رمان انلاین سفر زندگی قسمت ششم

فهرست مطالب

سفر زندگی داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین سفر زندگی قسمت ششم 

نویسنده:نسرین ثامنی 

 خودش چیزی گفت؟
– تقریبا، وقتی رفتم ازش خرید کنم دفترشو باز کرد و گفت که حساب قبلی ما بالا زده. گفت اگه یه مقدارش رو بدیم کافیه.
– چقدر پول تو خونه داریم؟
– زیادی نیست. پشت ایینه ست وردار بشمار. ضمنا قبض برق هم امروز اومد.
سلمان به طرف تاقچه می رود. پولها را برمی دارد و می شمارد. قبض برق را هم برداشته و رقم بدهی آن را می خواند و می گوید:
– این هنوز دوازده روزی وقت داره، مال مغازه ام اوومده، باشه دوتاشو با هم میدم.
– پول کم داریم نه؟
سلمان به طرف کتش که ری چوب لباس اویزان است می رود و قبض برق را در جیب می گذارد و پاسخ می دهد:
– غصه نخور مادر درست می شه.
پولها را در جیبش جای می دهد و می افزاید.
– امروز باید برم قسط کتابامو بدم. فردا سعی می کنم پولی جوری کنم تا از خجالت علی اقا بقال دربیایم.
– باشه مادر جون. هر جور خودت صلاح می دونی. چای می خوری؟
– شما زحمت نکش خودم می ریزم.
مادر به پرده ای که در دست دارد اشاره می کند و می گوید:
– پس من برم این تو تشت خیس کنم.
پس از خروج مادر سلمان چای برای خود می ریزد و ان را سر می کشد. لباس می پوشد و در حیاط خانه از مادر خداحافظی می کند و از منزل بیرون می رود. با تاکسی خود را به کتاب فروشی می رساند. وادر کتاب فروشی که می شود، اقا نعمت را می بیند که لیستی در دست دارد و یک مشتری هم کنار او ایستاده است. سلمان جلوتر رفته و مقابلش می ایستد.
– سلام اقا نعمت.
– سلام سلمان جون. چطوری پسر؟ ستاره سهیل شدی!
– گرفتارم اقا نعمت، گرفتار.
– خدا نکنه. برو بشین الان می یام خدمتت.
سلمان چند قدم جلوتر روی صندلی می نشیند و قفسه کتاب ها را با نگاه جست و جو می کند. کتابی بیرون کشیده و ورق می زند. لحظاتی بعد نعمت که مشتری خود را راه انداخته نزد او م اید و کنارش روی صندلی دوم می نشیند.
– خب رفیق باوفا تعریف کن ببینم چطوری؟
سلمان کتاب را سر جایش می گذارد:
– اصلا خوب نیستم.
– خدا بد نده چی شده؟
– خدا بد نمی ده اما بنده هاش چرا؟
نعمت با صدای بلند می خندد و دستی به شانه سلمان می زند.
– خب بگو ببینم این بنده های خدا چه هیزم تری بهت فروختن که دادت دراومده؟
– چه می دونم! هر طرف می چرخم بدبیاری می یارم. از زمین و اسمون برام می باره.
– موضوع کتابته؟
– بله دیگه.
– مگه چاپش نکردی؟
– ای بابا کجای کاری. هنوز ناشرش پیدا نشده اونوقت تو می گی چاپ نشده!
– تو که گفته بودی یکی رو پیدا کردی. اون بابا اسمش چی بود؟
سلمان سیگاری روشن می کند و می گوید:
– قاسمی.
– خب پس اون چی شد؟
– اونم تو زرد از اب دراومد.
– چطور؟
– اولش یه نگاه سرسری بهش انداخت، بعد قول داد اگه دستی توش ببرم چاپ کنه. منم هر سازی که اون زد رقصیدم. با هم قرار گذاشتیم در فلان روز برم دیدنش. فکر می کردم کار تمومه،خیلی بهش امید بسته بودم ولی وقتی رفتم اونجا گفتن رفته مسافرت اما من فهمیدم که داره مووش می دوونه و ما رو گذاشته سرکار.
– خب می بردیش پیش کس دیگه. مگه ناشر قحطه.
– قبلش این کار رو کرده بودم اما همه بهم جواب رد دادن. اولش زیاد ناامید نبودم چون یقین داشتم که قاسمی رو دارم. با خودم فکر می کردم مرده و قولش. ولی نمی دونستم این یارو هم ما رو دست انداخته. به پدر نامزدم قول داده بودم ظرف سه ماه عروسی رو راه بندازم. سه ماه هم گذشت و من نتونستم کاری از پیش ببرم. دیگه حتی روم نشد تو صورت نامزدم نگاه کنم. اون طفلک هم روزای سختی رو می گذرونه. تو خونه هی بهش فشار می یارن و ملامتش می کنن. خلاصه اون از داخل در فشاره و من از بیرون.
– غصه نخور سلمان جان. درست می شه. واسه امر خیر هیچ وقت ادم در نمی مونه. نمی تونی از کسی قرض کنی؟
سلمان خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری می تکاند. با تاسف سر تکان می دهد و می گوید:
– نه بابا کسی رو ندارم.
– وام چی؟ نمی تونی از بانک واسه تعمیر خونه وام بگیری؟
– اون خونه فکستنی اونقدر نمی ارزه که با وامش بشه یه عقد کنون راه انداخت.
سلمان سیگارش را خاموش می کند. دست در جیب کرده و اسکناسها را روی میز زیر یک کتاب می گذارد که فقط گوشه پولها پیداست. سپس بلند می شود.
– قربونت برم اقا نعمت با حرفام سرت رو درد اوردم.
– داری می ری؟
– اره باید برم. یکی دو ساعتمبرم تو مغازه بشینم شاید یکی در رو باز کنه و بگه خرت به چند!
– صبر کن یه چایی واست بیارم.
– ممنونم باشه یه وقت دیگه. خب کاری با ما نداری؟
– مخلصتم. برو به سلامت.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
سلمان از در کتاب فروشی خارج می شود. نعمت هم چنان دور شدن او را می نگرد. اهی می کشد و با صدای بلند می گوید:
– ای روزگار.
سپس به جانب میز می رود و پولها را برداشته و می شمارد. پشیمان است که چرا در چنان شرایطی پول را از سلمان پذیرفته و حتی به او تعارف هم نکرده است…
چند روزی می گذرد. یک شب امینی و برادرش سوار بر اتومبیل هستند و از خیابان ها می گذرند. خان عمو پشت فرمان نشسته و امینی در کنار او. باران نم نم می بارد و برف پاک کم روشن است. خان عمو با اوقات تلخی می گوید:
– من که هیچ از کارای این پسر سر در نمی یارم. اخه چه مرگشه؟ حرف حسابش چیه؟
– چی بگم داداش؟ خودمم نفهمیدم چی می خواد. چند بار تا حالا بهش گفتم بابا بیا تکلیف این دخترمو روشن کن ولی یه مشت چرت و پرت تحویلم می ده. می گه فعلا دستم خالیه بذار کتابم چاپ بشه…خلاصه از این جور چیزا
– ای بابا تو چقدر ساده ای. من که چشمم اب نمی خوره. این پسره خیالباف قصد سو استفاده داره، اگه پول نداشت غلط کرد رو دختر مردم اسم گذاشت. تو چرا قبول کردی؟
– چه می دونم خر شدم. یکی دو سال بود که تو محل کار می شناختمش. پسر خوب و معقولی به نظر می اومد. بعدشم مادر فرناز گفت که دختره هم راضیه. به خاطر فرناز و اصرار مادرش بود که سر بله برون خیلی کوتاه اومدم. دخترمو مفت مفت پیشکششون کردم تازه طلبکار هم هستن.
خان عمو پوزخندی می زند و با طعنه می گوید:
– لابد انتظار دارن خرج عروسی رو هم تو بدی. اخه مرد حسابی چرا با کسی مشورت نکردی، اگه به خودم گفته بودی اصلا نمی ذاشتم کار به اینجا بکشه. ادم که به هر بی سروپایی دختر نمی ده.
خان عمو سیگاری اتش می زند و در حال رانندگی نگاهی به چپ و راست می اندازد و از خیابانی عبور می کند.امینی متفکر روی زانوی خود می کوبد. خان عمو اضافه می کند:
– حالا هم دیر نشده. ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است. راستش من یکی رو سراغ دارم که حرف نداره، قول می دم فرناز رو خوشبخت کنه.
اقای امینی چشم به دهان برادر می دوزد و می گوید:
– کی هست؟
خان عمو می خندد و در پاسخش می گوید:
– غریبه نیست از بستگان عیاله. وضعش توپه توپ. درسته که سنش کمی بالاست ولی مرد زندگیه.
– مگه چند سالشه؟
– هیچی بابا فقط چهل سالشه. یه مرد باتجربه و پخته که چیزی کم و کسری نداره.
– چطور شد با این سن و سال هنوز عزب مونده؟
– چون دنبال همون چیزیه که ما هستیم.
– هان؟
– پول جونم پول.
– شغلش چیه؟
– بساز بفروش. ادم لارژ و دست و دل بازیه. ادم اگه می خواد دوماد دار بشه باید چنین شخصی رو انتخاب کنه نه یه جوون اس و پاس رو. اخلاق و رفتارش رو خودم ضمانت می متنو به خدا پاک پاکه! از بس دنبال پول دویده اصلا یادش رفته که مرد خلق شده. به هر حال من خوشبختی فرناز رو می خوام. دختر برادر عین دختر خود ادم می مونه. اگه خودم دختر مجرد داشتم حتی یه لحظه هم وقت تلف نمی کردم.
امینی با دست پیشانی اش را لمس می کندن و متفکرانه می گوید:
– نمی دونم چی بگم. سلمان رو چه جوری دست به سرش کنم؟
– این که کاری نداره. نه عقدی صورت گرفته و نه چیزی. یه انگشتر ناقابل رد و بدل شده خوب پسش بده.
– این درست ولی به در و همسایه جی بگیم؟
خان عمو شانه هایش را بالا می اندازد و با خونسردی می گوید:
– هیچی بگو پسره معتاد بود و تو نمی دونستی. می تونی هزار تا عیب و ایراد روش بذاری کسی چه می فهمه.
– اخه نمی شه. مردم که احمق نیستن. از ظاهر سلمان معلومه که این کاره نیست. سلمان فقط سیگار می کشه و اهل هیچ فرقه ای نیست. یه کمی تندخو و عجول هست اما در مجموع عیب و ایرادی نداره. می دونی داداش، وجدانم اجازه نمی ده بهش بهتون بزنم.
– وجدان کیلویی چند؟ این حرفا چیه داداش؟ این قدر ساده نباش. ادم خوبیه؟ خوب باشه. پیشکش ننه اس. تو به فکر خودت باش. از اولش نباید زیر بار می رفتی. فرناز مگه از دخترای دیگه چی کم داره؟ این پسرا قری فری زن نگه دار نیستن. خب پس من برم با طرف صحبت کنم؟
اقای امینی پس از مکث کوتاهی گفت:
– حبت کن.
– خوبه. خبرش رو بهت می گم.
اتومبیل مقابل منزل امینی متوقف شد. امینی در را می گشاید و خارج می شود. هنگام بستن در، خان عمو تکرار می کند:
– حرفام یادت نره. مبادا تحت تاثیر زنت قرار بگیری و پشیمون بشی.
– پشیمون نمی شم. حرف مرد یکیه.
– ما رو سنگ رو یخ نکنی ها.
– نه بابا خیالت راحت باشه. خب دیگه خداحافظ.
– به سلامت.
امینی حرکت می کند. در خانه را می گشاید و داخل می شود. خان عمو هم به راه می افتد. همان شب پس از رف شام، فرناز در اشپزخانه غذا را جمع کرده و ظرف ها را در ظرفشویی می ریزد. پدر و مادرس در اتاق نشیمن نشسته اند. خانم امینی فنجان چای را مقابل شوهرش می گذارد. امینی چایش را سر می کشد. اوقاتش تلخ است. اخم بر چهره دارد.
– این پسره این طرفا پیداش نشده؟
– پسره! کدوم پسره؟
امینی با بی حولگی دستش را در هوا تکان می دهد:
– آهه… سلمانو می گم دیگه.
– نه! چطور مگه؟
امینی پس از مکثی طولانی می گوید:
– این پسره دیگه شورش رو دراورده. باید به فکری به حالش کرد.
– چرا مگه چی شده؟
– دیگه می خواستی چی بشه. کم ما رو مضحکه خودش کرده، اخه این که نشد وضع خانم! چند ماه دیگه باید صبر کنیم؟
خانم امینی سرش را به چپ و راست تکان می دهد:
– اره راست می گی. چیبگم والله من که از این کار این پسره سردرنمی ارم.
– معلومه خانم، هیچ کس از کار این پسره اب زیر کاه سردر نمیاره. اصلا می دونی چیه؟ ما دختر بهشون نمی دیم. والسلام.
خانم امینی حیرت زده می پرسد:
– یعنی می خوای بگی…
– فردا بح می ری خونه شون، انگشتر فرناز و هم می بری پسشون می دی. می گی نامزدی بی نامزدی. بگو دور دختر ما رو قلم بکشن. خوش ندارم دیگه این طرفا پیداشون بشه.
خانم امینی با تردید می گوید:
– ولی….
اقای امینی با خشونت و تندی می پرسد:
– ولی چی خانم؟
– اخه جواب مردم رو چی بدیم؟ دوست و اشنا می دونن که سلمان دختر ما رو نامزد کرده، مردم هزار جور حرف و حدیث در می یارن.
فرناز در اشپزخانه صدای مکالمه ان دو را می شنود و گوشهایش را تیز می کند. از ظرف شستن دست می کشد، کنار در اشپزخانه سرش را تکیه می دهد و گریه می کند. امینی با لحن ملایمتری می گوید:
– همین روزا قراره خان داداش یه خواستگار خوب و پولدار بفرسته در خونه مون.
خانم امینی با شکفتی زائدالوفی می پرسد:
– راست می گی؟ باید حدس می زدم کی رای تو رو زده. خب طرف کی هست؟ چیکاره است؟
– کسی رو که خان داداشم انتخاب کنه بد نمی شه.
– نگفتم بد یا خوب، پرسیدم کی و چیکاره است.
– از فامیلای دور زن داداشه. خان داداش می گفت پولش از پارو بالا می ره. اونوقت ادم همچین دامادی رو می ذاره و دختر به یه ادم آس و پاس بده.
– امینی این حرفای تو نیست. اینا رو خان داداش تو دهنت گذاشته؟
0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx