رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱تا ۱۰

فهرست مطالب

گل مریم من رمان آنلاین سرگذشت واقعی الهام ریاحی

رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱تا ۱۰

رمان:گل مریم من 

نویسنده:الهام ریاحی

 

هفته پیش مدیر مدرسه منو احضار کرد گفت بین برترینهای مدرسه ها امتحانی برگزار میشه که جایزش اولین نفر سفر مشهد همراه خانوادست منم از
شوقم بکوب دارم درس میخونم کتابها رو خط به خط حفظ شدم هرچند همیشه من برای درسها اماده ام رشته ام طبیعی سال سومم یکسال دیگه تموم میشه
از الان خودمو برای کنکور اماده میکنم باید مامان پری رو به ارزوش برسونم بیچاره از دست این بابای مفنگی ما که خیری ندید حداقل من میتونم براش
جبران کنم از بچگی صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داشت تا حفظ ابرو کنه خیلی از دوستام خانوادشون نزاشتن درس بخونن ولی مامان جلوی برادرام
ایستاد اخه تواین سال ۱۳۵۰درسخواندن دختر معنی نداره دوستام بچه هاشون میرن مدرسه خیلی از همسایه ها برام حرف درست کردن میگن حتما دختره
یه عیبی داره که شوهر نمیکنه هردفعه که میخوام برم مدرسه پسرهاشون به محض دیدن من میرن تو درم محکم میکوبن ولی بیخیال حرف مردم شدم
برای ساختن اینده باید جنگید مامان بهم یادداده .
امروز صبح زود بیدار شدم برای رفتن به جلسه امتحان بدون هیچ سروصدایی بلند شدم بعد از خواندن نماز بدرقه مامان راهی میدان بهارستان شدم باید
اینجا امتحان بدم از مدرسه ما فقط من اومدم وای چه دخترهای خوش تیپی همه پالتو پوتین پوشیده از ماشینهای مدل بالاشون پیاده میشن موهاشونم خیلی
خوشگل بافتن مثل من .از عهده امتحان خیلی خوب برامدم فقط ۱۰سوال جواب ندادم میدونم رتبه اول برای منه چون خیلیا برگه هاشون خالی بود وقتی نگاه
کردم خوب دیگه توکل به خدا بقیش با اونه .
امروز بازم زهرا اومد کنارم نشست وگفت :مریم امتحانو چیکار کردی .
گفتم:خوب بود
زهرا:خب میدونی من از کی منتظر جوابه توام
مریم:توکه میدونی من اهلش نیستم بهتم گفتم تا هدف گروهتون رو ندونم عضو نمیشم خودتم خوب میدونی که اگه تو دردسر بیافتم دیگه باید قیددرسو
بزنم بشینم شوهردای کنم .
مریم:خب بهت گفتم بیا سریهجلسه فقط خودت گوش کن اگه خوشت نیومد که دیگه هیچی بخدا ازبس تعریفت رو کردم همه مشتاق شدم چون تنها کسی
که از طرف من معرفی کردم تویی؟؟؟؟
مریم:باشه حالا بزار جواب این امتحانه بیاد جدی فکرمیکنم قوله قول.
ازصبح انقدراضطراب داشتم که نهایت نداره مامان بایدببرم مشهدبراش شده ارزو باعجله وارد مدرسه شدم خانم مدیرپشت پنجره ایستاده بهم اشاره میکنه
که برم دفتر با قدمهای تند وارد دفتر میشوم به اقای خالقی معلم فیزیک سلام میدم بهم تبریک میگه وایی بالاخره به ارزوم رسیدم گفت:افرین دخترم
ابرومون حفظ کردی که از خیلی بچه پولدارها بالاتری ولی عیب نداره نفر دوم شدن هم خیلی عالیه ……
دیگه ادامه حرفاش رو نمیشنوم چی من نفر دوم شدم پس سفرمشهدپرید
خانم مدیر میگوید:اقای خالقی اجازه بدید راستین جان نفر دوم شدن هم برای مدسه خیلی عالیه ……..نمیگذارم ادامه دهد میگویی:ولی من همه سوالات رو
جواب دادم اخه چطور ممکنه؟
مدیر:درسته برگه هات اومده واقعا کیف کردم ولی مثل اینکه تو ودختری دیگه رتبتون یکی شده ولی خب اون انتخاب شده
مریم:چرا چه فرقی بین ما هست؟
مدیر:خب اون دختر اسمش فروغ معین الملک که پدرش تیمساره
جوابمو گرفتم چون دختره تیمساره ولی من دختره ممد مفنگی همه چیز مثل روز روشنهلبای خانم مدیر تکان میخوره ولی من هیچچیز نمیشنوم با چشم
گریان از مدرسه خارج میشم خیابان ها را میدوم همه با تعجب نکاهم میکنند بعضی با تحقیر
وارد خونه که میشم مامان لباس همسایه رو میشوره از دیدنش جیگرم اتیش میگیره اخه چرا انقدرظلم تو جامعه وجود داره چرا مبنای برتری ویژگیهای
انتسابیه نه اکتسابی امروز با تمام وجود خردشدم فردا اگه دکتر هم بشم بازم دختره ممد مفنگیم اتفاق امروز بیدارم کرد خیلی تند میروم انقدر از هوش
زیباییم تعریف کردن فکر کردم ادمیم ولی حالا از خودم از همه بیزارم به مامان قول داده بودم مامان هراسون وارد اتاق من شد اونم یه اتاق ۶متری که بزور
از برادرام گرفت تا راحت درس بخونم به دستاش مثل همیشه از سرمای اب قرمز شده خودم رو در اغوشش رها میکنم میزاره انقدر گریه کنم تا خالی بشم
ارام برایم زمزمه میکنه تا ارام بشم میگوییم:مامان چرا اخه خودت شاهد بودی که چقدر زحمت کشیدم شبا نخوابیدم اونوقت یه دختره افاده ای بیاد جای
منو بگیره چون دختره تیمساره اونه که راحت میتونن برن سفر فقط برای اینکه خودشونو بالا ببرن حسرت به دلم گذاشتن .
مامان:عیبی نداره اقا نطلبیده حالام انقدر غصه نخور مادر ناراحت میشه اینو میخوایی .با گوش دادن به صدای قلبش به خواب میروم
الان ۳روزه دیگه مدرسه نمیرم من شکستم تموم شد مادر منو به حال خودم گذاشته با خودم کنار بیایم میتونه غمم رو از چشمام بخونه.
صبح با صدای زنگ حیاط از خواب بلند میشم مثل اینکه مامان نیست با همون سرووضع در و باز میکنمبا کمال تعجب خانم مدیر پشت در ایستاده عینک
دودی به چشم زده وارد حیاط میشود میگویید:پس سلامت کو دختر؟
@nazkhatoonstory

مریم:س..سلام خانوم
بدون تعارف وارد اتاقهای حقیرمون میشه خجالتئمیکشم خودش متوجه میشه میگویی:اومدم باهات حرف بزنم چرا چند روزه نمیایی مدرسه اونروز هم
همینجوری رفتی اگه شاگرد دیگه ای بود اخراجش میکردم .
مریم:دیگه نمیخوام درس بخونم
اخمهایش را در هم میکشد میکویید:چرا چون اول نشدی فکر نمیکردم انقدر دختر کوته فکری باشی توجامعه انقدر ظلم هست تو چسبیدی به این خیلی ها
حقشون ضایع شده ولی باید بجنگی تا حقتو بگیری نه اینکه زود کنار بکشی این حرفها رو میگم تا روشن بشی اون چون دختره تیمسار بود اول شد تو
خودت خودتو باید یکشی بالاشاید پدرت ادم مهمی نیست
در دلم میگویم اون اصلا ادم نیست چه برسه به مهم بودن ادامه میدهد:تو ادم مهمی شو با تلاشوپشتکارتابه جایی برسی از فردا میای مدرسه در غیره
اینصورت اخراجی در ضمن چشمات رو باز کن اطرافتو با دقت نگاه کن تا ضلمهای بزرگتری رو که به مردم میشه رو ببینی بزرگشو فهمیدی
به ساعتش نگاه کرد گفت:من دیگه باید برم فردا سرکلاس حاضرشو
تازه فهمیدم ازش پذیرایی نکردم:وای خانم من اصلا یادم نبود اقلان یه چایی بیارم
مدیر:برای خوردن چایی نیومدم فعلا خداحافظ به مادرت سلام برسون در ضمن قدر زحماتش رو بدون.
هیچ از خانم مدیر انتظارنداشتم ادم خشک ومغرور مامان راست میگه ازظاهر ادما نباید قضاوت کردراست گفت نباید شکست خورده باقی بمونم باید حقمو
بگیرم فردا از زهرا میخوام منو با گروهشون اشنا کنه.
مامان ا زخبررفتنم به مدرسه انقدر خوشحال شد میروم پیش زهرا میشینم میگوییم:امروز صبرکنباهم بریم خونه باهات حرف دارم.
چشماش برق میزنه منظورم رو فهمیده ساعتها سریع گذشت در مسیره بازگشتیم
مریم:میخوام درباره گروهتون بیشتر بدونم تو چه زمینه ای فعالیت دارن خوب وواضح برام توضیح بده.
زهرا:گروه ما هدفش رسیدن به برابری ومساوات مثلا حقتوضایع شد ما نمیخواییم اینجوری باشه هرکس براساس لیاقتش بالا بره پیشرفت کنه کاریی که
انجام میدیم کارای که انجام میشه تصمیماتی که گرفته میشه به ضرره مردم تو شبنامه یا اعلامیه مردمو اگاه میکنیم به خانواده های فقیر هم کمک میکنیم اینا
جزوشونه فردا ساعته ۱بهدازظهر یه جلسه داریم میتونی بیایی حرفاشون رو بشنوی ولی هیچکس نباید بدونه خودت میدونی که دربه در دنبال این فعالین
هستن که کیه که این اطلاعرسانی رو انجام میده یه سری هم کتاب بهت میدم تا بخونی تا دیدگاهت به همه چی عوض بشه معیارهات برای زندگی تغییرکنه.
باترسو لرز همراه زهرا قدم برمیدارم ولی زهرا با اعتمادبه نفس راه میره خوش به حالش خوب براش عادی شده ولی من اولین بارمه که به این جلسهها
میروم رسیدیم به یه خونه قدیمی فکرکنم روزی در میزنه دوبار پشت سرهم یه مکث دوباره دوبار پشت سره هم در ارام باز میشه وارد حیاط میشویم بیشتر
شبیه اشغالدونیه تا خونه همهجا زبالست پسری کوتاه قامت لاغر روبرویمان ظاهر میشود چون من بیشتر به محیط کثیف توجه داشتم با دقت من مینگرد
میگویید:زهرا خیلی تعریفتون رو میکنه
مریم:زهرا لطف داره
بدون حرف دیگری وارد اتاقی میشویم تاریکه چشمم به خوبی نمیبینه چندنفر دختروپسر نشستن با دقت روی من تمرکز کردن باخجالت سلام میدهمروی
صندلی مینشینم هنوز نگاهشون روی من ثابت مونده همون پسرکیگویید:بچههاامروز نرگس جون به گروهمون پیوسته .میخواهم بگوییم اسم من مریمه ولی
با سلقمه ای که به پهلوم خورد فهمیدم باید ساکت باشم .
همه ساکت نشستن انگار منتظره کسی هستن بهداز ۱۰دقیقه همون پسر همراه مردی بلندقدولاغر وارد میشوند بدون حرفی با این جمله صحبتش را شروع
میکند
بدخواه شرع ودشمن دین بود پهلوی
سفاکتر ز شمر لعین بود پهلوی
هم خصم جان و مال کسان بودبی حیا
هم دزد راه دولت ودین بود پهلوی
@nazkhatoonstory

با دقت به بچه ها نگریست نگاهش روی من ثابت موند یعنی غریبه ام در این جمع همون پسر میگویید:از امروز نرگس هم جزو ماست
میخواستم بگم باید تحقیق کنم ولی همان مرد به حرفاش ادامه میدهد .:باید شبنامه های بیشتری تهیه کنیم ان از خدابیخبرها چه بلاهایی که سر بچهها
نیاوردن باید اطلاع بدیم بازم دولت نقشه جدیدی کشیده اونم از امریکاییها بهشون دیکته شده تا چشم بهم بزنیم مملکت رو غارت کردن ما هنوز تو خواب
زمستونی هستیم ………….
خیلی حرف زد منم با دقت گوش کردم توراه زهرا گفت :اون مرد قدبلنده مسعوده وکوتاهتره کبیر البته همه اینا اسم مستعاره تا اگه کسی دستگیرشد بقیه
تویه امنیت بیشتری باشن اسم من هم ونوسه یادت باشه منو اونجا ونوس صدا کنی .چندتا کتاب هم بهم داد تا مطالعه کنم بیشترشون گمنام بودن کلی
مطالب درباره ظلمهای که به مردم میشد توش داشت مثل دستگاههای مکنده امریکایی که نفت مستقیم به کشورشون وارد میشه نه پولی ردوبدل میشه
هیچی بهجاش یهسرس دستگاه وارد میکنن اونم اماده تا همیشه محتاجشون باشیم طریقه ساختش روهم ندونیم .
دیگه تصمیمم رو گرفتم عضوشون میشم ولی باد پیه خیلی مسائل رو به تنم بمالم.
دیگه جزو اعضا فعال هستم شبنامه نهیه میکنیم شبانه در خانهها میندازم به خانواده بچههای دستگیرشده رسیدگی میشه
امروز کلی اعلامیه توی کیفم گذاشتم میدونم خطرناکه ولی چاره نیست باید به دست کبیر برسه سر کلاس اقای خالقی سوالات شیمی رو حل میکنم اخر
زنگ فراشه مدرسه امد دنبالم تا به دفتر بروم وای بدشانسی از این بزرگتروجودنداره با کلی بسم االله گویان وارد اتاق ودیر میشوم همون لحظه اول خشکم
میزنه دومرد کت وشلوار پوشیده کراوات زده رو صندلی نشستن
مدیر:مریم کیفت رو خالی کن
با دستپاچگی میگویم:برای چی خانم؟
یکی از ان دو مردامد جلوکیفم رو بزور گرفت همه وسایل رو خالی کرد دیگه همهچیز تموم شد لااقل زهرا خبر نداره تابه بقیه اطلاع بده بدونه هیچ حرفی
روی صندلی مینشینم خانم مدیر رنگش مثل دیوار سفید شده نگاهم رو ازش میدزدم مدرسه خالی شده همراه ان دومرد سوار ماشین میشوم با چشمان بسته.
امروز قراره همراه بچهها بریم تومحله بهارستان همونجایی که امتحان دادم وخاطره خوشی ندارم ساعت۹ شبنامه ها رو پخش کنیم گزارشی ازکارهای هویدا
که هنوز خودم نخوندم یعنی وقت نشد منو زهرا کبیر وارد کوچه شقایق شدیم کبیر کاغذها رو از کیفش دراورد مقداری بین ما تقسیم کرد از شانس خوب
هم کوچه خیلی خلوت بود از لای در مینداختیم داخل خونه انقدر سرعتعملمون بالاست در عرض ۱۰دقیقه همه رو بین ۵۰تا خونه پخش کردیم از اظطرابم
که هیچی نمیتونم بگم با اینکه هواسردبودتمام لباسام خیس شده بود سریع سوار ماشین کبیر شدیم راه افتادیم.
کبیرازتواینه نگاهی بهم کردوگفت:خب چطور بود؟
مریم:برای اولین بار سختبود حالا این شبنامه ها تاثیری هم میزاره که ما جونمون رو به خطر میندازیم.
کبیردرحالی که ابروهاشو در هم کشیده:مردم باید اگاه بشن تا این اخبارهای دروغی که پخش میشه روباورنکنن این کارها باعث اگاهی بیشتر میشه تا جایی
که همه متحد میشن این حکومت ظالم رو برمیاندازن.درحین ادای این کلمات همچین با اراده حرف زد که دیگه سوالی برام پیش نیومد.
تواین مدت با همه بچه ها اشنا شدم امیر جواد عباس مهدی ابوالفضل مهدی زهره زیبا نسترن ربابه امینه همشون هم زخم خورده ان مثلا برادر ربابه سالها
قبل بخاطر فعالیت سیاسی اعدام شده پدر مهدی بخاطر توهین در ملعه عام علیه شاه توهین کرده مغازهاش رو بستن خودشم به زندان انداختن تنها منبع
درامدیشون از طریق مادرش که تو مدرسه دستشویی ها رو تمیز میکنه فراهم میشه وقتی دردهای دیگری رو شنیدم غم خودم از یادم رفت مخصوصا وقتی
به دیدن خانوادهای فقیر میرفتیم از دنیا بریده میشدم که بهترین غذاشون سیب زمینی با تخم مرغ بود کودکان خردسال لباس مناسب تو این سرما
طاقتفرسا نداشتن اکثر اوقات مریض بودن پول دوا دکتر رو هم نداشتن وقتی در اغوشم میگرفتمشون بدنشون سرد سرد بود ژاکت خودمو دراوردم پیچیدم
دورش بیچاره انقدر خوشحال شد که تو همون ژاکتم خوابیدشوهرهاشون درامد کافی نداشتن یا زنها سرپرست خانواده بودن یه خانم رو زهرا بهم معرفی
کرد که بیوه بود شوهرش موقع حمل مصالح از طبقه سوم افتاده بودو مغزش متلاشی شده با خودفروشی خرج ۳تا بچه خردسالش رو فراهم میکرد در حالی
که هیچکدوم از همسایه ها خبر نداشتن به محض دیدن ما صورتش رو با چادر پوشوند سریع رفت اون موقع با این اوضاع شاه جشنهای ۱۵۰۰ساله میگرفت
که کلی خرج برمیداشت که با نصف اون مبلغ میتونهچندین خانواده رو از فقر نجات بده تا حرف هم میزنی میندازنت زندان که چرا میدونی ؟؟؟؟؟؟
دیروز کبیررو در حینه پخش اعلامیه گرفتن از دیروز مثل موش تو لونه چپیدم البته این دستوره کبیر بود به محض دستگیری افراد تا چتد روز هرفعالیتی
متوقف میشد
@nazkhatoonstory

شد تا ابها از اسیاب بیافته بعضیها هم تغییر محل میدادن خداکنه کاری به کارش نداشته باشن البته ارزوی محالیه از تعریف شکنجه ها موتوی تنم
سیخ میشه جعفر یکی از فعالین که روی ویلچر نشسته بود نصف بدنش لمس بود با دهان کج شده میگفت:بهترینش کشیدن ناخنه بعدشکشیدن دندان ها
نشستن رو صندلی الکتریکی با باتوم میافتن به جونت با کابل هرچی که فکرشو کنی اینهایی که تعرف میکنم به شخصه سرم اومده نخاعم قطع شده توی
دهانش هم یه دندان نبود.
این سخنان شنیدهها منو مصممترم کرده دیگه از هیچی نمیترسم الا از بی ابرویی که سره زنان دستگیر شده میاد شقایق وقتی ازاد میشه توی اتاقش خودشو
حبص میکنه با مرگموش خودشو میکشه پزشکی قانونی گفته بود حامله بوده بدونه داشتن شوهر.
خبردادگاهی شدن کبیر تو روزنامه نوشته شده به جرمم حمل مواد مخدرداشتن اسلحه ودروغهای دیگه به اعدام محکوم شده از شنیدن این خبر انقدر گریه
کردم درقبال خبر بعدی هیچ محسوب میشه تنهامادرکبیربخاطر به حرف اوردن کبیر زیر شکنجه جلوی پسرش کشته شده از شنیدن این خبر دنیا رو سرم
خراب شداگه منم بگیرن چه بلای سره مامان میاد بقیه مهم نیستن بابام که نباشه بچه های مردم دیگه الوده نمیشن به مواده زهرماری این دوتابرادرم به
اصطلاح انقدر سابقشئن خرابه که بهمحض گرفتنشون میرن بالای دار.
با صدای زنگ در از جام میپرم نمیزارم مامان درو باز کنه با قدمهای لرزان درو باز میکنم زهرا خودشو میندازه داخل به محض دیدنش یه نفس راحت
میکشم زهرا از ته دل زجه میزنه بزور میبرمش تو انقدر در اغوشم گریه کرد تا از حال رفت بهش ابقند دادم تاکمی حالش بهتر شدزهراگفت:دیدی احمد
رفت دیدی بالاخره منو تنها گذاشت.هق هق گرییه اش مانع حرف زدنش شدمن مات موندم اخه زهرا برادری به اسم احمد نداره
زهرا:اخرش هم به قولش عمل نکرد ورفت مریم اخه چرا چرااحمد باید دستگیر میشد ماه دیگه قراربود بیاد خواستگاریم من بخاطراون جزوء گروه شدم با
اهدافش منو اشنا کرد .
مریم:زهرا درست حرف بزن ببینم کیو میگی
زهرا:کبیر کبیر حالا فهمیدی
دهانم باز مونده من وقتی نگاه کبیر به زهرا رو میدیم نگاه معمولی نبود ورای این چیزها بود حالا دلیلش رو میفهمم پس اسم واقعیش احمده همپای
زهرااشک ریختم تا بعدازظهر که رفت.
تواین مدت ارتباطم با مسعود بیشتر شده به منوزهرا کارهای بیشتری رو تقبل میکنه حالا میدونم بعضی از بچه ها اسلحه دارن خود مسعود همیشه یه قرص
سیانور همراهشه تا وقت دستگیری هیچ اطلاعاتی ازش در نیارن .
تا امروز که خودم تو این ماشین هستم با چشمهای بسته بسوی مقصدی نا معین همه ی اینها رو یاداوری کردم تاهیچ شکنجه ای منو به حرف نیاره
خداروشکر امروز مامان با اتوبوس راهی همدان شد تا سری به پدر مفنگیتر از پدرم بزنه مثله اینکه نفسهای اخرشه .از ماشین پیادم کردن مدام به درودیوار
میخورم از عمد اینکارو انجام میدن تا اذیتم کنن وارد اتاقی میشم روی صندلی میشوننم همه جا تاریکه چون هیچ نوری از دستمالی که به چشمام بستن نفوذ
نمیکنه لحظه ها خیلی سخت میگذره حالا حرفهای بچه ها رو باتمام وجودم درک میکنمکه در اون لحظه ها چه حالی داشتن.
صدای پایی نزدیک میشه دستمال رو برمیدارن یه لامپ خیلی ضعیف روشنه که چشمام رو اذیت میکنهروی صندلی مقابلم مردی جوان حدود۳۰ساله نشسته
معلمومه خیلی قد بلند قوی هیکله به طوری که صندلی به صدا در اومده با ابروهای در هم کشیده به کاغذهای روبروش خیره شده ابروهای پیوسته بینی
عقابی دهان متناسب با صورتش و عضله های منقبض شده فکش پوستش سبزست بعداز چند دقیقه نگاهش رو به چشمام میدوزه چه نگاه نافذی سرتاپام رو
چند بار ورنداز میکنه از نگاهش معذبم نگاهم رو به میز میدوزم.
صداش باعث میشه محکم سرجام بشینم:خب خانم کوچولو تعریف کن .
مصمم میگویم:اسمم مریم راستین ۱۷ساله نام پدرم ممد ملقب به ممدمفنگی دیگه چی بگم جناب بازپرس.
با پوزخندمیگویید:خب زبون دراز هم که هستی اعتمادبه نفست هم بالاست ولی من ازتوگنده تر هاشم به حرف اوردم تو که جوجه ای.بدونه حرف اضافه
بگو کیا رو میشناسی با ادرسه دقیقشون وقته من رو هم نگیر.
مریم:اولاشمابرای همین پول میگیری که وقتت رو صرفه ادمای کم ارزشی مثل من بکنی دوما من کسی رو نمیشناسم همین.
بلندشد از روی صندلینزدیکم امددستش رو پشت گذاشت پشتم دست دیگرش رو روی دستم قرارداد فشار میداد گفت:خب مثل اینکه کله شقی ولی خب
به راهت میارم صبرکن.
دستم زیر دستاش در حال له شدنه یه دفعه فشارش روی انگشتام بیشتر شده طوریکه صدا میدهندنفسم رو حبس کردم تو سینه امچشمام رو میبندم تا
اشک چشمامرو نبینه.
دستام ازاد شد گفت:بهتره به زبون خوش حرف بزنی اردشیرمثل من با حوصله نیست
@nazkhatoonstory

هیچ حرفی نمیزنم با صدای بلندمیگویید:اردشیر اردشیر
وای خدایا شروع شدمردی قوی هیکل وارد میشود چه نگاه هیزی داره بااون سیبیلهای بناگوش دررفته اش از چهرهاش رذل بودن میریزهنگاهش رو ی منه
میگویید:خب مثل اینکه خاله سوسکه نمیخواد حرف بزنه درسته .
چندتا سیلی جانانه میزنه فقط میفهمیدم صورتم به چپ وراست میره خونه دماغو دهنم بهم خورده اردشیردرحالی که چونم رو گرفته محکم فشارمیدهدانگار
میخواد بشکنتش میگویید:خب حرف میزنی یا نه؟
میگوییم:حرفی برای گفتن ندارم.
استینهاش رو بالا میزنه به طرفم میاداز روی صندلی پرتم میکنه پایین با مشت ولگد به جونم میافته من با این جسته ظریفم چطوری دارم تحمل میکنم بازجو
هم درحالی که سیگار میکشه به ما چشم دوخته انگار داره فیلم تماشا میکنه بعداز کلی زدن اردشیربافریادمیگویید:حرف بزن ده هرزه.
تودلم میگم هرزه اون مادرته که تو رو پسانداخته وقتی سکوتم رو میبینه دوباره به جونم میافته انقدر میزنه که دیگه هیچی نمیفهمم.
وقتی چشم باز میکنم به دستم سرم وصله دارن تقویتم میکنن برای شکنجه های بعدیدکتری که بالای سرم ایستاده با باز شدن چشمام سری از تاسف تکان
میدهدمیگویید:هنوزبرای این حرفها بچه ای بهتره حرف بزنی خودتو راحت کنی نمیدونم این چه مرضیه افتاده بین جوونها اخه شماروچه به سیاست
اصلامیدونید چطوری نوشته میشه.
بابیحالی میگوییم:سین ی الف سین ت
میگویید:همه اولش همینجوری بلبل زبونی میکنن جوجه رو اخر پاییز میشمرن.
اردشیرمثل عجل معلق امد از موهام گرفت از تخت کشیدم پایینهمینجور وارد اتاقه لعنتی شدیم همه چی سره جاشه الا حال من بازجو به همون حالت نشسته
سیگار میکشهروی صندلی میشینم اردشیر با وسیله ای که دستشه نمیدونم چیه نور کافی نیست ایستاد کنارم دستم رو تو دستش گرفت انگشتام رو با
شهوت لمس میکنه :چه دستای قشنگی معلومه اصلاکار نکرده باید الان کونه بچه میشستی نه اینکه اینجا بشینی خوشگل خانم اریایی.به چهرم اشاره میکنه با
همون وسیله ناخنهام رو میگیره البته چون همیشه کوتاه نگهشون میداشتمنمیتونست زیره انبر بگیره با تقلا چفت کرد به ناخنم اروم اروم میکشه انقدر درد
داده که برای اینکه داد نزنم لبم رو میگزم مزه خون توی دهانم انگار سلولهای بدنمو از هم جدا میکننمیگویید:خب ماده سگ حرف میزنی یانه .
نگاهم رو با نفرت بهش میدوزم از سرسختیم عصبانی شده همه ناخنهام رو کشید واقعا نمیتونم دردش رو در قالب کلمات بگنجونم همینجور از انگشتام
خون میره .چهره همه بچه ها جلویه چشممه اون بچه که با ژاکت من خوابید اگه حذفی بزنم همه ی اعتقاداتم رو زیره سوال بردم زهرا رو سرزنش میکنن .
اردشیر با کابلی در دست میایداینبار نگاهم رو به بازجو میدوزم انگار قلبی در سینه نداره مثل مجسمه نشسته ضربات کابل به بدنم انژیه باقی ماندم رو تحلیل
میبره دوباره از هوش میرم.بعدازچنددقیقه با اب داغی که روی صورتم میریزه به هوش میایم موهای بلند رو نمیدونم به کجا بسته انگار پوست سرم داره
کنده میشه اردشیر هم با کابل ازم پذیرایی جانانه ای به عمل میاره ایندفعه که از هوش میروم با سیلی های که به صورتم میخوره به هوش نمیایم منو به حال
خودم میگذارن تا خودشون هم استراحت کنن از بس منو مشت ومال دادن.
چشم که باز میکنم در یک اتاق تاریک ۱متری هستم که نه میتونم بخوابم نه پاهام رو دراز کنم صدای چیزی میاد وقتی دقت میکنم چندتا موش کنارم
هستن از ترس نفسم بند میاد روی پاهام راه میرن اون یکی منو بو میکنه وای خدایا از حساسیت زنها دارن استفاده میکنن بیشتر ازاون شکنجه ها دارم
عذاب میکشمانقدر اسم خدارو میبرم تا اروم میگیرم چهره مامان اومده جلویه چشمام هیچوقت از سوسک وموش نمیترسید یاد مامان قوته قلبیه برام
نمیدونم الان رسیده یا نه خب شد اینجا نیست چون من طاقت شکنجه شدن مادرم رو ندارم براش ایت الکرسی میخونم تا سلامت برسه .به از زیره در
چندتا سوسک ومارمولک به جمعمون اضافه میشن دیگه همهچیز تکمیله اونفردی که برام مهمون فرستاده قهقه میزنه میگویید:مواظبشون باش اگه یه مو از
سرشون کم بشه وای بهحالت.
از غذام که خبری نیست نمیدونم ساعت چنده تازه چشمام گرم شده که دوباره میان سراغم وارد اتاق که میشم ماتم میبره بابام روی صندلی نشسته داره
التماس میکنه:بابا جناب این دخترو بدید به من تا به حرفش بیارم کشیده به اون مادر خدانیامرزش خدااعنتت کنه زن با این بچه بزرگ کردنش چنددفعه
گفتم بزار شوهرش بدم بره من نونخوره اضافی نمیخوام تو گوشش نرفت که نرفت.
تمامبدنم یخ کرده برسرم امداز انچه میترسیدم نکنه مامان رو هم اورده باشن این از خدا بیخبر پشت سرهم از مامان بد میگه یکی نیست بگه مردک اگه
اون نبود الان کنار جوبا یخ زده بودی میگوییم:مگه تو خرجیمون رو میدادی که ناراحتی من که تو رو سالی یه بار هم نمیدیدم مگه واسه پول گرفتن
ازمون اونم با کتک.
@nazkhatoonstory

سمتم حمله ور میشود:برامن بلبل زبونی میکنی اگه اون صلیته گذاشته بود که زیره کمربندم میکشتمت دختره …. .خجالت نمیکشه این حرفها رو به
دخترش میزنه پیش چندتا مرد غریبه اردشیر میگیرتش میزاره سرجاش میگویید:ازتوبی ناموس همچین تحفه ای به عمل میادمفنگی بیا بشن سرجات.
منم روی صندلی دیگه میشینم اردشیر چناتا مشت به صورت بابام میزنه صدای اه وناله اش بلند میشه اردشیر میگویید:خب حرف میزنی ی بکشمش.
با پوزخند نگاهش میکنم صدای بابام درامد:د حرف بزن توله سگ تورو چه به سیاست اصلا چی چی هست بزار بیایی بیرون میدمت به اکبر سلاخ تا با ساتئر
تیکه تیکات کنه چندتا که توله دوروبرت رو که گرفت قدره منو میدونی.
اردشیرمیگویید:نمیخواد ادمش کنی اگه تو کون داشتی تاحالا کرده بودی جنازش بیرون میره از اینجا.دوباره به جونش افتاد روی زمین ولوشدهاز حال رفت
معلومه خودشو نساخته اومدنی.
اردشیرمیگویید:حیف اون مادره کوربهگوریت به دستم نیافتاد اقبالش بلندبودکه مردوگرنه همچین جلوت سلاخیش میکردم که حض منی.
نگاهم رو به بازجو میدوزم اوهم به من مینگردگفت:مادرت توراه اتوبوسش تصادف کرده جادرجا مرده.
نه باورم نمیشه یعنی مامان رفته دارن دروغ میگن تا تکونم بدن :داری مثل سگ دروغ میگی اره؟
بازجو:اولاسگتویی دوما اگه زنده بود ازش استفادهه میکردیم .
راست میگه از اینها هرکاری بگی برمیاد مگه مادره کبیررو نکشتن تازه باورم شده دیگه غرورم مهم نیست باصدای بلند گریه میکنم عذاب شکنجه های
قبلی انقدر طاقت فرسا نبود دادمیزنم تا راحت بشم نفسم سخت بالامیاد.

اردشیر قهقه میزنه میگویید:حرومزاده چه گریه ایم میکنه این همه زدمش اشک نریخت اونوقت یه صلیته هرزه مرده داره زجه میزنه مادرسگ.
حال خودم رو نمیفهمم به طرفش یورش میبرم با تمام توانم ضربه ای به زیره شکمش میزنم نعره کشید نقش زمین شد دادمیزنم:مادره من مثل گل پاک بود
هرزه اون ننه ات که تخم سگی مثل تو رو پس انداخت.
بدنم از عصیانیت میلرزه فکرمیکردن با این جسته کوچکم هیچکاری نمیتونم انجام بدم که دستام رو نبستن بازجو شونه هام رو میگیره پرتم میکنه گوشه
اتاق بابا ازحال رفته میدونم دیگه فاتحم خوندست بازجو زشتترین فحشهارو بهم میدهکه لایقه مادرشه.
دوباره برمیگردم به جای قبلی انقدر گریه میکنم که چشمام سیاهی میره .
با ضرباتی که پهلوم وارد میشه بههوش میام اردشیر مثل ببرزخمی بهم حمله کرده من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
یاد حرف مامان افتادم که میگفت :وقتی فهمیدم برای تو حامله ام خودم از پله ها پرت میکردم پایین نمیخواستم مثل من بدبخت بشی چقدر وسایل سنگین
بلندکردم بابات وقتی فهمید حامله ام انقدر کتکم زد که از حال رفتم ولی تو ازجات تکون نخوردی منم گفتم حتما حکمتی تو کاره گذاشتم همینجوربزرگ
بشی حتی زودتر ازموعد هم دنیا اومدی.ازاون موقع جون سخت بودم حالا هدف از اینکه من بوجود بیام چیه فقط خدا داند اردشیر داره لباسام رو درمیاره
وای خدایا ضربه نهایی نگاه ترسانم رو به بازجو میدوزم اردشیر سیگارش رو روی بدنم خاموش میکنه بوی گوشته سوخته بلند شده وقتی صورتش رو
نزدیکم میاره از ترس قبض روح میشم چشمام داره به بازجو التماس میکنه اونم میدونم منظورم رو فهمیده تا لبای اردشیر نزدیک گردنم میشه با صدای
بازجودست از کارش میکشه:ولش کن برای امروز بسه.
اردشیربا پوزخندسرش رو نزدیکه گوشم میاره میگویید:میخواد جنس دست اول باشه .
یعنی اون میخواد بهم تجاوز کنه .
اردشیر ازاتاق بالبخندبیرون رفت منوبازجوکه هنوزم اسمش رو نمیدونم تنها ماندیم بهش خیره شدم با قدمهای مصمم به طرفم امدمستقیم به چشمام خیره
شده هرچه بیشتر نزدیکم میشه ضربان قلبم تندترو تندتر میشه کنارم میشینه مثل موشی که توتله مار باشه شدم نگاهش داره ذوبم میکنه بهم پوزخند
میزنه میگویید:تواین مدت ترس رو توچشمات ندیدم ولی حالا چشمات التماسم میکنه اون موقع که وارد دایره میشی باید همه جوانب رو درنظربگیری
اردشیرشایدالان ازت بگذره ولی مطمئنن جون سالم بدرنمیبری من زنای زیادی رو دیدم ولی هیچکدوم زیبیایی نداشتن فقط برای اعتراف کردنشون بهشون
تجاوز میکنن ولی تونه اردشیر گلوش پیشت گیرکرده تاازت بهرهش رو نبره دست بردار نیست زنای زیادی زیردستش حامله رفتن بالای دار بهتره حرف
بزنی.
گلوم خشک شده:م…..من نمیترسم حتی فکر اینجاش هم بودم همونطورکه قبلا گفتم حرفی ندارم.
بازجوچونه ام رو گرفت صورتش رونزدیک کردانگارکه میخواد ببوستم ازترسم مثل گنجشک میلرزم نگاهش خیره تو چشمامه تنها جای سالم تو بدنم
همینجاست نمیدونم اردشیر جلوی چشمم بادمجان نکاشته جایه تعجب داره چشمام رو میبندم حالا صورتش کمتر از ۱سانتیمترازم فاصله داره نفسهاش رو
روی لبم احساس میکنم
@nazkhatoonstory

بازجو:چشمات رو بازکن.
محکم پلکهام رو میفشارم:میگم بازشون کن.
فشارش رو روی صورتم بیشتر میکنه اروم پلکهام رو میگشایم دیگه ازاین که اشکام رو ببینه خجل نمیشم بی محابا اشک میریزم.
صورتم رو ول میکنه :دیدی هنوز بچه ای فقط میتونی حرف بزنی قلبت داره وایمیسه همه مثل من با حوصله نیستن .
فقط نگاهش میکنم زبانم رو قلاف کردم چون کار دستم میده کمی توی اتاق قدم میزنه کلافه ست مدام دستش رو توی موهای مثل شبقش میکشه میره
بیرون.
زیرلب خداروشکرمیکنم برمیگردم سلولم بازم این موشها همدم خوبین برام براشون دردودل میکنم وای کنار موشه چندتا بچه هم هستن وای پس حامله
بوده بخاطر همین زیاد حرکت نمیکرد بقیه ازش بالا میرفتن وای چقد خوشگلن مو ندارن یا من نمیبینم چون نور خیلی کمه خودش هم حال نداره دستام رو
که بسویشون دراز میکنم عکسالعمل نشون میده یاد مامان افتادم الان کجایی که ببینی چه حرفایی بهم میزنن انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .
با صدای نگهبان بلند میشم :بلندشو دوباره احضارت کردن خوش به حالشون زشتا گیره ما میافته خوشگلا نصیبه خودشون.
ازاین حرف موهام سیخ شده نکنه اردشیر منتظرمه خودمو میکشم این بیابرویی تحمل نمیکنم به اتاق همیشگی نمیرویم وارد اتاق دیگری میشم وای تخت
هم داره یعنی دیگه تمومه هیچکس نیست هیچ وسیله ای برای دفاع از خودم یا لاقل خودکشی نیست نه شیشه ای داره که بشه شکست وای هیچی
هیچییییییی.
دربازمیشه چشمام رو میبندم حتما خود حرومزاد اش صدایی نمیاد دقیقهها کندحرکت میکنن کسی کنارم روی تخت نشست پاهام رو به شگمم میکشم .
میگویید:میترسی نه.
وای خداجون بازجو اردشیر نیست با خوشحالی نگاش میکنم ولی انگار تو حاله طبیعی نیست توچشمام خیره شده:توام چموشی مثل سوزی ولی اونو ادم
کردم توهام همچنین .
با ولع لبام رو بوسید چیزی ته دلم خالی شد دست از کارش برنمیداره چشماش رو بسته رهام میکنه :همتون مثل همید خیانتکار توزیباتری پس
مکارترازاونی ولی من بهش مجال ندانم میدونی چه جوری کشتم هم سوزی رو هم فاسقش رو.
دوباره بهم حمله ورمیشه مثل ادم گرسنه که بعدازیه مدت به غذا برسه خودم خشکم زده فقط با چشمای گشادشده نگاش میکنم لبام درد گرفته ولی انگار
خودش داره لذت میبره خدایا منو ببخش چون خودم هم لذت میبرم ولی ترسم بیشتر از لذته .
میگویید:وقتی رسیدم خونه تو اتاق خواب من بودن بغل هم اونم عریان باکی با زیردست من که گذاشتم مراقب خونه باشه درنبوده من ازهم مستفیض
میشدن .
مثل حیوون بهم حمله میکنه فقط صدای پاره شدن لباسهام رو میشنوم نمیتونم حتی تکون بخورم ازبس سنگینه اخه منم ظریفم ولی غول باد پیشه این لنگ
بندازه صدای استخوانهام بلندشده نفس کشیدن برام سخت شده
میگویید:اون چه لذتی بهت میداد که من نمیتونستم بهت بدم هرزه……… .
ازبس فحشهای زشت بکار میبرد از گفتنش عاجزم با روتختی یکی شدم صدای ناله هام اثر نداره کار خودش رو انجام میده درد طاقت فرسایی تو دلم
پیچیده دارم زجه میزنم با دست جلوی دهانم رو گرفته میگویید:هروقت میخواستم بهت نزدیک بشم بهانه میاوردی ولی برای اون بیناموس عشوه میومدی
از پشت درصدات رو میشنیدم با چه نازی صداش میکردی که هر کی جای اون بود از خودبیخود میشد پیرمرد ۹۰سال رو به وجد میاوردی پس من چی با
اسمم پز میدادی هزارجور کثافت کاری میکردی وقتی صدای استخوانهای گردنت رو میشنیدم میدونی چه احساسی داشتم وقتی اون مردک رو اخته اش
کردم از صدای فریادش غرق لذت شدم لذتی که هیچوقت با هیچ زنی تجربه نکرده بودم هان میدونیییییییییییی.
فشارش رو روم چندبرابرکرده ادامه میدهد:وقتی زیره چاه توالت چالتون کردم روحم اروم شد ازاون به بعد به هیچ زنی نزدیک نشدم اول که عاشقشون
میکردم بعد عذابشون میدام بیچاره ها بخاطره من خودکشی کردن چندتاشون فکرکنم۶تا شدن..
پتوی زیرم خیس شده از خونه من از هوش میروم ایکاش که برای همیشه برم .وای دوباره داره نزدیکم میشه ایندفعه چاقو با ساطور دستشه انگشتهام رو زد
باصدای جیغم ازخواب میپرم وای پس همش یه کابوس بود خوشحال شدم ولی وقتی نگام به لباسام افتاد فهمیدم بهم تجاوز کردن همه شلوارم خون خشک
شده روش هست حالا تنها ابروم مونده بود که اونم ازم گرفتن بچههای موش کنارمادرشون شیر میخورن سوسکها از دیوار بالا میرنموشه نر دیگه طرفه ماده
نمیره دیگه کارخودشو کرده حالا برای خودش میچرخه.
@nazkhatoonstory

ساعتها گذشته هیچکس سراغم نیامده خداکنه اردشیر منوبخواد ایندفعه میدونم کارم تمومه بهم الهام شده با چندتا مشت ولگد کابل برای همیشه از این
دنیای کثافت میرم از این فکر وجودم غرقه مسرت میشه همه ازمرگ میترسن ولی من با اغوش باز پذیراش هستم تا ازین بیچاره تر نشم ایکاش منم مثل
بقیه زشت بودم تا توجهی بهم نداشتن حالا این زیبایی به چه کارم میاد فقط برای لذت بردن دیگران .
نزدیکه ۲۰روزه کسی سراغم نیامده هرازگاهی بلند میشم میایستم تا خون تو پام جریان پیداکنه انگار منو فراموش کردن صدای بازشدنه قفل در میاد
نوروقتی تو چشمام میزنه انگار که کور شدم این دفعه یه خانوم که معلومه هیچ احساسی نداره عینه شیشه بهم لباس میده تا عوضشون کنم لباسی که نزدیکه
یک ماهه تنمه میگویید:راه بیافت .
ازپشت هولم میدهد سوار ماشین میشویم بسوی مقصد نامعلوم دلم برای هوایه ازاد تنگ شده وقتی میبینم بچه ها به دوراز این دغدغه ها بازی میکنن
دنیاشون تو بازی خلاصه شده حسرت میخورم که ایکاش منم بچه بودم هیچوقت بزرگ نمیشدم وارد دنیای کثیف ادم بزرگا نمیشدم دنیایی که مثل لجنزار
متعفن شده هنوزم برف تو خیابان هست دلم میخواد کمی برف بخورم بعد بمیرم ماشین میایستد خیلی از خبرنگارها ایستادهاند به محض پیاده شدنم حمله
ور میشن انگار حیوانی رو به تماشا گذاشته باشن از هر طرف عکس میگیرن حتما برای یادگاری زن همراهم نمیگذارد نزدیکم شوند وارد دادگاه میشویم
روی صندلی جلو مینشینم به احترام قاضی ادل میایستیم به اجبار زن همراهم منشیش برای خودش حرف میزنه همه خزعولات من مریم راستین به جرم
حمل اسلحه ومواد مخدر ان هم ۳کیلو تریاک به اعدام محکوم شدم مثل کبیر خوشحالم که مقاومت کردم زیره بار زور نرم دوباره دادگاه رو ترک میکنیم
نگاه دقیقی بهشون میکنم اینها فقط عکس میگیرن باید همانند امثال ما تجربه کنن این عکسها در روزنامههای دروغین چاپ میشه اخرسر سراز سطل

اشغالی درمیاره چی یعنی درست دیدم اشتباه نمیکنم این مسعوده با چشمای پر شده از اشک نگاهم رو میدزدم تا بهش شک نکنن کسی که اینهمه به بچهها
گوشزد میکرد خودش باپای خودش اومده تو دهان شیر قدمهام سست شده به اندازه کافی ازم استقبال شده از هوش میروم.
مایع سردی تو رگهام تو گردشه پس بازم نمردم صدای گفتگویی میایدکه صدا برام اشنا نیست:با این وضعیت دیگه دووم نمیاره بازم این اردشیر دسته گل
به اب داده اخرسر سرش رو به باد میدهد.
این صدا صدای بازجوست:بهتره تقویتش کنی پسفردا حکمش اجرا میشه باید زنده بمونه از ین مطلب هم حرفی به اردشیر نزن میدونی که دیوونست .
وقتی دیگه صدایی نمیاد چشمام رو باز میکنم بازجو روی صندلیه کنارم نشسته بهم خیره شده با اکراه ازش رو مو برمیگردونم .
بازجو:هنوزم که سرسختی درسی که بهت دادم ادمت نکرده نه ولی دیگه مهم نیست تا پسفردا سرت میره بالای دار خاله سوسکه.بالبخند به طرفه در میرود
منکه قراره بمیرم بزار حرفم رو بزنمو بمیرم قبل از اینکه خارج بشه میگوییم:بیخود نیست زنت بهت خیانت کرد منم جاش بودم همینکارو میکردم ادم با
سگ وخوک بخوابه بهترازتوجناب بازجو.
خشکش زده فهمیدم مست بوده هیچی یادش نیست ادامه میدهم:بهتره کنار چاه توالت یه دونه قبر هم کنارش بکنی که همونجا دفنت کنن پیش همسره
گرام.
به طرفم برمیگردد صورتش مثل لبو سرخ شده درو میبندد باگامهای بلند خودش رو بهم میرساند گردنم رو فشار میدهد میگویید:اگه یک کلمه حرف بزنی
میکشمت با همین دستام .
به سختی میگوییم:چرا حرف بزنم مگه تا الان همتون رو مسخره خودم نکردم تو چه ارزشی داری تازه کسی حرفم رو باور نمیکنه جناب بازجو. لبخند
هممیزنم تا بیشتر دیوانه اش کنم.
نفس نفس میزند رگهای گردنش بیرون زده میگویید:بلای سرت میارم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن ارزوی مرگ رو به دلت میزارم اردشیر بلد
نیست شکنجه کنه خودت بعدا میفهمی خوشگل خانوم.
مردک رذل بی همه چیزپسفردا راحت میشم سرپل صراط وایمیسم شکایتمو پیش خدا میبریم اون حقه منو میگیره تواین دنیا دستم بستس اونجا چه جوری
جواب میده .
بازم رفتم به سلولم با خاک کفش ناچارا تیمم کردم بدونه روسری وچادر به رازونیاز با خدای خودم پرداختم انقدر گریه کردم تا دیگه چشمام همه جارو تار
میدید .
امروز دیگه حکمم اجرا میشه از صبح زود مشغوله عبادت بودم اومدن دنبالم زن میگویید:پاشو نوبتته .
دستی به بچه موشها میکشم همراه زن به راه میافتم وارد حیاط شدیم هوای تازه صبحگاهی رو با تمام وجود به ریه هام میفرستم وای زمین پره برفه خم
میشم از قسمت له نشدش کمی در دهانم میگذارم خدا اخرین ارزوم رو براورده کرد خب حالا سبکبال میروم بازجو با مردی که در کنارشایستاده منتظره
اجرای حکمن بدون نگاه به هیچکدام بسوی جایگاه میروم طناب اماده ی در برگرفتنه گردنه منه زن هولم میدهد دستش رو پس میزنم میگوییم:دستتو بکش خودم میرم
@nazkhatoonstory

از چارپایه بالا میروم سرباز طناب رو دوره گردنم میندازه خب دیگه همه چیز تموم شد دراین حالت مردی که کنار بازجو ایستاده ازم عکس میگیره تا بزاره
تو البوم اعدامیها بقول مامان تازه خورشید خانوم دامنش رو روی طبیعت پهن کرده شعرفروغ رو زمزمه میکنم:
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم وانگشتانم را
بر پوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریک اند
کسی مرا به افتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست
بازجو کنارم امده زن به اشاره او دورمیشود میگویید:بازم سره حرفت هستی نمیخوای اسمه کسی رو بگی ازادت میکنم بدونه سابقه چی میگی؟
به چشماش زل میزنم تازه قدم شده برابرش میگوییم:حرفی ندارم
چارپایه را اززیره پایم میزند بین زمین وهوا معلق شدم جونم داره درمیاد تمام وزنم رو گردنمه دیگه هیچی نمیفهمم مادر درانتظارم ایستاده ولی فاصله مون
زیاده هرچقدر میدوم فاصله ام بیشتر میشه .
میتونم تکان بخورم پس روحم از حساره بدنم ازاد شده میترسم چشمام رو باز کنم انگار کسی دست گرمش رو روی پیشانیه سرد من گذاشته با وحشت
چشم باز میکنم زنی زیبا کنارم نشسته پس یعنی من نمردم اشکام سرازیر میشه
زن :چرا گریه میکنی میدونم از خوشحالیه خدا بهت رحم کرده دخترم مهرت رو به دل سرهنگ انداخته او حتی ازارش به مورچه هم نمیرسه خدا خیرش
بده.
دردلم میگوییم خداخیرش نده چرا نذاشت راحتشم دیگه چقدر عذاب .
زن:برم برات ابگوشت بیارم فعلا دکتر گفته نباید غذای سنگین بخوری برات خوب نیست.
بعد از چندلحظه برمیگرده دستش سینی غذاست قاشق رو نزدیکه دهانم میاره از خوردن امتناع میکنم .
زن:عزیزم بخور دکترت سفارش کرده تازه اگه سرهنگ بفهمه عصبانی میشه درسته بی ازاره ولی موقع عصبانیت همه دنبال سوراخ موش میگردن بچپن
توش بخور مادر.
بازم امتناع میکنم از او اصرار از من انکار از اتاق بیرون میرود باید این سرهنگه گوربه گوری رو ببینم تا تف تو صورتش بندازم .
نگاه دقیقی به اتاق میکنم کرم رنگه با پردههای قهوه ای تخت هم همینطور جلوی پنجرهها نردست معلومه فکر همه جاش رو کرده ولی رویهم رفته اتاق
دلبازیه دلم برای نور خورشید تنگ شده نمیتونم بلند شم همه بدنم خردوخاکشیره هیچ وسیله شیشهای تو اتاق نیست البته بجز شیشهها .
نمیدونه اگه من دیوونه بشم با شیشه کارخودمومیسازم تو این مدت انقدر عذاب کشیدم که دیگه ظرفبتم تکمیل شده راستس یادم رفت اسم این خانم
مهربان رو بپرسم بعدازاین وقت اولین کسیه که ازش محبت دیدم باقدی کوتاه وتیلی ولی مثل فرفره ست صورتی گردوسفید که نگاه به چشمان سبزش بهم
ارامش داده شاید چون منو یاد مامان انداخت ازش خوشم امده مثل امن زن زندانبان نیست که انگار نگهبان جهنمه بازم میخوابم نمیدونید چه حسی که
پاهات رو دراز کنی وبخوابی نه اینکه مثل دوران جنینی پاهات رو توی شکمت جمع کنی .
بافروشدنه سوزنی دردستم بیدارشدم مردی میانسال کنارم نشسته وتندتند داروهایی به زن مهربان توصیه میکند دکتر:تواین چندروز ابگوشت یا سوپ رقیق
بهش بدید چون هضم بقیه غذاها بعدازاین مدت براش سخته ابمیوه زیاد بخوره منم بهش امپول تقویتی زدم برای زخمهای بدنش ازاین پماد بمالید صبح
وشب ……….. .
منکه خسته شدم چرا انقدر خودشونو به زحمت میندازن من که داشتم میمردم چرا این زن رو به دردسر انداختن.
خداروشکر حرفاشو تمام شد کیفش رو برداشت رفت زن کنارم مینشیند:دیدی عزیزم دکترت چی گفت خیلی ضعیف شدی اون ازخدابی خبرها چه بلایی
سرت اوردن وقتی دکتر معاینت میکرد یه جای سالم تو بدنت نمانده بود مادرجون .با دستمال اشکهاش رو پاک کردمیپرسم:من هنوز اسم شما رو نمیدونم .
دستی به موهام میکشد ناله ام بلند میشه بیچاره دست پاچه شده میگوید:چی شد مادر ؟
میگوییم:هیچی پوست سرم درد میکنه ولی شما هنوز اسمت رو به من نگفتی.
چشمان سبزش میخندد:سرهنگ گفته بود دختره سرسختی هستی ولی حالا میبینم خیلی هم سرتقی این همه درد داری اونوقت اسم منو میپرسی اسمم
بی بی گله عزیزم .
ارام موهام رو کنارزداشکاش دوباره جاری شده او از دیدنه وضعیت اسفبارمن اینچنین میگرید اونوقت اردشیر از شکنجه من لذت میبرد میگویید:مادرجون
باید موهاتو کوتاه کنی وای چه موهایی هم داری چه چوری دلشون اومده اخه بعدازظهر یه ارایشگر میشناسم میگم بیاد کوتاهشون کنه تا تقویت بشن
اینجوری این موهای بلند بنیه بدنیت رو میگیره.
میرود وخیلی زود برمیگردد با غذا میخوام از خوردن امتناع کنم ولی شرمنده محبتش شدم اولین قاشق رو می بلعم به محض فرو دادنش انگار معده ام اتش
گرفته با سرعتی زیاد پس میدهد دستم رو جلوی دهانم میگیرم بی بی گل سطل کناره تختم را جلوی دهانم میگرد همه رو پس دادم حتی یک ذره هم تو معدم
نمانده .
خودش هم دیگه اصرار نمیکندم نگرانی در چشمانش پیداست میگویید:به دکتر خبر میدهم
@nazkhatoonstory

#۱۰

الان نزدیکه یک هفته گذشته هرازگاهی فقط قدم میزنم اونم فقط ۳یا۴قدم چون سرم سریع گیج میره تواین مدت با رسیدگی بی بی گل بهترشدم دیگه رنگم
مثل زردچوبه نیست میتونم کمی غذا بخورم اگه معدم نگهش داره هنوز جناب سرهنگ رو ندیدم از بی بی گل هم هرچی میپرسم جوابی نمیدهد یا طفره میرود
از ارایشگر هم خبری نشد چون بی بی گل گفت:نباید هیچکس بفهمه تو اینجایی یا هنوز زنده ای .
خودش موهام رو کوتاه کرد نذاشتم زیاد کوتاه بشه تا زیره گردنم شده موهایی که تا نصفه رونهای پام بود برای از دست دادنشون حسرت نخوردم چون
چیزای بزرگتری رو از دست دادم بی بی گل برام چندتا کتاب از دکتر شریعتی فروغ اورده هرچقدرمیگویم از صادق هدایت برام کتاب بیاره میگوییدسرهنگ
گفته این کتابها به دردت نمیخورد.
مگه اینکه این جناب سرهنگ رو نبینم چکاره منه که به کتاب خواندنه من هم نظارتداره.
تواین مدت مدام چهره بازجوجلویه چشمامه کاری که با من کرد غیره قابل بخشش بودشاید روزی اردشیر رو فراموش کنم تمام عذاببهایی که بهم داد ولی
این بازجو رو هیچوقت ازلحاظی باید ممنونش باشم که مثل عروسک ازاین دست به ان دست نشدم چون زهره برام تعریف کرد همزمان مورد تجاوزه
چندنفر قرار گرفته بوده نمیدانستم بچه ای که در شکم دارد برای کیست ولی به جز بازجو دیگه کسی کاری به کارم نداشت.
تو روزنامه خبرهای ازاعدام افراد میخوانم که همشون مثل من یا به جرم قاجاق یا ادمکشی میرن بالای دار از این همه ناحقی بیزارم امدیم حقمان را بگیریم
که این بلاها سرمون امد.
از پنجره اتاق بیرون را مینگرم باید تویه باغ باشیم که انطرف هم یه عمارت هست که معلومه خیلی بزرگ وقدیمیه از معمای عمارت مشخصه حیاطه بزرگ
همه جاش پرازدرختای بلند وزیبا ولی برف روشون نشسته همه را پیر ومیانسال نشان میدهد
گلی تویه باغچه نیست همشون عین من پژمردن گرمای افتاب در این برف لذت بخشه مثل موقعی که با مامان لباسهای همسایه رو میشستیم وقتی او اب داغ
شده رو داخل تشت میریخت به دستای بی حسم ازسرما جون میداد به طوری که داغی اب رو حس نمیکردم وای مامان بالاخره از این همه عذاب راحت
شدی میدونم الان نگران منی ولی حیف که خدا گلچینت کرد وگرنه منو از این قفس نجات میدادی بایش شعرمیخوانم:
توهمان به که نیاندیشی
به من و دردروان سوزم
که من از دردنیاسایم
که من از شعله نیافروزم.
امروز قراره بعدازیکماه جناب مرا به حضور بپذیرد دیگه میتونم خودم تا طبقه پایین بروم اضطراب دارم نکنه منو برگردونن به همانجا نه نهههههههههههه
دیگه طاقت ندارم.
بی بی گل موهام رو شانه زده لباس زیبایی هم بهم میده تا بپوشم میگویم:بی بی گل جان لباس دیگه ای نبود یه چیزه ساده تر.
با لبخند همیشگیش میگویید:سفارشه جناب سرهنگه عزیزم.
دورترین مسیری که رفتم همین بهارستان بود دارم از تو داغون میشم داره خردم میکنه بخاطره فقیر بودنم.
صدای بی بی گل:اقا شام حاضره .
یعنی انقدر زمان زود گذشته بجای غذا زهرمار بخورم
میگوید:خب ادامه حرفها باشه برای بعد باید الان اشتهای زیادی برای شام داشته باشی.با قهقه به سمت میز رنگارنگ میرود خودش در بالای میز مینشیند
میگوید:بیا کناره من .
روی اخرین صندلی مینشینم دورترین فاصله از او اخه میزش دوازده نفرست .
میگوید:خب مثل اینکه حتی طناب دار هم از شجاعتت نکاسته میخوای شکنجه ام رو الان شروع کنم زن گستاخ.
درست میگه شکنجه گر ماهری چون با روحم سرکار داره بی بی گل با ظرف سوپ وارد مشود اول برای او غذا میکشد بعد برای من از بوی سوپ حالت تهوع
دارم بازم اومده سراغم خودم را نگه میدارم نمیخوام مسخره ام کنه .
دیگه نمیتونم ادامه بدم با عجله از سر میز بلند میشم تو دستشویی استفراغ میکنم چشمام میخواد بزنه بیرون بی بی گل مدام از پشت در صدام میزنهبا بیحالی
بیرون میروم بی بی گل زیر بغلم رامیگیردخطاب به سرهنگ میگویید:اقا خانوم حالش خوب نیست اگه اجازه بدید…
حرفش را قطع میکند بدونه نگاهی به ما مشغوله خوردنست میگوید:بزارش رو مبل خودتم میتونی بری.
@nazkhatoonstory

3 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx