رمان کوتاه انگشت نما به صورت آنلاین

فهرست مطالب

رمان کوتاه انگشت نما به صورت آنلاین 

نویسنده:حمید درکی

داستانهای نازخاتون

انگشت نما

 

درشهرمون، هستند آدمائی که بخاطررفتارعجیبی که

دارند وبا سایرین متفاوتند مردم روی اونا اسم میذارند،

مثلا ناصرچشم شور، کاظم قرقی و … وضرب المثلی

هست که میگن ، هرکی دوشناسنامه داره ، یکی اونی

هست که هنگام تولدش ازاداره ثبت احوال براش صادر

میشه دومی که خیلی مهمترازاین اولی اونیکه که دست

مردمه ، یعنی مشخصات کامل زندگیش تا هفت پشت

مشخص. اینها همه به کنارولی انگشت نمای خلق

روزگارشدن چیزدیگه ای وحتما حکایتی پاش خوابیده.

موضوع برمی گرده به زمان قدیم که هنوزشهراینهمه

بزرگ نشده بود وجمعیتش کم بود ومردم تقریبا

همدیگه رومیشناختند. درهمسایگی خونه ما درمحلات

جنوب شهر، خانواده نسبتا پرجمعیتی زندگی می کرد

که مادرخانواده بعلت رفتارعجیبش مردم روش ملی

وسواسی یا ملی جیغ جیغواسم گذاشته بودند. ملی یا

ملیحه صاحب ۳ فرزند پرجنب وجوش پسرویک دختر

بود. ملی وسواسی بقدری هرروز با شیلنگ آب بجون

درو دیوار خونش می افتاد که امان ازشوهرش عباس

آقا قهوه ای ( بخاطر اینکه هرلباسی که می پوشید به

رنگ قهوه ای بودند) بریده بود ، چون هنگام روفت و

روب شوهرش حق نداشت پاش و بدون دمپائی سفید

رنگ مخصوص خودش ، داخل حیاط خونه بذاره و

البته این شامل بچه ها هم میشد: ذلیل مرده ها ، نبینم

با کفش بیرون خونه پا بذارید توحیاط که قلم پاتون و

میشکونم ، فهمیدید چی میگم …..؟

اما از حق نگذریم بچه هاش خیلی تروتمیزترازهمه

بچه محله هامون بودند، چون جرات نداشتند با سر

وضع کثیف خونه برند والا ملی وسواسی تبدیل میشد

به ملی جیغ جیغو، یادمه روزی ازمدرسه بخونه بر

می گشتم که درسبزه میدان مرکزی شهرمون باقر۷

۸ ساله با مادرش ملی وسواسی ازکنارمیوه فروشی

عبورمی کردند که بچه بنای اصراروالتماس وگریه

گذاشت تا مادرش یه دونه موزبخره ودستش بده که با

امتناع و تهدید مادرش مواجه شد که ناگهان باقردرچشم

بهم زدنی دست بسوی طبق سینی بزرگ فلزی مغازه

برد و یکدونه موز زرد رنگ بزرگ برداشت و پا به

فرارگذاشت . اولش مادرش هیچ صدائی درنیاورد

اما داد و بیداد میوه فروش گوش فلک رو کرکرد وبه

ملی وسواسی گفت ؛ چرا جلوی بچه رو نگرفتی ، یالا

پول موز رو بده ببینم. ملی هم کم نیاورد بلندتر از

صدای فروشنده فریاد زد : بچه که نمی فهمه چی

میکنه ، چرا میوه گرون میاری بچه دلش میخاد مگر

وجدان نداری دل بچه های مردم روآب می کنی ، از

خدا خجالت بکش . فروشنده فریاد کشید : میوه دزدید

حالا طلبکارم شدید، یالا پولش رو بده ببینم ملی هم

دیگرجوش آورد وچادرگلدارش رو محکم پشت کمرش

گره زد وبا لگد به سینی موزها کوبید و نعره زد ؛

باریکلا آدم بی وجدان ، بتوهم میگن مرد آخه . بچم با

کلی امید وآرزو بزرگ کردم ، تو بیای میوه اشرافی

بیاری ، بچه من وبکاربد بندازی بجای خجالت ، طلب

ازم میخای ، مثلا چه غلطی میخای بکنی یالا بجنب

ببینم چی می کنی فروشنده کمی آجان صدا بزنید ، کرد

ولی دید حریف ملی جیغ جیغو نیست ، دیگه با وساطت

مردم کوتاه اومد وشروع کرد به جمع آوری میوه هاش

ملی هم رفت طرف خونه . من که کنجکاو بودم ببینم

اگه باقر رو گیر بیاره چی می کنه ، ناگهان دیدم باقر

یه گوشه نشسته و نصف موز رو گاز زده ، ملی رسید

بهش و باقر زود نصف دیگه موز رو به مادرش داد .

اونم گاز محکمی به موز زد و پوستش رو به کناری

انداخت ، دستی به سرروی باقرکشید و لبخند زنان هر

دو راهی خونه شدند ….. ازاونجا فهمیدم که باقر وقتی

بزرگ بشه ، حتما سیاستمدار قابلی ازآب درمیاد . اما

سالها گذشت وهمه ما ۳۰، ۲۰، سالی بزرگ ترشدیم

وهرکدوم بکاری مشغول وصاحب کسب وکارمعمول

جامعه شدیم . باقربنا ومعمارقابلی شد ، برادرش

محمود هم که چند سالی ازهمه ما بزرگترشد قصاب

نبش میدان شهربود . حسابی اسم و شهرتی برای

خودشون دست وپا کرده بودند اما فقط یک اشکال

بزرگ درکار و زندگیشون بود ، آنهم خست بی اندازه

زیاد این دو برادرزبانزد خاص وعام شد …. باقر

مشهورشد به ( نان خشک) و برادرش هم بدترازاو.

هروقت دورهم جمع میشدیم وبه رستورانی می رفتیم

هنگام حساب کردن پول باقریا بند کفش می بست ، یا

دستشوئی میرفت یا خودشو بخواب میزد و از حساب

کردن پول طفره می رفت . روزی من و رضا جیله

که مرد رک و راستی بود به همراه باقر رفتیم چلو

کبابی به صرف شام ، قبل از سفارش غذا رضا جیله

بدون رودروایسی صریح گفت : برپدر ومادر اونکس

لعنت که موقع حساب کردن پول میز، یا بند کفش ببنده

یا دستشوئیش بگیره یا …. که ناگهان باقر نان خشک

گفت: تو که دل رفاقت نداری رضا جیله …. رضا هم

گفت : نه اینکه تو مادرت ازبچگی شلوارهای شما رو

بدون جیب می دوخت تا دست وامونده شماها داخلش

نره و پول توش نذارید !؟ حالا بمن میگی دل نداری ،

چقدر این عباس بیچاره باید جورتو نان خشک رو

بکشه ، من که دیدم سروصدای اونها داره بالا میگیره

وتوجه مردم جلب میشه ، به زبون اومدم وگفتم : رضا

باقر سرو صدا راه نندازید ، آبرو داریم والا ، اومدیم

یه لقمه غذا کوفت کنیم برگردیم خونه . ول کنید دیگه ؛

رضا ، قبلا باقر ازم طلب داشته ، من جور نمیکشم ،

طلبش رومی کنم ، رضا گفت : بابا میدونم داری سرو

صدا رو می خوابونی ، اما دلم بخدا میسوزه عباس

جون ، بار اولش که نیست . باقربا خنده واستهزا گفت

دلت بحال خودت بسوزه که مادرت ازیه سینه بهت

شیر داده والا قدت الان دو برابر شده بود خلاصه،

اون شب از قرار معلوم مشخص بود که بازم من باید

پول میزو حساب کنم ، گذشت تا روزی به باقر گفتم :

باقرگفت : باشه اما دو شرط داره ، پرسیدم : شرط چی

گفت : یکی اینکه رضا جیله نیاد دوم بنزین مسافرت با

من . گفتم : باشه ، میخوام اگه بشه یه ویلا بخرم، گفتم

توکه درکار ساخت وسازی با من بیای یه نظری بدی

باشه بریم . فردای آنروز رفتیم وبا تعجب دیدم باقر یه

ظرف ۴ لیتری با یه تیکه شیلنگ برداشت و با خودش

آورد ، پرسیدم : اینا چیه ! به چه کارمون میاد ! گفت :

شرط کردم بنزین پای من ، تو هم قبول کردی ، به این

چیزا کارت نباشه ، خلاصه قبول کردم ، رفتیم ودرطی

راه هرجا بنزین کم میاوردیم ، باقر۴لیتری بدست کنار

جاده به مردم علامت میداد تا بنزین مفت ومجانی

بگیره ، یکی ودوباری اینکارو کرد وبلاخره به مقصد

یجوری رسیدیم ، اما خب چه میشه کرد شرط کرده بود

چندی بعدی درماه های تابستون وارد پارک شدم و به

طور اتفاقی تا بعدازظهر با چند تن ازبچه های قدیم

سرگرم گفتگو شدیم که ناگهان یکی ازبچه ها گفت :

اون یارو که ازگوشه پارک میره ، باقر نان خشک

نیست ! با دقت نگاه کردم ، فاصله زیاد بود ، گفتم نه

بابا ، اگرباقربود یک راست میومد پیشمون . با

دوستانم خداحافظی کردم اما راستش کنجکاو شدم ،

خیلی یارو شبیه باقر بود ، به سمت گوشه پارک که

محل دستشوئی عمومی بود رفتم و با کمال تعجب دیدم

که باقر داره درقسمت ظرفشوئی بیرونی بنا که

مخصوص مسافران تعبیه شده بود ، لباس میشوره .

خیلی تعجب کردم مگه این آدم خونه زندگی نداره

اومده اینجا داره لباس میشوره شایدم لباسها برای او

نباشه ، خلاصه رفتم جلو و صداش کردم ، خندید و از

من پرسید : این وقت روز پارک نمیومدی ! گفتم : حالا

که اینجام ، چی میشوری ! همچنان به شستن ادامه داد

وگفت : لباسهای کارمه ، خونه ما قدیمیه ، چاهش

ممکن هست پربشه ، راستش به سیستم فاضلاب شهری

وصلش نکردم ، اینه میارم پارک میشورم ، گفتم :

خاک توسرت گدای سرتاس کچلت کنم ، آبروی

خانواده و بچه هات رو میبری که چی ! چاه خونه پر

نشه ، خب میمردی به فاضلاب شهری وصلش کنی !

باقرهمان طور خنده کنان گفت : آب پارک مجانیه ،

برای همه مردمه ، تومیای دستشوئی کونت رو

میشوری ، منم همون سهم آب رو برای شستن لباسهام

استفاده می کنم ، فرقش چیه ؟ ! گفتم : اگه این مسافرها

بدونن تو اهل همین شهری ، آبرو برامون نمیمونه .

بده ببرم خونه خودم برات بشورم . گفت : لازم نیست

رابین هود بشی ، خودم دست دارم میشورم . خلاصه

باقرخیلی حکایت بود ، همه ما درسن وسالی بودیم

که دندون مرتبی در دهان نداشتیم ، یا باید میرفتیم

دندون پزشکی ، بهشون میرسیدیم یا بطور کامل اونا

رو میکشیدیم وجاش یک جفت دندون مصنوعی صدفی

میذاشتیم تا زن وبچه ما رو خونه راه بدن ، اما باقر اهل

این چیزا نبود ، ۲، ۳ تائی دندون مثل نیش مار تو دهن

داشت و هروقت می خندید همه ۲جور عکس العمل نشون

میدادن ، یا چندش میشدند یا خندشون میگرفت ، یه

روز زنگ زد به من وگفت بریم پیش اون دوست دندون

سازت ، چی بود اسمش ! ؟ گفتم : مرتضی ادامه داد :

آره همون بریم کارش دارم ، یه شیرینی هم پیشم داری

من که باورنمیکردم باقربه کسی شیرینی یا چیزی بده

رفتم . هرچه باشه هم محل قدیمی بودیم وارد کارگاه

مرتضی شدیم و او بعد از معاینه جزئی دهان باقر گفت :

لثه هات صاف شدن ، نمیشه دندون روشون گذاشت ، دیر

اومدی خیلی دیر باقر ازجیبش یه دستمال کاغذی بیرون

کشید و یه جفت دندون مصنوعی کار کرده به مرتضی

نشون داد وگفت : همینارو یجور توی دهنم کار بذار ،

ممنونت میشم . مرتضی گفت : باقر خان بخدا برای شما

عیبه ، اونهم ملک و مستقلات و زمین وآپارتمان و مغازه

دراینجا ، اونجای شهرداری آخه زشت نیست ! باقر با

خنده گفت : بچه جان اگه می خواستم مال ومنال رو

خیرات کنم وولخرجی کنم ، الان بمن نمیگفتی باقرخان ،

من دویدم توی حرفش وگفتم : اتفاقا همه جلوی روی

خودت میگن باقرخان ، پشت سرت میگن ( ناخن خشک)

باقر خندید وگفت : بگن به نفع من دوسر سوده والا

گفتم چطور ! گفت : هم ازم پول دستی وقرضی نمیخوان

پشتم هم غیبت می کنند و ثوابشون میره تو حساب

پس انداز اون دنیای من …. وبلند خندید ‌. خلاصه دندون

ها کاری از پیش نبرد ، باقر به مرتضی گفت : آقا پس اینا

بمونه حتما بکارت میاد . مرتضی هم سری تکون داد و از

کارگاه بیرون اومدیم ، مدتی گذشت دیدم مرتضی به من

تلفن کرد که بابا این یارو باقر دیوونست والا ، میگه پول

اون ۲تیکه نعل اسب رو بده لازمش دارم ، پرسیدم : باقر

که اسب نداره ، کدوم نعل اسب رو میگی ، مرتضی گفت :

همون دندون مصنوعی که آورده دیگه ، معلوم نیست

کدوم مرده شوری از دهن مرده درآورده گذاشته توی

دستمال مجانی داده بهش . گفتم خب پسش بده ، گفت :

بابا شما که رفتید دستکش دستم کردم انداختمشون توی

آشغال دونی . از کجا بیارم بدم بهش ؟ خلاصه اگه این

باقر نان خشک ، همون کودک موز دزد و بچه ملی جیغ و

جیغو بود که میدونستم هرطور شده از جیب مرتضی

پول میکشه بیرون . رفتم سراغش و کلی باهاش حرف

زدم ، اما اون که مرغش یک پا داشت گفت : لطفا شما

طرفداری اونو نکن خودم میدونم چی دارم می کنم .

همین باعث شد تا دوستی من وباقر والبته مرتضی بهم

بخوره . خلاصه شنیدم باقر به صنف دندان سازان

مراجعه و شکایتی علیه مرتضی تنظیم کرده و گفته بود :

که جهت تعمیر دندانهایش به او سپرده و گمشده . با این

طرفند موفق به گرفتن پول شد و بلاخره با این شاموتی

بازی تونست یه جفت دندون مصنوعی جدید دست وپا

کنه . منم که حسابی خجالت زده مرتضی بودم هیچ رقم

نتونستم ، پولی بابت جبران خسارت بهش بدم . چند

سالی گذشت ، من که دل قهر کردن نداشتم ، دیدم روزی

اومد پارک فهمیدم خیلی دلش میخاد باهام حرف بزنه ،

رفتم جلو ، دعوتش کردم بیاد کافه همون نزدیکی ها

وبا هم چائی بخوریم . اومد و برخلاف همیشه لباس

مرتبی تنش بود . اما خیلی ناراحت به نظر میرسید ،

زبون اومد وگفت : امروز ظهر عقد کنان دخترم بود . دیدم

همسرم کلی غر غر می کنه و میگه ، پیش در و همسایه و

فامیل آبرو نذاشتی بمونه ، همین یدونه دختر که بیشتر

نداری ، برو یه چیزی از بازار بخر بیار جلوی چشم همه

بده به بچه ات . منم رفتم هرچی گشتم دیدم طلا گرونه

و ممکن بدم بهش ، شوهرش ببره بفروشه یا گم کنه ، فکر

کردم همین یک دختر که بیشتر ندارم چه خوب بود سند

یه آپارتمان به نامش میزدم تا براش بمونه و البته اونم

بصورت عمرا بنام خودم باشه که یک وقت نفروشن و

آدمیزاده دیگه ، شوهرش از چنگش نقاپه . اما دیدم وقتی

ندارم برم محضر ، رفتم یک دفتر ۴۰ برگ خریدم ، کادو

کردم و محکم همه جاش رو چسب کاری کردم بردم

هنگام خوندن خطبه عقد ، گفتم این سند آپارتمان نوساز

فلان جا برای دخترم و گذاشتم روی کادوها ، تا بعد

دخترم رو ببرم محضرو بنامش بزنم ، از قضا کاری پیش

اومد یک لحظه رفتم بیرون ، تا برگردم خاله فضولش

جلوی چشم همه میگه : دیدید آقا باقر خسیس نیست

، کی امروزه روز برای دخترش سند آپارتمان میزنه ،

ببینید دخترش چطور عاقبت بخیر شد . که ناگهان کاغذ

کادو رو پاره می کنه و می بینن که دفتر سفید ۴۰ برگه ،

هیچی دیگه مادر بچه غش می کنه ، دخترم از سر سفره

عقد بلند میشه میره اتاقش درب رو قفل می کنه و جلسه

بهم می خوره منم حسابی انگشت نمای مردم شدم ، حالا

رو ندارم برگردم خونه . دیدم جای حرفی ندارم وقتی

خودش داره اعتراف می کنه ، فقط دستی به روی شونش

گذاشتم و گفتم : خدا خودش همه چی رو درست می کنه ‌.

۳ روز بعد رضا جیله بمن تلفن کرد که چرا نشستی بدو

بیا یه سربریم خونه باقر ، پرسیدم چی شده !؟ گفت :

مثل اینکه سکته کرده ، مرده ، خیلی ناراحت شدم ، آخه

سالهای سال همو میشناختیم ، رفتیم تشیع جنازه ، وقتی

رسیدیم ، داخل قبر گذاشته بودنش وتکونش می دادن

و تلقین می خوندن که ا فهم …. رضا جیله گفت : ای بابا

یه عمر نفهمید چطور زندگی کنه و چی به چیه حالا الان

ظرف دو دقیقه چجوری میخاد بفهمه ، بابا خاک رو

بریزید دورسرش و یک لایه سیمان بکشید روش و

الفاتحه .

 

 

پایان .

 

 

نویسنده : حمید درکی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx