رمان آنلاین نیلوفر قسمت ششم تا دهم نویسنده ساغر

فهرست مطالب

رمان نیلوفر نویسنده ساغر داستان های نازخاتون کانال رمان

رمان آنلاین نیلوفر قسمت ششم تا دهم نویسنده ساغر

رمان نیلوفر

نویسنده : ساغر

✅قسمت ششم

_ بله
خودش بود؟دهنم خشک شده بود
یکم اب دهنمو قورت دادم با من من گفتم
_سلام
_سلام ؟شما؟
_نیلوفر هستم
_نیلوفر؟اینجا ارایشگاه مردانه هست
_میدونم.اما خودتون شماره دادید
_من؟اهان .بازم؟صبر کن.امین بیا
فهمیدم اوستاش هست.یکم طول کشید تا گوشی و گرفت.اون اقا کلی باهاش بحث کرد
امین همش می گفت چشم .چشم
__بله
_سلام
_سلام و علیکم .به به چه عجب زنگ زدید.گوش ما روشن خانم
خجالت کشیدم.دستمو محکم به گوشی گرفته بودم
_خوبی
_ممنون
_کلاس چندمی؟
_سوم.یعنی امسال دیپلم میگیرم
امین زد زیر خنده.
_خوب شد گفتی
از احمقی خودم لجم گرفت
بعد یکم صحبت
برای فردا سر کوچه ی مدرسه قرار گذاشتیم
_راستی نیلوفر تنها بیا .هیچ از اون دوست منگلت خوشم نمیاد
خندم گرفت
_چرا منگل؟
_منگله دیگه.مثل اردک راه میره
خندم بیشتر شد.
_میدونی چرا عاشقت شدم؟
لبمو گاز گرفتم.تمام بدنم داغ شد
_نه
_به خاطر خنده هات
تمام بدنم انگار دون دون شده بود
صدای امین تو مغزم میپیچید
_انقدر خندت قشنگه که روز اول دیدمت گفتم این همونی هست که میخوام
ساکت بودم .دوست داشتم اون حرف بزنه و من فقط گوش کنم
انقدر گوشی و محکم گرفته بودم که کل گوشی خیس عرق شده بود
صدای در حیاط اومد
ترسیدم
_وای مامانم
پشت سر هم چند بار گفتم خداحافظ.خداحافظ
و تلفن و قطع کردم
لباس هامو جمع کردم و ریختم تو کمدم
یه بالشت پرت کردم وسط حال و روش خوابیدم
صدای قفل در خونه اومد

نگار و پارسا با سرو صدا اومدن تو خونه و بعدش مامان اومد
_ااااا وسط حال چرا خوابیدی؟شلوار مدرستو چرا درنیاوردی؟
_وای مامان .ورزش داشتیم مثل اسب دویدیم .خستم
_ناهار خوردی؟
_نه
_پاشو تا گرم کنم
با خوشحالی که مامان متوجه موضوع تلفن نشده رفتم.لباس هامو عوض کردم
کل روز استرس قرار فردارو داشتم
وسط خوندن درس غرق گل های قالی میشدم
هزار تا رویا با خودم ساختم
دنبال بهونه بودم تا پرستورو دست به سر کنم
یادم باشه پشت لبمو با تیغ بابا بزنم
ذهنم انقدر مشغول فردا بود که نه امتحان میان ترم و خوندن و نه خوابیدم
دل تو دلم نبود
هر وقت به فردا فکر میکردم
نفسم میگرفت
قلبم میزد
صبح نیم ساعت زودتر بیدار شدم و به خودم رسیدم
با لاک غلط گیر
چند تا شکل قلب رو کوله پشتیم کشیدم
با یه برج ایفل که بیشتر شبیه حرفAبود
رفتم مدرسه
پرستو جلوی در منتظرم بود
_کجایی تو؟
_حالم خوب نبود.دلم درد میکرد دیر شد
_الان خوبی؟شاید به خاطر استرس امتحان اینطوری شدی؟
_نمیدونم.خوب میشم بریم تو کلاس زنگ خورده

✅قسمت هفتم

تو کلاس بودیم
پرستو چشمش به کیفم افتاد
_این چیه رو کولت
_هیچی از بیکاریه زیاده
_حالا چرا حرف Aنوشتی؟
_خنگ خدا برج ایفل هست
_پرستو بیشتر دقیق شد
_.نقاشیتم هم اوضاش خرابه.
معلم اومد
برگه های امتحان پخش شد
برگرو نگاه کردم
هیچی یادم نبود
اگر هم یادم میومد
امین جلو چشام میومدو کل جواب ها یادم میرفت
به زور تقلب و نوشتن یه سری چرت و پرت برگمو پر کردم
نگاه به پرستو کردم
پشت برگش هم نوشته بود
حرصم گرفت از این ادم درس خون
منتظر بودم یکی برگشو بده تا من هم بلند بشم و برگمو  بدم
بعد نیم ساعت برگمو دادم
تو حیاط نشسته بودم
سه ساعت دیگه امین و میدیدم
از شدت استرس صورتم میسوخت
لبام خشک بود
پرستو سر خوش اومد تو حیاط
امتحان تموم شده بود
اومد سمت
_راستی زنگ زدی؟
_به کی
_به اون پسره
_اهان .نه .بعدا میزنگم مامانم همش خونس وقت نمیشه.
سعی میکردم پرستو متوجه ی دروغم نشه
اما دلم هم میخواست در موردش با پرستو حرف بزنم
اما نمیدونم چرا امین ازم خواست بهش نگم
ساعت کند میگذشت
زنگ مدرسه خورد
جلوی در مدرسه اینه دراوردم و شروع کردم ور رفتن با موهام
_راستی پرستو من از اون کوچه میرم.میخوام زود برم خونه .هنوز دل درد دارم
_نمیخوای از جلوی ارایشگاه رد بشی؟
_نه.حوصله ندارم میرم خونه
پرستو با تعجب نگام کرد
_حالا چرا به موهات میرسی
_نرسم؟تو خیابون دارم میرم.تو میخوای نرس
پرستو مقعنشو مرتب کرد و گفت
_حالا چرا انقدر عصبانی هستی
_حوصله ندرم.خداحافظ

از مدرسه زدم بیرون
از یه کوچه دیگه رفتم
وقتی مطمعن شدم پرستو دنبالم نیست یا نگام نمیکنه
راهمو عوض کردم و رفتم سمت مغازه ی امین
جلوی مغازه بود
داشت سیگار میکشید
تا منو دید سیگارشو پرت کرد زمین و دنبالم راه افتاد

✅قسمت هشتم

تو یه کوچیه پیچیدم
اومد تو کوچه
ایستادم
اومد روبه روم ایستاد دستشو اورد جلو
_سلام
مردد بودم دست بدم یا نه
دست دادم
دستش گرم و بزرگ بود
انگار به دستش برق وصل بود
تمام تنم میلرزید
حسی داشتم که هیچ وقت تجربه نکرده بودم
حس بزرگ بودن
همیشه با حسرت به دختر پسرها نگاه میکردم و حالا دستم تو دست یه مردی هست که نصف مردسه ارزو دارن بهش برسن
راه افتادیم
امین ببنیشو خاروندو با خنده گفت
_نمیدونستم انقدر چشمات قشنگه
قلبم لرزید
لبخند زدم
همیشه از درشتی چشمام همه تعریف میکردن
اما امین که گفت خون تو تمام بدنم انگار بیشتر جریان پیدا کرده بود
اشاره کردم به موهاش

_شماهم موهای قشنگی دارید
دست کشید رو موهاش
_خوب حرفه ام همینه
باید خوشتیپ باشیم
البته امروز برای شما بیشتر به خودمون رسیدیم
دستمو محکم فشار داد
انگار دستش رو قلبم بود
انگار راه گلومو میگرفت
ساکت شدیم
راه میرفتیم
میترسیدم کسی مارو ببینه
به عقب نگاه میکردم
خدایا ناظم مدرسه مارو نبینه
مامور مارو نگیره
حس ترس داشتم
اما نگاش میکردم اروم میشدم
_متولد چه ماهی هستی؟
_من؟
_پس کی ؟کجایی؟
_من متولد مردادم تو چی؟
_من متولد بیست خردادم.تو فکری؟
_وای چند روز دیگه که تولدته
_چند روز نه یک ماه دیگه
رسیده بودیم ته خیابون
دیر شده بود
باید میرفتم خونه
ایستادم نگاش کردم
_من باید برم
_چه حیف زود گذشت.نگفتی؟
_چیو؟
_تو فکر بودی
_میترسیدم کسی مارو ببینه
_نترس.اگه خانوادت ببینن میگم خاطر خواهشم.اگه مامور بگیره میگم نامزدشم
از حرفاش خوشم میومد.امین میدونست چجوری منو خام خودش کنه
_فردا میای؟
_اره .
_اومدی دیدی مشتری دارم شرمنده نمیتونم  بیام علی اقا گیر میده
_باشه
دستمو  محکم فشار داد
_خیلی خوشحالم خانمی مثل تو با من هست
دستمو از دستش دراوردم
خداحافظی کردم و رفتم سمت خونمون
ایستاده بود نگام میکرد
خندم گرفت
امین اولین عشق من بود
دوستش داشتم
هر روز به یه بهانه از پرستو جدا میشدم و پر میکشیدم سمت امین
تمام امتحان هام خراب کرده بودم و یه نمره بالای ده نداشتم
تو خونه ساکت بودم و تو مدرسه به فکر امین
یه روز امین گفت
_نیلو دیروز تولد دوستم حامد بود.دوست دخترش یه زنجیر طلا کادو داد بهش.کف همه بریده بود.
تو فکر کادوی تولد امین بودم
باید مثل دوستش براش سنگ تموم بزارم
از جیب بابام هر روز یکم پول بر میداشتم
پولای تو جیبیمو جمع کردم پنجاه  و چهار هزار تومن شدا بود
رفتم مغازه طلا فروشی
یه سکه ی طلا خریدم
میدونستم امین این کادورو ببینه عشقش بیشتر بهم میشه
دل تو دلم نبود که تولد امین بشه و کادوی تولدشو بدم

✅قسمت نهم

تولد امین بود
کوله پشتیمو یکم پاره کرده بودم و سکه ی امین و اون تو گذاشته بودم تا مامان پیدا نکنه
شب تا صبح از شدت ذوق و شوق خوابم نبرده بود
دل تو دلم نبود که صبح بشه و من کادوی تولد امین و بدم
دو تا امتحان هم مونده بود تا تموم بشه
همرو خراب کرده بودم
اما مهم نبود.
امین و گرمای دستش برام مهم بود
امین و حرفای امیدوار کنندش به اینده برام مهم بود.
پرستو وقتی دید چند وقت بهش محل نمیزارم و تو کلاس هم تو خودم هستم دیگه سمتم نیومد
هیچ کس دیگه برام مهم نبود
از ساعت پنج صبح تو دستشویی خونه بودمو داشتم به موهام میرسیدم
عطر خوش بوی مامان با رژ لبشو  تو کیفم قایم کردم که بعد امتحان بزنم به خودم
ساعت هفت شد و من رفتم مدرسه
برگه ی امتحان ها پخش شد
تا جایی که بلد بودم نوشتم
سرم و بالا گرفتم فقط یک ربع از امتحان گذشته
همه غرق نوشتن بودن
سعی کردم بازم هر چی یادم میاد بنویسم
اما چیزی بلد نبودم
به خودم لعنت میفرستادم که چرا درس نخوندم
از اینکه تجدید بیارم میترسیدم
بابا یه مرد عصبی هست
حتما منو با کمر بندش میزنه
از وقتی که یادمه
سر هر چیز کوچیکی من و نگار و پارسا کتک خوردیم
مامان طفلی مثل یه دیوار محکم جلومون می ایستاد تا کتک نخوریم
پارسا لکنت زبون داشت
خانواده ی بابا هیچ کدوم بابارو مقصر نمیدونستن
و حق هم بهش میدادن
مامان بارها و بارها با ساک دستیش و ما سه تا بچه  میرفت خونه ی پدرش
اما هیچ حمایتی نمیشد
یادمه من چهار سالم بود
مامان با بابا دعواشون شد
بابا منو با مامانو پرت کرد تو کوچه
تا صبح تو کوچه نشسته بودیم تا بابا درو باز کرد و رفتیم تو خونه
امین شده بود پدر من
مرد من
کسی که بهش تکیه کنم
به برگه ی امتحانم نگاه کردم
از امین میخوام بیاد خواستگاریم
حتی اگه هیچی نداشته باشه
ساعت ده بود
مراقب شروع کرد به جمع کردن برگه ها
برگمو دادم
رفتم دستشویی رژ کالباسی رنگ مامانو برداشتمو کشیدم رو لبام
عطرو زدم رو مقعنم
قلبم میزد
سکه رو دراوردم گذاشتم تو جیبم
از مدرسه زدم بیرون تو کوچه ایی که مغازه ی امین بود پیچیدم
یهو یکی صدام کرد

✅قسمت دهم

_نیلووووفر
برگشتم پرستو بود
_من میدونم با اون پسره دوستی .الکی نمیخواد قایم موشک بازی دربیاری.فقط میخواستم بگم خیلی نامردی دوستتو به یه پسر فروختی
_پرستو.پرستو
پرستو رفت سمت خیابون
داد زدم
_خودش ازم خواست….
پرستو برگشت سمتم
_چی ازت خواست؟ نگی بهم که باهاش دوستی؟ترسید بدزدمش یا دستش رو بشه
_دستش چرا رو بشه
_قبلا برام مهم بودی .الان که اینکارو کردی ارزش نداری
پرستو دوید سمت خیابون
تو دلم خالی شده بود
یعنی امین از چی میترسیده
ته کوچرو نگاه کردم
امین وسط کوچه ایستاده بود
رفتم سمتش
پاهامو با بی میلی میکشیدم سمتش
دو بند کولمو با دستم گرفته بودم
هیچ ذوقی نداشتم که برم پیشش
رسیدم به امین
دستشو اورد جلو
_سلام.خوبی.پکری.اون اردک چی بهت گفت؟
نگاش کردم .افتاب تو صورتم میزد.دستمو سایه کردم سمت چشام
_امین چرا از دوستم بدت میاد
_علیک سلام
_خوب سلام. چرا؟

_بدم نمیاد.از سرخر و مزاحم خوشم نمیاد که چی مثلا دوستت راه بیافته دنبال ما.ببخشید اینو میگم .اما دخترا حسودن تا میبینن دوستشون با یه پسر خوشتیپن زود میخوان زیرابشو بزنن.
دست امین و گرفتم و  راه افتادیم سمت پارک ته خیابون
_حالا چی بهت گفت
_هیچی مهم نیست
_ مهمه برام که چرا عشقم انقدر ریخته بهم.
از گفتن کلمه ی عشقم قلبم ریخت
باز صورتم گز گز میکرد
وارد پارک شدیم

نشستیم رو  اولیت نیمکت
سرمو گذاشتم رو بازوهاش
_وقتی تو هستی حرف مردم چه اهمیتی داره
امین دستمو گرفت و بوسید
_قربون محبت خانمم بشم
یاد کادوی تولدش افتادم
مثل فنر بلند شدم ایستادم جلوش
_عشقم تولدت مبارک
امین با تعجب نگام کرد.
_تولد؟
_اره عزیزم امروز تولدته
امین با دستش زد رو پیشونیش.
_اخ راست میگی تولدمه.اخه کسی  دوستم نداره بهم تبریک بگه یادم نبود
جعبه ی سکه رو دراودم دادم بهش
امین جعبرو گرفت
با دست دیگش منو نشوند کنار خودش
موهامو بوسید
سرم رو بازوهاش بود
جعبرو باز کرد و نگام کرد
_نیلو این خیلی پولش میشه .اخه چرا اینکارو کردی
_تو بیشتر تر از اینا ارزش داری
_تولدت ان شاالله جبران میکنم
_نمیخوام جبران.فقط یه چیزی میخوام
امین نشست رو کف زمین و گفت تو هر چی میخوای بگو
من برات انجام میدم
دستای بزرگ امین و تو دستم گرفتم.نگاش کردم
مردد بودم بگم یا نه
باید بگم
نمیخوام از دستش بدم
نمیخوام به جز امین کسی دیگه وارد زندگیم بشه
_امین با من ازدواج میکنی?

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx