رمان آنلاین نیمه شبی در حله قسمت ۶تا ۱۰

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین نیمه شبی در حله قسمت ۶تا ۱۰

نویسنده:مظفر سالاری

داستانهای نازخاتون

داستانهای نازخاتون:

🔹 #قسمت_ششم

 

……… پدر بزرگم چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا در آنجا بهترین نمونه های جواهرات و زیورآلات خود را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد.

 

این نخستین بار بود که خانواده ی حاکم قرار بود با پای خود به مغازه بیایند و همه چیز را از نزدیک ببینند و چیز هایی را انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داده بود که حتی کارگاه و زیر زمین را هم مرتب کنند. بعید نمی دانست که خانم ها هوس کنند از روی کنجکاوی، آنجا را هم ببینند.

 

ابتدا دو خدمتکار سیاه پوست وارد مغازه شدند و به کارگاه و زیر زمین سرک کشیدند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر از زیر رداهایشان مشخص بود. خانم ها که آمدند، خدمتکارها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند.

 

خانم ها تقریبا” بیست نفری می شدند. به نظر می آمد همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه نیز بین آنها بودند. حاکم چند دختر داشت که جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند. می شد فهمید که همه آنها آمده بودند.

 

همه خانم ها عقب تر از همسر حاکم می ایستادند و احترام می گذاشتند، مگر دخترهای او که بدون توجه به مادر، با قیل و قال فراوان، به جواهرات و زینت الآت اشاره می کردند و در باره ی زیبایی و ارزش آنها نظر می دادند.

 

جز سه زن خدمتکار، سایر خانم ها صورت هایشان را با حریرهای نازکی پوشانده بودند و تنها چشم هایشان آشکار بود.

 

آنچه توجهم را جلب کرده بود این بود که احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا” هم دیده ام. او در این دو هفته ی اخیر، چند بار به مغازه آمده و جواهرات گران بهایی خریده بود. پدربزرگ می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است.

 

بادیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است؛ زیرا هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود.

 

با خود گفتم: با این علاقه ای که به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که با او ازدواج خواهد کرد! بعد به ذهنم رسید زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که او دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.

 

می دانستم که نامش قنواء است. تمام جوانان حلّه این را می دانستند.

مشهود بود که دختر ماجراجویی است و گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زند. حتی شنیده بودم که چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار، دست فروشی کرده است.

 

هنگامی که طرح هایم را به همسر حاکم نشان میدادم، قنواء کنارش ایستاده بود و به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش نیز از پشت سر او گردن می کشیدند.

 

همان طور که حدس زده بودم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، مورد توجهشان قرار گرفت.

 

قنواء به من چشم دوخت و گفت: من یکی از اینها را می خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.

شبحی از لبخندش را دیدم. حس کردم دارد از موقعیت خودش لذت می برد.

 

معلوم بود که ویژگی هایش برای مادر و خواهرانش، دوست داشتنی و احترام آمیز است. بیش از حد به او میدان داده بودند و خیال می کرد که میتواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود.

 

سرانجام، زمانی که خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند، ما به اندازه فروش یک هفته به آنها جنس فروخته و یا سفارش گرفته بودیم.

 

همسر حاکم به پدر بزرگم گفت: پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.

 

پدر بزرگم تعظیم کرد. زن ها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی را به مادرش یادآور شد و او گفت: ضمنا” ما به استادی احتیاج داریم که بتواند جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهند، مرمت کند.

 

حمل آن جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. بنا بر این فردی که انتخاب می شود باید مدتی در دارالحکومه مشغول به کار شود.

 

پدربزرگ به علامت فکر کردن، لب ورچید و گفت: نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را به خوبی می شناسد و در مرمت و تعمیر نیز استاد است.

 

قنواء گفت: بهتر است این یکی را بفرستید و به من اشاره کرد.

— دوست دارم طراحی کردنش را ببینم.

مادرش مرا ورانداز کرد و پرسید: کار این جوان چطور است؟

 

پدربزرگ‌ از زیر چفیه، پشت گوشش را خاراند و گفت: اسمش هاشم است. من پدر بزرگش هستم. در حلّه، استاد زرگری مانند او نیست. زیباترین کارهایی که خریدید، کار اوست؛ اما دوست ندارم از من دور شود.

 

قنواء گفت: ما هم دوست نداریم گنجینه های دارالحکومه را به دست هر کسی بدهیم.

مادرش به راه افتاد تا از مغازه بیرون برود.

— اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می گیریم. از پس فردا بیاید.

 

دستمزدش هم پس از پایان کار، پرداخت خواهد شد.

قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: انگشترم را باید در آنجا بسازی دوست دارم طرز کارت را ببینم.

 

زن

 

ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت:

حق با تو بود. نمی باید تورا به فروشگاه می آوردم.

اما من از همان لحظه، کنجکاو شده بودم که دارالحکومه را از نزدیک ببینم………….

🔹#قسمت_هفتم

…….. من در یکی از اتاق های طبقه دوم خانه مان می خوابیدم. آن شب نیز، همچون شب های قبل، آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشمانم نیامد.

 

از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل در زیر مهتاب چشم دوختم و تا سحرگاه نقشه کشیدم؛ اما هیچ فایده ای نداشت. بین من و ریحانه دیواری قرار داشت که هیچ دریچه در آن باز نمی شد. بارها صحنه ی آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم.

 

می خواستم بدانم چه چیزِ ریحانه مرا تحت تاثیر قرار داده بود. شبحی از چهره اش؟ نگاهمان‌که لحظه ای با هم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ در آن لحظات، همه چیز بود و هیچ چیز نبود.

 

امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی در این راه ذره ای موفق نشده بودم. مانند صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم.

 

آن شب تصمیم گرفتم صبح فردا سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر آنچه در دل داشتم به آنها بگویم. ساعتی بعد مصمم شدم نزد ابوراجح بروم و با فریاد بگویم: آن مشتری که علاوه بر گوشواره، دل مرا هم با خود برد، دختر توست.

به خواب التماس می کردم که بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد؛ اما خواب مانند خرگوشی گریزپا از من می گریخت.

 

دلم می خواست لااقل او را در خواب ببینم و بگویم: تمام خاطره های گذشته ما با یک نگاه تو، در ذهن و دلم به رقص درآمده اند. آرزو داشتم در خواب با او کنار پل فرات قدم بزنم و درد دل کنم.

 

اما حیف که درخواب نیز آرامش نداشتم. او را می دیدم که همراه با مسرور از من دور می شد. شبی در خواب دیدم که مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل، میان رود فرات پرتاب کرد. من که در کنار رودخانه، دزدانه مراقبشان بودم به زیر آب رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم.

 

گوشواره ها را پیدا کردم؛ ولی هر کدام به قدری بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آنها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم. به بالای پل که نگاه کردم. هیچ کس آنجا نبود و سنگینی گوشواره ها مرا به زیر آب می کشید.

 

آن شب نیز آنها را در قایقی پر از انگور دیدم. هرچه در آب دست و پا می زدم و شنا می کردم، قایق از من دورتر و دورتر می شد.

 

صبح، موقع رفتن به مغازه، از پله ها به کندی پایین رفتم. پدر بزرگ روی تخت چوبی حیاط منتظرم نشسته بود. به او نزدیک شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد.

 

— چه شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟

گیج بودم و نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم.

 

— نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، مثل شب های دیگر، خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود، وحشت می کنم.

 

— بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی.

پدر بزرگ، خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود صدا زد.

 

— ام حباب! ام حباب!

ام حباب از آن سوی حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد.

— بله آقا.

 

— این بچه مریض احوال است. امروز در خانه می ماند. باید حسابی تیمارش ( رسیدگی و مداوا )کنی. ظهر که آمدم، باید او را صحیح و سالم تحویلم بدهی.

 

— مطمئن باشید آقا.

پدر بزرگ رو کرد به من و گفت: این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده ای.

 

حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ را حلی برای ازدواج تو با او به ذهنم نمی رسد. از طرف دیگر از رفتار دیروز قنواء این طور نتیجه گرفتم که شوهر آینده اش را پیدا کرده است.

 

نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم.

— چه می گویید پدربزرگ؟

— تو آن قدر خامی و آن قدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه آنچه در اطرافت می گذرد، نیستی.

 

ایستادم.

— اگر این طور است هرگز به دارالحکومه نخواهم رفت.

پدربزرگ مرا سرجایم نشاند.

 

— زود تصمیم نگیر. در مجموع، فکر میکنم به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح بدهی. مرجان صغیر ناصبی است و با شیعیان رابطه ی خوبی ندارد، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش خواهی کرد.

 

سرم را میان دست هایم گرفتم.

— نه پدربزرگ، نه.

آرام باش!

— شما مرا دوست دارید و از ثروتمندان این شهرید. به فکر آینده ام هستید؛ ولی نمی توانید آنچه را می خواهم به من بدهید.

 

خستگی و بی حالی باعث شد که زود اشکم جاری شود و چند قطره از آن روی پیرهنم بچکد. پدربزرگ کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت.

 

— جوانک دیوانه! اصلا” نمی دانستم که این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای. تقصیر من است که تو را از کارگاهت بیرون کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود.

 

ام حباب که چاق بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد و گفت: خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. ترد

 

یدی ندارم که گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مسموم شده است.

 

از غبغب آویزان و لرزان ام حباب خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: آه! خدا را شکر! پس حالت چندان هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از گناهم بگذرد!

 

پدربزرگ که رفت، روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم شربتی مقوی آورد که با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. از فرصت استفاده کردم و همه ی آنچه را اتفاق افتاده بود، برای او باز گفتم. خیلی دلش برایم سوخت.

 

از کودکی مرا بزرگ کرده بود و به من علاقه فراوانی داشت. به او گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام می آموزد. نشانی خانه شان را دادم و خواهش کردم که برود و خبری از او بر ایم بیاورد.

 

دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. اخم کرد و گفت؛ من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی

 

می دانستم همین را می گوید. سکه ها را در جیبم گذاشتم و باز دراز کشیدم.

— باشد. فردا شاید رفتم. حیف از تو نیست که عاشفدختر یک حمامی بشوی؟

 

— همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای.

— شاید عصر رفتم.هیچ دختری در حلّه، لیاقت خدمتکاری تو را ندارد.

 

— اگر واقعا” مرا دوست داری، همین حالا برو. من نمی توانم صبر کنم.

— حرفش را هم نزن. نمی دانم این عشق و عاشقی چه زهر ماری است که شما جوان های ابله را چنین ناتوان و بیچاره می کند.

 

خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود. من شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم؛ او هم مرا دوست داشت؛ ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم.

ایستادم و وانمود کردم چشم هایم سیاهی می رود.

 

— راست می گویی. من حق ندارم تو را به زحمت بیندازم.خودم می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید.

 

ام حباب بال بال زنان گفت: بگیر بنشین. من نمی توانم جواب غرلندهای پدربزرگ بد اخلاقت را بدهم. چشمم کور می روم. اما اگر این دخترک بلاگرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو.

از خو شحالی خواستم پرواز کنم.

 

— در باره ی او این طور صحبت نکن. او سرانجام به همین خانه می آید و در کارها به تو کمک می کند. آن وقت آن قدر از او خوشت می آید که دیگر یک روز نمی توانی بدون او زندگی کنی.

— به همین خیال باش.

 

این را گفت و رفت تا آماده شود. هنگامی که با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت نباید تکان بخوری. استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد.

 

خوب فکر کن و ببین که جواب خدا را چه باید بدهی.من بیچاره با این پاهای دردناک باید تا آن طرف بازار بروم و بر گردم.

— یادت باشد. او نباید بفهمد تو کی هستی.

— فکر کرده ای من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم؟ باید زود برگردم و ناهار را آماده کنم.

 

ام حباب هنوز پنجاه قدم دور نشده بود که از خانه بیرون زدم.

نمی توانستم در خانه تاب بیاورم. از طرفی باید ابوراجح را می دیدم………….

 

🔹#قسمت_هشتم

 

……… ابوراجح در حمام نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند و مسرور، درون اتاقک چوبی، مشغول شمردن سکه ها بود.

 

وقتی پرسیدم ابوراجح کجاست، شانه هایش را بالا انداخت و وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره آنها از دستش در خواهد رفت.

 

صبر کردم تا کارش را تمام کند. در آن لحظه فهمیدم که اگر ابوراجح نباشد، حمام غیر قابل تحمل و بی روح است. عاقبت شمارش سکه ها

به پایان رسید.

— حالا بگو ابوراجح کجاست؟

 

سکه ها را با خونسردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه ی کنارش گذاشت.

— به من نگفت کجا می رود. شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی(عج) رفته باشد.

 

می خواستم بروم که گفت: میدانی که ابوراجح تحت نظر است؟

به او نزدیک شدم.

— منظورت چیست؟

 

نتوانست به چشم هایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند.

 

— خودت که شاهد برخورد وزیر با او بودی. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی.

 

با پوزخند گفتم: از اینکه به فکر من هستی، متشکرم.

از حمام بیرون آمدم و از راه کوچه پس کوچه ها، به سوی مقام حضرت مهدی(عج) شروع به دویدن کردم.

 

شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده است و در زمانی که تنها خدا می داند، ظهور خواهد کرد. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود.

 

معروف بود که پیشوای آنها در آنجا خود را نشان داده است. پدربزرگ می گفت: چطور ممکن است که یک انسان، صدها سال عمر کند؟

 

از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها نزدیک به پانصد سال می گذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که چگونه باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است.

 

مقام، زیارتگاه ساده ای بود. شایع شده بود که مرجان صغیر تصمیم دارد آنجا را خراب کند. چند نفری از شیعیان، در آن مقام، مشغول عبادت و گریه و زاری بودند.

 

یکی از آنها با اشک روان، از پیشوای خود می خواست که از خدا آزادی کسانی را که در سیاهچال های مرجان صغیر بودند، بخواهد.

ابوراجح آنجا نبود.

 

وارد قبرستان که شدم، او را دیدم کنار قبری نشسته بود و فاتحه می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشم هایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. من هم فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود.

 

— اینجا چه کار میکنی هاشم؟

— معلوم است؛ دنبال شما می گردم. امروز حالم خوش نبود، پدربزرگ گفت در خانه بمانم و استراحت کنم؛ اما نتوانستم آنجا بند شوم.خیلی دلم گرفته بود.

 

— اکنون حالت چطور است؟

— خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی برد. همه اش در فکر آن دختر شیعه بودم. از وقتی به عشق او گرفتار شده ام، برنامه هر شبم همین است.

 

شب که نزدیک می شود، وحشت می کنم. کاش می توانستم شب ها را، مانند دانه های پلاسیده و تیره یک شاخه انگور، بِکَنم و دور بریزم.

 

ابوراجح خندید. گفتم: چطور می توانید بخندید؟ اگر وضع به همین منوال بگذرد، من از دست می روم. شما چگونه دوستی هستید؟ من دارم نابود می شوم و شما کمکم نمی کنید. فکر می کنم بخاطر اینکه مانند شما شیعه نیستم، از من بیزارید.

 

ابوراجح سری به عنوان تاسف تکان داد و گفت: من تو را مانند دخترم ریحانه، دوست دارم. امروز در این مکان مقدس برای تو هم دعا کردم.

با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت.

 

پرسیدم: راستی ریحانه حالش چطور است؟

— خوب است.

— خدا را شکر! یاد کودکی به خیر! هنوز ازدواج نکرده؟

— هنوز نه‌

 

دلم را به دریا زده بودم.

— شنیده ام‌حافظ قرآن است و به زنان، احکام و تفسیر می آموزد. چنین دختری بی گمان خواستگاران زیادی دارد. خدا حفظش کند! در کودکی که بسیار مهربان بود.

 

خودم را کنترل کردم تا اشک در چشمانم جمع نشود.

— حق با توست خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این رابطه با من حرف زده.

 

نزدیک بود بی هوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه زدم تا روی زمین پهن نشوم.

چه جوابی داده اید؟

— ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند.

 

می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت خواهد داد.

نفس راحتی کشیدم.

— البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد؛ ولی رویش نمی شود نام او را بر زبان بیاورد.

 

دلم به سختی در هم فشرده شد. احساس کردم قبرستان با تمامی قبرها و درختان نخل اطرافش به دور سرم می چرخد.

 

— هر چه مادرش اسرار کرده که او بگوید چه کسی را در خواب دیده، حرفی نمی زند. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال یک سال به ریحانه فرصت داده ام. اگر خبر

 

ی نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.

 

— او چه گفت؟

— گفت اگر خواست خدا چنین است، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش خواهد رفت.

— از آن یک سال چقدر باقی مانده؟

— دو- سه هفته.

 

نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود. در آن صورت، برای مدتی خیالم راحت می ماند.

نمی توانستم تردید داشته باشم که آن کسی که ریحانه خواب دیده بود از شیعیان است.

 

دیگر چیزی نپرسیدم. می ترسیدم ابوراجح بویی از قضیه ببرد. امید وار بودم که در آن لحظه،

ام‌حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد.

 

متوجه قبر شدم و برای آنکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم:

صاحب این قبر کیست؟

آهی کشید و گفت: اسماعیل هرقلی.

— به نظر نمی رسد به تازگی در گذشته باشد. اسمش به نظرم آشنا نیست.

 

— بیش از پنجاه سال از درگذشتش می گذرد‌. این مرد قصه جالب و شیرینی دارد. می خو اهی برایت تعریف کنم؟

 

هرچند ترجیح می دادم ابو راجح از ریحانه حرف بزند. اما کنجکاو شده بودم که قصه را بشنوم. بی شک آن قصه مهم بود که ابوراجح چنین ارادتی به اسماعیل هرقلی داشت و چند دقیقه ای کنار قبرش ایستاده بود.

 

— آنچه می خواهید بگویید بی حکمت نیست. پس با کمال میل گوش می دهم.

من و ابوراجح در سایه چند نخل نشسته بودیم و خورشید می رفت که بر فراز آنها، خود را به ما نشان بدهد………..

🔹 #قسمت_نهم

 

………. من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی که《 شمس الدین 》 نام داشت، شنیدم. خدا او را هم بیامرزد! مرد با تقوا و درستکاری بود.البته این ماجرا به قدری مشهور است که تمامی سالخوردگان حلّه و بغداد، آن را به یاد دارند.

 

پدربزرگت هم باید آن را به خاطر داشته باشد.

— او تا به حال چیزی در این باره به من نگفته.

— زمانی که اسماعیل جوان بود، دملی در ران پای چپش بیرون می آید که به اندازه کف دست، بزرگ بود.

 

در هر فصل بهار، این دمل می ترکید و مرتب از آن چرک و خون خارج می شد. فکرش را بکن که آن بیچاره دیگر نمی توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای 《 هرقل》 نزدیک حلّه است. اسماعیل در آن روستا زندگی می کرد.

— بله، می دانم کجاست.

 

در سفری که دو سال پیش داشتیم، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد.

— اسماعیل به حلّه می آید و نزد سیدبن طاووس می رود و جراحت پایش را نشان می دهد. سیدبن طاووس از علمای بزرگ ماست.

 

— خدا رحمتش کند! چیزی هایی درباره بزرگواری و دانش او شنیده ام.

— سید، جراحان حلّه را حاضر می کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آنها پس از معاینه می گویند که دمل روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است.

 

سید می گوید اگر چاره ی دیگری ندارد این کار را بکنید. میگویند: ترس آن را داریم که به هنگام جراحی، به آن رگ حساس صدمه ای وارد شود و جان اسماعیل به خطر افتد. سید، اسماعیل را با خود به بغداد می برد و در آنجا نیز دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان می دهد.

 

آنها نیز همان حرف جراحان حلّه را می زنند. سید می خواهد به حلّه باز گردد که اسماعیل می گوید حال که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا مشرف بشوم و پس از آن به حلّه بازگردم.

 

اسماعیل در سامرا، مرقد امام علی النقی(ع) و امام حسن عسکری( ع) را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می کند. پس از آن به 《 سرداب مقدس》 می رود و امام زمان ( عج) را شفیع خود در نزد خدا قرار می دهد تا از گرفتاری نجات پیدا کند.

 

— سرداب مقدس کجاست؟

— محلی است که به عقیده ی ما، امام زمان( عج) از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را آغاز کرد. عده ی بسیاری، در آن سرداب به خدمت آن حضرت شرف یاب شده و یا با عنایت وی به مراد خود رسیده اند. القصه، اسماعیل چند روزی را در سامرا می ماند.

 

در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بود. روز پنج شنبه، بیرون از شهر، در دجله غسل می کند و لباس پاکیزه ای برای زیارت می پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود.

 

وقتی به حصار شهر می رسد، ناگاه چهار اسب سوار در مقابل خود می بیند. سه نفرشان جوان و چهارمی یک پیرمرد بود. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته.

 

آنها به او سلام می کنند و اسماعیل جواب سلامشان را می دهد. او فکر می کند که ایشان از بزرگان و دامداران آن ناحیه هستند.

 

 

مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته از او می پرسد: 《فردا باز خواهی گشت؟》 اسماعیل جواب می دهد: 《 بله، فردا به حلّه باز خواهم گشت.》 آن مرد می گوید: 《 پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده است ببینم.》

 

اسماعیل مایل نبود کسی به دمل پایش دست بزند. می ترسید که باز خون و چرک از آن بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود.

 

با این حال، تحت تاثیر هیبت و نفوذ کلام آن مرد قرار می گیرد و پیش می رود. آن مرد از روی اسب خم می شود و دست راست خود را روی شانه اسماعیل تکیه می دهد و دست دیگرش را روی زخم می گذارد و فشار می دهد.

 

اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد آن مرد روی اسب راست می نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده، می گوید : 《 رستگار شدی، اسماعیل!》 اسماعیل تعجب می کند که اسم او را از کجا می دانند.

 

پیرمرد می گوید: 《 ایشان امام زمان( عج) تو هستند.》 اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش می رود و پاهای امامش را می بوسد

آن حضرت — که جان من به فدای ایشان باد — اسب خود را به حرکت در می آورد.

 

اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می کند. امام به او می فرماید: 《 برگرد》 اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، می گوید: 《 حال که موفق به زیارت شما شده ام، هرگز رهایتان نخواهم کرد.》

 

امام می فرماید: 《 مصلحت در آن است که برگردی.》 اسماعیل باز می گوید: 《 از شما جدا نخواهم شد.》 در این موقع آن پیرمرد می گوید:《 اسماعیل آیا شرم نمی کنی که امام زمانت(عج) دو بار به تو دستور بازگشت دادند و تو مخالفت می کنی؟》

 

اسماعیل به خود می آید و ناگزیر می ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند تا از نظر غایب می شوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود متاسف شده و از آن ماجرا، متحیر مانده بود، ساعتی همان جا می نشیند و حالش که بهتر می

 

شود، به سامرا باز می گردد و به حرم می رود، خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون می بینند، می پرسند: 《 چه اتفاقی افتاده؟》 اسماعیل ماجرا را تعریف می کند.

 

خادمان به او می گویند: 《 پایت را نشان بده تا ببینیم آن جراحت در چه حال است.》 هنگامی که اسماعیل پای چپش را نشان می دهد. متوجه می شود که هیچ نشانی از دمل و جراحت بر روی آن نیست.

 

از تعجب فراوان، فکر می کند که شاید آن دمل، روی پای دیگرش بوده است. آن پایش را هم نشان می دهد؛ اما هیچ اثری از آن نمی بیند. در اینجا مردم در اطرافش ازدحام می کنند و لباس هایش را تکه تکه کرده و به عنوان تبرک با خود می برند.

چگونه می توانستم چنین معجزه ای را باور کنم. گفتم: ماجرای عجیبی است.

 

ابوراجح ادامه داد: اسماعیل به بغداد می رود. سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او، بیهوش می شود. زمانی که به هوش می آید، همان جراحان بغدادی را جمع می کند و با نشان دادن اسماعیل، می گوید: 《 خوب است که جراحت پای این جوان را معالجه کنید.》

 

آنها می گویند: 《 جز بریدن چاره ای نیست و اگر آن را ببریم او خواهد مُرد.》 سید می پرسد: 《 اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد، چه مدت طول می کشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟》

 

آنها می گویند: 《 دوماه طول خواهد کشید؛ اما جای بریدگی گود می ماند و بر روی آن مو نمی روید.》 سید می پرسد: 《 از دفعه قبل که جراحت او را معاینه کردید چند روز می گذرد؟》 می گویند: 《 ده روز》 سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد.

 

دهان آنها از حیرت باز می ماند. یکی از آنها فریاد می زند: 《 این کار حضرت مسیح(ع) است.》 سید می گوید: 《 ما خود بهتر می دانیم که این کار کدام بزرگوار است.》

 

پس از آن، اسماعیل به حلّه باز می گردد و مردم حلّه نیز پای او را می بینند و از آن معجزه خبردار می شوند.

گفتم: باورش برایم سخت است. چطور ممکن است که انسانی صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟

 

ابوراجح برخواست و آفتابه آبی را که همراه داشت، روی قبر خالی کرد.

— مگر نمی دانی که حضرت نوح(ع) دو برابر این مدت عمر کرد(در زمان داستان ۵۰۰ سال از غیبت امام زمان -عج – گذشته بود.) و حضرت خضر-ع- و عیسی- ع- هنوز زنده اند؟

 

بعید نیست آن پیر مردی که همراه امام زمان(عج) بوده همان حضرت خضر(ع) باشد. آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را همچنان جوان نگاه دارد؟

 

ساکت ماندم؛ جوابی نداشتم.تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم و سپس از ابوراجح جدا شدم و راهم را به سوی خانه کج کردم. باید هرچه زودتر باز می گشتم. حرف های ابوراجح پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لااقل ام حباب خبرهای خوبی برایم بیاورد…………

🔹#قسمت_دهم

 

……… وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.‌خسته شده بودم و دست وپایم به طرز نا محسوسی می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم.

 

فضای وسیع حیاط برایم تنگ شده بود. گویی دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه به نظر می آمدند.نمی توانستم منتظر ام حباب بمانم. صحبت با ابوراجح، نه تنها قوت قلبی برایم نشده بود، بلکه وجودم را بیشتر در هم ریخته بود.

 

آیا ممکن بود شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان تاثیری بر او نکند و کارهای پیامبرانه از او سر بزند؟ باورش سخت بود، اما ابوراجح که آدم دروغ گویی نبود.

 

آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با محو کردن آن ادعا کرده بود که امام زمان(عج) او را شفا داده است؟

 

ولی جراحان حلّه و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند و اگر او دروغ میگفت، رسوا می شد.

 

هرچه بود ابوراجح چنان به پیشوایشان باور داشت که انگار با او زندگی می کرد.

صدایی شنیدم، فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم.‌فقیر ژنده پوشی بود.

 

از چشم های گود افتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده است.

 

با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود بیرون آوردم و در دستش گذاشتم.گمان می کردم از خوشحالی فریاد می زند و مرا در آغوش خواهد گرفت؛ اما او بدون تعجب به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد.

 

گفتم: ای برادر، دعایم کن. من کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او به فکرم نمی رسد.

 

گفت: به نظر می رسد گره سختی در زندگی ات افتاده، وگرنه کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را بگیری و به جای آن درهمی به من بدهی؟

 

راست می گفت. غریب بود. قبلا” او را ندیده بودم. گفتم: این سکه ها خیلی برایم عزیز هستند. بهتر است آنها را به خدا هدیه بدهم.

 

لبخندی زد و گفت: امیدوارم خداوند از تو بپذیرد و کار نیکت را تلافی کند. شنیده ام که گاهی خداوند بنده اش را به بلایی گرفتار می سازد تا او را به خودش نزدیک کند.

 

بعد از رفتن فقیر در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم که آنها را برای همیشه نگه دارم؟

 

شاید حس کرده بودم وجود آنها باعث شکنجه ام می شود و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود. یا با سر و وضعی ساختگی فریبم داده بود؟

 

شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد آن دو دینار را به او بدهم. دینارها برای من فقط یادگار بودند و برای او می توانستند مفید و کارآمد باشند.

 

هنوز دلتنگی ام باقی بود.زیر لب گفتم: ای پیرزن تنبل، تا تو باز گردی، شب فرا خواهد رسید. باز خودم را روی تخت انداختم. سایبان بالای آن از تابش آفتاب جلوگیری می کرد؛ ولی همان سایبان به من فشار می آورد؛ انگارمانند لحافی سنگین رویم افتاده بود. فریاد زدم: خدایا به من توجه کن.

 

بعد آرام تر گفتم: خدایا! اگر آن جوان واقعا” وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به او سوگند می دهم که مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بدهی.

 

من که در فکر ریحانه نبودم؛ این تو بودی که او را ناگهان در مقابلم قرار دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان. او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتنِ خوبی گناه است؟

 

خدایا! آیا او مرا در خواب دیده است؟ آیا منتظر است که به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنان خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟

 

پیشانی ام را به دیواره ی تخت کوبیدم و با خود گفتم ای دیوانه! دل خودت را به این خیال ها خوش نکن. چطور ممکن است او خواب جوانی غیر شیعه را دیده باشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان می اندیشد و نقشه ها می کشد که چگونه پس از ازدواجشان مزه ی سعادت و خوشبختی را به او بچشاند.

 

کلید، در قفل به حرکت درآمد و در پاشنه چرخید. ام حباب بود.با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم.

 

انتظار داشتم نفس نفس بزند و غرولند کند؛ اما خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.

— خیلی دیر کردی، ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای.

 

لبخندی مهربانانه زد و گفت؛ به سلیقه ات آفرین می گویم. فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.

 

از این حرفش خوشحال شدم و گفتم: تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم شرح بده.

گفت: از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که ریحانه داشت به زن ها درس می داد. آرام برایشان صحبت می کرد.

 

وارد شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: 《 خوش آمدی 》 خیال می کردی

 

آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از چهره ی او روشنایی می گیرد.

 

آیه هایی از قرآن را شرح داد و پس از آن به سوال های مختلف خانم ها پاسخ گفت و سرانجام با صدایی حزین و زیبا، قسمتی از مقتل حسین بن علی(ع) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.

 

ام حباب ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟

گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر با سواد باشد.

 

هیچ نشانی از تکبر و فضل فروشی در او نبود. در تمام مدت، همه نگاه ها و دل ها متوجه او بود و او نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا بود!

 

ام حباب باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.

— با او صحبت نکردی؟

— نکند انتظار داشتی همان جا او را برایت خواستگاری می کردم؟

— نه، ولی…..

 

— مجلس هم که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادر اوست، کنارم نشستند و با مهربانی احوالم را پرسیدند.

 

گفتم: از دو محله آن طرف تر کوبیده ام تا در درس شما شرکت کنم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز می آمدم. ریحانه رفت و برایم خرماو شربت آورد.

 

بدان که اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زن دنیا را خواهی داشت. به هر حال ریحانه تربیت شده ی اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سالهاست که با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که باعث شد کله ام را به کار ببندازم.

 

با دستپاچگی پرسیدم : چه گفت: چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟

— صبر داشته باش، یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بشینم و حرف بزنم.

— بلاخره نگفتی چه پرسید که تو مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی؟

 

— پرسید: 《 خانه تان .کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم》. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید………..

 

…….. فریاد زدم: ام حباب، قرارمان این نبود که تو خودت را معرفی کنی. یک بار هم که کله ات را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی.

 

اخم کرد و گفت: دندان به جگر بگیر. گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید. چشم های ریحانه درخشید و مادرش گفت: 《 بله، او را می شناسیم》.

 

گفتم:《 ما همسایه آنها هستیم》. آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که به گوش داشت، از زیر خرمن انبوه موهای بلندش نشان داد و گفت: این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم.

ام حباب دوباره ساکت شد و این بار به خیال خودش لبخند زیرکانه ای زد.

 

— منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم

چرا باز ساکت شدی.

زانوهایش را مالید و گفت: تو واقعا” خنگی! به حرفی که ریحانه زده، دقت نکردی.

 

— کدام حرفش؟

— ریحانه دختر با سوادی است. از روی حساب حرف می زند. او نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم، بلکه گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی یعنی چه؟ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم. او به این صورت به تو اشاره کرده است.

— این نشانه چیست؟

 

— نشانه ی این است که او هم به تو علاقه دارد.

زنبیل را که در آن نان و انبه و سبزیجات بود کنار زدم و گفتم: این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف. هرگز این حرف ساده ی او این معنایی که تو می گویی نمی دهد. او چون می داند من نوه ابو نعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته؛《 مغازه آنها》. حالا بگو بعد چه شد؟

 

ام حباب دلخور شود و دوباره زانوهایش را مالش داد.

— شاید هم حق با تو باشد.‌خواهش می کنم ادامه بده.

 

همچنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید و ادامه داد: 《 من گفتم: عجب گوشواره قشنگی است! آفرین به ابونعیم و هنرش》 آن وقت مادر ریحانه گفت:《 این را نوه اش هاشم ساخته است》.

 

من به ریحانه نگاه کردم. اسم تو را که شنید، گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.

— راست بگو ام حباب، تو داری اینها را برای دلخوشی من می گویی.

حرفم را نشنیده گرفت.

 

— من پرسیدم:《 هاشم همان جوان زیبا و برومند است؟》 ریحانه به من نگاه کرد و مادرش گفت:《 بله همان است. باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم که حال و روزش بدتر از توست. عشق به تو از وجودش زبانه می کشید. ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم.

 

نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. او برای دلداری دادن به من، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب بدهد و این گونه آنها را تفسیر کند. گفتم: کاش این گونه بود که می گویی.

 

— بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دختر پاک و معصوم دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت.

در قصه گویی استاد بود.

 

— گفتم:《 خبر دارید که دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و جواهراتی را که در خزانه است، صیقل بدهد.

 

کاش این حرف را نمی زدم! آشکارا دیدم که چیزی در چهره ی ریحانه خاموش شد. انگار فروغ چهره اش به تاریکی گرایید. با صدایی لرزان گفت: برایش آرزوی خوشبختی داریم. من و او در کودکی هم بازی بودیم و حالا او جوان ثروتمند۰ و متشخصی شده است.

 

قنواء شوهری بهتر از او گیرش نمی آید.

فریاد زدم: از این حرفش معلوم است که ذره ای هم به من فکر نمی کند.

 

— اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که از آنها خداحافظی می کردم؟ ریحانه را می دیدی. نمی توانست درست راه برود.

 

حال و روز تو را پیدا کرده بود.‌ چند قدم مرا بدرقه کرد. شاید می خواست چیزی در باره تو بپرسد که رویش نشد.

— کافی است ام حباب. از زحمتی که کشیدی متشکرم. گفت و گوی ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از آن حرف ها، ساخته ی فکر و خیال خودت است.

 

من نمی توانم آنها را باور کنم. کاشکی خودم آنجا بودم و آن صحنه را از نزدیک می دیدم! کاش در باره ی قنواء چیزی به او نمی گفتی!

ام حباب برخاست و با زنبیل به طرف آشپزخانه به راه افتاد.

 

— خوب کردم که گفتم. او هم باید در رنجی که تو می کشی شریک باشد.

می روم برایت غذا درست کنم. باید برای فردا آماده باشی. قنواء منتظر توست.

 

از همان‌موقع می دانستم که چه شب وحشتناکی در پیش رو دارم. باز در بسترم دراز می کشیدم و حرف های ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر در بیم و امید دست و پا می زدم………

ادامه دارد

Nazkhaatoon.ir

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx