رمان کوتاه قتلی که شاهدش بودم

فهرست مطالب

قتل رمان کوتاه داستانهای نازخاتون

رمان کوتاه قتلی که شاهدش بودم 

داستانهای نازخاتون 

نویسنده:فاطمه شیخه

 

«قتلی که شاهدش بودم» 

 

-بسه دیگه خسته شدم انقدر که بهم گفتی چیکار کنم چیکار نکنم من دیگه بچه نیستنم

+از کی تا حالا انقدر زبون درازی میکنی بچه پررو 

-من دیگه تحمل این جهنمو ندارم از اینجا میرم.

+صبر کن با تو ام پاتو از اینجا بزاری بیرون دیگه حق برگشتن نداری 

-دیگه برنمیگردم 

 ساعت ۱۲ شب بود که به خاطر دعوا با پدرم از خونه زدم بیرون از یه خیابون خلوت رد میشدم و رسیدم به سر یه کوچه اونجا قبل از اینکه وارد کوچه بشم چند سایه دیدم فضولیم گل کرد  جلوتر رفتم و خودمو کنار سطل اشغال پنهان کردم، سه تا مردو دیدم  که داشتن جرو بحث میکردن: 

هی تو قرار بود که بدهیتو سر وقت پرداخت کنی پس کو. 

-گفتم که یکم دیگه بهم وقت بده قول میدم تا هفته بعد جورش کنم  پسرم مریضه من نمیتونم تنهاش بزارم 

+منو داداشم خیلی بهت وقت دادیم دیگه بسه. 

*دیگه وقتشه یا همین الان پولو میاری یا  با جونت تقاصشو پس میدی. 

با اینکه تاریک بود ولی چراغای کوچه روشن بودنو میتونستم صورت هرسه تاشونو واضح ببینم بعد از چند دقیقه صدای مرد بلند شد و افتاد رو زمین من اون دوتا مرد رو  دیدم که از کوچه بغلی فرار کردن وقتی رسیدم بالا سرش سه ضربه چاقو بهش خورده بود ولی خیلی دیر بود و همونجا جونشو از دست داد. 

من به چاقو دست نزدم و فورا با پلیس تماس گرفتم و بلافاصله از اونجا فرار کردم چون میترسیدم، ولی هیچ جایی رو نداشتم برم چون بعد از دعوایی که با پدرم داشتم نمیتونستم برگردم خونه ولی انقدر ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم، تصمیم گرفتم به مامانم زنگ بزنمو همه چیو براش تعریف کنم. 

-سلام مامان اگه بابا پیشت نیست میخوام یه چیز مهمی رو بهت بگم. 

مامان: پسرم چی شده چرا صدات میلرزه حالت خوبه؟! 

همون موقع صدای بابام از پشت گوشی در اومد اکه اون عوضیه بهش بگو این دورو برا نبینمش 

-مامان من یه مردو دیدم که کشتنش

مامان: چی میگی پسرم کیو کشتن تو حالت خوبه میدونی چی داری میگی،  

-مامان من خیلی میترسم چیکار کنم  

یه دفعه صدای گریه مامانم بلند شد و بابام گوشی رو از مامانم گرفت، 

بابا: چی شده باز چیکار کردی مامانتو به گریه انداختی بیشعور 

-من هیچ کاری نکردم بابا قسم میخورم با پلیس تماس گرفتم 

بابا: چی میگی،چرا با پلیس تماس گرفتی،عین ادم حرف بزن دیگه  

-م.. من دیدمش اون مرد 

بابا: کی مرده،  پاشو بیا ببینم چی شده، 

-نمیام میدونم عصبانی هستی

بابا: به روح اقام کاریت ندارم پاشو ببینم چیکار کردی 

هرطور شده  جرئت برگشتن به خونه رو پیدا کردم ساعت حدود ۲ و نیم بود که رسیدم هنوز کامل زنگ درو نزده بودم که بابام درو باز کرد و به محض باز شدن در بابام یه سیلی محکم خوابوند زیر گوشم و یقه مو گرفت کشید داخل کوبوند به مبل

بابا: بگو ببینم مامانت چی میگه کیو کشتن اصلا کدوم گوری بودی؟ 

همه چیو براش تعریف کردم و بزور قانعش کردم و قبول کرد که تا مشکل حل میشه خونه بمونم و بعدا با هم حساب کتاب میکنیم. 

صبح زود با صدای زدن زنگ از خواب پریدم پدرم دروباز کرد که ببینه کیه   وقتی درو باز کرد مأمورای پلیس با حکم بازداشت من داخل اومدن. 

چون متأسفانه انقدر باهوش نبودم و از رو شمارم ردمو زده بودن. 

و وقتی که سرهنگ گفت که باید ببریمش مادرم  افتاد به پای سرهنگ که پسر من اینکارو نکرده. بابام با صدای بلند خطاب به مامانم گفت اروم باش زن ببینیم چی شده 

بابام: جناب سرهنگ اتفاقی افتاده 

سرهنگ: پسر شما باید بیاد به کلانتری و به چند سوال جواب بده 

بابا: اتفاقی افتاده جناب؟ 

سرهنگ: پسر شما مظنون به قتل احسان نجیبی است

مامانم: نه پسر من قاتل نیست صبر کنید لطفا خواهش میکنم 

سرهنگ: همه چی تو کلانتری مشخص میشه 

بعد با پدرم به کلانتری رفتیم. 

وقتی بردنم به کلانتری وارد اتاق بازجویی که شدم از ترس همه تنم سرد شد. 

سرهنگ: خودتو کامل معرفی کن 

– شما که میدونید من کی هستم 

سرهنگ: برای اظهار نامه لازمه

– محمد ولی زاده ۱۷ سالمه 

سرهنگ: خب بگو که چه ارتباطی با مقتول داری 

– من نمیشناسمش 

سرهنگ: پس چرا اون شب با پلیس تماس گرفتی و فرار کردی به نظرت خیلی باهوش بودی که اونو بکشی و فرار کنی؟! 

– من اینکارو نکردم فقط پیداش کردم 

سرهنگ: چطوری؟  ببین پسر اگه دروغ بگی وای به حالت 

– دروغ نمیگم قسم میخورم؛ من اون مردارو دیدم که بهش چاقو زدنو فرار کردن من وقتی رسیدم اون مرده بودو من خیلی ترسیدم برای همین فرار کردم 

سرهنگ: اون مردا؟!  اونا کی بودن

– نمیدونم فقط داشتن سر بدهی جروبحث میکردن 

سرهنگ: اگه ببینیشون میتونی بشناسیشون؟ 

– اره میتونم 

سرهنگ: باید امشبو تو بازداشتگاه بمونی تا حرفات بررسی بشه نتایج انگشت نگاری چاقو بیاد و یه چهره نگار میاد پیشت تا چهره قاتل و طراحی کنه با حزئیات براش توضیح بده. 

 بعد هم از مامانم هم از بابام بازجویی کردن

بعد از اون چهار روز توی بازداشتگاه موندم تا تحقیقات کامل بشه و نتایج انگشت نگاری بیاد،اون چهار روز برام مثل چهار سال گذشت. وقتی که  نتایج انگشت نگاری اومد با اثر انگشت من مطابقت نداشت البته معلوم بودچون من بهش دست نزده بودم و اینو به پلیسا هم

 گفتم.

اونا گفتن که اثر انگشت مال مردی به اسم سینا آوندی هستش که تو سیستم به دلیل حمله به مردم ثبت شده بود.  وقتی طراحی چهره تموم شد دیگه مطمئن شدن خودشونن. دوتا برادر نزول خور تهرانی. 

وقتی ثابت شد که کار من نبوده منو ازاد کردن ولی از ترس بابام نمیدونستم برگشتن کار درستیه یا نه اینکه برم و ازش معذرت خواهی کنم نمیدونستم باید چیکار کنم، تو همین فکر کردنا بودم که وقتی به به حیاط کلانتری رسیدم بابام جلو در منتظر بود   تموم تنم شروع به لرزیدن کرد نمیدونستم  جلو برم  یا نه، خب خدایا به امید تو

-س…سلام.. بابا 

بابا:بیا برگردیم خونه  دیگه با مامانت مردیم از نگرانی،  

-یعنی میتونم برگردم؟

بابا:یعنی چی که میتونم  

-اگه برسیم منو نمیزنی 

بابا:نه کاریت ندارم فقط حرف میزنیم 

-مثل دفعه قبل که گفتید به روح اقام کاریت ندارم بعد منو زدی

بابا: د با تو ام میگم کاریت ندارم 

-چشم.

برگشتم خونه وقتی مامانم منو دید از خوشحالی گریه کرد بابام اومد جلو دستشو بلند فکر کردم میخواد منو بزنه ولی دستشو گذاشت رو شونه م و بغلم کرد و گفت که خوشحالم برگشتی و همونجا ازش معذرت خواهی کردم به خاطر رفتار اون شب.با خانوادم اشتی کردم  ولی هنوز کارم تموم نشده بود و باید به عنوان شاهد قتل توی دادگاه شهادت میدادم. 

بعد از چند روز خبر قتل احسان نجیبی توی شهر پخش شد و اینکه شاهد قتل هم وجود داره. 

من از این بابت خیالم راحت بود که هویتم پنهانه ولی به خاطر دهن لقی های یکی از کارکنای کلانتری متأسفانه هویت منم به عنوان شاهد لو رفت ووقتی از کلانتری با من تماس گرفتن خیلی نگران شدم سرهنگ حمیدی  به من گفتن که به عنوان شاهد ازم محافظت میشه و قرار بر این شد که یه نگهبان کنار خونه نگهبانی بده  تحقیقات انجام بشه  . 

فردای اونروزکه هنوز خبری از نگهبان و پلیس نبود  وقتی داشتم برای خرید  ازخونه بیرون میرفتم 

تو یه خیابون احساس کردم که یه نفر تعقیبم میکنه به بهانه نگاه به ویترین مغازه لباس ایستادم انعکاس صورتشو رو شیشه دیدم خودش بود همون مرد که اقای احسان رو کشته بود. 

فهمیده بود کی هستم  و کجا زندگی میکنم و حتما برای انتقام اومده بود. 

به سرعت از اونجااا فرار کردم و اونم دنبالم کرد 

خودمو به یه کافه رسوندم و توی دستشویی اونجا قایم شدم و با پلیس تماس گرفتم. 

اداره پلیس بفرمایید: اااااوون… اون دنبالمه اون مرد ددنبالمه کمک

-کی دنبالتونه اقا لطفا صبور باشید و توضیح بدید

+همون که اقای احسان رو  کشت او…. اووون پیدام کرده میخواد منو بکشه 

-خونسرد باشید اقا ما موقعیتتونو اعلام میکنیم میشه دقیق بگید کجایید

+من تو یه کافه نزدیک میدان آزادی هستم 

-هرچه سریعتر کمک میفرستیم 

بعد از چند دقیقه که صدای آژیر رو شنیدم دلم آروم گرفت 

ولی وقتی پلیسا رسیدن اون فرار کرد و نتونستن بگیرنش. 

از همون روز از طرف کلانتری منطقه ی ما یه نگهبان گذاشتن تا دوتا برادر دستگیر بشن. 

حدود دوهفته توی خونه مونده بودیم و حتی نمیتونستیم بیرون بیایم نه پدرم سر کار رفت نه من به مدرسه انقدر خسته شده بودم که همش خدا خدا میکردم تا این وضع زود تر تموم بشه.   ولی یه شب قبل ازاینکه بخوام بخوابم احساس کردم یکی بیرون ایستاده،فکر کردم نگهبانه و توجهی نکردم وقتی رفتم پایینو نگاه کردم دیدم که نگهبان اونجاست  و با خودم فکر کردم از ترس توهم زدم و سعی کردم بخوابم. دوشب بعد  وقتی خواستم به اتاقم برم صدای شلیک و تیر اندازی شنیدم و ترس تموم تنمو گرفت فورا رفتم و از بالا نگاه کردم پلیسی که نگهبانی میداد  رو زمین افتاده بودن و اطرافشون پر از خون بود. همون موقع همسایه فضولمون مریم خانم خانم سرشو از پنجره اورد بیرونو با دیدن اون صحنه جیغ زد. منم فریاد زدم که زووود با ۱۱۰ تماس بگیر. 

با خودم فکر کردم یعنی اون مرد انقدر میخواد گیر نیوفته که یه 

پلیس رو به خاطر یه شاهد بکشه؟! وای خدای من این یارو با کسی شوخی نداره؛ یدفعه یه ضربه محکم رو روی سرم احساس کردم و بعدش هیچی. 

وقتی بهوش اومدم دستام و پا هام به تخت بسته شده بودن و اون دوتا مرد بالای سرم ایستاده بودن. صمد و سینا آوندی نزول خورای معروف تهران بودن ولی هیچکس از ترس جونش نمیتونست باهاشون رودرو بشه. 

سینا: خب جوجه تو بودی که چغلی مارو پیش اقا پلیسه کردی ها 

حالا کدومشون میتونه نجاتت بده. 

صمد: تورو بد تر از اون مردک عوضی میکشم تا بفهمی زبون درازی یعنی چی بچه جون 

سینا: داداش نظرت چیه که تیکه تیکه ش کنیم ها 

صمد: عالیه؛ زنده زنده میکشمت 

منم با شنیدن این حرفا از اینی که بود بیشتر ترسیدم نمیدونستم چیکار کنم هیچ راه فراری نداشتم و محکم به تخت بسته شده بودم و یدفعه پدر و مادرم یادم اومدنو شروع به داد زدن کردم: هی پدرو مادرم کجان با اونا چیکار کردین عوضیا زود باشین بگین ولی هیچ جوابی نمیشنیدم. اونا راه میرفتن و حرف میزدن واین  بیشتر رو اعصابم میرفت 

منم شروع کردم: هی شما بزدلا فقط بلدید نزول خوری کنید و به مردم زور بگید و قتل کنید مطمئنم منم بکشید بالاخره که پلیس شمارو میگیره تا کجا قسر درمیرید شما بالاخره گیر میوفتید؛ دیرو زود داره ولی سوخت و سوز نداره، 

عوضیای قاتل…  یه مشت محکم خورد تو صورتم و دماغم پر از خون شد 

سینا: اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی زبونتو میبرم بچه 

-تو که میخوای منو بکشی شروع کن دیگه عوضی 

نمیدونم این همه شجاعتو از کجا اورده بودم که اینجوری بلبل زبونی میکردم 

بدون حتی ذره ای تردید هرچی که تو ذهنم میومد رو به زبون میاوردم خودم هم  تعجب کرده بودم 

سینا: بیا کارشو تموم کنیم و فرار کنیم تا پلیسا نیومدن 

صمد: باشه 

وقتی اونا داشتن حرف میزدن صدایه شکستن یه چیزی از پایین اومد. 

برادر بزرگتر سینا به سرعت به پایین رفت تا اوضاعو چک کنه ولی پنج دقیقه گذشت خبری ازش نشد 

وقتی صمد  میخواست بره پایین یدفعه صدای باز شدن در اتاق اومد  یه مرد که لباس پلیس تنش بود و یه اسلحه تو دستش به سمت صمد نشونه رفته بود اومد داخل (مثل اینکه بالأخره فضولی مریم خانم یه جایی به درد خورد) 

+چاقوتو بنداز و دستتو بزار رو سرت زود باش 

-برادرم کجاست باهاش چیکار کردی بگو وگرنه این پسرو میکشم 

چاقورو گذاشت رو گلوم 

+با تو ام چاقوتو بنداز وگرنه شلیک میکنم  زود باش 

-برو عقب میکشمش 

چاقورو محکم رو گلوم فشار داد 

+بندازش میتونیم حرف بزنیم اروم باش و چاقوتو بنداز

-میکشمش…. 

 یدفعه صدای شلیک توی گوشم پیچید و… خون روی سرو صورتم پاشید 

پلیس به مرد شلیک کرده بود و از شدت ترس تموم بدنم شروع به لرزیدن کرد. 

بعد پلیس اومد جلو که منو باز کنه انقدر ترسیده بودم که با تمام توانم جیغ میزدم

-هی نترس… وایسا الان دست و پاهاتو باز میکنم

انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم حرف بزنم همه صورتم خونی بود و وقتی به جنازه صمد نگاه میکردم همه بدنم میلرزید 

-هی من سرگرد احمدی هستم،بیا صورتتو پاک کنم انقدر هم پشت سرتو نگاه نکن بیا بریم پایین.

وقتی رفتم پایین سینا بیهوش به پایه ستون باریک وسط اتاق با دستبند بسته  شده بود و مامانم و بابام اونجا با یه پلیس دیگه وایسادن و مامانم به زور جلوی گریه کردنشو گرفته بود وقتی منو دیدن مامانم محکم منو بغل گرفت ولی هنوز تو شوک بودمو این ماجرا برام غیر قابل درک بود. بعداز یه ساعت خونه پر از مأمورای پلیس شد و همه درو همسایه اومده بودن بیرون یه غوغایی تو کوچه بود که نگویید و نپرسید. 

وقتی سینا خبر مرگ برادرشو شنید همینجوری شروع به تهدید و حرف زدن کرد 

بعد از اون شب سینا دستگیر شد و منم به عنوان شاهد تو دادگاه حاضر شدم و بر علیه اون شهادت دادم و سینا به جرم نزول خوری از یازده نفر و قتل یه شهروند و یه  مأمور پلیس به حبس ابد محکوم شد 

و من دیگه ازاد بودم و هیچکس دنبالم نمیکرد و راحت مشغول به ادامه زندگیم و انجام کار های روزمره م شدم ولی عمرا اون روزا و اون صحنه ها از یادم برن و به خودم قول دادم که اگه دوباره با بابام دعوام بشه دیگه از خونه بیرون نرم. 

 

پایان… 

 

فاطمه شیخه 

 

5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx