رمان آنلاین سهم من فصل پنجم

فهرست مطالب

پری نوش صنیعی رمان آنلاین سهم من داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین سهم من فصل پنجم

نویسنده:پری نوش صنیعی 

#سهم_من

میدانستم از حرفهای من سر در نیاورده ولی مهم نبود او با ذهن خلاق و کودکانه اش هر کمبودی را میساخت و جنبه
های قهرمانی این داستان را با سلیقه خود گسترش میداد.ما دیگر در این مورد صحبت نمیکردیم گاه که من در فکر
بودم ساکت میشد بطرفم می آمد دستهایم را میگرفت و بدون کلامی حرف نگاهم میکرد در این مواقع سعی میکردم

نگرانی را از خود دور کنم لبخند مطمئنی میزدم و د رگوشش میگفتم خیالت راحت باشد جاش امنه…آنگاه او با سر و
صدای همیشگی دنبال بازی را از همان جایی که قطع شده بود میگرفت مثل باد پشت مبل میپرید و تفنگ ابیش را با
صداهای عجیب و غریبی که از دهانش در می آورد به اطراف شلیک میکرد واقعا که اینهمه تغییر حال در یک لحظه فقط
از او بر می آمد.
آنروزهای پر دلهره بیش از حد طولانی بنظر میرسیدند سعی میکردم کار غیر عاقلانه ای انجام ندهم به هیچکس نگفتم
چه اتفاقی افتاده کمی پول ته کیفم داشتم که سعی میکردم با آن امور روزمره را بگذارنم مدام از خود میپرسیدم اگر او
را بگیرند چه بلایی سرش خواهند اورد؟آیا آنها اقداماتی هم کرده اند مبادا آنچه که از خرابکاری در روزنامه ها
مینویسند کار آنهاست هیچوقت خطر را اینهمه جدی و نزدیک احساس نکرده بودم جلساتشان در ابتدا بنظرم یک بازی
روشنفکرانه برای وقت گذرانی و خود قهرمان بینی بچه گانه می آمد ولی حالا همه چیز فرق کرده بود یاد آن نیمه شب
تابستان و چیزهایی که در خانه ما پنهان کرده بودند بر وحشتم می افزود بعد از آنشب قفل بزرگی بدر اتاق عقبی
زیرزمین نصب شد و پس از آن من هرگز درون آنرا ندیدم بارها به حمید اعتراض کردم ولی او هربار میگفت:تو چقدر
غر میزنی اینا بتو چکاردارند؟تو سال تا سال هم به اون زیرزمین سر نمیزدی جای تو رو که تنگ نکرده.
ولی من میترسم اینا چی هستن نکنه خطری برای ما ایجاد کنن؟
ولی او اطمینان میداد که نگران نباشم و آنها چیزهای خطرناکی نیستن .حمید موقع رفتن گفته بود که اگر چیزی پیدا
کردند بگو مال ما نیست خبر نداری پس حتما چیزهایی هست که نباید پیدا شود.
بعد از یکهفته نیمه شب با صدای در خانه از خواب سبک و بیمناکم پریدم خود را به هال رساندم و بی اختیار چراغ را
روشن کردم حمید با صدایی گرفته گفت:خاموش کن خاموش کن.
او تنها نبود دو خانم چادری که هیبت عجیبی داشتند با روی پوشیده پشت سرش ایستاده بودند بی اختیار چشمم به
کفشهای مردانه و زمختشان افتاد .هر ۳ به اتاق مهمانخانه رفتند حمید در را بست و بطرف من برگشت و گفت:حالا اون

چراغ کوچیکه رو روشن کن از اخبار بگو.
خبری نبود اینجا اتفاقی نیفتاد.
اینو میدونم ولی تو چیز مشکوکی حس نکردی؟
نه…
از خونه بیرون رفتی؟
آره تقریبا هر روز.
احساس نکردی کسی دنبالت بیاد؟ماشین تازه ای تو کوچه ندیدی؟همسایه ها عوض نشدن؟
نه من چیزی ندیدم.
مطمئنی؟
نمیدونم من که چیز مشکوکی حس نکردم.
-خوب حالا اگه می تونی برو چیزی برای خوردن بیار ، چای، نون پنیر غذای دیشب ، هرچی که هست.
رفتم کتری را گذاشتم ، احساس شادمانی خاصی داشتم ، خدارا شکر او سالم بود هر چه می دانستم که هنوز خطر دور
سرش
می چرخید به محض اینکه چای دم کشید هرچه نان در خانه داشتم با پنیر و سبزی خوردن کره و مرباهایی که تازه پخته
بودم
در سینی گذاشتم ، و اهسته در زدم و حمید را صدا کردم می دانستم نباید داخل اتاق شوم حمید با سرعت سینی را
گرفت و گفت:
تو برو بخواب ، خیلی ممنون . به نظرم لاغر شده بود ، ریشهای در امده اش جوگندمی می زدند

به اتاق خواب رفتم و در را محکم بستم تا انها با خیال راحت بتوانند از حمام و دستشویی استفاده کنند . دوباره خدا را
شکر کردم
که یک بار دیگر او را زنده و سالم میبینم . ولی نگرانی همچنان وجودم را می ازرد ، غرق در خیالات نامشخص بلاخره به
خوابی
ناارام فرو رفتم.
****
هوا تازه روشن شده بود که بیدار شدم یادم امد که نان در خانه نداریم ، لباس پوشیدم ، دست و رویم را شستم ، سماور
را روشن
کردم و بیرون امدم وقتی برگشتم بچه ها بیدار شده بودند ولی در اتاق مهمان خانه هنوز بسته بود ، سیامک به دنبالم به
اشپز خانه
امد و و طوری که مسعود نشنود گفت:
-بابا اومده؟
جا خوردم با تعجب گفتم:
-از کجا فهمیدی؟
-اینجا یه جوریه ، در اتاق مهمون خونه قفله، از پشت شیشه ها یه سایه هایی میبینم .(شیشه های اتاق مات و مشجر بود(
-اره عزیزم ، ولی نمیخواد کسی بفهمه ، ماهم نباید به روی خودمون بیاریم.
-تنها نیست نه….!؟
-نه با بابات ، سه نفرن.
-من مواظبم مسعود نفهمه.
-افرین پسر گلم تو اقایی مسعود بچس ممکنه جایی حرفی بزنه.

-اره می دونم نمی ذارم بره کنار در مهمون خونه.
حالا دیگر او با چنان وسواسی از اتاق مهمانخانه پاسداری

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
میکرد که مسعود بیشتر کنجکاو می شد و می خواست ببیند
که انجا
چه خبر است . داشت دعوایشان می شد که حمید از اتاق بیرون امد . مسعود متحیر بر جا ماند و سیامک به طرفش دوید
وپاهایش
را در اغوش گرفت ، هر دو را بوسید و نوازش کرد.
-بشین بچه ها رو بغل کن تا صبحونه بیارم.
-باشه بذار دستو صورتمو بشورم تو هم صبحو نه ی رفقا رو حاضر کن.
-وقتی چهار نفری سر سفره نشستیم بی اختیار بغض کردم و گفتم:
-خدا رو شکر! می ترسیدم دیگه هیچوقت با هم نباشیم.
حمید با نگاهی مهربان گفت:
-فعلا خبری نیست . تو که با کسی حرف نزدی؟
-نه ، حتی به پدرو مادرتم نگفتم با اینکه خیلی کنجکاوی می کردن و سراغتو می گرفتن ، یادت باشه حتما بهشون تلفن
بزن و
گرنه به قول خودت شلوغ بازی راه می افته.
-بابا منهم به هیچکس نگفتم ، مواظب بودم اینم نفهمه.
حمید با تعجب نگاه به من کرد با سر علامت دادم که نگران نباشد و گفتم:
-اره سیامک خیلی کمک کرد ، راز دار خوبیه.
مسعود با لحن بچه گانه شرینش گفت:

-منم راز دارم ، منم راز دارم.
-برو بابا تو بچه ای نمی فهمی.
-من بچه نیستم میفهمم.
-ساکت بچه ها ، ببین معصوم یه چیزی برای نهار بار بذار برو خونه اقا جونت ، هر وقت تلفن کردم بیا.
-کی تلفن می کنی ؟
-امشب که حتما باید بمونی.
-اخه بهشون چی بگم خیال می کنن قهر کردم.
-عیب نداره بذار فکر کنن قهر کردی ، ولی تا من تلفن نکردم به هیچ عنوان نباید خونه بیایی، متوجه هستی؟
-اره ولی این کارای تو بلاخره کار دستمون می ده ، خدا رحم کنه این یک هفته که من از نگرانی شب و روز نداشتم ، تو
رو خدا
اگه چیزی تو این خونه داری ببر بیرون خیلی می ترسم.
-تو خونه رو خلوت کن همین کارو می کنیم.
سیامک ناراحت و دلخور گفت:
بابا بذار منم بمونم.
با سر به حمید اشاره کردم با او حرف بزند ، و خودم با مسعود به اشپز خانه رفتیم ، انها روبروی هم نشستند ، حمید
جدی و ارام حرف می زد
و سیامک دقیق و هوشیار گوش می داد، ان روز رفتار سیامک شش سال و نیمه من مانند مرد بزرگ و مسؤولی بود که
می دانست و ظیفه ای
بر عهده دارد ، ساک سنگینی را که درست کرده بودم به سختی بر دوش می کشید . با حمید خداحافظی کردیم و به خانه

اقا جون رفتیم ، تمام راه
سیامک ساکت و ارام بود نمی دانستم در کله کوچکش چه می گذرد ، در خانه اقا جون هم هیچ بازی یا سر صدایی
نداشت کنار حوض نشسته بود
و ماهاهای قرمز را تماشا می کرد و حتی عصر که احترام سادات امد با دیدن غلامعلی هم به هیجان نیامد و دعوا یا
شیتنتی نکرد ، اقا جون با اشاره سر
به من پرسید:
-چش شده؟
-هیچی اقا جون بزرگ شده، اقا شده!
و با لبخند نگاهش کردم ، سرش را بلند کرد و به من لبخند زد ، چه ارامش و واری در چهره داشت ، حالا من و حمید و
سیامک اسرار مشترک داشتیم ،
انهم اسرار واقعا مهم و یک خوانواده صمیمی بودیم و مسعود مثل بچه همه ما بود.
****
همنطور که حدث می زدم خانم جون از امدن بی موقع ما تعجب کرد ، تمام راه فکر می کردم که به او چه بگویم و چه
بهانه ای برای نرفتن به خانه بیاورم ،
او تا مارا دید گفت:
-خیره انشاالله ، چه شده از این طرفا ؟ اونم با بارو بندیل ؟
-حمید مهمونی مردونه داشت ، تمام دوستاش و کارگرای چاپخونه می امدن ، اونم گفت اگه من خونه نباشم اونا راحت
ترن ، تازه چندتاشونم از شهرستان
اومدن و شب می مونن حمید گفت تا اینا اینجان نمیخواد بیایی ، وقتی همه رفتن خودم می ام دنبالت.
-عجب نمی دونستم حمید اقا اینقدر با غیرته!

-خوب مرد ها وقتی دور هم جمع می شن می خوان ازاد باشن حرفهایی بزنن که جلوی زنها نمی شه ، تازه منم چند تا
پارچه داشتم می خواستم فاطی
برام لباس بدوزه دیدم بهترین فرصته.
****
اقامت من در خانه خانم جون دو شب و سه روز طول کشید در این مدت هر چند نگران بودم ولی خیلیم خوش گذشت ،
پروین خانم برایم یک بلوز دامن شیک
دوخت و فاطی دو لباس راحت گلدار ، کلی حرف زدیم و خندیدیم ، خانم جون که هفته پیش از سفر قم امده بود کلی
اخبار دست اول از فامیل و همسایه ها
و اشنایان داشت ، انجا بود که فهمیدم محبوبه که یک دختر داشت ، حالا سر دومی حامله است ، خانم جون می گفت:
-حتما اینم دختره ، از ریخت وارفته اش پیداس ، نمیدونی وقتی از پسرای تو و محمود تعریف می کنم چه اتیشی می
گیرن . دخترش عین بچه گی های
محبوبه سفیدو بی نمکه.
-وای خانم جون محبوبه که بچگی هاش خیلی ناز بود با اون موهای بور حلقه حلقه اش پسر و دختر هم تو این دوره
زمونه دیگه فرقی نداره که بخواد به
بچه های من یا محمود حسادت کنه.
-وا چطور فرقی نداره ، شماها اصلا اینطوری هستین هر چی خودتون دارین ارزش نداره عوضش اونا تا دلت بخواد پرو
و از خود راضین حالا هم
که پولدار شدن دیگه (( به شی پیش تنشون می گن منیژه خانم )). ولی وقتی از کار و زندگی و درامد محمود اقا گفتم
داشتن از حسادت می ترکیدند.
-ای بابا خانم جون چرا حسادت کنن خودشون که می گی اینهمه پولدارن.

-باشه باز هم چشم دیدن ما رو ندارن ، می خوان ما

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
نداشته باشیم ، راستی عمه ات می گفت شوهر محبوبه امسال می
خواسته ببردش فرنگ ولی محبوبه
قبول نکرده.
-وا چرا ؟ چقدر خره.
-اوا ننه ، بره چکار اونجا همه چی نجسه ، چطوری نماز بخونه؟ راستی اینم بهت بگم ولی پیش خودت بمونه عموی
احترام سادات گرفتن . محمود خیلی ناراحته
می ترسه برای کار و کاسبی اش بد بشه.
-وا ؟ حالا کی گرفته؟
-خوب معلومه امتیتی ها دیگه … انگار رو منبر حرف زده.
-راس میگی؟ باریکالله چه با شهامته بهش نمی اومد ، چند وقته؟
-یکی دو هفته ای هس، می گن با منقاش گوشتهای تنشو ذره ذره می کنن.
پشتم لرزید و در دل گفتم خدایا به حمید رحم کن.
****
عصر روز سوم حمید با یک ماشن ژیان زرد رنگ به دنبالمان امد ، بچه ها از دیدن او و ماشین خیلی خوشحال شدند، بر
خلاف همیشه عجله نداشت،
روی تخت نشست و با اقا جون چای خورد و صحبت کرد ، موقع خداحافظی اقا جون گفت:
خدا رو شکر خیالم راحت شد ، فکر می کردم خدای نکرده دعوا کردین ، نگران بودم . ولی اینو هم بگم که این سه
روزه به من خیلی خوش گذشت وقتی
شماها رو توی این خونه دیدم روحم تازه شد.
اقا جون معمولا عادت نداشت از این حرفا بزند به همین دلیل خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم . در راه بازگشت به خانه

بعضی اخبار فامیل مخصوصا دستگیری
عموی احترام را برای حمید تعریف کردم ، سری تکان داد و گفت:
-عجب جونی گرفته این ساواک بی پدر . به جون همه گروهها افتاده، نخواستم جلوی سیامک این حرفها ادامه پیدا کند
گفتم:
-ماشین از کجا رسیده؟
-فعلا در اختیار منه . باید بعضی جاها روپاکسازی کنیم.
-پس لطفا از خونه خودمون شروع کن.
-اون تموم شد، دیگه خیالم از خونه راحت شد ، این هفته خیلی نگران بودم اگه می اومدن همه اعدامی بودیم.
-ترو خدا حمید به این طفل معصوما رحم کن.
-من حد اکثر احتیاطو کردم ، برای همین هم تنها جای امن فعلا خونه ماست . با اینکه سرو صدای ماشین زیاد بود و ماهم
در صندلی جلو نشسته بودیم
و خیلی یواش صحبت می کردیم متوجه شدم که سیامک با دقت تمام از پشت به حرفهای ما گوش میدهد.
-هیس بچه ها!..
-حمید برگشت نگاهی به سیامک انداخت و با لبخند گفت:
-اینکه دیگه بچه نیست ، برای خودش مردی شده . قراره وقتی من نیستم مواظب شما ها باشه.
تمام وجود سیمک انباشته از غرور بود و چشمانش برق می زد به محض رسیدن به خانه به زیر زمین رفتم ، از قفل در
عقبی خبری نبود ، جز وسایل معمول
چیزی در انجا به چشم نمی خورد ، با خود گفتم : فردا صبح باید یک وارسی حسابی در روز روشن بکنم. مبادا چیزی جا
مانده باشد . سیامک مدام به دنبال

حمید بود . حتی حاضر نشد من حمامش کنم گفت:
-من مرد شدم بابا میرم حموم.
من ________و حمید به هم نگاه کردیم و خندیدیم و بعد از من و مسعود انها حمام کردند ، صدای حرف زدنشان را که در فضای
حمام منعکس می شد تا حدودی می شندیم
چقدر دلنشین بود ، با اینکه حمید خیلی کم در خانه و با ما بود ولی رابطه پدر و پسر واقعا صمیمانه و نزدیک بود****
تا چند روز بعد حمید گرفتار بود و کار داشت ولی پس از ان بیشتر وقتش را در خانه می گذراند گویی جایی برای رفتن
نداشت ، از دوستانش هیچ خبری نبود ،
مثل بقیه مرد ها صبحا به شرکت می رفت و عصر ها در خانه می ماند . این وضع کلافه اش می کرد . منهم از فرصت
استفاده کرده او را با بچه ها به خیابان و
پارک میفرستادم . کاری که هرگز در عمرش نکرده بود ، فکر می کنم ان روز ها از بهترین روزهای زندگی بچه هایم
بود . تجربه پدرو مادر داشتن و یک زندگی
عادی که شاید برای بقیه مردم به هیچ وجه شایان توجه و شکر گزاری نباشد برای ما دنیایی ارزش داشت . کم کم انقدر
پرو شدم که به حمید پیشنهاد کردم چند روز
به مسافرت برویم.
-بریم شمال، مثل اون سال که سیامک تازه به دنیا اومده بود.
حمید با نگاهی جدی گفت:
-نه! نمی شه ، من منتظر خبر هستم . باید یا تو خونه باشم یا چاپخونه.
-فقط دو روز، الان دو ماه و نیمه که خبری نیست ، هفته دیگه هم مدرسه ها باز می شه بیا بریم مسافرت ، بذار خاطره
خوبی برای بچه ها ایجاد بشه . حداقل

یک بار با پدرو مادرشون سفر کرده باشن.
بچه ها هم به او اویختند مسعود التماس می کرد ، هر چند نمی دانست مسافرت چیست ، سیامک حرفی نمیزد ولی
دست حمید را گرفته بود وبا ارزو مند نگاهش
می کرد . می دانستم همین نگاه او را متزلزل خواهد کرد ، باید ادامه میدادم.
-می دونی شوهر منصوره یه ویلا توی شمال خریده ، منصوره همیشه می گه همه به این ویلا رفتن غیر از شماها ، اگه
دلت می خواد بابا مامانتو هم با خودمون
می بریم . بالاخره اونا هم حقی دارن ، ارزو دارن با پسرشون یه سفر چند روزه برن با همین ماشین هم می تونیم بریم.
-نه ، این ماشین جون جاده چالوس و نداره!
-خوب از هراز میریم ، خودت گفتی ماشین نوه چرا جون نداره ، یواش یواش میریم.
بچه ها همچنان التماس می کردند ، با بوسه ای که سیامک به دست حمید زد کار تمام شد و ما برنده شدیم . پدر و
مادرش نیامدند ، ولی از اینکه ما

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
بعد از اینهمه سال مثل یک خوانواده واقعی می خواهیم با هم به مسافرت برویم خیلی خوشحال شدند . منصوره در شمال بود تلفنی با
حمید حرف زد و با شادمانی بسیار
ادرس داد ، و ما بالا خره با اینهمه فشار و تشویق راه افتادیم.
****
وقتی از شهر خارج شدیم گویی به دنیای دیگر پا می گذاشتیم . بچه ها چنان محو کوهها ، دره ها و دشتها بودند که
مدتی هر کدام به پنچره ای چسبیده و بیرون
را نگاه می کردند و صدایشان در نمی امد . حمید اهنگی را زمزمه می کرد و من همراهیش می کردم . قلبم مالامال از
شادی و نشاط بود . همراه با دعای سفر از
خدا خواستم که سعادت با هم بودن را از ما نگیرد ، ماشین سر بالاییها را به کندی طی می کرد ولی مهم نبود ، دلم می

خواست این سفر تا ابد ادامه یابد . برای
ناهار کتلت درست کرده بودم ، درجایی خوش منظره ایستادیم و ناهار خوردیم . بچه ها مدتی دنبال هم دویدند . صدای
خنده شان گوشم را نوازش می داد به
حمید گفتم : عجیبه رفتار سیامک خیلی تعغیر کرده . متوجه هستی چقدر اروم ، سر به راه و خوش اخلاق شده ! یادم
نمی اید اخرین باری که دعوایش کردم
کی بود در صورتی که قبلا تقریبا روزی نبود که یک جنگ و جدال واقعی نداشته باشیم.
-اصلا نمی فهمم که تو چرا با این بچه این همه مشکل داری در صورتی که به نظر من پسر بسیار خوبیه . ظاهرا من اونو
بهتر از تو درک می کنم.
-نه عزیزم ، تو اونو وقتی میبینی که حضور داری وقتی تو نیستی شخصیتش واقعا چیز دیگه ایه با این بچه ای که در این
دو ماه هر روز دیدی زمین
تا اسمون فرق داره . فکر می کنم تو براش یه قرص مسکنی ، یه ارام بخشی.
-اه…نگو! دلم نمی خواد هیچکس به من تا این حد وابسته باشه.
-ولی خیلی ها به تو وابستن و این دست تو نیست.
-فکرش هم عذابم می ده و اعصا بمو بهم می ریزه.
-خوب بگذریم ، اصلا در موردش حرف نمی زنیم ، فقط از این روزای قشنگی که داریم لذت می بریم . سعی کن بهش
فکر نکنی.
*****
منصوره اتاق دلبازی که پنجره های رو به دریا داشت را برایمان اماده کرده بود ، جلوی انها حمید نمی توانست
رختخوابش را به اطاقی دیگر ببرد و مجبور بود
در کنار من بخوابد . همه از افتاب و دریا لذت می بردیم ، سعی کردم دوباره در افتاب بسوزم ، موهایم را پریشان می

کردم ، لباسهای خوشرنگ و یقه بازی را
که تازه دوخته بودم می پوشیدم تا بار دیگر نگاههای تحسین امیز حمید را متوجه خود کنم ، چقدر به محبت و توجه او
نیاز داشتم ، تا شب سوم بالاخره طاقت از
دست داد ، قسم چند ساله اش را شکست و مرا در اغوش کشید.
****
ان سفره خوب و به یاد ماندنی ما را پیش از پیش به هم نزدیک کرد ، می دانستم او انتظارات دیگری جز خانه داری از
من دارد ، تا می توانستم مطالعه می کردم
و انچه را در این سالها از کابهای او اموخته بودم با او به بحث می گذاشتم ، سعی می کردم با هم فکری و گفتگو در مورد
مسایل سیاسی و اجتماعی تا حدودی
کمبود دوستانش را جبران کنم . او کم کم باور می کرد که من هم اگاهی و دانش در زمینه های سیاسی دارم و حتی
معتقد شده بود که با هوش و خوش حا فظه ام،
دیگر از نظر او بچه یا زنی عقب مانده نبودم . یک روز که بخشی از کتابی را که فراموش کرده بود برایش بازگو کردم
گفت:
-واقعا حیفه که تو با اینهمه استعداد درستو ادامه ندادی، راستی چرا کنکور نمی دی ، مطمئنم اگه درس بخونی پیشرفت
زیادی می کنی.
-فکر نمی کنم قبول قبول بشم ، زبان انگلیسیم خوب نیست ، تازه بچه ها رو چکار کنم؟
-همون کاری که برای دیپلم گرفتن کردی ، تازه حالا بچه ها بزرگتر هم شدن و دست و بال تو بازتره ، برای زبان کلاس
برو ، یا اصلا یک کلاس کنکور اسم
بنویس . تو هر کاری بخوای می تونی بکنی.
****

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
بعد از هشت سال تازه داشتم معنی زندگی خانوادگی را می چشیدم ، با تمام وجود لحظات دلپذیر ان را مزه مزه می کردم . پاییز ان سال از حضور مرتب حمید
در بعد از ظهر ها استفاده کردم و در یک کلاس کنکور اسم نوشتم ، نمیدانستم تا چه زمانی برنامه او به همین شکل
ادامه خواهد یافت ولی سعی می کردم
از همین روزهای با ارزش و حد اکثر بهره را ببرم . در دل می گفتم هم گروهشان از هم پاشیده و ما می توانیم برای
همیشه یک زندگی خانوداگی واقعی و دلچسب داشته باشیم ، هر چند که حمید مدام عصبی و نگران و منتظر تلفن بود ولی این وضع هم بالاخره تمام می شد.
من هنوز هم هیچ چیز در مورد گروهشان نمیدانستم ، یک بار که در میان بحثهای سیاسی سئوالی در این مورد مطرح کردم گفت:
نه در مورد بچه ها و فعالیت های ما نپرس ، نه اینکه من به تو اعتماد ندارم ، یا تو درک نمی کنی ، بلکه به این دلیل ساده
که تو هر چه کمتر بدونی در امنیت
بیشتری هستی و خطر کمتری تهدیدت می کنه.
و من دیگر هرگز در این زمینه کنجکاوی نکردم.
پاییز و زمستان ان سال به ارامی گذشت ، برنامه حمید کم کم به صورت جدیدی شکل گرفت ، هفته ای یا دو هفته ای
یک بار تلفن هایی می شد و او یکی دو
روزی غیبش می زد ، در بهار به من اطمینان داد که خطر گذشته ، هیچ ردی در هیچ جا ندارند و همه تقریبا در خانه های
امن جای داده شده اند.
-یعنی در تمام این مدت جا و مکان نداشتند ؟
-نه دیگه فراری بودن ، بعد از دستگیری اون چند نفر خیلی از ادرسها لو رفت . بچه ها مجبور شدند خونه ها رو رها کنند
-یعنی شهرزاد و مهدی هم خونشونو رها کردند ؟
-اونا اولین نفرا بودن ، فقط تونستن اسناد و مدارک رو نجات بدن ، تمام رندگیشون از دست رفت.
-وساایل زیاد داشتن؟
-اوه… خانواده شهر زاد به انداره وسایل دو تا خونه به شهرزاد جهاز داده بودن ، البته تو این مدت خیلی چیزا رو بخشیده
بود ولی خوب هنوز خیلی چیز ها هم بود.
-بعد از ترک خونه کجا رفتند بدون وسایل چکار کردند؟
-اوه یواش! دیگه وارد معقولات نشو.
در بهار و تابستان حمید چند بار به مسافرتهای طولانی رفت . روحیه اش خوب بود . و من مواظب بودم هیچکس از
نبودن های او بویی ببرد ، در ضمن درسهایم
را هم به شدت می خواندم و خودم را برای کنکور اماده می کردم… قبول شدن من همانقدر که من و حمید را خوشحال
کرد با عث تعجب خوانواده هایمان شد ،
عکس العملها بسیار متفاوت بودند خانم جون گفت:
-برای چی می ری دانشگاه؟ مگه می خوای دکتر بشی؟
)از نظر او فقط برای پزشک شدن به دانشگاه می رفتند .) اقا جون با خوشحالی ، تعجب و غرور گفت:
-مدیرتون گفته بود تو چقدر با استعدادی ، من می دونستم ، کاشکی یه دونه از این پسر ها هم لا اقل مثل تو بودند.
علی و محمود معتقد بودند که من هنوز از لوس بازی هایم دست بر نداشته ام و شوهرم هم چون به اندازه کافی غیرت و
مردانگی ندارد نمی تواند جلوی مرا بگیرد . در اوج پرواز بودم ، احساس عزت و افتخار می کردم همه چیز بر وفق مراد بود . مهمانی بزرگی دادم منیژه را هم که مدتی از ازدواجش می گذشت و من فرصت دعوتشان را نداشتم پاگشا کردم ، در این مهمانی بعد از سالها خاانواده من و حمید در کنار هم جمع شدند ،
البته محمود و علی به بهانه اینکه زن بی حجاب در مجلس هست نیامدند ولی احترام سادات و بچه ها بودند و به اندازه کافی شلوغ کردند . من انقدر شاد و خوشبخت بودم که هیچ چیز ازارم نمی داد و نمی توانست خنده را از لبهایم دور کند.
زندگیم روال جدیدی یافت ، اسم مسعود را در کودکستان نزدیک منزلمان نوشتم ، اغلب کارهایم را شبها انجام می دادم
تا صبح با خیال راحت به دانشگاه بروم و کمبودی متوجه حمید و بچه ها نشود.
هوا سرد شده بود باد پاییزی شاخه ها ی درختان را به پنجره می زد ، باران ریزی که از عصر شروع شده بود با برف
امیخته و سریعتر می بارید ، حمید تازه به خواب رفته بود ، با خود گفتم : زمستان یک دفعه امد خوب شد لباسهای زمستانی را در اوردم ، ساعت نزدیک یک بود داشتم اماده خواب می شدم که صدای زنگ در میخکوبم کرد ، ضربان قلبم دو برابر شد ، کمی صبر کردم با خود گفتم حتما اشتباه شنیده ام که دیدم حمید اشفته و هراسان وسط هال ایستاده است، به هم خیره شدیم با صدایی که به سختی از گلویم بیرون می امد گفتم:
-تو هم شنیدی ؟
-اره!…
-حالا چکار کنیم؟
در حای که شلوارش را روی بیژامه می پوشید گفت:
-تا می تونی معطلشون کن ، من از راه پشت بوم و راه هایی که قبلا شناسایی مردم می رم ، بعد تو در رو باز کن ، اگه خطری بود تمام چراغا رو روشن کن.
کتش را رو پیراهنی پوشید و به طرف پشت بام دوید.
-صبر کن پالتو ، پلیور، چیزی بردار.
زنگ بی امان صدا می داد.

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
وقت نیست برو.
در نیمه را پشت بام ژاکتی را که دم دستم بود به طرفش پرتاب کردم . سعی کردم ارام باشم و خودم را خواب الود
نشان دهم ، پتویی را دورم پیچیدم و از پله ها
پایین امدم ، مثل بید می لرزیدم ، حالا دیگر با مشت هم به در میزدند ، چراغ را روشن کردم که حمید بتواند از بالا بهتر
ببیند و در را گشودم ، کسی که پشت در
بود با عجله در را هل داد ، خودش را به درون حیاط انداخت و در را پشت سرش بست ، او یک زن بود با چادر نماز
گلدار که معلوم بود مال خودش نیست چون
تنها تا بالای قوزک پایش را می پوشاند ، با وحشت و مهبوت نگاهش کردم ، چادر خیس روی شانه هایش افتاد بی اختیار
گفتم شهرزاد …!انگشتش را به نشانه سکوت رو بینی گذاشت و گفت:
-چراغو خاموش کن ، چرا شماها قبل از هر کاری چراغ روشن می کنین؟ با نگاهی به پشت بام چراغ را خاموش کردم ،
موها و لباسهایش همه خیس بودند.
-بیا تو سرما می خوری.
-هیس …ساکت…
چند دقیقه ای همانطور پشت در ایستادیم و به صدا های کوچه گوش دادیم ، همه جا ساکت ود بعد از دقایقی او مانند
کسی که تمام انرژی اش را از دست داده باشد
همانطور که به در تکیه داده بود تا شد و روی زمین نشست ، چادر روی زمین ولو شد دستهایش را روز زانو ها گذاشته
سرش را بین بازو ها پنهان کرد . از
موهایش اب می چکید . زیر بازویش را گرفتم ، به سختی از زمین بلند شد ، نمی توانست راه برود ، چادر را برداشتم
دستش را در دستم گرفتم، بر خلاف انتظار
دستش داغ بود ، بی حال و بی اراده به دنبالم امد ، از پله ها بالا رفتیم.
-باید خودتو خشک کنی ، تو مریض هستی مگه نه ؟
با سر تأیبد کرد.
-اب داغه برو زیر دوش ، لباساتو همونجا بذار برات لباس می ارم.
بدون حرف به حمام رفت مدتی زیر دوش ایستاد ، لباسهایی که فکر می کردم اندازه باشد اماده کردم و در اطاق
مهمانخانه برایش رختخواب انداختم ، از حمام بیرون امد لباسها را پوشید ، هیچ حرفی نمی زد ، در نگا هش سر گشتگی بچه های نا امید را داشت.
-حتما گرسنه ای؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد.
-برات شیر گرم کردم ، باید بخوری.
تسلیم و بی صدا شیر خورد ، به اطاق مهمان خانه بردمش فکر میکنم قبل از اینکه در رختخواب جابه جا شود خوابش
برد رویش را کشیدم ، رویش را کشیدم ،
در را بستم و بیرون امدم تازه به یاد حمید افتاده ، یعنی او هنوز ان بالاست؟ اهسته از پله ها بالا رفتم ، حمید کنار
خرپشته که سایبان کوچکی داشت چکباته زده بود
-فهمیدی کی بود ؟
-اره ، شهر زاد!
-پس چرا اینجا ایستادی ؟ شهرزاد که خطری نداره؟
-اتفاقا خیلی هم خطر داره ، منتظرم ببینم کسی تعقیبش کرده یا نه ، به نظرت چقدر از امدنش گذشته ؟
-نیم ساعت ، نه سه ربع ، اگه دنبالش بودن تا حالا خبری میشد ، نه؟
-نه الزاما، گاهی صبر می کنن تا همه جمع بشن ، برای گرفتن یه خونه تیمی بی گدار به اب نمی زنن.
دوباره تنم به لرزه افتاد ، اگه بریزن خونه ما چی ؟ ما رو هم می گیرن؟
نترس تو که کاره ای نیستی ، اگرم بگیرنت چیزی نمی دونی ، ولت می کنن.
-ولی از کجا میفهمن که چیزی نمی دونم ؟ لابد بعد از هزار جور شکنجه!…
-فکرای بی خودی نکن ، به این سادگیها هم نیست باید قوی باشی ، با این فکرها روحیه اتو از دست می دی، خوب بگو
شهرزاد چطوره؟ چس گفت؟
-هیچی ، اصلا نمی تونه حرف بزنه ، به نظرم حسابی مریضه ، باید سرمای سختی خورده باشه.
-اونا مثل گاو پیشونی سفید شدن ، شناساییشون کردن ، اول از همه ریختن خونه اینها ، یک سال و نیمه که زندگی مخفی
دارن ، مدتها شهرستان بودن تا جای امن براشون درست کردیم و اومدن ، حتما اونجا هم لو رفته.
-یعنی یک سالو نیمه که این بیچاره ها اوارهان؟
-اره!…
-شوهرش کجاس؟
-مهدی؟ نمی دونم با هم بودن ، حتما اتفاقی افتاده که مجبور شدن از هم جدا بشن…شاید گرفتنش؟
قلبم فرو ریخت ، اولین فکری که به خاطرم رسید این بود که مهدی خانه ما را یلد است.
انشب حمید تا صبح روی پشت بام کشیک داد . برایش لباس گرم و چای داغ بردم ، صبح کمی زود تر از معمول بچه ها
را بیدار کردم و صبحانه دادم و
خودم هر دو را به مدرسه و کودکستان رساندم . در راه به دقت به اطراف می نگریستم تا ببینم ایا چیز مشکوکی توجهم
را جلب می کند یا نه، در هر نگاه و
حرکت مردم به دنبال منظوری پنهان می گشتم . قدری خرید کرده و برگشتم ، حمید از پشت بام پایین امده بود با
دیدن من گفت:
-نمی دونم چکار باید بکنم ، برم چاپخونه یا نه؟
به نظرم بهتره عادی رفتار کنیم ، تا کسی مشکوک نشه.
-توی خیابون متوجه چیز خاصی نشدی؟
-نه ، فکر می کنم همه چیز عادی بود ، شاید هم همین عادی بودن غیر عادی باشه میخوان مشکوک نشیم.
-خوب دیگه خیال پردازی نکن ، فکر می کنم باید صبر کنیم با شهرزاد حرف بزنم بفهمم چه اتفاقی افتاده بعد برم ،
شاید باهام کارداشته باشه ، بیدارش نمی کنی؟
-نه گناه داره خیلی خسته و مریضه . می خای به چاپخونه تلفن کنم بگم امروز نمی ری تو هم کمی استراحت کن تا اونم
بیدار بشه.
-نه لازم نیست

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
اونها به نبودنهای من عادت دارن ،هیچوقت هم خبر نمی دم.
شهرزاد تا ساعت یک بعد از ظهر بی هوش و بی رمق در رخت خواب افتاده بود ، اش شلغم مفصلی برایش درست کردم
کمی هم گوشت برای کباب گذاشتم ، کاملا مشخص بود که احتیاج به
تقویت دارد ، از اخرین باری که دیده بودمش نصف شده بود ، قدری هم قرص مسکن ، و شربت سینه ، تب بر گرفتم .
نزدیک
امدن بچه ها بود به ناچار بالای سرش زفتم ، دستم را اهسته روی پیشانیش گذاشتم ، هنوز تب داشت ، سراسیمه از
خواب پرید و در رخت خواب نیم خیز شد
لحظاتی با نگاهی نا اشنا به من و اطرافش نگریست معلوم بود که زمان و مکان را گم کرده است.
-نترس اروم باش منم معصوم ، خیالت راحت باشه اینجا امنه.
یک مرتبه گویی همه چیز را به یاد اورده باشد نفس بلندی کشید و خودش را روی بالش رها کرد.
-خیلی ضعیف شدی پاشو برات اش درست کردم ، قرصا و دواهاتو هم بخور بعد دوباره بخواب بدجوری سرما خوردی.
چشمهای درشت و تب زده اش پر از غم بود ، لبهایش لرزید ، به روی خودم نیاوردم و از اطاق بیرون امدم ، حمید در
هال قدم می زد.
-بیدار شد ؟ باید باهاش حرف بزنم.
-صبر کن بذار یک ذره حالش جا بیاد چیزی بخوره بعد…
اش را با دارو ها به اتاق بردم ، در رخت خواب نشسته بود ، حوله ای که دیشب به سرش بسته بودم بازش کردم و
موهایش هنوز کمی نم داشت.
-شما شروع کنید اش بخورید ، من می رم شونه و برس میارم.
یک قاشق از اش به دهانش گذاشت چشمهایش را بست و ان را مزه مزه کرد و گفت:
-وای غذای گرم ، اونم اش ،می دونی چند وقته غذای گرم نخوردم؟

قلبم فشرده شد، حرفی نزدم و از اطاق بیرون امدم . حمید هنوز بی صبرانه منتظر بود و قدم می زد.
چیه…؟ چقدر عجله داری ، یک دقیقه صبر کن تا غذا نخوره نمی ذارم باهاش حرف بزنی.
با شانه به اطاق برگشتم موهای بهم گره خورده اش ، بسختی شانه می شدند گفت:
-صد دفعه خواستم برم موهامو از ته بزنم و راحت بشم ولی فرصت نشد.
-چی ؟ چرا موها ی به این خوبی و پر پشتی رو میخوا ی از ته بزنی ؟ زن کچل دیگه خیلی زشته.
متفکرانه گفت:زن….؟!اره راست می گی من زنم یادم رفته بود!
و با تمسخر خندید . اش تمام شد.
-کمی هم کباب درست کردم باید بخوری تقویت بشی.
-نه حالا نه ،بعدا. اخه من چهل و هشت ساعت بود که هیچی نخورده بودم ، باید یواش یواش بخورم ، بعدا یک کم دیگه
بهم اش بده، حمید خونه اس؟
-بله منتظره با شما حرف بزنه ، فکر کنم دیگه صبرش تموم شده!
-بگو بیاد من حالم خیلی بهتر شده انگار دوباره جون گرفتم.
طرف ها را برداشتم ، در اطاق را باز کردم و گفتم بیا تو ، چنان مشتاقانه و با ادب و احترام سلام کرد که احساس کردم
با رئیسش صحبت می کند ،در را بستم،
بیشتر از یک ساعت در اطاق با صدای اهسته حرف زدند بچه ها از مدرسه برگشتند ، سیامک به محض ورود مثل سگی
که بوی غریبه را احساس کند گفت:
-مامان کی اینجاس؟
-یکی از دوستای بابات به کسی نگی ها!
-می دونم…
با دقت جریانات را زیر نظر گرفت خودش را پشت در اطاق مهمان خانه مشغول بازی نشان می داد ولی می دانستم که
تمام وجودش گوش شده و می خواهد چیزی بشنود ، صدایش زدم و
گفتم:
-برو برامون چند تا شیشه شیر بخر.
-نه حالا نمی رم.
و با عجله به محل بازیش برگشت.
حمید پس از خروج از اطاق کاغذ هایی را که در دست داشت د ر جیب کتش که اویزان بود گذاشت و در حالیکه
کفشهایش را می پوشید گفت:
-شهرزاد فعلا اینجا می مونه ، من باید برم ، اگه دیر کردم یا امشب نیومدم نگران نشو فردا عصر حتما میام.
به اطاق مهمانخانه رفتم شهرزاد دراز کشیده بود گفتم:
-قرصاتونو خوردید؟
با شرمندگی در رختخوابش نشست و گفت:
-مزاحمت شدم ، باید ببخشی سعی می کنم هر چه زود تر برم.
-اختیار دارین ، شما باید استراحت کنید . اینجا هم خونه خودتونه تا کاملا هم خوب نشدین نمی ذارم از اینجا برین.
-می ترستم برای شماها مشکلی پیش بیاد ، در تمام این سالها سعی ما این بود که این خونه برای تو و بچه هات امن باشه
، ولی من دیشب این امنیتو به خطر
انداختم ، باید ببخشی ، دو شبانه روز بود که از این سوراخ به این سوراخ می رفتم شانس من هوا هم یک دفعه سرد شد .
برف و بارون گرفت ، حالم بد بود تب داشتم ساعت به ساعت هم شدید
تر می شد ترسیدم وسط خیابون ولو بشم چاره ای نداشتم وگرنه نمی اومدم.
-خیلی کار خوبی کردین که اومدین ، فعلا هم به هیچ چیز فکر نکنید و بخوابید ، خیالتون راحت باشه اینجا هیچ خبری
نیست.
-تو رو خدا اینقدر با من رسمی صحبت نکن.
-باشه!
ولی دست خودم نبود ، درست نمی دانستم ارتباطم با او چیست، بچه ها با کنجکاوی از لای در به شهرزاد نگاه می کردند
. خندید و با تکان دادن انگشتهایش
به انها سلام کرد و گفت:
-ما شا الله چقدر پسرات بزگ شدن.
-بله حالا اقا سیامک کلاس سوم دبستانه ،مسعود هم پنج سالشه . و لیوان اب را با قرص ها به دستش دادم.
-به نظرم فاصله اشون کمتر از این بود.
-سیامکو یه سال زود تر مدرسه گذاشتیم ، بیایید … بچه ها بیایید به شهر!…

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
ناگهان.متوجه نگاه شهرزاد شدم و فهمیدم نباید اسم او را ببرم بعد از کمی تردید گفتم : بیابید به عمه شری سلام کنید
شهرزاد ابروهایش را بالا برد ، خنده با نمکی کرد ، گویی این اسم بنظرش خیلی مسخره امده بود.
بچه ها سلام کردند سیامک با چنان کنجکاوی و دقتی به او نگاه می کرد که شهرزاد دست پاچه شد حتی به سینه اش
نگاه کرد که مبا دا باز شده باشد ،
خنده ام گرفت گفتم:
-خوب بسه همه بیرون عمه باید استراحت کنه.
و پشت در اطاق گفتم:
-مواظب باشین سرو صدا نکنین ، به هیچکسس هم نگین عمه اینجاس.
-منکه خودم می دونم.
-بله پسرم ولی حالا مسعود هم باید بدونه ، فهمیدی مامان به کسی نگی ها این یک رازه.
با خوشحالی گفت:
-اره ، باشه.
بعد از چند روز حال شهرزاد تقریبا خوب شد ، فقط هنوز سرفه های خشکی می کرد که شبها مانع خوابش می شد ، سعی
می کردم با غذا های خوشمزه و متنوع اشتهایش را تحریک کنم تا شاید
کمی از وزن از دست رفته را حبران کند . حمید مدام در حال رفت و امد بود ، در اطاق در بسته گزارش کارهایش را به
شهرزاد
می داد و با دستوراتی تازه بر می گشت ، یک هفته گذشت شهرزاد در اطاقها قدم می زد ولی سعی می کرد از پشت
پنجره ها دیده نشود ، من در این مدت به دانشگاه نرفته بودم و مسعود را هم
به کودکستان نمی فرستادیم ، چون ممکن بود نا اگاهانه حرفی بزند . او ارام و بی صدا در خانه بازی می کرد ،با لِِگو
هایی که به تازگی حمید برایش خریده بود خانه می ساخت نقاشی های
زیبایی می کشید که پیشرفته تر از سنش بود و حکایت از استعدادی خاص داشت، از نظر خلقی هم روحیه خلاق و زنده
یک هنرمند در او دیده می شد ، خیره در اشیاء می نگریست و چیز هایی
در انها کشف می کرد که ما قبلا متوجه نشده بودیم ، وقتی هوا
خوب بود ، می توانست ساعتها در باغچه با گلها و گیاهان مشغول باشد ، خودش هم چیز هایی می کاشت و عجیب انکه
همگی سبز می شدند ، در دنیای دیگری
زندگی می کرد ، گویی مسایل زمینی برایش ارزشی نداشتند بر خلاف سیامک به راحتی می بخشید و با هر شرایطی کنار
می امد ، به کوچکترین محبتی با تمام وجود پاسخ می گفت ، متوجه

تمام حالتهای من بود و اگر فکر می کرد من رنجیده ام با بوسه ای شیرین سعی در بر طرف کردن ان داشت . روابط او با
شهرزاد خیلی زود به صمیمیتی عاشقنه رسید ، دوست داشتند تمام
وقتشان را با هم بگذرانند ، مثل یک نگهبان از شهرزاد مرا قبت می کرد ، مدام برایش نقاشی می کشید
و خانه می شاخت ، شهرزاد با اشتیاقی خاص او را در اغوش می گرفت و مسعود هم بدون اعتراض مدتها در بغل او می
نشست و در مورد سا خته هایش با ان زبان شیرین بچه گانه
داستانهای عجیب و غریب می گفت شهرزاد از خنده غش می کرد و مسعود تشویق شده و خوشحال به شیرین
زبانیهایش ادامه می داد . ولی سیامک رفتار مودبانه و با احتاط با او داشت مثل
رفتار من و حمید . سعی می کردم با او راحت و صمیمی باشم ، بسیار هم دوستش داشتم ولی نمی دانم چرا در کنار او
حالت بچه های مدرسه را پیدا می کردم ، او برای من مظهر توانایی ،
اگاهیهای سیاسی ، شهامت و بی نیازی بود ، جمع این خصوصیات در یک زن او را در نظر من موجودی مافوق بشر کرده
بود ، او همیشه با من مهربان و خودمانی بود ولی من نمی توانستم
فراموش کنم که او حتی دو برابر شو هر من سرش می شود و به او دستور می دهد!

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
#سهم_من
حمید و شهرزاد مدام با هم در حال صحبت کردن بودند منهم سعی می کردم کنجکاوی نشان نداده و مزاحم انها نشوم ،
یک شب که بچه ها را برای خواباندن
برده بودم خودم هم مشغول کتاب خواندن شدم ، انها به تصور اینکه من هم خواب هستم با خیال راحت در هال نشسته
و حرف می زدند حمید گفت:
-واقعا عجب شانسی اوردیم که عباس هیچوقت خونه ما نیومده بود ، نامرد چهل و هشت ساعت هم مقاومت نکرد.
-من از اول فهمیدیم که ادم ضعیفیه ، یادته تو دوره اموزشی چقدر نق می زد ؟ برای من مثل روز روشن بود که
اعتقادات سستی داره.
-چرا به مهدی نگفتی ؟
-گفتم ولی می گفت حالا دیگه نمی تونیم کنارش بذاریم از همه چیزمون خبر داره ، می گفت باید درستش کنیم ، زمینه
داره . ولی من ته دلم همیشه ناراضی بودم.
-اره یادمه تو تا دم مرز هم با بردنش مخالفت می کردی.
روی همین حساب بود که مهدی هیچوقت اطلا عات خیلی مهمو در اختیارش نذاشت ، من هم سعی می کردم حتی
الامکان با افراد کمتری رو برو بشه ، مثلا همین که هیچ چیز از تو نمی دونه
حتی اسم واقعی ، ادرس خونه یا چاپخونه خوب خیلی به ما کمک کرد.
-اره ولی بزرگترین شانس این بود که ساکن تهران نبود وگرنه بالاخره سردر می اورد.
-نامرد اگه فقط چهل و هشت ساعت مقاومت کرده بود همه چیزو نجات می دادیم حالا بازم خدا رو شکر که هسته
مرکزی و بچه های تهرون گیر نیفتادن . از اسلحه ها هم همین که با قی
مونده کافیه اگه عملیات درست و طبق نقشه انجام بشه می تونیم اسلحه های دشمنو مصادره کنیم.
مهره های پشتم تیر کشیدند ، عرق سردی بر پیشانیم نشست ، واقعا اینها می خواهند چه کنند ؟ کجا بوده اند؟ چه
برنامه هایی دارند ؟ خدا یا من کجا و با چه کسانی زندگی می کنم؟ البته
می دانستم که انها بر ضد رژیم فعالیت می کنند ولی نمی دانستم ابعاد این فعالیت تا این حد گسترش یافته همیشه
کارهای انها را در حد نق زدنهای روشنفکرانه ، چاپ اعلامیه ، مقاله ،شب[
نامه ، کتاب و سخنرانی تصور می کردم . وقتی حمید برای خوابیدن امد گفتم که حرفهایشان را شنیده ام ، به گریه افتادم
و التماس کردم که دست از این کارها بردارد ، به فکر زندگی و بچه
هایش باشد ، او گفت:
-حالا دیگه خیلی دیر شده ، من اصلا نباید خوانواده می داشتم ، این و به هزار زبون بهت گفتم ، ولی قبول نکردی ، من
برای ارمانها ووظیفه ای که دارم زندم،
نمی تونم فقط به فکر بچه های خودم باشم و هزاران کودک بد بخت که زیر بار ظلم این جلاد زندگی می کنن فراموش
کنم ما برای نجات و رهایی خلق قسم خوردیم.
-ولی این برنامه هایی که دارین خیلی خطر ناکن ، واقعا فکر می کنید با این چهار نفر و نصفی ادم می تونین جلوی اینهمه
ارتش و سهر بانی و ساواک بایستین و همه رو از بین ببرین و مردم رو نجات بدین؟
-ما باید کاری کنیم که دنیا بفهمه اینجا جزیره ثبات وارامش نیست ، باید پایه ها رو به لرزه در بیاریم ، تا مردم بیدار
شند و وحشتشون بریزه ، باور کنن که حتی این قدرت هم ممکنه ساقط بشه ، اونوقت اونا هم به تدریج به ما خواهند
پیوست.
-شما ها خیلی ایده الیستید ، باور نمی کنم چنین چیزهایی اتفاق بیفته ، فقط شما ها از بین می رید ، حمید من خیلی می
ترسم.
-چون تو اعتقادی نداری ، حالا هم بیخودی شلوغش نکن ، اینها هم که شنیدی در حد حرفه . تا حالا صد تا از این نقشه
ها کشیدیم و هیچکدوم اجرا نشده ، بیخودی روحیۀ خودت وبچه ها رو بهم نریز ، بگیر بخواب ، مبادا به شهرزاد حرفی
بزنی.
بعد از دهروز رفت وآمد ، بردن پیغام ودستور به جاهایی که من نمی شناختم تصمیم بر این شد که شهرزاد تا اطلاع
ثانوی از منزل ما بیرون نرود و ما هم روش معمول زندگیمان را ادامه دهیم ، تنها مشکل این بود که باید کاری می
کردیم که حتی الامکان کسی به خانۀ ما رفت وآمد نکند ، هر چند که خانۀ ما خانۀ پر رفت وآمدی نبود ولی سر زدن
های گاه وبی گاه پدر و مادرهایمان پروین خانم و فاطی می توانست مشکل ساز شود ، تصمیم گرفتیم که مرتب به دیدن
پدر ومادر حمید برویم و بی بی را هم ببریم که به خاطر دیدار او به خانۀ ما نیایند به خانواده خودم هم گفتم که تمام
روزهای هفته دانشگاه هستم و هر وقت فرصت کنم خودم بهشان سر می زنم و گاه بعد از ظهرها که کلاس دارم بچه ها
را پیش آنها می گذارم ، با تمام این حرفها اگر کسی سر زده به خانۀ ما می آمد شهرزاد در اطاق مهمان خانه می ماند و
در را قفل می کرد و ما می گفتیم که کلید گم شده و نمی توانیم به آن اطاق برویم.
بدبن ترتیب شهرزاد پیش ما ماند سعی می کرد در کارهای خانه به من کمک کند ولی هیچ چیز از خانه داری نمی
دانست و خودش بیشتر از همه به ناشی گری هایش می خندید ، در عوض با بچه ها حسابی جور شده بود و تقریباً تمام

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
کارهای مسعود را با عشق وعلاقه انجام می داد و عصرها که سیامک از مدرسه می آمد با او به انجام تکالیف مدرسه
مشغول می شد درسهایش را می پرسید و دیکته ها را می گفت منهم با خیال راحت به دانشگاه وکلاس رانندگی می رفتم
چون فکر کردن که اگر من رانندگی بلد باشم می توانم در مواقع ضروری کمکهایی کنم و در امنیت بچه ها مؤثر خواهد
بود . ماشین ژیان هم هنوز زیر چادر در حیاط بود ، حمید و شهرزاد معتقد بودند که هیچ سوء ظنی متوجۀ این ماشین
نیست و من می توانم از آن استفاده کنم.
مسعود تقریباً از شهرزاد جدا نمی شد ، مدام در حال انجام کاری برای او بود ، تصویر خانه ای را کشیده و به شهرزاد
گفته بود این خانۀ من وتوست وقتی بزرگ شدم آن را می سازم بعد با تو عروسی می کنم و با هم در آن زندگی می
کنیم.
شهرزاد این نقاشی را با پونز به دیوار زده بود ، وقتی با من برای خرید از خانه خارج می شد خوردنیهایی را که خودش
دوست داشت برای شهرزاد می خرید و روزهایی که آفتاب بود در حیاط به دنبال چیزهای جالب می گشت و چون هیچ
گلی در آن فصل در باغچه نبود از بوتۀ گل یخ پر از خار که به ندرت گل می داد چند غنچه می چید و با دستهای خون
آلود آنها را به عمه شری تقدیم می کرد و شهرزاد هم مانند کالاهایی قیمتی آنها را نگاه می داشت.
هرچه بیشتر با او زندگی می کردم ، بیشتر به خصوصیات انسانیش پی می بردم ، زن بسیار ساده ای بود ، نمی شد گفت
خیلی زیباست ولی جذاب ودلنشین بود . یکبار که از حمام آمده بود از من خواست که موهایش را کوتاه کنم ، بعد از
کوتاه کردن گفتم:
-بذار برات سشوار بکشم هم حالت می گیره ، هم خشک می شه وگرنه دوباره سرما می خوری . اعتراضی نکرد.
در مدتی که من موهایش را درست می کردم مسعود با دقت و توجه نگاهش می کرد ، او عاشق زیبایی بود و از آرایش
کردن زنها بسیار خوشش می آمد اگر کم رنگ ترین روژها را هم به لبم می زدم متوجه می شد وتعریفی خوشایند می
کرد ، ولی عاشق ماتیک قرمز بود ، وقتی کار من تمام شد یک ماتیک برداشت و گفت:
-عمه شری از این بزن.
شهرزاد با تردید به من نگاه کرد.
-خوب بزن مگه چی می شه ؟
-نه خجالت می کشم.
-از کی ؟ از من ومسعود ؟ تازه مگه چه عیبی داره ؟
-نمی دونم ، عیبی نداره ولی برای من زشته یک کمی سبکسرانه است.
-چه حرفا ؟ یعنی تا به حال آرایش نکردی ؟
-چرا اونوقتا که جوونتر بودم می کردم بدم هم نمی آمد ولی الان سالهاست که…
مسعود دوباره اصرار کرد ، عمه بزن بزن ، اگه بلد نیستی ، بذار من برات بزنم و ماتیک را به روی لبهای شهرزاد مالید ،
بعد کمی دور ایستاد و او را نگاه کرد ، تحسین وخوشحالی در نگاهش موج می زد ، بعد در حالیکه دست می زد و می
خندید گفت : چه خوشگل شد … ! ببین چه خوشگله ، و پرید بغلش و بوسه ای محکم بر گونه اش زد ، من وشهرزاد
خیلی خندیدیم ، ناگهان شهرزاد ساکت شد ، مسعود را به به زمین گذاشت ، در نهایت سادگی ومظلومیت گفت:
-بهت حسودیم می شه تو زن خوشبختی هستی.
-به کی ؟ به من ؟ تو به من حسودیت می شه ؟
-آره ! شاید این اولین باره که چنین احساسی پیدا کردم.
-حتماً شوخی می کنی ، این منم که باید به تو حسودی کنم ، همیشه آرزو داشتم مثل تو باشم . تو یک زن فوق العاده
هستی با یانهمه سواد ، شهامت ، قدرت ، توانایی تصمیم گیری ، همیشه فکر می کنم حمید آرزوی زنی مثل تو رو داشته ،
اونوقت می گی … اوه نه ! حتماً شوخی می کنی ، واقعیت اینه که من باید حسودی کنم ولی خودم و شایستۀ حسادت هم
نمی بینم مثل اینکه یه آدم معمولی به ملکه انگلستان حسادت کنه.
-چه حرفها می زنی ، من کسی نیستم تو از من خیلی بهتر وکامل تری خیلی خانمی ، همسر خوب ودوست داشتنی ،
مادری مهربان وفهمیده ، با اینهمه عشق به مطالعه و یادگیری و فداکاری برای خانواده.
-آهی کشید از روی صندلی بلند شد ، احساس می کردم که خیلی دلتنگ است ، و به غریزه می فهمیدم که آرزوی
دیدار همسرش را دارد.
-از مهدی آقا چه خبر خیلی وقته ندیدیش ؟
-آره ! خیلی وقته ، تقریباً دو ماهه ، دو هفته قبل از اینکه اینجا بیام ، در یه شرایط بد مجبور شدیم از دو راه مختلف فرار
کنیم.
-ازش خبر داری ؟
-آره طفلک حمید مرتب پیغامای ما رو می رسونه.
-چرا یه شبی ، نصف شبی نمی آد اینجا همدیگه رو ببینید.
-خطرناکه ممکنه آمدن او باعث ناامنی این خونه هم بشه ، باید احتیاط کرد.
دل به دریا زدم و با پررویی گفتم:
-حمید می گه ازدواج شما یک دستور تشکیلاتی بوده ، ولی من باور نمی کنم.
-چرا … ؟
-شماها همدیگه رو دوست دارین مثل زن وشوهر نه همکار.
-اره من همیشه دوستش داشتم.
-توی کارای تشکیلاتی با هم آشنا شدین … ؟ وای ببخشید خیلی فضولی کردم نشنیده بگیرید.
-نه … ! اشکالی نداره ، من بدم نمی آد ، من دوستی نداشتم که با اون درد دل کنم البته کسانی بودن ولی همیشه من
شنونده بودم ، اما ظاهراً این نیاز همیشه هست ، شاید تو این سالهای اخیر تو تنها دوست من باشی که می تونم براش از
خودم حرف بزنم.
-منهم در زندگیم تنها یک

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
دوست به معنی واقعی داشتم که اون رو هم سالها پیش گم کردم.
-پس ما به هم احتیاج داریم ، ولی بازم من بیشتر چون تو لااقل خانواده و اطارفیانتو داری که باهاشون صحبت کنی ولی
من اون رو هم ندارم ، نمی دونی چقدر دلم برای همشون تنگ شده و آرزوی صحبت های خاله زنکی و اخبار فامیلی رو
دارم ، حرفهای ساده ، مسایل روزمره ، مگه چقدر می شه از فلسفه و سیاست گفت ؟ گاهی فکر می کنم تو خونمون چی
می گذره ، می بینم اسم بعضی از بچه های فامیل رو فراموش کردم ، حتماً اونا هم منو فراموش کردن ، من دیگه عضو
هیچ خونه ای نیستم.
-مگه نه اینکه شماها به تمام خلق و خانواده جهانی زحمتکشان تعلق دارین ؟
-خندید ، تو هم خوب یاد گرفتی ها … ! ولی دلم برای خانواده خودم تنگ شده.
خوب حالا تو چی پرسیدی ؟
-پرسیدم کجا با هم آشنا شدید ؟
-توی دانشگاه . البته مهدی دو سال از من بالاتر بود ، قدرت رهبری و درک خیلی خوبی داشت ، همه قبولش داشتند ،
وقتی فهمیدم اعلامیه هایی که پخش می شه و شعارهایی که گه گاه روی دیوار خوابگاهها می نویسن کار اونه ، برام یه
قهرمان شد.
-اون موقع خودت دنبال سیاست نبودی ؟
-چرا مگه می شه دانشحویی با ادعای روشنفکری دنبال سیاست نباشه مخالف با دستگاه وچپی بودن یک وظیفۀ رسمی
برای دانشجویان بود حتی اونا هم که واقعاً معتقد نبودن یک ژست روشنفکری خودشونو اینطوری نشون می دادن ،
معتقد واقعی مثل مهدی خیلی کم بود ، من هنوز مطالعۀ کافی نداشتم ، ایده ام خیلی مشخص نبود ، مهدی به عقیده و
نظرات من شکل داد ، اون اگر چه از یک خانواده مذهبی بود ولی همۀ کتابهای مارکس وانگلس و سایرین رو خونده بود
و خیلی خوب تجزیه وتحلی می کرد.
-پس اون شما رو به تشکیلات کشوند ؟
-اون موقع هنوز تشکیلاتی نبود ، ما بعدها اونو با هم درست کردیم ، ولی خوب شاید اگه اون نبود من به راه دیگه ای
می رفتم ، ولی آنچه مسلمه اینه که هرگز از سیاست خیلی فاصله نمی گرفتم.
-چطور شد ازدواج کردین ؟
-گروه تازه داشت شکل می گرفت ، من از خانواده ای سنتی بودم مثل بیشتر دخترای ایرونی ، نمی تونستم بی دلیل از
خونه خارج بشم و دیر وقت برگردم ، یکی از بچه ها پیشنهاد کرد برای اینکه منم بتونم تمام وقت در اختیار گروه باشم
بهتره یه ازدواج تشکیلاتی بکنم ، مهدی هم این موضوعو تأیید کرد و مثل یک خواستگار واقعی با خانواده اش به خانۀ ما
آمد.
-از این وصلت خوشحال بودی ؟
-ای ! چی بگم ؟ شاید دلم می خواست با اون ازدواج کنم ولی دوست نداشتم دلیل ازدواجمون مسایل تشکیلاتی باشه و
به این صورت از من تقاضای ازدواج بشه … ، اون روزها جوون و رمانتیک بودم و تحت تأثیر ادبیات بورژوازی احمقانه.
در یک شب یخ زده و مه گرفتۀ بهمن ماه ، ساعت یک بامداد علی رغم تمام خطراتی که می گفتند ، مهدی آرام به خانۀ
ما خزید ، حمید هنوز داشت کتاب می خواند ، من تازه به خواب رفته بودم که از صدای باز شدن در از جا پریدم ، حمید
با خونسردی مشغول خواندن بود.
-حمید شنیدی صدای دره ، یک نفر درو باز کرد.
-بگیر بخواب به ما مربوط نیست.
-یعنی چه ؟ تو خبر داشتی ؟ کسی قرار بود بیاد ؟
-آره مهدیه کلید خونه رو خودم بهش دادم.
-مگه نگفتی خطر داره ؟
-نه مدتیه ردش رو گم کردن . ما همۀ احتیاط های لازمو کردیم ، با شهرزاد کار داشت ، اختلاف عقیده پیدا کرده بودن
باید در مورد چند چیز بحث می کردن و تصمیم می گرفتند ، من هم نمی تونستم بیش از این نظرات رو منتقل کنم
مجبور شدیم یه ملاقات حضوری ترتیب بدیم.
خنده ام گرفت ، چه زوج عجیبی؟ زن وشوهری که برای دیداریکدیگر به هر بهانه ای جز عشق و دلتنگی که ساده ترین
و موجه ترین دلیل است متوسل می شوند.
قرار بود مهدی صبح زود از خانۀ ما برود ولی نرفت ، حمید گفت آنها هنوز به نتیجه نرسیده اند ، من خندیدم و کارهایم
را انجام می دادم عصر که حمید برگشت ساعتها سه نفری در اطاق در بسته بحث وگفتگو کردند ، شهرزاد گلگون بود ،
با انرژی و سرحال تر به نظر می رسید ولی از نگاه من پرهیز می کرد و با شرمندگی یک دختر نوجوان که رازش برملا
شده خود را به راه دیگری می زد . مهدی سه شب در منزل ما ماند و بالاخره در نیمه شب چهارم به همان آرامی که آمده
بود رفت ، نمی دانم آیا آنها بار دیگر همدیگر را ملاقات کردند یا نه ولی این را مطمئن هستم که آن چند روز از شیرین
ترین روزهای زندگیشان بود ، مسعود هم در خلوت آن دو راه داشت از آغوش مهدی به بغل شهرزاد می رفت و تمام
شیرین زبانیها و شگردها و کارهایی را که بلد بود برایشان انجام می داد و آنها را از ته دل می خنداند. حتی یک بار از
پشت شیشۀ مات اطاق مهمان خانه سایۀ مهدی را دیدم که مسعود را پشتش سوار کرده بود و دور اطاق می چرخید .
خیلی برام عجیب بود ، هرگز فکر نمی کردم آدمی با آن همه جدیت که حتی لبخندش را به زور می شد دید بتواند
اینگونه با بچه ها رابطه برقرار کند . آنها در اطاق در بسته خودشان بودند ، خود واقعی شان.
بعد از رفتن مهدی ، شهرزاد دو سه روزی دلگیر و بی حوصله

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
بود مدام خودش را با کتاب خواندن مشغول می کرد ف
تمام کتاب های ما را خوانده بود . کتاب اشعار فروغ را زیر بالشش می گذاشت . اوایل اسفند بود که از من خواست
برایش چند بلوز، دو شلوار و یک کیف بزرگ که دسته ای محکم داشته باشد بخرم . هر کیف زنانه ای که می خریدم می
گفت کوچک است . بالاخره گفتم:
-پس تو ساک می خواهی نه کیف!
-آره ، باریکلا ، یک ساک که بزرگ هم نباشه ، جلب توجه نکنه ، به راحتی قابل حمل باشه و تمام زندگی منو توی
خودش جا بده.
در دل گفتم حتی اسلحه را ، از روز اول فهمیدم که اسلحه دارد و تمام مدت وحشت داشتم مبادا بچه ها به طریقی آن را
کشف کنند . بدین ترتیب او کم کم آماده رفتن می شد ظاهراً فقط منتظر یک دستور یا خبر بود که آنهم نزدیکیهای عید
رسید ، لباسهای کهنه و کیفش را گذاشت و گفت سر به نیست کنم همه چیز را به کیف جدید منتقل کرد نقاشیهای
مسعود را با دقت ته کیف کنار اسلحه گذاشت . حالت عجیبی داشت با اینکه از خانه ماندن ، زندگی مخفی و بی تحرکی
بسیار خسته شده بود و آرزوی هوای تازه ، خیابان ، کوچه و مردم را داشت ، ولی حال که زمان رفتن فرا رسیده بود
افسرده وغمگین به نظر می رسید ، مدام مسعود را بغل می کرد و می گفت از این چطوری جدا بشم ؟ او را در آغوش
می فشرد ، چشمان اشک آلودش را در موهای او پنهان می کرد مسعود که مدتها بود رفتن قریب الوقوع شهرزاد را
احساس کرده بود هر شب موقع خواب و یا هر گاه که به دلیلی می خواست از خانه خارج شود از او قول گرفت که در
غیاب او خانه را ترک نکند و در هر فرصتی می پرسید:
-تو می خوای بری ؟ چرا می خوای بری ؟ مگه من اذیتت می کنم ، قول می دم صبحا نیام تو بغلت که بیدار شی ، اگه
میخواهی بری منو هم با خودت ببر وگرنه گم می شی ، تو اینجاها رو بلد نیستی.
و با این حرفها بیش از پیش شهرزاد را مردد وغمگین می شاخت و نه تنها دل او بلکه دل مرا به درد می آورد ، شب آخر
شهرزاد کنارش خوابید برایش قصه گفت ولی نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد ، مسعود مثل همۀ بچه ها که
بسیاری از مسایل را با چشم دل می بینند و می فهمند صورت شهرزاد را در میان دو دست کوچکش گرفت و گفت:
-می دونم فردا صبح که بیدار شم تو رفتی.
ساعت دوازده و نیم شب طبق برنامۀ از خانه خارج شد ، از همان لحظه دلم برایش تنگ شد و جایش را خالی احساس
کردم . موقع خداحافظی مرا در آغوش گرفت وگفت برای همه چیز متشکرم ، مسعودمو به تو می سپارم ، مواظبش باش
خیلی حساسه نگران آیندشم و رو کرد به حمید و گفت:
-تو مرد سعادتمندی هستی ، قدر زندگیتو بدون ، زن خوب و بچه های نازنینی داری ، دلم نمی خواد هیچ چیز آرامش و
صفای این کانون رو بهم بزنه . حمید با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-می فهمی داری چی می گی ؟ ول کن بابا بیا بریم ، دیر شد.
روز بعد موقع تمیز کردن اطاق مهمان خانه کتاب فروغ را از کنار رختخوابش برداشتم مدادی لای یکی از صفحات آن
بود کتاب را باز کردم زیر این ادبیات خط پررنگی کشیده بود:
… )کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل( …
بی اختیار اشکی از گوشۀ چشمانم فرو غلطید ، مسعود لای در ایستاده بود با چشمان غمبار گفت:
-رفت … ؟
-سلام عزیزم صبح بخیر ، خوب بالاخره اونم باید می رفت خونشون.
مسعود دوید سرش را روی شانه ام گذاشت و شروع به گریه کرد ، و هرگز خاطره عمه شری عزیزش را از یاد نبرد ،
حتی سالها بعد که جوانی برومند شده بود می گفت : هنوز خواب خانه ای را می بینم که برای او ساخته ام و با هم در آن
زندگی می کنیم.
بعد از رفتن شهرزاد من به شدت گرفتار کارهای مختلف شدم ، خانه تکانی شب عید تهیۀ وسایل مورد نیاز ، لباس عید
برای بچه ها . دوختن ملافه های نو ، عوض کردن پرده های اطاق مهمان خانه ، دلم می خواست عید برای بچه ها واقعه
ای دلچسب و هیجان انگیز باشه ، سعی می کردم تمام مراسم را اجرا کنم ، و آن را به صورت خاطره ای شیرین از
دوران کودکی در ذهن بچه ها حک نمایم ، سیامک مسؤول آب دادن به سبزه هایی بود که سبز کرده بودم ، مسعود
تخم مرغها را رنگ می کرد ، حمید می خندید و می گفت:
-تو چه کارا می کنی حالا مگه چه خبره که اینهمه خودتو به زحمت انداختی.
-ولی من می دانستم که او هم ته دلش به هیجان آمده و از آمدن عید خشنود است ، از زمانی که بیشتر وقتهای آزادش
را با ما می گذراند و به ناچار درگیر مسایل روزمره زندگی می شد و خواه ناخواه علاقه نشان می داد . کسی را هم برای
کمک آوردم تمام خانه را از پشت بام تا زیرزمین شستیم و برق انداختیم ، بوی عید در فضای خانه پیچیده بود.
آن سال مثل یک خانواده کامل به عید دیدنی رفتیم ، در برنامه های نوروزی شرکت کردیم و حتی سیزده به در را با
خانواده حمید در خارج از شهر گذراندیم پس از تعطیلات ، شادمان و با توان بیشتر مشغول درسها و امتحانات سیامک و
خودم شدم ، حمید بیشتر در خانه و در انتظار تلفنی بود که نمی شد عصبی ودلخور بود ولی کار خاصی نمی توانست بکند
، من هم توجهی نداشتم و از اینکه او

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
بیشتر در خانه است راضی بودم . با آمدن تابستان و پایان گرفتن امتحانها ،برنامه
های تفریحی برای بچه ها تدارک دیدم، می خواستم تمام تابستان کنار هم باشیم، قول داده بودم حالا که تصدیق
رانندگی گرفته ام هر بعد از ظهر بچه ها را به سینما و پارک و میهمانی و مراکز تفریحی ببرم. بچه ها خوشحال و شاد
بودند و من احساس رضایت عمیق در درونم داشتم.
آن روز عصر که بچه ها را از پارک بر می گرداندم سر راه، روزنامه، نان و خرت و پرت های دیگر خریدم، حمید هنوز
به خانه نیامده بود،خریدها را جابه جا کردم و مشغول بریدن نان ها که روی روزنامه گذاشته بودم شدم، کم کم عنوان
درشت روزنامه نمایان شد با سرعت نان ها را کنار زدم، کلمات مثل خنجری به چشمم فرو می رفتند، درست معنی آنها
را درک نمی کردم، مثل برق گرفته ها خشک شدم و بر جای می لرزیدم، نمی توانستم نگاهم را که به روزنامه دوخته
شده بود بگیرم. در مغزم طوفانی و در دلم آشوبی به پا بود، بچه ها متوجه حال غیر طبیعی من شده و به طرفم آمدند،
حرف هایشان را نمی فهمیدم ، در همین هنگام در باز شد و حمید آشفته و سراسیمه پا به درون گذاشت، نگاهمان به هم
گره خورد، پس خبر راست بود، لازم نبود حرفی زده شود، حمید با دو زانو بر زمین نشست، مشت های گره کرده اش را
ببر پایش کوفت و فریاد زد:
_نه!..
پیشانیش را روی زمین گذاشت، حال او چنان بد بود که من خود را فراموش کردم، بچه ها با وحشت و کنجکاوی به ما
زل زده بودند، خودم را جمع و جور کردم، آنها را با فشار بیرون فرستادم و گفتم برید توی حیاط بازی کنید، بدون
اعتراض در حالی که به پشت سرشان نگاه می کردند بیرون رفتند، به طرف حمید رفتم مثل بچه ای سرش را بر سینه ام
گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد، نمی دانم چه مدت هردو اشک ریختیم، حمید مرتب می گفت:
_چرا؟ چرا به من نگفتند؟ چرا منو خبر نکردند؟
بعد از مدتی، اندوه آمیخته به خشمش او را به حرکت در آورد، صورتش را شست و مثل دیوانه ها از خانه بیرون رفت،
نمی توانستم جلویش را بگیررم تنها گفتم:
_مواظب باش ممکنه همه زیر نظر باشن، احتیاط کن.
روزنامه را دوباره خواندم، شهرزاد به همراه چند نفر دیگر در یک عملیات نظامی محاصره شده، برای این که به دست
ساواک نیفتند با انفجار نارنجک در دستهایشان خودکشی کرده بودند، بار ها و بار ها خبر را خواندم تا شاید از زوایای
آن به واقعیت پی ببرم ولی بقیه مطلب فشحا و لعن و نفرینهای معمول به خرابکارهای خائن بود، روزنامه ها را پنهان
کردم تا سیامک نبیند. نیمه های شب حمید خسته و مستاصل بازگشت خودش را با لباس روی تخت انداخت و گفت:
_همه چیز به هم ریخته تمام خطوط تماس قطع شده.
_ولی اونا تلفن تو رو دارن اگه لازم باشه زنگ می زنند.
پس چرا توی این مدت نزدند؟ از یک ماه گذشته هیچ تماسی با من گرفته نشده، برنامه عملیات رو می دونستم قرار بود
منم باشم، برای این کار آموزش دیده بودم، نمی فهمم چرا منو کنار گذاشتن، چه اتفاقی افتاده؟شاید اگر من بودم چنین
اتفاقی نمی افتاد.
_یعنی تو یک تنه با اون همه نیروی نظامیکه اونا رو محاصره کرده بود می جنگیدی و همه رو نجت می دادی؟ اگر تو
هم بودی کشته می شدی.
و با خود فکر کردم، به راستی او را به چه دلیل خبر نکردند؟ آیا این کار شهرزاد نبود؟ آیا منظور او از کنار گذاشتن
حمید حمایت از خانواده او نبوده

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
دو سه هفته گذشت، حمید عصبی و بی خواب مدام سیگار می کشید و در انتظار خبر با هر زنگ تلفن از جا می جهید،
خودش را به آب و آتش می زد تا مهره های اصلی و مهدی را پیدا کندولی هیچ سر نخی نبود، هر روز خبر دستگیری
گروهی و دسته ای پخش می شد، حمید راه پشت بام و سایر راه های فرار را مجددا برسی کرد، شرکت و چاپخانه هم
ظاهرا پاکسازی شده بودند، زمان آبستن حوادث بود، نا امنی در هوا موج می زد، هر لحظه به انتظار اتفاقی یا خبری می
گذشت به حمید گفتم:
_همه پنهان شدن شاید همه رفته باشنبیا تو هم برای مدتی به مسافرت برو، آبها که از آسیاب افتاد برگرد، هنوز کسی
تو رو نمی شناسه، می تونی از کشور خارج بشی.
_به هیچ عنوان خارج نمی رم.
_پس لاقل به دهی، شهرستانی، جایی دور برو مدتی بمون تا این جو متشنج آروم بگیره..
_من از کنار تلفن خونه و شرکت تکون نمی خورم هر لحظه ممکنه با من کاری داشته باشن.
سعی می کردم زندگی را به حالت عادی باز گردانم ولی هیچ چیز عادی نبود روحم عذادار بود و به شدت نگران زندگی
و سلامتی حمید بودم. قیافه شهرزاد و خاطرات چند ماهی را که با هم گذرانده بودیم یک دم از نظرم دور نمی شد.
فردای آن روز سیامک با جست و جوی بسیار روزنامه را یافت، به پشت بام برده و خوانده بود، من در آشپزخانه بودم
که با رنگ پریده روزنامه به دست جلویم ایستاد، به طرفش رفتم و گفتم:
_خوندی؟
سرش را به دامنم گذاشت و گریه کرد، گفتم:
_مواظب باش مسعود نفهمه.
ولی مسعود از همان دقایق اول به موضوع پی برده بود، غمگین و در خود فرو رفته به گوشه ای می نشست، دیگر چیزی
برای عمه شری عزیزش نساخت، نکشید،سراغش را نگرفت و با وسواس مواظب بود نام او را نبرد. بعد از چندی متوجه
رنگهای تیره و مناظر عجیب و نا مشخص در نقاشیهایش شدم، رنگها و تصاویری که هرگز در کارهایش ندیده بودم،
هیچ توضیحی هم در مورد آنها نمی داد و داستانی نمی گفت.مدتها طول کشید تا غمی را که در درونش خانه کرده بود
ولی هیچ وقت فراموش نکرد، می ترسیدم این غم ناگفته جزیی از وجود شاداب و شیرینش شود، او برای خندیدن،
مهرورزی ،غمگساری ساخته شده بود نه افسردگی و دلتنگی، ولی چه می شد کرد، متاسفانه نمی توانستم فرزندانم را در
مقبل تجارب دردناک زندگی محافظت کنم، واقعیات تلخی که هرچند زود بود ولی باید با آنها روبه رو می شدند، این هم
بخشی از فرایند رشد آنها بود.
****
وضع حمید از بچه ها بد تر بود، سرگردان دور خودش می چرخید مدام می رفت و می آمد، گاهی چند روزی گم می

شد، ولی در بازگشت هیچ از آشفتگی اش کاسته نشده بود، می فهمیدم که خواسته اش را نیافته است. آخرین بار بیش
از یک هفته مارا ببی خبر گذاشت، نه تنها به خانه نمی آمد بلکه تلفن هم نمی کرد که بپرسد آیا کسی با او تماس گرفته
یا نه؟ مدام در دلشوره و اضطرراب به سر می بردم، هرچند بعد از مرگ شهرزاد از خرید روزنامه بدم می آمد و می
ترسیدم ولی چاره ای نبود هر روز زود تر از روز قبل خود را به دکه ی روزنامه فروشی می رساندم و منتظر آمدن
روزنامه می ماندم، با ترس و لرز روزنامه را باز می کردم، وقتی می دیدم خبری نیست آرام شده و قدم زنان به خانه بر
می گشتم. در واقع من روزنامه را برای کسب خبر نمی خواستم بلکه هدفم اطمینان از بی خبری بود.
****
اواسط مرداد بالاخره خبری را که نمی خواستم در روزنامه دیدم. بندهایی که روزنامه را در خود گرفته بود هنوز باز
نکرده بودند که تیتر سیاه و درشت صفحه اول بر جا میخکوبم کرد پاهایم می لرزیدند، نفسم به شماره افتاد، یادم نمی
آید چگونه روزنامه را خریدم و خود را به خانه رساندم، بچه ها در حیاط بازی می کردند به سرعت از پله ها بالا رفتم و
در را پشت سرم بستم و روزنامه را همان پشت در روی زمین پهن کردم، قلبم داشت از حلقومم بیرون می آمد، خبر
حاکی از متلاشی شدن گروه رهبری یک سازمان تروریستی و خرابکاری بود و بشارت می داد که کشور عزیزمان از
وجود این عناصر خائن پاک شده است. اسمها جلوی چشمم رژه می رفتند. حدود ده اسم بود. بعضی را به یاد نمی آوردم
ولی اسم مهدی به طور مشخص و کامل ذکر شده بود، دوباره اسامی را خواندم، نه اسم حمید نیست، حال ضعف پیدا
کردم، نمی دانستم چه احساسی دارم برای از دست رفتگان متاسف بودم ولی بارقه ی امید در قلبم درخشید، اسم حمید
در بین آنها نیست، لابد هنوز زنده استف شاید فراری است، شاید اصلا شناسایی نشده باشد و بتواند به خانه برگردد.اوه
خدا رو شکر ولی اگر دستگیر شده باشد چه؟ گیج و منگ بودم، با نا امیدی به خانه زنگ زدم ولی جواب ندادند، هنوز
یک ساعت به تعطیلی ششرکت مانده بود. احساس می کردم این همه اضطراب و نگرانی دیوانه ام خواهد کرد، کاش می
توانستم با کسی حرف بزنم کاش کسی برای همفکری بود کاش کسی دلداریم میداد
با خود گفتم باید قوی باشم
حتی کلامی از آنچه در درونم میگذرد میتواند مارا به باد فنا دهد

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
دو روز دیگر در تاریکی و اضطراب، مثل دیوانه ها کار می کردم شاید ذهنم به امر دیگری مشغول شود. شب دوم آنچه
را که ناآگاهانه منتظرش بودم اتفاق افتاد، نیمه شب بود تازه داشتم به خواب می رفتم، نفهمیدم آنها چگونه ناگهان وسط
خانه ما سبز شدند، سیامک وحشت زده به طرفم دوید یک نفر مسعود را که جیغ می زد در آغوشم انداخت، یک سرباز
با تفنگ به ما سه نفر که روی تخت از ترس می لرزیدیم نشانه رفته بود، نمی دانم چند نفر بودند ولی در آن واحد در
تمام سوراخ سنبه های خانه حضور داشتند و هر چه را که به دستشان می رسید وسط اتاق پرتاب می کردند، صدای
وحشت زده ی بی بی که از پایین به گوش می رسید اعصاب تحریک شده ام را بیش از پیش می آزرد، تمام محتویات
کمدها، کابینت های آشپزخانه، کتابخانه ها و چمدانها را روی زمین انباشتند و و تشک ها و لحافها را با چاقو از هم
دریدند، نمی دانستم دنبال چه می گردند، به خود نوید می دادم که پس حمید زنده است و هنوز دستگیر نشده، برای
همین اینجا آمده دنبال او می گردند، ولی شاید او راگرفته اند و این کتابها و نامه ها و کاغذ ها را به عنوان سند و مدرک
جمع آوری می کنند، آدرس خانه ی ما را چه کسی به آنها داده؟
این فکرها با هزاران افکار نامشخص دیگر از ذهنم می گذشت.مسعود در حالی که به من چسبیده بود آنها را نگاه می
سیامک راست روی تخت نشسته بود دستش را گرفتم مثل یخ سرد بود و لرزش خفیفی داشت به صورتش نگاه ˛ کرد
کردم تمام وجودش چشم بود تمام حرکات آنها را زیر نظر داشت ولی در نگاهش جز ترس چیز دیگری بود که پشت
مرا لرزاندشعله خشم کینه ونفرتی که از چشمان این پسر نه ساله بیرون می آمد برای همیشه در خاطرم ماند به یاد بی
بی افتادم با خود گفتم مدتیست صدایش نمی اید مبادا مرده باشد چه بر سرش آمده یکبار مارا از روی تخت بلند
کردندرختخوابها را گشتند چاقویی هم در تشک فرو کردند و دوباره دستور دادند که همانجا بنشینیم.
آفتاب طلوع کرده بود که آنها با مقداری کاغذ دفتر و کتاب خانه مارا ترک کردند نیم ساعت بود که مسعود به خواب
رفته بود ولی سیامک همینطور رنگ پریده و ساکت نشسته بود.مدتی طول کشید تا جرات کردم و به آرامی از تخت
بیرون آمدم هنوز فکر می کردم یکی از آنها در جایی نهان شده و مارا نگاه می کند اطاقها را گشتم سیامک همه جا

دنبالم می آمد در باز کردم و بیرون آمدم نه کسی نبود با عجله از له پایین دویدم در اطاق بی بی چهار طاق باز بود و او
یک بری در رختخوابش افتاده بود گفتم وای مرده ولی وقتی به کنارش رسیدم متوجه شدم هر چند به سختی نفس می
کشد کمی خرخر می کرد .لیوانی آب آوردم و سعی کردم به دهانش بریزیم دو بالش پشتش گذاشتم تا به آنها تکیه
کند دیگر جایی برای پنهان کاری نبود رازی نمانده بود که از فاش شدنش بترسم تلفن را برداشتم و به منزل پدر حمید
زنگ زدم پدرش سعی می کرد آرامشش را حفظ کند ولی من احساس کردم خبر خیلی هم ناگهانی نبود گویی چنین
انتظاری داشت.
به همه جا سر زدم. آنچنان خانه را بهم ریخته بودند که فکر می کردم هرگز دوباره مرتب نخواهد شد خانه ام مانند
مملکتی اشغال شده پس از رفتن دشمن بود، ویرانه، آشفته و بی سروسامان آیا بعد از این باید منتظر کشته ها بنشینم؟
در اطاقهای بی بی آنقدر اثاثیه انباشته شده بود که تعجب کردم چطور اینهمه چیزهای به درد نخور را در این چند اطاق
جای داده است؟پرده های کهنه که معلوم نبود از کدام خانه می آمدند، رومیزی های دست دوزی شده با لکه هایی که
در شستشوهای متعدد هم پاک نشده بودند ترمه های قدیمی ،تکه پارچه های ریز و درشت باقیمانده از لباسهایی که
سالها پیش دوخته و کهنه و دور انداخته شده بودند، چنگال های ناقص و زرد شده، کاسه بشقابهای لب پریده و نصف
شده در انتظار چینی بند زنی که هرگز نیامد، به راستی بی بی برای چه اینها را نگاه داشته ؟در هر کدام از اینها کدامین
بخش از زندگیش را جستجو را جستجو می کند ؟
در زیر زمین از کرسی و میز و صندلی شکسته، شیشه های خالی شیر و نوشابه که در خاک وخل پخش بودند، وتپه های
کوچکی از برنج ریخته شده از گونیهای شکافته، به راستی محشری برپابود.
پدر ومادر حمید متعجب وناباورانه وارد خانه شدند، مادرش با دیدن وضعیت جیغی کشید و شروع به گریه کرد، مرتب
می گفت:
-چه بر سر بچه ام اومده؟حمیدم کجاس…؟
مبهوت نگاهش کردم،راستی میشد گریه هم کرد، ولی من عین یخ سرد ومنجد بودم مغزم همراهی نمی کردانگار نمی
خواستم ابعاد فاجعه را بفهمم.
پدرش با سرعت بی بی را سوار ماشین کرد ومادر حمید را به زور به ماشین برد، حوصله وتوان کمک یا تسلی و یا حتی
جواب دادن به کسی را نداشتم، وجودم از هر احساسی خالی بود فقط می دانستم که نمی توانم یک جابنشینم ومدام راه
می رفتم، نفهمیدم چقدر طول کشید تا پدر حمید برگشت، سیامک را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد بی تفاوت نگاهش کردم گویی فرسنگها با من فاصله داشت

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
.صدای جیغ بی امان و وحشت زده ی مسعود ذهنم را به یک باره بیدار کر،د با عجله به طرف پله ها دویدم .در آغوشش
گرفتم خیس از عرق بود و می لرزید.
-چیزی نیست پسرم، نترس چیزی نیست.
-وسایلتونو جمع کنین ،چند روزی منزل ما می مونید.
-نه متشکرم ،همین جا راحت ترم.
-اینج نمی تونی بمونی، صلاح نیست.
-نه من می مونم شاید از حمید خبری بشه، شاید کاری با من داشته باشه.
سرش را تکان داد و با قاطعیت گفت:
-نه جانم، احتیاجی نیست،وسایلتو جمع کن اگه منزل پدرت راحت تری می برمت اونجا منزل ما هم زیاد مطمئن نیست.
فهمیدم که او اطلاعات بیشتری دارد، ولی جرات نداشتم بپرسم، نمی خواستم بدانم، از میان آن اشفتگی کیفی پیدا
کردم، هر چه از لباسهای بچه ها به چشمم خورد را در ان ریختم چیزهایی هم برای خودم در ساک گذاشتم، نمی
توانستم لباس بپوشم، چادر نماز را روی لباس خواب به سر انداختم و از پله ها پایین آمدم ،پدرحمید درها را قفل کرد
.در تمام طول راه یک کلمه هم حرف نزدم، پدر حمید با بچه ها صحبت می کرد و سعی می کرد سرگرمشان کند، سر

کوچه بچه ها از ماشین بیرون پریدند، نگاهشان کردم هنوز لباسهای خواب تنشان بود چقدر کوچک و بی پناه بودند.
-ببین دخترم می دونم ترسیدی، شوکه شدی، برات ضربه ی سختی بوده، ولی باید قوی باشی، به خودت بیا، تا کی می
خوای اینطور ساکت ومات بشینی و از واقعیت فرار کنی؟بچه ها بهت احتیاج دارن، باید مواظب اونا باشی.
بالاخره اشکهایم سرازیر شدند، گریه کنان پرسیدم:
-حمید ،حمید چی شده؟پدر سرش را روی فرمان اتومبیل تکیه داد و هیچ نگفت.
-مرده! نه؟ اونم مثل بقیه کشته شده ؟ مگه نه؟
-نه بابا جون زنده اس اینو می دونیم.
-شما ازش خبر دارید؟به من بگید، به خدا به هیچکس نمی گم توی چاپخونه قایم شده، نه؟
-نه جانم چاپخونه رو هم دو روز پیش ریختن، زیرو رو کردن و بستن.
-پس چرا به من خبرندادین ؟حمید هم اونجا بود؟
-تقریبا …همان حول وحوش بود.
-خوب…؟
-چی بگم ،دستگیر شده.
-وای!…
تا مدتی نمی توانستم هیچ چیز دیگری بگویم، مدتی سکوت برقرار شد، بی اختیار گفتم:
-پس در واقع اونم مرده، از دستگیر شدن بیشتر از مردن می ترسید.
-نه جانم اینطور فکر نکن ،امیدوار باش من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم از دیروز تا حالا هزار جا رفتم،چند تا از
آدمای کله گنده رو دیدم کلی آشنا جور کردم ،با یه وکیل هم امروز قرار دارم همه می گن باید امیدوار باشیم ،من
خوش بیینم، تو هم باید به من کمک کنی، مرتب با ما در تماس باش، فعلا فقط باید خدا رو شکر کنیم که زنده اس،

انشاالله بقیه اش هم درست می شه.
سه روز تمام در خانه ی آفاجون افتاده بودم، مریض نبودم، تب نداشتم ولی به قدری خسته بودم که نمی توانستم هیچ
فعالیتی بکنم، انگار دلهرها ونگرانیهای چند ماه اخیر واین ضربه ی آخر تمام انرژی و توانم را گرفته بود .مسعود بالای
سرم می نشست ونوازشم می کرد، سعی می کرد وادار به غذا خوردنم کند، ومثل یک پرستار مراقبم بود سیامک ساکت
دور حوض راه می رفت، نه با کسی حرف می زد، نه دعوا می کرد، نه چیزی را می شکست ونه بازی می کرد ،در نگاه
عمیق وتاریکش برق ناخوشایندی می درخشید، این حال اوبیش از تندخویها، دعواها وجنگلها مرا می ترساند .یک شبه
ده پانزده سال بزرگتر شده بود وحال مردان تلخ وعصبی را داشت.
روز سوم تصمیم گرفتماز جایم بلند شوم، چاره ای نبود باید به زندگی بر می گشتم هر چند که هنوز خیلی بی حال بودم
.محمود که تازه از داستان با خبر شده بود با زن وبچه هایش آمدند. احترم سادات مدام حرف می زد ومن اصلا حوصله
نداشتم، محمود در آشپزخانه با خانم جون صحبت می کردمی دانستم که برای کسب خبر آمده .فاطی سینی چای را رود
زمین گذاشت وکنارم نشست که ناگهان فریاد عصبی سیامک از حیاط بلند شد گویی طوفان درگرفته بود، به کنار پنجره
پریدم، صورت سیامک برافروخته وقرمز بود بانفرت به محمود فحش می داد، به طرفش سنگ پرتاب کرد ناگهان
برگشت وغلامعلی بیچاره رابا قدرتی که از جثه ی او بعید بود به درون حوض انداخت، و گلدانی را که کنار حوض بود
بالگد پرت کرد وشکست، نمی دانستم چه چیزی او را این چنین خشمگین کرده ولی مطمئن بودم که بی علت نیست،
حتی راضی بودم، اوبالاخره بعد از سه روز داشت خودش را به این ترتیب خالی می کرد، در این موقع علی در حالی که
می گفت خفه شو، پدر سوخته دستش را بلند کرد تا بر دهان سیامک بزند دنیا در نظرم تیره وتار شد، جیغ زنان گفتم:
-دستو بنداز.
خودم را از همان پنجره به حیاط انداختم، مثل ماده ببری که از فرزندش در مقابل دشمن مراقبت می کند به طرف علی
پریدم وگفتم
-اگه دس رو بچه ی من بلند کنی تیکه تیکه ات می کنم.
وسیامک را که از خشم می لرزید در اغوش گرفتم همه ساکت وبا تعجب نگاهم می کردند، علی وارفت گفت:
-من فقط می خواستم ساکتش کنم، ببین چه الم شنگه ای راه انداخته؟ چه به سر این طفلک آورده.
وغلامعلی را که مثل موش ابکشیده کنار مادرش ایستاده بود و بینی اش را بالا میکشید نشان داد

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
-ندیدی چه مزخرفاتی به دایی بزرگش گفت ؟
-لابد یه چیزی گفتن که این بچه رو اینطوری عصبانی کرده وگرنه این سه روزه صداش تو این خونه در نیومده بود.
محمود با اخم گفت:
-اصلا این تخم جن قابله ما باهاش حرف بزنیم؟ تو هم خجالت نمی کشی داداش بزرگتو به یه الف بچه می فروشی،
واقعا که هیچوقت آدم نمی شی.
وقتی آقاجون رسید اوضاع خانه آرام بود ولی آرامشی که بعد از طوفان برقرار می شود تا به طرفین مهلت بررسی
ضایعات را بدهد .محمود وزن و بچه هایش رفته بودند، علی طبقه بالا در اطاقش بود خانم جون گریه می کرد نمی
دانست طرف من را بگیرد یا پسرهایش را، فاطی دوربرم می گشت ودر جمع آوری وسایل بچه ها کمک می کرد
.آقاجون گفت:
-چکار می کنی؟
-باید برم، بچه هام نباید زیر دست بزرگ بشن وشماتت ببینن ،اونم از نزدیکانشون.
-مگه چی شده؟
خانم جون گفت:
-چی بگم اقا، محمود بیچاره داشت دلسوزی می کرد، تو آشپزخانه با من حرف می زد که این بچه شنید نمی دونی چه
الم شنگه راه انداخت، خواهر وبرادرا هم به جون هم افتادن.

آقاجون گفت:
-خیلی خوب حالا هر چی شده.نمی ذارم شب بری تو اون خونه.
-نه آقاجون باید برم، اسم بچه ها رو ننوشتم،هفته دیگه مدرسه ها بازمی شه، هیچ کاری نکردم.
-خیلی خوب برو ولی امشب نه، اونم تنها.
-فاطی هم با من می آد.
-به به! چه محافظتی، از این گنده تر نبود، منظورم اینه که مردی باید باهاتون باشه، شاید دوباره بیان.نباید دوتا زن تنها
اونجا بمونن .فردا همه باهم می ریم.
حق با او بود، باید شب را هم صبر می کردیم، بعد از شام، آقاجون سیامک را پهلوی خودش نشاند ومثل زمان بچگی
هایش که با هم صحبت می کردند از او پرسید:
-خوب پسرم، حالا برام تعریف کن که چه شد که تو اینقدر عصبانی شدی.
او هم مانند ضبط صوت که تمام کلمات را ضبط کرده باشد، در حالیکه بی اختیار ادای حرف زدن محمود را در می آورد
گفت:
-خودم شنیدم به خانوم جون می گفت، مردیکه خرابکاره، همین امروز فردا اعدامش می کنن، من از اول هم از اینا
خوشم نمی اومد، می دونستم ریگی به کفششونه، خواستگاری که پروین خانم پیداکنه از این بهتر نمی شه. چقدر گفتم
بدینش به حاج آقا…کمی مکث کرد، نمی دونم کی…آقاجون گفت:
-لابد ابوذری…
-آره همین، گفتید سنش زیاده زن داشته، نگفتید عوضش با خداس .تو حجره اش کلی جنس خوابیده ، اونوقت
دادیدش به این جوجه کمو نیست خدانشناس، کثافت، حقشه، باید اعدامش کنن.
آقاجون سر سیامک را بر سینه اش گذاشت و موهایش را بوسید وگفت:

-تو گوش نده، اینا عقلشون نمی رسه، بابای تو هم خیلی مرد خوبیه، خیالت هم راحت باشه اعدامش نمی کنن .امروز با
پدربزرگت حرف زدم، می گفت وکیل گرفته، انشاالله کارش درست می شه.
تمام شب به این فکر می کردم که بدون حمید باید چگونه زندگی کنیم؟ تکیفم در مقابل بچه ها چیست؟ چه وظیفه ای
دارم؟ چطور از آنها در مقابل حرفهای مردم محافظت کنم.
صبح با آقاجون،پروین خانم و فاطی به خانه جنگ زده مان برگشتیم،آقا جون از دیدن وضعیت خانه خیلی متأثر
شد،موقع رفتن گفت:
-شاگردای مغازه رو می فرستم کمکتون کنن کار شماها تنها نیست،مقداری پول هم از جیبش درآورد و ادامه داد:فعلاً
داشته باش، هر وقت هم احتیاجی بود بگو.
-نه متشکرم فعلاً حتیاجی نیست.
ولی این حرکت مرا به فکر وضع اقتصادی خانواده در غیاب حمید انداخت،به راستی من باید خرجی خانه را چگونه تأمین
کنم؟آیا باید برای همیشه سربار پدرم یا پدر او یا دیگران باشم؟دوباره دلشوره شروع شد، به خودم دلداری
دادم:چاپخانه شروع به کار خواهد کرد،او هنوز هم سهمی از آن دارد.
سه روز تمام،من،فاطی،پروین خانم،سیامک،مسعود،شاگردای مغازه آقاجون و گاهگاهی خانم جون کار کردیم تا بالاخره
خانه سر و سامانی گرفت مادر و خواهرهای حمید هم برای جمع و جور کردن وسایل بی بی آمدند و خانه او را هم مرتب
کردند،بی بی از بیمارستان مرخص شده، در خانۀ آنها بستری بود.هر چه آشغال در انبار بود را بیرون ریختم،فاطی می
خندید و می گفت:
-خدا پدر ساواکی ها رو بیامرزه باعث شدن بفهمی توی خونه چی داری و یه خونه تکونی حسابی بکنی.
روز بعد برای نام نویسی بچه ها رفتم،طفلک مسعودم با چه روحیه ای به کلاس اول رفت،ولی برخلاف سیامک سعی می
کرد برای من مشکلی ایجاد نکند،روز اول که او را به مدرسه رساندم وحشت از این محیط ناآشنا را در نگاهش می
خواندم ولی هیچ نمی گفت موقع خداحافظی گفتم:
-تو پسر خوبی هستی خیلی زود دوست پیدا می کنی،حتماً معلمت هم دوستت می داره من مطمئنم.
-دنبالم می آیی؟
-البته که دنبالت می آم،فکر کردی من پسر مهربون و عزیزمو فراموش می کنم؟
-نه می ترسم گم بشی.
-من گم بشم؟نه مادر آدمای بزرگ که گم نمی شن.
-چرا!گم می شن وقتی هم گم شدن دیگه پیدا نمیشن دیدی شهرزاد و بابا چطوری گم شدن.
اولین باری بود که بعد از مرگ شهرزاد اسم او را می آورد آنهم با نام کامل نه عمه شریکه همیشه می گفت. در آغوشش کشیدم و گفتم نه پسرم مامانا گم نمیشن اونها بوی بچه هاشون رو میشناسن

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
به طرفش می رن و هر جا باشه پیداش می کنن.
-پس وقتی من نیستم،گریه نکنی ها!…
-نه مامان من گریه نمی کنم،کی گریه کردم؟
-همیشه گریه می کنی،وقتی توی آشپزخونه تنها هستی.
وای که هیچ چیز را از این بچه نمی شد پنهان کرد،بغض گلویم را گرفت و گفتم:
-گریه هم چیز بدی نیست بعضی وقتا لازمه،اینطوری دل آدم سبکتر می شه.ولی دیگه گریه نمی کنم.
بعد ها هم با او هیچ مشکلی نداشتم مشقهایش را مرتب می نوشت همۀ کارهایش را می کرد و مواظب بود که به هیچ
وجه باعث ناراحتی من نشود،تنها اثری که از آن شب وحشتناک در او باقی مانده بود و نمی توانست آن را از من پنهان
کند،فریادهای وحشتزده ای بود که بعضی نیمه شبها ما را از خواب می پراند.
دو ماه گذشت،دانشگاه ها باز شدند ولی من به تنها چیزی که فکر نمی کردم رفتن به دانشگاه بود.هر روز با پدر حمید
به ملاقات افراد مختلف می رفتیم،سفارش می گرفتیم،التماس و در خواست می کردیم،آشنا و پارتی می تراشیدیم حتی
به دفتر ملکه فرح نامه نوشتیم تا او را اعدام نکنند و از زیر شکنجه در آورند و به زندان عادی بفرستند،قول هایی هم
گرفتیم ولی معلوم نبود اینهمه اقدامات تا چه حد موثر بوده و حمید واقعاً در چه وضعی است.مدتی بعد ظاهراً محاکمه
ای انجام شد و چون ثابت شده بود که در عملیات مسلحانه شرکت نداشته است خطر اعدام منتفی گردید و به پانزده
سال زندان محکوم شد.پس از چندی نیز به ما اجازه دادند برایش غذا ئ لباس ببریم و نامه بنویسیم،هر دوشنبه با ساک
بزرگی از غذا و لباس،کتاب،و وسایل نوشتن جلوی زندان می رفتم،بسیاری را همان موقع بر می گرداندند و از آنچه می
گرفتند نمی دانم چه مقدار در نهایت به دست حمید می رسید.اولین باری که لباسهای کثیفش را برای شستشو به من
دادند متحیرشدم،بوی عجیبی می دادند،بوی خون مانده بوی عفونت بوی بدبختی،با وحشت تک تک آنها را وارسی کردم
لکه های خون و چرک بر روی لباسها دیوانه ام کرد،در حمام را بستم شیر آب پر سر و صدا و خروشان را در طشت باز
کردم و با صدای بلند گریستم.او در آنجا چه می کشید یا بهتر نبود او هم مثل شهرزاد و مهدی و بقیه کشته می شد،آیا
او هر لحظه آروزی مرگ نمی کند به تدریج از روی لباسها محل جراحات و شدت آنها را شناختم،می دانستم کدام وخیم
تر ست و کدامیک رو به بهبودیست.
زمان می گذشت،از باز شدن مجدد شرکت و چاپخانه خبری نبود،پدر حمید هر ماه مبلغی به من می پرداخت ولی این
وضع تا کی می توانست ادامه یابد؟باید تصمیم قطعی می گرفتم،باید خودم یک کاری می کردم،نه بچه بودم،نه
ناتوان،زنی بودم با مسؤولیت دو بچه که نمی خواستم از سر دلسوزی و صدقۀ دیگران بزرگ شوند.نشستن،نالیدن،دست
جلوی این و آن دراز کردن در شأن من،بچه ها،بخصوص حمید نبود.ما باید با شرافت سربلندی زندگی می کردیم،باید
روی پاهای خودمان می ایستادیم.ولی چگونه؟من چه کاری می توانستم بکنم؟اولین و میسرترین کاری که به فکرم
رسید خیاطی زیر دست پروین خانم و با کمک فاطی بود هر چند بدون معطلی شروع به کار کردم ولی از آن متنفر بودم
خصوصاً که برای این کار باید همه روزه به خانۀ خانم جون و پروین خانم می رفتم و با علی و احیاناً محمود روبرو می

شدم و سرزنش هر روز خانم جون را می شنیدم که می گفت:
-دیدی می گفتم خیاطی از همه چیز واجب تره گوش ندادی هی بیخود رفتی مدرسه و درس خوندی.
هر روز عصر روزنامه ها را می خواندم و به دنبال آگهی های استخدام به شرکتها و ادارات مراجعه می کردم،بیشتر
شرکتهای خصوصی منشی می خواستند،پدر حمید در مورد محیط کار و بعضی مسایل شرکت ها هشدارهایی به من داد
که کاملاً بجا بود و خود به خوبی آنرا احساس کردم،در بعضی جاها با چنان نگاه حریصی براندازم می کردند که گویی
می خواهند معشوقه انتختب کنند نه کارمند،در همین مراجعات فهمیدم داشتن دیپلم به تنهایی کافی نیست باید کارهای
دیگری هم بلد باشم،دو جلسه به کلاس ماشین نویسی رفتم،بعد از یادگیری اصول اولیه،آن را رها کردم چون نه پول
برای شهریه داشتم و نه وقت برای تلف کردم،پدر حمید یک ماشین تایپ قدیمی در اختیارم گذشات،شبها با آن تمرین
می کردم،و خودش مرا به یکی از دوستانش در اداره ای دولتی معرفی کرد، روزی که برای مصاحبه رفتم با مردی سی و
یکی دو ساله با چشمانی نافذ و باهوش که با کنجکاوی نگاهم می کرد روبرو شدم،او در ضمن سؤالهای متعدد سعی داشت
به آنچه اظهار نمی کردم پی ببرد،پرسید:
-اینجا نوشتید متأهلید، شوهرتون چکاره است؟
مدتی مردد ماندم تصور می کردم که چون پدر حمید مرا معرفی کرده از شرایط من با خبر است ولی ظاهراً نمی
دانست، با لکنت گفتم کار آزاد دارد، از نگاه و لبخند تمسخرآمیزش فهمیدم حرفم را باور نکرده، خسته و عصبی بودم
گفتم:
-من کار می خوام،شما به شوهرم چکار دارین؟
-به ما گفته بودند شما منبع درآمد دیگه
ای ندارید.
-کی گفته بود؟
-آقای معتمدی،معاون،که شما رو معرفی کرده.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
-حالا اگر منبع درآمد دیگه ای داشته باشم،شما استخدامم نمی کنید مگه شما کارمند نمی خواین؟
-چرا خانم می خوایم ولی داوطلب هم زیاد داریم که از نظر مدرک تحصیلی و تجربه شرایط بهتری از شما دارن،من
اصلاً نمی فهمم چرا آقای معتمدی شما رو معرفی کرده اونم با این اصرار.
نمی دانستم چه بگویم،پدر حمید گفته بود وقتی برای کار به جایی مراجعه می کنی نگو شوهرت زندانی است،دروغ هم
نمی توانستم بگویم چون مطمئناً مچم به زودی باز می شد،این کار را هم باید می گرفتم،اینجا از هر نظر برای من مناسب
بود،مستأصل و ناامید شده بودم،بی اختیار دو قطره اشک بر زانوانم چکید با صدایی که خودم هم به سختی می شنیدم
گفتم،
-شوهرم زندانه
-با اخمهای در هم رفته چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
-برای چی؟
-فعالیت های سیاسی.
-ساکت شد،جرأت نداشتم حرفی بزنم،او هم دیگر چیزی نپرسید،شروع کرد به نوشتن بعد از مدتی سرش را بلند
کرد،قیافه اش در هم رفته بود،نامه ای به دستم داد و گفت:
-در مورد شوهرتون با کسی حرفی نزنید،این نامه رو به اطاق بغلی ببرید بدید به خانم تبریزی،ایشون وظایف شما رو
بهتون می گن،از فردا هم مشغول کار می شید.
خبر کار کردن من در خانه مثل بمب ترکید،خانم جون با چشمهای از حدقه در آمده گفت:
-یعنی بری اداره،مثل مردا؟
-بله،مرد و زن دیگه فرقی نداره.
-وا!خدا مرگم بده،چه حرفا؟آخرالزمون شده،من که فکر نمی کنم داداشا و آقاجونت بذارن.

-به اونا مربوط نیست،هیچکس حق دخالت توی زندگی من رو بچه هامو نداره هر بلایی تا حالا سرم آوردن بسه،حالا
دیگه من شوهر دارم،شوهرم که نمرده،اختیارم دست خودم و اونه پس خودشونو بی خودی سبک نکنن.
با همین التیماتوم دهان همه بسته شد هر چند که فکر نمی کنم آقاجون خیلی هم مخالف بود چون چندین بار از اینکه
من روی پای خودم ایستادم و به برادرهایم متکی نیستم اظهار خوشحالی کرد.این کار در تقویت روحیه ام بسیار مؤثر
افتاد،احساس شخصیت و امنیت خاصی داشتم هر چند خیلی خسته می شدم ولی از اینکه به کسی محتاج نبودم احساس
غرور می کردم.
در اداره نقش منشی یا رییس دفتر را داشتم همه کاری می کردم تایپ، پاسخ به تلفن،مرتب کردن پرونده ها،رسیدگی
به برخی حسا کتابها،و گاه حتی ترجمه،در ابتدا همه چیز خیلی سخت به نظر می رسید،کارها را آشفته و سنگین می دیدم
ولی دو هفته نگذشته بود که تسلط کافی بر مطالب پیدا کردم،آقای زرگر که حالا رییسم شده بود با دقت و حوصله
توضیحات لازم را می داد و کارهایم را زیر نظر داشت ولی هرگز دیگر نه سؤالی در مورد زندگی خصوصیم کرد و نه
کنجکاوی خاصی در مورد حمید نشان داد.کم کم شروع به غلط گیری املایی و انشایی از مطالبی که برای تایپ به من می
دادند کردم،بالاخره هر چه بود من دانشجوی رشتۀ ادبیات فارسی بودم و حداقل نیمی از وقتم در تمام ده سال گذشته به
کتاب خواندن گذشته بود،وقتی با تشویق و توجه رییسم روبرو شدم شهامت بیشتری یافتم،کم کم اعتماد او به کار من به
حدی رسید که منظورش را می گفت و از من می خواست تا متن نامه یا گزارش را بنویسم.از کارم خیلی خوشم می آمد
ولی با مشکل جدیدی روبرو شدم که قبلاً به آن نیندیشیده بودم.دیگر نمی توانستم هر هفته و به طور مرتب به زندان
بروم،سه هفته بود که هیچ خبری از حمید نداشتم دلم شور می زد،با خود گفتم،این هفته هر طور شده باید بروم،از روز
قبل تمام وسایل را آماده کردم،مقداری غذا پختم،شیرینی،میوه،سیگار و پول گذاشتم،صبح زود خود را به زندان
رساندم،پاسبان جلوی در با تمسخر و بی ادبانه پرسید:
-چته؟دیشب خوابت نبرده که صبح به این زودی اومدی؟من که حالا چیزی تحویل نمی گیرم.

-خواهش می کنم من باید ساعت هشت سرکارم باشم.
ولی او شروع به مسخره و توهین کرد،گفتم:
-خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه؟
گویی فقط منتظر همین اعتراض بود تا با خیال راحت هر نسبت زشتی را به من و آن شوهر… بدهد،هر چند در این مدت
من با همه جور بی اعتنایی و بی ادبی مواجه شده بودم ولی تا آن موقع کسی چنین فحشها و القاب زشتی به ما نداده
بود،از شدت خشم تمام تنم می لرزید،دلم می خواست تکه تکه اش کنم،ولی جرأت اظهار حتی کلمه ای را نداشتم،می
ترسیدم اگر حرفی بزنم حمید از همین بسته و نامه و غذایی که خدا می دانست چقدر از آن به دست او می رسید محروم
شود.در حالیکه لبهایم را می گزیدم و اشکهایم را فرو می خوردم تحقیر شده و خرد به اداره رفتم، آقای زرگر با آن نگاه
تیزش متوجۀ دگرگونیم شد و مرا به اطاقش خواند، در حالیکه نامه ای به دستم می داد پرسید:
-چی شده خانم صادقی امروز حالتون خوش نیست؟
اشکهایم را که تا گونه هایم رسیده بود با پشت دست پاک کردم و جریان را مختصراً شرح دادم،با عصبانیت سرش را
تکان

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
داد و بعد از کمی سکوت گفت:
-شما باید اینو زودتر به من می گفتید،می دونین اگه این هفته هم خبری از شما بهش نرسه چه روحیه ای در اون
سیاهچال پیدا می کنه؟زود برید و تا وسایلو تحویل ندادید برنگردید،بعد از اینم هر دوشنبه بعد از دادن وسایل به اداره
می آیید،متوجه شدید؟
-بله،ولی بعضی وقتها تا ظهر طول می کشه،غیبتهامو چه کنم؟من نباید این کارو از دست بدم.
-شما نگران کارتون نباشید،من براتون مأموریت اداری رد می کنم.این حداقل کاریه که ما می تونیم برای این از خود
گذشتگان بکنیم.
چقدر این مرد مهربان،حساس و فهمیده بود،بین او و مسعودم شباهت هایی می دیدم،وفکر می کردم مسعود من هم

وقتی بزرگ شود مثل او خواهد شد.
به تدریج به برنامۀ جدید زندگی عادت کردیم،بچه ها آگاهانه و با دلسوزی حداکثر کوششان را می کردند تا مشکل
جدیدی برای من ایجاد نکنند، صبحها با هم صبحانه می خوردیم و آماده می شدیم با همان ماشین ژیان که در این مدت
خیلی به دادم رسیده بود،آنها را به مدرسه می رساندم،هر چند راهشان دور نبود،ظهرها خودشان پیاده بر می گشتند،سر
راه یک نان می خریدند غذایشان را که آماده گذاشته بودم گرم می کردند،می خوردند و مقداری نیز برای بی بی می
بردند.بیچاره بی بی بعد از بازگشت از بیمارستان خیلی مریض احوال شده بود،هیچ جای دیگر را هم جز خانۀ خودش
دوست نداشت،در نتیجه ما باید به او هم می رسیدیم،عصرها سر راه خرید می کردم،به بی بی سر می زدم،بشقابها را
جمع و اطاقش را مرتب می کردم،کمی با او حرف می زدم و بعد بالا می رفتم،تازه کار خانه شروع می
شد،شستن،نظافت،آماده کردن غذای فردا، دادن شام بچه ها،رسیدگی به درسها،گفتن دیکته و خلاصه هزار کار دیگر که
معمولاً تا ساعت ده،یازده طول می کشید،وبعد مانند جنازه ای می افتادم و به خواب می رفتم،با این وضع فکر نمی کردم
دیگر بتوانم ادامۀ تحصیل دهم،یک سال را از دست داده بودم ولی گویا مجبور بودم سالهای دیگر را هم از دست بدهم.
آن سال اتفاق دیگری در خانواده مدتی ما را به خود مشغول کرد و آن ازدواج فاطی بود که بعد از بحثها و اختلاف
نظرهای بسیار به وقوع پیوست،محمود با درسی که از ازدواج من گرفته بود در نظر داشت که فاطی را حتماً به مردی
بازاری و با خدا مثل خودش شوهر دهد،فاطی که برخلاف من مظلوم و حتی توسری خور بود با وجود بیزاری از
خواستگار معرفی شده جرأت مخالفت نداشت،ظاهراً تنبیه هایی که من شده بودم آنچنان بر او اثر گذاشته بود که اعتماد
به نفس و توانایی اظهار نظر را برای همیشه از او گرفته بود،در نتیجه دفاع از حقوق او نیز بر عهده من محول شد و
عنوان خروس جنگی خانواده به طور قطع برایم به تصویب رسید.این بار با درایت بیشتری عمل کردم و بدون گفتگو با
محمود یا خانم جون محرمانه با آقاجون وارد بحث شدم نظر فاطی را گفتم و از او خواستم تا با یک ازدواج اجباری
وسایل بدبختی دختر دیگرش را هم فراهم نکند،هر چند که بعد ردپای من در تصمیم گیری جدید آقاجون مشخص شد

و تنفر محمود را بیش از بیش برانگیخت ولی به هر حال این ازدواج بهم خورد و فاطی با خواستگار دیگری که عمو
عباس معرفی کرده و مورد پسندش بود پیمان زناشویی بست.صادق خان شوهر فاطی جوانی تحصیل کرده،خوش
قیافه،مهربان از خانواده ای فرهنگی،متوسط و محترم بود که به عنوان حسابدار در یکی از شرکتهای دولتی کار می کرد
هر چند که به قول محمود حقوق بگیر بود و وضع مالی درخشانی نداشت ولی فاطی راضی بود و من و بچه ها هم دوستش
داشتیم او هم با درک نیاز پسرهای من به پدر با آنها رفتاری بسیار دوستانه داشت و اغلب با ترتیب برنامه های
تفریحی،آنها را با خود به گردش می برد.
زندگی ما تقریباً روی روال مشخصی افتاده بود،کارم را دوست داشتم، همه چیز باب میلم بود دوستان خوبی هم پیدا
کردم که وقت ناهار یا ساعتهای بیکاری را با شوخی و خنده و حرف زدن درباره دیگران پر می کردند،از این طریق من
با کارکنان سایر ادارات آشنا می شدم ولی اغلب بحث ما د ر مورد یکی از رؤسای ادارات به نام آقای شیرزادی بود که از
همان ابتدا از من بدش می آمد و از هر کاری که می کردم ایراد می گرفت،همه می گفتند مردی حساس و شعر بسیار
خوب و توانایی است ولی من جز خشونت و بدخلقی هیچ چیز در او نمی دیدم.مواظب بودم با او برخورد پیدا نکنم و
بهانه ای به دستش ندهم،مدام متلک می گفت و بهانه می گرفت و با گوشه و کنایه به من می فهماند که من در نتیجه
پارتی بازی استخدام شده ام و صلاحیت کافی ندارم.بچه ها می گفتند ناراحت نشو اون اخلاقش این جوریه،ولی من
احساس می کردم با من بیش از سایرین بدرفتاری می کند،حتی شنیده بودم پشت سر به من می گوید سوگلی آقای
زرگر،خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد،نمی فهمیدم مشکل او کجاست به تدریج منهم از او بدم آمد،به بچه ها گفتم:
-تنها چیزی که بهش نمیاد شاعریه،بیشتر شبیه اعضای مافیاست، شاعر باید روح لطیف داشته باشه،افتاده باشه نه اینهمه
از خود راضی،خشن و بداخلاق.حتماً شعرها مال خودش نیست،لابد یه شاعر

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
بیچاره ای رو زندونی کرده و با چاقو
تهدیدش می کنه تا به اسم او شعر بگه.همه می خندیدند.
فکر می کنم این حرفها به گوش خودش هم رسیده بود.یک روز به بهانۀ چند غلط کوچک تایپی مقاله ده صفحه ای را

که با دقت و زحمت تصحیح و تایپ کرده بودم پاره کرد و روی میزم پرتاب نمود.دیوانه شدم،دیگر نمی توانستم جلوی
خودم را بگیرم،فریاد زدم:
-شما معلوم هست چتونه؟مدام دنبال بهانه گیری از کار من هستین ،مگه من چه هیزم تری به شما فروختم؟
-هه …!خانوم شما نمیتونید به من هیزم تری بفروشید،چون من دست شما رو خوندم،خیال کردی منم زرگر و معتمدی
هستم که بتونی سر انگشت بچر خونیم؟من امثال شماها رو خوب میشناسم.
تمام بدنم از عصبانیت می لرزید می خواستم جوام بدهم که آقای زرگر وارد اطاق شد و با صدای بلند گفت
-چه خبره آقای شیرزادی چی شده؟
-چی شده؟کار بلد نیست ،دو روزه معطل کرده،اونوقت مقاله رو با اینهمه غلط داده دستم ،همینه دیگه وقتی یه آدم بی
سواد و فقط برای اینکه پارتیش کلفت بوده و برورویی داشته استخدام میکنید همین میشه باید منتظر عواقبش هم
باشید.
-مواظب حرف زدنت باش،خودت رو کنترول کن ،بفرمایید توی اطاق من کارتون دارم و با فشار دست تقریبا او را به
اطاق خودش هل داد.
سرم را در دستهایم گرفته بودم و سعی میکردم از ریختن اشکهایم جلوگیری کنم،بچه ها دورم جمع شدند ،هریک به
نوعی دلداریم می دادند،عباسعلی مستخدم طبقه ما که خیلی هوام رو داشت برایم آب قند آورد.خودم را به کار مشغول
کردم .بعد از یکساعت آقای شیرازی وارد اطاقم شد ،رویم را از او برگرداندم ،جلوی میزم ایستاد ،سعی می کرد نگاهش
به چشمان من نیفتد ،با بغض گفت:
-ببخشید!منو ببخشید.
و با عجله اطاق را ترک کرد .مات و متحیر با نگاهی پرسنده به آقای زرگر که در کنار در ایستاده بود نگاه کردم و
پرسیدم:

-چی شد…….؟
-هیچی شما فراموش کنید ،اون همین طوریه،مرد خوب و خوش قلبیه ولی خوب عصبی هم هست و نسبت به بعضی چیزا
حساسه.
-مثلا نسبت به من؟
-نه دقیقا شما،هر کسی که فکر می کنه حق دیگری رو گرفته.
-ولی من حق کی رو گرفتم؟
-جدی نگیرید ،می دونی قبل از اومدن شما این آقا یکی از شاگردهاشو که تازه لیسانس گرفته بود برای استخدام معرفی
کرد،تقریبا کاراش تموم شده بود که جریان شما پیش اومد هرچند من قبل از مصاحبه با شما به شیرازی قول دادم که
زیر بار سفارش معتمدی نمی رم ولی خوب ما شما رو استخدام کردیم،از نظر او این نامردی بود ،طبیعیه که با اون روحیه
حساس نمیتونست به قول خودش این بی عدالتی رو تحمل کنه از اون به بعد دشمن من و شما شد با معتمدی که از قبل
دشمن بود چون اون به طور کلی با روسا دشمنی ذاتی و ماهوی داره.
-ظاهرا حق هم داشته ،چون واقعا من حق کس دیگری رو گرفتم ،با این شرایط چرا منو استخدام کردین؟
-ای بابا حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم ،من حساب کردم که او با اون شرایط می تونه جای دیگه کار پیدا کنه کما اینکه
یک هفته بعدش استخدام شد ولی شما در شرایطی بودید که سخت تر براتون کار پیدا می شد.به هر حال با عرض
معذرت مجبور شدم موضوع شوهرتونو بهش بگم،نگران نباشید،آدم قابل اعتمادیه،پیش خودتون بمونه خودش هم تمام
عمرش در گیر مسایل سیاسی بوده.
روز بعد آقای شیرازی افسرده و رنگ پریده ،با چشمانی سرخ و تب زده به اطاقم آمد معلوم بود که نمیداند چه بگوید
بالاخره گفت:
-می دونید دست خودم نیست

در خشم درون تافته چون اخگر تابان
گرگی شده ام هارتر از گرگ بیابان
-من در حق شما بد کردم ،راستشو بخواین کارتون خیلی هم خوبه من به سختی تونستم اشکال پیدا کنم ،در صورتیکه از
دو خط نامه تمام این رئیس روسا هزار اشکال بیرون می آد.
بعد از اون یکی از مهمترین حامیان و دوستان من شد ،بر خلاف آقای زرگر نسبت به وضعیت مبارزاتی حمید ،گروهشان
و نحوه دستگیری او بسیار کنجکاو بود و در هر فرصتی سوالاتی در این مورد مطرح میکرد ،شور و اشتیاق او برای
شنیدن مرا که هیچ تمایلی به گفتگو در این زمینه را نداشتم به سخن می آورد،همدردی او با آنچنان خشم وکینه ای
آمیخته بود که به وحشتم می انداخت ،یک بار در میان سخنانم متوجه چهره غضب آلودش شدم،رنگش به کبودی می
گرایید ،با نگرانی پرسیدم:
-حالتون خوبه؟
-نه خوب نیستم ،ولی شما نگران نشید من اغلب این حالو دارم ،نمی دونید در درون من چی می گذره.
-چی می گذره؟شاید منم همون حالو داشته باشم ولی نمیتونم بگم.
دانی درون من به چه روزی نشسته است؟
شهری عزا گرفته پس از قتل عامها
من تشنه ام به خون کسی در گذاز خشم
چون روزه دار تشنه به ظهر صیامها
نه!من که بیشترین ضربه ها رو خورده بودم هرگز خشم و اندوهی چنین مهیب نداشتم .یک بار در مورد شب هجوم به
خانه ما پرسید،مختصری از آنچه گذشته بود را گفتم ،ناگهان خویشتن داری از دست داد و بی مهابا فریاد زد:
زین قوم پاچه گیر سگستان شدست شهر

شیران چه می کنند مگر در کنامها
وحشت زده پریدم ،در اطاق را بستم و با التماس گفتم:
-شما رو به خدا آقای شیرازی،

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
صداتونو میشنون ،این ساواکیه تو همین طبقه اس.
آن روزها نصف همکاران خود را ساواکی می پنداشتیم و با وحشت ،بیزاری و احتیاط با آنها رفتار می کردیم .از آن پس
او اشعارش را که هر کدام برای اعدام دارنده یا گوینده آن کافی بود برایم می خواند و من با پوست و خونم آنها را درک
می کردم و به خاطر می سپردم .او بازمانده شکستهای سیاسی مردم بعد از سالهای سی بود ،روح جوان و حساس او در
آن زمان زیر بار این شکستها خرد شده و تمام زندگیش را به تلخی و تباهی کشیده بود ،با نگرانی می اندیشیدم که آیا
تجارب تلخ کودکی و نوجوانی این چنین پایدار است؟پاسخم را در شعری یافتم که توصیف روز بیست و هشت مرداد و
ناکامی هایش بودو می گفت:
بعد از آن لحظه چشم من همه عمر
آسمان را به خون شناور دید
ماه و خورشید را به شام و به روز
دید و از پشت برق خنجر دید
آشنایی با او مرا به شدت نگران سیامک کرد ،برق خشم و نفرتی را که آنشب در چشمانش دیده بودم،آیا او هم چنین
خواهد شد؟آیا او هم به جای امید شادی و دیدن زیباییهای زندگی به بیزاری ،تنفر قهر وتنهایی تن د ر خواهد داد؟آیا
مسائل سیاسی و اجتماعی چنین تاثیرات پایداری در روحهای حساس به جای می گذارد؟وای پسرم باید فکری برای او
می کردم.
****
اواخر تابستان بود ،حدود یکسال از زندانی شدن حمید می گذشت ،با حکمی که دادگاه داده بود ما باید چهارده سال
دیگر را بدون او می گذراندیم ،چاره ای نبود باید به این وضع عادت می کردیم انتظار کشیدن هدف نهایی زندگیمان

شده بود.موعد نام نویسی دانشگاه نزدیک می شد باید تصمیم می گرفتم یا برای همیشه از ادامه تحصیل منصرف می
شدم و این آرزوی دیرین را به گور می بردم ویا با پذیرش سختی و فشار بسیار برروی خودم و بچه ها دوباره نام نویسی
می کردم .می دانستم درسها هر ترم سخت تر می شوند و من با این وقت محدود نمی توانم وقت کلاسها رو به گونه ای
تنظیم کنم که به کارم لطمه نزند حتی اگر آنها حرفی نداشته باشند من حق ندارم بیش از این از محبت روسا یم سوء
استفاده کنم ، از سویی دیگر کار در اداره لزوم تحصیل را بیش از بیش نشانم می داد ، وقتی می دیدم کسانی فقط به
دلیل داشتن مدرک بالاتر به من امر و نهی می کنند و اشتباهاتشان را به پای من می گذارند متاسف می شدم و میل رفتن
به دانشگاه در وجودم زبانه می کشید ، در ضمن از هنگامی که فهمیدم تا سالهای سال باید به تنهایی زندگی را اداره
کنم،در فکر راهی برای کسب در آمد بیشتر که بتواند جوابگوی نیازهای آتی بچه ها باشد بودم،مسلما با داشتن لیسانس
وضعم خیلی فرق می کرد.
همانطور که انتظار داشتم خانواده خودم همگی معتقد بودند که باید از دانشگاه چشم بپوشم ولی عجیب بود که خانواده
حمید هم همین عقیده را داشتند ،پدر حمید با دلسوزی گفت:
-تو خیلی تحت فشاری ،فکر نمی کنی برداشتن دو هندوانه برات مشکل باشه؟
مادرش با نگرانی همیشگی پرید وسط که:
-از صبح تا عصر که اداره ای ،لابد عصر هم میخوای بری دانشگاه،پس این بچه ها چی؟فکر تنهایی این طفل معصوم ها
رو نمی کنی؟
منیژه که ماه های آخر حاملگیش را می گذراند و سالها پشت کنکور ماند تا بالاخره ازدواج کرد ،با ژست همیشگی اش
گفت:
-همش روی چشم و هم چشمیه،نه اینکه منصوره دانشگاه رفته.
خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم ،ولی اخیرا بسیار کم طاقت شده بودم و دیگر هم آن دختر شهرستانی دست و پا

چلفتی نبودم که زیر بار هر حرف زور یا طعنه ای برود و هرگز میل و خواست او اهمیتی نداشته باشد.در وجودم خشمی
جوشید که تردید هایم را شست و ترسی را که بروجودم مستولی شده بود زایل کرد گفتم:
-جالا که من باید هم نقش پدر و هم نقش مادر برای بچه هام داشته باشم و زندگیشونو اداره کنم ،ناچارم به فکر درآمد
بیشتر باشم،حقوق فعلی من برایتامین نیازهای آینده اونا کافی نیست،مخصوصا که روز به روز هم خرجشون بیشتر می
شه .در مورد برنامه زندگیشون هم شما نگران نباشید ،نوه های شما مورد بی مهری و بی توجهی قرار نمی گیرن من فکر
همه چیزو کردم.
ولی واقعیت این بود که من هیچ فکری نکرده بودم .شب با بچه ها نشستم و سعی کردم آنها را در جریان امر قرار دهم
و همکاریشان را جلب کنم. آنها ابتدا به دقت به حرفهایم گوش دادند ،محاسن و معایب دانشگاه رفتن را بر شمردم
،وقتی گفتم که مشکل اصلی اینست که عصرها مجبور می شوم دیرتر به خانه بیایم ،سیامک با به جرکن در آوردن
ماشین پر سر و صدایش وانمود کرد که دیگر به حرفهای من گوش نمی دهد ،فهمیدم که مطلقا راضی به تنهایی بیش از
این نیست،ساکت شدم و پرسشگرانه به مسعود نگریستم ،مسعود با چشمان معصومش حالات چهره مرا برانداز می کرد
،جلو آمد ،موهایم را نوازش کرد و گفت:
-مامان تو خیلی دلت می خواد بری دانشگاه؟
-ببین عزیزم دانشگاه رفتن من به نفع همه ماست،ممکنه کمی بهمون سخت بگذره ولی تموم میشه،عوضش حقوق من
بیشتر می شه،بهتر می تونیم زندگی کنیم.
-نه …من می گم تو دوست داری بری؟
-خوب آره من برای رفتن به دانشگاه خیلی زحمت کشیدم.

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
پس برو تو اگه دوست داری ،برو،ما خودمون کارامونو می کنیم،شبا هم می ریم پیش بی بی که نترسیم.شاید تا اون
موقع بابا اومد و ما دیگه تنها نبودیم.

سیامک ماشینی را که در دست داشت پرت کرد و گفت:
-عجب بچه خنگیه،بابا کجا بود که بیاد؟انگار می تونه؟
-ببین عزیزم ،ما باید خوشبین و امیدوار باشیم ،همینکه بابا زنده اس خیلی جای شکر داره،بالاخره اونم می آد.
-چی چی می گی؟می خوای بچه گول بزنی؟بابا بزرگ گفته باید پونزده سال تو زندون بمونه.
-ولی توی پونزده سال ممکنه خیلی اتفاقا بیفته،تازه هر سال هم بخاطر خوش رفتاری بهشون عفو می خوره از مدت
زندونیشون کم می شه.
-آره اونوقت می شه ده سال ،چه فایده داره ،اون موقع من بیست سالمه دیگه بابا می خوام چکار؟من بابامو همین حالا می
خوام.همین حالا…….
****
دوباره تردید بر وجودم چیره شد ،دراداره دوستانم معتقد بودند که نباید این فرصت را از دست بدهم ،آقای زرگر
تشویقم می کرد و می گفت کاری می کند که کلاسها را در وقت اداری بروم مشروط بر اینکه کارهای مانده را در خارج
از وقت اداری به انجام برسانم ،اتفاقا در همان روزها بالاخره با در خواست های مکرر ما موافقت شد و به من و بچه ها و
پدر ومادرش اجازه ملاقات دادند،هم خوشحال بودم وهم نگران ،پدرش با عجله نزد من آمد و گفت:
-من به خانوم نمی گم تو هم به بچه ها نگو،معلوم نیست با چه منظره ای روبرو بشیم .اگر حال و روز حمید مناسب بود
دفعه دیگه اونها رو میبریم

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
این حرف بر دلشوره من افزود ،تمام شب قبل از ملافات خواب دیدم که او را خرد شده و خون آلود می آورند تا در
آغوش من آخرین دقایق زندگیش را بگذراند .حسته و مضطرب صبح زود به راه افتادیم نمی دانم اطاق و شیشه ها گرد
گرفته بودند یا چشمان من همه چیز را از پشت پرده اشک تار می دید،بالاخره حمید را آوردن ،برخلاف انتظارم تمیز و
مرتب بود ،موهای شانه شده و ریشهای تراشیده ولی به نحو غیر قابل تصوری تکیده و لاغر شده بود حتی صدایش به
نظرم با گذشته فرق داشت.برای چند دقیقه هیچ کدام نمیتوانستیم حرف بزنیم،پدرش زودتر از ما بر خودش مسلط شد

از اوضاع و شرایط زندان پرسید حمید نگاهی کرد که یعنی این چه سوال بیجایی است که می کنید،و گفت:
-خوب زندانه دیگه،من سختیاشو گذروندم ،شماها از خودتون بگیدمامان و بچه ها چطورن؟
ظاهرا تعداد زیادی از نامه های من به دستش نرسیده بود،از بچه ها گفتم که خوبند بزرگ شده اند هردو شاگرد اول
شدند و امسال سیامک به کلاس پنجم و مسعود به کلاس دوم می رود،از کارم پرسید گفتم که آن جا همه به خاطر تو با
من خوب هستند و هوایم را دارند،برقی در چشمانش درخشید فهمیدم که نباید از این حرفها بزنم ،بالاخره در مورد
دانشگاه سوال کرد،من هم از سردرگمی و تردیدم برای ادامه تحصیل گفتم ،خندید و گفت:
-یادته آرزوی دیپلم گرفتن داشتی ؟ولی لیسانس هم برای تو کافی نیست تو استعداد و پشتکار داری باید پیشرفت کنی
تو دکترا هم میگیری.
فرصت نبود که برایش توضیح دهم که ادامه تحصیل چه بار سنگینی بر دوشم خواهد گذاشت و چقدر از وقتم را می بلعد
فقط گفتم:
-کار سختیه ،درس خوندن و کار کردن با بچه ها ،اونا رو چه کنم؟
-تو از عهده اش بر می آی،تو اون دختر دست و پا چلفتی ده یازده سال پیش نیستی،تو حالا یک خانم با عرضه ،و زحمت
کشی که هر ناممکنی رو ممکن می کنه،من واقعا به تو افتخار میکنم.
چشمانم پر از اشک شد گفتم:
-واقعا راست می گی؟دیگه از داشتن زنی مثل من شرمنده نیستی؟
-من کی شرمنده بودم ؟تو زن خیلی خوبم هستی،روز به روز هم کامل تر شدی و رشد کردی حالا دیگه هر مردی
آرزوتو داره فقط دلم برات می سوزه که گرفتار من و بچه هام شدی.
-وای این حرفو نزن تو و بچه ها م عزیزترین چیزای زندگی من هستید.
آه!که چقدر دلم می خواست در آغوشش بگیرم سر بر شانه اش گذاشته گریه کنم .احساس می کردم سرشار از انرژیم

و به راستی توان انجام هر کاری را دارم.
*
نام نویسی کردم ،تعداد کمی واحد که ساعت مناسب داشتند گرفتم ،با پروین خانم و فاطی صحبت کردم و آنها قبول
کردند که کمکم کنند،پروین خانم چون شوهرش مریض بود هفته ای یکی دو بعد از ظهر پیش بچه ها می ماند و سه
شب در هفته هم فاطی و صادق خان مراقبت از آنها را بر عهده می گرفتند،وچون فاطی ماه های آخر حاملگیش را می
گذراند و رفت و آمد برایش مشکل بود ،من ماشین را در اختیار صادق خان گذاشتم تا او بتواند به راحتی یا فاطی را به
خانه ما بیاورد یا بچه ها را به آنجا ببرد و یا همه با هم به سینما و گردش بروند.من هم از هر فرصتی برای درس خواندن
استفاده می کردم،فرصتهای آزاد در اداره ،صبح های زود ،شب هنگام خواب،اغلب روی کتابها خوابم می برد .این رفت
وآمد ها و برنامه سنگین سر درد مزمنی را که از نوجوانی داشتم تشدید می کرد.
ولی مهم نبود مسکن می خوردم و به کارهایم ادامه می دادم طیف وسیع وظایفم شامل وظایف مادری،خانه
داری،کارمندی،دانشجویی و وظیفه همسر یک زندانی می شد که با دقت بیشتری به آن می رسیدم،آماده کردن وسایل
زندان،مایحتاج و خوراکی های حمید به صورت آیین مذهبی خاصی با تشریفات و به وسیله تمام اعضای خانواده صورت
می گرفت،کم کم یاد گرفتم که چگونه این برنامه سنگین را اجرا کنم و به آن عادت کردم و دیگرسنگین نبود ، در این
دوران بود که فهمیدم توان انسان بسیار بیشتر از آن چیزی است که می پندارد،بعد از مدتی شخص با برنامه زندگیش
هماهنگ می شود و ریتم فعالیت ها متناسب با حجم کارها می گردد.مثل دونده ای در میدان زندگی می دویدم و صدای
حمید که می گفت((من به تو افتخار می کنم))مانند کف زدنهای جمعیتی بزرگ در ورزشگاهی عظیم در گوشم طنین می
انداخت و به تحرک و توانم می افزود.
****
آن روز در اداره روز نامه های شب قبل را زیر و رو می کردم که چشمم به آگهی های مجالس ترحیم افتاد . در آن زمان
هنوز به این آگهی ها چندان توجهی نمی کردم ولی آن روز بی اختیار نگاهم در مقابل یک اسم میخکوب شد،آگهی خبر

از فوت آقای ابراهیم احمدی پدر پروانه می داد. قلبم فشرده شد .آن قیافه محترم و مهربان در جلوی چشمانم ظاهر
گردید. بی اختیار چشمانم پر از اشک شدو یاد و خاطره پروانه تمام ذهنم را پر کرد ،فاصله زمانی و مکانی هر چند دور و طولانی

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
نمی توانست محبت پروانه و عشق به دیدار او را از قلبم بیرون کند،بعد از تلفنی که چند سال پیش با مادر او
داشتم هرگز خبری از آنها دریافت نکردم و خودم هم آنچنان غرق در مشکلات زندگی بودم که نتوانستم دوباره
ارتباطی برقرار کنم.من باید می رفتم ،شاید این تاها فرصتی بود که می توانستم دوباره پروانه را پیدا کنم. هرجا که بود
حتما برای مرگ پدر ش می آمد.

وقتی می خواستم وارد مسجد شوم مضطرب بودم،دستهایم عرق کرده بود ،در صف صاحبان عزا با چشم به دنبال پروانه
می گشتم ،ولی او را نمی دیدم ،یعنی ممکنست او نیامده باشددر همین موقع خانمی نسبتا چاق با موهای بور که مقداری
از آن از زیر تور سیاه رنگ بیرون آمده بود سرش را بلند کرد نگاهمان در هم گره خورد،بله این خود پروانه بود ،چطور
در عرض دوازده، سیزده سال این همه تغییر کرده بود.خود را در بغل من انداخت و تقریبا باقی مجلس را بدون کلمی
حرف در آغوش یکدیگر گریستیم،او عزادار پدر عزیز از دست رفته اش بود و من بغض سختیهایی که در تمام این
سالها کشیده بودم را بیرون می ریختم.مرا در کنار خود نشاند ،محکم دستم را در دستش گرفت .بعد از خاتمه مراسم
به زور مرا به خودش به خانه برد .وقتی کمی دور وبرش خلوت شد روبروی هم نشستیم،نمیدانستیم از کجا باید شروع
کنیم،حالا که نگاهش می کردم می دیدم او هممان پروانه منست فقط کمی چاف تر شده و موهایش را روشن کرده ،پف
چشمها و ورم صورت به خاطر گریه های این مدت است،بالاخره پرسید:
-معصوم !خوشبختی؟
متحیر ماندم،جا خوردم،نمی دانستم چه بگویم همیشه در مقابل این سوال گیج می شدم ،با طولانی شدن سکوت و
سرگشتگی من سرش را تکان داد و گفت:
-بمیرم الهی !مثل اینکه مسائل تو تمومی نداره.

-ولی من ناشکر نیستم ، فقط نمی دونم معنی خوشبختی چیه ؟!! وگرنه من چیزای خوب زیاد دارم . مثل بچه هام ، دو تا
پسر سالم و خوب ، شوهرم هم مرد خوبیه ، هر چند که با ما نیست ، کار می کنم ، درس می خونم ، یادته آرزوی
همیشگیم.
خندید وگفت:
-هنوز ول کن نیستی ، بابا این دیپلم همچین ارزشی هم نداره فکر می کنی من با دیپلم چیکار کردم ؟
-دیپلمو خیلی وقته گرفتم ، الان دانشجو هستم ، رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران.
-راست می گی ؟!! بابا ایوالله ، تو واقعاً چه پشتکاری داری . آفرین البته تو همیشه شاگرد زرنگی بودی . ولی فکر نمی
کردم بعد از اینهمه سال با شوهر و بچه بازم بتونی درس بخونی . خوبه شوهرت هم مانعت نمی شه.
-نه اون مشوق من بود.
-چه خوب ، پس آدم فهمیده ایه ، باید باهاش آشنا بشم.
-آره ، انشالله ده ، پونزده سال دیگه!
-یعنی چه ؟! چرا ؟ مگه اینجا نیست ؟
-شوهرم زندانه.
-وا … خدا مرگم بده ، مگه چکار کرده ؟
-زندانی سیاسیه.
-راس میگی … ؟ من توی آلمان دیدم که این ایرونیا ، بچه های کنفدراسیون و بقیه مخالفین از زندانیان سیاسی حرف
می زنن ، پس شوهر تو هم جزء اوناس ؟ می گن شکنجه اشون هم می دن ، راسته ؟
-چیزی به من نگفته ، ولی من لباسای خونیشو زیاد شستم ، الان باز هم مدتیه اجازه ملاقات ندادن . نمی دونم در چه
حالیه.

-پس زندگیتونو کی تأمین می کنه ؟
-گفتم که کار می کنم.
-تنهایی ، یعنی فقط خودت تنها باید زندگی رو بچرخونی ؟!
-چرخوندن زندگی مهم نیست ، تنهایی سخته ، آه پروانه نمی دونی چقدر تنهام . با وجود اینکه تمام مدت مشغولم و
یک لحظه هم وقت استراحت ندارم ولی تنهایی رو در تمام وجودم مدام احساس می کنم . چقدر خوشحالم که می بینمت
. خیلی بهت اختیاج داشتم . خوب حالا تو بگو خوشبختی ؟ چند تا بچه داری ؟
-ای بد نیست ، دو تا دختر دارم ، لیلی ولاله هشت وچهار ساله ، شوهرم بد نیست مرده دیگه مثل همۀ مردهای دیگه ،
به زندگی اونجا هم عادت کرده بودم ولی حالا با این اتفاقی که افتاده دیگه نمی تونم مامانو تنها بذارم مخصوصاً که
فرزانه هم دو تاا بچه کوچیک داره وسرش به زندگی خودش گرمه . از پسرها هم که نمی شه انتظار داشت . خسرو هم
مدتیه فکر ایران به سرش زده ، حالا باید تصمیم قطعی بگیریم فکر می کنم باید برگردیم این جا زندگی کنیم.
****
حرفهای من وپروانه چیزی نبود که در یک جلسه قابل بیان باشد ، احتیاج به روزها و شبهای متمادی داشتیم ، قرار شد
جمعه از صبح با بچه ها به منزلشان بروم ، روز بسیار خوبی بود ، در عمرم اینهمه صحبت نکرده بودم ، خوشبختانه
گذشت زمان و دوری طولانی نتوانسته بود در دوستیمان خللی وارد کند ، ما هنوز راحت تر از هر کس دیگری می
توانستیم با هم حرف بزنیم و من که همیشه درد دل کردن برایم مشکل بود و در این مدت هم به دلیل لزوم پنهان
ماندن اسرار حمید آن توانایی مختصر در گفتگوهای آزادانه را هم از دست داده بودم ، می توانستم پنهان ترین زوایای
قلبم را بر روی پروانه بگشایم ، من دوباره دوستم را پیدا کرده بودم و دیگر هرگز از دستش نمی دادم .خوشبختانه
برنامه آمدنشان خیلی زود سرو سامان یافت و پروانه بعد از یک سفر کوتاه بع آلمان زندگیش را به تهران منتقل کرد

3 3 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx