رمان آنلاین طناب ابریشمی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۲۰

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی طناب ابریشمی داستان های نازخاتون

رمان آنلاین طناب ابریشمی  بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۲۰

طناب ابریشمی

نویسنده:ساغر

#طناب_ابریشمی
#قسمت_۱۶
فقط سه تا امتحان مونده بود که کلا امتحان ها تموم بشه.
از سیاوش خبر نداشتم.نگرانش بودم.
هر روز زنگ میزدم و یه خانم جواب میداد.
گاهی میگفتم نکنه منو پیچونده؟
گاهی به خودم دلداری میدادم
عصبی شده بودم.
مامان گاهی شکایتمو به بابا میکرد
_عین سگ شده پاچه میگیره.انگار نه انگار سر این سفره بزرگ شده.
_برای درسشه ،امتحان ها سخته.درست میشه
_خوب کشش نداره نخونه.
از مدرسه که بر میگشتم خاطراتتمونو مرور میکردم و گریه میکردم.
شده بودم لیلی .
اون روز زنگ زدم خونشون.یه اقا برداشت
شک داشتم خودش هست یا کس دیگه ایی
_الو .الو
مونده بودم چی بگم
_منزل اقای مقیمی؟
از قصد فامیلیمو گفتم که اگه خود سیا بود منو بشناسه
_گلی تویی
نفسم دادم بیرون
_کجایی سیاوش دق کردم
_من که تو قلبتم .تو هم تو مغز من خواب و خوراک ندارم
بغضم گرفت
_منم
_من نمیدونستم کیا زنگ میزنی.یه روز هشت زنگ میزنی.یه روز ده
_خوب امتحان ها اینطوری گذاشتن .بعد امتحان زنگ میزدم
_مامانم شک کرده بود.مدام غر میزد.اخر دو روز پیش گفتم عروست هست.وای گلی انقدر ذوق کرد.گفت هر وقت زنگ زد حرف بزنه
_واقعا؟دعوات نکرد؟
_نه چرا دعوا .قصدم خیره.امشب به بابام میگم.
_کی میای؟
_دو هفته دیگه .پایان نامم کامل شده تقریبا تحویل بدم میام
_پس فردا امتحان دارم ساعت هشت.ده زنگ میزنم.
_باشه برو پول تلفنت زیاد میشه
_فدای سرت
_اون که هست
خندم گرفت.
هیچ وقت سیاوش نمیزاشت گریم بگیره.تو همه شرایط سعی میکرد یه جوری منو بخندونه.
تلفن ک قطع کردم .
تو راه به حرفامون فکر کردم.
از اینکه به باباش میخواست بگه هم خوشحال بودم هم نگران
خوشحال بودم که سر قولش بود و نگران از رفتار و عکس العمل پدرش.
هر چند با رفتار مادرش حتما پدرش هم راحت رضایت میده.
یکم اروم شده بودم .
میدونستم امتحان پس فردام بهتر از امتحان های دیگم میدم.چون با سیاوش حرف زده بودم…..

#قسمت_۱۷
از امتحان برگشتم
کارت نو از دکه ی روزنامه فروشی خریدم
خوشحال بودم چون نیم ساعت زودتر امتحان و داده بودم و میتونستم کلی با سیاوش حرف بزنم
تا کارت و گذاشتم تو دستگاه یهو یه صدای اشنا صدام کرد
_گلناز؟اینجا چه غلطی میکنی؟
دست و پام شروع کردن به لرزیدن.رضا بود ایستاده بود پشت سرم.
_اومدم به معلمم زنگ بزنم یه سوال درسی داشتم
_مگه مدرسه نبودی الان؟
_بودم اما اون معلم امروز نبود
_خوب زنگ بزن
فکم میلرزید
الکی یه شماره داخل شهرمونو گرفتم
یه خانم جواب داد اما من حرف نزدم
بعد قطع کردم
_انگار خونش نیست
_خوب برو خونه.
_اصلا به تو چه امار منو هی میگیری
_داداش شل داشتن همینه دیگه یا میری تو جنگل یا میای پشت باجه
_وااا به تو چه اخه.اون روز هم برای کار دستی رفتم جنگل
_اره برای همین نیومدی ازم بگیری
_چیو؟
_ههه.اصلا خبر نداری دنبال چی بودی؟میوه ی کاج مگه نمیخواستی؟
_چرا اما بعدش با حبوبات درست کردم
از کنارش رد شدم.
_اصلا زندگی من به تو ربطی نداره.تو پسر عمومی .هیچی دیگه نیستی
_اااا پس اینطوریاس.باشه به مامان جونت میگم اون پیگیر کارت باشه.حالا بدو برو خونه
بغض داشتم
راه افتادم سمت خونه
وسط جاده زدم زیر گریه
رسیدم خونه
مامان داشت سبزی پاک میکرد
_وا چی شده.گند زدی امتحانتو
_نه بابا
_پس چته ؟چرا گریه کردی؟
ماجرارو گفتم
مامان مشغول سبزی پاک کردن بود و حرفی نزد
دیدم جوابمو نداد رفتم تو اتاق
موقع ناهار بود
مامان از تو قابلمه پلو کشید برام
_سربه سر رضا نزار.حرف برات در میاره
_غلط کرده.اون کی باشه برای من حرف در بیاره
_اون عقل درست که نداره‌.عاشق شره.
یهو مامان قاشق و کوبید تو بشقاب .
جا خوردم
داد زد
_این دوتا امتحان کوفتیو بده تمومش کن.اخ من چقدر حرص بخورم
صاف برو صاف بیا.فهمیدی؟
غذارو نخورده ول کردم و رفتم سمت اتاقم
_اخ من بمیرم.اندازه سه تا پسر تو منو حرص میدی.بیا کوفت کن غذاتو‌.
در اتاق و بستم
چشم به گل سیاوش افتاد
بوش کردم
بوی سیاوش و میداد
دلم براش تنگ شده بود
خدا کنه زودتر بیاد من از شر اینا راحت کنه
میگم بعد محرم شدنمون پدر رضارو در بیاره……
#ادامه_دارد

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۱۱.۱۶ ۱۹:۲۰]
#طناب_ابریشمی
#قسمت_۱۸
حالم خوب نبود
انگار سرما خورده بودم
گلو درد داشتم
برای جواب هر سوال خیلی فکر کردم
دعا دعا میکردم رضا منو نبینه و بتونم زنگ بزنم سیاوش
تمام باجه تلفن های اون منطقه رو در نظر گرفتم که کدوم و برم و رضا منو نبینه
اخ بمیری رضا
برگه ی امتحان و دادم رفتم پشت حیاط مدرسه
یواشکی در پشتی حیاط مدرسه رو باز کردم و دویدم بیرون
کسی اجازه نداشت از در پشتی رفت و امد کنه
چون برای رفت و امد خانواده ی سرایدار مدرسه بود
دویدیم سمت خیابان اصلی
یه تاکسی گرفتم
رفتم سمت بازار تره بار
اونجا یه تلفن بود
سریع شماره خونه سیاوش و گرفتم
مادرش جواب داد
ترسیدم
شاید هم خجالت کشیدم
قطع کردم
نمیدونستم چیکار کنم
این همه راه اومده بودم باهاش حرف بزنم
دوباره زنگ زدم
باز مادرش جواب داد
خواستم قطع کنم که سیاوش گوشی و از مامانش گرفت
_بده من روش نمیشه
مامانش خندید
_سلام بر خانم گل .خوبی
_سلام وای سیا نمیدونستم چیکار کنم
_کار خاصی قرار نبود کنی.یه سلام و احوالپرسی ساده
_روم نشد.
_میشه به زودی
_چه خبر
خندش گرفت
_به بابام گفتم.قراره برم دفترچه سربازی بگیرم بعد بیام برای خواستگاری
_پس کی میای
_کنکور کی هست؟
_ده تیر
_یازدهم اونجام
_چجوری بیام ببینمت؟اخه بهونه ندارم بیام
_تو زرنگ تر از این حرفا هستی .مطمعنم میتونی
_دعام کن
_گلی قول میدم تا اخر تیر از این قایم موشک بازی ها راحت شیم
_خدا کنه
بغض داشتم.
کارتم بوق زد
مجبوری خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتمو برگشتم سمت مدرسه
حرفا و قول های سیاوش ارومم کرده بود.تا روز کنکور هزار بار خیال پردازی کردم.خودمو کنار سیاوش میدیدم با یه زندگی پر از عشق…
اما غافل از اینکه زندگی جفتمون لبه ی تیغ بود
#ادامه_دارد

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۱۱.۱۶ ۱۹:۲۰]
#طناب_ابریشمی
#قسمت_۱۹
امتحان کنکورو دادم .
سر امتحان تمام فکرم پیش سیاوش بود
قرار بود فردا بیاد تو همون جنگل همدیگرو ببینیم
دل تو دلم نبود
موقع برگشت یه بلوز و دامن قرمز خریدم
موقع خرید فقط چهره ی سیاوش جلو چشم بود.
ساعت یازده صبح بود
لباسمو پوشیدم و مانتو روش تنم کردم
یه چرخ جلوی اینه زدم
رفتم پیش مامانم
_کجا؟
_گفتم که میرم مدرسه ببینم بچه ها امتحان و چیکار کردن .اصلا کارنامه اماده هست بدن یا نه
_برای مدرسه انقدر به خودت رسیدی
_وا خوب نمیشه مثل گداها برم .اخرین روز مدرسم هست مثلا.دیگه تموم شد مامان جونم
_اره بعدش دانشگاه و خدا به خیر بگذرونه
_میگذرونه .خداحافظ
از خونه فاصله که گرفتم
تا جنگل دویدم
رسیدم به اون تخت سنگ که روز اول سیاوش روش نشسته بود
نشستم
نفس نفس میزدم
ساعت و نگاه کردم .دیر کرده بود
یهو یه پارچه افتاد رو سرم
پارچه رو سریع کشیدم
سیاوش بلند بلند میخندید
حرصم گرفت
بدون اینکه به پارچه نگاه کنم پرت کردم سمتش
_هی هی مراقب باش
_دیونه ترسیدم
_تو و ترس؟
روسری ابریشمی ابی رنگ و گرفت بالا
_ببین چی خریدم برات
خندم گرفت.
_دلم برات تنگ شده
سیاوش اومد نزدیکم
نفسش به صورتم میخورد
_روسریتو در بیار
روسریمو دراوردم .
موهامو بوسید.روسری و سرم کرد.یکم رفت عقب ایستاد
دست گذاشت رو چونش
_رو مانکن قشنگ تر بود.به کله ی مانکن بیشتر میومد.
عصبانی شدم
محکم بغلم کرد
_نمیدونی این چند وقت چند بار تورو تو این تصور کردم
دو هفته دیگه ولادت هست مامان اینا میان خواستگاری.
دوتا دستامو دورش حلقه کردم
یهو یکی داد زد
_بی ناموووووس
#ادامه_دارد

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۵.۱۱.۱۶ ۱۹:۲۲]
#طناب_ابریشمی
#قسمت_۲۰
نفسم انگار قطع شد.انگار یه وزنه صد کیلوی رو قفسه ی سینم بود
دستای سیاوش شل شدن
از بغلش اومدم بیرون
_دختره ی خراب .میدونستم یه گو…میخوری.خودم همین جا چالت میکنم
_خفه شو .به تو چه مربوط.ما هفته دیگه نامزد میکنیم نمیدونستی بدون
_تو گ….میخوری.نامزد کنید .فردا پس فردا بچتو ندی بغل عمو هنر کردی.گلناز گمشو بیا بریم خونه .میگم بابات زنده زنده چالت کنه
اومد سمتم که دستمو بگیره ببره
سیاوش داد زد
_دستت بهش بخوره کشتمت
_خفه شو .تو کی باشی.بی ناموس
سیاوش با رضا گل اویز شد
فقط بهم فحش میدادن
یهو سیاوش رفت عقب
نگاه کردم تو دست رضا چاقو بود
_خودم اینجا خونتونو حلال میکنم
خواست بره سمت سیاوش که با سنگ زدم به پیشونی رضا.
نشست رو زمین. دستش رو صورتش بود.
میلرزیدم .تمام بدنم میلرزید.انگار زمستون بود .دندونام به شدت بهم میخوردن
رفتم نزدیک
_رضا .ما قراره هفته دیگه نامزد کنیم .اگه هفته دیگه نامزد نکردیم به بابام بگو
یهو از جاش بلند شد
_ااا کار از کار بگذره .هفته دیگه نیومد بعدا حاشا کنید .
خون از پیشونیش میرخت
خواست بیاد سمتم که سیاوش باز باهاش گلاویز شد
من نشسته بودم رو زمین و داد میزدم
_بس کنید.بسه.خدا غلط کردم
یهو صدا قطع شد.هیچ صدایی نبود
انگار گرد مرده پاشیدن به جنگل.
_سیاوش؟
سیاوش از جاش بلند شد.پیراهن سفیدش غرق خون بود.نگرانش بودم نکنه زخمی شده باشه
سر تا پاشو چک کردم
پس خون کی هست؟
به رضا نگاه کردم
چشماش باز بود
یکم به پایینتر نگاه کردم
چاقو تو قلب رضا بود
صدای خرخر از گلوش بیرون میومد
چند بار گردنشو تکون داد
یهو گردنش شل شد
رضا.رضا؟
جیغ میزدم
سیاوش بغلم کرد
_تو دیدی من نزدمش.تو دیدی.گلناز من نبودم
گلناز من نمیدونم چی شد؟زندس ببین زندس چشماش بازه
زمین و چنگ میزدم .خاک و برگ و رو سرم میریختم
سیاوش رفت نزدیک رضا بعد چند ثانیه یهو چنگ زد تو موهاش
_وای خدا
نشست کنارش .
چهار دست و پا رفتم سمت رضا
چشماش باز بود
اما حرکتی نداشت
صورتش سفید بود و کنار اون همه خون .صورتش مثل برف شده بود……
#ادامه_دارد

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx