رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ۶۵ تا ۶۷ (پایانی)

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سمیرا نویسنده ساغر داستان های نازخاتون

 

رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ۶۵ تا ۶۷ (پایانی)

رمان آنلاین براساس سرگذشت واقعی

اسم رمان: سمیرا

نویسنده : ساغر

✅قسمت شصت و پنجم

تو جاده به تمام حرفامون فکر کردم
به جواد
به رضا
به شاهین
همه بر علیه من شده بودن
هیچ کس خودشو جای من نمیزاره
یه دختر پسر جلوی من نشسته بودن
دست پسره دور گردن دختره بود
مدام در گوش هم حرف میزدن
من همچین لحظه ایی با جواد نداشتم
فقط شاهین بلد بود
اونم نامردی کرد
رسیدم ده
تقریبا شب شده بود
مامان و بابا ترمینال منتظرم بودن
مامانمو بغل کردم
بوی بچگیمو میداد
بوی نعنا و شوید
بوی نون پخته
رفتیم خونه
_ننه جواد چی شد یهو با رضا رفت؟
_جهاد سازندگی بود از طرف بسیج .نیرو کم داشتن
رضا گفت جواد هم بره .حقوقش هم میده
_خدا خیرش بده رضارو دستش به خیره همیشه. .
صبح مادر شوهرمو پدر شوهرم اومدن دیدنم
دلم برای همه تنگ شده بود
اما اخلاق ها و رفتار های همه برام تحملش سخت بود
از اینکه اعظم تو خاک بازی میکرد.
بابا لباسش خاکی بود
کسی عطر نمیزد
موهاشونو سشوار نمیکشیدن
لباس نو تنشون نبود
همه ساده بودن
من از این سادگی متنفر بودم.
.
.یک هفته گذشت.مامان صبح بیدارم کرد
_پاشو مادر نون باید بپزیم.یک هفتس بخور به خواب راه انداختی
پاشو بری تهران تنبل میشیاااا.بدبخت میکنی جواد و
_ول کن خانم جون ساعت هفت صبحه .کی نون میخواد
_ااااا پاشو .تن لش نشو
با بدبختی بلند شدم
کمک مامان کردم تا نون تو تنور بزاره
_ظهر هم باید زیاد بپزیم .گفتم عمو و زن عموت هم بیان ابگوشت بخوریم
نون ها پخته شد
صبحانه خوردیم
کل خونرو جارو برقی کشیدم
لباس هارو پهن کردم
زن عمو و اعظم اومدن
مامان صدام کرد برم کمک نون بپزم
دم تنور نشستم
اعظم داشت بازی میکرد
خواستم نون تو تنور بزارم
یهو اتیش گر گرفت سمت بالا
_سوختم .خانم جون
رو زمین غلت میزدم
مامانو زن عمو خاک میریختن رو صورتم
دیگه نا امید شدم از خودم
گفتم صورتم کلا سوخت
به همه چیز فکر کردم
به جواد
به نگاه رضا
سوختم

✅قسمت شصت و ششم

تو بیمارستان بودم
انتقالم داده بودن شهر
صورتم میسوخت
از حرفاشون فهمیدم اعظم بطری بنزین دستش بوده و یهو ریخته رو اتیش
گریه میکردم
_تورو خدا بیهوشم کنید
من نمیتونم تحمل کنم.
عذاب من این بود
اتش جهنم و حالا کامل لمس میکردم
طرف چپ صورتم سوخته بود
مژه ها و ابروم ریخته بودن
صورتمو بستن
دکتر اومد نزدیک تختم
عزیزم.سوختگی زیاد نیست
یکم رو ناحیه گونه دچار سوختگی زیاد هست که ان شالله در اینده با جراحی میشه درستش کرد
ساکت بودم
اه جواد منو گرفته بود
یک هفته از سوختگی من گذشته بود
نتونسته بودن جواد و رضا رو پیدا کنن تا خبر بدن
با هیچ کس حرف نمیزدم
دنیای من کامل نابود شده بود
جواد هم اگه منو ببینه شاید دیگه نخواد
هر روز بیمارستان برای شست شوی صورتم میرفتم
هر روز جهنم بود.
هر روز ارزوی مرگ میکردم.
روز بیستم شد
از رادیو یه اهنگ محلی پخش میشد
صدای در اومد
بعد صدای صحبت
چقدر صدا اشناس؟
صدای جواد بود
پتورو کشیدم رو سرم
صدای پا اومد
صدای نفس هاش
_سمیرا
گریم گرفت
_دیدی تقاص پس دادم
_سمیرا
_برو جواد
_بزار ببینمت.اخه چی شده
پتورو زدم کنار
_ببین .ببین چی شده .کیف میکنی؟لذت میبری؟
سمیرا مرد.
داد میزدم
_سمیرا مرد
با خاک یکسان شد
جواد بغلم کرد
سمیرا
عزیزم
تنها کسی که دارم و بهش فکر میکنم تویی
صورتت چیزی نشده
همون جوره عزیزی
چشمات هنوز قشنگه
صدات
خودت.
جواد و بغل کردم.
به جز جواد هیچ چیز نداشتم
نباید اون و از دستم بدم

✅قسمت شصت و هفتم (پایانی)

بعد یک ماه برگشتم تهران
شالمو سمت چپ صورتم انداخته بودم تا کسی سوختگیمو نبینه
غرب تهران رفتیم
جواد یکم چاق شده بود
از طرف کمپ براش کلاس هر ماه میزاشتن
حتی کلاس روابط زناشویی که رفتارش با من بهتر شده بود
موهامو بلند کرده بودم و طرف چپ صورتم میرختم
جواد قول داد تا خوب کار کنه تا خرج جراحی صورتم و در بیاره
جواد شده بود نگهبان ساختمون که با یه شخص دیگه شیفتی کار میکرد
اینطوری دوازده ساعت جواد کنارم بود
سه ماه گذشته بود
وقتی میخواستم به گذشته فکر کنم
صورتم تیر میکشید
یه روز زنگ زدم مهسا
_سلام .
_سلام .شما؟
_سمیرا هستم
_دختر معلوم هست کجایی؟شبونه اسباب جمع کردن بردن
نیست شدی
چقدر نگرانت بودم
کجایی؟ادرس بده بیا ببینمت.
.
.دست کشیدم رو صورتم
_نه .میخوام کل خاطرات اونجارو فراموش کنم
_حتی منو؟
_تورو میبینم یاد همه چیز میافتم
_دست درد نکنه.پس چرا زنگ زدی
_فقط خواستم حالت و بپرسم و خداحافظی کنم
_ممنون.من یه خبر داشتم برات
_چی؟
_دیدم اونطوری رفتی نگرانت شدم.نکنه اون پسره جوجه بسیجی.کی بود اون؟اهان پسر عمت.
فکر کردم اون سر به نیستت کرده.اخه دیدم با شاهین هم حرف میزنه
_تنها کسی که زندگیمو نجات داد اون بود
_خوب خدارو شکر.اره معلومه.مارو گذاشتی کنار.
به هر حال منم اون دختر پیوندی و پیدا کردم
_کی؟پریسا؟
_اره.رفتم سیر تا پیاز زندگی شاهین و گذاشتم کف دستش
_خوب؟
_خوب نداره.خودش میدونه و شاهین
_شاهین اذیتت نکرد
_نه فعلا.ای بابا .اب از سر ما گذشته
بعد یکم حرف زدن
تلفن و قطع کردم
خدارو شکر پریسا فهمید با کی طرفه
خودمو تا اینه دیدم
زندگی چند نفرو من خراب کردم
خودم
شاهین
جواد
پریسا
جواد کلید انداخت اومد تو خونه
اومد نزدیکم
جای سوختگیمو بوسید
خانمم نمیخوای حاضر بشی
_برای چی؟
جواد بلیط سینما رو میگیره بالا
_برای این.میخوام امروز بریم تهران گردی
غرق تهران بشیم
_نه غرق نشیم .اروم یه گوشه بشینیم تهران و ببینیم همین
_باشه.بدو حاضر شو

#پایان

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
7 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
7
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx