رمان آنلاین فنجانی چای با خدا بر اساس داستان واقعی قسمت ۴۱تا۴۵

فهرست مطالب

داستانهای واقعی فنجان چای با خدا زهرا اسعد بلند دوست

رمان آنلاین فنجانی چای با خدا بر اساس داستان واقعی قسمت ۴۱تا۴۵

داستان فنجانی چای با خدا

نویسنده :زهرا اسعد بلند دوست

.
قسمت چهل و یک:
و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست،‌ نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود…
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم.. درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترسید.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..) عثمان قدمهایش تند و…
و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..)
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (‌میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..) خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..) جوانه زدن؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ‌ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
…..
قسمت چهل و دو: دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش!
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشتتر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود..
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند..
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.‌. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا..
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم..نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟)
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان)
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
.
قسمت چهل و سه: نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت…و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری
بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن… چقدر تاسف داشت؛حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد:(هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن:(داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: “ما برای آنکه ایران… خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم”
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم..امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد:(اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)

چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم!
درش بزرگ بود و تیره رنگ…
کلید را به طرف در برم..اما نه..این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم…
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک!…
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید…
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد… پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)؟؟
پیرمرد ایستاد:( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم:(اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت!
.
قسمت چهل و چهار:

در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی…پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد..مسئول رزرو لبخند.. کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو…
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم… نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه..اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر..مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید،‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید…
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را
هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم…زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد…درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر… اینجا فقط دانیال میخندید..و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد ..گاه میگریست…با یان تماس گرفتم…آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم:(کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد:(‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ )
هیچ وقت…
هیچ وقت.. اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود!
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم..چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم…ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر… انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد..حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت..کاش گوشهایم نمی شنید… منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد..مرد چه میکرد؟؟یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند..روبه رویم ایستاد:(خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من..مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟

پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد:(مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری تکان داد:(نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد:(مشتی قبله اینوره…سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..)پیرمرد تشکری پر محبت کرد:( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..)دختر ایستاد:( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت..نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..)
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت..سجده رفت..اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود: (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت.) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد:(سارا حالت خوبه؟)نه..خوب نبود..سکوت کردم:(سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست؟حال مادر چطوره؟؟)چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود:(از اینجا بدم میاد.) باز هم صدایش
نرم شد و حرف هایش پر از آرامش!
.
قسمت چهل و پنج:

حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ‌ پیدا کردنِ‌ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ‌ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی… چاره ایی نبود…من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ…
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ‌ کافه ی محلِ کارِ عثمان…
اینجا فقط عطرِ‌ نانِ‌ گرم بود و چایِ‌ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست…
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ‌ یادگیری زبانِ‌ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم…
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا…
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ‌ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ‌ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانسِ‌ محل در هیاهویِ‌ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ‌ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِ‌چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ‌ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت:(نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم… دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت…
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ‌ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود!! و من قلبم با فریاد تپید… ادامه دارد…

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx