رمان آنلاین پدر بر اساس سرگذشت واقعی

فهرست مطالب

ران آنلاین سرگذشت واقعی پدر

رمان آنلاین پدر بر اساس سرگذشت واقعی 

 
#۱ خجالت بکش «الهام»! حرف دهنت رو بفهم و حواست رو جمع کن. اونی که تو داری درباره ش اینطوری حرف می زنی پدر منه!

الهام با عصبانیت نگاهی به من انداخت و سپس در حالیکه صدایش را بالاتر می برد گفت: «به من چه که پدرته! مگه من وظیفه دارم که مثل یه کلفت هم کارای خونه رو انجام بدم و هم به پدر تو رسیدگی کنم؟ اون خواهرای زرنگت هرکدوم بهونه شوهراشون رو اوردن و پدرشون رو از خونه انداختن بیرون. برادر عزیزت هم چون زنش فرنگیه و مهر و محبت ایرانی تو رگ هاش جریان نداره نمی تونه از پدرش مراقبت کنه. این وسط کی خرتر از همه ست؟ الهام بیچاره بدبخت! باباجان، آخه مگه من چه گناهی کردم که باید جور پدر شما رو بکشم و تر و خشکش کنم؟ جنابعالی که از صبح تا شب خونه نیستی تا ببینی من چه مکافاتی دارم؟ فکر می کنی انجام کارای خونه و رسیدگی به دو تا بچه کار راحتیه که حالا پدرت رو هم اوردی وبال گردنم کردی؟ مگه تاوان حس پدر دوستی شما رو من باید پس بدم آقا! اگه خیلی دلت برای پدرت می سوزه خب ببرش خونه سالمندان. من دیگه هیچ وظیفه ایی در قبال پدر شما ندارم و هیچ کاری براش انجام نمی دم. آخه دردم رو به کی باید بگم؟ آقاجان، بنده با وجود پدر شما تو خونه خودم راحت نیستم. دلم می خواد تو خونه خودم آزاد باشم، سر بچه هام داد بزنم، صدای تلویزیون رو بلند کنم اما با وجود پدر تو نمی تونم. دیگه خسته شدم بس که ملاحظه کردم!» می دانستم الهام عمدا این طور بلند صحبت می کند تا پدرم صدایش را بشنود. حسابی از دستش شاکی بودم اما اگر کوتاه نمی آمدم اوضاع از این بدتر می شد. در حالیکه در اتاق را می بستم با لحنی آرام گفتم: «الهام جان، آخه این پیرمرد که کاری به ما نداره. به زور یه لقمه غذا می خوره و تا جائیکه بتونه کارای شخصی ش رو هم خودش انجام می ده. این ما بودیم که پدرم رو آلاخون والاخون کردیم. بیچاره تو خونه خودش نشسته بود و زندگی ش رو می کرد. ما بچه ها بهش فشار اوردیم که خونه رو بفروشه و سهم هرکدوممون رو بده. اون که راضی به این کار نبود
@nazkhatoonstory
#۲ می گفت این خونه قدیمی پر از خاطرات مادرتونه و من اینجا راحتم و با این خاطره ها سر می کنم اما ما همه بهش توپیدیم که حالا که مادر مرده اونم باید از گذشته جدا بشه و زندگی جدیدی رو شروع کنه. آقاجون از همون اول از آواره شدنش می ترسید اما ما بهش گفتیم که اون رو از جونمون هم بیشتر دوست داریم و نمی ذاریم تو خونه هامون بهش بد بگذره چون جاش رو تخم چشمامونه. تو حرفای خودت رو یادت نیست؟ می گفتی اگه آقاجون خونه رو بفروشه پول خوبی دستمون رو می گیره و باهاش می تونیم شرکت رو گسترش بدیم. می گفتی نوبت به نوبتی آقاجون رو نگه می داریم و مثل یه دسته گل ازش مراقبت می کنیم اما همین که پیرمرد ساده خونه رو فروخت و سهم هرکدوممون رو داد همه تون روی دیگه تون رو نشون دادین. اون از خواهرام که هر کدوم بهونه اوردن و گفتن دیگه نمی تونن از آقاجون مراقبت کنن چون شوهرای نانجیب شون راه به راه متلک می گن و غر می زنن. اون از برادر بی غیرتم که زن فرنگی ش رو به پدرش ترجیح داد، اینم از تو. اون اوایل می گفتی از آقاجون مثل یه جواهر گرون قیمت مراقبت می کنم. تا چند هفته اول مهربون بودی و قربون صدقه ش می رفتی و مثل پروانه دورش می چرخیدی. بعد هم اصرار کردی که آقاجون پول می خواد چیکار؟ سهم خودش رو هم قرض بده به تو تا سرمایه کارت کنی. پیرمرد بیچاره همین که بی هیچ حرفی سهمش رو داد به من، چند روز بعد بهونه گیری های تو هم شروع شد. تو این یک ساله هروقت از سرکار برمی گردم خونه شروع می کنی به غر زدن. تو فکر می کنی آقاجون از برخوردت متوجه نشده که از بودنش ناراضی هستی؟ رفتارت روزبه روز باهاش بدتر می شه. بچه ها رو بیخودی کتک می زنی و این کار رو عمدا جلوی آقاجون انجام می دی. شام و ناهار رو دیر آماده می کنی و بدون اینکه صبحونه یه تیکه نون بدی دستش از خونه می ری بیرون واسه پیاده روی. بچه ها هم به حمایت از تو مدام بهش بی احترامی می کنن و محلش نمی ذارن. آقاجون به خاطر رفتارای تو و بچه ها پژمرده شده. به خدا روم نمی شه تو صورتش نگاه کنم. ازت خواهش می کنم الهام کوتاه بیا. به خدا ثواب داره. بیچاره آقاجون سرش به کار خودش گرمه و تو کارمون دخالتی نمی کنه. هیچ گله و شکایتی هم نداره که! ما این پیرمرد رو به این روز انداختیم. حالا که از دست و پا افتاده به نظرت خدا رو خوش می یاد که آزارش بدیم؟ ببریم بندازیمش گوشه خانه سالمندان به نظرت آقاجون از غصه دق نمی کنه؟» این را که گفتم بغض گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم. تصور می کردم الهام با شنیدن این حرفها از خر شیطان پیاده شود اما او با لحنی طلبکارانه و صدایی فریاد مانند گفت: «پدرت مگه فقط سهم تو رو داد که حالا به خاطرش عذاب وجدان داری؟ چرا خواهرات دل نمی سوزنن؟ چرا اون برادرت نمی یاد پدرش رو ببره و یه شب نگه داره؟ آخه مگه این پدر فقط پدر توئه که به خاطرش جلز ولز می کنی و آسایش رو از زن و بچه هات گرفتی؟ اصلا می دونی چیه؟ خوب می کنم که با پدرت بد رفتار می کنم. از این به بعد بدتر هم می شه
@nazkhatoonstory
#۳ به خواهرات بگو که دیگه نوبت اوناست. خوب بهونه شوهراشون رو اوردن و خودشون رو کشیدن کنار. تو هم زرنگ باش و بهونه زنت رو بیار. بگو الهام نارحته. اگر تا آخر هفته تکلیف پدرت رو روشن نکنی از این خونه میرم و طلاق می گیرم. بچه هام رو هم با خودم می برم چون دیگه هیچ کدوممون طاقت تحمل این پیرخرفت رو نداریم!» الهام این را که گفت خونم به جوش آمد. او داشت با صدای بلند به پدر بی احترامی می کرد. دیگر طاقت نیاوردم و دستم را بالا بردم و کشیده محکمی به صورتش نواختم و گفتم: «حیاکن! هر غلطی هم که می خوای انجام بده، فهمیدی؟!» الهام که انتظار چنین حرکتی را نداشت دستش را روی گونه اش گذاشت و چند ثانیه ایی خیره به چشمانم زل زد و سپس به آشپزخانه رفت. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. می دانستم که پدر همه حرف های الهام را شنیده است. قدرت روبرو شدن با او را نداشتم. از اتاق بیرون آمدم و خواستم به بهانه ایی از خانه بیرون بروم تا نگاهم به نگاه پدر نیفتد اما همین که نزدیک در رسیدم پدر صدایم زد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. کنارش نشستم و سرم را پائین انداختم. او دستانم را درمیان دست هایش گرفت و گفت: «پسرم، نمی خوام مزاحم و سربار کسی باشم. من رو ببر خونه سالمندان. اونجا راحت تر می تونم زندگی کنم!» گلویم از شدت بغض درد می کرد. الهام با حرف هایش بالاخره کار خودش را کرد. دل پیرمرد شکسته بود. دستی به موهای سفید و ژولیده پدر کشیدم و در حالیکه تلاش می کردم بغض صدایم را نلرزاند گفتم: «این حرفا چیه آقاجون؟ اینجا خونه خودته و تا وقتی من زنده ام همین جا می مونی!» دلم بدجوری گرفته بود. به چهره مهربان پدر که چین و چروکش حاکی از زحماتی بود که برای فرزندانش کشیده، نگاهی انداختم. دلم می خواست سرم را روی سینه اش بگذارم و های های گریه سردهم. آخر چطور می توانستم او را به خانه سالمندان ببرم؟ الهام که صدایمان را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرمان ایستاد و گفت: «آقاجون راست می گه. ببرش خونه سالمندان. بذار راحت زندگی کنه!» الهام دیگر داشت کفرم را در می آورد. چشم غره ایی به او رفتم و سپس دست پدر را بوسیدم و گفتم: «توهمین جا می مونی آقاجون! خودم تا آخر عمرم نوکریت رو می کنم!» پدر سرم را بوسید و گفت: «پسرم، زنت از بودن من ناراضیه. خب، حق هم داره. اون هیچ وظیفه ایی در قبال من نداره. تا همین حالا هم خیلی در حقم لطف کرده. من چند بار صدای داد و فریادتون رو شنیدم. به خاطر من زندگی تون رو بهم نزنید!» دلم می خواست آن لحظه با مرگ گلاویز شوم. باورم نمی شد که الهام تا این حد سنگدل شده باشد. صورت پدر را بوسیدم و از جایم بلند شدم و روبروی الهام ایستادم و گفتم: «اینجا خونه منه آقاجون! شما هم پدر و تاج سرمنی و جات روی تخم چشمام! هر کی هم از بودن شما ناراضیه می تونه بره. خودم برات پرستار می گیرم. من جونم رو فدای تو می کنم آقاجون
@nazkhatoonstory
#۳ این را که گفتم رنگ چهره الهام دگرگون شد. باز هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و با فریاد گفت: «دیگه به خاطر این پیرمرد من چه حرفایی رو که نباید تحمل کنم؟ به خاطرش هرچی از دهنش درمیاد که به من و بچه هام می گی، دست که روم بلند می کنی، باباجان، آخه گناه من و بچه هام چیه؟ ما نمی خواییم این پیرمرد بوگندو تو خونه مون باشه. تو چرا نمی خوای بفهمی؟ بچه هام از خجالتشون نمی تونن دوستاشون رو بیارن خونه. خودم هم که پام رو بستم به پای پدر بزرگوارتون و باید کاراشونو انجام بدم انوقت جنابعالی خیلی راحت برمی گردی می گی اینجا خونه منه و پدرم تا آخر عمرش اینجا می مونه! باشه اگه اینطوریه من دیگه حرفی ندارم فقط یه فکری برای خودم و بچه هام می کنم!» باورم نمی شد که الهام تا این حد بی حیا باشد. خواستم چیزی بگویم اما پدر با اشاره فهماند که سکوت کنم و حرفی نزنم. اگر می ماندم حسابی دعوایمان می شد. کتم را برداشتم و بی هیچ حرفی از خانه بیرون رفتم… @nazkhatoonstory

دل آسمان هم همچون دل من گرفته بود و باران یکریز می بارید. یاد کودکی هایم افتاده بودم. پدر مرا که ته تغاری بودم طور دیگری دوست داشت و همین باعث می شد که برادر و خواهرانم به من حسادت کنند. هر وقت بین مان دعوایی پیش می آمد و اشک چشمانم را تر می کرد، پدر طاقت نمی آورد و بغلم می کرد و صورتم را می بوسید و خطاب به برادر و خواهرانم می گفت: «هیچ کس حق نداره این پسر خوشگل و ناز منو اذیت کنه!» و سپس مرادر بغل می گرفت و من در آغوشش احساس امنیت می کردم. بزرگتر که شدم پدر در هر مرحله از زندگی ام همچون کوه پشت سرم بود و حمایتم می کرد. او از جانش برای تک تک فرزندانش و بیشتر از همه برای من مایه گذاشته بود و من حالا مستاصل و درمانده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم؟ آن شب بازهم با برادر و خواهرانم صحبت کردم اما هیچ کدامشان حاضر نبودند از پدر نگهداری کنند. آنها می گفتند: «درسته که پدر حقوق بازنشستگی داره و نمی خواد کسی خرجش رو بکشه، خدای نکرده فلج نیست و می تونه از پس کارهاش بربیاد اما ما نمی تونیم ازش مراقبت و خودمون رو اسیر کنیم. بهترین راه همینه که الهام پیشنهاد داده. ببرش خانه سالمندان!» از داشتن چنین برادر و خواهرانی احساس شرم می کردم. از داشتن همسری چون الهام که روزگارم راسیاه کرده بود احساس شرم می کردم. من نمی توانستم، دلم نمی آمد پدرم را تنها رها کنم. آن شب به خانه برگشتم و به الهام گفتم: «هر کاری دوست داری بکن. هر وقت بخوای من برای طلاق حاضرم. بچه ها هم مال خودت. من نمی تونم از پدرم بگذرم و دلش رو بشکنم!» الهام که تصور نمی کرد بخواهم این راه را انتخاب کنم به اتاقش رفت و مشغول جمع کردن وسایل خودش و بچه ها شد. بچه ها هم که به حمایت از مادرشان درست و حسابی محلم نمی گذاشتند بی هیچ اعتراضی آماده رفتن شدند. هر سه می خواستند بروند اما پدرم نگذاشت. مانعشان شد و سپس خطاب به من گفت: «عاقت می کنم اگه به خاطر من زندگی ت رو خراب کنی. من وسایلم رو جمع می کنم. همین فردا منو ببر خانه سالمندان. اگه تو منو نبری مطمئن باش خودم می رم!» اشک در چشمانم حلقه زد. نگاهی تنفر آمیز به الهام و فرزندانم که لبخندی فاتحانه می زدند، انداختم و پدر را در آغوش گرفتم و های های گریستم. صدای الهام را می شنیدم که با خوشحالی می گفت:

– خودم یه خونه سالمندان خوب و عالی پیدا می کنم و کارای مربوط به پذیرش رو انجام می دم…
@nazkhatoonstory

آن روز دل آسمان هم همچون دل من گریفته بود و باران یکریز می بارید. چند ساعتی مرخصی گرفتم و به خانه رفتم. قرار بود پدر را به خانه سالمندان ببرم. الهام حسابی به سر و ضع خانه رسیده بود. لباس زیبایی پوشیده و آرایش غلیظی کرده بود و می خندید. مثلا می خواست نشان دهد که از من راضی و به زندگی با من دلگرم شده است. بی آنکه به او محل بگذارم نزد پدر رفتم. او ساک دستی کوچکش را آماده کرده بود و کت و شلوار خاکستری اش را پوشیده و آماده بود. از تصور اینکه او نباشد دلم هری ریخت. پدر حالم را که دید لبخندی زد و گفت: «پسرم این چه سرو وضعیه؟ این چه حال و روزیه که داری؟ برای چی گریه کردی؟ چشمات شده کاسه خون… خب، من که قرار نیست برم سفر قندهار، هر وقت دلت تنگ شد میای دیدنم. تازه اونجا برای من بهتر هم هست. با همسن و سالای خودم راحت زندگی می کنم…» می دانستم پدر هم همچون من غمگین است اما برای اینکه غرورش نشکند و مرا ناراحت نکند خودش را خوشحال نشان می دهد. بی آنکه چیزی بگویم نزدیکتر رفتم و دستش را بوسیدم. خوب حس می کردم که پدر تلاش می کند تا بغضش را قورت دهد. سرم را بوسید و گفت: «پسرم حواست باشه، اگه به خاطر من به زن و بچه هات سخت بگیری هیچ وقت نمی بخشمت؛ عاقت می کنم!» علیرغم تلاشی که کردم اما نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. صورتم خیس اشک بود. پدر با دستان مهربانش اشک هایم را پاک کرد و از جایش برخاست و ساکش را در دست گرفت و گفت: «من آماده ام، پاشو بریم پسرم!» و سپس خطاب به الهام و به بچه هایم گفت: «شما هم حلالم کنید که خیلی تو این یکسال اذیتتون کردم!» و بعد با قامت خمیده اش از در بیرون رفت. الهام خوشحال بود و با خنده گفت: «عزیزم زود برگرد خونه!» الهام آنقدر از چشمم افتاده بود که حتی دلم نمی خواست صدایش را بشنوم. او بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و کاری کرد که پدر با پای خودش راهی خانه سالمندان شود. او نمی دانست که با این رفتارهایش نه فقط پدر بلکه برای همیشه مرا هم از دست داد. نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هایم انداختم و ساک پدر را در دست گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین برود. @nazkhatoonstory

باران همچنان تند و بی وقفه می بارید. پدر در صندلی عقب نشست. شاید می خواست گریه هایم را نبیند؛ شاید می خواست من گریه هایش را نبینم. برف پاک کن را روی دور تند گذاشتم وشیشه سمت خودم را کمی پائین دادم. بغض بدجوری راه گلویم را سد کرده بود. از آینه پدر را نگاه کردم. سرد و ساکت به صندلی تکیه داده بود و داشت از پنجره سمت راست، بیرون را نگاه می کرد. دلم می خواست پدر چیزی بگوید، فحش و ناسزا نثارم کند، سکه یک پولم بکند اما نکرد. چقدر بچه های بی وجدان و بی انصافی بودیم ما! پیرمرد خانه اش را فروخت و سهم ما را داد و آن وقت ما چقدر راحت پشتش را خالی کردیم! بیچاره پدر چقدر برای تک تک ما زحمت کشید و ما عجب مزدی کف دستش گذاشتیم! سیل اشک هایم همینطوری روان بود. دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. پدر هم همچون من ساکت بود و لام تا کام حرف نمی زد. باران تندتر شده بود. شیشه را پائین تر کشیدم و از آینه به پدر نگاه کردم. نمی دانم به چه فکر می کرد. حتما داشت به بی وفایی و حق نشناسی بچه هایش فکر می کرد. دلم می خواست از همانجا بازگردم و همراه پدر به جایی دور بروم و تا آخر نوکریش را بکنم اما می دانستم او هرگز راضی به این کار نخواهد شد. او مرا تهدید کرده بود که عاقم خواهد کرد. دلم نمی خواست مورد نفرین پدر واقع شوم و از طرفی دلم نمی آمد او را تنها رها کنم. خدایا، این چه حالی بود که داشتم؟ حس می کردم اتفاق تلخ در راه است… بعد از یک ساعت بالاخره به خانه سالمندان رسیدیم. ماشین را جلوی در نگه داشتم. بدترین لحظات عمرم بود. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. در عقب را بازکردم و گفتم: «آقاجون رسیدیم… همین جاست. به جون خودت که برام از همه دنیا عزیزتره قسم اگه ناراضی باشی از همین جا برمی گردیم. زن و زندگی م دیگه از تو برام با ارزش تر نیستن… راستی آقاجون چند روز دیگه تولدته. می خوام برات یه جشن تولد مفصل بگیرم، یه کیک بزرگ می خرم و روش هشتاد تا شمع می ذارم…» چشم های مات پدر را که دیدم قلبم هری ریخت. چند بار صدایش کردم اما جوابی نداد. دست هایش سرد سرد بود. دست و پایم را گم کرده بودم. فوری او را به بیمارستان رساندم امادیگر دیر شده بود. قلب مهربان پدر دیگر نمی تپید. در مشت بسته پدر یک عکس بود. من و برادر و خواهرانم وقتی که بچه بودیم کنار او ایستاده و لبخند می زدیم؛ عجب فرزندان بی معرفتی بودیم ما!
@nazkhatoonstory
#آخر
یکسال از رفتن پدر می گذرد. بعد از فوت پدر از الهام جدا شدم و فرزندان بی معرفتم را هم به او دادم. پدر که آنگونه در حق ما محبت کرده بود گرفتار چنین فرزندان بی وجدانی شد حال وای به حال من و برادر و خواهرانم! بعد از رفتن پدر دیگر هیچ چیز برایم معنا و مفهومی ندارد. هر جا را که نگاه می کنم چهره مهربان و خسته او جلوی چشمانم ظاهر می شود. با مهر و محبتی که از پدر سراغ داشتم خوب می دانم که هیچ کینه ایی از فرزندانش و الهام به دل نگرفته و هنوز هم برایشان دعا می کند اما من هرگز نمی توانم آنها را ببخشم؛ نه آنها را و نه خودم را. پدر به ما زندگی و امید بخشید و ما چقدر بی رحمانه تپیدن های قلب مهربانش را از او گرفتیم…
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx