رمان آنلاین سوگند قسمت ۱۰۱تا ۱۲۰

فهرست مطالب

سوگند آرام رضایی داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین سوگند قسمت ۱۰۱ تا ۱۲۰

رمان:سوگند

نویسنده:آرام رضایی

قسمت۱۰۱

وای خدا تو آینه چی میبینم. صورت خاکی و کثیف. مقنعه‌ی کثیف. لباس کثیف. آخه اینا کی اینجوری شده بودن. تازه اون موقع یادم اومد که دستامو هنوز نشستم و اون دستای کثیفو به کل هیکلم مالیدم. این مانی شهبازی خیر ندیده هم گذاشت گذاشت حسابی که به سرو شکلم خندید و کیف کرد بهم گفت. اههههههه من کی با این پسره، پسر خاله ش دم که هی بهش میگم تو ؟؟؟
بیخیال مگه اون منو شما صدا میکنه؟ نکنه فکر بد کنه؟ نه بابا اون با همه راحته اصلا هم فکر بدی نمیکنه. بیخیال بابا. یه ربعی طول کشید که سرو صورت و لباسامو تمیز کردم. بیرون که اومدم مانی نبود. بعد یه ربع دیدم آقا از تو اتاق رئیس بیرون اومدن. حسابی از دستش کفری بودم. جوابشو خیلی کوتاه و رسمی دادم. هر چی گفت چی شده به روی خودم نیاوردم. خلاصه یکی دو ساعتی باهاش سرسنگین بودم. سرم تو پرونده‌ها بود و مشغول کار که دیدم یه چیزی اومد جلوم. خودمو عقب کشیدم و دیدم یه بستنی شکلاتی بزرگ توی جام با یه قاشق جلومه. سرمو بلند کردم ببینم این از کجا اومده دیدم مانی جلومه و بستنی رو با احترام گرفته جلو روم.
مانی:”جناب سرکار خانم سوگند آریا، اینجانب مهندس مانی شهبازی دو ساعتی میباشد که متوجه‌ی بی‌محلی شما شده‌ام. و بسیار ناراحت میباشم.”
اینارو رسمی وکتابی میگفت. خنده‌ام گرفته بود. بعد یهو تغیر زبان داد و گفت:
“یکم فکر کردم ببینم چرا این ریختی شدی کشف کردم سر موضوع کثیف کاری و اینا ناراحتی. گفتم چاره‌ای نیست جز اینکه بیام منت کشی اونم با بستنی رشوه‌ای. جون من قبولش کن و بیخیال شو. باور کن خیلی دردسر کشیدم براش مجبور شدم کلی منت صاحب بستنی فروشی رو بکشم و پول اضافه‌ترم بدم تا بزاره بستنی رو با ظرف خارج کنم. تازه‌شم قول دادم به مدت دو هفته هر روز اونجا بستنی بخورم. ببین چقدر دردسر کشیدم. حالا مارو عفو بفرمایید لطفاً.” : چرا باید عفوت کنه؟”
هردومون ترسیدیم. برگشتیم دیدم مهندس شایان از دفترش اومده بیرون و کنار میز ایستاده. نمیدونم چقدر از حرفامونو شنیده ولی تا بناگوش سرخ شده بودم. همش فکر میکردم نکنه الان برداشت بدی بکنه.
مانی:”آقا دائی جان شما دو ثانیه صبر کنید بزارید من رأی بخشش بگیرم براتون میگم چی شده.”
بعد رو کرد به من و گفت:
“چی شد بخشیده شدم یا هنوز باید مجازات بشم؟” از خجالت نمیتونستم سرمو بیارم بالا. همونجوری گفتم: “اصلا مسئله‌ای نبود که نیاز به بخشیده شدن باشه.”
مانی سرش رو آورد جلو و دم گوشم گفت:
“از این دائی ناپلئون ترسیدی؟ بیخیالش. اگه چیزی نبود دو ساعت کم محلی نمیکردی. حالا بستنی رو قبول کن و منو راحت کن.” ناچاری بستنی رو برداشتم. انگارمهندس شایان تازه چشمش به بستنی افتاده باشه. مهندس شایان:”اه این بستنی از کجا اومد؟ منم میخوام. مانی پس چرا برای من نگرفتی تو که میدونی من عاشق بستنی شکلاتی‌ام.” مانی:”هستی که هستی. بابک جون میخواید شمام قهر کنید من رشوه بهتون بستنی بدم. همین یکی هم با کلی گانگستر بازی آوردم تا اینجا که نکنه یه وقت کسی ببینتش. حالا اینجا وایسادی که چی دختر طفلی بستنی کوفتش میشه بیا بریم تو دفترت.” بعد دستشو کشید و به زور بردش تو دفتر. دلم برای بابک سوخت. تنهایی از گلوم پائین نمیرفت. بستنیش هم خیلی زیاد بود. بلند شدم رفتم دو تا کاسه و دو تا قاشق تو سینی گذاشتم و آوردم و بستنیم رو به سه قسمت تقسیم کردم و ریختم توی کاسه‌ها و یه تیکه هم برای خودم نگه داشتم. رفتم دم دفتر و در زدم و وقتی اجازه گرفتم سینی بدست وارد شدم. بابک و مانی با صدای در سراشون به طرفم چرخید و وقتی سینی بستنی رو تو دستم دیدن مانی رو به مهندس شایان کرد و گفت: “بیا دلت خنک شد؟ همچین به بستنی زل زدی که دختره از گلوش پائین نرفت. بیا حالا با خیال راحت بخور. رئیس اینقدر شکمو نوبره.”
مهندش شایان که از دیدن بستنی خوشحال شده بود گفت:
_”خب خوردن بستنی آشتی کنون یه مزه‌ی دیگه داره. حیف بود که این بستنی از دستم در میرفت.”
پیدا بود که مانی همه چیزو براش تعریف کرده. این دائی و خواهرزاده هم موجودات جالبی بودن. جونشون واسه هم در میرفت و آب میخوردن به هم میگفتن. خلاصه بستنی‌ها رو گذاشتم و اومدم بیرون.
دوشنبه بود و کلی کار رو سرم ریخته بود و از
صبح سرپا بودم و فرصت نکردم حتی یه استراحت درست و حسابی کنم. چون من کارم بسته به کار رئیسه بعضی وقت‌ها که مهندس شایان نیاز به کمکم داره مجبور میشم حتی بیشتر از ساعت اداری بمونم و به کارا رسیدگی کنم. اون روزم یکی از همون روزهای پرکار بود. ساعت هشت بود و همه‌ی کارمندا به جز من و مهندس شایان رفته بودن. کارای منم تقریباً تموم شده بود. پرونده‌ها رو مرتب کردم و هر چیزی رو سر جاش گذاشتم و وقتی مطمئن شدم وسایلمو جمع کردم و گذاشتم توی کیفم….

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۵]

قسمت۱۰۲

از جام بلند شدم و رفتم در اتاق رئیس باید بهش اطلاع میدادم که کارم تموم شده و میخوام برم. به رئیس گفتم و خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم. چند قدم بیشتر از ساختمون شرکت فاصله نگرفته بودم که یهو یادم اومد موبایلمو برنداشتم. ناچاراً دوباره مسیرو برگشتم تا برم و از شرکت موبایلمو بردارم. خدا خدا میکردم که مهندس شایان هنوز تو شرکت باشه. رسیدم دم شرکت و دستگیره رو پائین کشیدم اما در باز نشد فکر اینکه مهندس رفته باشه و من کلی راه رو بیخودی برگشتم عصبیم میکرد. این بار با نیروی بیشتری دستگیره رو پائین کشیدم و درو محکم هل دادم. یه دفعه در محکم باز شد و متعاقب اون صدای شخصی رو از داخل شنیدم. سریع رفتم تو شرکت و درو بستم. پشت در مهندس شایان ایستاده بود و با دست صورتشو گرفته بود. در که محکم باز شده بود با شدت به صورت مهندس خورده بود. مهندس آخی گفت و زانوهاش خم شد و همونجا کنار دیوار نشست. با نگرانی و اضطراب به مهندس نگاه میکردم. زانو زدم کنارش و گفتم.
:”حالتون خوبه؟ چی شده؟ در خورد به صورتتون؟ طوریتون شده؟ دستتون رو بردارید تا ببینم چی شده.” اونقدر ترسیده بودم که نکنه بلایی سرش آورده باشم که اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم. جلو رفتم و سعی کردم دستشو از روی صورتش بردارم. دستش که کنار رفت دیدم صورتش خونی شده ضربه به بینی‌اش خورده بود و خون بود که از بینی‌اش جاری شده بود. وقتی مهندسو تو اون حال و صورت خونی دیدم حسابی ترسیدم. اول یه قدم عقب رفتم. بعد زمان برام به عقب برگشت. خودمو میدیدم که جلوی مهران نشستم و مهران خون‌دماغ شده و صورتش پر خونه. زمان و مکان رو از دست دادم. انگار تو عالم دیگه‌ای بودم. صورتم از اشکی که بی‌اختیار از چشمام پائین میچکید خیس شد. دستپاچه یه نگاه به دورو بر کردم و یه جعبه دستمال کاغذی روی میز دیدم. سریع رفتم دستمالو با جعبه‌اش آوردم و چند تا از توش بیرون کشیدم. رفتم جلوی بابک و زانو زدم. سرش و به سمت بالا گرفتم و دستمال‌ها رو روی بینیش گذاشتم. همونجور که کار میکردم اشکم میریختم. بی‌اختیار مدام زیرلب اسم مهران رو میگفتم. بعد از یکی، دو دقیقه دیدم خونریزی بند اومده. دستمال‌های کثیف رو پائین گذاشتم و رفتم تندی یه لیوان آب آوردم. چند تا دستمال دیگه آوردم و با آب خیس کردمشون بعد صورت بابک رو آروم آروم تمیز کردم و خون‌ها رو پاک کردم. اصلا دست خودم نبود. اشک میریختم. من تو اون لحظه بابکو نمیدیدم بلکه مهرانو میدیدم و به عادت قدیم که مهران خون‌دماغ میشد این کارها رو میکردم برای بابکم همون کارها رو انجام دادم. بابک هم مثل یه بچه آروم نشسته بود و اجازه داده بود من تمام کارها رو انجام بدم. با چشمای متعجب به من که هنوز اشک میریختم نگاه میکرد. نگران شده بود و مضطرب. میخواست آرومم کنه. یکم خودشو جلو کشید و مستقیم بهم نگاه کرد بعد دستامو که هنوز دستمال توشون بود و از اضطراب میلرزیدو تو دستش گرفت و گفت: “خانم آریا … خانم آریا … سوگند …. خوبی آروم باش چیزی نشده. من حالم خوبه فقط خون‌دماغ شده بودم. سوگند… سوگند…”
یه دفعه تکونی خوردم و به زمان حال برگشتم. بابک جلوم نشسته بود و دستامو تو دستش گرفته بود و با چشم‌های نگران بهم خیره شده بود و مدام منو به اسم صدا میکرد. آروم گفتم:
_”بله؟”
بابک:”حالتون خوبه؟ انگار صدامو نمیشنیدی.”
درسته من صداشو نمیشنیدم من مهران رو دیده بودم که صدام میکرد. یه دفعه به خودم اومدم تندی دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و یه دستی به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم. کیفمو برداشتم و بدون اینکه به بابک نگاه کنم درو باز کردم و خودمو انداختم بیرون. ده تا پله رو تند تند اومدم پائین که یه دفعه احساس کردم تمام نیرو و انرژیم خالی شده. مجبوری رو اولین پله نشستم. نمیتونستم راه برم. نمیتونستم خودمو کنترل
کنم. سرمو گذاشتم رو زانوم و زدم زیر گریه. با صدای بلند گریه میکردم. به هق هق رسیده بودم. نفسم به زور بالا میومد. مدام صحنه‌ی خون‌دماغ شدن و افتادن مهران میومد جلوی چشمام. مدت‌ها بود بهش فکر نکرده بودم. به مهران بیهوش توی بیمارستان فکر نکرده بودم. به مرگ مهران فکر نکرده بودم. همونجور هق هق میکردم که احساس کردم یه دستی اومد رو شونه‌هام. گیج سرمو بلند کردم و دیدم بابک کنارم نشسته و دستشو گذاشته رو شونه‌م و سعی داره آرومم کنه.”
بابک:”چی شده؟ آخه چی باعث میشه یه آدم اینجوری گریه کنه؟ فکر نمیکنم که بخاطر خون‌دماغ شدن من یا احساس عذاب وجدان اینجوری گریه کرده باشی پس آخه چرا؟ چرا اینقدر بیتابی میکنی؟”
نه میخواستم نه میتونستم جوابشو بدم. انرژیم تموم شده بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم. بابک با نگرانی گفت:”نباید اینجا بشینی پاشو من میرسونمت خونه.”…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۳]

قسمت۱۰۳

سعی کردم از جام بلند شم اما انرژی برام نمونده بود. هربار که سعی میکردم بلند شم زانوهام توان نگهداری وزنمو نداشت و دوباره میوفتادم سر جام. بابک نگاهی بهم
انداخت. خم شد و زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد از پله‌ها پائین برم.
بابک:”صدای گریه‌تو شنیدم و فهمیدم با پله‌ها اومدی پائین. اونقدر عجله داشتی که حتی صبر نکردی آسانسور بیاد.”
رفتیم تو پارکینگ و بابک بردم دم ماشین و درو باز کرد و بعد کمک کرد سوارش شم. هنوز قدرتمو بدست نیاورده بودم. سرمو تکیه دادم به صندلی و بیصدا اشک ریختم. بعد مدت‌ها یاد مهران انگار داغ دلمو تازه کرده بود. نمیتونستم جلوی اشک ریختنمو بگیرم. بابک انگار با خودش حرف بزنه:
“اصلا نمیفهمم چرا یه دفعه اونجوری شدی. دختر با چه سرعتی خون‌های صورتمو پاک کردی. عجیبه ولی احساس میکنم دفعه‌ی اولت نبود که این کارو میکردی. تو دختر عجیبی هستی. از روز اول که دیدمت یه جورایی مرموز بودی یه حسی بهم میگه یه راز بزرگ داری که به کسی نگفتی.” بعد نیم نگاهی بهم کرد و دوباره با خودش گفت: “سوگند تو کی هستی؟ چرا باعث میشی یه همچین احساسی داشته باشم؟ انگار سال‌هاست که میشناسمت. نگاه غریبی داری. یه وقتایی فکر میکنم هیچ غمی تو زندگیت نداری اما یه زمانی هست که چشمات خیس میشه انگار یه غم بزرگ رو با خودت حمل میکنی.”
یه نفس عمیق کشید و دیگه هیچی نگفت. یکم بعد آدرس خونه‌مو پرسید و منم بهش گفتم. منو رسوند دم خونه. بهم کمک کرد پیاده بشم و زیر بغلمو گرفت. دم در آپارتمان دو سه بار ازم پرسید نیاز به دکتر دارم یا نه؟ حالم بهتره؟ و وقتی بهش اطمینان دادم که حالم خوبه رفت.
وارد خونه شدم. از خستگی و بیحالی خودمو روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم یادم اومد که آخرش موبایلمو برنداشتم. صبح با سردرد به زور از خواب بیدار شدم دیرم شده بود زودی دست و صورتمو شستم و یه لیوان شیر و یه قرص مسکن خوردم و رفتم شرکت. به موقع رسیده بودم. مهندس شایان هنوز نیومده بود. رفتم سر جام نشستم و مشغول کار کردن شدم. یه ربع بعد بابکم اومد. از دور منو دید و اومد جلو. به احترامش از جا بلند شدم.
بابک:”خانم آریا خوب هستید؟ فکر نمیکردم امروز بیاید. با حال دیشبتون …”
من: سلام آقای مهندس خوب هستید؟ الان حالم بهتره. به خاطر کمک و محبت دیشبتون تشکر میکنم. دیشب یادم رفت که تشکر کنم بازم ممنونم.”
بابک:”پاک یادم رفت. علیک سلام. لازم به تشکر نیست خودم میخواستم کمکتون کنم. خوب خدا رو شکر که حالتون بهتره. ولی
اگه نظرتون عوض شد و خواستید امروز مرخصی بگیرید من مانعی نمیبینم.”
بازم تشکر کردم و گفتم اگه احساس بیماری کردم حتماً مرخصی میگیرم. بابک رفت تو دفترش و منم حواسمو دادم به کارم. حدود ساعت ۱۰:۳۰ , ۱۱ بود که یه خانمی اومد. صدای تق تق کفشش منو متوجه‌ی ورودش کرد. سرمو بلند کردم ببینم کی اومده که یه خانم سانتی مانتال و شیک جلوی خودم دیدم. یه خانم خوش‌تیپ و شیک. یه مانتوی کوتاه و خوش‌رنگ پوشیده بود با شلوار جین تنگ و یه کفش پاشنه‌دار بلند که قدش رو حسابی بلند کرده بود. شال سرشم همینجوری یه وری آزاد انداخته بود، عینک آفتابیشم بالای سرش گذاشته بود. یه کیف دستی کوچک و خوشگل تو یکی از دستاش و یه موبایلم تو دست دیگه‌ش بود. یه آرایش غلیظم کرده بود که خیلی خوشگلش کرده بود. اونقدر محو چشم‌ها و آرایشش شده بودم که اصلا یادم رفت باید چیکار کنم. دختر یه نگاهی به من کرد و با عشوه گفت:
“شما کی هستید؟” من که هم تعجب کرده بودم هم جاخورده بودم هول هولکی گفتم: “من؟ هیچکی.”
یه خنده‌ای کرد و با ناز و ادا گفت:
“خانم هیچکی اینجا چیکار میکنی؟ حتماً یه کاری داری که اینجایی.” من:”آهان بله من منشی‌ام. اما شما؟” خانم:”اه حتماً منشی جدید شمایید. تا حالا ندیده بودمتون عجیبه. خب درهرحال من اومدم بابک رو ببینم. شما میتونید به کارتون برسید. کسی پیششه؟” با گیجی گفتم:”نه آقای مهندس تنها هستن. اجازه بدید…” اما قبل از اینکه بتونم به بابک اطلاع بدم که یه خانمی اومده دیدنش، دیدم خانمه سرش رو انداخت پائین و همونجور که داشت میرفت تو دفتر گفت: “نمیخواد خبرش کنی.”
بعدم در رو باز کرد و رفت تو. قبل از اینکه در بسته شه شنیدم که دختره داشت میگفت:
“بابک این منشی عتیقه رو از کجا آوردی. مثل منگولاست.” دیگه در بسته شد و بقیه‌ی حرفاشونو نشنیدم. اما همین قدر کافی بود تا خونمو به جوش بیاره. عصبی زیر لب غرغر کردم: “به من میگه عتیقه؟ به چه جرأتی. چه از خود راضی. فکرکرده اونهمه رنگ بریزه تو صورتش خیلی خاص میشه؟ دختره‌ی پرروی افاده‌ای، آب زیرکاه. اه؛ لعنتی اعصابمو خورد کرد.” “کی اعصابتو خورد کرد؟”
یه متری از ترس از جام پریدم. قلبم تلپ تلپ میکرد. دستمو گذاشتم رو قلبمو برگشتم دیدم مانی پشتم وایساده و با کنجکاوی نگاه میکنه….

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۳]

قسمت۱۰۴

من:”آخه چرا هربار اینجوری میای؟ آخرش از دستت سنکوپ میکنم و جوون مرگ میشم من.”
بعد عصبی رو صندلیم نشستم. مانی هم یه
صندلی کشید کنار میزم و گفت:
“حالا چرا این قدر اعصابت خورده؟ چی شده.” اگه خودمو خالی نمیکردم و به کسی چیزی نمیگفتم منفجر میشدم. واسه همین تند تند بدون اینکه بفهمم نمیدونم کِی همه چیزو برای مانی تعریف کردم و آخرشم چهار تا بد و بیراه نثار دختره کردم. وقتی صورت خندون مانی رو دیدم تازه فهمیدم که مثل همیشه کنترلمو از دست دادم و دری وری گفتم. یکم خجالت کشیدم واسه همین گفتم: “این حرفامون بین خودمون میمونه مگه نه؟ به مهندس شایان که چیزی نمیگید؟”
نیشش تا بناگوش باز شده بود و با بدجنسی گفت:”یعنی نگم؟ خب کجاشو نگم. بدوبیراهایی که به دختره دادی رو نگم؟”
من:”مهندس من بهتون اعتماد کردم و باهاتون درد و دل کردم. من نمیدونم این خانم اصلا کی هستن. اگه نامزد دائیتون باشن خب کارم ساخته است با این حرفهایی که پشت سرش زدم.”
خندید و گفت:
“نترس به کسی چیزی نمیگم. این دختره هم نامزد بابک نیست هر چند خودش خیلی دوست داره به بابک بچسبه واسه همین دم به دقیقه میآد شرکت دیدنش. ولی خودمونیم شانس آوردی دختره فکر کرده عتیقه‌ای. الان خیالش راحته. پیش خودش میگه عمراً بابک به دختر ساده و یکم گیجی، البته ببخشیدها اینا تصورات اونه نه من، چی میگفتم؟ آهان دختر ساده و گیجی مثل تو توجه کنه. واسه همین هم به تو به چشم یه دشمن نگاه نمیکنه. من که میگم شانس آوردی.” من که حسابی گیج شده بودم گفتم: “چطور؟”
مانی برای تفهیم من شمرده شمرده و آروم گفت:
“خب اگه نسبت بهت احساس خطر میکرد. همچین موی دماغت میشد و رو اعصابت میرفت تا خودت مجبورشی از شرکت بری. بابک به حرفاش گوش نمیکنه پس اون سعی میکنه با عصبی کردنت مجبورت کنه بری. اما انگاری تورو جدی نگرفته پس خیالت راحته که اذیتت نمیکنه.” بعد یه فکری کرد و گفت: “البته فکر کنم اشتباه کرده.”
دوباره گیج و کنجکاو گفتم:
_”چطور؟”
مانی:”خب یلدا، یلدا اسم این دختره است. یلدا فکر میکنه بابک از دخترهایی تیتیش مامانی که خودشونو مثل عروسک میکنن خوشش میاد. اما برعکس بابک سادگی و صداقتو بیشتر دوست داره. بابک خیلی مشکل پسنده اما من نه.”
دوباره گفتم:”چطور؟”
مانی:”خب من میونم با خانم‌ها خوبه و راحت باهاشون کنار میام. کافیه یک ساعت کنارشون بشینم همچین عاشقم میشن که بیا و ببین. خب خودتم میدونی خانم‌ها متفاوتن و هر کدومشون یه جواهرن خب منم سعی میکنم جواهرای بیشتری داشته باشم. اما بابک خنگ اینجوری نیست.”
من:”چطور؟”
مانی:”خب بابک با همه خوبه اما با خانم‌ها صمیمی نمیشه معمولا چون … خب نظراتش خاصه. میگه آدم باید کیس مناسبشو پیدا کنه. یه آدم که بدونه میتونه از ته دلش دوستش داشته باشه. کسی که آدمو فقط به خاطر خودش بخواد نه به خاطر موقعیت و پول و از اینجور چیزا. یه دختر ساده‌ی بی شیله پیله کسی که قلبش و حرفش یکی باشه. یه ذره قدیمیه.”
من:”چطور؟”
مانی:”چطور و …… یعنی چی من هر چی میگم تو میگی چطور بابا قرص چطور قورت دادی هیچی دیگه بلد نیستی بگی؟ گذاشتنش رو نوار پخش و مدام میگه چطور، چطور. میگم مانی گل میگه چطور. میگم بابک خل میگه چطور. با همین یک جمله زیر و بم زندگیمون رو درآوردی تو هم. پاشم، پاشم برم سرکارم تا تو دوباره یه چطور دیگه نگفتی و من ننشستم از تموم کارای کرده و نکرده‌م تعریف نکردم. دو دقیقه‌ی دیگه بمونم پته‌مو کامل میریزم رو آب.”
بعد همونجور که زیر لب با خودش حرف میزد بلند شد و رفت بیرون. منم از پشت نگاهش میکردم و میخندیدم. بعداً از رعناجون شنیدم که این دختره یلدا یکی از فامیل‌های بابک و مانیه و ظاهراً همش چسبیده به بابک. بابکم به خاطر اینکه دختره ناراحت نشه بهش چیزی نمیگه اما فکر خاصی در مورد یلدا نداره و فقط یلداست که خودش روو صاحب بابک میدونه. درهرحال اینایی که من دیدم نمیشه گفت که بابک بی‌میله. هر چی باشه با یلدا خوب رفتار میکنه که اونم دم به دقیقه میومد شرکت. از اون روز به بعد کم کم هفته‌ای دو بار تو شرکت پلاس بود. هر دفعه هم با یه عشوه‌ای به من نگاه میکرد و همچین باهام حرف میزد که اگه پسر بودم تا حالا عاشق این قر و قمضش شده بودم. اما پیدا بود که منو پشه هم حساب نمیکنه. انگار نه انگار که من منشی بابکم. میومد تو شرکت و با ناز و خرامان خرامان از کنارم رد میشد میرفت تو دفتر بابک. مدام صدای خنده‌ی این دوتام بلند بود. اونقده که این یلدا زیادی دختر عشوه‌ای بود به مونث بودن خودم شک کردم. نکنه من عیب و ایراد و مشکلی دارم که مثل این ناز و عشوه ندارم. به قول خود یلدا مثل منگول محوش میشدم که یکی باید میومد منو جمع منه. بابا به من چه خوش باشن با مهندس ما که بخیل نیستیم…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۴]

قسمت۱۰۵

اما یه حسی داشتم. هر وقت که فکر میکردم صدای مهران قربون صدقه‌ی این دختره میره یه حس بدی پیدا میکردم. چه انتظاراتی داشتم من. بابک که مهران نبود یه آدم دیگه است نمیتونم بهش بگم چون صدات عین صدای مهران منه پس دهنتو ببند حرف نزن. دارم کم کم خل میشم . دیگه به حضور مداوم یلدا عادت کرده بودم . مانی هم تا این دختره میومد تو شرکت انگار موشو آتیش میزدن میومد دم در اتاق بابک گوششو میچسبوند به در و سعی میکرد صداهای داخل اتاقو بشنوه. وقتی ازش میپرسیدم چی کار میکنی؟
میگفت :
“من باید حواسم به این بابک باشه . این دایی من ساده است این دختره گولش میزنه و از راه به درش میکنه.” خلاصه من که سر از کار این خانواده در نیاوردم. درس‌های دانشگاه یکم سنگین شده بود واسه همین مجبور بودم چند تا از کتاب‌ها و جزوه‌هامو با خودم ببرم شرکت و اونجا تو وقت‌های بیکاری یه نگاهی بهشون بکنم. مهندس شایان آدم دقیقی بود ولی یکم گیج و کم‌حواس بود اونم به خاطر مشغله‌ی زیاد کاری و فکری بود که داشت. معمولا صدام میکرد توی دفترش و یه دستوری بهم میداد و تا میومدم از کنار میزش بیام و برسم به در ده دفعه صدام میکرد و یه کار جدید اضافه میکرد. اوایل از این کارش خنده‌ام میگرفت منو یاد مهران می‌انداخت. اونم همینطور بود. وقتایی که با هم تلفنی حرف میزدیم میومدیم خداحافظی کنیم که یه دفعه یه چیزی یادش میومد و میگفت. دوباره خداحافظی میکردیم و تا گوشیو قطع کنم دوباره صدام میکرد و یه چیزی میگفت این کار مدام تکرار میشد. بعضی وقت‌ها از اولین خداحافظی‌مون ده دقیقه میگذشت اما هنوز قطع نشده بود بس که مهران آخر کاری یکی یکی چیزا یادش میومد. سرآخرم مجبور میشدم با حرص و عصبانیت داد بزنم “مهرااان” اونوقت بود که مهران میخندید و مجبوری ول میکرد و من گوشی رو قطع میکردم. سه‌شنبه بود و من فرداش امتحان میان‌ترم داشتم. از یه هفته قبل جزوه‌هامو آورده بودم تو شرکت و اونجا وقتی که بیکار میشدم یا وقتی که بابک کارم نداشت خلاصه هر وقتی که گیر میاوردم جزوه‌هامو باز میکردم و میخوندم. شاید برای بار چهارم بود که جزوه رو میخوندم اما چون اولین امتحانی بود که تو مقطع فوق‌لیسانس میدادم واسه همین استرس گرفته بودمو همش حس میکردم چیزی بلد نیستم. سرم تو جزوه بود و داشتم درس میخوندم که بابک با تلفن صدام کرد که برم پیشش که کارم داره. یه نگاه سریع به جزوه‌م کردم و بلند شدم رفتم ببینم چیکارم داره. در زدم و وارد شدم. رفتم کنار میزش ایستادم و گفتم: “با من امری داشتین؟”
یه پوشه رو به طرفم گرفت و گفت:
“لطف کنید این پرونده رو بررسی کنید و ببینید مدارک لازمو داشته باشن. اگه کامل بود بفرستید آدرسی که توش نوشته.” چشمی گفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون. یه قدم که برداشتم دوباره صدام کرد و گفت: “خانم آریا مدارک شرکت سهند رو آماده کردید؟”
من:”بله همش آمادست.”
بابک:”نقشه‌هاشم دقیقه؟”
من:”بله دادم مهندس شهبازی چکشون کرده کامل بودن.”
بابک:”خوبه، بفرمائید.”
دوباره دو قدم که رفتم طرف در صدام کرد و گفت:”خانم لطف کنید به مهندس اخوان بگید نامه‌ای که بهشون گفتم رو تا ساعت دو حاضر کنن.”
دوباره چشمی گفتم و برگشتم که برم. دوباره صدام کرد و یه چیزی گفت بازم گفتم چشم و برگشتم یه دو دفعه دیگه‌ام صدام کرد و یه کار دیگه بهم داد. بار آخر که صدام کرد حسابی عصبی شدم و استرس امتحانم مزید بر علت شد و باعث شد بی‌هوا و با تحکم و اعتراض بگم:
“مهراااان” وقتی این اسمو بلند گفتم خودمم تعجب کردم. چشمای من و بابک به یه اندازه گشاد شده بود. منتها من از ترس و تعجب به این روز افتادم و بابک از کنجکاوی و تعجب. سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: “ببخشید جناب رئیس از دهنم در رفت.”
بدون اینکه اجازه بدم بابک حرف یا سؤالی بپرسه دویدم اومدم بیرون. رفتم سمت دستشویی و یه مشت آب پاشیدم به صورتم تا آروم بشم. به تصویر خودم توآینه نگاه کردم وآروم گفتم:
“سوگند تو کی میخوای مهران رو فراموش کنی.” و خودم به تصویرم جواب دادم: هیچوقت. مهران فراموش‌شدنی نیست. اما بابک مهران نیست. اون فقط یه صداست”
دوباره تو جواب خودم به آینه گفتم:
“مهرانم اولش یه صدا بود.” از دست خودم عصبانی بودم: “مهران یکی بود و برای همیشه رفته اینو یادت باشه.”
با حرص و عصبانیت یه مشت آب به تصویر خودم تو آینه پاشیدم بلکم آروم شم . اما آتیشی که تو دلم بعد مهران روشن شده بود خاموش شدنی نبود….

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۴]

قسمت۱۰۶

امتحانات ترم رسید. برای اینکه بهتر درس بخونم چند روز مرخصی گرفتم و نشستم تو خونه حسابی درس خوندم. تو زندگی هر آدمی ممکنه آدم‌های زیادی وجود داشته باشن اما فقط یه دوست فوق‌العاده و همیشگی داری. فقط یکی که حاضره تو تمام شرایط پیشت باشه. برای منم مهسا همون دوست بود. تو تمام لحظاتم باهام بود. چه اون موقع که به خاطر مرگ مهران افسرده کنج خونه افتاده بودم چه الان که کیلومترها باهاش فاصله داشتم. تقریباً یه روز در میون بهم زنگ میزد و تو جریان کامل کارام بود. همه چیزو براش تعریف میکردم. تنها چیزی که ازش پنهان کرده بودم شباهت زیاد صدای بابک با مهران بود. نمیدونم یه حسی داشتم که دلم میخواست اینو مثل راز پیش خودم نگه دارم و به هیچکی نگم. تو دوره‌ی امتحانات هم که سرم سوت میکشید از درس خوندن زیاد بهم دلداری میداد و میگفت:
_”تو میتونی. تا حالا هر کاری که خواستی رو انجام دادی اینم خوب پیش میره.”
خلاصه با تلاش خودم و تشویقای مهسا حسابی درس خوندم و امتحانا رو عالی دادم. بعد حدود دو هفته برای رفع خستگی گفتم یه دو روزی برم خونه‌مون و یه سری به مامانم اینا بزنم. از وقتی اومده بودم تهران بخاطر کارم اصلا وقت نمیکردم برم خونه. چون سه روز از مرخصیم مونده بود رفتم خونه. خانوادم از دیدنم خیلی خوشحال شدن و حسابی تحویلم گرفتن. مامانم کلی خوشحال بود. مدام برام غذاهایی که دوست داشتم میپخت. پسرهام کلی تحویلم میگرفتن باهام خوب رفتار میکردن. روز بعد زنگ زدم به دوستامو یه قرار گذاشتم که باهم بریم بیرون.
قرار شد همه با هم ناهار بریم بیرون. با اینکه همه توی یک شهر نبودیم اما شهرهامون بهم نزدیک بود مشکلی نبود. مهسا و مریم که از یه شهر با هم میومدن و روجا یه ۴۵ دقیقه طول میکشید تا برسه. خلاصه سر ساعت ۱۲ ظهر همه با هم تو کافی‌شاپ مهتاب که پاتوق همیشگیمون بود همدیگرو دیدیم. دلم خیلی براشون تنگ شده بود.
بغلشون کردم؛ کلی ذوق داشتم. تا نشستیم شروع کردیم به حرف زدن. حال‌واحوال و اینکه چکار میکردن و تو این مدت چه اتفاقاتی افتاد و از این حرف‌ها. مریم داشت درس میخوند و خودشو برای کنکور آماده کرده بود. ظاهراً سر عقل اومده بود و بیخیال یه سری کارا شده بود. هنوزم کم حرف بود.
مهسا هم دنبال کار میگشت چند جا به عنوان منشی رفته بود اما از محیطش خوشش نیومده بود. یکی از آشناهاش قول یه کار مناسب رشته‌ش رو بهش داده بود. الانم مهسا منتظر بود تا اون آشناشون خبرش کنه.
من:”خوب همه گفتن چیکار کردن و میخوان چیکار کنن غیر روجا. تو چیکار کردی؟”
همه با لبخند به من نگاه میکردن اما کسی حرفی نمیزد. با شک به تک تکشون نگاه کردم. خیلی عجیب رفتار میکردن.
من:”چیه؟ چی شده؟ چرا مشکوک میزنید؟ اه چقدر لوسید. میدونید من فضولمو بازم این اداها رو درمیارید؟”
من:”واه چرا حرف نمیزنید؟ مهسا چی شده؟ چرا میخندی؟ مریم؟ روجا تو بگو.”
مهسا:”خب روجا هنوز کار زیادی نکرده ولی قراره بکنه.”
من:”چی؟ چیکار کنه.”
مریم:”از جمع خارج شه.”
من:”خارج شه؟ مگه کجا میره؟ میخواین خونه‌تون رو عوض کنید؟”
روجا:”نه بابا. جایی نمیخوام برم اینا خودشونو لوس کردن.”
مهسا:”ما خودمونو لوس کردیم یا توی آب زیرکاه؟”
من: “سردرنمیارم چی میگید. توروخدا یکی درست حرف بزنه ببینم چی شده.”
مهسا:”هیچی روجا خانم پرید. یعنی پروندنش.”
با چشمای گرد به روجا نگاه کردم.
من:”راست میگه روجا؟ کِی؟ با کی؟ چطور؟ چرا یهو؟ بی خبر؟”
مهسا:”همچینم یهو و بی‌خبر نیست. بی‌معرفت خانم گذاشتن همه چیز که تموم شد بهمون گفتن.”
من: “یعنی چی همه چیز تموم شد؟ یعنی اگه من نمی‌اومدم هیچکی هیچی بهم نمیگفت؟ واقعاً که”
روجا:”نه به خدا چی چی تموم شد؟ هنوز اتفاقی نیفتاده.”
با بیصبری گفتم:”زود باش از اول برام بگو چی شده زود.”
روجا با خجالت سرش رو انداخت پائین و شروع کرد به تعریف کردن.
روجا:”راستش پسر یکی از آشناهای دوست بابامه. دوست بابام یه چند باری گفت تا اینکه بالاخره بابام رضایت داد یه روز بیان تا همدیگر رو ببینیم. قرار بود فقط دو طرف همو ببینن اما بعد که اومدن دیدیم با دسته گل و شیرینی اومدن. من که از همه جا بیخبر بودم فکر می ردم قراره دوست بابام بیاد واسه خودم داشتم فیلم میدیدم که یهو مامانم اومد گفت حاضر شو. گفتم حوصله ندارم بیرون نمیام. دودستی زد تو صورتش و گفت وای خاک بر سرم. اومدن خواستگاری بعد تو از اتاق بیرون نیای مگه میشه. قلبم ریخت وقتی مامان گفت خواستگاری. ماتم برده بود اگه مامان کمکم نمیکرد تا حاضر شم فکر کنم تو شوک میموندم. خلاصه حاضر شدم و دستپاچه رفتم بیرون. دیدم دوست بابام با زنش و یه پسر جوون و یه دختر جوون اومدن. یه خانمی هم همراهشونه. رفتم شربت آوردم و نشستم کنارشون شباهتی به جلسه‌ی خواستگاری نداشت چون هر حرفی زدن غیر از خواستگاری..

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۵]

قسمت۱۰۷

منم زل زل پسره رو نگاه میکردم. بعد یه ساعت بدون مقدمه دوست بابام گفت دختر و پسر برن با هم حرف بزنن. ماتم برده بود. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. ظاهراً دوست بابام همه چیزو برنامه‌ریزی کرده بود و هم ما و هم اونا غافلگیر شده بودیم. یکم با پسره حرف زدم. پسر خوبی بود. مثل خودم بود شاد و شوخ. مثل منم مدام میخندید. اسمش سامان، پدرش چند سال پیش مرده و مادرش هم ازدواج کرده و با شوهرش زندگی میکنه. سامان و خواهرش سحر با هم توی خونه‌ی پدریش زندگی میکنن.۲۰ سالشه و چهار تا بچه‌ان دو تا پسر، دو تا دختر. اون دو تای دیگه ازدواج کردن. خودش تو بانک کار میکنه و خونه و ماشینم داره. بعد چند بار که اومدن و بیشتر آشنا شدیم ازش خوشم اومد بهش جواب مثبت دادم. حالا قراره تو عید مراسم نامزدی بگیریم.”
روجا اولش که شروع به تعریف کردن کرد صداش آروم و خجل بود کم کم صداش
بلندتر و هیجانی‌تر شد. چشماش برق میزد و با هیجان جزئیات رو تعریف میکرد حتی حرفایی که موقع خواستگاری با سامان گفته هم مو به مو برامون تعریف کرد. کاملا پیدا بود که حسابی از طرف خوشش اومده و آماده است که تا یه ماه دیگه شایدم کمتر عاشق بشه. براش خیلی خوشحال بودم. اما با دلخوری گفتم:
“مبارکه، یه بارکی میذاشتی بچه‌دار میشدی بعد بهم خبر میدادی اونجوری بیشتر سورپرایز میشدم. اما جدی خیلی برات خوشحالم پیداست که خیلی دوستش داری همچین با ذوق ازش حرف میزنی که نگو” یه یک ربعی با بچه‌ها سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم. روز خیلی خوبی بود. دیدن دوباره‌ی دوستام بعد مدت‌ها هیجان زیادی داشت مخصوصاً که میدیدم دارن زندگی جدیدی رو با یه هدف تازه شروع میکنن. منم از خودم و کارم و دانشگاهم گفتم و بعد سه ساعت از هم خداحافظی کردیم و هرکس رفت خونه و شهر خودش. دو روز مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن بود. از قدیم گفتن دوری و دوستی واقعاً راست گفتن. من به وضوح میدیدم که دوری من باعث شده که برادرام در نظر اول که منو میبینن خیلی خوب رفتار کنن و هر کاری بخوام برام بکنن اما یکم که بیشتر بمونی دوباره روز از نو و روزی از نو. دوباره دعواها شروع میشه. خلاصه بعد دو روز برگشتم خونه‌ی خودم. دلم واسه‌ی خونه‌م تنگ شده بود. شب زود خوابیدم که صبح زود پاشم چون مرخصیم تموم شده بود و باید میرفتم شرکت. صبح زود بیدار شدمو صبحونه خوردم و راهی شرکت شدم. غیر از چند تا از بچه‌ها هنوز کسی نیومده بود. زود رسیده بودم. با بچه‌ها سلام و احوالپرسی کردم و رفتم سر میز خودم نشستم. وای که چقدر دلم برای میز و کارم تنگ شده بود. حسابی به شرکت عادت کرده بودم. نیم ساعت بعد در باز شد و یکی سوت زنان وارد شد. سرمو بلند کردم دیدم مانی سوتی زد و گفت: “به به خانم آریا. چه عجب ما شما رو دیدیم. فکر کردیم تعطیالت خوش گذشته موندگار شدید. اما نه انگار بهتون ساخته رنگ و روتون باز شده بزنم به تخته خوشگل‌تر شدید.”
همونجور که میخندیدم تشکر کردم. یهو مانی یه قیافه‌ی ناراحت به خودش گرفت و گفت:
“اما جدی خیلی ازتون ناراحتم. خیلی بی‌معرفتی، درسته که مرخصی داشتی، درس و امتحان داشتی، نمیگم به ما یه سر میزدی ما به یه تلفنم راضی بودیم. بابا دلمون تنگید براتون. جای برادری حق دارم گله کنم یا نه؟” خندیدم و شرمنده گفتم: “بله حق با شماست کوتاهی از من بود حاضرم هر جور که بخواید جبران کنم.”
مانی یه فکری کرد و گفت:
“باشه قبوله جبران کن. یادته بهت بستنی رشوه دادم. خب الان برای جبران باید منو ببری و بهم بستنی بدی.” :”ما هم بستنی میخوایم.”
بابک و رعنا پشت مانی بودن و با لبخند به ما نگاه میکردن. اصلا نفهمیده بودم کی اومدن. سلام علیکی کردیم و رعنا رو بغل کردم.
مانی:”دائی جون زشته، آدم خودشو دعوت نمیکنه.”
بابک:”من خودمو دعوت نکردم، خانم آریا دعوتم کردن مگه نه خانم آریا؟”
خندیدم و گفتم:”مگه من جرأت دارم وقتی رئیسم میخواد دعوتش نکنم. قدم شما هام سر چشمم.”
بابک شکلکی برای مانی در آورد و گفت:
_”حسود خان دیدی؟”
مانی:”فقط چون رئیسی ازت ترسید و گرنه دعوتت نمیکرد. بابا تو هنوز مثل بچه‌ها تا میفهمی یه جا بستنی میدن میدویی میری. کی میخوای عاقل شی.”
بابک:”این موضوع ربطی به عقل نداره. به دل بستگی داره. این دل و شکمم که عاشق بستنیه. حالا حرف نزن دیگه میگم تو رو نبریم‌ها میدونی که من رئیسم و رو حرفم حرف نمیزنند.”
مانی:”بس که پر رویی تو.”
من و رعنا فقط وایساده بودیم و به این دو تا نگاه میکردیم و میخندیدیم. خلاصه قرار شد ظهر موقع استراحت بریم کافی‌شاپ جلوی شرکت و بستنی بخوریم. ظهر ساعت ۱۲ مانی اومد و بس نشست کنار من و هی غر زد که “چرا نمیریم؟ بیا دوتایی بریم اینارو قال بزاریم. اصلا چرا خودشونو دعوت کردن. من بستنی بدنم کم شده و…”…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۵]

قسمت۱۰۸

مثل یه پسر بچه‌ی شیطون به همه چیز غر میزد. یه بارم گفت من گرممه بستنی میخوام. همونجور که میخندیدم از دستش گفتم:
“حواست هست که الان بهمن و وسط زمستون؟ تو این سرما چجوری گرمت شده.” جوابمو نداد فقط روشو کرد اون طرف و به یه چیز دیگه گیر داد. نیم ساعت بعد بابک و رعنا جونم اومدن. بابک:”مانی تو، تو این شرکت کارم میکنی؟ نیم ساعته که داری غر میزنی سرمو از تو اتاق بردی. چقدرم صدات بلنده کل ساختمون فهمیدن میخوای یه بستنی بخوری.” مانی:”به تو چه دوست دارم همه بدونن.” خلاصه با کل کل این دو تا بلند شدیم و رفتیم کافی‌شاپ روبروی شرکت. یه جای تمیز و زیبا بود. موزیک ملایمی هم گذاشته بودن که به آدم آرامش میداد. یه میز یه گوشه‌ی دنج پیدا کردیم و رفتیم نشستیم. اومدم صندلی رو بکشم و بنشینم که بابک قبل من صندلی رو برام عقب کشید و تعارف کرد بنشینم. تشکر کردم و نشستم. من و رعنا کنار هم و مانی و بابک رو به رومون پشت میز نشستن. یه پسر جوونی اومد تا سفارش بگیره. مانی با ذوق گفت: “من بستنی میوه‌ای میخوام.”
رعنا:”بستنی سنتی.”
من و بابک با هم گفتیم:”شکلاتی.”
به هم نگاه کردیم و بخاطر تفاهممون بهم لبخند زدیم.
رعنا:”مانی چته؟ روی جوجه تیغی نشستی؟”
برگشتیم دیدم مانی هی از جایی که نشسته یکم خودشو میکشه بالا و از بالای سر من و رعنا سرک میکشه و مدام این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه.
با تعجب به کاراش نگاه میکردیم که بابک زد پس کله‌ی مانی . مانی آخی گفت و دستشو گذاشت پس کله‌ش و با عصبانیت گفت:
“دیوونه‌ای؟ چته تو؟ وحشی.” بابک:”مانی تو آدم بشو نیستی.” بعد با ابرو به من و رعنا اشاره کرد و گفت: “خجالت بکش. یکم مراعات کن.”
برگشتم دیدم رعنا به مانی چشم غره میره.
رعنا:”واقعاً که مانی خیلی بی‌ادبی. با دوتا خانم اومدی بیرون و بازم چشمت دنبال بقیه است.”
مانی:”خب شما جای خودتون بقیه هم جای خودشون.”
رعنا:”مردشورتو ببرن که اینقدر هیزی.”
یه دفعه مانی صاف نشست و خیلی جدی گفت:”هیچ ربطی به هیزی نداره. دیگه این حرفو نزن که خیلی ناراحت شدم. ببین عزیزم اومدیمو دختر رویاهای من همین الان تو این کافی‌شاپ بود باید یه نگاهی بندازم ببینم کی میتونه باشه یا نه.”
بعد دوباره به پشت سر ما نگاه کرد و به بابک گفت:”خدا چه هنری داره این همه دختر خوشگل و خانم رو آفرید. ماها باید یه بهره ای ببریم دیگه.”
رعنا: “آره جون خودت تو گفتی و من هم باور کردم. دختر رویاها… هه چه خیالاتی، سوگندو دیدی اومدی یه چیز بگی گند کاریتو بپوشونه. آقا به تعداد موهای سرشون دوست دختر دارن. هنوزم دله است و بیشتر میخواد.”
تازه فهمیدم موضوع چیه. زیر زیرکی خندیدم.
شیطونی این پسر هم خیلی عجیب بود. بعد دو دقیقه مانی گفت:
“من برم یه لیوان آب بیارم.”
و سریع از جاش بلند شد و رفت.
رعنا با چشم تعقیبش کرد و گفت:
_”این مانی هم معلوم نیست کی میخواد سر عقل بیاد و دست از شیطونی برداره.”
بابک:”مانی خیلی پسر خوبیه. شیطون هست اما تو دلش هیچی نیست. آخر معرفت و مرامه. محاله یکی بهش احتیاج داشته باشه و مانی نره کمکش. من که خیلی دوسش دارم.”
رعنا: منم دوسش دارم. من مثل خواهرشم، دلم میخواد مانی یه دختر خوب پیدا کنه و سروسامون بگیره. میدونم هیچ کدوم از این دخترها رو واقعاً دوست نداره.”
بابک:”نگران نباش. مانی هر وقت دختری رو که بخواد پیدا کنه دست از این کاراش بر میداره و عاقل میشه. فقط هنوز کسی رو که بتونه عاشقش بشه پیدا نکرده.”
داشتم به حرفاشون گوش میدادم و با خودم گفتم:”از کجا معلوم که بعد از پیدا کردن از دستش ندی؟”
رعنا:”بحث به اینجا کشید بزار بپرسم بابک خان شما دقیقاً با یلدا چه سروسری داری.”
بابک:”سروسر چی؟ من اصلا با یلدا کاری ندارم.”
رعنا: “کاری نداری و این دختره هر روز تو شرکت پلاسه؟”
بابک کالفه دستی به موهاش کشید و گفت: “به خدا خسته شدم رعنا. نمیدونم باهاش چیکار کنم. دم به دقیقه میآد سراغم یا شرکت یا خونه. دیگه از دستش دارم دیوونه میشم. حرف آدمم که نمیفهمه.”
رعنا: “اگه نمیخوایش چرا کاری نمیکنی؟ چرا به خودش نمیگی. بابک بهت میگم که اصلا خوب نیست که این دختره مدام میاد شرکت. همین الانشم کلی حرف پشت سرتونه.”
بابک: “فکر کردی خودم نمیدونم؟ آخه چیکار کنم؟ تا بهش میگم دیگه نیا شرکت همچین میره رو اعصابم که دیگه نمیتونم کار کنم. فکر کردی نفهمیدم چه جوریاست که همه‌ی منشی‌ها یکی یکی استعفا میدن و میرن؟ تا یه دختری نزدیکم میبینه همچین با حرف‌ها و کاراش رو اعصابش میره که دختره خودش در میره. به خاطر رفت و آمد خانوادگیمونم نمیتونم چیزی بگم.”
رعنا:”پس میخوای چی کارکنی؟ ببینم نظر خاله اینا چیه راجع به یلدا؟”..

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۶]

قسمت۱۰۹

بابک:”مامان اینا اصلا تو کارا و مسائل خصوصی من دخالت نمیکنن. انتخاب رو گذاشتن به عهده‌ی خودم. هر چی باشه زندگی و آینده‌ی منه. این دختره اگه یکم شعور داشت میفهمید که اصلا از اون تیپ دخترهایی نیست که من خوشم بیاد.”
هرچی فکر کردم دیدم به نظر من یلدا همچینم بد نیست. خوشگل و خوش‌تیپ بود و خانواده‌ی خوبی هم داشت. از رفتارش با خودم که میگذشتم همچین هم بد نبود. با کنجکاوی گفتم:
“چرا؟ مگه چشه؟ به نظر من که خوشگله.” بابک درست تو چشمام نگاه کرد و گفت: “همه چیز که خوشگلی نیست. مهم اخلاق آدمه. من یکیو میخوام که منو به خاطر خودم بخواد به خاطر شخصیتم نه به خاطر پول و موقعیت خانواده‌م. من باید یه کسی رو پیدا کنم که دوستش داشته باشم و مطمئن باشم که اونم منو از ته دلش دوست داره.”
کاملا درک میکردم. خب منم اینجوری بودم. اما اگه بابک چنین نظری داشت باید به یلدا همه چیزو میگفت نباید اونو سرمیدواند. باید درست و حسابی باهاش حرف میزد.
من:”من کاملا باهاتون موافقم. ببخشید که فضولی میکنم اما فکر نمیکنید بهتره که اول تکلیفتون رو با یلدا خانم روشن کنید؟ من میدونم که ایشون شما رو نامزدش میدونه
چون به منم گفته نامزد شماست درصورتی که شما تأیید نمیکنید. به خاطر همین هم در برابر دخترهای دوروبرتون که بهش احساس خطر میدن موضع میگیره و سعی میکنه که اونا رو هرطور که شده ازتون دور کنه تا نکنه از چنگش برید. شما باید بهش توضیح بدید که چه حسی دارید اینو بهش بدهکارید. یه جوری حس میکنم شما زیادم از اینکه یلدا دورو برتون باشه ناراضی نیستید.”
بابک با اعتراض گفت:”چطور میتونی یه همچین حرفی بزنی؟ همین الان گفتم که حسی بهش ندارم.”
من:”ولی کاراتون یه چیز دیگه رو میگه. شما به ما گفتید که چی میخواید نه به یلدا. من که فکر میکنم شما یلدا رو گذاشتید تو آب نمک تا اگه اونی که میخواید رو پیدا نکردید برید سراغ یلدا.”
بابک معترض گفت:”نه اصلا اینجور نیست. من نمیخوام کسی رو تو آب نمک بزارم. من فقط نمیتونم بهش بگم نمیخوامش چون … چون خب …. ام …”
من:”دیدید دلیلی ندارید که بگید. این نشون میده که کوتاهی از خودتون بوده نه از یلدا. اون دختری که من دیدم فکر نمیکنم وقتی بفهمه شما نمیخوایدش بازم دنبالتون بیاد و بخواد زورکی باهاتون باشه. اون به غرورش احترام میزاره.”
رعنا که تا این لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهام گوش میداد سری تکون داد و گفت:
“من با سوگند موافقم. تو خودت اجازه دادی که یلدا تا اینجاها پیش بره. اون با دخترهایی که نزدیکتن بد رفتار میکنه انگار که دوشمنشن کاملا پیداست که حرف سوگند درسته و اون تو رو شوهرش میدونه واسه همین پاچه‌ی همه‌ی دخترها رو میگیره.” بابک با اعتراض گفت: “نه با همه اینجور رفتار نمیکنه. اون با تو و
سوگند خانم کاری نداره.”
من:”خب بله چون رعنا شوهر داره و دیگه خطری محسوب نمیشه. در مورد منم؛ کی به یه عتیقه‌ی منگول توجه میکنه.”
رعنا با دهنی باز گفت:
“چی داری میگی ؟ عتیقه‌ی منگول یعنی چی؟” یه نگاه به بابک کردم که دیدم اونم متعجب نگاه میکنه. دستمو تو هوا تکون دادم و با اعتراض گفتم: “وای بیخیال چرا یه جوری رفتار میکنید که انگار بار اولتونه که این حرف رو شنیدید، چون باور نمیکنم. خودم وقتی یلدا داشت بهتون میگفت که این منشی عتیقه و منگول رو از کجا آوردی شنیدم. فکرم نمیکنم که از این حرف چندان بدتون اومده باشه چون نشنیدم که اعتراضی بکنید.”
بابک تند تند شروع کرد به حرف زدن که یه جورایی قضیه رو درست کنه:
“نه این چه حرفیه. من اصلا خوشم نیومد که بهتون گفت عتیقه و منگول بعداً اعتراض کردم و گفتم حق نداره به بقیه توهین کنه.” دوباره همون حس عصبانیت و نارضایتی اون روزو داشتم. سرمو انداختم پائین. رعنا:”اون دختره چطور جرأت کرده؟ وای که حسابی کفریم میکنه. وای …” بابک خم شد جلو و دستش رو گذاشت رو میز و اومد طرفم و با ناراحتی گفت: “باور کن خودمم ناراحت شدم. اصلا نمیخوام فکر کنی بهت بی‌احترامی کردم. نمیخوام ناراحت شی.”
تو همین لحظه مانی با سروصدا اومد نشست. سرمو بلند کردم که مانیو ببینم که دیدم بابک با چشمای ناراحت بهم نگاه میکنه. رعنا داشت با مانی دعوا میکرد که کجا مارو قال گذاشته و رفته. بابک خیلی آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
” اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام. اصلا همچین قصدی نداشتم.” سرش رو خم کرد یه طرف و یه مدل عجیب نگام کرد و آروم گفت: “منو میبخشی؟”
اه وا این چرا همچین میکرد؟ منظورش چیه نمیخواد ناراحت بشم؟ نمیدونم چرا ولی یه حس عجیب داشتم دلم یه جوری شده بود کاملا حس میکردم که ناراحته. دوست نداشتم حس بدی داشته باشه. همونجور که تو چشماش خیره شده بودم داشتم فکر میکردم که چرا تا حالا متوجه‌ی سیاهی چشماش نشدم.
گفتم:”مهم نیست.”..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۵۶]

قسمت۱۱۰

بابک:”چرا مهمه میخوام که منو ببخشی و اون حرف رو فراموش کنی.”
من: “باشه، من چیزی نشنیدم.”
یه لبخند قشنگ زد و ازم تشکر کرد. به خودم اومدم و دیدم دو دقیقه است دارم زل زل تو چشماش نگاه میکنم اونم بدون اعتراض و با لبخند نشسته بود و به چشمام نگاه میکرد. سریع رومو برگردوندم سمت رعنا و مانی که داشتن دعوا میکردن. گویا مانی آخر کار خودش رو کرده و رفته با دختری که دو تا میز جلوتر نشسته حرف زده و شماره‌شو گرفته. رعنا هم داشت باهاش دعوا میکرد که چرا وقتی ما اونجا بودیم این کارو کرده. باید بهمون احترام میزاشت و به خاطر همراه بودن دو تا خانم آروم مینشست سر جاش.
مانی:”خب اگه الان نمیرفتم سراغ دختره دیگه پیداش نمیکردم.”
خلاصه رعنا اعتراض میکرد و مانی سعی میکرد با زبون چربش اونو نرم کنه. بالاخره با رسیدن بستنی‌هامون این دو تا آتش‌بس دادن. موقع خوردن بستنی تا سرمو بلند میکردم دو تا چشم سیاه میدیدم که بهم نگاه میکنن. نمیفهمیدم چرا اینجوری نگام میکنه راستش یه جورایی معذب شده بودم. این پسره چرا امروز اینجوری میکرد؟خلاصه بستنی اون روز حسابی چسبید. موقع حساب کردن که شد رفتم حساب کنم که گفتن یه آقایی قبلا حساب کرده. با تعجب گفتم: “کی؟”
دیدم بابک اومده کنارم و گفت:
“شما بفرمائید من حساب میکنم.” من:”اما ظاهراً یکی قبلا حساب کرده.” بابک: “جدی؟ کی این کارو کرده؟” من: “نمیدونم انگار یه آقایی بوده.” به فروشنده گفتم کی حساب کرده اونم گفت: “همون آقایی که همراتونه همون اول اومدن حساب کردن.”
من تعجب کرده بودم و بابک میخندید.
بابک:”جونور من فکر کردم رفته دختره رو تور کنه نگو دختره بهانه بود که بیاد زودتر حساب کنه.”
من با تعجب گفتم:”آخه چرا؟ قرار بود من حساب کنم. اصلا اومدیم که مهمون من
باشین.”
بابک:”درسته که به اسم تو اومدیم ولی خوب نیست تا آقایون هستن خانم‌ها دست تو جیبشون کنن. اینو یادت باشه. مانی هم بستنی رو بهانه کرد تا دور هم باشیم.”
حسابی گیج شده بودم و سر از کار این دائی و خواهرزاده درنمیآوردم.

چند وقتی بود که تو شرکت همهمه بود. پیش هرکی میرفتی در مورد قرار داد جدید میشنیدی. ظاهرا قرار بود که یه شهرک ساحلی تو شمال ساخته شه که یه پروژه‌ی بزگ و سودآور بود. همه در تکاپو بودن که کار به نحو احسنت پیش بره و نظر مشتری جلب شه که قرار دادو به ما بدن. همه شبانه روز کار میکردن و مشغول بودن. یادم نمیره روزی که مانی و بابک خوشحال و سرمست وارد شرکت شدن و خبر بستن قرار داد بزرگو اعلام کردن. صدای سوت و دست بود که کل شرکتو پر کرده بود. همه میخندیدن و به هم تبریک میگفتن. تو این هاگیر واگیر یه دفعه مانی با صدای بلند شروع کرد به ساکت کردن بچه‌ها و گفت:
“همه ساکت میخوام یه چیزی بگم.”
وقتی همه ساکت شدن یه نگاه به اطراف کرد و یه صندلی ورداشت رفت بالاش ایستاد و بلند رو به همه گفت:
“بچه‌ها ممنون از زحمات شبانه روزی همه‌تون و تبریک بخاطر این قرارداد بزرگ. با اینکه بستن این قرارداد یعنی کار بیشتر و خستگی و سفرهای کاری بیشتر اما برای اینکه هم خستگی این چند وقته از تنتون در بره هم برای گرفتن نیرو و انرژی برای ادامه‌ی کار بابک همه‌تونو به مهمونی بزرگ تو خونه‌شون دعوت میکنه. همه‌ی همکارا جمعه شب منزل مهندس شایان دعوتید.”
یهو صدای هورای بچه‌ها از همه‌جا بلند شد و همه دست زدن. بابک بیچاره هم که انگاری غافلگیر شده بود در جواب دست دادن و تشکر همکارا با بهت لبخند میزد و سر تکون میداد. بعد چند دقیقه همه برگشتن سر کار خودشون و بابک و رعنا و مانی هم با هم به سمت دفتر بابک حرکت کردن. من که نزدیک میزم ایستاده بودم میدیدم که بابک با اخم داره یه چیزی به مانی میگه و رعنا هم با لبخند نگاهشون میکنه.
بابک: “آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی. دفعه‌ی چندمته که از این کارا میکنی؟ هزار بار بهت گفتم قبلش یه هماهنگی با من بکن.”
مانی:”خوب حالا دایی جان ناپلئون ناراحت فرمودن. حالا که دعوتشون کردم. چیشده مگه.”
بابک که حرص میخورد یهو تو جاش ایستاد و رو به مانی گفت:
“آخه چی بگم به تو؟ مگه تو نمیدونی که مامان جمعه مهمونی گرفته و کل فامیلو دعوت کرده.” مانی خیلی خونسرد رو به بابک گفت: “خب .”
بابک :”خب و زهر مار. من همکارارو کجا ببرم واسه جشن؟ خونه که غرق مامانه.”
مانی:”واسه این داری خودکشان راه میندازی؟ خدا بزاره مامان فریماهو کم که نمیزاره تو مهمونیهاش. ۲۰ ، ۳۰ نفر اضافه‌تر مشکلی براش ایجاد نمیکنه. میتونی دو تا جشنو با هم بگیری اگه بد میگم بگو بد میگی.”
رعنا: “آره مانی راست میگه این جوری خیلی بهتره. مهمونی که آماده است فقط تعداد مهمونا بیشتر میشه.”
بابک که تو فکر فرو رفته بود آروم گفت:
_”باید به مامان بگم ببینم موافقه یا نه.”…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۱۱]

قسمت۱۱۱

نیش رعنا و مانی تا بنا گوش باز شده بود. خوشحال و شاد بابکو تا دفترش با چشماشون بدرقه کردن. در دفتر که بسته شد مانی رو به من گفت:”تو هم که میای؟”
من:”من … من … نمیدونم ….. بیام؟”
مانی یه اخمی کرد و گفت:”نه پس نیا. دختر مگه تو جزو کارمندای شرکت نیستی؟ پس باید بیای حتما”
رعنا:”یعنی چی نمیدونم. باید بیای.”
مانی یه فکری کرد و گفت:
_”اصلا خودم میام دنبالت به تو اعتباری نیست میزاری لحظه‌ی آخر جا میزنی نمیای.”
من دهنم باز مونده بود چون دقیقا قصد داشتم همین کارو بکنم که بگم میرم اما نرم. فقط و فقط برای بستن دهن مانی و رعنا.
خالصه مانی به زور آدرس خونه‌مو گرفت که جمعه بیاد دنبالم.


ساعت ۷:۳۰ بود و من حاضر و آماده منتظر
مانی که بیاد دنبالم. قرار شده بود ۷:۳۰ اینجا باشه. داشتم فکر میکردم شاید دیر بیاد که صدای زنگ آیفون بلند شد. رفتم گوشیو برداشتم.
من:”کیه؟”
“خانم آریا؟” من:”بله” “از آژانش مزاحم میشم یه آقایی زنگ زدن آدرس دادن گفتن ماشین میخواین.”
تعجب کردم. من که زنگ نزده بودم آژانس. شاید اشتباه اومده باشه. اما نه فامیل منو گفت.
من:”ببخشید اون آقا که زنگ زدن اسمشون و نگفتن؟”
“آقای شهبازی” اه این که مانیه نکنه اون نتونسته بیاد دنبالم زنگ زده آژانس برام خوب پس چرا به خودم زنگ نزد بگه؟ گیج گفتم: “صبر کنید الان میام پایین.”
شالمو رو سرم گذاشتم و کلید خونه رو برداشتم و اومدم پایین. از در بیرون رفتم و با چشم دنبال آژانس میگشتم اما هیچ ماشین آژانسی نمیدیدم.
“وا این ماشینه کجا رفت؟ ۲۰ ثانیه هم طول نکشید تا بیام پایین. این چرا یهو غیب شد؟”
داشتم زیرلبی غرغر میکردم که صدای یه صوت بلند شنیدم. برگشتم و با کمال تعجب مانیو خیلی شیک جلوی خودم دیدم.
“اوا این چه خوشتیب شده.” یه شلوار لی روشن با یه بلوز سفید و یه کت اسپرت سفیدم روش پوشیده بود. چه هیکل خوبی داری پسر ایول داری. مات داشتم نگاهش میکردم که گفت:
“چه خوشکل شدی.” به خودم اومدم و گیج یه نگاه به خودم کردم. من خوشگل شدم؟ من که کاری نکرده بودم. یکم آرایش کردم. نه که همش منو مقنعه به سر و سیاه‌پوش با یه رژ کمرنگ دیده حالا این خط چشم و سایه نصفه‌ی دودی و رژ گونه و رژ ملایم صورتی خیلی چشمشو گرفته. من:”مرسی. تو اینجا چی کار میکنی؟” مانی:”خوب اومدم دنبالت.” من :”ام مگه زنگ نزدی آژانس؟ الان یه آقای …” با گیجی داشتم توضیح میدادم که دو دقیقه قبل یه آقایی زنگ زده گفته آژانسه که دیدم مانی با نیش باز با لحجه راننده آژانسه گفت: “خانم دیر کردین، رفت.”
من:”تو بودی؟ ای خدا بگم چی کارت بکنه که منو دست انداختی. واقعا” که.”
مانی با نیش بسیار گشوده:
“حالا خانم افتخار میدن تشریف بیارن؟ من راننده‌شون بشم؟” بعد با احترام رفت کنار یه آزرای مشکی و در جلو رو با احترام باز کرد و با دست من و دعوت به نشستن کرد. خنده‌ام گرفته بود از کاراش. با اون کفشای پاشنه بلند تق تق کنون و آروم رفتم سمت ماشین و نشستم توش. مانی درو بست و خودشم رفت پشت فرمون نشست و راه افتاد. تا برسیم در خونه‌ی بابک اینا این مانی کلی چیز میز خنده‌دار تعریف کرد که من روده بر شدم از خنده. اونقدم به خودم فشار میاوردم که اشکم از زور خنده در نیاد که نکنه این ریملم بریزه پایین و نرسیده به مهمونی مجبور شم برگردم خونه. آخرش دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: “مهندس جون هر کی دوست دارید بس کنید دارم میمیرم بس که خندیدم. بابا من برای این صورت وقت گذاشتم که این شکلی شه یکم دیگه حرف بزنید اشکم درمیاد و کل آرایشم بهم میریزه اونوقت نمیام مهمونیا.”
مانی با یه لبخند بدجنس گفت:
“به یه شرط بس میکنم.” من: “چه شرطی؟”
مانی:
_”باید قبول کنی وگرنه اونقدر میخندونمت که آرایشت بهم برزه و از اونجا که زورم زیاده همون شکلی میبرمت مهمونی. اوکی؟”
من:”خوب آخه چه شرطی؟”
مانی:”تو بگو باشه بهت میگم.”
من: “خوب باشه.”
مانی:”دیگه به من نگو مهندس و آقای شهبازی. من اسم دارم اسمم هم مانی. اسم به این قشنگی و راحتی مثل فرنی میمونه تو دهن میپیچه خوب اسممو صدا کن.”
من: “آخه…”
مانی:”ببین قول دادی آخه و اگه نداره . باشه؟”
من که برام فرقی نمیکرد اما خداییش صدا کردن اسمش راحتتر از فامیلیش و مهندس بود. خوب منم مهندس بودم اما همه منو خانم آریا صدا میکردن.
من:”باشه هرجور راحتید.”
مانی:”خوبه منم سوگند صدات میکنم.”
بعد یه لبخندی زد و دیگه تا خونه‌ی بابک آروم نشست. دم یه در بزگ آهنی نگه داشت. ماشینو جلوش که نگه داشت دره خودش باز شد. هی من نگاه کردم ببینم آدم میبینم که در و باز کرده باشه. اما دریغ از آدم. بعد من خنگ فهمیدم دره از این خودکارای خود به خودیه. در که باز شد دهن منم یه متر باز شد و چشام از کاسه‌ش داشت میزد بیرون. وای خدا اینجا کجاست چه خوشگله….

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۱۲]

قسمت۱۱۲

یه راهروی بزرگ ماشین رو که دو طرفش درخت کاشته شده بودن و انتهای راهرو یه خونه‌ی بزرگ تقریبا چهاربرابر خونه‌ی خودمون. یعنی فقط ساختمونش چهار برابر کل خونه‌ی ما با حیاطش بود. چقدرم خوشگل بود جلوی ساختمونم یه میدونک گرد بود که وسطش یه فواره‌ی خوشگل بود که هی آب میپاشید. خلاصه اینکه یه خونه وسط یه باغ بود. منم که عاشق سبزی و درخت و آب، یاد وطن افتاده بودم . چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. چه بویی بوی سبزه‌ی آب خورده به آدم روح میداد.
مانی ماشینو نگه داشت و اومد در سمت منو باز کرد. کلید ماشینم داد یکی پارک کنه.
مانی:”بفرمایید سوگند خانم خوش اومدید.”
من کنار مانی راه افتادم برم تو ساختمون. از در که وارد شدیم یه آقایی اومد جلو و پالتو و شالمو ازم گرفت. حالا من روم نمیشد جلوی مانی شالمو در بیارم. به زور پالتو و شالمو دادم به آقاهه یعنی در واقع آقاهه شالمو یه جورایی کشید از دستم چون ولش نمیکردم. یه نگاه به خودم کردم. موهامو که تا آرنجم بود کج آورده بودم رو شونه‌ی راستم ریخته بودم و با یه گیره جمع کرده بودم که تو یه خط صاف وایسه و پخش نشه. یه پیراهن کوتاه مشکی تا دو انگشت بالای زانو پوشیده بودم که از دو طرف با کش جمع میشد و رو لباس خط‌چین‌های ریز مینداخت. یه جوراب شلواری پوشیده بودم که پاهام لخت نباشه لباس آستین حلقه‌ای بود و روش یه کت کوتاه داشت. خلاصه تا جایی که میتونستم حجاب اسلامی رو رعایت کرده بودم. حالا نه که خیلی مومن باشم نه. ولی اینجا با حضور همکارا حسابی معذب بودم. خلاصه دوتایی وارد شدیم و از همون دم در مانی یکی یکی با همه سلام علیک میکرد و منم که همراهش بودم به بقیه معرفی میکرد.
مانی:”خانم آریا از همکارای شرکت.”
من که تو پررویی لنگه نداشتم دیگه کم کم داشتم خجالت میکشیدم. حالا خوب بود کفش پاشنه بلندامو پوشیده بودم و گرنه اگه اسپرت و بی‌پاشنه بود که همه میگفتن مانی با بچه‌ش اومده. نه که من قد کوتاه باشم مانی زیادی بلند بود. در این حالت یه سر و گردن بلندتر بود. آروم آروم با کفشا راه میرفتم از ترس اینکه نکنه کله پا شم و با مخ بیام زمین آخه به این کفشا عادت نداشتم. مانی که دید من مثل مورچه راه میرم یه نگاه کرد و گفت:
“خاله سوسکه کمک نمیخوای؟” من:”نه ممنون خودم میام.” مانی: “میدونم خودت میای. میخوام تورو با مامانم و مامان بزرگم آشنا کنم اما اینجوری که تو میای فکر کنم فردا هم بهشون نرسیم.” من:”خوب مانی هولم نکن میخورم زمین آبروت میره‌ها.” مانی:”خب خاله سوسکه آروم بیا. فقط سالم بیا.” بالاخره رسیدیم پیش خانواده مانی و من دوتا خانمو جلوم دیدم که از شباهتشون پیدا بود که با هم نسبت دارن. مامان مانی یه زن چهل پنجاه ساله‌ی خوش پوش بود و مامان بابکم دست کمی نداشت شصت هفتاد ساله بود به گمانم اما یکی میدید فکر میکرد این دو تا خانم کم کم ده سال جوون‌تر از سن واقعیشون باشن . هر دو خیلی مهربون و خنده رو بودن. یه حس خوبی به آدم میدادن که نگو. خلاصه به مامانا معرفی شدم و بعد چند تا تعارف تیکه پاره کردن یه با اجازه‌ای گفتیم و رفتیم سمت یه میز که بشینیم. مانی:”بیا بریم اونجا پیش رعنا اینا بشینیم. نمیدونم این بابک کجاست که پیداش نیست.” با مانی سمت میزی که رعنا با یه پسر و یه دختر جوون نشسته بودن رفتیم. رعنا با دیدن من لبخندی زد و از جاش بلند شد و بغلم کرد. رعنا:”وای عزیزم چه خوشگل شدی. خوش اومدی. بیا که میخوام تو رو به بچه‌ها معرفی کنم.” دست منو گرفت و به دختر و پسری که کنارش بودن اشاره کرد و گفت: “این آقا خوش‌تیپه شوهر بنده پیمان. این خانم خوشگل هم خواهر مانی، مهناز. خدارو شکر اصلا به مانی نرفته و خیلی ماهه.”
با لبخند اعلام خوشبختی کردم و با تعارف رعنا کنارشون نشستم.
مانی: “چطوری پیمان؟ تو که هنوز زنده‌ای. گفتم تا حالا این رعنای گودزیلا خوردتت.”
رعنا محکم زد پس کله‌ی مانی. مانی هم آخی گفت و با دستش کله‌شو گرفت.
مانی:”چته رم کردی دوباره.”
رعنا:”درست صحبت کن مانی وگرنه من میدونم و تو.”
مانی:”خوب همین کارا رو میکنی که بهت میگم گودزیلا دیگه.”
رعنا خیز برداشت که دوباره بزنه پس کله مانی که مانی از جاش پرید و در رفت. بعدم یکی صداش کرد و رفت ببینه چکارش دارن. ما دیگه مرده بودیم از خنده. صدای آهنگ و موزیک کل ساختمونو برداشته بود. کلی دختر و پسر جوونم وسط سالن مشغول رقص بودن. یه پسره اومد و دست مهنازو گرفت و بردش وسط. رعنا رو به من گفت:
“سوگند جون تو نمیرقصی؟” وای همین یک کارم مونده بود که با این کفشا بیام مثل غازم برقصم. لبخندی زدم و گفتم: “نه عزیزم شما بفرما ممنون.”
رعنا هم وقتی بعد کلی اصرار دید من برقص نیستم دست پیمانو گرفت و رفتن وسط. داشتم رقص مهمونا رو نگاه میکردم که یه صدایی از پشتم سلام کرد.
_”سلام خوش اومدین.”

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۱۳]

قسمت۱۱۳

برگشتم و با دیدن بابک خشکم زد. نفس کم آورده بودم. خیلی خوشتیپ شده بود. یه شلوار لی تیره با یه پیراهن مردونه‌ی سرمه‌ای آستیناشم تا کرده بود تا آرنج بر عکس مانی کروات نزده بود و دوتا دکمه‌ی بالای پیراهنش باز بود. عضلات برجسته‌ی بازو و سینه‌ش از رو لباسم پیدا بود. همین جور مات داشتم نگاهش میکردم. اونم مات خیره شده بود به من که یه دفعه صدای مانی ما رو به خودمون آورد. نفسم برگشت و ریه هام بالاخره هوا پیدا کردن.
مانی:”اه بابک تو اینجایی یه ساعت دنبالت میگردم. سوگندو آوردم به زور.”
یه ابروی بابک با شنیدن اسمم از دهن مانی بالا رفت.
مانی:”اگه نمیرفتم دنبالش میخواست جیم بزنه. وای اینجا چقدر گرمه پختم.”
مانی کتشو درآورد و گذاشت پشت صندلی. بابک اخم کرده بود. مانی رو به من گفت:
“بیا بریم برقصیم.” تا خواستم مخالفت کنم دیدم دستم کشیده شد و من تقریبا پرت شدم وسط جمعیت. یاد این تام و جری افتادم که یهو دست تام کشیده میشه و دو متر میره جلو اما بدنش سر جاشه بعد با سرعت نور بدنش پرت میشه میرسه به دستش. منم همون شکلی بودم. به زور خودمو رو اون کفشا نگه داشتم و با مانی رقصیدم. مانی با آهنگ میخوند و خیلی هم قشنگ میرقصید من ضایع هم بیشتر درجا میزدم و دستمو تکون میدادم. یه لحظه چشمم افتاد به کنارم دیدم بابک داره با یلدا میرقصه اما حواسش به یلدا نیست. یلدا هم نامردی نمیکرد همچین دست انداخته بود دور گردن و کمر بابک و با هر حرکتش خودشو میچسبوند به بابک که من جای بابک میخ رقص و حرکات ماری یلدا شدم. یه دور که رقصیدیم به مانی گفتم بسه من میرم بشینم. تا خواست مخالفت کنه یکی صداش زد و مانی هم دیگه چیزی نگفت. منم خوشحال و شاد و خندون رفتم رو صندلیم نشستم. پام درد گرفته بود نه که عادت به این کفشا نداشتم اذیتم میکرد. داشتم با دست زانوهامو ماساژ میدادم که حس کردم یکی کنارم نشسته. سرمو بلند کردم ببینم کیه که دیدم بابک اومده نشسته کنارم و با اخم زل زل نگام میکنه. اونقدر هول شدم که نگو. هم از اخمش هم از جذبه‌ی نگاهش. دستپاچه و بی‌اختیار از جام بلند شدم و گفتم: “سلام مهندس شایان.”
اخمش عمیق‌تر شد. این چرا امروز انقده بد اخم شده؟
بابک:”علیک سلام. خوش اومدین. چرا
ایستادین؟”
من:”همین جوری … بشینم؟”
وای خدا من چقدر خنگ شدم نمیدونم اینا چه دری وریه که من میگم. اما انگار خنگ‌بازی من تاثیر داشت. بابک اخمش کم شد و یه نیمچه لبخند زد. از جاش بلند شد و جلوم ایستاد و گفت:
“حالا که وایسادین افتخار یه دور رقصو بهم میدین؟” من عین گیجا:”من …. رقص … چرا؟؟” ای دختر چرا هم شد سوال؟ برای اینکه دور هم باشیم خوب. خدا جون قربونت باز این بد اخم نشه. بابک یه ابروشو داد بالا و گفت: “برای اینکه برقصیم.”
بعد با یه لبخند گفت:”برای مجلس گرم کنی.”
وا … بابک داره شوخی میکنه؟ گوشام درست شنیده؟ چشام درست دیده؟ نکنه یکی دیگه باشه خودشو جای بابک جا زده باشه . آخه نه که بابک معمولا جدیه و اونی که شوخی میکنه مانیه اصلا باورم نمیشد که بابکم بتونه شوخی کنه. بابک که دید من مبهوتم خودش دستمو گرفت و بردم وسط. منم مثل یه بره دنبالش رفتم. راستش انقدر بابک چشممو گرفته بود با اون تیپش که نگو. علاوه
بر اون از شوخی کردنش تعجب کرده بودم که اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم. یه آن به خودم اومدم دیدم بابک دست‌هاشو انداخته دور کمرم و دست‌های منم گذاشته رو شونه‌ش و آروم آروم من و خودشو به چپ و راست تکون میده. وا این چرا همچین میکنه چرا پس نمیرقصیم؟ یه نگاه به دور و برم کردم دیدم همه جا پره از دختر پسرایی که زوج شدن و دارن همین مدلی میرقصن. رعنا و پیمان هم بودن. مانی هم دست یه دختره رو گرفته بود داشت میرقصید. تازه دوزاری قابلمه‌ی من افتاد که داریم تانگو میرقصیم. واه چه غلطا از کی تا حالا من با مهندس بابک شایان اینجوری صمیمی شدم که بیام تو بغلش این مدلی برقصم؟ یه لحظه سختم شد. خجالت کشیدم خواستم خودمو از بین دستای بابک عقب بکشم و برم سر جام بشینم اما تا یه تکون خوردم انگاری بابک فهمید میخوام چیکار کنم که دستش و دور کمرم محکم‌تر کرد و آروم دم گوشم گفت:
“کجا رقصمون هنوز تموم نشده. خسته شدی؟” دیدم بهترین راه برای خلاصی از دستش اینه که تایید کنم خسته شدم واسه همینم گفتم: “آره خسته شدم.”
حس کردم عضله‌هاش منقبض شدن و دستش که دور کمرم بود مشت شده. سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم دیدم با اخم داره نگاهم میکنه آروم گفت:
_”چطور با مانی که میرقصی خسته نمیشی؟ یعنی من انقدر خسته کنندم برات؟”
من مات:”مهندس شایان این چه حرفیه؟ مانی …”
بابک:”مهندس شایان؟ چرا من مهندس شایانم اما مانی همون مانی؟ مگه من اسم ندارم سوگند؟ مگه بابک چشه؟”

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۱۴]

قسمت۱۱۴

ای خدا به دادم برس این پسره چرا همچین میکرد. منم که کلا امشب از دنیا غافل بودم. خدایی یکی منو نمیشناخت فکر میکرد سکته‌ایم که با دهن باز مدام زل میزنم به بابک. اما نمیدونم وقتی این حرفا رو میزد چرا گرم میشدم. انگار خوشم میومد. حتی دیگه از این که دارم اینجوری میرقصم هم خجالت نمیکشیدم.
بابک:”من آدم حسودی نیستم اونم حسودی به مانی که خیلی دوسش دارم. اما نمیدونم چرا وقتی میبینم اون با تو اینقدر راحته و نزدیک و من انقدر ازت دورم کفری میشم. میتونی منم به اسم کوچیک صدا کنی؟ میتونم سوگند صدات کنم؟”
همچین این حرفا رو میزد که دلم نمیومد بگم نه ولی آخه چطور میشد؟ اون رئیس بود و من کارمندش.
من:”آخه شما رئیسمین این اصلا درست نیست.”
بابک چشماشو بست و یه نفس کشید و آروم چشماشو باز کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
باشه تو شرکت مهندس شایان صدام کن اما پامونو که از شرکت بیرون گذاشتیم من میشم بابک باشه؟” تو چشماش نگاه می ردم و به صدایی که به همه‌ی وجودم رخنه میکرد گوش میدادم. دوست داشتم میشد و اون هیچ وقت حرف زدنو تموم نمیکرد و من میتونستم همیشه و همیشه به صداش گوش بدم. فقط تونستم یه کله تکون بدم که یعنی باشه. یهو اخمای عمیق بابک باز شد و جاشو به یه لبخند خیلی قشنگ داد. داشتم زل زل بهش نگاه میکردم. آخه چرا من نمیتونم به این آدم نه بگم؟ چرا نمیتونم در برابر صداش مقاومت کنم؟ بابک حلقه ی دستاشو دورم تنگ‌تر کرد و منو بیشتر به سمت خودش کشوند. نمیخواستم انقدر نزدیکش باشم امشب به اندازه‌ی کافی سه کرده بودم همش مثل مه و ماتا بهش نگاه میکردم. سرمو آوردم پایین که به چشماش که میخندید نگاه نکنم، چشمم افتاد تو یقه‌ی بازش. ایول عضله. چی ساخته. همین جور میخ سر و سینه‌ی بابک شده بودم که آهنگ تموم شد. خدا جون شکرت به موقع بود حسابی. برای فرار از دست بابک و این حس کنه‌ای که تو وجودم بود و اصلا نمیدونستم چیه سریع با آخرین سرعت رفتم سر جام نشستم. تا اومدم تو جام جا به جا بشم دیدم که بابکم اومده کنارم نشسته. اه این کی اومد من تند تند اومدم این چجوری به من رسید؟ چه حرفی میزنم منا. معلومه که این بابک با این لنگای درازش ده قدم منو با دو قدم طی میکنه. قدش یه چند سانت ناقابل بلندتر از مانی بود اما زیاد پیدا نبود. خدا رو شکر اومد کنارمو بدون حرف به رقص مهمونای وسط سالن نگاه کرد. داشتم به رقص مهمونا نگاه میکردم که یلدا از بین جمعیت اومد و یه نگاه تحقیر آمیز به من انداخت و با عشوه و ناز دست بابکو گرفت کشید و گفت: “بابک جون عزیزم چرا نشستی بیا بریم
برقصیم با هم.”
بابک:”نه تو برو من خسته‌ام می ‌وام یکم بشینم.”
یلدا:”اه بابک خودتو لوس نکن پاشو دیگه.”
هی این یلدا با تمام زورش دست بابکو میکشید اما دریغ از اینکه بابک یه میلیمتر از جاش تکون بخوره. یلدا که دید زورش به بابک نمیرسه صداشو یکم پایین آورد اما نه اونقدری که من نشنوم. با یه نگاه بد به من اشاره کرد و رو به بابک گفت:
“به خاطر این منشیه عتیقه نمیخوای بیای؟‌ بابک عصبانی یه چشم غره به یلدا رفت و با حرص به یلدا گفت: “یلدا بسه دیگه گفتم نمیخوام برقصم تو هم ادامه‌اش نده و برو.”
اونقدر بابک محکم این حرفو زد که من جای یلدا خودمو جمع و جور کردم. یلدا هم که ناراحت شده بود یه چشم غره به من رفت و راشو کشید رفت وسط جمعیت. منم از ترسم آروم سر جام نشسته بودم و هیچی نمیگفتم. یه دور دیگه‌ی رقص تموم شد و یه آهنگ دیگه زدن که همه دوباره به ورجه وورجه افتادن. موزیکش خیلی قشنگ بود محو آهنگ شده بودم. هم زمان با خوندن
خواننده بابکم زیر لبی شروع به زمزمه‌ی آهنگ با همون ریتم خواننده کرد. خیلی قشنگ میخوند.
هم پرسه‌ی خاطراتم من مثل قدیم پا به پاتم
هواتو داره باز این دل تنها
این لحظه‌ها خالی از منه میپرسی چرا عاری از منه
نداره ارزشی بی تو این دنیااااااااااااااا
چشمای تو همه رویام نباشی پیش من بی تو تنهام
نزار از دست بره توی غم این
ماااااااااااااا
میتونی که بگیری دستای عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااا
میتونی که بتابی، رو تن این شب سرد،
رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهارررررررررر
با من بمون تا همیشه نزار ویرون بشم مثل شیشه
تمام قصه رو به دلت بسپار
برگرد از این غم ممتد، نذار بگن عاشقش دیگه جا زد،
نذار بشه خاطره آخرین دیداررررررررررر
میتونی که بگیری دستای عاشقمو تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااااا
میتونی که بتابی، رو تن این شب سرد،
رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهاررررررررررررررر
میتونی که بتابی، رو تن این شب سرد،
رد بشیم از این پاییز خسته و سرد
بریم تا اوج بهاررررررررررررررررر

آهنگش با آدم حرف میزد. نمیدونم کی اشکام در اومد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۶٫۱۸ ۲۱:۱۴]

قسمت۱۱۵

نمیدونم از کی به صورت بابک نگاه میکردم. اما اون لحظه بابکو نمیدیدم. صدای مهرانو میشنیدم که این آهنگو زمزمه میکنه. مثل یه پیغام بود یه دل نوشته. نمی دونم چقدر گریه کردم. بابک روش به سمت سالن بود و متوجه‌ی من نبود. نفس کم آوردم ریه هام اکسیژن می خواست برای پیدا کردن اکسیژن چند تا نفس عمیق و صدا دار کشیدم که بابکو متوجه من کرد. تا برگشت منو با اون حال دید دست پاچه شد و تندی نزدیکم شد و با نگرانی گفت:
“سوگند، سوگند چی شده؟ نفس بکش، نفس بکش، یه دفعه چی شد تو که خوب بودی؟” بابک زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد و همونجوری که منو از سالن بیرون میبرد آروم گفت: “بیا بریم بیرون تو هوای تازه شاید بهتر نفس بکشی. اینجا هواش خفه است.”
نرسیده به در سالن بودیم که مانی خودشو به ما رسوند. با نگرانی رو به بابک کرد و گفت:
“بابک چی شده؟ سوگند چته؟ حالت خوب نیست؟” چشمش افتاد به صورت اشکی من. مانی:”بابک این دختره چرا گریه میکنه؟ باز تو چیزی گفتی؟ کاری کردی؟” بابک:”نه بابا من کاری نکردم. داشتم آهنگ میخوندم که دیدم زل زده بهم و گریه میکنه.” از سالن بیرون اومدیم و بابک منو برد سمت میز و صندلی که رو تراس بود نشوند و خودشم کنارم نشست و رو به مانی گفت: “مانی برو براش یه لیوان آب بیار.”
مانی هم تندی رفت که آب بیاره.
بابک:”سوگند چی تو رو انقدر ناراحت کرده ؟ کاش به من میگفتی. کاش دلیل غم تو نگاهتو بهم میگفتی. کاش سر سوزن بهم اعتماد داشتی که باهام درددل کنی.”
بابک کلافه بود و تند تند حرف میزد و دست
تو موهاش میکشید. اومد نزدیکم و با دست پشتمو ماساژ داد تا نفس کشیدنم بهتر بشه. من که تو عالم خودم بودم اصلا بابکو نمیدیدم. تو خاطرات و رویاهام غرق بودم زمان و مکان و یادم رفته بود. وقتی بابک اون حرفا رو زد بهش نگاه کردم اما بابکو ندیدم. جلوم مهران نشسته بود که با چشمای نگران ازم سوال میپرسید و میخواست علت ناراحتیمو بدونه. دلم براش تنگ شده بود به تعداد تمام شبایی که تنهایی اشک ریخته بودم به تعداد تمام روزایی که بی اون سر کرده بودم به تعداد تمام دلتنگیام و حرف‌های نگفته که تو خودم دفن کرده بودم دلتنگش بودم. طاقتم تموم شده بود. این دوریو نمیخواستم. نمیخواستم تنها بمونم . نمیخواستم حرفامو قورت بدم. با بغض و چشمای گریون رو به مهران گفتم:
“یعنی تو نمیدونی؟ تو که بهتر از همه باید بدونی. چرا تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی؟ چرا روز آخر به خدا گفتی دیگه عمری نمیخوام؟ تو که هم پرسه‌ی خاطراتم بودی کجایی که هوامو داشته باشی؟ همه‌ی این روزا و لحظه‌ها بدون تو و حضور توئه. دیگه تنهای تنهام دیگه رویایی ندارم دیگه آرزویی نمونده همه‌ی روزام سرد و پاییزیه همیشه برگریزونه برام. داغون شدم . چرا رفتی؟ چرا نموندی؟ چرا تحمل نکردی؟ چرا جا زدی و تنهام گذاشتی؟ بهترین خاطره‌ی عمرم آخرین دیدارمون بود. میخواستی کاری کنی که همیشه یادت باشم؟ که بی تو نتونم زندگی کنم؟ به من نگاه کن دیگه چیزی ازم نمونده همش تویی دیگه سوگندی نمونده. چرا این کارو باهام کردی؟ چرا؟” دستامو مشت کردم و به خیالم به سینه‌ی مهران میکوبیدم و مدام میگفتم چرا؟ چرا؟وقتی به هق هق افتادمو دیگه جونی برای مشت زدن نداشتم آروم سرمو رو سینه‌ی مهران گذاشتم و سعی کردم عطر تنشو حس کنم. بابک متعجب از کارای من و متاثر از حرفا و حال زار من مات مونده بود و هیچی نمیگفت. حتی وقتی با مشت به سینه‌ش میکوبیدم هم فقط با چشمای ناراحت و نگران بهم نگاه میکرد. سرمو که گذاشتم رو سینه‌ش آروم دستاشو دورم انداخت. موهامو نازکرد و آروم دم گوشم گفت: “چه دل پری داری سوگند. کی این بلا رو سرت آورده؟ آخه کی دلش اومد تنهات بزاره و بره؟”
بابک آروم آروم حرف میزد و سعی میکرد آرومم کنه. نمیدونم چقدر تو بغلش بودم. صدای مانیو شنیدم که از بابک میپرسید حالم چطوره؟ بابکم گفت:
“آروم‌تر شده.” یه دفعه با یه صدای جیغی هر سه تامون تو جامون خشک شدیم. یلدا از پشت مانی به سمتمون میومد و عصبانی و ناراحت داد میزد و میگفت: “چشمم روشن سرتون این بیرون گرم منشی جونتونه. من و بگو که دو ساعته کل ساختمونو دنبال شما گشتم. بابک خان خجالت بگش منو تو سالن تنها گذاشتی اومدی این بیرون دنبال عشق و حال اضافیت؟ این دختره رو بگو که چه خوب خودشو مظلوم و خنگ نشون داده بود اصلا فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشه که بتونه دوتاتونو تو تور بندازه.”
با جیغ جیغای یلدا یکم به خودم اومدم. تازه فهمیدم تو بغل بابکم. از یلدا و عصبانیتش ترسیدم. از اینکه تو بغل بابکم بودم خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم بیرون از تو بغلش که بابک کمرمو سفت‌تر گرفت و منو به سمت خودش کشید و سرمم با دستش تو سینه‌ش فرو کرد.
صدای قلبشو میشنیدم که تند تند میزد. یعنی قلبش به خاطر نگرانی برای من تند میزد یا اونم از جیغای یلدا ترسیده بود؟

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۳]

قسمت۱۱۶

بابک یه چشم غره‌ی اساسی به یلدا رفت که یلدا صداش در جا ساکت شد. بابک خیلی جدی و سرد گفت:
“یلدا برو تو سالن لزومی نمیبینم تو اینجا باشی. کارای من و مانی و سوگندم به تو هیچ ربطی نداره. پس تا چیزی نگفتم و کاری نکردم که از اومدن به مهمونی پشیمون بشی بی سر و صدا و حرف اضافه برگرد تو سالن.” آخ که چقدر دلم خنک شد وقتی بابک این حرفو زد. انگار با یه سوزن باد یلدا رو خالی کرده باشن. پاشو کوبید به زمین و با قر روشو برگردوند و به حالت قهر رفت تو سالن. بابک آروم سرمو از رو سینه‌ش بلند کرد و گفت: “سوگند جان پاشو آب بخور یکم حالت جا بیاد.”
لیوانو به لبام نزدیک کرد و کمکم کرد یکم آب بخورم. حالم یکم بهتر شد و آروم شدم. نمیخواستم برگردم توی سالن. از بابک و مانی هم خجالت میکشیدم که منو تو اون حال دیدن. دوست داشتم برگردم خونه و تنها باشم. از طرفی هم مطمئن بودم با این همه گریه حتما تمام آرایشم بهم ریخته و صورتم افتضاح شده. بابک انگار فکرمو خوند. رو به مانی کرد و گفت:
“مانی تو برو تو حواست به مامان اینا باشه. منم سوگندو میرسونم خونه‌ش. با این حالش بره خونه و استراحت کنه بهتره.” مانی یه نگاه به من انداخت که با سر حرفای بابکو تایید میکردم. رو به من گفت : “تو حالت خوبه؟ مطمئن؟”
من: “آره الان خوبم ببخشید ناراحتتون کردم.”
مانی: “نه بابا این چه حرفیه. پس برو خونه و حسابی استراحت کن. تو شرکت میبینمت.”
با مانی خداحافظی کردم و بابک رفت تو سالن و لباسا و کیفمو برام آورد و سوار ماشینش شدیم و رسوندم خونه. در تمام طول راه حس میکردم که دلش میخواد یه چیزی بگه و یه سوالی بپرسه اما خودشو کنترل کرده که نکنه من دوباره حالم بد بشه و من چقدر بخاطر این کارش ممنون بودم. چون آخرین کاری که اون شب دلم میخواست انجام بدم توضیح درمورد رفتارم بود. دم در خونه با کلی سفارش و نگاه‌های نگران بدرقه‌ام کرد که برم تو خونه و بعد خودش رفت.
وارد خونه که شدم فقط لباسامو عوض کردم و تا دو ساعت یکسره اشک ریختم و نمیدونم کی خوابم برد. از اول صبح کلی ذوق و شوق داشتم و دل تو دلم نبود. مهسا دو روز پیش زنگ زده بود و گفته بود به خاطر یه کاری باید بیاد تهران. میخواست بره خونه‌ی دائیش و یه سر بیاد منو ببنه اما من گفتم حتماً باید یک شب پیشم بمونه. اما راضی نمیشد. بعد کلی اصرار بالاخره قبول کرد که تو این دو روزی که میاد تهران یه شب بیاد خونه‌ی من و یه شبم بره خونه‌ی دائیش … قراربود صبح جمعه حرکت کنه و تا ظهر میرسید. بهش گفتم میام ترمینال. دنبالش اما گفت:
“تو که ماشین نداری برای چی باید بیای ترمینال میتونم تاکسی بگیرم بیام خونه‌ت.” آدرس دقیق خونه رو بهش دادم و از صبح بلند شدم همه جارو تمیز کردم. یه ناهارخوشمزه هم پخته بودم و بعد رفتم دوش گرفتم. تروتمیز و خوشگل مشگل منتظر بودم تا برسه. یه آهنگم گذاشته بودم و حسابی خوش به حالم شده بود. چشمامو بسته بودم و از فضا لذت میبردم که زنگ زدن. رفتم آیفونو ورداشتم دیدم مهساست. یه جیغی کشیدم و با ذوق گفتم بیاد تو. تندی رفتم درو باز کردم و منتظربودم تا تو پله‌ها دیدمش. با یه صدا که از هیجان و ذوق جیغ جیغی شده بود سلام کردم و رفتم جلو و سفت بغلش کردم. دلم حسابی براش تنگ شده بود. مهسا هم خوشحال از دیدنم هی فشارم میداد و میزد پشتم. بعد دو دقیقه که حسابی ذوق مرگ شدیم دعوتش کردم که بیاد تو. مهسا وارد شد و یه سوتی زد و گفت: “وای چه خونه‌ی کوچولو موچولو و جمع و جوری داری چقدرم تمیز، از تو بعیده این همه تمیزی.”
یه چشمکی زدم و گفتم:
_”از تو چه پنهون که از صبح تا حالا پدرم دراومد تا اینجا رو تمیز کردم. ولی خودمونیم ثواب کردی اینجا شده بود بازار شام. کلی از وسایلی که گم کرده بودمو پیدا کردم.”
هر دو خندیدم…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۳]

قسمت۱۱۷

مهسا رو بردم و نشوندمش و وسایلشو بردم توی اتاق گذاشتم یه گوشه و گفتم:
“اول چایی میخوری خستگیت در بره یا یه دفعه ناهار رو بیارم.” مهسا:”نه ناهار زوده گشنم نیست. چایی بهتره. فقط دستشویی کجاست؟ برم دستامو بشورم و لباسامو عوض کنم.” دستشویی رو نشونش دادم و خودم رفتم چایی ریختم. یه دقیقه بعدش مهسا لباس عوض کرده بود و اومد پیش من. همونجوری که چایی رو برمیداشت گفت: “چه خبر خانم مهندس چیکارا میکنی؟ اوضاع و درس و شرکت چطوره؟”
من:”وای که چقدر دلم تنگ شده بود یکی مهندس صدام کنه. نه که تو شرکت همه همدیگرو مهندس صدا میکنن الا منو دیگه عقده‌ای شده بودم. همه یا بهم میگن خانم منشی یا خانم آریا. کم کم از فامیلیم بدم اومد بس که مدام شنیدمش.
مهسا:”دیوونه. یالا تعریف کن ببینم چیکارا میکنی؟”
من:”چی رو تعریف کنم؟ مثل اینکه من بهت ثانیه‌ای خبر میدم یادت رفته؟ دو سه بارم این مهندس شهبازی …”
مهسا: “مانی؟؟؟”
من: “چه صمیمی اسمشم میگه. آره همون مانی غافلگیرم کرد. میومد نمیدونم از کجای حرفامون گوش وایمیستاد و آخرش که تلفن رو قطع میکردم میومد جلو و هر جا رو که نفهمیده بود میپرسید.”
مهسا ترکیده بود از خنده.
مهسا:”چه آدمیه این پسره. خوشم اومد. سوگند رو دستت بلند شده. رقیب پیدا کردی این یکی دست تو رو از پشت بسته تو فضولی.”
من:”بلا به دور من کجام این قد فضوله من اصلا فال گوش وانمیستم. فقط بعضی حرفارو اتفاقی میشنوم.”
من تعریف میکردم و مهسا میخندید. یه یک ساعت یک ساعت و نیم بعد رفتم ناهار آوردم و خوردیم و بعد مهسا برام از کاراش گفت و اینکه اگه خدا بخواد تا یک هفته‌ی دیگه میره سر کار و از این یکنواختی درمیاد. کلی حرف داشتیم که بزنیم از هرکسی که میشناختیم گفتیم و گفتیم و گفتیم تا شب. ساعت دو بود که قصد کردیم بخوابیم چون من صبح باید میرفتم شرکت و مهسا هم باید میرفت دنبال کاراش و بعدم خونه‌ی دائیش. دو تا تشک پهن کردم کنار هم و هردو دراز کشیدیم اما هیچ کدوم خوابمون نمیبرد. تو جام نیم خیز شدم و به مهسا نگاه کردم.
من:”مهسا بیداری؟”
مهسا: “آره بیدارم.”
من:”مهسا یه سؤالی ازت بپرسم قول میدی جوابمو بدی؟”
مهسا که کنجکاو شده بود سرشو بلند کرد و بهم گفت:”
چی؟” من:”مهسا من از اون اردوی فارغ‌التحصیلی یعنی از زمانی که مهران رو بردیم بیمارستان دیگه چیزی یادم نمیاد. خیلی دلم میخواد بدونم چی شد.” مهسا آروم دراز کشید و طاق باز خوابید و به سقف خیره شد. انگار داشت خاطراتش رو به عقب به زمانی که اون اتفاق افتاده بود برمیگردوند. بعد یه آهی کشید و گفت: “حق داری یادت نیاد .تو اصلا حالت خوب نبود مدام بیهوش میشدی یا اگرم بهوش بودی اونقدر شوکه بودی که چیزی نمیفهمیدی. چه روزای بدی بود. از روجا شنیدم وقتی مهران حالش بد شد و بردیمش بیمارستان تا یک ساعت بعد همه شوکه بودن و نمیفهمیدن چی شده. بعدشم که همه مدام در مورد مهران و تو حرف میزدن و هر کس یه چیزی میگفت. خب تو، تو حال خودت نبودی. وقتی مهران افتاد تو بدون توجه به بقیه خودتو رسوندی بهش. اونجور که بغلش کرده بودی و صداش میکردی و اشک میریختی همه فکر کردن یه چیزی بین شما دو تا هست. بد برداشت کردن. روجا و مریم حسابی حال همشون رو گرفتن و اجازه ندادن کسی پشتت صفحه بزاره. اما فرداش که مهران تموم کرد، دیگه هیچکس به خودش اجازه نداد حرفی بزنه. یعنی کسی باورش نمیشد مهران به فاصله یک شبانه روز از بین بره و دیگه زنده نباشه. همه غمباد گرفته بودن. مهران خیلی بین بچه‌ها محبوب بود و همه دوسش داشتن. از پسر و دختر گرفته تا استادا همه ناراحت بودن و اشک میریختن. از همه بدتر وقتی بود که تو رو مثل یه مرده‌ی متحرک دیدن، حال همه بدتر شد. هیچکس به خودش اجازه نداد در مورد تو فکر بد کنه حال خراب تو نشون میداد که رابطه‌ی تو و مهران یه رابطه‌ی سطحی و معمولی نبود. از طرفی مهران مجرد بود و موردی نداشت که عاشق بشه. و حال بد تو نشون میداد که شما واقعاً همدیگرو دوست داشتین. دانشگاه تا دو ماه تو عزا بود و پارچه‌ی سیاه زده بودن خیلی بد بود. سوگند مهران واسه همه عزیز بود. همه به خاطر مرگ ناگهانیش عزادار شدن. خدایا دلم نمیخواد به اون روزا برگردم. مخصوصاً اینکه تو بعدش امید به زندگیتو از دست دادی. الان خیلی خوشحالم میبینم حالت خوبه و شدی همون سوگند شاد قبل.”
فقط با سر حرفش رو تأیید کردم و تو جام دراز کشیدم. مهسا نمیدونست تو قلبم چی میگذره. نمیدونست هنوزم مهران تو قلبم زنده است و همیشه همراه منه. و بدتر از اون من هر روز پامو جایی میزارم و پیش آدمی کار میکنم که صداش برام قشنگترین موسیقیه.

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۴]

قسمت۱۱۸

صبح روز بعد زودی از خواب بیدار شدم و تا قبل از اینکه مهسا رو بیدار کنم صبحونه رو حاضر کردم و بعد مهسا رو صدا کردم تا بره دست و صورتش رو بشوره. سر صبحانه با لبخند بهم گفت:
“سوگند فکر نمیکردم هیچوقت اینجوری ببینمت. واسه خودت یه کدبانو شدی دختر.” خوشحال از تعریفش نیشم تا بناگوش باز شد. بعد صبحانه هر دوحاضر شدیم و از خونه زدیم بیرون. مهسا یه سری مدارک داشت که داد دست من و منم گذاشتم تو کیفم. چون کیف مهسا خیلی کوچیک بود و اون مدارک رو نمیشد نه تو کیف نه تو کوله جا کرد. تا یه مسیری با هم رفتیم و بعد مهسا رفت دنبال کاری که داشت و منم رفتم شرکت. حدود ساعت ۱۱ بود که موبایلم زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. مهسا بود. تند تند حرف میزد و مدام به حواس پرتش گله میکرد. نگو صبح هردو مدارکو فراموش کرده بودیم. من یادم رفت که مدارک رو به مهسا بدم و مهسا هم یادش رفت که اونا رو ازم بگیره. خلاصه بعد کلی غرغر کردن قرار شد من مدارک رو براش ببرم. “گفتم:”یه مرخصی میگیرم و مدارک رو بهت میرسونم و زودی برمیگردم شرکت.”
تلفن رو که قطع کردم، استرس گرفتم. آخه دفعه‌ی اولم بود که میخواستم در طول روز یه مرخصی بگیرم. غیراز زمان امتحانات دیگه مرخصی نگرفته بودم. از طرفی هم مهسا به مدارک احتیاج داشت. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم دم دفتر رئیس و در زدم. صداشو شنیدم که گفت بفرمائید. درو باز کردم و رفتم تو. سللم کردم و رفتم کنار میزش ایستادم. سرش هنوز پائین بود و کار میکرد. وقتی دید چیزی نمیگم سرش رو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
“کاری داشتید با من؟” من گفتم:”بله … راستش میخواستم دو ساعت مرخصی بگیرم.” ابروی سمت چپش بالا رفت: “برای کِی؟”
من:”همین الان”
بابک:”چرا یه دفعه؟”
من: “کاری برام پیش اومد که باید دو ساعت برم بیرون اما برمیگردم.”
تو جاش صاف نشست و تکیه داد به صندلی و همونجور که بهم نگاه میکرد گفت:
“متأسفم نمیتونم بهتون مرخصی بدم.” من با ناله گفتم:”آخه چرا؟” بابک:”خب به خاطر اینکه من برای یه پروژه باید برم یکی رو ببینم و به حضور شما نیاز دارم. چون شما باید باشید که مدارک رو خودتون تحویل بگیرید و در جریان کارها باشید تا برای مرتب کردنشون دچار مشکل نشید.” آهم در اومده بود حالا با مهسا باید چیکار میکردم طفلی تو سرما منتظرم بود تا من مدارکش رو براش ببرم. فکر کنم قیافه‌ام خیلی شبیه ناله بود چون بابک یه نگاه به من کرد و یه فکری کرد و بعد گفت: “خب شما میتونید بعد از کارمون برید به کارتون برسید. اصلا من خودم میبرمتون تا از کارتون جا نمونید. کار ماهم زیاد طول نمیکشه.”
خوشحال از اینکه مشکلم داشت حل میشد گفتم:
“راضی به زحمتتون نیستم دستتون درد نکنه.” بابک یه لبخند زد و گفت: “زحمتی نیست خودم میخوام این کارو بکنم.” بهش خندیدم و بعد از تشکر حرکت کردم که بیام بیرون از اتاق که صدام کرد و گفت: “حاضر باشید که تا دو دقیقه‌ی دیگه راه میفتیم.”
چشمی گفتم و اومدم بیرون. زودی وسایلمو جمع کردم و حاضر و آماده منتظر رئیس شدم. دقیقاً دو دقیقه بعد کیف به دست اومد بیرون و وقتی منو دید که حاضر و آماده سرپا منتظرش ایستادم لبخندی زد و گفت:
“حاضرید؟ پس بریم.” دوتایی از شرکت بیرون اومدیم و رفتیم سوار ماشین بابک شدیم. یه ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم به شرکت سهند و رفتیم بالا. تو کمتراز ۱۵ دقیقه کارمون تموم شد و دوباره سوار ماشین شدیم.بابک رو به من کرد و گفت:”خب خانم من در خدمتم کجا باید بریم؟” یکم خجالت کشیدم آخه ناسلامتی رئیسم بود و من داشتم ازش به عنوان راننده‌ی شخصی استفاده میکردم. برای اینکه یه چیزی گفته باشم که بعداً پیش خودش نگه این دختره پررو و سوء استفاده گره گفتم: “من میتونم خودم برم و شما رو تو زحمت نندازم.”
بابک لبخندی زد و گفت:
“شما رحمتید تا باشه از این زحمتها بودن با شما می‌ارزه به این کار.” این پسره هم یه چیزیش میشدا. این چه حرفی بود زد. از حرفش یکم سرخ شدم و گفتم: “شما لطف دارید.”
بعدم قبل از اینکه فرصت کنه پشیمون بشه سریع آدرس رو دادم و اونم راه افتاد. راستش اصلا حسش نبود تو این سرما با تاکسی و اتوبوس برم. ترجیح میدادم پررویی به خرج بدم اما توی یک ماشین گرم و راحت برم و سرما رو به خودم نبینم. نزدیک جایی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم و از دور مهسا رو دیدم. یه دفعه از اینکه با بابک اومدم پشیمون شدم. تو دلم گفتم “کاش تنها اومده بودم الان مهسا واسه خودش یه فکرایی میکنه.”
اما کار از کار گذشته بود و دیگه رسیده بودیم. رو به بابک کردم و بهش گفتم:
_”لطفاً اون جلو نگه دارید.”
چشمی گفت و درست همون جایی که گفته بودم؛ دقیقاً جلوی پای مهسا ترمز کرد..

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۵]

قسمت۱۱۹

تشکر کردم و سریع پیاده شدم. مهسا تا چشمش به من افتاد که از یه همچین ماشین گرونی پیاده شدم چشماش گرد شد. حتی جواب سلامم نداد. همونجور با تعجب و کنجکاوی به ماشین نگاه میکرد.
مهسا:”سوگند این ماشین کیه؟ اون پسره کیه توش نشسته؟”
من: “مهسا اونجوری نگاه نکن زشته. رئیسمه.”
مهسا با چشمای گرد منو نگاه کرد و گفت:
“اون چرا اومده؟ نکنه شما …” من: “اه ساکت شو توهم. باید میرفتیم یه جایی بعدش لطف کرد و منو رسوند که بیام مدارکتو بدم.” مهسا:”این همون بابکه که تعریفش رو میکردی؟” با دندونهای بهم فشرده گفتم: “آره. جون مادرت تابلو نکن.”
اما مهسا اصلا به حرفم توجهی نمیکرد. همونجور از پشت سر من زل زل زوم کرده بود توی ماشین و بابک رو نگاه میکرد. آخرم اونقدر نگاه کرد که بابک متوجه شد.
مهسا: “وای سوگند فکر کنم فهمید دارم نگاش میکنم. اِه، اِه … داره پیاده میشه. داره میاد جلو اِه چقدر خوش تیپه. چه قد بلنده. وای چه رئیس توپی. سوگند، سوگند نگاه کن دیگه بهمون رسید.”
رومو برگردوندم و دیدم بابک به دو قدمی ما رسیده. بس که مهسا تابلو نگاه کرده بود طفلی پسره از روی ادب پیاده شده بود که سلام کنه. از همون دور سلام کرد. خدا خدا میکردم که این کارو نکنه.
بابک:”سلام حالتون خوبه؟”
برگشتم دیدم مهسا انگاری بهش برق وصل کرده باشن بی‌حرکت ایستاده. دیگه از ورجه ورجه و پرحرفی‌های چند دقیقه قبلش خبری نبود. مات و مبهوت وایساده بود و به بابک نگاه میکرد. حتی مژه هم نمیزد. مجبوری یه سقلمه به پهلوش زدم یه تکونی خورد و با بهت گفت:
“سَ … سلام ممنون شما خوب هستید؟” بابک که از رفتار مهسا تعجب کرده بود یه لبخند زد و گفت: “ممنون خودم شخصاً اومدم تا بابت تأخیرمون عذرخواهی کنم. یه کار فوری پیش اومد که من به کمک سوگند خانم احتیاج داشتم. این شد که دیر سر قرارشون رسیدن.” هر چی بابک بیشتر حرف میزد حال مهسا خرابتر میشد. کاملا درکش میکردم. میدونستم چه حسی داره. منم دفعه‌ی اول که صدای مهران رو با صورت بابک دیدم همین حال رو پیدا کردم. اشک تو چشمای مهسا جمع شد. با لکنت گفت: “اختیار دارید. شما ببخشید که من تو ساعت اداری مزاحم کارتون شدم.” بابک دوباره خندید و چند تا تعاروف دیگه پروند و بعد یه با اجازه گفت و رفت کنار ماشین ایستاد. مهسا همون طور مبهوت بهش نگاه میکرد و با چشم حرکاتش رو دنبال میکرد. وقتی بابک ازمون دور شد مهسا با چشمای اشکی بهم نگاه کرد و گفت: “سوگند این … این …”
یه لبخند کم رنگ و ناراحت زدم و تو ادامه حرفش گفتم:
“صدای مهران.” با سر جواب مثبت داد. انگار زبونش قفل شده بود شایدم چیزی به ذهنش نمیومد که بگه. همونجور که ناراحتی صورتش بیشتر میشد پرید بغلم کرد. منم بغض کرده بودم. مطمئناً اگه یکی احساس منو درک کنه اون یک نفر مهساست و حالا کاملا پیدا بود که داره با تمام وجود درکم میکنه و میخواد آرومم کنه. اما من تو این چهار پنج ماه به بابک با صدای مهران عادت کرده بودم اما مهسا هنوز تو شوک بود. یکم تو بغلش موندم و بعد خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین. بابک درو برام باز کرد و من رفتم نشستم تو. بابکم رفت نشست پشت فرمون. از شیشه به مهسا که هنوز گیج بود نگاه کردم و لبخند زدم اونم خندید و برام دست تکون داد. بابک ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. تو افکارم غرق بودم که صدای بابک منو به خودم آورد. بابک:”شما حالت خوبه؟” سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. بغضمو قورت دادم و گفتم: “بله ممنون.”
بابک:”فضولی نباشه اما میشه یه سؤالی بکنم؟”
من:”بفرمائید.”
بابک:”اتفاقی افتاد؟ دوستت حرفی زده که ناراحتت کرده؟”
من:”نه چیزی نشده.”
بابک:”اما خیلی ناراحت به نظر میای.”
لبخندی زدم و گفتم:
“نه مشکلی نیست.” بابک دوباره گفت: “میتونم یه سؤال دیگه بپرسم؟”
من:”بله بفرمائید.”
بابک:”قول میدی جواب بدی؟”
من:”البته.”
بابک:”از دست من ناراحتید؟”
من:”چرا این فکر روکردید؟”
بابک با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت:
“آخه احساس میکنم وقتی دوستتون منو دید ناراحت شد. داشتم از توی ماشین میدیدمتون. قبلش داشتین حرف میزدین و دوستت میخندید اما تا منو دید ساکت و ناراحت شد. حتی حس کردم اشک تو چشماش جمع شده، مثل …” یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: “مثل تو که بار اول منو دیدی. اون روز تو هم گریه کردی. خودم اشکاتو دیدم. نمیدونم چی کار کردم که باعث ناراحتیتون میشه.”
اصلا فکر نمیکردم بابک متوجه شده باشه. نه اشکای روز اول من و نه گریه‌ی مهسا رو. نمیدونستم چی بگم اما باید یه چیزی میگفتم چون بابک بدون اینکه تقصیر داشته باشه خودش رو مقصر ناراحتی ما میدونست و ناراحت بود. واسه همین گفتم:
_”اصلا ربطی به شما نداره. یعنی شما کاری نکردین.”
بابک:”پس چرا وقتی منو میبینید این حال بهتون دست میده؟”

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۶]

قسمت۱۲۰

کلافه شده بودم باید بهش میگفتم تا الان خیلی آقایی کرده بود که به خاطر کارهای عجیب و غریبم ازم هیچ سؤالی نکرده بود.
من:”راستش مشکل شما نیستید، بلکه…”
بابک:”چی…؟”
من:”صداتون، اونه که باعث میشه هم من و هم دوستم این جور متأثر بشیم.”
بابک با گیجی بهم نگاه کرد. کاملا پیدا بود که چیزی نفهمیده.
بابک:”چرا صدام اذیتتون میکنه؟”
من:”اذیتمون نمیکنه فقط مارو یاد یه کسی میندازه.”
بابک:”نمیشه بپرسم کی؟”
کلافه گفتم:”استادمون.”
ابروی چپ بابک از تعجب بالا رفت.
“اما چرا صدای استادتون باعث میشه شماها ناراحت بشید؟” بابک ول کن نبود تا از کل ماجرا خبردار نمیشد ول نمیکرد. بابک:”دوسش داشتین؟” من:”کیو دوست داشتم؟” بابک:”استادتونو. یا باید خیلی دوستش داشته باشید یا خیلی ازش ناراحت باشید که شنیدن صداش باعث اشک ریختنتون بشه. من فکر میکنم که دوسش دارید. چون یه جور خاصی به من نگاه میکردین. هر دو تاتون انگار یه جورایی… غمگین بودین.” خیلی خلاصه برای اینکه از فکر و خیال راحتش کنم گفتم: “مرده.”
بابک ناباور گفت:”کی؟ چی؟”
من:”استادم مرده.”
بابک با ناراحتی گفت:
“متأسفم. اما بازم درک نمیکنم که چرا باید اینقدر ناراحت بشید.” عصبی با چشمایی که از اشک پر شده بود بهش نگاه کردم و داد زدم و گفتم: “استادم جوون بود. اون فقط بیست و هشت سالش بود هنوز چیزی از زندگیش نفهمیده بود اون نباید میمرد. نباید.”
بعد کمی آروم‌تر گفتم:
“میدونی بدترین قسمتش کجاست؟ این که جلوی ما مرد. نمیتونی تصور کنی که دیدن مرگ یه آدم جلوی چشمات چقدر وحشتناکه.” دیگه طاقت نیاوردم؛ نمیتونستم ادامه بدم. نفس کم آورده بودم. به هق هق افتاده بودم و با صدا هوا رو به داخل ریه‌هام میکشیدم. بابک با دیدن من دستپاچه ماشین رو گوشه‌ی خیابون پارک کرد بعد منو به صندلی تکیه داد و از ماشین پیاده شد. از دکه‌ی بقل پیاده‌رو یه بطری آب معدنی گرفت و اومد در سمت منو باز کرد و آروم آروم آب رو به خوردم داد. یکم که آب خوردم حالم بهتر شد. نفس کشیدن آسون‌تر شد. اما هنوز چشمام از اشک میسوخت. با چشمایی که به خاطر اشک تار میدید به بابک نگاه میکردم. طفلی هم ترسیده بود و هم نگران شده بود. با صدایی که به زور در می‌اومد گفتم: “ببخشید. نگرانت کردم. ترسیدی؟”
یه لبخند قشنگ زد که آرومم کرد.
بابک:”اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم.
معذرت میخوام نباید با سؤالام اذیتت میکردم. واقعاً شرمنده‌ام.”
من:”مهم نیست حق داشتی کنجکاو شی. تو این مدت مدام در برابر کارهای عجیبم سکوت کردی. ازت ممنونم.”
بابک:”تشکر لازم نیست سوگند. من میرسونمت خونه. تو باید استراحت کنی. نمیخواد برگردی شرکت.”
سریع گفتم:”نه میام شرکت. حالم خوبه. نمیخوام تو خونه تنها باشم. تو شرکت آرومترم.”
یه لبخندی زد و گفت:
_”هر جور راحتی.”
اونقدر استرس و نگرانی داشتیم که اصلا حواسمون نبود که چقدر راحت مثل دو تا دوست داریم با هم صحبت میکنیم. بابک یکم دیگه صبر کرد تا حالم بهتر شد و بعد سوار شد و رفتیم شرکت. دیگه هم در مورد مهران ازم سؤال نپرسید.

دانشگاه طبق معمول آخر هفته‌ها برپا بود. از صبح میرفتم دانشگاه و شب برمیگشتم. یه درس داشتیم که هم سنگین بود و هم مطالب درسیش زیاد. به خاطر همین استادمون به خاطر راحتی ما و برای اینکه پایان ترم بتونیم نمره‌ی خوب بگیریم گفته بود که دو سه تا میان ترم میگیره و بعد اون قسمت مطالبی که امتحان دادیمو حذف میکنه. چهارشنبه بود و قرار بود اولین میان ترم رو بدیم. کلی درس خونده بودیم و حسابی آماده بودیم. تو دانشگاهم با درنا و بیتا کلی درس خونده بودیم. ساعت امتحان با استرس رفتیم سر جلسه نشستیم. استاد یه پیرمرده بامزه بود با اینکه قیافه‌اش جدی بود اما مهربون بنظر می‌اومد. اومد و گفت:
“هرکس هرجا دلش میخواد بشینه لازم نیست صندلی‌هاتون رو تکون بدید. من بهتون اطمینان دارم که تقلب نمیکنید.” منو بیتا و درنا کنار هم نشستیم. ردیف کناریمون هم آقای مهدوی و موسوی و یه پسر دیگه نشسته بودن. ما ردیف آخر بودیم و جلومون رو بچه‌ها گرفته بودن. استاد اومد و سؤال‌ها رو داد و امتحان شروع شد. دو دقیقه بعد استاد واسه خودش هی میرفت بیرون و پنج دقیقه بعد میومد. استاد مارو به حال خودمون گذاشته بود. داشتم تند تند سؤالا رو جواب میدادم که این پسره مهدوی شروع کرد. سؤال دو جوابش چی میشه؟ سؤال ۶،سؤال۷٫ همینجور یکی یکی سؤالا رو ازم میپرسید. بس که دم گوشم وزوز میکرد تمرکزم بهم خورده بود و جوابا یادم میرفت. مهدوی:”خانم آریا، آریا، سوگند، ۴ چی میشه.” حسابی کفرم رو درآورده بود. برگشتم با عصبانیت نگاش کردم و آروم و با حرص گفتم: “این قدر منو صدا مکنید تمرکزم بهم میخوره. اجازه بدید من جوابا رو بنویسم بعد شما از روی دستم ببینید. رو اعصاب نرید لطفاً صمیمی هم نشید.”

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx