رمان آنلاین طناب ابریشمی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱تا ۵

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی طناب ابریشمی داستان های نازخاتون

رمان آنلاین طناب ابریشمی  بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱تا ۵

طناب ابریشمی

نویسنده:ساغر

#طناب_ابریشمی
#قسمت_۱
به نام خدا
زندان مثل دفتر خاطرات هست
یه بند زندگیتو مرور میکنی
حتی تو خواب.انقدر زندگی همرو میشنوی که همرو از حفظ هستی.کافیه یه هم بند جدید بیاد تو سلولت .خاطرات میریزن رو زبونت.تند تند تعریف میکنی.بقیه هم تند تند تعریف میکنن و تو مرور میکنی.پانزده سال مرور خاطرات.
پانزده سال عمر حروم شده…..
.
.
یه خونه ی خوشگل وسط جنگل داشتیم.یکم اونورتر خونه ی عمو بود .
حیاطمون پر مرغ و خروس اردک بود.
پدرم کارگر جوشکار بود.همیشه چشماش قرمز بود.شب میومد خونه سیب زمینی میزاشت رو چشماشو با روسری مامان میبست و میخوابید.میگفت قرمزی چشامو از بین میبره و چشام ضعیف نمیشه.
مامان خیلی ساده بود خیلی.
یادمه داداشم نزدیک های محرم میرفت رو چهارپایه و بلند بلند اهنگ های داریوش و میخوند و مامان فکر میکرد روضه هست و گریه میکرد
منم وسطای گریه مامانم میخندیدم
_مامان سجاد سرکارت گذاشته .روضه نمیخونه که.
سجاد وسط خوندش یهو میزد زیر خنده
مامانم با چادرش و اشکاشو پاک میکرد و میگفت
_مهم نیت هست.
زندگیم خیلی شیرین بود
دختر بزرگ خونه بودم و سجاد دو سال از من کوچیکتر بود و سحر ده سالش بود
درسم خیلی خوب بود
برای همین بابا اجازه میداد برم هنرستان .
هنرستان ما نیم ساعت با خونمون پیاده فاصله داشت.
هر روز این مسیرو با ذوق و اشتیاق میرفتم
ارزو داشتم دانشگاه تهران مترجمی زبان قبول بشم و لیدر بشم.
دوست داشتم دنیارو ببینم.
عموم یه دختر داشت و یه پسر.
سعیده یه سال از من کوچکتر بود و همون سال اول دبیرستان درس و ول کرد و موند تو خونه.
نوه ی خاله ی مامانش هم میاد خواستگاری و قرار بود فروردین ماه ازدواج کنن.
وقتی مامان گفت سعیده میخواد ازدواج کنه تعجب کردم
_وای حیف سعیده.درس میخوند میرفتیم دانشگاه.
مامانم داشت به مرغا دون میداد.یه مشت دون با حرص ریخت سمت من.
_من نمیدونم دانشگاه چی میدن انقدر میگی دانشگاه دانشگاه .اگه بابات اجازه نمیداد عمرا میزاشتم این مسیر و هر روز بری و بیای
_وا خوب مامان بده برم دانشگاه؟دستم بره تو جیبم.تازشم شوهر خوب گیرم میاد.داماد تحصیل کرده.نه مثل شوهر سعیده شالیکار
_وا مگه چشه؟دوهکتار زمین داره .سعیده میشه خانم خونه.کارگر داره پسره
_هرچی باشه .من دوست دارم برم دنیارو ببینم
_باشه برو ببین .فقط اگه قبول نشی گیساتو میکنم.
عاشق مامانم بودم .تنها تهدیدش کندن گیسام بود.
رضا پسر عموم چهارسال از من بزرگتر بود .مدرک سیکلشو گرفت و دیگه مدرسه نرفت.یه تراکتور گرفت و با اون میرفت سر زمین ها.
زندگیم خیلی شیرین بود تا اینکه نزدیکای عروسی سعیده شد…..

#قسمت_۲
فصل بهار بود
هنوز وقتی دم دمای فصل بهار میشه منقلب میشم
یک هفته مونده بود به عروسی سعیده.
کلاسم که تموم شد سریع از مدرسه زدم بیرون تا برم خونه ی عمو کمک
شب قبل بارون اومده بود.جاده گلی بود
با چکمه های سفیدم داشتم تند تند راه میرفتم.بوی خاک و جنگل مستم کرده بود
هنوز هوا بوی بارون و میداد
صدای ماشین از پشت سرم اومد
یه وانت سفید رنگ بود
یکم جلوتر ایستاد
از کنارش داشتم رد میشدم که بلند گفت سلام
تو ماشین و نگاه کردم
یه پسر مو بور و چشم سبز بود
_خانم میخواید برسونمتون.تمام چکمتون گلی هست
سرمو نزدیک شیشه ی ماشینش کردم
بوی ادکلنش تو ماشین پیچیده بود
بوی گرمی داشت
_نه ممنون.خونمون نزدیک هست
_باشه .به هر حال منم مستقیم میرم
_ممنون
از کنار ماشینش رد شدم
اونم از کنارم رفت
یه بار دیگه عمیق نفس کشیدم
هنوز بوی عطر گرمش تو بینیم بود.یواش تر راه رفتم . انقدر که تو گل تند راه رفتم و مراقب بودم لیز نخورم پاهام درد گرفته بود
رسیدم دم خونه ی عمو
رضا داشت با عصبانیت چوبارو میشکست
عمو تو تراس ایستاده بود.
_دیروز گفتم بشکن .نه الان که بارون اومده چوب نم کشیده.
رضا با عصبانیت لگد زد به چوب ها
_کار داشتم .دیدی که .
_ببر بزار یه جای خشک میرم چوب میگیرم .
سلام دادم
رضا بدون جواب چوب هارو برداشت و رفت سمت انبار
عمو برام دست تکون داد
رفتم داخل خونه .
زن عمو و مامان داشتن تند تند روسری زن عمورو پولک دوزی میکردن.
نشستم کنارشون.رضا با عصبانیت اومد تو اتاق
_کلید تراکتورو کدوم گوری گذاشتم
زن عمو رو طاقچرو نشونش داد
رضا کلید و برداشت و رفت
_من نمیدونم خودم اروم .شوهرم اروم .این چرا مثل سگ پاسوخته هست.از اول پاچه همرو میگرفت
مامانم جواب نداد
منم سوزن و برداشتم و شروع کردم کمک کردن

#قسمت_۳
روز یکشنبه بود.قرار بود شب برای سعیده حنابندون بگیرن
مامان اولش گفت مدرسه این چند روز نرو
اما من خیلی اصرار کردم که باید حتما برم
نزدیک امتحان ها بود و حسابی باید درس میخوندم
زنگ مدرسه که خورد
مثل همیشه تند تند راه رفتم که زود برسم خونه و غر غرهای مامان و نشنوم
باز صدای ماشین اومد.
خودش بود
این دفعه کنارم ایستاد
_سلام همیشه این مسیرو میرید؟
رفتم کنار ماشین.باز بوی گرم عطرش تو ماشین پیچیده بود
برام عجیب بود
تو شمال با اون اب و هوا هیچ عطری بوش نمیمونه!
این چجوری انقدر عطرش میپیچه
_بله همین بریدگی خونمون هست
_پس در کل روزی یه ساعت راه میری؟
_بله
_من مسیرم هر روزم هست بخواید میرسونمتون
_نه ممنون .عادت دارم
نگاش کردم
چشماش مثل جنگل سبز بود
نمیدونم دیگه چی گفت .کی خداحافظی کرد؟کی رفت؟
فقط به وانتش نگاه کردم که رفت
پس چرا من هیچ وقت ندیدمش؟؟
کی هست؟
کجا میره هروز؟
اونور که دیگه خونه نیست؟میخوره به جاده ی اصلی!!

#قسمت_۴
شب مراسم بود
رو دستای سعیده حنا میمالیدن و شعر میخوندن
یه لحظه دلم خواست جاش بودم
پیش همون پسره
حناهارو بین مهمان ها چرخوندم
یهو یه بچه خورد به میز و پارچ شربت برگشت رو لباسم
تمام لباس ابیم قرمز شده بود
مامانم اومد وسایل ریخته شده رو از رو زمین جمع کرد
فرش داشت پاک میکرد که با عصبانیت گفت
_چرا مثل ماست وایستادی خوب برو خونه لباستو عوض کن
رفتم سمت خونمون.از پشت خونمون صدای دعوا میومد
رفتم پشت خونه و دیدم رضا با یه پسره رو زمین افتادن و دارن همدیگرو کتک میزنن
_ااا چیکار میکنید .پاشید .رضا ولش کن.
بازوی رضارو گرفتم و از رو اون پسره بلندش کردم
رضا داد زد
_یه بار دیگه اینورا ببینمت خودم میکشتمت.
_چی شده
_بی ناموش داشت از تو پنجره زنارو نگاه میکرد
_این بچس
_هر خری میخواد باشه.من میدونم چه حیونی هست.
اون پسره گذاشت رفت
رضا همه ی لباسش گلی شده بود
_اخ اخ اگه خانم جوونت بفهمه
رضا دماغ خونیشو با استینش پاک کرد.از کنارم با عصبانیت رد شد
_برو بابا
رفتم تو خونه لباسمو عوض کردم.اومدم بیرون دیدم رضا دم پله هامون نشسته و داره دماغشو پاک میکنه.با بی تفاوتی از کنارش رد شدم.
از بچگی دعوا داشت با همه.
مراسم تمام شد.صبح تو مدرسه چرت میزدم.انقدر رقصیده بودم که پاهام درد میکرد.ماتم گرفته بودم چجوری برگردم خونه.یاد پسر وانتی افتادم.
_امروز بیاد حتما سوار ماشینش میشم.وای نه نکنه کسی ببینه.خوب میگم خسته بودم دست بلند کردم سوار شدم.مگه زمستون تو برف چندبار سوار ماشین دوست بابا نشدم.
کلاس تموم شد.یواش تو جاده راه میرفتم.هر ماشینی رد میشد ضربان قلبم بالا میرفت.نزدیک بریدگی شدم .برگشتم به جاده نگاه کردم.خبری نبود.پس کجاس؟چرا امروز نیومده؟

#قسمت_۵
تا خونه گوشم به صدای تو جاده بود
دنبال صدای ماشینش بودم
نزدیکای خونه بودم که سعیده رو با نامزدش دیدم که دارن حرف میزنن
یه شاخه گل سرخ دست سعیده بود
سعیده بلند بلند میخندید
نمیدونم چرا دوست داشتم منم مثل اون کسی و داشته باشم
رسیدم خونه
نشستم رو پله ها
چرا امروز نیومده بود؟
اصلا چرا من اینطوری شدم؟
_وا گلناز تو اینجایی؟
مامانمو نگاه کردم.
_حالا چرا رو پله ولوو شدی؟
_خستم .پاهام درد میکنه
_نمیدونم تو اون مدرسه حلوا خیرات میکنن چی میدن تو باید حتما بری گفتم نرو این چند روزه
_نمیشه درسام سنگین هست.
مامان شروع کرد به پاک کردن برنج ها
_اخرش شوهر داری هست .مثل همین سعیده.واااا چرا رضا چرا اینطوری میکنه
به خونه ی عمو نگاه کردم
رضا داد زد سر سعیده که بره تو خونه
_این طفلی دیونس
_بیچاره فرزانه .این پسرش خیلی دنبال شر هست
نگاه کردم که شوهر سعیده سوار ماشین پیکانش شدو رفت
مامان از جاش بلند شد رفت سمت اتاق
_میگه تا عقد نکردن نیان هر و کر کنن.پاشو بیا تو خونه ناهار حاضر هست.
رفتار رضا برای ما عادی شده بود.اما برای غریبه ها نه.
رفتم تو خونه
از تو پنجره اتاقم به جاده نگاه کردم
کاش خونمون لب جاده بود.اونطوری هر روز میدیدمش.
بعد ناهار خواستم بخوابم
اما فکرم خیلی مشغول بود
نمیدونم چرا همش به خودم میگفتم اون منو دوست داره
این دوبار هم برام ایستاده میخواسته حرف دلشو بزنه.خداییش خیلی خوشگله.
خدا کنه فردا باز بیاد ببینمش…..
#ادامه_دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx