رمان آنلاین یاسمین قسمت ۸

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون ياسمين

رمان آنلاین یاسمین قسمت ۸

نویسنده:م،مودب پور

داستانهای نازخاتون

یاسمین – قسمت هشتم

کاوه- اولا که پناه همه خداست دوم شما اگه برین سر کار چقدر حقوق بهتون میدن؟

ماهی سی هزار تومن بیشتر میدن ؟

فریبا – نه ، فکر نکنم اینقدر هم بدن . ولی خب هر چقدر بدن خوبه .

کاوه – من همین سی تومن را به شما میدم واسه خود من کار کنین .

فریبا خندید و گفت :

-مگه شما چکار دارین که من بتونم براتون انجام بدم غیر از اون شما هر کاری داشته باشین من از صمیم قلب و بدون چشم داشت در خدمتتون هستم کاوه خان !

کاوه – خیلی ممنون فریبا خانم اما من هزار تا کار دارم که شما می تونین برام انجام بدین . یکیش اینه که جای من یه خرده درس بخونین !

بعدش هم ، من راه میرم چرت و پرت میگم . میخوام شما شب به شب اینها رو یادداشت کنین و بدین به من شاید یه کتاب بدم منتشر کنن !

-اتفاقا ً بد هم نگفتی کاوه شاید یه کتاب چرند و پرند هم تو بدی بیرون !

فریبا تبسمی کرد و گفت :

-ای کاش همه چرند و پرندها ، مثل حرفهای کاوه خان بود .

کاوه – ممنون خانم محترم ! البته من تمام استعدادهای نهفته در اعماق ذهنم رو یه دفعه قلنبه بروز نمیدم ! من رو باید کم کم کشف کنن یه ذره یه ذره و چیکه چیکه باید خودم رو نشون بدم !

هر جا قدم میذارم باید یه خرده اونجا استعدادم شکوفا بشه ! بعد یه دفعه درسته منو کشف کنن !

آروم گفتم :

مثل سگ هر جا تو خیابون میره ، پای درختها …

کاوه اومد تو حرفم و گفت :

-بهزاد جون یه چایی بریز ، بخوریم . فرنوش الان دیگه رفته خونه خاله اش ، حواست باشه !

باز یاد این جریان افتادم دمق شدم و چپ چپ نگاه کردم بلند شدم و سه تا چایی ریختم و تعارف کردم .

فریبا که از حرفهای کاوه و من خنده اش گرفته بود ، گفت :

-امیدوارم همیشه ، همین طوری شما دو نفر با هم خوب و مهربون باشین . تو این چند روزه که فرصتی نشد در مورد خودتون با من حرف بزنین حالا دلم می خواد بدونم چطوری با هم دوست شدین ؟ چیکار می کنین ؟ تحصیلاتتون چیه ؟ خیلی برام جالبه !

کاوه – والله جونم براتون بگه که این بهزاد خان ، چند سال پیش ، سر کلاس ، تو دانشکده ، یه دفعه پرید و پاچه منو گرفت و جر داد !

-بی تربیت !

کاوه – خانمی که شما باشین ، چند روز بعد فهمید چه اشتباهی کرده اومد و یه قلوه بیست سال مونده گندیده لهیده ش رو داد به من ! چه قلوه ای ! صد رحمت به قلوه گوسفند !

فریبا اصلا نمی فهمید کاوه چی میگه . فقط همین طوری نگاش میکرد .

فریبا – ببخشید ، من متوجه نشدم . سرکلاس با هم حرفتون شده بود ؟

کاوه – این با من حرفش شد ، من با این حرفم نشد .

فریبا – اون وقت اومدن با شما آشتی کنن براتون قلوه آوردن ؟

کاوه – نه بابا یکی از قلوه های خودش رو آورد .

فریبا – قلوه ؟!

کاوه – کلیه بابا ، کلیه !

فریبا هاج و واج مونده بود که کاوه خنده کنون داستان رو براش تعریف کرد .

فریبا – باورم نمیشه . این خیلی عجیبه !

کاوه – میخواین پهلومو جر بدم کلیه اش رو ببینین ؟ دروغ که ندارم بگم به مرگ یه دونه بهزادم ! الان یه قلوه این داره یه قلوه من !

فریبا – خوش بحالتون کاوه خان که یه همچین دوستی دارین !

کاوه – بله البته بخاطر همین هم بزرگش کردم . گذاشتمش تحصیل کنه و واسه خودش سری تو سرها در بیاره ! زیر بال و پر خودم گرفتمش ! خلاصه تا حالا خیلی هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اینقده شده ! وگر نه حالا یا عملی شده بود یا الان سینه قبرستون خوابیده بود.

من و فریبا گوش می کردیم و می خندیدیم . طوری جدی حرف میزد که هر کی اونجا بود فکر می کرد منو از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده ! بعد با یه حالت محزون گفت :

 

-حالا که دیگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه می کشه و تو روم وا می سته !

 

خلاصه دو ساعتی نشسته بود و از این چرت و پرت ها می گفت و ما می خندیدیم ، خوشحال بودم که فریبا داره می خنده .خودم هم از داشتن چنین دوستی احساس شادی می کردم .

تو همین موقع موبایلش زنگ زد و کاوه جواب داد . داشت می خندید و هی می گفت آفرین ! آفرین ! بعد گفت : الان دیگه خونه اید ، آره ؟ آفرین ! آفرین!

یه پنج دقیقه ای حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو میارم پسر خاله ! بعد خداحافظی کرد و به من گفت :

-پاشو دیگه خیالت راحت باشه !

-چی شده ؟ کی بود ؟ سیامک؟

کاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسک بهش داده بود هر کدوم اندازه پلنگ !

سه تا مارمولک داده بودم بهش ، هر کدوم اندازه یه تسماح !

طفل معصوم این سیامک ، همه رو یکی یکی ول داده رو مهمونه ! اونام جیغ و داد ! خلاص !

مهمونی بهم خورده ! خیالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشریف دارن !

-راست میگی کاوه ؟ جون من ؟

کاوه – بجان تو . باور نمی کنی بیا ، زنگ بزن به فرنوش . همین الان مامور ما ، دو صفر سیامک ! طی تماس تلفنی خبر انهدام خونه خاله فرنوش رو به من داد ! همه صحیح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جانی نداشتیم ! حالا خوشحال شدی ؟

پریدم و ماچش کردم و گفتم :

-آره ، اما اگه میدونستم ، نمی ذاشتم اینکارو بکنی .

کاوه – کور شده ، اگه سوسکها نبودن که خاله فرنوش همین امشب خواستگاری رو هم کرده بود !

-خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم !

کاوه – کی بود می گفت رقیب رو باید با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از میدون بدر کرد ؟

بهش خندیدم .

کاوه – ولی راه اصلی ، همونه که بهت گفتم . یه روز بیرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوی سگها !

فریبا مات به ما نگاه می کرد .

فریبا – میشه به منم بگین چی شده که اینقدر خوشحالین ؟

کاوه – شما تشریف بیارین ، تو راه براتون میگم . مگه نمی خوایین برین هتل . دیروقته . فردا هم کلی خرید باید بکنیم .

دوتایی بلند شدن و کاوه گفت :

-فردا چیکار می کنی ؟

-شاید برم خونه آقای هدایت ، چطور مگه ؟

کاوه – میری اونجا هر روز چیکار میکنی ؟

-کمی حرف می زنیم ، برام ویلن میزنه ، گاهی هم از گذشته اش یه چیزایی برام تعریف می کنه .

کاوه – نکنه پیرمرد بیچاره رو کشتی و داری کم کم اسباب اثاثیه شو خالی می کنی ؟

-گم شو ! حالا فریبا خانم فکرمیکنه من یه قاتل دیو سیرتم !

وقتی داشتن میرفتن ، کاوه گفت :

-پسر فکر خودت باش . خطر بیخ گوشه ته ها ! این خاله فرنوش از اون هفت های روزگاره ها !

-عوضش دل فرنوش با منه !

کاوه – آره ، دل فرنوش با تو یه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من !

خندیدم و باهاشون خداحافظی کردم .

یه مقدار نون و پنیر گذاشتم جلوم و با چایی خوردم . خواستم کمی به اوضاع و احوال فکر کنم ، اما اونقدر گیج و منگ بودم که دیدم اگه بخوابم بهتره .

رختخوابم رو انداختم و خوابیدم . اما چه خوابی !

 

صبح مثل برج زهرمار از خواب بیدار شدم و بعد از صبحونه ، راهی خونه هدایت شدم . این بار خودش دم در داشت به باغچه و درخت ها ور میرفت . من رو دید و خندید و گفت :

-حلال زاده ای ! الان تو فکرت بودم .

-سلام ، خسته نباشید . اجازه بدین کمک تون کنم .

هدایت – دستت درد نکنه ، تموم شد بریم تو خونه .

(طلا اومد جلو و دستی سر و گوشش کشیدم و با هدایت رفتیم تو خونه . چایی حاضر بود . هدایت دو تا ریخت و کنارم نشست .)

-خب ، چه حال چه خبر ؟

-سلامتی . شما چطورید ؟

هدایت – هنوز زنده ! تا کی غروب ما برسه ، خدا میدونه .

-شما نباید اینقدر ناامید باشین . زندگی اونطور هم زشت نیست هرچند که برای خودم هم زیاد زیبا نیست .

هدایت – سرگذشت من باید برای تو یه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . باید مبارزه کنی جلو بری بیفتی بلند شی .

-یه سوال دارم جناب هدایت . الان که برمیگردین و به پشت سرتون به این همه خاطره نگاه می کنین چه احساسی دارین ؟

هدایت کمی فکر کرد و گفت :

-پوچی ! شاید باور نکنی تا زمانی که جوون بودم و درگیر مسائل ، هیچی نمی فهمیدم .

اما حالا که همه چیز تموم شده ، می فهمم که بیخودی این همه دست و پا زدم . زندگی ارزش هیچ غمی رو نداره . ما بدنیا نیومدیم که برای خودمون غم و غصه درست کنیم و بشینیم تو سر خودمون بزنیم .

چایی مون رو خوردیم و بعد رو به هدایت کردم و گفتم :

-نمی خواهین بقیه داستان رو تعریف کنین ؟

هدایت – برات واقعا جالبه ؟

-خیلی . وقتی می شنوم که چه مشکلاتی رو پشت سرگذاشتین ، آروم می شم . گاهی که اصلاً باورم نمیشه که خود شما بازیگر این نقش ها بودین .

هدایت – نقش ؟ شاید هم درست میگی . زندگی چند پرده نمایشه ! بعضی از پرده ها خسته کننده س ، بعضی ها هم غم انگیز . فکر کنم این پرده ها توی نمایش همه آدم ها باشه . فقط کسی بهش فکر نمی کنه .

سیگارش رو در آورد و روشن کرد . وقتی چند تا پک محکم به سیگار زد ، گفت :

-طرف غروب بود که از خونه سرکیس اومدم بیرون و سر راه یه چیزی خوردم و رفتم تو اون خیابون محل همیشگی . یه ساعتی گذشت . داشتم ویلن میزدم که یه دست سنگین ، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، دیدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابی جا خوردم . آماده شدم که یه کتک جانانه بخورم که لبخند شعبون خان دلم رو آروم کرد .

بهم گفت خسته نباشی . جواب ش رو دادم . پرسید اینجا شبی چند کاسبی ؟ گفتم دو تومن ، بیست و پنج زار . پرسید کجا می خوابی ؟ بهش گفتم . بهم اشاره کرد که دنبالش برم .

رفتیم طرف هتل و دوتایی از در پشتی هتل وارد هتل شدیم . مدیر هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست مدیر و رفت . مونده بودم که چی ؟

مدیر نگاهی به من کرد و گفت : چیکار کردی که شعبون خان ضامنت شده ؟ هیچی نگفتم که گفت از فردا ، یه دست لباس حسابی تنت می کنی و تو همین جا مشغول می شی . یه ساعت از غروب رفته ، کارت شروع میشه . شبی دوتومن هم بهت میدم . انعامش هم مال خودته .

پرسیدم یه تومن انعام داره ؟ خندید و گفت پسرجون ، هر چی کله گنده س می آد اینجا . یه تومن واسه اینا پول نیست . حالا برو ، فردا شب نو نوار بیا .

برگشتم پی کارم ، اما همش حواسم پی فردا شب و هتل بود .

 

فردا صبح رفتم و یه دست لباس آبرومند خریدم و پیچیدم تو یه بقچه و رفتم خونه سرکیس . تا هاسمیک در رو واکرد با ذوق جریان رو براش تعریف کردم . خیلی خوشحال شد و گفت ناقلا! نکنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش کنی ؟

بهش خندیدم و گفتم خیالت راحت باشه . از اینجا می برمت انگار خدا برام خواسته .

هاسمیک پرید و یه لیوان چایی برام آورد و دوتایی روی یه تخت نشستیم و دستم رو تو دستاش گرفت . یه حال عجیبی شدم انگار آب جوش ریختن رو سرم !

بهم گفت امروز و دیشب همه ش تو فکر این بوده که دوتایی با هم از اینجا بریم و یه خونه کوچولو واسه خودمون جور کنیم و یه زندگی ساده و راحت رو با هم شروع کنیم . می گفت من الان تو رو شوهر خودم می دونم و دیگه بی تو یه دقیقه هم اینجا نمی مونم .

تو دلم قند آب می کردن وقتی هاسمیک این حرفها رو بهم می زد . دلم می خواست که وضعم خوب بود و همین الان دستش رو می گرفتم و با خودم می بردم .

ارش پرسیدم هاسمیک راست راستی منو دوست داری؟ یه تکونی به موهاش داد که دلم ضعف رفت . بعد با یه خنده نمکی جوابم رو داد . اومدم یه چیزی بهش بگم که سرکیس سرخر شد .

کم کم مشتری ها هم پاشون واشد . تک و توک اومدن . تا زیاد بشن ، یه چایی خوردم که به اشاره سرکیس ، شروع کردم به ساز زدن .

یه کم که گذشت ، هاسمیک هم اومد وسط به رقصیدن . دلم می خواست کله سرکیس و مشتری های نره غول ش رو بکنم ، اما چاره ای نبود باید تحمل می کردم .

درد سرت ندم اولین عشق ، برای هر جوونی فراموش نشدنی یه ! شاید اگه با همون هاسمیک عروسی می کردم اینقدر بیچارگی نمی کشیدم .

و به قول شاعر : عشق اول سرکش و خونین بود .

خلاصه چه شبی گذشت . کارم تو هتل عالی بود . سه برابر حقوقم انعام می گرفتم . سر هر میز که می رفتم یه پنج زاری کاسب بودم .یه عصر که خونه سرکیس ، وسط برنامه ، داشتم خستگی در می کردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پریدم جلو و ازش تشکر کردم . خنده ای بهم کرد و رفت نشست . تنگ غروبی که خواستم از اونجا بیام بیرون ، شعبون خان صدام کرد . وقتی رفتم پیشش نشستم بهم گفت تو پسر خوبی هستی ، حیفه ضایع بشی . شنیدم این دختره هاسمیک دو رو ورت می گرده . داره خامت می کنه . حواست باشه ، این به درد تو نمی خوره .

هیچی نگفتم و راهم رو کشیدم و رفتم . اما تمام شب تو فکرش بودم . آخر شب که رفتم کاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت عجیبی حس می کردم .

رجب اومد پیشم و یه خرده که نشست پرسید چرا دمقی ؟ دلم می خواست برای یکی درد و دل کنم . چه کسی هم بهتر از رجب !

جریان رو بهش گفتم . تا اسم هاسمیک رو شنید گفت هاسمیک ؟ می خوای اونو بگیری ؟ مگه دیوونه شدی ؟ پرسیدم مگه می شناسیش؟ گفت با پنج زار تو هم می تونی بهتر بشناسیش !

پریدم و یقه ش رو گرفتم و زدمش زمین . بهش گفتم اگه یه بار دیگه گه مفت بخوری ، خفه ت می کنم ! بیچاره نگاهی به من کرد و گفت ، خاطرخواهی کورت کرده .

 

پاشو ، پاشو بریم تا بهت نشون بدم . چه حالی داشتم ، بماند ! نفهمیدم تا خونه سرکیس چه جوری رفتم و تو راه رجب چه چیزهایی بهم گفت . رسیدیم و رجب در زد . من یه کنار واستادم . در که واشد رفتیم تو . تاریک بود و سرکیس صورتم رو ندید . یه راست رجب منو برد بالا سر هاسمیک تو اتاق .

چی دیدم ؟ انگار تموم دنیا رو کردن اندازه یه توپ و زدن تو سر من !

زانوهام خم شد همونجا نشستم . هاسمیک که من رو اونجا دید ، نفس ش بند اومد . نتونست یه کلمه حرف بزنه . فقط پتو رو کشید رو سرش و های های شروع کرد به گریه کردن .

اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت یه چکه اشک رو که گوشه چشمش جمع شده بود ، پاک کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت :

-الان که اینا رو برات تعریف کردم ، انگار همین دیروز بود که از دیدن اون صحنه ، قلبم شکست ! باور نمی کنم که اینها برای خودم اتفاق افتاده و سالیان ساله که ازش گذشته !

آه سردی کشید و گفت :

اون شب ، رجب دستم رو گرفت و بلند کرد . نا نداشتم که رو پاهام واستم . اولین تو دهنی ای بود که تو عشق می خوردم ! کسی رو که دوستش داشتم و می خواستم باهاش ازدواج کنم با یه نره غول تو اون وضع! دو تایی راه افتادیم طرف خونه . یه خرده که از خونه سرکیس دور شدیم ، یه گوشه نشستم و مثل یه زن بچه مرده ، زدم زیر گریه . دلم خیلی سوخته بود .

وقتی رسیدیم به کاروانسرا ، یه راست رفتم و تو اتاق که رسیدم مثل توپ خوردم زمین . یه دفعه تو خودم داغون شدم . دوباره گریه ای کردم که نپرس !

یه ساعتی که گذشت تازه به فکر افتادم که چرا دوتایی شون رو نکشتم ؟ این یکی بیشتر آزارم می داد . دلم می خواست ازش انتقام بگیرم !

نشستم یه گوشه و مثل دیوونه ها به خودم و در و دیوار فحش دادم . گاهی می زدم تو سر خودم و گاهی یه مشت می زدم به دیوار!

با خودم فکر می کردم که دنیا دیگه تموم شده ! باور نمی کردم که دیگه صبح بشه . اما اون شب که صبح شد هیچی ، خیلی شبهای دیگه م بود که مثل همین شب بود و بازم برام صبح شد ! آره ، می گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و غصه خوردم .

شب لباسهامو عوض کردم و رفتم هتل . شبی بود اون شب . از سازم جز صدای ناله و گریه بیرون نمی اومد ! درد و رنجم بود که از زبون ساز بیرون می اومد .

دو سه روز گذشت . با خودم کلنجار رفتم . بلاخره هم تصمیم گرفتم که برم سراغ هاسمیک و دستش رو بگیرم و از اونجا بیارمش بیرون .

میدونستم که اونم یه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختی به این روز افتاده .

شب رفتم پیش رجب و بهش گفتم می خوام چیکار کنم . یه نگاهی بهم کرد و گفت ول کن . گفتم نه ، فکرهامو کردم . فردا میرم سراغش .

رجب کمی این پا اون پا کرد و بعد گفت ، راستش نمی خواستم بهت بگم ، اما حالا که می گی می خوای بری سراغ هاسمیک ، دیگه مجبورم بگم .

گفتم چی بگی ؟ گفت هاسمیک خودش رو چیز خور کرد و کشت !

 

زدم تو سر م! خشکم زد . پرسیدم ارواح خاک بابات راست میگی رجب ؟

گفت به اون نون و نمکی که با هم خوردیم اگه دروغ بگم می خوای خودت برو بپرس .

ولو شدم رو زمین ! ای دل غافل . چه غلطی کردم . پس اون دختر بیچاره راست می گفت که دوستم داره و خاطرم رو می خواد !

کاش قلم پام شکسته بود و نمی رفتم اونجا که اونو توی اون وضع ببینم . کاش لال می شدم و به رجب چیزی نمی گفتم .

پریدم به رجب گفتم ، پسر خیر از جوونی ت نبینی که روزگارم رو سیاه کردی . آتیش به عمرت بگیره که آتیش به زندگیم زدی . من چیکار داشتم که بدونم هاسمیک چیکاره س؟

همونکه همدیگرو دوست داشتیم برام بس بود . حناق می گرفتی اگه زبونت رو نگه می داشتی ؟

بیچاره رجب لام تا کام حرف نزد و سرش رو انداخت پایین . راه افتادم و رفتم تو اتاقم . زدم زیر گریه . اما این گریه با اون یکی فرق داشت . اون یکی گریه مرد زخم خرده بود و این گریه یه آدم عشق مرده بود .

این دومین کسی بود که بدون اینکه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم .

چند ماهی گذشت . دیگه عشق هاسمیک هم مثل خودش خاک شد . زندگی چه بخواهیم و چه نخواهیم راه خودش رو می ره . کم کم دلخوریم از رجب هم تموم شد و با هم دوباره اخت شدیم . یه روز ازش پرسیدم اون دختره که شب اول دیدمش ، کجاست ؟ پیداش نیست .

گفت یاسمین رو می گی ؟ گفتم آره یه ماه دو ماهی میشه که افتاده یه گوشه و … رو داده و منتظر قبضه ! گفتم یعنی چی ؟ گفت منتظره یکی واسه ش دو متر چلوار کفنی بخره تا راهی شه ! پرسیدم حالا کجاست ؟ گفت تو یکی از همین سولاخ سنبه ها !

بزور رجب رو وادار کردم منو ببره بالا سر بیمار . دو تایی رفتیم تو یکی از اتاقهای ته کاروانسرا بغل طویله ! اونقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید .

چشمم که به تاریکی عادت کرد ، گوشه اتاق روی یه مشت کاره و یونجه یه جونوری رو دیدم شبیه آدمیزاد که دراز به دراز خوابیده ! یه آن فکر کردم که مرده . تو اتاق یه بوی گندی می اومد که نگو . پرسیدم این چرا اینجوری شده ؟ انگار مرده ! رجب رفت جلو و با نوک پا یه لگد بهش زد ! یه صدای ناله ضعیف ازش بلند شد .

برگشت بهم گفت : آدم هر چی بیچاره تر می شه سگ جون تر هم میشه ! هنوز وقت غسل و کفن ش نشده ! سه تا جون دیگه تو تنش هست .

اینو گفت و خندید . نگاهی به دختر که عین یه حیوون اون گوشه افتاده بود کردم و بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نیستی ؟ آدم با گربه تو خونه ش این کار رو نمی کنه ! تو توی دلت رحم و مروت پیدا نمی شه ؟

رجب یه پوزخندی تحویلم داد و گفت کسی که مثل ما دربدر و دزد و بی کس و کار شد ، تو دلش هیچی پیدا نمی شه . مثل ما آدمها خیلی همت کنیم شلوار خودمون رو می چسبیم از پامون نیفته ! گفتم اینو باید برسونیم به یه حکیم و دوا . کمک کن بلندش کنیم .

گفت حکیم و دوا درمون پول می خواد . من که شیپیش تو جیبم طاق یا جفت بازی می کنه ! نشت مشت ما کو !

گفتم کمک کن بندازش رو کول من خودم می برمش.

گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگیردار داره . نفله می شی ها !

خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم که بلندش کنم . دست که چی بگم . دو تا پاره استخون .

 

تا دست بهش زدم مثل یه گربه صدا کرد . دلم آتیش گرفت . رجب گفت ولش کن . تکونش بدی ، تموم می کنه خونش می افته گردنت ها ! این داره از هم وا می ره ها ولش کن . گیرم دوا درمونش کردی و خوب شد . بازم یا باید بره گدایی یا اگه برو رویی پیدا کنه آقا جواد وادارش می کنه بره …. کنه ! زندگی درست حسابی که پیدا نمی کنه . اینجوری هم از بدبختی نجات پیدا می کنه هم اینکه شاید خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم که بره حداقل یه وعده غذای حسابی گیرش می آد !

یه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نکنه برام شر بشه . اما دلم نیومد یه انسان رو تو اون حال ول کنم که بمیره . بخدا توکل کردم و انداختمش رو کولم و راه افتادم .

رجب که این رو دید ، داد زد که محکمه دکتر همین نزدیکی هاست .

جوابش رو ندادم که خودش دنبالم راه افتاد . نیم ساعت بعد رسیدیم به یه ساختمون تر و تمیز .

در زدیم و رفتیم تو . تا دکتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا این رو آوردین اینجا ؟

گفتم پس کجا باید ببریمش ؟ گفت ببرین ش قبرستون ! اینکه دیگه چیزی ازش نمونده که من معالجه ش کنم ! از کجا آوردینش اینجا ؟ ناحیه جفت پنج کار می کرده ؟

هیچی نگفتم . دکتر یه ده دقیقه ای معاینه اش کرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش .

پرسیدم دکتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلک بدیم می خنده . این اصلا تکون نمی خوره که !

گفتم چیکار کنم دکتر جون ؟ من امروز دیدمش . واسه رضای خدا انداختم رو کولم آوردمش اینجا . گفت ، ببین پسر جون این هم خرج معالجش زیاده ، هم طولانیه هم آخر کار ، امیدی بهش نیست . کی ته ؟

گفتم هیچکس م نیست . یه غریبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه کوچه ! حداق سگ ها می خورنش سیر می شن .

نگاهی بهش کردم و گفتم تو دکتری یا جلاد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر کوچه و پس کوچه ده تا از اینا افتادن ! چیکار می شه براشون کرد . گیرم من پول نگیرم ، خرج مریضخونه چی ؟

دست کردم جیبم و یه مشت اسکناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش کن . پولش از من ، شفاش از خدا .

گفت این ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نیست که خوب بشه یا نه ها ! بعدش نیای دبه کنی که تو به من نگفتی . بهت گفته باشم . حالا اسمش چیه ؟

گفتم یاسمین . نگاهی به من کرد و قاه قاه شروع کرد به خندیدن و بعد گفت ، چه اسمی ، قربون خارهای تو خیابون ! چه رنگی هست ؟ اصلا معلوم نیست ، سیاه پوسته ، سفیده زرده ؟ چطور به این روز افتاده ؟

رجب گفت ، یه آدم نامرد تا تونسته ازش کار کشیده و وقتی دیگه به دردش نخورده ، انداخته یه طرف .

دکتر گفت باید برسونیمش مریض خونه . رفتم که بغلش کنم یه ناله کرد که دل سنگ آب شد . دکتر که ناراحت شده بود زیر لب به حکومت و دولت بد و بیراه گفت و لباسش رو عوض کرد و خودش جلو اومد و بیمار رو بغل کرد و گفت بیایین با ماشین خودم می بریمش .

تو چشماش اشک حلقه زده بود . وقتی سوار ماشینش شدیم آروم گفت دیگه کم کم داره یادم میره که پزشکم و آدم .

خلاصه یاسمین رو رسوندیم به مریض خونه و تو یه اتاق چند تخته خوابوندیم . کمی پول به بیمارستان دادم و قرار شد چند روز یکبار بهش سر بزنم وجدانم کمی راحت شده بود که اگر باعث مرگ هاسمیک شدم ، عوضش سعی خودم رو کردم که یاسمین رو نجات بدم . دکتر بیچاره حق داشت . یاسمین یه اسکلت بود . تمام موهاش ریخته بود و کچل کچل بود . تو صورتش نمی شد نگاه کرد . یه من قی رو چشماش بود . تمام بدنش زخم و زیلی بود . ناخن هاش افتاده بود . خلاصه وضعی داشت که صد رحمت به میت ! یه دونه مژه نداشت .

 

دو روز بعد رفتم مریض خونه بهش سر بزنم . دیدم رو تختش نیست . فکرکردم مرده و از اونجا بردنش . از یه پرستار پرسیدم با اکراه بهم جواب داد . معلوم شد برای آزمایش و این چیزها بردنش جای دیگه .

پرستار سرو وضع من رو که دیده بود دلش نمی اومد جواب سلامم رو بده ! این بود که رفتم و یکی دو دست لباس حسابی برای خودم خریدم . تا اون وقت ، غیر از شبها که تو کافه هتل ساز می زدم ، همون لباسی که رضا بهم داده بود رو تنم می کردم .

پس فرداش که با لباس شیک و تر تمیز رفتم مریض خونه ، همه پرستارها یه جور دیگه بهم نگاه می کردن !

آخه از تو چه پنهون اون وقت ها برو و رویی داشتم . ما پیرمرد ها وقتی جوونیم نمی دونیم که یه پیری هم داریم . وقتی که پیر شدیم ، جوون ها باور نمی کنن که ماها یه روز جوونی داشتیم !

خلاصه پرستارها گفتن که یاسمین تو همون اتاقه . رفتم تو اتاق . دیدم روتخت یه نفر خوابیده . قیافش همون یاسمین بود اما رنگ پوستش نه ! پوست یاسمین سیاه یکدست بود ، اما این یکی سفید بود . جلوتر که رفتم دیدم خود یاسمینه .

یه پرستار از پشت سرم ، با خنده گفت چیه ؟ تعجب کردی ؟ دو روز سمباته ش زدیم تا این رنگی شده ! تو صورتش نگاه کردم . نه مژه داشت نه ابرو . سرش رو هم از بس زخم بود باند پیچی کرده بودن . هنوز در حالت بیهوشی بود .

بعد از اون روز هر دو روز یکبار بهش سر میزدم و از حالش با خبر می شدم . یه ماهی گذشت تا کم کم جون گرفت و چشمهاشو وا کرد . خیلی خوشحال شده بودیم . هم دکتر و هم پرستارها خدا رو شکر میکردیم که زحمت هامون به هدر نرفته .

خلاصه بعد از سه ماه ، یاسمین از بیمارستان مرخص شد . دکتر یه گونی دوا به من داد و ما دو تا رو با یه ماشین روونه خونه کرد . حساب بیمارستان به پول آنموقع خیلی شد که من دادم . بیچاره دکتر ، خودش پولی نگرفت .

یاسمین نجات پیدا کرده بود اما نه حرف می زد نه می فهمید . مثل عقب افتاده ها ! فقط نگاه می کرد . با چشمهای سیاه و درشت ش که از بس صورتش لاغر و استخونی بود حالت ترسناک اما گیرایی داشت ، به آدم نگاه می کرد ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد . بردمش کاروانسرا براش رختخواب رو انداختم و خوابوندمش .

یه پاش که اصلاً جون داشت و حرکتی نمی کرد . حرف هم که نمی زد یه دستش هم لمس بود و حس نداشت . مونده بودم باهاش چیکار کنم .

تو بیمارستان که نمی تونست بمونه . خرجش زیاد می شد و من پولش رو نداشتم بدم . توی خیابون هم که نمی تونستم ولش کنم . چاره ای نبود باید خودم ازش نگهداری می کردم کاری هم به من نداشت . یه غذایی درست می کردم و خودم بهش می دادم که بخوره .

دواهاش رو هم سر ساعت می دادم . روزی یه سوزن هم باید می زد که یه جعفر آقا بود و باهاش طی کرد بودم و هر روز می اومد و بهش می زد .

یه لگن هم گذاشته بودم گوشه اتاق برای قضای حاجت ش . هفته ای یه روز هم یه افسرخانم بود . زن جعفر آقا آمپول زن بهش سپرده بودم بیاد و حمومش کنه که همیشه سفید و تمیز باشه . حموم کردنش هم که کاری نداشت . طفلک اندازه یه جوجه بود .

 

ده روزی یه بار هم می بردمش دکتر .

اوایل نمی دونستم وقتی خونه هستم باید باهاش چیکار کنم . مثل یه بره زل می زد به آدم و نگاه می کرد . اما کم کم بهش عادت کردم . براش حرف می زدم ، درد دل می کردم از بچه گی هام براش می گفتم . خلاصه شده بود سنگ صبور من فقط گوش می کرد . زبونش بند اومده بود فقط هم دو نفر رو می شناخت یکی من . یکی دکتر .

هر کی دیگه بهش نزدیک می شد ، تو چشماش ترس میدوید و سرش رو می کرد زیر پتو . فقط موقعی آرامش داشت که من خونه بودم و وقتی تو چشماش شادی بود که من غذا دهنش می ذاشتم و از اتفاقاتی که شب ، تو کافه هتل افتاده بود ، براش حرف می زدم .

صبح ها که خودم خونه بودم شب هم که می خواستم برم سرکار ، در رو قفل می کردم و می رفتم . اونجا کسی بهش کار نداشت . جواد آقا هم از ترس شعبون خان که با من خیلی عیاق بود سر بسر ما نمی ذاشت .

دو ماهی از این جریان گذشت . زخم های سروتنش خوب شد . موهاش هم اندازه یه جو در اومده بود . سیاه سیاه . اما خودش دلش نمی خواست سرش معلوم باشه و با باندی که دکتر دور سرش می پیچید راحت تر بود .

روزها سازم رو ورمیداشتم و برای دل خودم ، بیاد هاسمیک ، به یاد رضا و به یاد اکبر می زدم تا صدای ساز بلند می شد ، چشمهاش فقط به دستام بود . پلک نمی زد .

انگاری خیلی از صدای ویلن خوشش می اومد . چشمهاش با دست من حرکت می کرد .

منم که می دیدم از موسیقی خوشش می آد دریغ نداشتم . هر وقت بیکار می شدم براش ساز می زدم . چند دست لباس خوشگل دخترونه هم واسه ش خریده بودم که از یکی شون خیلی خوشش می اومد .

افسر خانم هر وقت حمومش می کرد ، لباس رو عوض می کرد .

تمام رخت هاشو خودم می شستم . لگنش رو خودم خالی می کردم . دست و صورتش رو صبح ها خودم می شستم . ناخن هاشو که دیگه در اومده بود خودم می گرفتم .

دست و پاش رو که بی حس بود ، می گرفتم و تکون میدادم ، دکتر بهم گفته بود . دندونهاش که مثل مروارید سفید بود خودم براش مسواک میزدم . براش حرف میزدم . قصه می گفتم . شعر می خوندم . خلاصه طوری شده بود که به هوای یاسمین می اومدم خونه .

شبها که سرکار بودم ، همش دلم شور میزد که نکنه یه اتفاقی براش بیفته . تا نمی رسیدم خونه دلم آروم نمی گرفت . شده بودم مادرش.

تا اینکه یه روز صبح ، وقتی داشتم صورتش رو می شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد . دقت کردم دیدم اندازه یه بند انگشت مژه هاش بلند شده !

 

نمی دونم چطور متوجه نشده بودم . باندی رو که دور سرش پیچیده بود و تا روی ابروهاش پایین می کشید ، ورداشتم . خیلی جا خوردم . ابروهاش که در اومده بود هیچ موهاش هم حسابی بلند شده بود . شده بود دو برابر موهای من . مثل شبق مشکی !

بهش خندیدم و گفتم حیف نیست مو به این قشنگی و ابرو به این کمونی رو قایم کنی ؟ دستش رفت برای باند سرش که مثل یه کلاه بود . می خواست دوباره بزاره سرش . اذیتش نکردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بیرون که آب بیارم وقتی برگشتم دیدم باندها رو انداخته یه طرف و دیگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من که ببینه من چی میگم .

بهش خندیدم . گفتم ، آهان حالا شدی یه دختر خوشگل !

انگار آبی زیر پوستش رفته بود . درسته که هنوز مثل اسکلت لاغر بود اما باور نمی کردم که این دختر همون بیمار که چند ماه پیش تو یه اتاق ته کاروانسرا پیداش کرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم که آجان ها ریختن تو کاروانسرا و همه بچه ها رو گرفتن . یکی شون اومد سراغ من . فکر می کرد منم دزد و جیب برم . خدا رحم کرد که یکی شون منو شناخت که تو هتل ساز می زدم وگرنه می بردنمون کمیسری .

خلاصه دیدم که اونجا دیگه جای ما نیست . بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود که یه خونه کوچیک اما دلباز و خوب رو اجاره کردم و یه درشکه گرفتم و اسباب و اثاثیه مو جمع کردم و با یاسمین رفتیم به خونه جدید . دیگه صلاح نبود تو اون کاروانسرا بمونیم .

یه خونه بود دو طبقه که یه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشویی و حموم . واسه ما عالی بود . خوبیش این بود که حموم داشت و خودمون آب گرم می کردیم و افسر خانم می تونست یاسمین رو توش حموم کنه . دیگه مثل اتاق کاروانسرا ، مجبور نبودیم واسه حموم کردن یاسمین فرش رو جمع کنیم که خیس نشه .

رختخواب رو انداختم یه گوشه و خوابید . همسایه بالامون هم یه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . دیگه خیالم راحت بود که وقتی نیستم جای یاسمین امن و خوبه .

خلاصه درد سرت ندم . دو سالی گذشت و من پرستاری یاسمین رو کردم . شده بود همه کس من ، منم شده بودم همه کس اون .

بعد از این مدت اگه یاسمین رو می دیدی محال بود باور کنی که این همونی که یه روز داشت می مرد و دکتر به زنده موندنش هیچ امیدی نداشت .

موهاش تا تو کمرش بود . یه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتی به من نگاه می کرد تا ته قلبم تیر می کشید . اما خدا می دونه که به چشم بد بهش نگاه نمی کردم .

وقتی صدای سازم بلند می شد ، یه لبخندی می زد که شیرین تر از یک کیلو عسل بود . اونوقت دو تا چال می افتاد رو لپ هاش که زانوم رو سست می کرد .

خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن می گرفتن . دست خودم نبود . یاسمین خیلی قشنگ و خوشگل شده بود . حیف که یه دست و یه پاش فلج بود . گاهی با خودم فکر می کردم که اگه حرف می زد بهش می گفتم که دوستش دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم .

 

بهش می گفتم که برام مهم نیست که فلجه و لال . اما این رو خلاف جوونمردی می دونستم . این دختر نون خور من بود و اگه حتی می فهمید که چی می گم ، شاید مجبوری زن من می شد .

یه روز صبح از خواب پریدم . از تو اتاق یاسمین صدا می اومد . انگار یکی داشت با ظرف و ظروف ور می رفت . فکر کردم دزدی چیزیه ! پریدم طرف اتاق یاسمین . با خودم گفتم اگه کسی دست به یاسمین زده باشه می کشمش .

رسیدم به چهار چوب در که خشکم زد . باور نمی کردم !

یاسمین بلند شده بود و رختخواب رو جمع کرده بود و چایی دم کرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو دید بهم خندید . نمی دونم چه مدت همونجوری واستاده بودم و نگاهش می کردم .

تازه بخودم اومدم . یاسمین ، سالم و سلامت وسط اتاق واستاده بود و به من می خندید . قد بلند . هیکل قشنگ . اصلا نمی دونستم چی بگم و چیکار کنم . دولاشدم و زمین رو ماچ کردم و در حالیکه اشک از چشمام می اومد شکر خدا رو کردم .

خدایا این همون دختر مردنی بود ؟

نه که تا اون وقت همش تو رختخواب خوابیده بود . متوجه نشده بودم که اینقدر بلند قد و خوش هیکله . تا اون لحظه یاسمین رو همیشه با رختخواب و پتو دید بودم . حالا این دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود .

همونجا رو زمین نشستم و نگاهش کردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهی قدرشناس و لبخندی نمکی به من نگاه می کرد .

حالا که سالم شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود دیگه اون چشمهای درشت ، ترسناک که نبود هیچ خیلی هم تو صورتش می نشست و شده بود بلای جون من بدبخت ! چند دقیقه ای که گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره نشستم خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نکنم .

برام چایی ریخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست کنار من . دلم نمیخواست چشم ازش بردارم . احساس می کردم یاسمین چیزی که خودم درست کردم و ساختم . حس مالکیت بهش داشتم . اونقدر هم خوشگل شده بود که نگو . لباسی هم که پوشیده بود خیلی بهش می اومد .

آروم گفتم به امید خدا تا چند وقت دیگه زبونت وامیشه و به حرف می افتی .

تا این رو گفتم ، خندید و گفت ، اگه تو بخوای برات حرف میزنم ، فقط برای تو ! دیگه چیزی نمونده بود گریه م بگیره ! حساب کن آدم یه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن !

حال اونوقت رو نمی تونم برات بگم . خیلی خوشحال بودم

 

ازش پرسیدم ، یاسمین چطور تمام این چیزها یه دفعه جور شد ؟

گفت یه دفعه نشد . من خیلی وقته که می تونم حرف بزنم . دست و پام هم که با ورزش هایی که تو بهش می دادی کم کم راه افتاد .

گفتم پس چرا تا حالا حرف نمی زدی ؟ چرا از جات بلند نمی شدی ؟

گفت می ترسیدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمینان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذیتم کرده بود از همه چیز وحشت داشتم . حرف هم نمی زدم چون با همه قهر کرده بودم . با خودم با دنیا . با خدا .

گفتم این حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد .

گفت خدا پدر من رو در آورد . حالا یه جون هم بهم داده . خب این رو یا از اول بهم نمی داد یا می داد درست می داد . مگه من ،یه بچه کوچیک ،چه گناهی کرده بودم که باید اونقدر سختی بکشم .

گفتم خدا بنده هاشو امتحان می کنه . هر کسی روسفید از امتحان بیرون بیاد می ره تو بهشت .

گفت نه اون بهش رو می خوام نه این جهنم رو . مگه من می خواست که به دنیا بیام ؟ تا چشم وا کردم تو بدبختی بودم و بیچارگی . پونزده سال از عمرم با دربدری و گدایی گذشت .

یادت رفته روز اولی که من رو دیدی چه حال و روزی داشتم ؟ چند ماه بعدش چی ؟ یادت رفته ؟ تمام اینها رو خدا برام خواسته بود .

گفتم : خبه خبه ! کفر نگو . از قدیم گفتن الدنیا مزرعه الاخره . این دنیا مزرعه اون دنیا و آخرته هر چی تو این دنیا بکاری تو اون دنیا درو می کنی .

گفت یه دختر بچه شش هفت ساله چی می تونه بکاره ؟ اصلا عقلش به این چیزها می رسه ؟

پدر و مادره که این چیزها رو باعث می شن . منم اگه ننه بابای درست و حسابی داشتم ، کارم به این جاها نمی کشید که بخاطر یه لقمه نون تن به هر کاری بدم و آخر و عاقبتم اون باشه که دیدی .

گفتم دیگه از این حرفها نزن . حالا که شکر خدا همه چیز گذشته و الان هم که حالت خوبه و جات امن و امان و یه لقمه نون هم که پیدا می شه بخوریم و منم که ….

دیگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . دیگه یاد ندارم هیچ چیز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبیده باشه .

وقتی بساط سفره رو جمع کردیم . یاسمین پرسید : چی دلت می خود برای ناهار درست کنم ؟

ته دلم یه جوری شد . بهش گفتم تو بشین . خودم درست می کنم .

 

گفت نه دیگه همین جوری هم نمی دونم چطوری زحمت هاتو جبران کنم .

گفتم بیا بشین اینجا . دلم پوسید از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادی . حالا می خوام یه دل سیر به حرفات گوش بدم . اول برام تعریف کن چجوری افتادی تو اون کاروانسرا ؟

یه خنده ای کرد ! ای روزگار لعنت بهت !

آقای هدایت اینجا که رسید ، یه سیگار دیگه روشن کرد و برگشت به تابلوی پشت سرش نگاه کرد و گفت می بینی ؟ قشنگه ،نه ؟

به تابلو نگاه کردم . همون تابلوی نقاشی بود که روز اول تو این خونه دیده بودم . تصویر زن زیبایی بود با موهای بلند مشکی و صورت خیلی قشنگ . پرسیدم :

-تصویر یاسمین خانمه ؟

هدایت – آره خودشه . بگو ببینم ، تو که یه جوون هستی ، اگه یه دختر رو از مرگ نجات می دادی و اون دختر هم یه همچین شکلی داشت ، دل و دین بهش نمی دادی ؟

-یاد دل گرو رفته خودم افتادم که چند وقت دیگه از دست فرنوش ، دینم هم داشت از دست می رفت ! سرم رو انداختم پایین و دیگه به تابلو نگاه نکردم و حرمت نگه داشتم .

هدایت – داشتم می گفتم . یه خنده ای کرد که دودمانم رو به باد داد !

بهم گفت : تو که برام حرف می زدی ، هر کلمه ش شفا بود . وقتی ساز می زدی هر صداش برام دوا بود . دلم می خواست فقط به صدای تو و سازت گوش بدم . این بود که حرف نمی زدم . اوایل که اصلا زبونم کار نمی کرد اما بعدش دیگه خودم دلم نمی خواست که کار کنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام .

گفتم شفا دست خداست . ما وسیله ایم .

گفت : تو هم تو زندگی خیلی بدبختی کشیدی . اون وقتها که زندگی و بچگی هات رو برام تعریف می کردی ، دلم خیلی برات می سوخت . گریه م می گرفت . اما فرق تو با من این بود که تو پسر بودی و من دختر . هر کی از راه می رسه می شه آقا سر دختر ها و زن ها ! یکی تو خونه حبس شون می کنه ، یکی با زور ، سر برهنه می فرسته شون تو خیابون . یکی می پوشوندشون . یکی لخت شون می کنه. شماها هر کاری بکنین بهتون ننگ نمی بندن ، ما تکون بخوریم صد تا وصله ناجور بهمون می چسبونن . شما مردها مال خودتونین و ما زنها حتما باید مال یکی باشیم .

گفتم طبیعت زن اینطوریه . از اولش این جوری بوده !

گفت :آدم رو هر جوری بار بیارن همون جور می شه .ماها هم چون ضعیف بودیم این طبیعت رو پیدا کردیم .

گفتم : ول کن این حرفها رو یاسمین . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخی می کنی . با هم بگیم و بخندیم که بهتره .

 

می ترسم حالا که چند وقته یه چیکه آب خوش داره از گلوم پایین می ره همه چیز رو خراب کنه !

گفتم نترس شکر خدا همه چیز درسته . یه سقفی بالا سرمون و یه فرشی زیر پامونه .اوضاع کاسبی من هم بد نیست . دیگه یه آدم از خدا چی می خواد ؟ حالا برام تعریف کن چی شد که از پدر و مادرت جدا شدی ؟

گفت حالا نه . بعدا یه روزی همه رو برات تعریف می کنم . یادت باشه از این به بعد هر روزی وقتی برمیگردی خونه یه روزنامه هم بخر .

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم مگه تو سواد داری ؟

گفت آره یه کوره سواد دارم . گاهی که تو روزنامه می خریدی یواشکی وقتی خونه نبودی با زور و بدبختی همه ش رو می خوندم . خب خیلی کلمه هاشو نمی فهمیدم اما آسون هاشو چرا !

گفتم : خود منم تو یتیم خونه پنج کلاس بیشتر درس نخوندم .

گفت : عیبی نداره با هم می خونیم و یاد می گیریم . تمام بدبختی های ماها از بیسوادی و نادونیه . باید یه کاری هم صبح ها واسه خودت پیدا کنی .

گفتم صبح ها که جایی خبری نیست که برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه . چه احتیاجی دارم که بیشتر بدوم ؟ از زیادی دویدن ، کفش و کلاه آدم پاره می شه .

گفت تو متوجه نیستی . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با این هنری که تو داری ، راحت می تونی پول در بیاری . باید رو چند تا تیکه کاغذ بنویسی که تعلیم ساز می دی و بچسبونی دم هتل و جاهای دیگه . مطمئن باش خیلی ها می آن سراغت . دیگه اون وقت ، صبح ها هم بی کار نیستی و پول در میاری . باید یه خونه بخری . اجاره نشینی فایده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . چطور تا حالا به عقل خودم نرسیده بود ؟

پرسیدم این چیزها چه طوری به فکر تو میرسه ؟

بهم خندید و گفت : تو این مدت من خیلی وقت داشتم که فکر کنم .

خلاصه سرت رو درد نیارم . همون کاری که یاسمین گفته بود کردم . کارم هم گرفت . آدرس هتل رو تو اعلامیه ها نوشته بودم . یه ماه نشد که روزی دو سه تا شاگرد گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبی هم ازشون می گرفتم . درآمدم دو برابر شده بود .

هر چی هم پول داشتم . یاسمین ازم می گرفت و جمع می کرد

 

شیش ماه بعد با پولی که قبلاً داشتم و اون پول ها که یاسمین جمع کرده بود ، تقریبا بالای شهر یه خونه بزرگ خریدیم . طبقه پایین دست خودمون بود و بالاش رو دادیم اجاره . اتفاقاً کسی که طبقه بالا رو اجاره کرده بود ، تو رادیو کار می کرد . چند وقتی بود که رادیو کار افتاده بود . تو این مدت هم چند بار خواستم که به یاسمین بگم چقدر دوستش دارم و می خوام باهاش عروسی کنم . اما هر بار شرمم می شد حرف بزنم .

حساب می کردم اگه بهش بگم شاید مجبوری قبول کنه و زنم بشه . منم دلم نمی خواست این طوری باشه . از خدا می خواستم که مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه .

-اینجای داستان که رسیدیم ، هدایت دو تا چایی ریخت و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت :

-نمی دونم چرا این چیزها رو برای تو تعریف می کنم . شاید اصلا حوصله شنیدن ش رو نداشته باشی . نمیدونم چطور این قدر با تو حرفم می آد !

-سرگذشت شما خیلی شیرین و شنیدنیه . من لذت می برم وقتی برام حرف می زنین .

هدایت – می دونی پسرم ؟ اسم من هدایت نیست ! همین طوری خودم رو هدایت معرفی کردم .

آقای هدایت اون روز اسم اصلیش رو بهم گفت خیلی تعجب کردم . بارها و بارها اسمش رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست که اسم واقعی ش رو به کسی نگم و حتی خودم هم با همون اسم هدایت صداش کنم . می گفت اولاً دلم نمی خواد کسی بفهمه که من کی هستم ، در ثانی اسم واقعی خودم آزارم می ده .

می گفت خیلی وقته که خودم رو گم و گور کردم . می گفت من خیلی وقته مردم و خاک شدم . وقتی از جام بلند شدم که برم ، هنوز سرش پایین بود و به گلهای قالی نگاه می کرد .

نگاهی دیگه به عکس نقاشی شده یاسمین انداختم و با یه خداحافظی یه آروم از اتاق بیرون اومدم . نزدیک در باغ که رسیدم صدای ویلن ش رو شنیدم که ترانه غم رو اجرا می کرد . غمی که در تک تک کلماتش معلوم بود .

 

نزدیک ظهر رسیدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، یکی در زد . گفتم کیه ؟

-ما همسایه طبقه بالاتون هستیم . اومدیم ظهرنشینی . شب هم که شد ، می آئیم شب نشینی .

تازه یادم افتاد که قرار بود امروز کاوه و فریبا برای خرید وسایل برن . در رو وا کردم .

کاوه – سلام ، کشتی ش ؟ هدایت رو میگم !

-سلام ، بیا تو . فریبا کجاست ؟

کاوه – بالا . دارن وسایل رو می چینن و تر و تمیز می کنن .

-مگه چند نفرن ؟ کارگر گرفتین ؟

کاوه – باشه ! باشه ! حالا دیگه توهین می کنی ؟ فرنوش خانم بالا تشریف دارن .

-فرنوش ؟ بالا چیکار می کنه ؟

کاوه – اومده بود سراغ تو . من و فریبا هم رسیدیم . با هم آشنا شدن . حالا هم داره کمک می کنه اسباب ها رو بچینیم و یه خونه تکونی کنیم . فرنوش خانم گفته تا دستم تو کاره ، یه سر هم می رم پایین خدمت آقا بهزاد . گفت نزدیک عیده ، ثواب داره . آقا بهزاد رو هم بتکونم .

-منو که دنیا تکونده ! بذار فرنوش خانم هم بتکونه .

کاوه – نه ، من ازش خواهش کردم این دفعه رو ببخشدت . گفتم دیگه از این غلط ها نمی کنه .

-حالا بیا تو . چرا دم در واستادی ؟

کاوه – من و فریبا می خواهیم بریم ناهار بخوریم . فرنوش خانم می خواد بیاد پایین . اومد پارس نکنی ها ! پاچه ش رو نگیری ها ! انسان باش ! آدم باش !

-حوصله ندارم کاوه . یه چیز دری وری بهت می گم ها !

کاوه – چخه صاب مرده ! من الان می رم بالا و به فرنوش می گم اومدی . حواست رو جمع کن درست حرف بزن . فرنوش بسیار دختر خوب و خانمی یه . خیلی هم متواضع و افتاده س . از سر تو آدم لجباز و یه دنده هم خیلی زیاد تره . می گن انگور خوب نصیب شغال می شه !

-شغال خودتی !

کاوه – می دونی بهزاد صدات شبیه قار قار کلاغه .

از حرفش خندم گرفت . وقتی می رفت دوباره بهم سفارش کرد که با فرنوش ملایم باشم . چند دقیقه بعد فرنوش در زد . در رو وا کردم و اومد تو و نشست . بخاری رو روشن کردم و کتری رو گذاشتم روش و بعد یه گوشه نشستم .

فرنوش- حالت خوبه ؟

-خوبم .

فرنوش – یه چیزی بهت بگم باور نمی کنی بهزاد . انگار چون تو راضی نبودی من برم خونه خاله م ، مهمونی شون بهم خورد . از در و دیوار سوسک و مار مولک می ریخت رو سرمون ! یه سوسک که رفته بود لای موهای خاله م . داشت از ترس سکته می کرد . خیلی عجیب بود که این همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بیان تو مهمونی خاله م . خلاصه منم از خدا خواسته به هوای اینکه ترسیدم بلند شدم و با ژاله و سیامک برادرش ، اومدیم خونه .

داشتم از خنده می مردم اما جلوی خودم رو گرفتم .

-حالا چرا اومدی اینجا ؟ اومدی این چیزها رو برام بگی ؟

فرنوش – بهزاد تو خیلی بد با من حرف میزنی . اون از حرف دیروزت این هم از امروز !

من دلم نمی خواد عصبانی بشم و کنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحریک می کنی .

-خب عصبانی شو دختر خانم پولدار .حتما وقتی کنترل ت رو از دست بدی ، به پسر خاله ت ، بهرام خان می گی بیاد و خدمت من برسه . هان ؟

خیلی ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین . فکر کردم الان بلند میشه می ره . اما یه دقیقه بعد گفت :

-بهزاد تو چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ از دیروز تا حالا انگار تو رو بردن و یه بهزاد دیگه رو آوردن گذاشتن جای تو ! یه جوری با من رفتار می کنی که فکر می کنم دلت می خواد من برم . اگه من برم ، دیگه منو نمی بینی ! اون وقت غصه می خوری ها !

-من چیزی ندارم که از دست بدم .

فرنوش- یعنی من برای تو چیزی نیستم ؟

 

سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم . برای خودم هم عجیب بود که چطور یه دفعه این قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم می خواست باهاش ملایم باشم اما نمی دونم چرا یه چیزی در درونم مانع می شد . در همین موقع آب کتری جوش اومد و در کتری به صدا افتاد .

فرنوش بلند شد و کتر ی رو برداشت و مشغول چایی دم کردن شد . منم زیر چشمی نگاهش می کردم و لذت می بردم . کار کردن فرنوش تو خونه من برام خیلی قشنگ بود . یعنی در اتاق من خیلی قشنگ بود . تا چایی دم بکشه ، سرش رو با وررفتن به کتاب هام گرم کرد .

چند دقیقه بعد یه چایی ریخت و با قندو آورد و گذاشت جلوی من و به یه حالتی گفت :

-بفرمایید آقای عصبانی ! این چایی رو میل کنید شاید مهر من دوباره به دلتون بیفته .

-مهر شما از دل من بیرون نرفته که بخواد دوباره به دلم بیفته .

فرنوش – پس چرا با من این قدر قهر و دعوا می کنی ؟

-برای اینکه دلم نمی خواست بری خونه خاله ت . خوشم نمی آد اصلاً بهرام با تو حرف بزنه .

فرنوش اومد کنارم نشست و با لبخند گفت :

-خوشم می آد وقتی حسود می شی !

-من اصلاً حسودی نمی کنم . اصلا چیزی که به من نمی خوره حسودیه !

خندید و گفت :

-بهزاد جون ، تو متوجه بعضی از چیزها نیستی . من اگر نمی رفتم خونه خاله م ، بلافاصله تلفن می زد به مادرم و چغلی من رو بهش می کرد . بعدش هم می گفت هنوز هیچی نشده ، پای خواهر زادم رو از خونه خاله ش بریده ، وای به وقتی که این پسره ، فرنوش رو عقد کنه ! اون وقت حتما اجازه نمی ده یه سر خونه مادرش بیاد . حالا فهمیدی چرا اصرار داشتم که دیشب برم ؟

با خودم فکرکردم که عقل این دخترها به چه چیزهایی می رسه ! وقتی دید من ساکتم دوباره گفت :

-بهزاد ، من تو رو خیلی خیلی دوست دارم و خجالت هم نمی کشم از اینکه این رو بهت بگم . یعنی حرف دلم رو بهت می زنم . تو باید اجازه بدی که من کار خودم رو بکنم . مگه دوستم نداری . مگه نمی خوای من باهات عروسی کنم ؟

-من از خدا می خوام که تو فقط مال باشی اما انگار همه ش یکی بهم می گه که ازدواج من و تو سر نمی گیره و کارها جور نمیشه .

تو این چیزها رو بسپر دست من ، دیگه کاری ت نباشه . من خودم بهتر می دونم چیکار باید بکنم . فقط به شرطی که هر چی من می گم گوش کنی . حالا اخم هاتو وا کن . یه کم بخند . کسی اگه تورو نشناسه ، فکر می کنه من دارم به زور زنت می شم !

خندیدم و گفتم :

-خیلی خودم رو گرفتم ، نه ؟

فرنوش- خیلی !! ! مردم تا یه خنده رو لب هات اومد !

تو چشماش نگاه کردم و گفتم :

-ببین فرنوش جان ، می خوام یه چیزی رو بهت بگم . من از نظر مالی خیلی ضعیفم اما می گن بخشش خیلی همت می خواد ولی رد کردن و قبول نکردن بخشش از خود بخشش بیشتر همت می خواد .

 

پدر کاوه بارها خواسته که به من ماشین و آپارتمان و پول و این حرف ها بده اما من قبول نکردم . بی پول هستم اما گدا نیستم .

من از خیلی چیزها تو زندگی گذشتم .خونه خوب ، ماشین خوب ، زندگی خوب ، حتی یه غذای خوب ! اینها همش بخاطر این بوده که خواستم عزت نفسم رو حفظ کنم وگر نه همه این چیزها با یه اشاره من برام جور می شه !

همین آقای هدایت که باهاش تصادف کردی ، بارها خواسته که کتاب های خطی ش رو که خیلی گرون قیمته بده به من . یا مثلا چند وقت پیش می گفت که هر کدوم از تابلوهاش رو که می خوام وردارم و ببرم بفروشم . با پول یکی از اونها شاید بشه چند تا آپارتمان خرید .

اما من قبول نکردم . حالا تو این وضعیت من ، وقتی تو کاری می کنی ، مثل رفتن به خونه خاله ت ! دل من می شکنه . غصه می خورم . چون مثل پسر خاله ت زر و زور ندارم .

به خدا وقتی تنهایی می شینم و به این چیزها فکر می کنم ، خیلی دلم می گیره !

نه اینکه فکر کنی پول رو برای خودم می خوام ، نه !

دلم می خواست پولدار بودم تا همه ش رو می ریختم به پای تو . دلم می خواست پولدار بودم تا وقتی می آم خواستگاریت ، کسی فقر و نداری رو تو سرم نکوبه .

دلم می خواست پولدار بودم تا وقتی تنها می شم و می رم تو خودم ، این فکر که ممکنه تو رو به من ندن ، مثل خوره به جونم نیفته .

منم دلم می خواست که با یه ماشین آخرین مدل ، بیام دنبالت و ورت دارم و ببرم بهترین رستوران ها !

بغض گلوم رو گرفته بود . حرف زدن برام سخت بود . سرم رو انداختم پایین و گفتم :

-فرنوض ، من تو این دنیا ، دلم رو به هیچ چیز خوش نکردم . به هیچ چیز دل نبستم ، می دونی چرا ؟ چون نمی تونستم اون چیزها رو داشته باشم . همیشه خدا ، هر شعله ای که تو دلم روشن می شه ، خاموش کردم . هر صدایی که از دل واموندم بلند شد ، خفه اش کردم !

خیلی وقته که این دل ، کز و پژمرده اس . حالا بعد این همه وقت ، به تو دل بستم اگه این روزگار تو رو هم از من بگیره ، دیگه بودن و نبودن این دل واسم فرقی نداره .

چایی م رو بداشتم و به هوای خوردنش ، بغضی رو که داشت خفه م می کرد ، دادم پایین .

سرم رو که بلند کردم دیدم فرنوش در حالیکه به من نگاه می کنه ، اشک از چشمهاش پایین می آد . بی اختیار استکان از دستم افتاد زمین . یه حال بدی شدم . انگار تو دلم رخت می شستن . بهش گفتم :

-خدا منو بکشه ! من جونم رو می دم که خار به پای تو نره . حالا خودم گریه ت انداختم ؟

فرنوش – بهزاد ، من غیر از تو هیچکس رو نمی خوام . خودم می دونم که تو اونقدر منش داری که از مال دنیا گذشتی . اون روز که خودت رو جای من به پلیس معرفی کردی ، با اینکه می دونستی ممکنه آقای هدایت بمیره . همون وقت تموم ثروت دنیا رو به پای من ریختی .

بهزاد من تو رو همینطوری می خوام . با پول کم و عشق و مردونگی زیاد .

تو اگه خودت رو می فروختی دیگه نمی خواستمت . فقط ازت می خوام که دوستم داشته باشی و با من بیای و تنها م نذاری .

-فرنوش ، تو هم اگه منو همین جوری خواستی ، باهات همه جا می آم . ول ت نمی کنم . تنهات نمی ذارم . غم ت رو به جونم می خرم و خوشی ها مو فدات می کنم .

با تو برام صبحه و بی تو شب . من چیزی ندارم که بهت هدیه بدم و به چشمت بیاد ، جونم مال تو فرنوش .

 

نیم ساعت بعد با فرنوش به طرف خونه شون حرکت کردیم . فرنوش پیاده اومده بود خونه من . پیاده هم رسوندمش . همینطور که راه می رفتیم گفت :

-بهزاد ، مواظب خودت باش . بهرام خیلی دلش می خواد خونه تو رو یاد بگیره . نمی دونم چه خیالی تو سرشه .

-خب آدرس م رو بهش بده . شاید می خواد با من حرف بزنه . برای چی نگرانی ؟ من که بچه چهارده ساله نیستم که بلا ملا سرم بیاره .

فرنوش- تو به خودت نگاه کردی ! بهرام پسر عوض یه ! لاته و بد دهن!

-باز هم مهم نیست . تو آدرس منو بهش بده . بلاخره یه جوری زبون همدیگرو می فهمیم .

فرنوش – یه دفعه می آد در خونه ت آبروریزی می کنه !

-اولا ً که جرات این کارها رو نداره . بعدش هم مملکت قانون داره . مگه هر کی که دلش خواست می تونه بره در خونه یه نفر عربده کشی کنه ؟ تو زیادی بهرام رو گنده ش کردی !

فرنوش – با تموم این حرفها که گفتی ، من آدرس ت رو بهش نمی دم .

-باشه ، خودم بهش تلفن می کنم و یه روز دعوتش می کنم خونه م !

فرنوش- آره ، همین یه کارت مونده که بکنی . تو و بهرام بشینین سر سفره و به سلامتی خون همدیگرو بخورین . تو فکر کردی بهرام حرف حساب حالیش می شه ؟ از بس بچه شر و بدی یه که از دانشگاه اخراجش کردن .

-خیلی خب من دعوتش نمی کنم خونه م . یه روز خودم ناهار می رم خونه شون !

فرنوش خندید و گفت :

-اون وقت براش راحت تره . یه چیزی می ریزه تو غذات و مسمومت می کنه !

-اتفاقاً کاوه یه نظری داره . می گه یه روز بهرام رو ببریم بیرون شهر دوتایی بریزیم سرش.

بعد سرش رو ببریم و بندازیم جلوی سگ ها !

دوتایی زدیم زیر خنده .

فرنوش- ایده های کاوه مثل ایده های شمره .

-همه اینا تقصر تو ئه فرنوش !

فرنوش- تقصیر من ؟

-آره . اگه تو این مهمونی ها اینقدر لباس قشنگ نپوشی ، بهرام بدبخت دیوونه نمی شه که بخواد منو از میدون بدر کنه ! تو خودت به اندازه کافی خوشگل و قشنگ هستی خداوند در آفرینش تو از هیچی مضایقه نکرده ! همین طوری پدر من و بهرام رو در آوردی ، چه برسه به اینکه یه دستی هم تو صورتت ببری!

فرنوش با خنده گفت :

-اینها رو بذارم به پای تعریف ؟ تو هم خوب بلدی هم تعریف بکنی از من و هم حرف هاتو بزنی ها ۱ در ضمن خدمت شما عرض کنم من هیچ آرایشی نمی کنم . این چهره ، چهره ساده منه!

-جدی می گی فرنوش ؟

فرنوش – آره بخدا ! من اصلا آرایش نمی کنم .

-خدا به داد من برسه اگه تو بخوای آرایش هم بکنی ! اون وقت باید کار و زندگیم رو بذارم کنار و یکی یکی رقبا رو ببرم بیرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوی سگ ها !

این رو که گفتم یه مرتبه دیدم که رنگ فرنوش پرید و حالت اضطراب پیدا کرد و به من گفت :

-بهزاد جون تو برگرد خونه . دیگه رسیدیم . تو برو من خودم این یه تیکه راه رو می رم .

تعجب کردم . سرکوچه شون رسیده بودیم پرسیدم :

-نمی خوای همسایه ها من و تو رو با هم ببینن؟

فرنوش – نه ، موضوع این نیست . تو برو بعداً بهت می گم .

برگشتم و به طرف خونه شون نگاه کردم . بهرام و بهناز وسط کوچه ، در خونه فرنوش واستاده بودن و به ما نگاه می کردن . برگشتم و به چشمهای فرنوش که ترس ازش می بارید نگاه کردم و بهش گفتم :

-اگه تو برای موقعیت خودت می گی ، باشه . من حرفی ندارم و می رم . ولی اگه نگران منی ، اجازه بده تا دم خونه برسونمت .

فرنوش- من نگران تو هستم بهزاد وگرنه هیچ چیز دیگه ش برام مهم نیست .

-پس حالا که اینطوره خیلی محکم راه بیفت بریم . از هیچی هم نترس . من اینجام ، خیالت راحت باشه . انگار دیگه لازم نیست بهرام رو دعوت کنم خونه مون .

فرنوش – باشه ، هر چی تو بگی . هر کاری تو بخوای من میکنم بهزاد برای اینکه بفهمی چقدر دوستت دارم .

 

دوتایی حرکت کردیم و وقتی به بهرام و بهناز رسیدیم ، من به بهناز سلام کردم .

-سلام بهزاد خان ، خیلی ممنون . حال شما چطوره ؟ خوب هستین .

بهرام با آرنج ش زد به بهناز و گفت :

-واسه چی باهاش خوش و بش می کنی ؟

بعد رو کرد به من و گفت :

-مگه بهت نگفته بودم اگه یه بار دیگه این طرفا ببینمت چیکارت می کنم ؟

-منم خدمت شما عرض کرده بودم که اگه یه بار دیگه من رو دیدید باید فکر یه چیزی برای خودتون باشین !

بهرام – تو انگار زبون آدمیزاد سرت نمی شه ؟

-من متوجه حرفهای شما نمی شم وگرنه زبون آدمها رو خوب می فهمم و بلدم با چه زبونی باهاشون حرف بزنم .

بهناز – بهرام بیا بریم . این کارها زشته .

بهرام – تو حرف نزن .

بعد رو به فرنوش کرد و گفت :

-حالا حق دارم هر کاری دلم خواست باهاش بکنم ؟

فرنوش – تو با بهزاد حرف بزن . هر چی بهزاد بگه ، حرف منم همونه !

بهرام – از کی تا حالا آدم زنده وکیل وصی پیدا کرده ؟

فرنوش- وکیل وصی نه . شوهر !

نگاهی با تمام دلم بهش کردم و گفتم :

-فرنوش جان ، شما برو خونه . اصلاً هم نگران نباش . برو .

فرنوش یه خداحافظی به من و بهناز گفت و رفت تو خونه و در رو پشت سرش بست . موندیم ما سه نفر . رو به بهرام کردم و گفتم :

-شما هم بهرام خان اگه با من حرفی یا کاری دارین . لطفاً تشریف بیارین دو تا خیابون اون طرف تر . اونجا با هم راحت تر صحبت می کنیم . بهناز خانم ، شما هم خواهش می کنم تشریف ببرید . صحیح نیست که این حرفها در حضور خانم ها گفته بشه .

بهرام – تو به خواهر من کار نداشته باش .

در حالیکه راه افتادم بهش گفتم :

-در هر صورت من کمی جلوتر منتظرشما می مونم که اگه کاری باهام دارید در خدمت باشم .

حرکت کردم و رفتم سرخیابون واستادم . بهرام هم کمی صبر کرد و بعد با بهناز سوار ماشین شد و اومد سر خیابون . وقتی می خواست پیاده بشه . بهناز در حالیکه گریه می کرد دستش رو گرفته بود و نمی ذاشت بهرام از ماشین پیاده بیاد پایین . بهرام هم انگار بدش نمی اومد که از تو همون ماشین با من حرف بزنه .

شیشه رو کشید پایین و گفت :

-این دفعه آخرت باشه . این دفعه م باهات کاری ندارم . اما اگه یه بار دیگه ….

رفتم تو حرفش و گفتم :

-خواهش می کنم ملاحظه منو نکنین . لطفا ً همین الان باهام کار داشته باشین!

چپ چپ نگاهم کرد و خواست شیشه ماشین رو بکشه بالا که این بار من شروع کردم :

-بهرام خان ، هر لات بی سرو پایی بلده عربده بکشه و لش بازی در بیاره ! خوب گوش هاتو واکن ببین چی می گم . اگه یه بار دیگه بشنوم که برای فرنوش شاخ و شونه کشیدی ، می آم در خونه تون و می کشمت بیرون و اون وقت بهت نشون می دم که دندونهای کی می ریزه تو دهنش ! فرنوش دختر بزرگیه . خودش می تونه تصمیم بگیره که چه کسی رو دوست داره !

شخصیتت رو ، اگه داری ، حفظ کن . بذار خود فرنوش انتخاب کنه .

یادت نره امروز چی بهت گفتم . من مثل تو ، یه دفعه دیگه به طرف مهلت نمی دم !

شیشه رو کشید بالا و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، یه خرده گرد و خاک بجا موند!

آروم و سلانه سلانه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فکر میکردم . نمی دونستم کاری که کردم خوب بود یا بد ، نیم ساعت ، سه ربعی طول کشید تا به خونه رسیدم . هنوز وارد نشده بودم که در زدند . فریبا بود .

 

-سلام بهزاد خان . حالتون چطوره ؟

-سلام فریبا خانم . شما چطورید ؟ ببخشید ، امروز متأسفانه نرسیدم بیام کمک تون .

فریبا – شما و کاوه خان به اندازه کافی به من محبت کردین . ببخشید ؛ فرنوش خانم پای تلفن شما رو کار دارن . بفرمایید بالا .

-ای بابا هنوز هیچی نشده باعث مزاحمت شدیم که !

فریبا – تو رو خدا تعارف نکنین . بفرمایید خواهش می کنم .

دوتایی با هم رفتیم بالا و من تلفن رو جواب دادم .

فرنوش – سلام بهزاد خوبی ؟ طوریت نشده ؟ چرا نیومدی بهم خبر بدی بعد بری خونه ؟ دلم هزار راه رفت . می دونم حتماً اعصابت ناراحته . این پسره تنه لش خیلی بی ادبه . ممنون که در خونه نذاشتی سر و صدا بشه . تو که گفتی برو خونه . من رفتم و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش کردم . تا اونجا ها رو شنیدم . وقتی تو رفتی سر خیابون ، تو دلم سیرو سرکه می جوشید . خودم از تموم جریان با خبرم اما دلم می خواد خودت برام تعریف کنی که چی شد .

الو بهزاد !اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟

-بله اینجام .

فرنوش – پس چرا هیچی نمی گی ؟

-والله صدای تو اونقدر شیرین و قشنگه که دلم نیومد حرف هاتو قطع کنم .

فرنوش – یعنی خیلی پر حرفی کردم ؟ آخه دلم خیلی برات شور زد .

– دلواپسی های تو برام امید زندگیه !

فرنوش مدتی سکوت کرد و بعد گفت :

-بهزاد ه هیچ فکر نمی کردم که تو ، تویی که اون قدر سر بزیری و آروم ، بتونی یه آدم مثل بهرام رو اون جوری بشونی سر جاش . دستت درد نکنه . تو راست می گفتی . بهرام رو خیلی بزرگ کرده بودم .

-فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو این چیزها رو از کجا فهمیدی ؟

فرنوش – یه بار دیگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چیز با خبر می شن !

-در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، یه خبر به من بده . باشه ؟

فرنوش – باشه ، ولی تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبی نیست !

-چشم

فرنوش با خنده گفت :

-چشمت بی بلا جوون.

دوتایی خندیدیم و ازش خداحافظی کردم .

فرنوش – از تعریف هات هم ممنون .

-از دلشوره و دلواپسی های تو هم ممنون .

تلفن رو قطع کردم . وقتی برگشتم که از فریبا تشکر و عذر خواهی کنم ، دیدم تکیه شو داده به دیوار و با لبخند داره به من نگاه می کنه . بهش خندیدم و سرم رو انداختم پایین . خجالت می کشیدم .

فریبا – خیلی دوستش دارین . نه ؟ فرنوش دختر بسیار قشنگی یه .

-خیلی . اونقدر که اوایل می خواستم از سر راهش برم کنار که مانع خوشبختی ش نشم .

فریبا – بفرمایین بشینین .

دور و برم رو نگاه کردم . کاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چیز برای فریبا خریده بود .

-مبارک باشه . اینجا رو خیلی با سلیقه چیدین .

فرنوش- کاوه خان حسابی شرمنده کردن . مبل راحتی و یخچال فریزر و گاز و خلاصه همه چیز ! حتی حرف من رو قبول نکردن که فرش ماشینی بخریم . نگاه کنین! این قالیچه رو خیلی گرون خریدن . من اصلا رادیو و تلویزیون نمی خواستم . رفتن یه تلویزیون رنگی بزرگ و این دستگاه رادیو ضبط و نمی دونم چی چی یه ؟ آهان چند دیسکه برام خریدن

 

هزاد خان ، بخدا من نمی دونم در مقابل این همه لطف باید چیکار کنم . خجالت هم می کشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من خیلی تنهام . از یه طرف بعد از خدا ، جز کاوه و شما پناهی ندارم . موندم این وسط که چیکار باید بکنم ! همه این چیزها رو قبول کنم . همون طور که شما خواستین درس م رو ادامه بدم ؟ یا سرم بندازم پایین و از اینجا ، از شما ، از کاوه از خودم و همه چیز فرار کنم !

با خودم فکر می کنم که تا من دانشگاه قبول بشم و یه مدرکی چیزی بگیرم و یه کاری پیدا کنم و بتونم این همه زحمت ها رو جبران کنم ، بیست سال طول می کشه ! حداقل اینکه تا وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش سال وقت می خواد . تا اون موقع باید سر باره کاوه خان باشم ؟ اگه یه سال دیگه دوسال دیگه ایشون خواست ازدواج کنه ، یا اصلاً طوری شد که دیگه نتونست به من کمک کنه ، اون وقت چیکار کنم ؟

این فکر ها داره دیونه م می کنه . وقتی به این آپارتمان و این وسایل نگاه می کنم . وقتی به شما و به کاوه فکر می کنم که دارین از من حمایت می کنین ، تو دلم گرم می شه و به زندگی امیدوار می شم . اما بعدش یه دفعه ، یه فکرهایی تو سرم می آد که از یه دقیقه بعدم هم می ترسم !

گریه ش گرفته بود . روی مبل نشست و سرش رو میون دستهاش گرفت و مثل اون وقتی که تازه مادرش مرده بود ، آروم آروم گریه کرد . دلم خیلی براش سوخت . روی یه مبل نشستم و گفتم :

-اولاً که شما تنها نیستین . من شما رو به چشم خواهر کوچیکترم نگاه می کنم . امیدوارم که اون شایستگی رو داشته باشم که شما به چشم برادر به من نگاه کنین .

دوم ، اینکه اگه یه روز کاوه به هر دلیل نتونست به شما کمک کنه ، من که نمردم ! سوم ، شما هنوز کاوه رو نمی شناسین . به شوخ طبعی و بذله گویی ش نگاه نکنین . کاوه بسیار پسر خوب و محکمی یه . در دوستی ثابت قدمه . آدمی یه که میشه بهش اعتماد کرد . مطمئن باشین .

شما هم نباید اجازه بدین که فکرهای بد به ذهنتون بیاد . توکل به خدا کنین . حتماً خودش خواسته که این طوری بشه . بلاخره موقعی می رسه که شما هم می تونین خیلی چیزها رو جبران کنین . حالام نه در مورد کاوه . محبت رو باید دست به دست چرخوند .

منم یکی مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهایی رو بی کسی و نداری و بدبختی غریبه نیستم .

حالا دیگه گریه نکنین . خودتون رو تسلیم خواست خداوند بکنین و اجازه بدین سرنوشت کار خودش رو بکنه . اگه اینطوری فکر کنین که تمام این جریانات به خواست پروردگاره ، دیگه آروم میشین .

مدتی بود که به من نگاه می کرد . لحظه ای بعد اشک هاشو پاک کرد و خندید و گفت :

-پاشم براتون چایی بیارم .

وقتی داشت به طرف آشپزخونه می رفت ، وسط راه واستاد و گفت :

-ممنون بهزاد خان . حرفهای شما خیلی آدم رو آروم می کنه . شما طوری آروم ولی محکم صحبت می کنین که تا اعماق روح طرف اثر می کنه .

بعد به طرف اشپزخونه رفت . یه دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن . آیفون رو فریبا جواب داد . کاوه بود . اومد بالا . مثل همیشه شلوغ و پرسرو صدا . تا رسید تو خونه گفت : -سلام پهلوان ! دست مریزاد ! حالا دیگه تنهایی محله رو قرق می کنی ؟ سنگ میندازی ، خاکم می پاشی ؟ شنیدم رو کم کنی بوده ؟

بهرام بیچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوکش کردی . ببینم شما همون بهزاد خان استخوانی نیستی ؟ رفتم در اتاقت نبودی . حدس زدم ؟!

-بابا بیا تو خونه . چرا دم در واستادی و فریاد می زنی پسر ؟

کاوه – ببخشید سامسون خان ! هوا تایک بود سیبیل هاتون رو ندیدم .

-من که سیبیل ندارم .

کاوه – پوزش می خوام دلاور ! بازوهاتون رو ندیدم . خوب پهلوون، تو که طرف رو جیرجیرک ش کردی ، همونجا سرش رو می بریدی و مینداختی جلو سگ ها بخورن !

-تو از کجا این چیزها رو فهمیدی ؟

کاوه – رخصت بده بیام تو ، می گم .

کفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فریبا گفت :

-ببخشین فریبا خانم . سلام این شعبون خان ما ، سر چهار سوق یکی رو شقه کرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشین .

فریبا که از حرفهای کاوه به خنده افتاده بود با یه سینی چای اومد جلو .

-جدی کاوه تو از کجا فهمیدی ؟

کاوه – بهزاد ، انگار این بهناز هم یه چیزیش میشه ها ! غلط نکرده باشم چشمش تو رو گرفته !

-باز پشت سر مردم حرف زدی ؟

کاوه – آخه تو بگو ، روی برادرش رو کم کردن ، اونوقت این یکی خوشحاله ! تا رسیده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چیز رو تعریف کرده و اونم زنگ زده به ژاله و ژاله هم به مادرش که خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم دارم به تو می گم ! بهتره تو هم به فریبا بگی ، فریبا هم به فرنوش بگه و فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و …

-بسه دیگه خفه م کردی ! سرمون رفت .

کاوه – اینم بگم دیگه حرف نزنم باشه ؟

-بگو .

کاوه – مادرش که خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فریبا بگی و فریبا به …

-لال بشی کاوه ! حداقل خودت رو جلوی فریبا خانم نگه دار .

فریبا خندید و رفت تو آشپزخونه که میوه بیاره . کاوه آروم در گوش من گفت :

-بازم از مادر و قبرستون و این چیزها حرف زدی ؟ چشمهای فریبا گریه ایه !

-فرنوش زنگ زد اینجا . فریبا من رو صدا کرد بالا . بعد از تلفن کمی درد و دل کرد . خیلی ناراحت بود . منم دلداری ش دادم .

کاوه – الهی من بگردم !!

بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت :

-دنبال یه اتاق بزرگتر واسه تو !

فریبا با یه ظرف میوه از آشپزخونه اومد بیرون و میوه رو گذاشت رو میز و گفت :

-چایی تون یخ کرد ، عوضش کنم ؟

کاوه – الهی این چایی آخر ما باشه که یخ کنه تا شما تو زحمت نیفتین .

-زحمت نکشین فریبا خانم . ما با اجازه تون مرخص می شیم .

فریبا – نه تو رو خدا ، تنهایی دیوونه میشم . حوصله ام سر میره . تازه می خواستم ازتون خواهش کنم بیشتر بیائین اینجا . دور هم باشیم بهتره . منم زیادی فکر نمی کنم . راحت ترم .

کاوه – درد و بلای شما بخوره تو سر این بهرام بی تربیت .

بعد رو به من کرد و گفت :

-بشین بهزاد ، یه ساعت دیگه می رم شام می گیرم و می آم . سه تایی خیلی می چسبه . می زنیم تو سر و مغز هم و شاممون رو کوفت می کنیم . و هی پشت سر بهرام حرف می زنیم و بهش فحش میدیم .

-من هنوز ناهار نخوردم تازه می خوام برم پایین فکر یه چیزی واسه ناهار بکنم .

فریبا – جدی میگین بهزاد خان ؟ الان براتون یه چیزی درست می کنم .

-نه تو رو خدا ، زحمت نکشین می رم پایین یه چیزی می خورم .

کاوه – چه فرقی می کنه ؟ اون تخم مرغی که می خوای پایین بخوری ، همین جا بخور .

فریبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. کاوه پرسید :

نگفتی بهزاد ، چی شد پریدی به بهرام . تو که می گفتی رقیب رو باید با ملایمت از میدون به در کرد !

 

-یه ساختمون همون قدر که شیشه و پنجره و گل و گیاه و چیزهای زینتی احتیاج داره . به تیرآهن و سیمان و آجر و دیوار قطور هم احتیاج داره .

تا زمانی که میشه ، باید ملایم بود اما یه زمانی هم می رسه که باید محکم واستاد .

کاوه – فرنوش چی گفت ؟ خوشحال بود از اینکه جلوی بهرام در اومدی ؟

-اره خیلی خوشحال بود .

کاوه – باید از اینجا یه سیم بکشیم پایین و یه تلفن بذاریم واسه تو .

-من تلفن لازم ندارم . هر وقت هم فرنوش یا تو باهام کار داشتین ، زنگ بزنین اینجا .

یه ربع بعد فریبا با یه سینی اومد تو اتاق و سینی رو گذاشت جلوی من و گفت :

ببخشید بهزاد خان. چیز دیگه حاضر نبود . انشالله یه روز ناهار در خدمتتون باشم .

برام همبرگر درست کرده بود . ازش تشکر کردم و با اشتها خوردم .

کاوه – چیزی از همبرگر مونده ؟

-اره بیا . دو تا بود . این یکی رو تو بخور ، من سیر شدم .

کاوه هم یکی دیگه از همبرگر ها رو خورد و به فریبا گفت :

-آخیش ! سیر شدم . خدا از خوشگلی کم تون نکنه . ایشالله خدا یه شوهر خوش تیپ مثل من نصیبتون کنه .

-هیس کاوه . می شنوه ها !

فریبا از تو آشپزخونه گفت :

-چیزی می خواین ، تعارف نکنین ، بگین بیارم . چی لازم دارین ؟

-خیلی ممنون ، سیر شدیم . کاوه می گه خدا از خانمی کم تون نکنه .

کاوه آروم گفت : یه بشقاب وفا لازم دارم . اگه دم دسته لطفا بیارین !

بعد یواش به من گفت :

-برای خانم ها اگه در مورد خوشگلی شون دعا کنی ، بیشتر خوششون می آد تا خانمی شون !

هالو جون اینا رو یاد بگیر ، پس فردا به دردت می خوره .

-به چه دردم می خوره ؟ فرنوش که به قدر کافی، شاید هم زیادتر از کافی ، خوشگل هست ، چه من تعریف بکنم ، چه نکنم .

کاوه – واسه فرنوش نمی گم که ساده ! واسه مادرش می گم . چند وقت دیگه که از فرنگ برگشت . تا دیدیش باید بگی : به به به به ! ماشالله ! شما هم که مثل قالی کرمون می مونید ! هر چی می گذره بهتر می شین ! به به به به ! پوست صورت رو ببین ! مثله برگ گله ! چه کرمی استفاده می کنین ! وا خدا مرگم بده ! منو باش ! اصلاً این صورت احتیاج به کرم و این حرفا نداره ! به به چه ابروهایی ! تاتو کردین ؟ اوا لال بمیرم ! این ابرو که تاتو نمی خواد !

اینا رو با حالت زنونه می گفت و خیلی با نمک اداشو در می آورد . داشتیم می خندیدیم که متوجه شدیم فریبا هم تو چهارچوب در آشپزخونه واستاده و می خنده .

فریبا – کاوه خان ، همه خانم ها هم اینطوری نیستن .

کاوه – مادر فرنوش خانم این جوریه . من می شناسمش !

-پشت سر مردم حرف نزن . تازه اگه این طور هم باشه ، من بلد نیستم از این تعریف ها بکنم .

کاوه – اونم دختر بهت نمی ده ! اون وقت باید بری خواستگاری یه خاله فرنوش .

فریبا – مادر فرنوش خانم چه جور آدمیه ؟

کاوه – والله ما که خودمون تا حالا ندیدیمش . ولی اینطور که می گن ، یه چیزی بین آرلوند و مارادونا و هند جیگر خوار! یه هیکل داره ، دوتایی من ! از این در تو نمی آد .

-خجالت بکش کاوه !

کاوه – ا ا ا بازم این از مادر زن حمایت کرد . امیدوارم به حق این روز عزیز ، این مادر فرنوش بیاد یه بلایی سر تو بیاره ، ببینم بازم تو ازش حمایت می کنی یا نه !

-تو از کجا میدونی ؟ اصلاً تو از کجا می شناسیش ؟ تا حالا دیدیش ؟

کاوه – شکر خدا تا حالا با این موجود عزیز برخورد نکردم ! اما برات رفتم پرس و جو ! رفتم پیش خاله م و پرونده ش رو از بایگانی کشیدم بیرون !

 

 

 

Nazkhaatoon.ir

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx