رمان آنلاین نیلوفر قسمت چهل و یکم تا چهل و پنجم

فهرست مطالب

رمان نیلوفر نویسنده ساغر داستان های نازخاتون کانال رمان

رمان آنلاین نیلوفر قسمت چهل و یکم تا چهل و پنجم

رمان نیلوفر

نویسنده : ساغر

✅قسمت چهل و یکم

حسین راضی شد که طلاق توافقی بگیریم
سه روز به اولین جلسه مشاوره دادگاه ما مونده بود
امین زنگ زد و بهم گفت با خانوادش یک هفته میره مسافرت تا اونارو راضی کنه برای ازدواج با ما
_مگه صحبت نکردی با خانوادت؟
_چرا .اما نگفتم طلاق گرفتی؟گفتم یکیو دوست دارم .قبول کردن نترس حل میشه
_امین من و یک ساله سر کار گذاشتی؟.تو که گفتی مادرت منتظره منو ببینه؟
_خوب اره از خداشه تورو ببینه.حتی عکستو دیده.اما نمیدونه طلاق گرفتی
_اه .امین انقدر طلاق گرفتنمو تو سرم نزن
_عزیز من.من فقط گفتم…اصلا ول کن.خودم حلش میکنم.برم وسایل جمع کنم.دفعه دیگه با سبد گل و شیرینی میام دیدنت.
دلشوره داشتم.این روزها که تنها بودم بیشتر به یکی احتیاج داشتم
اما امین هم نبود.
مامان هم بعد طلاقش رفته بود شمال شهر خودش زندگی کنه.بهش تا حدودی از زندگیم گفته بودم.اما جریان طلاق و نگفته بودم
روز دادگاه شد
تو سالن نشسته بودم
ادمهای متفاوت همه اخمو
انگار همه دوست داشتن یکیو بزنن
رو صندلی نشستم و منتظر حسین شدم.
یاد زمانی افتادم که با مامان بابا دادگاه رفته بودم
میخواستم پارسا و نگار و نگه دارم برای رای دادگاه
بابا با موهای بهم ریخته رو صندلی نشسته بود
مامان تمام وجودش کینه و نفرت بود
پارسا پشت من قایم شده
رفتم سمت مامان
_مامان چرا اخه؟به ما فکر نمیکنی؟
_تو که شوهر کردی .سر زندگیت هستی.این دوتا هم ناراحت نباش مثل تو یکی و پیدا میکنن و منو ول میکنن
_نیلوفر ،بابا بیا اینجا.
رفتم سمت بابا
_دخترم میشه انقدر اصرار نکنی.این یه زندگی پوشالی بوده.بناش از اول غلط بوده.بزار تموم بشه.مادرت تیرش به سنگ خورده حالا طلاق میخواد.
مامان کیفش و بغل کرده بود اومد سمت ما
_تیر من به سنگ خورده؟پدر منو دراوردی.چقدر توهین .چقدر تهدید.
بابا پوزخند میزنه
_هه.پس چرا وقتی فهمیدی اموالم به نام مادرم هست داغ کردی.چرا تا الان طلاق نمیخواستی؟
_به خاطر اینکه فهمیدم فقط یه حمال میخوای.یه کسی که کار کنه بچه نگه داره حرف بزنه زیر پات له بشه
_زبون تو مثل نیش ماره .باید وقتی فهمیدم چه کثافتی هستی لهت میکردم
_بسه .تورو خدا بسه
گریم میگیره رو صندلی میشینم
بابا میاد کنارم .موهامو میبوسه
_انقدر به فکر خودتی که نمیگی این بچه به خانواده شوهرش چی بگه
از جام بلند شدم.با استینم اب بینیم و پاک کردم.
_به من فکر نکنید.فقط خواهشا به خودتون فکر کنید یک عمر مثل سگ و گربه زندگی کردید.به این دوتا فکر کنید وسط جنگ بزرگ شدن
اسم مامان و بابا رو صدا کردن
رفتن تو اتاق درو بستن
زندگی ما کلا تغییر کرد
پارسا و نگار مثل بچه گربه کنار صندلی نشسته بودنو و تو خودشون رفته بودن
یاد حرفهای مامان بزرگ افتادم
بعد هجده سال فهمیدم کی مقصره

✅قسمت چهل و دوم

اون روز حسین با مادرش اومده بود
مثل همیشه تو مشکلاتش مثل بچه مدرسه ایی ها مادرش همراهش اومده بود
تو اتاق مادرشو راه ندادن
بعد تموم شدن جلسه و گذاشتن قرار بعدی از اتاق اومدم بیرون
مادرش دنبالم تو سالن راه افتاد
_تو چشمت دنبال خونه ی بچم بود.تو نمک به حروم هستی .حسین چی کم گذاشت برات؟ .هان جواب منو بده.؟
عصبانی شدم
برگشتم سمت مادرش
_چی کم گذاشته؟همه چی.محبت .عشق .همش چسبیده به شما.همش دخالت .همش خورده فرمایش.تا حالا شده یه بار سنگ صبورم بشه.همش خستس.همش مریضه.همش ننم ،بابام
_اوه .چه زبونی هم داره.اره دیگه ننت خوب بلد بود چجوری یادت بده چجوری تو دادگاه مظلوم نمایی کنی.خانوادگی کلاشین.
مچ دست مادرشو محکم گرفتم.تعجب کرده بود.اما از چشمام خوند یک کلمه حرف بزنه دستشو میشکونم.دیگه هیچی برام مهم نبود.دنبال ارامش میگشتم.بیست و یک سال هست که دنبال ارامشم.
حسین اومد سمتم.دستمو گرفت
_نیلو برو.شر درست نکن
تو چشماش نگاه کردم.ریشاش بلند شده بود.دیگه اون هیکل ورزشی و نداشت.شکم اورده بود.حسین توان چرخوندن زندگی و نداشت.حسین از زندگی چیزی نمیدونست.مادرش بیست و چهار ساعت مراقبش بود.همش راهکار میزاشت جلوش.نمیزاشت اب تو دلش تکون بخوره.حسین شاگرد سوپر مارکت بود.اما گاهی نمیرفت.کمک مالی پدر مادرش نمیزاشت که مرد بار بیاد
اوایل به باشگاه اهمیت میداد اما کم کم دوست بازی هاش شروع شد مخالفت زیاد من در مورد دوستی هاش باعث شد که بیشتر مجردی بیرون بره و من تنهاتر بشم.هر وقت به مادرش اعتراض میکردم میگفت تو خونرو حتما براش جهنم کردی بچم پناه برده به دوستاش.هر وقت حسین و می دید شروع میکرد به قربون صدقه رفتن.
_مادر چقدر خسته هستی بمیرم بچم معلومه خوابش کمه.
تا پارسال که اتفاقی امین و میبینم و از تنهایی به اون پناه میبرم.
دست مادر حسین و ول میکنم
با عصبانیت تو چشمای حسین زل میزنم
_ببین برای ازدواج بعدیت میگم که مثل الان که مادرت مثل اسپند بالا پایین نپره.یکم مرد باش.زندگیتو خودت درست کن.زندگیتو از رفیق و ننت به زن و بچت اختصاص بده اونوقت خوشبختی.
از در دادگاه میزنم بیرون.بغض داشت خفم میکرد.تاکسی میگیرم
تو تاکسی که میشینم راننده میپرسه کجا برم.
بابغض ادرس خونه ی مامان بزرگ و میدم.اونجا بابا هست .دلم نمیخواست تنها باشم.نمیخواستم تمام خاطرات تلخ زندگیم روم بتازن.خسته بودم.اتوبوس خاطرات منو له کرده بود.دلم محبت میخواست عشق میخواست.رسیدم جلوی در خونه ی مامان بزرگ .یاد اون روز میافتم که رو مبل خونه ی مامان بزرگ  فرو رفته بودم

✅قسمت چهل و سوم

_کسی میدونه تو اینجا هستی؟
_فقط حسین میدونه؟
_حدس میزدم .مادرت اگه میفهمید قلم پاتو میشکوند؟
_خوب .من اومدم بشنوم.خواهشا فقط راستشو بگید؟
مامان بزرگ تکیه میده به صندلی
سکوت کرده بود تو خودش بود.حالت چهرش عوض شده بود.بر میگرده سمتم اما نگاهش رو زمین بود.
_من عاشق خونه ی قدیمیمون بودم.
خونه ای که یه حوض وسطش بود غرق گل و گلدون بود
پدربزرگت بارها گفت از اون محل بریم.میتونیم بالا شهر یه جای خوب بخریم.اما من هر بار میگفتم نه .ما اینجا رشد کردیم.تو اینجا درس خوندی وکالتتو گرفتی.اینجا خیلی خاطره داریم.مسعودم و سعیدم اینجا دنیا اومدن
کجا بریم ؟من از غریبی خوشم نمیاد.
کاش حرف پدر بزرگتو گوش کرده بودم و از اونجا رفته بودیم.
مسعود دانشگاه میرفت ،شده بود الگوی کل بچه های محل.اما سعید برعکس،شر بود هر چی میخواست باید برای اون میشد.بارها مچشو گرفتم که داشت از کیفم پول برمیداشت تا یه چیزی برای خودش بخره.سعید هیجده سالش بود و مسعود بیست و سه سالش.
بابا بزرگت یه خونه سر همین کوچمون خرید گفت برای بچه ها حالا هر کدوم زودتر زن گرفت.اما بیشتر منظورش رو مسعود بود که سنش بالاتر بود و یک سال دیگه درسش تموم میشد .
یه روز همسایمون اقای فیروز میاد دم خونمون
برای پدر بزرگت ماجرای فامیلشون که وضع مالی خوبی نداره رو تعریف میکنه و ازش میخواد که با کرایه کمتر اون خونرو اجاره بدیم.پدر بزرگت قبول میکنه و خونرو با نصف قیمت اجاره میده
یک ماه بعد خانواده ی اقای قادری میان تو اون محل.
.
یه روز سعید موقع خوردن صبحانه گفت
_مامان دختر مستاجرمون و دیدی ؟کل پسرای محل میخوان مخشو بزنن.
با قاشق زدم پشت دستش
_درست صحبت کن.یعنی چی مخشو بزنن.خجالت بکش.
سعید ناراحت میشه و بلند میشه
_ادم نمیتونه باهاتون راحت باشه.
اون حرف سعید منو کنجکاو کرد که حتما برم ببینمش
یه روز کیک کشمشی میپزم و میبرم جلوی در خونه ی اونها
در میزنم
بعد چند دقیقه در خونه باز میشه و من به حرف سعید پی میبرم
یه دختر چشم ابی با موهای خرمایی .در و باز میکنه
همون اول گفتم این به درد مسعود من میخوره .خوشبختی بچم با گرفتن فرانک کامل میشه.
اما نمیدونستم که خودم دستی دستی بچه هامو بدبخت میکنم

✅قسمت چهل و چهارم

سعید دیگه غیر قابل کنترل شده بود
مدام از کیف منو مسعود و پدرش پول برمیداشت
اگه حرفی میزدیم دعوا راه مینداخت
پدرش تو این فکر بود که سربازی بفرستتش تا شاید ادم بشه
میترسیدم معتاد شده باشه
جیباشو میگشتم و چند باری هم تعقیبش کردم که خونه ی یکی از همسایه ها میرفت
پسر اون همسایه بچه ی خوب و درس خونی بود
اما برام عجیب بود پول برای چی میخواست.
یک ترم مونده بود تا درس مسعود تموم بشه و سعید و هم با دعوا میفرستیم سربازی
یه روز خانم قادری ختم انعام میگیره تو خونش و من با مشورت پدر بزرگت همون جا از فرانک خواستگاری میکنم برای مسعود
خانم قادری یکم دست پاچه میشه و میگه باشه بعدا بهتون خبر میدیم
رفتارش خیلی عجیب بود و بعدش با عصبانیت فرانک و میبره تو اتاقش و وقتی هم بیرون میاد صورتش قرمز بود
من اون موقع فکر کردم زمان و موقع بدی خواستگاری کردم و اونا ناراحت شدن
دو روز بعد مراسم میرم دم خونشون و به مادر فرانک میگم اگه اجازه بدن با حاج اقا بریم خونشون برای خواستگاری
مادر فرانک قبول میکنه
شب میریم خواستگاری
شرط ازدواج فرانک این بود که خونه رو به عنوان مهر بدن بهش
اما حاج اقا گفت معادل قیمت خونه رو مهر میکنن و خودشون هم تو همین خونه بعد ازدواجشون زندگی میکنن
همه چیز یهو جور شد
فرانک بله داد
سعید رفته بود اموزشی  و این ها هم اصرار داشتن که اخر ماه که یه مناسبت بود حتما عقد کنن
مسعود که خیلی فرانک به دلش نشسته بود قبول میکنه که عقد کنن
هر چی گفتم بزار سعید بیاد
گفت نه فرانک راست میگه عقد میکنیم جشن عقد و میزاریم وقتی سعید اومد
اینطوری محرم هم هستیم و راحت میریم خرید هامونو انجام میدیم

✅قسمت چهل و پنجم

تو محضر مسعود عقد میکنه.مامان فرانک انقدر استرس داشت که ما هم استرس گرفته بودیم
انگار یه چیزی داشتن مخفی می کردن و ما بی خبر بودیم.
سعید زنگ زد
_چه خبر مامان جونم
_خبر خوشحالی و شادی
_ااا به سلامتی چی شده
_مسعود زن گرفته
_زن گرفته ؟یعنی چی؟بدون من ؟چقدر زود
_خوب یهویی شد .دیگه قسمت بود
_خوب کیو گرفته؟
_کی میای؟سوپرایزه.خیالت راحت بهترین دختر شهرو گرفتم
_من اخر ماه میام.خیلی نامردید بدون من جشن گرفتید؟
_جشن نگرفتیم .محضر عقد کردن.جشن و گذاشتیم تا تو بیای
_دستتون درد نکنه انقدر بهم احترام گذاشتید.یه رقصی کنم برای داداشم.خوب مامان جونم کم کم اماده باش منم زن میخوام
_قربون پسر گلم .باشه .اومدی هر کیو بخوای میگیرم برات.
.
.
نزدیک جشن مسعود بود که سعید از پادگان اومد
وقتی فهمید فرانک زن مسعود هست حالش بد شد
از خونه زد بیرون
فهمیدم گند زدم
اما نمیدونستم چقدر
فکر میکردم یه عشق یه طرفه هست
سه روز از فرانک خبر نبود
از مسعود سراغشو گرفتم
_چرا فرانک نمیاد؟نکنه از ما دلخوره
_دلخوری؟نه مامان روش نمیشه بیاد
_وااا چرا مادر؟
_از پله افتاده گوشه ی چشمش کبود شده.میگه از قیافه افتادم .
_ای وای .الان حالش چطوره
_خوبه.این برنامه جشن خیلی اذیتش کرده .هر روز لاغرتر میشه.اون شب خونشون بودم کابوس دید کلی جیغ و داد کرد
_خوب طفلی میخواد همه چی خوب پیش بره استرس داره.
تا روز جشن فرانک خونمون نیومد و سعید هم همش تو اتاقش بود یا بیرون میرفت
روز جشن شد
قرار شد خونه ی فرانک مردونه بشه و خونه ی ما زنونه
برو بیا بود و شلوغ بود
تقریبا هوا تاریک شده بود
یکی از همسایه ها ازم ظرف بیشتر خواست
رفتم تو انباری که ظرف های قدیمی و در بیارم
سعید اونجا بود
تعجب کردم
_اینجا چیکار میکنی ؟
اومدم یه چیزی بردارم
_تو انباری؟چی میخوای؟
_هیچی ولش کن
رفتارش خیلی عجیب بود اما انقدر سرم شلوغ بود که پیگیر نشدم
وسط مراسم یهو صدای جیغ اومد همه ریختن تو کوچه
از پنجره ی اتاق فرانک اتیش بیرون میزد
مردا  سعی میکردن با خاک باغچه و اب،
اتیشو خاموش کنن که یک ساعت طول کشید
جشن عقد مسعود خراب شد
دیگه کسی رمق نداشت بمونه تو جشن و همه رفتن
فرانک خیلی گریه میکرد و مسعود عصبانی بود
اتش نشان ها گفتن انگار کسی تو اتاق فرانک سیگار کشیده و یادش رفته خاموش کنه
فرانک قبول نکرد خونه ی ما شب بمونه و با مسعود رفتن خونشون
ساعت یک شب سعید پیداش شد
انگار مست کرده بود
قهقه میزد و بادا بادا مبارک باد میخوند
بردمش تو زیر زمین
_اینجا کپه مرگتو بزار .بابات بفهمه میکشتت
_چرا.منو بکشه؟؟جشن داداشمه.نباید خوشششششش باشم؟زن خوششششگل گیرش اومده .
_خفه شو.ادم در مورد زن داداشش اینطوری حرف نمیزنه
_اره راست میگی زنداداشم مثل نااااااموسم هست.مثل همین تفنگی که تو پادگان دادن بهمون .بهمون گفتن ناموسمون هست.اما یکی فرداش با همین ناموسش خودشو کشت
_چرت نگو .بخواب
انقدر اعصابم خورد بود که تو زیر زمین ولش کردم و اومدم بالا
انقدر غصه ی مسعود و میخوردم که سعیدم یادم رفته بود .

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx