رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۳۱تا ۴۰

فهرست مطالب

سلام بر ابراهیم شهید ابراهیم هادی داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۳۱تا ۴۰

شهید ابراهیم هادی 

 

#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۱

نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم
سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال
!فرار بود
بگیرش… دزد… دزد! بعد هم ســریع دویــد دم در. یکی از بچه های محل
!لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد
تکه آهنِ روی زمین دســت دزد را برید و خون جاری شــد. چهره دزد پر
از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و
!روشن کرد و گفت: سریع سوار شو
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند
…مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که
دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن وبچه
.دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم
.ابراهیــم فکری کرد. رفــت پیش یکی از نمازگزارها، بــا او صحبت کرد
.خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغلی مناسب برایت فراهم شد
.از فردا برو ســر کار. این پول را هم بگیــر، از خدا هم بخواه کمکت کند
همیشه به دنبال حال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حال
.کم هم باشد برکت دارد

صبح روز دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ بود. ابراهیم و برادرش را دیدم
.مشغول اثاث کشی بودند
ســام کردم وگفتم: امروز عصر قاســم با یک ماشــین تــدارکات می ره
.کردستان ما هم همراهش هستیم
:با تعجب پرســید: خبریه؟! گفتم: ممکنه دوباره درگیری بشــه. جواب داد
.باشه اگر شد من هم می یام
ظهر همان روز با حمله هواپیماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خیابان
.به سمت آسمان نگاه می کردند
ســاعت ۴ عصر، سر خیابان بودیم. قاسم تشــکری با یک جیپ آهو، پر از
.وسایل تدارکاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم
موقع حرکت ابراهیم هم رسید و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث کشی
!نداشتید؟
.گفت: اثاث ها رو گذاشتیم خونه جدید و اومدم
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختی بســیار و عبــور از چندین جاده
.خاکی رسیدیم سرپل ذهاب
هیچکس نمی توانست آنچه را می بیند باورکند. مردم دسته دسته از شهر فرار
.کردند

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۳۸]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۲

.از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنیده می شد
مانــده بودیم چه کنیم. در ورودی شــهر از یک گردنه رد شــدیم. از دور
بچه های ســپاه را دیدیم که دســت تکان می دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره
!می کنند که سریع تر بیایید
.یکدفعه ابراهیم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد
از پشت تپه تانک های عراقی کاماً پیدا بود. مرتب شلیک می کردند. چند
.گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد. ولی خدا را شکر به خیر گذشت
از گردنه رد شدیم. یکی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما کی هستید!؟
!من مرتب اشاره می کردم که نیایید، اما شما گاز می دادید
!قاسم پرسید: اینجا چه خبره؟ فرمانده کیه؟
آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پیش بچه هاست. امروز
.صبح عراقی ها بیشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند
حرکــت کردیم و رفتیم داخل شــهر، در یک جای امن ماشــین را پارک
!کردیم. قاسم، همان جا دو رکعت نماز خواند
ابراهیم جلو رفت و باتعجب پرســید: قاســم، این نماز چی بود؟! قاسم هم
خیلی باآرامش گفت: تو کردســتان همیشــه از خدا می خواســتم که وقتی با
دشــمنان اســام و انقاب می جنگم اسیر یا معلول نشــم. اما این دفعه از خدا
!خواستم که شهادت رو نصیبم کنه! دیگه تحمل دنیا رو ندارم
ابراهیــم خیلی دقیق به حرف های او گــوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش
.محمد بروجردی، ایشان از قبل قاسم را می شناخت. خیلی خوشحال شد
بعد از کمی صحبت، جائی را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف
.رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببین می تونی اون ها رو بیاری تو شهر
با هم رفتیم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولی خیلی ترسیده
.بودند. اصاً آمادگی چنین حمله ای را از طرف عراق نداشتند
قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردند. طوری با آن ها حرف
.زدند که خیلی از آن ها غیرتی شدند
آخر صحبت ها هم گفتند: هر کی مَرده و غیرت داره و نمی خواد دست این
.بعثی ها به ناموسش برسه با ما بیاد
.سخنان آن ها باعث شد که تقریباً همه سربازها حرکت کردند
.قاسم نیروها را آرایش داد و وارد شهر شدیم. شروع کردیم به سنگربندی
.چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داریم
قاسم هم منطقه خوبی را پیدا کرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند
.و شروع به شلیک کردند
با شــلیک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشــت مواضع
.مستقر شدند. بچه های ما خیلی روحیه گرفتند
غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که
به ســنگر سربازها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهیم بگو بیا دعای
.توسل بخوانیم
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زیاد
.دور نشــده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شــد
گفتم: خدا رو شکر قاسم رفت تو اتاق. اما با این حال برگشتم. ابراهیم هم که
.صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد
وارد اتاق شدیم. چیزی که می دیدیم باورمان نمی شد. یک ترکش به اندازه
دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به
!آرزویش رسید
محمد بروجردی با شــنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. آن شب کنار پیکر
.قاسم، دعای توسل را خواندیم
.فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم
روز بعد رفتیم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات
.باشید. بعد یک مدرسه را که تقریباً پر از مهمات بود به ما تحویل دادند
.یک روز آنجا بودیم و چون امنیت نداشت، مهمات را از شهر خارج کردند
ابراهیم به شوخی می گفت: بچه ها اینجا زیاد یاد خدا باشید، چون اگه خمپاره
!بیاد، هیچی از ما نمی مونه
وقتی انبار مهمات تخلیه شد، به سمت خط مقدم درگیری رفتیم. سنگرها در
.غرب سرپل ذهاب تشکیل شده بود
چنــد تن از فرماندهان دوره دیده نظیر اصغر وصالی و علی قربانی مســئول
.نیروهای رزمنده شده بودند
آن ها در منطقه پاوه گروه چریکی به نام دســتمال ســرخ ها داشتند. حالا با
.همان نیروها به سرپل آمده بودند
،داخل شــهر گشتی زدیم. چند نفر از رفقا را پیدا کردیم. محمد شاهرودی
.مجید فریدوند و… با هم رفتیم به سمت محل درگیری با نیروهای عراقی
در سنگر بالای تپه، فرمانده نیروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگیری ما با
.نیروهای عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند
چند دقیقه بعد، از دور یک سرباز عراقی دیده شد. همه رزمنده ها شروع به
.شلیک کردند
ابراهیم داد زد: چیکار می کنید! شما که گلوله ها رو تموم کردید! بچه ها همه
ساکت شدند. ابراهیم که مدتی در کردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی
.فرا گرفته بود گفت: صبر کنید دشمن خوب به شما نزدیک بشه، بعد شلیک کنید
در همین حین عراقی ها از پایین تپه، شــروع به شــلیک کردند. گلوله های
.آرپی جی و خمپاره مرتب به سمت ما شلیک می شد
بعد هم به سوی سنگرهای ما حرکت کردند.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۳۸]
رزمنده هایی که اولین بار
.اسلحه به دست می گرفتند با دیدن این صحنه به سمت سنگرهای عقب دویدند

خیلی ترسیده بودیم. فرمانده داد زد: صبرکنید. نترسید
لحظاتی بعد صدای شــلیک عراقی ها کمتر شــد. نگاهی به بیرون ســنگر
.انداختم. عراقی ها خوب به سنگرهای ما نزدیک شده بودند
!یکدفعه ابراهیم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقی ها حمله کردند
آن ها در حالی که از سنگر بیرون می دویدند فریاد زدند: الله اکبر
شاید چند دقیقه ای نگذشت که چندین عراقی کشته و مجروح شدند. یازده
نفر از عراقی ها توســط ابراهیم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقیه هم فرار
.کردند
ابراهیم ســریع آن ها را به طرف داخل شهر حرکت داد. تمام بچه ها از این
.حرکــت ابراهیم روحیه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عکس می انداختند
!بعضی ها هم با ابراهیم عکس یادگاری می گرفتند
ســاعتی بعد وارد شهر سرپل شدیم. آنجا بود که خبر دادند: چون راه بسته
بوده، پیکر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حرکت کردیم و در روز پنجم
.جنگ به همراه پیکر قاسم و با اتومبیل خودش به تهران آمدیم
در تهران تشــییع جنازه باشکوهی برگزار شد و اولین شهید دفاع مقدس در
.محل، تشییع شد
:جمعیت بسیار زیادی هم آمده بودند. علی خرّمدل فریاد می زد
.راهت ادامه دارد
فرمانده شهیدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۰]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۳

هشتمین روز مهرماه با بچه های معاونت عملیات سپاه راهی منطقه شدیم. در
.راه در مقر سپاه همدان توقف کوتاهی کردیم
موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردی،که به همراه نیروهای سپاه راهی منطقه
.بود را در همان مکان ماقات کردیم
ابراهیم مشــغول گفتــن اذان بود. بچه ها برای نماز آماده می شــدند. حالت
معنــوی عجیبی در بچه ها ایجاد شــد. محمد بروجردی گفــت: امیرآقا، این
!ابراهیم بچه کجاست؟
.گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهریور و میدان خراسان
بــرادر بروجردی ادامــه داد: عجب صدایــی داره. یکی دو بــار تو منطقه
.دیدمش، جوان پر دل وجرأتیه
.بعد ادامه داد: اگه تونستی بیارش پیش خودمون کرمانشاه
نماز جماعت برگزار شد و حرکت کردیم. بار دوم بود که به سرپل ذهاب
.می آمدیم
اصغــر وصالی نیروها را آرایش داده بود. بعــد از آن منطقه به یک ثبات و
.پایداری رسید
.اصغر از فرماندهان بسیار شجاع و دلاور بود. ابراهیم بسیار به او عاقه داشت
:او همیشه می گفت
چریکی بــه شــجاعت و دلاوری ومدیریــت اصغر ندیــده ام. اصغر حتی
همسرش را به جبهه آورده و با اتومبیل پیکان خودش که شبیه انبار مهماته، به
.همه جبهه ها سر می زنه
.اصغر هم، چنین حالتی نسبت به ابراهیم داشت
یکبار که قصد شناسایی و انجام عملیات داشت به ابراهیم گفت: آماده باش
.برویم شناسایی
.اصغر وقتی از شناسایی برگشت. گفت: من قبل از انقاب در لبنان جنگیده ام
کل درگیری های سال۵۸ کردســتان را در منطقه بودم، اما این جوان با اینکه
هیچکدام از دوره های نظامی را ندیده، هم بســیار ورزیده اســت هم مســائل
.نظامی را خیلی خوب می فهمد
.برای همین در طراحی عملیات ها از ابراهیم کمک می گرفت
آن ها در یکی از حمات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را
.منهدم کردند و تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفتند
اصغر وصالی یکی از ساختمان های پادگان ابوذر را برای نیروهای داوطلب
و رزمنده آماده کرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسیم آن ها، نظم خاصی
.در شهر ایجاد کرد
وقتی شهر کمی آرامش پیدا کرد، ابراهیم به همراه دیگر رزمنده ها ورزش
.باستانی را بر پا کرد
هر روز صبح ابراهیم با یک قابلمه ضرب می گرفت و با صدای گرمِ خودش
.می خواند
اصغر هم میاندار ورزش شده بود، اسلحه ژ۳ هم شده بود میل! با پوکه توپ
.وتعدادی دیگر از ساح ها ، وسایل ورزشی را درست کرده بودند
یکــی از فرماندهــان می گفت: آن روزها خیلی از مردم که در شــهر مانده
بودند و پرستاران بیمارستان و بچه های رزمنده، صبح ها به محل ورزش باستانی

می آمدند
.ابراهیم با آن صدای رسا می خواند و اصغر هم میاندار ورزش بود
به ایــن ترتیب آن ها روح زندگــی و امید را ایجاد می کردند. راســتی که
.ابراهیم انسان عجیبی بود
٭٭٭
امام صادق می فرماید: هرکار نیکی که بنده ای انجام می دهد در قرآن
!ثوابی برای آن مشخص است؛ مگر نماز شب
:زیرا آنقدر پر اهمیت است که خداوند ثواب آن را معلوم نکرده و فرموده
پهلویشان از بسترها جدا می شود و هیچکس نمی داند به پاداش آنچه کرده اند«

چه چیزی برای آن ها ذخیره کرده ام
همان دوران کوتاه ســرپل ذهاب، ابراهیم معمولاً یکی دو ســاعت مانده به
اذان صبح بیدار می شــد و به قصد ســر زدن به بچه ها از محل استراحت دور
.می شد
اما من شــک نداشتم که از بیداری ســحر لذت می برد و مشغول نماز شب
.می شود
یکبار ابراهیم را دیدم. یک ساعت مانده به اذان صبح، به سختی ظرف آب
.تهیه کرد و برای غسل و نماز شب از آن استفاده نمود

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۱]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۴

دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن
.خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فایده بود
تا نیمه های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من ازصمیمی ترین دوستم هیچ
.خبری نداشتم
بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســکوت عجیبــی در پادگان ابوذر
.حکم فرما بود
روی خاک های محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم
.مرور می شد
هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد
.شدند
ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه کردم. تــوی گرگ و میش هوا به چهره
.آن ها خیره شدم
یکدفعــه از جــا پریدم! خودش بود، یکــی از آن ها ابراهیم بــود. دویدم و
.لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم
.خوشــحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستیم
:ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف می کرد
.با یک نفربر رفته بودیم جلو، نمی دانستیم عراقی ها تا کجا آمده اند
کنار یک تپه محاصره شــدیم، نزدیک به یکصد عراقــی از بالای تپه و از
.داخل دشت شلیک می کردند
.ما پنج نفرهم درکنار تپه در چاله ای سنگر گرفتیم و شلیک می کردیم
.تا غروب مقاومت کردیم، با تاریک شدن هوا عراقی ها عقب نشینی کردند
.دو نفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند
از سنگر بیرون آمدیم، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت ها
.رفتیم
در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب
.آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم
بعد از نماز به دوســتانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تســبیحات
.حضرت زهرا۳را بگوئید
بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که
.ایشان گرفتار مشکات و سختی های بسیار بودند
بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما
.هم کم بود
یکدفعــه در کنــار تپه چندین جنــازه عراقی را دیدم. اســلحه و خشــاب
و نارنجک هــای آن ها را برداشــتیم. مقداری آذوقه هم پیــدا کردیم و آماده
حرکت شدیم. اما به کدام سمت!؟
هوا تاریک و در اطراف ما دشــتی صاف بود. تســبیحی در دست داشتم و
مرتب ذکر می گفتم. در میان دشــمن، خستگی، شب تاریک و… اما آرامش
!عجیبی داشتیم
نیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه
.دادیم
.به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت
چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائی هم در داخل مقر دیده
.می شد
ما نمی دانســتیم در کجا هســتیم. هیــچ امیدی هم به زنــده ماندن خودمان
!نداشتیم، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم
!بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم
با یاری خدا توانســتیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را
.به هم بریزیم
وقتی رادار از کار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــدیم. ســاعتی بعد دوباره به
.راهمان ادامه دادیم
نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز
.را استراحت کردیم
باور کردنی نبود، آرامش عجیبی داشــتیم. با تاریک شــدن هوا به راهمان
.ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم
.ابراهیــم ادامه داد: آنچــه ما در این مــدت دیدیم فقط عنایــات خدا بود
.تسبیحات حضرت زهرا گره بسیاری از مشکات ما را گشود
.بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیروهای ما می ترسد
مــا باید تا می توانیم نبردهای نامنظم را گســترش دهیــم تا جلوی حمات
.دشمن گرفته شود

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۳]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۵

از شروع جنگ یک ماه گذشــت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی
از رفقا به شــهرک المهدی در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای
.پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند
نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال ابراهیم می گردند! با تعجب
!پرسیدم: چی شده؟
گفتند: از نیمه شــب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچه ها
!سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود
ساعتی بعد یکی از بچه های دیده بان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به
!این سمت می یان
این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و
.با بچه ها نگاه کردیم
ســیزده عراقی پشت ســر هم در حالی که دستانشان بســته بود به سمت ما
!می آمدند
پشت سر آن ها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت! در حالی که تعداد
.زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود
هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای
!آفریده باشد

آن هم در شــرایطی که در شهرک المهدی مهمات و ساح کم بود. حتی
.تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند
یکــی از بچه ها خیلی ذوق زده شــده بود، جلوآمد و کشــیده محکمی به
»!صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: »عراقی مزدور
.برای لحظه ای همه ســاکت شــدند. ابراهیم از کنار ســتون اسرا جلو آمد
روبــروی جــوان ایســتاد و یکی یکی اســلحه ها را از روی دوشــش به زمین
!گذاشت. بعد فریاد زد: برا چی زدی تو صورتش؟
.جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه
ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان
اســیره، در ثانی این ها اصاً نمی دونند برای چی با ما می جنگند. حالا تو باید
!این طوری برخورد کنی؟
جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی
.شدم
.بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد
.اســیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می کرد، به ابراهیم خیره شد
!نگاه متعجب اسیر عراقی حرف های زیادی داشت
٭٭٭
دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او
.رفتیم
درآن دیــدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت می کرد. اما از
.خــودش چیزی نمی گفت. تا اینکه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد
:یکدفعه ابراهیم خندید وگفت
.درمنطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند
.آن ها از یک روستا باهم به جبهه آمده بودند

!چند روزی گذشت. دیدم این ها اهل نماز نیستند
تا اینکه یک روز با آن ها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای
بودند. آن ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر عاقه به امام آمده
.بودند جبهه
از طرفی خودشــان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از
یاد دادن وضو، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش نماز شما، هر
.کاری کرد شما هم انجام بدید
من هم کنار شــما می ایستم و بلندبلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد
.بگیرید
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند
:دقیقه بعد ادامه داد
در رکعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع کرد سرش را
!!خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر
خیلــی خنده ام گرفت امــا خودم را کنترل کردم. اما درســجده، وقتی امام
.جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد
پیش نماز به ســمت چپ خم شــد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه
!آن ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند
!اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۴]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۶

از پیامبر ســؤال شــد: »کدامیــک از مؤمنین ایمانی کامل تــر دارند

فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند
سردار محمد کوثری) فرمانده اسبق لشکر حضرت رسول ( ضمن بیان
:خاطراتی از ابراهیم تعریف می کرد
در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، حقوق
.شما آماده است هر وقت صاح می دانی بیا و بگیر
در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی می ری تهران!؟
.گفتم: آخر هفته
بعدگفت: سه تا آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها
!بده
من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق
.و آبرودار بودند
٭٭٭
از جبهه برمی گشــتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم
نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم
و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟

ســراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او
.هم وضع خوبی نداشت
.سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند
!من اصاً نمی دانم چه کنم
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم ســوار بر موتور به ســمت من
.آمد. خیلی خوشحال شدم
.تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید
چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواســت برود اشــاره کرد: حقوق
!گرفتی؟
.گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست
دســت کرد توی جیب و یک دسته اســکناس درآورد. گفتم: به جون آقا
.ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری
گفت: این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم
.پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت
آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلات را حل کرد. تا مدتی مشکلی
.از لحاظ مالی نداشتم
خیلی دعایــش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رســاند. مثل همیشــه حلال
.مشکلات شده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۶]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۷

مدت کوتاهی از شــروع جنگ گذشــت. فرماندهی سپاه در غرب کشور
جلســه ای برقرارنمود. قرار شــد نیروهای داوطلب و بچه های سپاه در مناطق
.مختلف تقسیم شوند
لذا گروهی از بچه ها از ســرپل ذهاب به سومار، گروهی به سمت مهران و
.صالح آباد و گروهی به سمت بستان رفتند
طبق جلســه، حســین الله کرم که از فرماندهان مناطق عملیاتی بود به عنوان
.فرمانده سپاه گیان غرب و نفت شهر انتخاب شد
او بــه همــراه چند گروهان از گردان های هشــتم و نهم ســپاه راهی منطقه
.گیان غرب شد
ابراهیم که از دوران زورخانه رفاقت دیرینه ای با حاج حسین داشت به همراه
.او راهی گیان غرب شد و به عنوان معاونت عملیات سپاه منصوب شد
٭٭٭
گیان غرب شــهری در میان کوهستان های مختلف است. در ۵۰کیلومتری
نفت شــهر و خــط مــرزی و در۷۰ کیلومتری جنوب ســرپل ذهاب. عراق تا
.نزدیکی این شهر و بیشتر ارتفاعات آن راتصرف کرده بود
در اولین روزهای جنگ نیروهای لشــکر چهارم عــراق وارد گیان غرب
.شــدند اما با مقاومت غیور مردان وشــیرزنان این شــهر مجبور به فرار شدند

در جریان آن حمله یکی از زنان این شهر با ضربات داس دو نظامی عراقی
!!را به هاکت رساند
بعد از آن عده ای از مردم شــهر از آنجا رفتند. بقیه مردم روزها را به شــهر
.می آمدند وشب ها به سیاه چادرها در جاده اسام آباد می رفتند
تیپ ذوالفقار ارتش هم در منطقه »بان سیران« دراطراف گیان غرب مستقر
.شده بود
مدت کوتاهی از فعالیت سپاه گیان غرب گذشت. در این مدت کار بچه ها
فقط پدافند در مقابل حمله های احتمالی دشمن بود و هیچ تحرک خاصی از
.نیروها دیده نمی شد
جلســه ای برقرار شــد. نیروها پیشــنهاد کردند همان طور که دکتر چمران
جنگ هــای نامنظــم را در جنوب و اصغر وصالی جنگ هــای چریکی را در
سرپل ذهاب انجام می دهند. یک گروه چریکی نیز در گیان غرب راه اندازی
.شود
کار راه اندازی گروه انجام شد. بعد هم مسئولیت عملیات گروه را به ابراهیم
و جواد افراســیابی واگذار شد. به پیشــنهاد بچه ها قرار شد نام دکتر بهشتی را
.برای گروه انتخاب کنند
امــا در بازدیدی که شــخص آیت الله بهشــتی از منطقه داشــت با این کار
مخالفت کرد و گفت: چون شــما کار چریکی انجــام می دهید، نام گروه را
شهید اندرزگو بگذارید. چرا که او بنیان گذار حرکت های چریکی و اسامی
.بود
ابراهیم تصویر بزرگی از امام)ره( و آیت الله بهشــتی و مقام معظم رهبری را
.در مقر گروه نصب کرد. گروه فعالیت خود را آغاز نمود
نیروهــای این گروه چریکی نامنظم، ماننــد نام آن نامنظم بودند. همه گونه
!آدمی در آن حضور داشت

از نوجوان تا پیرمرد، از افراد بی ســواد تا فارغ التحصیل دکتری، از بچه های
.بسیار متدین و اهل نماز شب، تا کسانی که در همان گروه نماز را فرا گرفتند
از بچه هــای حوزه رفتــه تا کمونیســت های توبه کرده و… بــه این ترتیب
.همه گونه نیرو در جوّی بسیار صمیمی و دوست داشتنی دور هم جمع شدند
افــراد این گروه تقریباً چهل نفره، در یک چیز با هم مشــترک بودند و آن
شجاعت و روحیه بالای آن ها بود. ابراهیم که عماً مسئولیت گروه را برعهده
داشــت همیشه می گفت: ما فرمانده نداریم و از طریق محبت و دوستی خیلی
.خوب گروه را رهبری می کرد
سیستم اداره گروه به صورتی بود که همه کارها خودجوش انجام می شد و
.تقریباً کسی به دیگری امر و نهی نمی کرد
بیشتر کارها با همفکری پیش می رفت و بیشتر از همه جواد افراسیابی و رضا
.گودینی همراهان همیشگی ابراهیم بودند
٭٭٭
یکی از برنامه های روزانه گروه، کمک به مردم محلی وحل مشکات آن ها
.بود. بسیاری از نیروهای محلی گیان غرب نیز از این طریق به گروه جذب شدند
.فعالیت گروه اندرزگو، بیشتر تشکیل تیم های شناسایی و عملیاتی بود
عبــور از ارتفاعــات و تهیه نقشــه های دقیق و صحیح از منطقه دشــمن، از
.دیگرکارها بود
روش ابراهیم در شناسایی ها بسیار عجیب بود. نیمه های شب به همراه افراد
.از ارتفاعات عبور می کردند
آن ها پشــت نیروهای دشمن قرار می گرفتند و از محل استقرار و تجهیزات
دشمن اطاعات بســیار دقیقی را به دســت می آوردند. می گفت: اگر چنین
کاری انجام نگیرد معلوم نیست در عملیات ها موفق شویم. پس باید شناسائی
.ما دقیق و صحیح باشد

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۶]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۸

ابراهیم روش خود را به دیگر نیروها نیزآموزش می داد و می گفت: در مسئله
.شناسایی، نیرو باید شجاعت داشته باشد
اگر ترس در وجود کسی بود نمی تواند نیروی موفقی باشد. بعد هم در مورد
.تیزبینی و دقت عمل نیروها صحبت می کرد
بــرای همین بود کــه از میان نیروهای گروه، زبده تریــن و بهترین نیروهای
.اطاعات وشناسایی و حتی فرماندهانی شجاع تربیت یافتند
به قول فرمانده تیپ ۳۱۳ حّ ر که مسئولیت اطاعات و عملیات را در قرارگاه
نجف به عهده داشــت: ابراهیم با روش های خود بنیان گذار این تیپ بود، هر
.چند که قبل از تشکیل آن به شهادت رسید
گروه چریکی شهید اندرزگو در دوران فعالیت یک ساله خود شاهد پنجاه
.و دو عملیات کوچک و بزرگ توسط همان نیروهای نامنظم بود
آن ها لشکر چهارم ارتش عراق را در منطقه غرب به ستوه آوردند و تلفات
.سنگینی را به آنان تحمیل کردند
در این گروه کوچک، انســان های بزرگی تربیت شــدند کــه دوران دفاع
.مقدس ما مدیون رشادت های آن هاست
آن هــا از خرمن وجودی ابراهیم خوشــه ها چیدند و بــه همراهی او افتخار
،۹می کردند: شــهید رضا چراغی فرمانده شجاع لشکر ۲۷ حضرت رسول
،شــهید رضا دستواره قائم مقام لشکر، شهید حسن زمانی مسئول محور لشکر
شهید سید ابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم، شهید رضا گودینی فرمانده
گردان حنین، شهید محمدرضا علی اوسط معاون تیپ مسلم ابن عقیل، شهید
داریوش ریزه وندی فرمانده گردان مالک، شــهیدان ابراهیم حسامی و هاشم
کلهر معاونین گردان مقداد، شهیدان جواد افراسیابی و علی خرّمدل از مسئولین
اطاعات لشکر، و همچنین چندین فرمانده بزرگ دفاع مقدس که هم اکنون
.نیز از افتخارات نظام اسامی هستند

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۷]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۹

محرم ســال ۱۳۵۹ اتفــاق مهمــی رخ داد. اصغر وصالی و علــی قربانی با
.نیروهایشان از سرپل ذهاب به گیان غرب آمدند
قرار شد بعد از شناسایی مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملیاتی آغاز
.شود
آن ایام روزهای اول تشــکیل گروه اندرزگو بود. قسمتی از مواضع دشمن
.شناسایی شده بود
شــب عاشــورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شــدند. عزادارای با شکوهی
.برگزار شد
مداحی ابراهیم در آن جلســه را بســیاری از بچه ها به یاد دارند. او با شور و
.حال عجیبی می خواند و اصغر وصالی میان دار عزادارها بود
روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها برای شناســایی راهی منطقه
.برآفتاب« شد«
حوالی ظهر خبر رسید آن ها با نیروهای کمین عراقی درگیر شده اند. بچه ها
…خودشان را رساندند، نیروهای دشمن هم سریع عقب رفتند اما
علی قربانی به شــهادت رسید. به خاطر شدت جراحات، امیدی هم به زنده
.ماندن اصغر نبود
.اصغر وصالی را سریع به عقب انتقال دادیم ولی او هم به خیل شهدا پیوست
بعــد از شــهادت اصغر، ابراهیــم را دیدم که با صدای بلنــد گریه می کرد
می گفت: هیچکس نمی داند که چه فرمانده ای را از دست داده ایم، انقاب ما
.به امثال اصغر خیلی احتیاج داشت
اصغر در حالی که هنوز چهلم بردار شهیدش نشده بود توفیق شهادت را در
.ظهر عاشورا به دست آورد
ابراهیم برای تشییع به تهران آمد و اتومبیل پیکان اصغر را که در گیان غرب
ًبــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالی که به خاطر اصابت ترکش، تقریبا
!هیچ جای سالم در بدنه ماشین نبود
:پس از تشییع پیکر شهید وصالی سریع به منطقه بازگشتیم. ابراهیم می گفت
.اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب دید
.برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گیان غرب شهید خواهی شد
روز بعد بچه های گروه، برای اصغر مجلس ختم وعزاداری برپا کردند. بعد
بچه ها به هم قول دادند که تا آخرین قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون
.اصغر را بگیرند
جواد افراســیابی و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدم های عزادار محاســن
.خودمان را کوتاه نمی کنیم تا صدام را به سزای اعمالش برسانیم

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۹ ۰۶:۴۸]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۰

.در ایام ابتدای جنگ، ابراهیم الگوی بســیاری از بچه های رزمنده شده بود
خیلی ها به رفاقت با او افتخار می کردند. اما او همیشــه طوری رفتار می کرد تا
.کمتر مطرح شود
مثاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پیراهن بلند و شلوار کردی می پوشید. تا
هم به مردم محلی آنجا نزدیک تر شود، هم جلوی نفس خود را گرفته باشد. ساده
و بی آلایش بود. وقتی برای اولین بار او را دیدیم فکر کردیم که او خدمتکار
.و… برای رزمندگان اســت. اما مدتی که گذشــت به شخصیت او پی بردیم
ابراهیم به نوعی ساختارشکن بود. به جای توجه به ظاهر و قیافه، بیشتر به فکر
.باطن بود. بچه ها هم از او تبعیت می کردند
همیشــه می گفت: مهم تر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شــکل و ظاهر
نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش و معنویت نیروها باشیم و تا می توانیم
بیشتر با بچه ها رفیق باشیم. نتیجه این تفکر، در عملیات های گروه،کاماً دیده
.می شد. هر چند برخی با تفکرات او مخالفت می کردند
٭٭٭
پارچه لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاط ها داد وگفت: یک دســت
لباس کُردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت وپوشــید. بسیار زیبا
!شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی
.پرسیدم: لباست کو!؟ گفت: یکی از بچه های کُرد از لباس من خوشش آمد
!من هم هدیه دادم به او
ســاعتش را هم به یک شخص دیگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسیده
بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود! این کارهای ساده باعث شد بسیاری
از کردهــای محلی مجذوب اخاق ابراهیم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق
.شــوند. ابراهیم در عین ســادگی ظاهر، به مســائل سیاســی کاماً آگاه بود
.جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل می کرد
مدتی پس از نصب تصاویر امام راحل و شهید بهشتی در مقر، از طرف دفتر
فرماندهی کل قوا در غرب کشور که زیر نظر بنی صدر اداره می شد دستور تعطیلی
و بستن آذوقه گروه صادر گردید، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعام کرد که
حضور این گروه در منطقه لازم است. تمامی حمات ما توسط این گروه طراحی و
.اجرا می شود. بعد از مدتی با پیگیری های این فرمانده، جلوی این حرکت گرفته شد
.یک روز صبح اعام کردند که بنی صدر قصد بازدید از کرمانشاه را دارد
.ابراهیم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسین عازم کرمانشاه شدند
فرماندهان نظامی با ظاهری آراســته منتظر بنی صدر بودند. اما قیافه بچه های
اندرزگو جالب بود. با همان شلوار کردی و ظاهر همیشگی به استقبال بنی صدر
رفتند! هر چند هدفشــان چیز دیگری بود. می گفتند: ما می خواهیم با این آدم
!صحبت کنیم و ببینیم با کدام بینش نظامی جنگ را اداره می کند
آن روز خیلی معطل شدیم. در پایان هم اعام کردند رئیس جمهور به علت
.آسیب دیدن هلی کوپتر به کرمانشاه نمی آید
مدتی بعد حضرت آیت الله خامنه ای)حفظه الله( به کرمانشاه آمدند. ایشان در
.آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهیم تمام بچه ها را به همراه خود آورد
آن ها با همان ظاهر ساده و بی آلایش با حضرت آقا ماقات کردند و بعد هم
.یک یک، ایشان را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx