هاش رو بالا اد و با بغض گفت-یادمه همش رو کولت بودم…هنوزم گاهی خواب میبنم رو دوشتم…
خندیدم… –سه ساله بودی…. یه روز که داشتم با هیجان درباره ی شیرین زبونیات و حضورت گرمت حرف میزدم،نادر گفت-اتابک میدونی بهت محرم نیس؟
فقط نگاش کردم…بلند بلند خندید و گفت-خب خره…نگام میکنی چرا!میتونی باهاش مزدوج شی…تو هم که اینهمه دوسش داری…فقط حیف یه کم زیادی پیری براش…
آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم به بهانه….-تازه اون روز جرئت کردم به چیزی که از روز تولدت تو سرم وول میخورد پر و بال بدم… یعنی میشد؟
هم کلاسیام هرروز با یه دختر بودن…همه شون دوسـ ـت دختر داشتن…نادر همش مسخره ام میکر که واقعا عاشق توئم و پرهیزکار…. همه چیز درست پیش میرفت تا وقتی که …. من به احساسی که داشتم راضی بودم…. سرم بود و درسام و کاری به کار چرندیات دور و بریام نداشتم که آقاجون مریض شد…. ساعت آخر…تو بیمارستان بهم یه حرفی زد که ….گفت میدونه من عاشقتم…ولی….باید مراقب رفتارام باشم…باید ازت دور شم…تو هیچوقت نباید بفهمی که پرت کیه…. ازم خواست نذارم ناآروم شی… نذارم روزایی که خاطره کشید تو هم بکشی….بعدم چندتا وصیت دیگه….
با رفتن آقا جون ستون خونواده شکست…همه مون شکستیم… هرکس یه جوری… تو همون روزای بد… فقط یه چیزی تو ذهنم میچرخید اونم حرفاش درباره ی تو و…. اون روز تازه فهمیدم چه قدر ابلهم که دلخوشم تو بزرگ شی و بشی شریک زندگیم… چقدر بی شعورم که فقط خودم رو میبینم و علاقه ام رو… تازه فهمیدم تو وقتی بفهمی عموت نیستم نابود میشی…و من…. نمیخواستم تو زجر بکشی… تنها راهی که حس کردم میتونه تورو از ذهنم بیرون کنه….دوست شدن با….
پوفی کردم….-هیچکس نمیتونست احساساتم رو درک کنه…همه مسخره ام میکردن…هرکی میفهمید من تورو دوست دارم…. تویی که اینهمه ازم کوچیکتری،منو به چشم عمو میبینی…. مسخره ام میکرد،بهم انواع و اقسام القاب رو میداد… منم…. فقط دنبال یه راه فرار… رفتم مشهد… خواستم یه مدت دور شم… ولی… تو تب کردی… از دلتنگی… نرسیده برگشتم…. زدم تو هن همه ی کسایی که حسم رو مسخره میکردن و … برای اینکه بهشون ثابت کنم میتونم برات فقط عمو باشم….خودم رو پرت کردم تو لجنزار… فقط برای اینکه حواسم رو پرت کنم… تورو کمـ ـرنگ کنم… در مقابل جاذبه ات دووم بیارم… ولی… روز به روز در مقابلت خلع سلاح تر شدم… بیچاره تر شدم…
بد اخلاق شدم…همش باهات بحث میکرم تا ازم برنجی دلخور شی…ولی اخر همه ی حرفا و بحثا…آویزون گردنم میشدی و میگفتی دوسم داری…
دستم رو رسوندم به دستاش-هیچکدومشون آرومم نمیکردن…فقط توم عطش حضور تو رو پررنگ تر میکردن… هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم… از همه ی اونا تو رو میخواستم…هیچکدومشونم تو نبودی و من داغون میشدم…دیوونه تر برای بودنت…
دستش رو تو دستم تکون داد….-تموم شد؟
دست آزادم رو به موهام کشیدم…سبک شده بودم… حداقل گلوم زیر فشار اون همه حرف ورم نداشت….سرم ر

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۷]
و تکون دادم…
دستش رو از دستم کشید…
بلند شد و بدون هیچ حرفی از چادر بیرون رفت…
آهی کشیدم…خواستم دنبالش برم که صدای نادر چرخ زد تو گوشم-تنهاش بذار…بذار بعضی وقتا خلوت کنه!
روی تشکم نشستم و زل زدم به بیرون چادر….تو سرش چه خبر بود

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۵

 

بهانه
حس میکردم اتمسفر سنگینه….آسمون پایین تر از سطح واقعیش قرار گرفته بود…سنگینیش رو رو قفسه ی سیـ ـنه ام حس میکردم…
حرفای اتابک تو ذهنم رژه میرفتن…تند و سریع….انگار رو دور تند باشن…هر از گاهی ،حرفاش پس زمینه میشدن با یه صای نحس…یه غش غش آزار دهنده….
آهی کشیدن… دستام رو جلوی صورتم تکون دادم و سعی کردم آسمون رو دور کنم….
حقیقت…باز حقیقت داشت آوار میشد رو سرم….اینبار ملایم تر…با شدت اثر بیشتر….
پوزخندی زدم…
۱۸ سال…. ۱۸ سال یه واقعیت ،به این مهمی ازم پنهون بود! مامانم….چه زجری کشیده بود…. بابک… شاید از دید خودش جان فشانی کرده بود…ولی… ولی…
۲ قطره اشک از چشم راستم بیرون دوید….
آسمون هر لحظه بیشتر پایین میومد…. قلـ ـبم شدید تر فشرده میشد…
هوفی کشیدم…دستام رو مشت کردم و چشمامو بستم…
دوسم داشت…دوسم داشت وقتی حس میکردم عمومه…. سعی کرد ازم دور شه… همون وقتایی که دنبال راهی بودم تا عمو نباشه…. با همه ی بچگیم…مطئن بودم جنس محبتاش فرق میکنه…. وگرنه… هوایی نمیشدم… بدون بال…
چشمامو بستم…
اسمش تو سرم رژه رفت…. سیامک ممتاز…
خوشتیپ…با پرستیژ!
انتقام…حاج…
هیییییی…آقاجون…. مردک…-به پدر من گفت مردک!
پوزخندی زدم…
-چه زندگی پرباری!چه خونواده ی مـ ـستحکمی…. من و مامانم…
بغضم وسیع تر شد…
آسمون قرار گرفت رو سیـ ـنه ام… فشار آورد… گلوم تیر کشید….
-چه قدر تشابه… دوتا زندگی سوخته…. هر دو قربانی انتقام… سوخته ی یه راز پنهون شده…. عاشق مردای با پرستیژ هـ ـوس رون…. بزرگتر از خودمون….
-اتابک….سیامک… چقدر تشابه…چقدر وجه شبه!!
هه…
هوا سنگین تر شد… رشته های عصبیم تو هم پیچیدن… بغضم دنبال راهی برای سر باز کردن بود…
پلکام رو بهم فشردم تا مانع ریزش اشکهام شم… نشد… با پلیدی پلکم رو سوزوندن و به بیرون سرک کشیدن…
-من…مامانم… گناهمون چی بود؟به چه جرمی مجازات میشدیم؟ زجر میکشیدیم… چرا سهممون فقط ترحم بود… مامان از سمت بابک…. من… اتابک!
هه…خندیدم… میون گریه خندیدم… با زبون اشکای شور و سردم رو لیس زدم و خندیدم… به این سرنوشت لعنتی… به این زندگی سرگیجه آور…خندیدم به این نرسیدن… آسمون رو قلـ ـبم فشار میاورد و من یه گردش سرگیجه آور رو دنبال میکردم و میخندیدم… گریه میکردم و میخندیدم…دلم فریاد میخواست و میخندیدم…
-وای… من… چی بودم؟چی ازم مونده بود… یه روح زخمی… جسم…
هه،فکر کردن بهشم آزار دهنده بود… مثل تصویر حضور تاریک ۲تا مرد….
قلـ ـبم بدتر سوخت… نفس عمیق کشیدم… خواستم با هوای سرد خنکش کنم…ولی نشد…. یه چیزی تو گلوم گره خورد… سوزنده تر از سوزش قلـ ـبم-هیع…
من چی بودم…هیچی… هنوز…هنوز هیچی از من با ارزش تره… حداقل ترحم برانگیز نیست…
-هیع…
اتابک…گفت در برابرم خلع سلاحه…چون دلش میسوزه…چون میترسه بیشتر غصه بخورم…
-هیع…
همه دل میسوزنن…کاش منم میمردم… میرفتم پیش مامانم…اون… هم درده… درک میکنه…
-هیع…
دستی پیچید دور شونه ام…
سرم رو کشید رو سیـ ـنه اش…
باید ازش متنفر میبودم ولی… دوسش داشتم… همین لعنتی رو… همین که باعث بخش اصلی مشکلات بود… همینی که به خاطرش،یه حقیقت زشت و کریه بهم دهن کجی میکرد…
تلخ نفس تازه کردم…
تازه میفهمیدم بدتر از بدتر بسیاره… دلم ۵ماه پیش رو میخواست…. همون وقتایی که تنها دردم بی مادری بود و بی مهری فرح… –هیع…
نه نه… من به سه ماه پیشم راضیم،همون وقتی که در رونده شدن داشتم… ولی…
الان….
از کوم دردم بگم…برای کدوم یکیش اشک بریزم…به خاطر کدوم ناله کنم…
وای…مامانم…
چی کشیده بود… چه زجری کشیده بود… چه غصه ای خورده بود…
درکش میکردم…کاش حداقل ،بود تا میتونست باهام هم دردی کنه…کاش اونوقتا بودم تا دلداریش میدام…
-هیع…
سرش رو چسبون به موهام…
-عزیزمی…
-هیع…
-بهانه ی من…
آب دهنم رو قورت دادم…
چقدر دوسش داشتم؟ اینقدر که بتونم به خاطر علاقه ام،از ترحم نگاش بگذرم؟
اینقدر که بتونم همه ی کاستی هاش رو بپذیرم؟
اینقدر که بتونم فراموش کنم به خاطر اون به این روز افتادم؟
-هیع…
چشمامو بستم…
دوسش داشتم…. اینقدر که بتونم چشمامو ببندم و دلم رو به حضورش خوش کنم…همین بس بود… باقیشم….
سرم رو از سیـ ـنه اش جا کردم…سرم رو گرفتم جلوی صورتش…خیره تو نگاه ماتش گفتم-حضورت رو میخوام…پررنگِ پررنگ…
بعد فوران کردم… با تمام وجود زار زدم و گذاشتم بدن لرزونم رو محکم بغـ ـل کنه…دورم بپیچه و من بلرزم… پچ پچ کنه و من زار بزنم…تو بغـ ـلش فشرده بشم و زار بزنم…صدای قلبش یه ذره بهم آرامش بده و من زار بزنم… نـ ـوازش دستاش مو به تنم سیخ کنه و من زار بزنم.

داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۲٫۱۸ ۱۸:۲۷]
..
گذاشتم حرفا و زمزمه هاش آرومم کنن و کنار این آروم شدن…یه خاطره ی تلخ رو از اول مرور کنم و فقط زار بزنم….شیرینی حضورش رو با تلخی افکارم زهر کنم و با زار زدنم… شب مهتابی رو به دلش زهر کنم!!!!

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۳۶

 

اتابک
خیره موندم به صورت بیرنگش…چشماش باز بودن و قطره های اشک با شدت بیرون میجهیدن… دیگه خبری از هق هق نبود… فقط اشک بود…اشکایی که بی وقفه میچکیدن و دلخونم میکردن…
آهی کشیدم…همون بهانه ای بود که گریه نمیکرد…گریه نکرن رو دلیل قدرت میدونست…این همون دختری بود که وقتی تصمیم بابک رو بهش گفتم بی تفاوت شونه بالا داده بود…
چشمامو فشار دادم…حالا میفهمیدم تحمل چشمای یخیش آسون تر از چشمای بارونیشه!من بارون دوست نداشتم!دوست نداشتم!
دست کشیدم به صورتش…به همون صورت بیرنگ…همه ی زندگیم ،خلاصه میشد تو تصویری از این صورت…بی رنگ و پر رنگش مهم نبود…به خدا نبود…من همه جوره دوسش داشتم اما…اما طاقت اذیت شدنش رو نداشتم…
روی موهاشو بـ ـوسیدم… تو بغـ ـلم فشردمش…. نفس لرزونی کشید…بلند شدم… دستش رو دور گردنم حـ ـلقه کرد…به طرف چادر رفتم…
هنوز داشت گریه میکرد.
روی رخت خواب گذاشتمش … از بطری آب معدنی که تقریبا گرم شده بود،براش یه لیوان آب ریختم و به طرف دهنش بردم… خودمم تشنه بودم… تشنه ی یه ساعت آرامش شیرین…نه تلخ…نه سکوت…نه گزنده…نه بغض دار! یه آرامش…. آرامشی که داشتیم و قدر نمیدونسته بودیم.
لیوان رو گرفت و با ولع خورد…تشنگیم شدید تر شد… آب میخواستم..خنک…بازم به اینی که بود راضی نبودم…اما…از ترس اینکه یه ساعت دیگه آب جوش بذارن جلوم و من با ولع بخورم…لیوان رو از دست بهانه گرفتم و برای خودم پرش کردم…
بی صدا سرش رو روی بالش گذاشت…
منم با ولع آب رو بلعیدم…خنک شدن گلو و مری رو حس کردم…گرمای بدنم یهو فروکش کرد…نه!آب زیادم گرم نبود…
سر بطری رو بستم و گذاشتمش بالا سرمون…پتو رو روی بهانه کشیدم و خودمم سرم رو گذاشتم گوشه ی بالشش-مموش؟
-هوم؟
سکوت کردم…نمیدونستم چی بگم…اصلا چی داشتم که بگم…
-دوست دارم…
همین یه جمله رو داشتم…فقط همین…
پوفی کرد و گفت-مغزم قفله…
سرم رو از کنارش برداشتم-میدونم…مشخصه!
ته دلم ادامه دادم-از هنگ بودن در بیای چه واکنشی نشون میدی…
-هوا خفه اس اتابک…
همزمان یه نفس عمیق و لرزون و صدادار کشید…
پیـ ـشونیش رو بـ ـوسیدم و اسپریش رو به دستش دادم…-میخوای…
نذاشت ادامه بدم-اسپری نه!آسمون رو هول بده بالا…نمیذاره نفس بکشم!
پلکامو روی هم فشار دادم…
در توانم بود؟نبود…و چقدر بد بود که چیزی رو بخوان که در توانت نیست…
دستم رو به طرف سقف چادر هول دادم… با عصبانیت غریدم-نزدیکش نشو…برو لعنتی!
از جاش غلت زد… خزید تو بغـ ـلم… فشردمش …مطمئن بودن از فشار بازوهام عصبی نمیشه! لبـ ـام رو تو هنم کشیدم تا با وسوسه ی بـ ـوسیدنش مقابله کنم… دستامو مشت کردم تا نـ ـوازشش نکنم… نمیخواستم…نمیخواستم اذیت شدنش رو…زجر کشیدنش رو…مرور …
اه…نمیخواستم…نمیخواستم…
سرم رو به بالشت روسوندم…
بغض دار نفس کشید…
سرش رو بیشتر به سیـ ـنه ام فشردم …بعد از مدتها بدنم با سطح زمین مماس شد…دراز کشیدم…حس کردم استخونای کتفم به زمین نمیرسن…تیر کشیدن وقتی وادارشون کردم به زمین سلام بدن…
آروم خوندم:
لالا لالا عروسک… ای عروس ملوسک…
بخواب بخواب بهی جون…چشم سیاتو قربون…
به بهی جون خوابیده…مهتاب به روش تابیده…
غر زد-نخون.
سریع خفه خون گرفتم…
خودش خوند-یکی بود…یکی نبود…بهانه کوچولویی بود که یکی رو خیلی دوست داشت… اسم اون یکی…اتابک بود! اتابک ولی بهانه رو دوست نداشت… با کاراش …
نفسش قطع شد…
قلـ ـبم فشرده شد…
اینبار من با حرص گفتم-نخون!
از بغـ ـلم بیرون خزید…
پشتش رو بهم کرد و پتو رو رو سرش کشید و از زیر پتو گفت-ازت متنفرم نامرد!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۷

مات و مبهوت…مثل روزای اول…مثل وقتی که خاطره رفت،بعد از مرخص شدنش از بیمارستان….ساکت و صامت… نه واکنشی،نه حرفی،نه اشکی….هیچی…
سه روز بود از لواسون برگشته بودیم.سه روز بود که داشتم بال بال میزدم نگام کنه…سه روز بود که به معنی واقعی مردن رو تجربه کرده بودم ولی حاضر نشده بود درجه ای گردنش رو بچرخونه و نگام کنه!
دیگه حرفای نادرم نمیتونست آرومم کنه…هیچی نمیتونست آرومم کنه.من فقط یه گوشه چشم میخواستم.همین.فقط همین!زیادی بود؟ سخت بود؟ اینقدر سنگین بود؟
داغون بودم…حرفای ساجدی وکیل پرونده داغون ترم کرد وقتی گفت حکم اعدام برای شبنم نمیبرن….چون مـ ـستقیما نقش نداشته… شکستم.خرد شدم…خردم کرده بود…و در نهایت…قرار بود به چند سال زندان محکوم شه! بهانه رو شکونده بود… بنا به دلایلی واهی و حالا…
-هعی…
به خودم که اومدم گوشی تلفن تو دستم بود و تند تند شماره ی بابک رو میگرفتم…
نصف شبشون بود، به درک!
خواب بود…به درک…
کار از دستش برنمیومد…به درک!
مهم این بود که اگه چهارتا لیچار بار خودش و اون زن عقده ایش نمیکردم،قلـ ـبم آروم نمیشد… بغضم فروکش نمیکرد… روانم آروم نمیگرفت…
-اتا!
بی توجه به صدای خواب آلودش غریدم-خوش میگذره؟با خانوم و پسرتون خوش هستین؟زندگی منو بهم ریختی خوشی؟ زندگی بهانه رو نابو کردی خوشحالی؟ااون زنی که عاشقشی..همونی که براش اولین بودی،مادر پسر…خوبه؟دماغش چاقه؟ تو کانادا جولون میده؟ تحویلت میگیره؟هنوز تو تو دلشی؟
-اتابک!
-اتابک چی…فقط تو مقصری…تو بابک…اگه…اگه…
پوووووووووف.چی داشتم میگفتم…خودمم مقصر بودم…
-تو و اون زنت… شکوندین بهانه ام…به اون کثافتی که بغـ ـل دستت خوابیده بگو تاوان پس میده… بگو خودش یه روز مبتلا میشه… بگو بهانه چیکارت کرده بود.چه هیزم تری بهت فروخته بود که فروختیش به شبنم… که اونجور سرنوشتی رو براش رقم زدی؟ بهش بگو … بهش بگو من از خدا هیچی سرم نمیشه… ولی واگذارش میکنم به همون خدا… بگو عوضی کثافت…بگو زنیکه ی عقده ای،تو که داشتی میرفتی.تو که زهرتو ریخته بودی،گه خوردی بازم دماغ درازتو چپوندی تو زندگیمون…
-خفه شو اتا!چی داری برای خودت بلغور میکنی؟
بدتر داد زدم-خفه نمیشم.خفه نمیشم…به زن روانی عقده ایت بگو به خاطر اینکه دهن گشادت رو جر دادی بهانه به این روز افتاده… نابود شده…خرد شده…شکسته… بهش بگو حیف دستم بهت نمیرسه وگرنه میکشتمت هرزه ی بی همه چیز تازه به دوران رسیده…
قلـ ـبم تیر کشید…
بابک غرید-چه مرگته؟ افسار پاره کردی؟چی داری میگی روانی…
-من هیچ مرگم نیست…تو یه مرگیته..تو کک افتاده بود به جونت که تریپ فداکاری برداری،پطروس بشی بعد عین سگ دزد فرار کنی… خاک بر سرت…خاک… لیاقتت همون زنیکه ی بوووق هست…خلایق هرچه لایق!!!فقط فراموش نکن اینی که فکر میکنی براش تو اولینی،یه هرزه ای بوده مثل شبنم…یه هرجایی بغـ ـلی مامانی!لیاقت همون کرکسیه که مثل انگل زندگیتو میمکه… عشق بریز به پاش برادر احمقم!
سریع تلفن رو گذاشت…
نفسم تو سیـ ـنه ام گره خورد…
با آه بیرونش دادم… با دستای لرزون آرام بخشی برداشت و با یه لیوان آب خنک بلعیدم…
روی تخـ ـت ولو شدم…
سعی کردم آروم باشم.نفس تازه کنم… ولی نمیشد…قلـ ـبم میسوخت…تیر میکشید… گوشی بی وقفه زنگ میخورد…
در اتاق باز شد…
زیر چشمی نگاه کردم…
بهانه… مات… مبهوت… یخی… یه نگاه عمیق و سرد…
نزدیکم اومد… با همون نگاه..لرزیدم…
کنارم نشست… دستم رو گرفت… سعی کردم آروم باشم… غرور نداشته ام به اندازه ی کافی تو این سه روز تیغ زه بودم… بس بود دیگه…
دستم رو فشار داد… سرش رو رسوند به سیـ ـنه ام… نرم کنارم دراز کشید…
دستم رو دور کمـ ـرش پیچیدم و کشیدمش سمت خودم…
بعد از سه روز صداش رو شنیدم….یواش گفت-خوب میشم…تو آروم باش!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۸

اتابک
اواخر شهریور بود… بهانه رو از مدرسه برداشتم و سعی کردم لبخند بزنم..
-امتحان خوب بود؟
خیلی سرد گفت-آره….
دستش رو فشردم و گفتم-خدارو شکر…کجا بریم؟
پوفی کرد و با حرص گفت-برو خونه…میخوام برم حموم بعدم آرایشگاه…
سرخورده از سردیش گفتم-نریم نهار بخوریم؟
تلخ گفت-نه!
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم و از پارک بیرون اومدم…تا کی باید این سرد بودناش رو تحمل میکردم؟ این تلخیاش رو…این خونسردی نگران کننده اش رو…
چهار ماه گذشته بود… چهار ماه به شدت تکراری…با تعداد انگشت شماری اتفاقات شاید غیر تکراری…
وقتی حاضر نشدم جواب تلفناش رو بدم،دست به دامن روشنک شد…روشنک هم…به بهترین شکل از حس خواهر شوهر بودنش استفاده کرد و…
لبخند زدم…پلید ولی سرخوشانه…
گفته بود … از سابقه ی درخشان فرح،که به لطف گیر افتادن شبنم رو شده بود…بابک باید میدونست…باید میدونست به خاطر کی و چی داره زندگی میکنه…باید شریکش رو میشناخت… باید…
نمیدونم شاید هر موقعیت دیگه ای بود حرفی زده نمیشد ولی… یه جوری دلم میخواست بابکم زجر بکشه… فرح تنبیه شه… شبنمم که داشت عذاب میکشید… ۳بار خودکشی ناموفق و…
نگاهم رو دوسختم یه صورت سرد بهانه… هیچ شور و هیجانی درش نبود…
-میخوای بری آرایشگاه؟
-اوهوم!
-چیکار؟
زبونش رو به دندوناش کشید و گفت-موهامو رنگ بزنم..ابروهامو مرتب کنم…. موهامو کوتاه کنم.
با حرص دنده رو جا زدم و سعی کردم لبخند بشونم رو لـ ـبم.
-چه رنگی؟
-استخونی!
به زحمت آب هنم رو قورت دادم…
-یه هفته دیگه مدرسه شروع میشه!
-تو مدرسه هد میزنم!
راهنما زدم و وارد خیابون دیگه ای شدم…سعی کردم کوتاه بیام… –هر جور دوست داری…ولی رنگای روشن سن رو بالا میبرن!
پوزخندی زد و گفت-منم سنم بالاس دیگه! نیست؟نمیبینی پیر شدم؟
فرمون رو تو مشت فشردم…
تمومی نداشتن کنایه هاش…
-هرطور دوست داری!
-از دخالتات متنفرم!
لب گزیدم و آروم گفتم-منم …
سریع حرفم رو خوردم…چی میخواستم بگم…
به بیرون زل زد..ولی حضور پوزخند رو روی لبش حس میکردم-تو هم از من متنفری!
سریع گفتم-از بعضی برخوردات!
-برخوردایی که خودت مسببشونی!
آه کشیدم-بحث نکنیم…باشه؟آخرین امتحان بود نه؟
-آره!
-جدی میخوای موهاتو رنگ بذاری؟
-نه!
نفس راحتی کشیدم…
-میخوام برم تولد سارا…
-بهانه جان؟
-بله؟
پوفی کشیدم… بهترین فرصت بود که حرفم رو بزنم…
-حقیقتش…یادته آقاجون دهه ی اول محرم رو به هیئت شام میداد؟
-خب؟
-قبل مرگش…ازم خواست نذارم این نذر رو زمین بمونه…هرسال پولش رو دادم به حاج آقا منافی تا اون هزینه کنه…ولی امسال… اگه تو راضی باشی…بیان تو خونه… تو حیاط بساط بزنیم…به یاد همون موقع ها!
اشک چرخید تو چشماش…
نگام کرد… جلوی در خونه وایسادم و کامل برگشتم سمتش…
-خودتی اتا؟
سرافکنده گفتم-بهم نمیاد؟
یه قطره اشک از چشمش چکید… سریع گرفتمش…
-اتا!
-جانم؟
-فکر میکردم این نذر آقاجون رو فراموش کردی…
هوفی کشیدم…
-اونجور کهب اید ادا نشد،ولی…راضی هستی بهانه؟
خندید…بعد از مدتها عمیق!
-معلومه!!!تو عاشق دهه ی اول محرم بودی…منم دیوونه ی اون شبام… صدای طبل و سنج…
بعد با هیجان گفت-بازم میذاری سر بندای یا زهرا رو من ببندم؟آره؟
اشک تو چشمام حـ ـلقه زد…چقدر دور شده بودم..از اصلم…از ریشه و…
-تو دیگه اون خانوم کوچولو نیستی که!
آهی کشید و رو برگردوند…-آره راس میگی!
در ماشین رو باز کرد…پیاده شد و گفت-تو نمیای تو؟
آب دهنم رو قورت دادم..یه چیزی بود که داشت موریانه وار مغزم رو میجوید و نمیتونستم به زبون بیارمش…
-نه تو برو…زود بر میگردم…
باید فکر میکردم…باید تصمیم میگرفتم…باید یه تغییر اساسی میدادم..باید خواسته رو به زبون میاوردم… باید… باید کنار میومدم.. قبلشم…باید روان شویی میکردم!
از اصطلاحی که به مغزم خطور کرده بود لبخند زدم!
زل زدم به قیافه ام تو آینه و گفتم-مطمئن باش هیچوقت دلتنگ دوگانگیام نمیشم!سرگیجه ها باید تموم شن!همین امروز!!!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۳۹

بهانه
در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم….حس میکردم دنیا پررنگ شده،رنگی شده…قشنگه!یهویی…یهویی اینقدر تغییر کردن…خودمم متعجب کرده بود!
خندیدم… یه قدم به جلو برداشتم…
زل زدم به موزائیکای کف خونه…به یاد بچگیا….قدمامو تنظیم کردم تا پامو رو مرز نذارم!حتما از وسطشون رد شم!چه کیفی میداد این بازی…اینکه موفق باشی و تا جلوی ساختمان بدون یه ذره خطا قدم برداری!
کلید رو تو در چرخوندم… نفسی تازه کردم و برگشتم سمت حیاط…خیره شدم به مسیر طی شده…چند وقتی بود که میگفت میخواد موزادیکای کف حیاط رو عوض کنه….میخواست اون قسمت سنگی رو هم موزائیک کنه…
نه….نباید اجازه میدادم…من این موزائیکارو دوست داشتم…این طرحهای برجسته شون رو… رنگ خاکستریه زشتشون رو…
و برگردوندم…اگه موزائیکارو عوض میکرد ،دیگه تابستونا به بهونه ی شستن چی ۴ساعت رو حیاط آب بازی میکردیم؟
-نه نه نه!نباید اجازه بدم!
سرم رو تکون دادم و کفشامو ر آوردم… به رسم عادت مثل همیشه جورابامو همون دم در در آوردم و به طرف اتاقم رفتم…
وارد اتاق شدم…یه لبخند عمیق رو لـ ـبم نشسته بود…بعد از مدتها ماهیچه های صورتم از یه لبخند واقعی کش آوردن…ته دلم تلاطم داشت… درست مثل وقتایی که از طرف مدرسه میخواستن ببرنمون اردو…هیجان داشتم،درست مثل وقتایی که منتظر اتابک میموندم تا بیاد دنبالم و بریم هیئت…سرخوش بودم…درست مثل همه ی وقتایی که رو دوشش سوار میشدم و دسته های عزاداری رو نگاه میکردم… از شنیدن صدای طبل میترسیدم ولی بازم حاضر نبودم از اون جو دل بکنم…
مانتو مقنعه ام و از سرم کشیدم…خیره شدم به عکسی که تازگیا رو آینه ی اتاق چـ ـسبونده بودم…من و اتابک… تو کوه…داشتیم دنبال گل بنفش میگشتیم!دست کشیدم روی عکس…لبخندم عمیق تر شد…باز داشت میش همون اتابکی که من دوسش داشتم… اتابکی که صادق بود،نجیب بود…پایبند یه سری اصول بود…واسه خودش قواعدی داشت…حس کردم از اون اتابک لائیک دیگه بری نیست!
عکس رو بـ ـوسیدم…چقدر دلتنگش بودم…چقدر بهم نزدیک بود و چقدر ازش دور شده بودم..
نگاههای سرخش خیلی وقت بود شبا همراهیم نمیکرد،ولی نگاه نگران و دو دلش هر لحظه که چشم میچرخوندم روم خیره بود…
اتابک!!!
اتابک!!!
اتابک….
-چرا اسمش خاص بود؟چرا اینقدر اسمش عجیب بود… چرا اینقدر غیر مـ ـستعمل بود؟ اسمش آدم رو یاد ناصرالدین شاه و ملیجک مینداخت….اتابک خان هم…یکی از دار و دسته ایای همونا بود نه؟
سرم رو تکون دادم….
-چه خوب که اتابک بود….بابک نبود…سیامک نبود…روشنک نبود….فقط و فقط اتابک بود…یه اتابک دوست داشتنی و مظلوم… یه مهربون که جز نامهربونی ندیده بود!
-حقشه!
آهی کشیدم….نگاهم رو از عکس گرفتم و گفتم-نه همیشه!نه همه وقت…تو تو هر شرایطی!از این به بعد…اگه تو همین مسیر میموند… حقش میشد مهربونی….همیشه،همه وقت،تو هر شرایطی!

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من

#قسمت۱۴۰

اتابک

دوتا نفس عمیق کشیدم…
جعبه ی نون خامه ای رو ،روی صندلی گذاشتم و به طرف خونه حرکت کردم…مطمئن بوم چی میخوام بگم…میدونستم چی میخوام… حداقل دیگه یه دل بودم… سپرده بودمش دست خدا…
-یه دور مرور کن ببین چی میخوای بهش بگی….
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم و گفتم-حرف نباشه!
-نمیشه که!باید حرف بزنیم!
-ای بابا!باز من استرس گرفتم تو بلبل شدی؟میگم هیچی نگو!باید با کله برم تو مسئله تا حل بشه!حرف حرف میاره،ذهنم رو مشوش نکن لطفا!
صدای خفیف ویز ویزش رو میشنیدم ولی بی توجهی کردم.
یعنی چاره ای جز بی توجهی نداشتم…
سعی کردم تمرکز کنم و خوشبختانه موفق بودم.
جلوی در خونه ترمز زدم…
-ماشین رو ببر تو!
-خفه!
پیاده شدم…استرس داشتم…ولی نه اینقدر که تصمیمم رو عوض کنم…جعبه ی شیرینی رو برداشتم و با کلید در رو باز کردم… اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد موزاییکای بد رنگ کف حیاط بودن…باید در اولین فرصت عوض میشدن…
-نرو تو هپروت!
سریع سر جنبوندم و با قدمای بلند به طرف ساختمان رفتم…
با دوتا نفس عمیق کلید رو تو در چرخوندم و وارد شدم… یه نفس عمیق کشیدم و گوش تیز کردم…هیچ صدایی نبود.
کفشامو در آوردم و به طرف آشپزخونه رفتم…
جعبه ی شیرینی رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که صداش و شنیدم-چرا مثل دزدا میای؟
سریع برگشتم سمتش…
حوله ی قرمزی دور موهاش پیچیده بود و تاپ سفید چسبونی تنش بود…لبـ ـاس زیـ ـر قرمزش بدجور خود نمایی میکرد…. نگاهم رو از تاپش گرفتم و دوختم به چشماشو گفتم-فک کردم خوابی!
ابروهاشو داد بالا-بهت که گفتم میخوام برم آرایشگاه!
لبخندی زدم و توی دلم به بی حواسیم بد و بیراه گفتم…
بی هوا پروندم-برات نون خامه ای گرفتم!
به طرف میز سرک کشید و گفت-اوهوم مرسی.!
یه دونه برداشت و همزمان که گاز میزد گفت-منو میبری یا خودم برم؟
نفهمیدم کی دستامو گذاشتم رو بازوهای لخـ ـتش و گفتم-بشین حرف بزنیم….بعد هرجا خواستی میرسونمت!
شونه هاشو داد بالا… شیرینیش رو توی دهنش گذاشت و پشت میز آشپزخونه نشست…
منم نشستم و با یه نفس ،خیره شدم تو چشمای منتظرش…چطوری باید میگفتم؟
یه ذره خامه گوشه ی لبش بود…با نوک انگشت کنارش زدم و با یه کم لرزش صدا شروع کردم به حرف زدن…
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx