رمان آنلاین نیلوفر قسمت پنجاه و یکم تا پایان داستان

فهرست مطالب

رمان نیلوفر نویسنده ساغر داستان های نازخاتون کانال رمان

رمان آنلاین نیلوفر قسمت پنجاه و یکم تا پایان داستان

رمان نیلوفر

نویسنده : ساغر

✅قسمت پنجاه و یکم

درو باز میکنم حسین بود و پشت سرش مادرش
_اخه تازه عروس شوهرشو بیرون میکنه؟
_من بیرون نکردم.
_پس ساعت یک شب تو خونه ی من چیکار میکنه
_من گفتم چرا کار نمیکنی
_سر کار هم میره اونوقت نگی چرا خونه نیست چرا اهمیت بهم نمیده.حسین کار داره فقط خواست یکم بیشتر کنار تازه عروسش باشه
شوکه بودم که حسین مادرشو دخالت داده.مادر حسین بعد کلی نصیحت  میره خونش
اما ناراحت بودم.حسین هر اتفاقی میافتاد به مادرش میگفت و کمک میخواست
بعد دو روز حسین رفت سوپر مارکت دوست باباش برای کار
تا دوازده شب سر کار بود صبح ها  تا دوازده ظهر خواب بود .اوایل سعی میکردم از سر کار میاد بهترین میز و براش چیده باشم تا خستگیش در بره
اما همیشه میگفت غذا خوردم .
یا بهونه ی طعم غذارو میگرفت
از لوس بازی هاش خسته شده بودم
از بهونه گیری هاش مدام باید نازشو میخریدم .مدام باید مراقب بودم تا قهر نکنه
یک سال اینطوری گذشت
مامان و بابا دیگه نمیتونستن باهم زندگی کنن
مامان متوجه میشه تمام اموال بابا به نام مادرش هست دیگه طاقت نیاورد و مهرشو اجرا میزاره
مامان میگفت این همه سال کتک خوردم تا ثابت کنم دوست دارم اما تو فقط منو به اسارت گرفته بودی.الان هم که میبینم هر چی داری به نام مادرته
بابا هم میگفت اون خونه ایی که مال من بود و قسطی دادم به پدر مادرت و اخرش هم پولی نگرفتم ازشون همون بستون هست
خونه ی خودم یه مشکل داشتم و خونه ی خانوادم یه مشکل دیگه.
خانواده حسین بعد شنیدن این حرف حسابی رفتارشون با من تغییر میکنه
یه بار تو مهمونی پاگشای دختر دایی حسین بودم
مادر بزرگ حسین سراغ مامانمو میگیره
مادر حسین یهو میگه  وای چقدر بده .دلم برای اون دوتا طفل معصوم میسوزه که مثل گوشت قربونی شدن.
بغضم میگیره
به حسین نگاه کردم
بی خیال مشغول خوردن سیب بود
گریم گرفت
رفتم سمت اتاق خواب
خاله ی حسین میگه ای وای چی شد
مادر حسین میگه
_حسین برو پیشش .الان ضربه خوردس .حالا بچم حسین باید همش  وسط کش مکش های اونها  هم باشه
هر روز زندگیم شده بود زخم زبون
خسته بودم
یه روز مادر شوهرم ناهار دعوتم میکنه خونش
برام عجیب بود که میگفت پرستو هم هست
از خونه زدم بیرون
کوچه ی دوم که رسیدم یه صدای اشنا صدام زد

✅قسمت پنجاه و دوم

_نیلوووووو تویی
برگشتم سمت صدا.امین بود.نفسم تو سینه مونده بود
اومد کنارم
بوی عطر قدیمیشو میداد
قلبم تند تند میزد
مثل اون موقعه خوشتیپ با مدل موی جدید
_سلام خوبی
_وای نیلو چقدر عوض شدی .سه سال میشه ندیمت؟
دستمو میبرم بالا و حلقمو نشون میدم
_ازدواج کردم
_واقعا؟خوب خوشگلی رو هوا بردنت
امین زد زیر خنده.
ناراحت شدم
نگاش میکردم
اخ چقدر من این بشر و دوست داشتم کسی که باعث شد امتحانمو بد بدم و گند بزنم به زندگیم
حالا جلوم هست و داره حرف میزنه و من هیچ نفرتی ازش ندارم
_نیلوفر .چی شد یهو اون روز رفتی.مامانم اومد بالا دنبالت نبودی؟
_من همه چیز و شنیدم.
_مثلا چی؟
_تو دورغ گفته بودی با یکی از بچه های مدرسه هم بودی
_جدی؟هههه؟ببینم تو از مدرسه تعطیل میشدی با کی بودی همش
_خوب با تو
_پس من دوتا نبودم با یکی دیگه باشم؟کل وقتم با تو پر میشد درسته؟
_پس مادرت چی میگفت؟
_باید ببینی به کی اعتماد داری؟من یه شماره به یه دختر دادم ول کن نبود .بعد چند وقت خود دختره بی خیال شد
امین راست میگفت کل اون روزا امین با من بود.اخ چقدر من خرم.
از کنارش رد شدم و رفتم جلوتر
_امین خوشحال شدم دیدمت .باید برم خونه مادر شوهرم
_اگه یکم درست فکر میکردی الان باید میمومدی خونه مادر من نه یکی دیگه.
دستمو به نشانه خداحافظی بالا بردم .میخواستم برم که صدام کرد
_نیلوفر .این شماره موبایل من هست.هر وقت خواستی یه زنگ بزن
نمیدونم چرا شماررو گرفتم .نگاش کردم کل بدنم میلرزید
کاش میشد میرفتم بغلش و درد این چند وقت و بهش میگفتم
شوک هایی که پی در پی به بدنم وارد میشد و خورد میشدم اما همدردی نداشتم
رسیدم خونه ی مادر شوهرم
پرستو نیم ساعت بعد اومد
مدام مادر شوهرم خانم دکتر صداش میکرد
پرستو رشته ی دندان پزشکی قبول شده بود و ترم دوم بود
پرستو کنار دختر خاله های حسین نشسته بود و میخندید
کاش منم درس میخوندم کاش عاشق نمیشدم
الان اون خوش هست و من درگیر
موقع ناهار شد
داشتم سالاد میخوردم که پرستو نزدیک من شد
_خوب خوب خوب نیلوفر خانم خوش میگذره
_خداروشکر .عالی میگذره
پرستو صداشو پایین اورد و گفت
_ازت نفرت داشتم .اما الان ممنونت هم هستم.هههه.به جای حسین میتونم با یه دکتر ازدواج کنم
حالم بد شد
تمام بدنم میلرزید
از خودم از حسین از همه متنفر شدم
اخ که چقدر بدبختم
باید خودمو خلاص کنم از این جهنم

✅قسمت پنجاه و سوم

روزی که به امین زنگ زدم یه روز خیلی بدی بود
انگار همه ی دنیا دست به دست هم داده بودن تا منو بکشونن سمت امین
از خودم دفاع نمیکنم
اما شاید هر کسی جای من بود همین کارو میکرد
اون روز صبح مامان اومد برای خداحافظی
با پول مهریه اش یه خونه تو شمال خریده بود و میرفت اونجا
پارسا رو بغل کردم
کسی که قرار بود محافظش باشم
اما الان خودم دنبال یه محافظ بودم
از مامان دلخور بودم
با رفتنش زندگی همه ی مارو خراب میکرد
حسین از اتاق بیرون نیومد برای خداحافظی
انگار شرم داشت
در خونرو که بستم
نگاه کردم به کل خونه
یادمه مامان برای خرید تک تک وسایل خونم وقت و دقت گذاشت تا من سربلند باشم
به حدی قشنگ جهیزیه منو چید که هنوز هر عروسی میشه میگن جهاز نیلوفر یه چیز دیگه بود
حسین از اتاق اومد بیرون
شکمش بزرگ شده بود
اگر من  جای حسین  بود حتما میگفتن حاملم
_رفت؟
_اره.چرا نیومدی خداحافظی
_باید یکی به مادرت بفهمونه کارش اشتباه هست
_با نیومدنت.با خداحافظی نکردنت.؟
_اره .الان من جواب فامیلمو چی بدم .سر پیری مامان بابات یادشون اومده طلاق بگیرن
_اگه مامانت دهنشو ببنده کسی نمیفهمه
_حسین نمکدون روی میزو برداشت و پرت کرد سمتم
_اگه مادر تو ،تو جونیش خودشو اویزون عموت نمیکرد این رسوایی نمیشد
_خفه شو.زندگی و گذشته ی مادرم به تو ربطی نداره
_پس حقشه محل سگ نزارم بهش
_خیلی پستی حسین
_تو پستی.ریختشو از گور دراوردنش.تو هم عین مادرت اویزون هستی.یادته تو کوچه یقه ی منو گرفته بودی تا بگیرمت
_چی میگی.خجالت بکش.من کی اصرار کردم با من ازدواج کنی
_اره خرت از پل گذشته الزایمر گرفتی.ههه.یادته بال بال میزدی برای شوهر.گولم زدی
_انقدر بچه هستی که گول بخوری.؟اره لیاقتت دختر داییت بود
_یه موی گندیدیه پرستو شرف ارزشش ببشتر از تو هست
حالم بد بود.حالم ازش بهم میخورد.به جای اینکه کنارم باشه .شده نمک رو زخمم.
رفتم تو اتاق.بیست سالم بود و تو این مدت همرو از دست دادم
امین
مامان و پارسا و نگار
حالا هم حسین
حالم ازش بهم میخورد
وقتی امین رفت
رو تخت دراز کشیده بودم
بغض داشت خفم میکرد
داشتم به همه چیز فکر میکردم
دلم یکیو میخواست باهام حرف بزنه
یاد امین افتادم
شماره موبایاشو از تو کیفم برداشتم و زنگ زدم بهش
_سلام.خوبی.وقت داری باهات حرف بزنم
یک سال با امین بودم
تلفنی و گاهی هم میرفتیم کافه
من باز عاشق امین شده بودمو روز به روز از حسین دورتر میشدم
دیگه کم کم ساز جدای و زدم
و حسین راضی شد
بعد اخرین دادگاه ما و معلوم شدن مهریه و …..ما طلاق گرفتیم
از دفتر محضر که بیرون اومد
حس دوگانه ایی داشتم انگار شک داشتم
اما کاری که شده بود و خودم خواسته بودم
بعد طلاقم امین ازم خواست فعلا صیغش بشم
_چی ؟صیغه.یعنی چی امین ؟
_عزیزم.خوب خانوادم و باید اماده کنم
_خوب اماده کن
_من دارم مغازه میخرم.بابام داره کمک میکنه.اگه حرف ازدواج و الان بکشم وسط به هوای خرج عروسی میکشه کنار
_من عروسی نمیخوام.
_خرج دیگه که داریم.طلا و رهن خونه
_خونه ی من که هست؟
_مغازه هم مهمه مخصوصا من که کم دارم.
نیلوفر صبر کن .خواهش میکنم.بزار با دست پر بیام
مجبور شدم صیغه ی امین بشم خونمو اجاره دادم و یه جای دیگه اجاره کردم
امین میومد خونمو و بعد چند ساعت میرفت
بعد سه ماه کلافه بودم
انگار امین منو نمیخواست و هنوز هم مغازه نخریده بود
انگار منو میپیچوند
یه شب ساعت دوازده شب زنگ خونمون زده میشه
امین بود.تعجب کرده بودم
در و زدم استرس داشتم
امین هیچ وقت این موقع نمی اومد

✅قسمت پنجاه وچهارم

 

_امین ؟خوبی ؟چی شده؟
امین اومد تو .لباس خونه تنش بود.موهای بهم ریخته.انگار گریه کرده بود
_با خانوادم دعوا کردم
_چرا اخه؟
_گفتم طلاق گرفته هستی .گفتن مغازه بی مغازه
_واقعا؟
امین گریش گرفت.نشست رو زمین
مونده بودم چیکار کنم
_امین .ایرادی نداره.بعدا مغازه میخری
_من کلی ارزو دارم.کلی برنامه داشتم.نیلوفر من شکست خوردم.
بلندش کردم
امین خودتو نباز چیزی نشده .حالا اجاره میکنیم
_نیلوفر من هیچی ندارم.در ضمن با این قیمت اجاره کنم چقدر در میارم که پول اجاره و خرج زندگیم بشه.
یکم شربت برای امین درست کردم
نمیدونستم چی بگم
نشستم کنارش
_خوب چیکار کنیم
_نمیدونم.کاش یه چیزی داشتم میفروختم
فهمیدم امین خونه منو میخواد
_خوب میخوای خونمو بفروشم .مغازه به نامم بزنی
_خونتو.اره اما مغازه ارایشگاه مردونه.کلی بگیر و ببند داره
نگاش کردم
نمیدونستم چی بگم
_حالا بخوابیم.فردا در موردش فکر میکنیم.
امین مهربون شد.اصلا اون حالت قبلی و نداشت
تا صبح فکر کردم
به همه چیز به خانوادم
به حسین به امین
من با حسین هم قبل امین به خط پایان رسیده بودم
فقط دنبال یه بهانه یا یه همراه بودم
پس دلیلی برای موندن نداشتم
صبح امین بیدار شد
موقع صبحانه نشستم رو به روی امین
_امین من تصمیمو در مورد مغازه گرفتم.
_خوب عزیزم .بریم دنبال مغازه ؟
_نه من یه زن مطلقه هستم.پس تا اخر عمرم وقت دارم منتظرت بمونم
به نظر من تو پولاتو جمع کن .چند سال بعد مغازه خریدی باهم ازدواج میکنیم
من هیچ عجله ایی ندارم
دوست هم دارم
البته بدون مغازه هم باشی من کنارتم من دوست دارم به ارزوت برسی و میدونم با من باشی خرجت زیاد میشه
اما شرمنده خونه رو نمیتونم بفروشم
_امین نگام کرد.خیلی خونسرد اخرین لقمه ی نیمرو شو خورد
بلند شد
نگاش میکردم منتظر همچین عکس العملی نبودم اما امین ساکت بود
امین با دستمال دهنشو پاک کرد
و رفت سمت در خونه
_اگه خونتون بدون من دوست داری .اکی برای همیشه خداحافظ بمون تنها تو خونت اگه میفروختی و مغازه میخریدیم.زندگی عاشقانه ایی داشتیم.حیف .حیف که به من اعتماد نداری و من زندگی بدون اعتماد نمیخوام.
.
امین رفت بیرون
خواست درو ببنده که دوباره برگشت
بازم فکراتو کن خداحافظ.
.

✅قسمت پنجاه و پنجم (پایانی)

امین رفت بیرون
خواست درو ببنده که دوباره برگشت
بازم فکراتو کن خداحافظ.
.
درو بست
تنها بودم
امین هم منو گذاشت و رفت
همیشه از تنهایی میترسیدم
وسط تابستون سردم بود
حالم بد بود
نشستم رو صندلی
جایی که چند دقیقه پیش امین نشسته بود
من بیست و چهار سالم بود
کلی راه پیش رو دارم
کلی ارزو
شاید با امین هم میباختم
تلفن زنگ زد
بابا بود
_سلام خوبی دخترم.تنهایی.نمیای پیش من.تا کی میخوای بمونی تو اون خونه تنها
بیا با مادر بزرگت و بابا بزرگت دور هم هستیم
اصلا میخوای شام بریم بیرون
_بابا
میشه یه خواهشی کنم
_تو جون بخواه بابا
_میشه بیای خونه ی من زندگی کنی.

پایان

1.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
10 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
10
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx