رمان کوتاه رهایی نوشته پرستو مهاجر

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون

رمان  کوتاه رهایی

نوشته پرستو مهاجر

رهایی…….

 

 

انگاری همین دیروز بود که سرسفره عقد نشستم وبله رو

 

بهش دادم این خواسته قلبی ام نبود. اما چه کنم؟ که راهی

 

جزاین نبود.۱۷ سال بیشترنداشتم اوج جوانی ونوجوانی به

 

بلوغ فکری تازه رسیده بودم می خواستم درس بخونم

 

برای خودم کسی بشم، راه زندگیمو پیدا کنم اما افسوس

 

سرنوشت آن چیزی نیست که ما تصورش را می کنیم

 

وقتی که مرتضی با خانواده اش به خواستگاریم آمدن

 

پدرم پاشوتوی یک کفش کرد که الا وبلا باید باهاش

 

ازدواج کنم، جوان پاک وسالمی هست وتحقیق کردم هم

 

توی محل کارش وهم دروهمسایه خداروشکرهمه تایید

 

کردند، دیگه چی بهترازاین می خوای دختر، روم نشد

 

به آقا جانم بگم بابا هنوزبچه ام برای خودم می خوام

 

کسی بشم ، هنوزراه وچاه زندگی کردن وبلد نیستم

 

چطورممکنه مسیولیت به این سنگینی روقبول کنم ،

 

پدرم حرفهام ونمی شنید ومی گفت : توبه اندازه کافی

 

بزرگ شدی الان دیگه وقت شوهرکردنته ، می خوای

 

درس بخونی برو خونه شوهرت درس بخون، اینو بدون

 

دخترتوچه درس بخونی وچه درس نخونی آخرش باید

 

بری کهنه بچه بشوری وبچه داری کنی. پس برای من

 

لفظ قلم حرف نزن همین که گفتم توباید با مرتضی ازدواج

 

کنی وسلام . حالا برو به جای وراجی کردن یک استکان

 

چای برداروبیار، دهنم خشک شد ازبس با تویه علف بچه

 

بحث کردم‌ د برودیگه وایساده منو نگاه می کنی که چی ؟

 

یالا برو چای بریز برداربیاراین قدرم منو حرص نده ،

 

به مادرم نگاه کردم که شاید با آقا جان حرف بزنه و

 

راضیش کنه که ازتصمیمیش منصرف بشه اما مادربدتر

 

ازآقا جان با اخم وتخم فهموند که ازآنجا دوربشم وحرفی

 

نزنم. درخلوت خودم زارزدم ، گریه کردم، آخه چرا من؟

 

این قدربدبختم چرا حق انتخاب ندارم، چرا نمی زارند که

 

تنها آرزویم درس خواندن است بهش برسم. خدایا کمکم

 

کن! واقعا نمی خوام ازدواج کنم، یک هفته ای ازآن ماجرا

 

گذشت دعوای بین من وآقا جانم فایده ای نداشت ومادرهم

 

نتوانست آقا جان راضی کنه. روز۲ شنبه شب بود که

 

خانواده مرتضی با گل وشیرینی به منزلمون اومدند آن

 

شب، شب نحسی برام بود شب مرگم، شبی که باید با

 

آرزوهایم خداحافظی می کردم ، شبی که دیگه آن دختر

 

شاد وشنگول نوجوانی نبودم. به اطاقم رفتم موهام شانه

 

زدم پیراهن دکلته مشکی پوشیدم وچادرقهوه ای با گلهای

 

ریزسفید به سرم کردم، مادرم وقتی منو دید گفت : ای

 

وای خاک به سرم سیمین این چیه که سرت کردی؟ نا

 

سلامتی عروسی آخه این چه رنگیه ؟ زود باش برو

 

عوض کن، مهمونها منتظرند… با حرف مادرم حرصم

 

دراومد وگفتم : خیلی هم خوبه اگرناراحتی می خوای

 

نیام، مادرویشگونی ازبازوم گرفت وگفت : توفقط با

 

من لجبازی کن حیف که آبروی پدرت برام مهمه وگرنه

 

می دونستم چه بلایی سرت بیارم دختره گیس بریده ؛

 

زود باش بجنب بیا که مهمونها منتظرتوهستن ابرویی

 

بالا دادم وگفتم! منتظرند که منتظرن به جهنم مگه

 

ازشون خواستم که بیان والا این همه دخترگیر دادن به

 

من‌، نخواستم که ازدواج کنم شما وپدرمجبورم کردین

 

حالا که اصراردارین پس صبرکنید، جوش نزنید ، به

 

زودی ازدستم خلاص می شید و به آرزوتون می رسین.

 

زبونتو‌گازبگیردختراین چه حرفیه که می زنی؟ من و

 

پدرت همیشه آرزو داشتیم توخوشبخت بشی و زندگی

 

آرومی داشته باشی ، مرتضی پسرخوبیه مرد زندگیه

 

مرد کاریه ، تورو خوشبخت می کنه. اما مادرپس من چی

 

هان من مهم نیستم، آرزوهام مهم نیست، چرا نه شما و نه

 

آقا جون حرفم نمیفهمید ، بابا به چه زبونی بگم نمی خوام

 

ازدواج‌ کنم، خبه خبه بلبل زبون هم که شدی بس کن

 

سیمین الان موقع این حرفا نیست زود چادرت سرت کن

 

بیا چای ببر، همین که گفتم دیگه ازاین حرفها اززبونت

 

نشنوم فهمیدی وسلام، با بغض وکینه ونفرت چادرم سرم

 

کردم وبه سمت آشپزخونه رفتم وسینی چای به دستم

 

گرفتم ووارد پذیرایی شدم ، مادرمرتضی تا منو دید گفت:

 

ماشالله هزارماشالله چه دختری مثل پنجه آفتاب می مونه ،

 

خدا حفظت کنه، عروس گلم چه قد وبالایی هم داره، به به

 

این چای هم خوردن داره، خصوصا که عروس گلم دم

 

کرده باشه سینی چای به سمت مادرمرتضی گرفتم از

 

حرفاش حالم بهم می خورد، همچین عروس گلم ، عروس

 

گلم راه انداخته بود که انگاری من دختر۲۸سالم والله یکی

 

نیست بهش بگه اخه زن حسابی می رفتی برای پسرت

 

دختره ۲۶ و۲۷ ساله می گرفتی نه من بدبخت ۱۷ ساله

 

آخه من جای بچه پسرتم نه زن پسرت! ای خدا فقط نجاتم

 

بده غرق این فکرا بودم که چای به سمت پدرش وآخرسر

 

خود مرتضی گرفتم یه نیم نگاهی بهم کرد وسریع رومو

 

اون ورکردم ورفتم نشستم ، ظاهرا همه چیزاوکی شده بود

 

تا به خودم اومدم پدرم روبه من کرد وگفت : سیمین جان

 

بابا بروبا آقا مرتضی یه گوشه ای بنشینید وحرفاتون بزنید

 

ایشالا اگرخدا بخواد همین جمعه مراسم بله برون بگیریم .

 

ازدست حرفای پدرم بدجورعصبی بودم انگاری من کالای

 

زیردستش بودم که هرطورمی خواسته اونو زودتربه

 

فروش برسونه ، ازروی اجبارچشمی گفتم وبا مرتضی

 

وارد اطاقم شدم مرتضی تا اطاقم دید گفت : وای چه اطاق

 

قشنگ وشیکی داری، بگو ببینم اهل مطالعه هستی ، با

 

این که دلم نمی خواست جوابش بدم اما چون مهمون بود ،

 

وحرمت داشت با اکراه گفتم : بله عاشق مطالعه و درس

 

خوندنم . خصوصا که دلم می خواد دانشگاه برم و ادامه

 

تحصیل بدم، مرتضی گفت : تحصیل خیلی خوبه من

 

موافقم، چون خودم تا دیپلم درس خوندم علاقه ای به

 

درس خوندن نداشتم اما دوست دارم که همسرآینده ام حتما

 

تحصیل کنه ، برای خودش درجامعه کسی بشه، با حرفای

 

مرتضی روح تازه ای گرفتم وگفتم واقعا راست می گی با

 

درس خوندن مخالفتی نداری ، مرتضی لبخندی زد وگفت

 

معلومه که نه تازه کلی هم تشویقت می کنم ، حتما دراین

 

راه موفق بشی، هان؟ نظرت چیه؟ تا چشم باز کردم

 

مراسم بله برون، وعقد تموم شد و من ومرتضی وارد

 

زندگی مشترک شدیم، اما زکی خیال باطل اوبه شدت

 

خشک ومذهبی بود وعقاید خاصی نسبت به زندگی

 

مشترک داشت طوری که این عقاید به شدت آزارم می

 

داد روزی که برای ادامه تحصیل خواستم به دبیرستان

 

برم، کلی داد وهوارراه انداخت وگفت : توبا اجازه چه

 

کسی می خوای درس بخونی مگه من به تواجازه چنین

 

چیزی دادم، اما مرتضی این شرط من بود یادت رفت

 

خودت سرعقد قول دادی که ادامه تحصیل بدم یادت رفت

 

من قول دادم؟ من غلط کنم که به توهمچین قولی دادم من

 

گورپدرم خندیدم، که اجازه بدم ، خوبه والا همین مونده

 

پس فردا حرف دربیارن وبگن زن مرتضی رفته درس

 

بخونه مردم چی میگن، فکرآبروی من نیستی حداقل فکر

 

آبروی پدرت باش همین که گفتم حق نداری پاتوازخونه

 

بیرون بزاری شیرفهم شد! دیگه هم سراین موضوع با من

 

بحث نکن با حرفای مرتضی تنها راه رسیدن به آرزویم

 

به کلی قطع شد، مرتضی مرد رویای من نبود به شدت

 

اخلاقهای به خصوصی داشت، به همه چیزگیرمی داد و

 

دعوا راه می انداخت، به شدت ازش متنفرشده بودم ،

 

یادمه یک شب دخترخالش شام دعوتمون کرد ومن کمی

 

آرایش کردم ومانتو کوتاه رنگی پوشیدم مرتضی تا منو

 

دید سریع داد وبیداد کرد وگفت : این دیگه چه مدلشه

 

زن مگه باید آرایش کنه این چه رنگی پوشیدی، مگه

 

عروسی داریم می ریم سیمین یالا بروآرایشت وپاک کن ،

 

لباست هم عوض کن،خوشم نمیاد زنم درانزارمردم قرطی

 

بازی دربیاره، یالا بجنب، بروپاک کن برو.. تا این حرفا

 

روزد، سریع داد زدم سرش وگفتم : توکه زن مذهبی می

 

خواستی غلط کردی اومدی خواستگاریم، توکه زن آفتاب

 

ومهتاب ندیده می خواستی چرا اومدی سراغ من ……

 

مرتضی بخدا دیگه ازدستت خسته شدم ازدست تو، و از

 

دست این افکاراحمقانه ات خسته شدم ، بخدا کاری نکن

 

یه بلایی سرخودم وخودت بیارم، دست ازسرم بردار…

 

اصلا برو به جهنم این مهمونی نمیام مرده شورخودت و

 

اون فامیلات با هم ببره توازجون من چی می خوای شدم

 

زندانی تو‌، بسه بخدا بسه خداااا نجاتم بده، یهوع مرتضی

 

سیلی محکمی به صورتم خوابوند وگفت : خفشه زنیکه

 

احمق دم درآوردی ، هی لی لی به لالات گذاشتم پرو

 

شدی تو لیاقت این زندگی نداری، توروچه به این زندگی

 

مرتضی خفشو… فقط خفشو اززندگیم برو، واقعا نمی

 

خوامت میفهمی ، نمی خوامت این حرفا روگفتم ودر

 

اطاق محکم به روش بستم، وهای های به سرنوشت تلخم

 

گریه کردم، مرتضی آدم زندگی من نبود وعقاید مسخرش

 

منو دوسال پیرکرده بود، با اینکه ۲۰سال سن بیشترنداشتم

 

اما اندازه زن ۳۰ساله پیروفرسوده شدم دوماهی ازآن

 

دعوا گذشت، دیگه پوست کلفت شدم، درمقابل مرتضی

 

مقاومت می کردم، افکارم شده بود عین افکارخودش یک

 

روزخواستیم باهم بیرون بریم، هوا بدجورگرم بود و

 

مرتضی بولوزآستین کوتاهی خاست که بپوشه، یهوع

 

جلوش رفتم وبلوزازدستش گرفتم وگفتم اسلام مگه نگفته

 

نباید لباس آستین کوتاه پوشید چون حرامه، می خوای

 

اندامتو وزن های غریبه ببینند. خیلی زشته خوبیت نداره

 

مرتضی ازحرفای من شوکه شد وگفت : چی می گی این

 

حرفا چیه می زنی، مگه خل شدی، بابا هوا گرمه نمی

 

تونم آستین بلند بپوشم ، یهوع گفتم : گرمه که گرمه لازم

 

نکرده آستین کوتاه بپوشی، همین که گفتم اگرناراحتی

 

نیام ازخدا خواستم با توجایی نیام، مرتضی که دید چاره

 

نداره وروی حرفم سفت وسخت وایسادم ناچارشد لباس

 

آستین بلند بپوشه ، با اینکه می دونست توی این هوای

 

گرم چقدرعذاب می کشه واذیت می شه مرتضی می دید

 

من دیگه اون آدم سابق نیستم وسرد شدم، اگرهم حرفی

 

می زد رک بهش می گفتم اگرواقعا ناراحتی واعتراضی

 

داری خب طلاقم بده وخلاص بشو، من همینم عوض

 

نمیشم ، مرتضی ازم یک بت سرد وبی روح ساخته بود

 

بتی که نسبت به همه چیزبی تفاوت وبی انگیزه اس خودم

 

هم می دونستم دیگه اون سیمین شاد وشنگول وشوخ طبع

 

دوره نوجوانی نیستم، مرتضی بدجورخوردم کرده بود و

 

شکنندم کرد. نسبت به همه چیزسرد بودم یک روز بهش

 

گفتم: بیا ماهواره بگیریم حوصله ام سررفت ازبس کانال

 

های تلوزیون ، بالا وپایبن کردم یهوع چنان عربده ای زد

 

وگفت: خوبه همین مونده زنم بره ماهواره تماشا کنه ،

 

دیگه چه غلطای اضافی سیمین این فکرای پوچ وبیهوده

 

ازسرت بیرون کن، جای این قرتی بازیا کمی به فکرمن

 

باش. یهوع ازکوره دررفتم ومثل خودش داد کشیدم و گفتم

 

ازدست تومرد خسته شدم چرا ازاین خونه نمی زاری بری

 

چرا دست ازسرم برنمی داری، چرا با این افکارپوچ و

 

مسخرت داری داغونم می کنی ومسلمان به چه زبونی

 

بگم ازت متنفرم، ازت بدم می یاد، تومرد رویاهای

 

من نیستی، تو مرد مورد علاقم نیستی، باورکن روزی

 

می زارم ازاین خونه می رم بفهم می رم جایی که نه

 

دست توبه من برسه نه خانواده ام فهمیدی مرتضی ،

 

شدم زندانی مرتضی زندانی که حق هیچ کاری نداشت

 

زندانی که حرف حرف زندان بانش بود وبس، دیگه

 

تحمل این زندگی برام سخت شده بود، چاره ای نداشتم

 

باید فکری می کردم، حس کردم مرتضی هم ازاین

 

زندگی خسته شده اما به روم نمی یاره، یک روز دیدم

 

که جلوی آینه دستشویی وایساده ومی خواد که ریشاشو

 

بزنه، که جلوش سبزشدم وبا داد فریاد گفتم: کی گفته تو

 

ریشاتوبزنی، مگه مرد هم ریششو می زنه یالا لازم

 

نکرده اصلاح کنی، برای مرد زشته وقبیح غیرتت

 

کجا رفته؟ اینهاروبهش گفتم وبه اطاقم پناه بردم اطاقی

 

که تنها دلخوشی وسرپناهم برای آرامش زندگیم بود و

 

این زندگی نمی خواستم ما برای هم ساخته نشده بودیم

 

سریک اشتباه کوچولوومرد سالاری پدرم زندگی جفتمون

 

نابودشد. هم مرتضی عذاب کشید وهم من … فکرم عملی

 

کردم ودل به دریا زدم وتقاضای طلاق دادم با وجود این

 

می دونستم پدرم به شدت مخالفه وخود مرتضی راضی

 

به طلاق دادن نمی شه، اما چاره ای نبود چون بیشتراز

 

این ادامه زندگی برام غیرقابل تحمل بود ونمی توانستم

 

بجنگم ، شکست خوردم احتیاج به زمان داشتم که کمی

 

با خودم خلوت کنم، حال به آرزوهای ازدست رفته ام

 

گریه کنم، مرتضی هستی ووجود منونابود کرد، امروز

 

آمدم که کارویکسره کنم وراحت بشم ازبنداسارت

 

به آزادی برسم به رهایی که همیشه آرزویش را داشتم

 

به رهایی که اسمش تولدی دوباره برای من وزندگی

 

آینده ام بود.

پایان ..  نویسنده : پرستو مهاجر

 

داستان های نازخاتون

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx