رمان آنلاین پناه قسمت ۷۰ تا آخر 

فهرست مطالب

پناه رویا تیموری داستان کوتاه داستان انلاین رمان واقعی

رمان آنلاین پناه قسمت ۷۰ تا آخر 

رمان:پناه

نویسنده:رویا تیموری

 

✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و یـکــم

 

حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم می شود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است…
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد،اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!
منتها من انتخاب خودم را کرده بودم…
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
می گوید و به چشمانم خیره می شود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف می چرخانم و جواب می دهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمی گردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم،پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا…یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو!خود دانی
_چرا گروکشی می کنی لاله؟
همانطور که جورابش را می پوشد می گوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمی تونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری،لاله دیگه لال میشه…اوم اوم
و می کوبد روی دهانش.نفس عمیقی می کشم و به دلیلی که خودم هم نمی دانم فکر می کنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم می دهد.
باعجز پاسخ می دهم:
_نمی دونم
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه…
_باشه حالا روش فکر می کنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم،خودت می فهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت می شینی یه گوشه زار می زنی
_هه…
+مرض!تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته بر می گردد و می گوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا…پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!خنده ام می گیرد…هرچقدر توی ذهنم مرور می کنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع می شد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،اما لاله راست می گفت.مگر ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟…شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم …
نمی خواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و…همه جوره تحت فشار فکری هستم.

 

? ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۱۷]
✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و دوم

 

به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زند.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه…راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:

“حال همه خوب است
من اما نگرانم…”

 

? ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و ســوم

 

لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه می روم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا وارد صحن می شویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله می گوید:
_چرا وایسادی؟بریم تو دیگه همونجا هم نماز می خونیم
+تو برو
_باز لوس…
+یادم رفت وضو بگیرم
_ای بابا!خب حداقل زودتر می گفتی
+میشینم همینجا که دارن فرش پهن می کنن.تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده
انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی می رود سمت کفشداری ها
گوشه ای می نشینم و به همه جا با دقت نگاه می کنم.به پسرهای جوانی که فرش های لوله شده را تند و تند پهن می کنند و مردمی که با عشق همراهیشان می کنند.
به صف هایی که بسته می شود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.صدای اذان پخش می شود و به این فکر می کنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟!منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچ وقت روبه قبله هم نمی کردم.
زنی کنارم نشسته و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه ای با امام رضا درددل می کند.طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته…
دلم می خواهد که من هم حرف بزنم اما بلد نیستم!زبانم انگار الکن شده واژه ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.
صدای پیامک گوشیم بلند می شود.بازش می کنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده می خوانم:
“سکوت کرده ام و خیره بر ضریح تو ام
که بشنود دلتان التماسِ باران را…”
و بالاخره قفل دهانم باز می شود
“سلام،رو سیاه اومدم ولی توقع ندارم ببخشیم.نمی دونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه دوراهی گیر کردم.اگه میشه کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم!
میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟میشه حاجتمو بدی؟میشه معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو می بینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه.خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا!سپردم دست خودتتون…”
می گویم و نفس عمیقی می کشم.انگار سبک شده ام.جماعت که تمام می شود لاله هم می رسد و می گوید:
_قبول باشه
+من که نماز نخوندم
_زیارتت رو گفتم
+هه…خوبه تو حیاط بودم!
_مهم دله در ضمن اگه لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله
حتی او هم عجیب شده این روزها!هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار…

شب شده و هیچ معجزه ای نبود!روی تختم جابجا می شوم و از پشت پنجره به ماه نگاه می کنم.نیشخندی می زنم و می گویم:
+بهش گفتم سستم،گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره…نخواست
و پتو را می کشم روی سرم.ویبره ی گوشی که صدا می دهد کلافه چشم باز می کنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه می گویم.پیام را باز می کنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی می زنم.
“سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد،چند ساعت بیشتر نمی مونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره،زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟”
گوشی از دستم سر می خورد،بغض می کنم.دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه می کنم:
“شهاب داره میاد مشهد…
نگاه کن که غم درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود!
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود!!
و حس می کنم اولین گره ای که دلم را بند گرمای آفتاب امامم می کند!
به فرشته می نویسم “سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟”
و جواب می دهد:”خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمی گذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟”
و من با ذوق می نویسم!”نه عزیزم هرجور خودت صلاح می دونی…”
هنوز هم احساس می کنم که نخوابیده رویا می بینم!
دلم می خواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را می بندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم می برد به امید فردا…

 

? ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۱۸]
✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و چــهـارم

 

تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو
_نمیای ناهار؟
+نه
_کتلت درست کردما
+نمی خورم مرسی
_صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟
می نشینم روی تخت و می گویم:
+نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه …
هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید:
_من میرم پس
لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم!
_الو
+بله
_سلام علیکم سماوات هستم
چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود!
+سلام آقا شهاب،خوب هستین؟
_الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم
+خواهش می کنم
_والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد،تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟
+ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد
_بله،حالا هرطور شما صلاح می دونید، اگر می خواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا…
هول می شوم و می پرم توی صحبتش:
+نه نه،من داشتم می رفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم
چند لحظه مکث می کند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است می گوید:
_والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟
بدون هیچ تاملی می گویم:
+بله ،بیام همونجا؟
_ممنون شما میشم
+فقط کی ….
_الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟
+بله
_خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟
+عرضی نیست
_یاعلی
+خداحافظ
قطع می کنم و دوباره ذوق مرگ شده ام.
بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه، صندلی را جلو می کشم و می گویم:
_خوشمزه بنظر میاد
+بشین برات بکشم،تو که اشتها نداشتی؟!
خجالت می کشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم می کند!اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم…ناهارم را می خورم و آماده می شوم.
هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه می کنم بیشتر احساس می کنم که یک چیزی کم است.تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام.
تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم می لنگد.
دست به دامن لاله می شوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.همین که در را باز می کند می گویم:
_وای لاله دیرم شد
+کجا؟علیک سلام
_باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد
+خواستگاریت؟!
_نه بابا… کار داره
+خب پس به تو چه؟
_قرار دارم باهاش
+خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟
_چی میگی تو…خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده
+وا،یعنی انقدر واجب بوده؟
_حالا بهتر !اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا
+خب؟
_یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟
+آره بهت میاد
_ولی انگار…
+صبر کن الان میام
یکی دو دقیقه بعد بر می گردد و می گوید:
_بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود
می خندم و چادر را از دستش می گیرم.

 

? ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۱۸]
✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و پــنــجــم

 

از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته،لبخند می زنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر می کشم.
نمی فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم !اما این بار همه چیز فرق می کند…
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ.ساده و موقر!
هیچ وقت تصور هم نمی کردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم…تقدیر چه کارها که نمی کند!
به ساعت مچیش نگاه می کند و بعد هم به اطرافش…من را ندیده؟!تعجب می کنم وقتی از کنارم می گذرد بی آنکه آشنایی بدهد!قبل از اینکه دورتر بشود صدایش می زنم:
_آقا شهاب؟
برمی گردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک می زند و بعد می گوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه می فهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته!به زمین نگاه می کند و می گوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش می کنم
چند ثانیه مکث می کند و بعد بسته را به سمتم دراز می کند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط بسته را می گیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم…
پیش دستی می کند و می گوید:
_اگر امری نیست…
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتونه اون دفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا…گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام…موبایلش زنگ می خورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش می کند.
_فکر می کنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب های کوتاه و بلند خوبی هم می رسین
+توجیه می کنه اما من دلیل می خوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه می کند و با لبخند می گوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول می شوم!سوالم را دوباره از خودم می پرسد…بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر می کنم و جواب می دهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج می شوم و می پرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع نور و معجزه ای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه… باهاش عهد ببنده و جواب بگیره و اتفاق های مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم می ریزد…دلیلش تو بودی و بی خبری!خیری و بی خبر بودم؟سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما می ترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم…
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که می گوید:
_آدم های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید شاکر خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی می خندد. حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است…کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد می گوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره…اما منظورم نظر کردن خداست و اینکه به نسبت ،خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید.با ارزشه!
+آهان،آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می بودم که حداقل از راهنمایی هاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه،شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین.هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت می فرسته.مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جمله اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید می کنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی می گویم:
+خواهش می کنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش می کنم و آهسته می گویم:
+یاعلی..

 

? ادامه دارد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۱۸]
✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و شــشـم

 

روی تختم می نشینم و با ذوق بسته ی شهاب را باز می کنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد.اما به خودم می گویم(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که)
کف جعبه،پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی می کند.با ذوق بر می دارم و نگاهش می کنم.جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است.
لبخند می زنم و می گویم:
_دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست!
هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم.گوشم را تیز می کنم،صدا هر لحظه نزدیک تر می شود و تنم را می لرزاند چادر را پرت می کنم روی تخت و از اتاق می روم بیرون.
مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده، نگاهش که به من می افتد مثل ببری که آماده ی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول می دهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من می آید.زیرلب سلام می کنم.انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش می گیرد.
_چه سلامی،چه علیکی؟نمی فهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟
با چشم های گرد شده و دهان باز اول به چهره ی پر استرس افسانه و بعد به او خیره می شوم و می پرسم:
+با منی ؟!
_پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش.بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوه گری های این دختره تف کنم بریزم بیرون! دِ آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود!
وقاحتم حدی داره،یا می نشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه!
+چی میگی اعظم؟تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان …
_دق کردم افسانه دق!این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد. اِاِاِاِ نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!آخر الزمون شده بخدا بهت زده ایستاده ام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید!شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده… سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر می ماند…
+آخه افسانه،هرکی ندونه تو که خوب می دونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز…تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی…آخه کدوم پناه؟
دستش را به سمتم دراز می کند و با تحقیر می گوید:
_این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟
که پس فردا برام دختر بزاد لنگه ی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلوم نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم…گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد…کی بود کی بود من نبودم!
که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد می ذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی…که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش!که فقط پناه و پناه و پناه
مثل نارنجکی شده ام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است!
+نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من ….
تقریبا فریاد می زنم:
_من دختر تو نیستم!
جا خورده اند،به صورتم زل می زنند،دست هایم را از شدت حرص مشت کرده ام.با فک قفل شده شروع می کنم به گفتن:
+لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه،چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست،شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید!حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟به چه حقی تهمت می زنی؟با من دشمنی ،خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟

 

? ادامه دارد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۱۹]
✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و هـفـتـم

 

ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه…که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد…برای من فقط درده بهزاد
_اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه…هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
+خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ می کشم:
+دروغ میگه،نحسی پسرش باز…
_تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل…اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم:
+قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
_خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته…
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو … اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم…
_یا حضرت عباس…صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود…
گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم…
نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم…چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام.
اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم…فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم.
بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد:
_خانوم اگه حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد .
چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..

 

? ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۱۹]
✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و هــشــتـم

 

وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟کفش هایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت می دهم و روی فرش های گرم حرم راه می روم.جایی روبه روی ضریح پیدا می کنم و می نشینم.تکیه می دهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست.
به جمعیتی که برای زیارت می آیند و می روند نگاه می کنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور!
چشمه ی اشکم دوباره راه می گیرد. شروع می کنم به درددل کردن می گویم و می گویم.
“غلط کردم امام رضا هرچی بد بودم و بدی کردم؛هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بی عقلیم بوده
من چه می دونستم به این روز می افتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق می کنم، می میرم.تو رو خدا ایندفعه هم معجزه کن…
حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره…آخ چه حرفایی شنیدم امشب.چه نیشی بود زبون اعظم
دروغ نمی گفتا…همش راست بود!
تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم می تازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره.
انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی کر بودم!اگه نبودم که امشب تحقیر نمی شدم.
چه عزت و احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!اصلا غلط کردم آقاجون…
بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون
من دوست ندارم دیگه خورد بشم،دلم حرمت می خواد،احترام می خواد… این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی…نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی…
می خوام مثل شیدا باشم و فرشته… می خوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن!
هنوز آدم نشدم اما می فهمم اگه خدا بخواد دست من غرق شده رو هم می گیره… یا امام رضا…بابام کارش به عمل نکشه ها…آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر
از اینی که هستم خراب ترم نکن…من بجز شما هیچکسی رو نمی شناسم… میشه ضامنم باشی؟
میشه پناه این پناه بی پناه مونده بشی؟ میشه؟؟
دلم انگار می خواهد بترکد.چادرم را می کشم روی سرم و ام یجیب می خوانم. به نیت شفای پدرم…به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم… پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده.
صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟
خدایا …
کسی روی شانه ام می زند و با لهجه ی شیرینی که نمی فهمم کجاییست می گوید:التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم…اشک دل شکسته حرمت داره
و من به این فکر می کنم که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟!
اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟!
فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر می کند. یاد خوابم می افتم و گل های سجاده ی عزیز…در اوج غم لبخند می زنم و چشمانم را می بندم و به امام رضا سلام می دهم…

 

? ادامه دارد…

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۱۹]
✨#پـــــنـاه
✍️ الـهــــام تــیــمــورے

?قسـمـت هـفـتــاد و نــهــم

 

چشم باز می کنم و به نوری که از لابه لای پرده‌ی حریر اتاق سرک میکشد، لبخند میزنم. به گچ بری های دور لوستر نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.دست روی پیشانی ام میگذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم.
کش و قوسی به تن خسته ام میدهم و مینشینم.
صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ میزند
مهربانیش را دوست داشته و دارم. حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم،کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص میشود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان،با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، می ترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم.اما او فقط با لبخند گفته بود:
برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون،بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن.غصه‌ی گناه های قبل از این رو هم نخور،خدا بخشنده تر از من و بقیه ست تو توبه کن و دست کمک دراز کن. دعا میکنم که هرچی خیره پیش بیاد برات،نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم.
دوستت دارم باباجونم
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_از دل افسانه دربیار ،نذار
چشم هرچی شما بگین
و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود
قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟
مردانه خندید و به سرفه افتاد.
+مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم
_هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمیشود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز.
حالا به این فکر میکنم که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته،همه چیز باید به روال عادی برگردد!
پارچه را بر میدارم و روی تک صندلی اتاق مینشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری می افتم که فرشته خیلی دوستش داشت.
میگفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت!ناگهان انگار یک سطل آب سرد میریزند روی سرم.
چادرسفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود!
“پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !”
این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟!
چقدر گیجم! تازه میفهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان میگفت
میروم توی پذیرایی ،از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی می دوزد.
سنگینی نگاهم را که حس می کند سرش را بالا می آورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود پیرتر شده چیزی نمی پرسم اما خودش همانطور که سوزن شکسته ی چرخ را عوض میکند میگوید:
بابات گفت مهمون داریم…
می نشینم مقابلش روی زمین و آفتاب پهن شده تا نیمه های فرش،گرمم میکند.همینطور که سرِ نخ را با نوک زبانش تر می کندادامه میدهد
چند وقته برای سالن میخواستم پرده ی جدید بدوزم اما دل و دماغشو نداشتم. بابات سفارش کرده همه چیز خوب باشه پارچه چادری را روی زمین میگذارم که نگاهش نرم می لغزد روی آن و نفس عمیقی میکشد:
بچه که بودی همه ذوقت چرخوندن این چرخ بود پیر شدیم!
دستم را روی دستش میگذارم و دستهایمان کم کم خیس می شود.توی عطر پیراهن گلدارش نفس نفس می زنم و بغض چند ساله ام میشکند، حرفی نمیزند،چیزی نمیگویم اما انگار همین سکوت هزار معنی و مفهوم دارد برای خودش..
سرم را می بوسد و از روی زانوهایش بلندم میکند هنوز نگاه شرمزده ام پایین مانده که حس میکنم خم میشود و لحظه ای بعد با صدای بسم الله گفتنش بین حریر نازکی گم میشوم به پنجره ی بدون پرده نگاه میکنم و به پرنده هایی که روی درخت زبان گنجشک حیاط غوغا کرده اند.
مبارکت باشه،ان شالله به خیر و خوشی و زیارت باشه
زیر حریر چادر تازه ام لبخند میزنم و دلم غنج میزند برای تمام لحظه های خوش پیش رو و زیرلب زمزمه میکنم:
به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می آید
به خود پناهم ده…

?پـایـان

@nazkhatoonstory

4 4 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
30 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
30
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx