رمان آنلاین کاش قسمت ۱۱تا۲۰

فهرست مطالب

کاش مریم میرزایی داسان آنلاین داستان واقعی

رمان آنلاین کاش قسمت ۱۱تا۲۰

رمان:کاش

نویسنده:مریم میرزایی

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۱۹:۵۷]
#کاش
#قسمت۱۱

بعد از ناهار با راحیل اماده شدیم که بریم بازار. سرکوچه مامان بزرگ یه تاکسی گرفتیم و رفتیم به طرف بازار همین
که از تاکسی پیاده شدیم سامان و اون علی رو دیدیم راحیل به علامت سلام سرشو تکون داد و منم بی تفاوت بدون
این که حتی نگاه کنم از کنارشون رد شدم خلاصه کمی تو بازار چرخیدیم و برگشتیم خونه .وقتی برگشتیم خونه هوا
تاریک شده بود یواشکی با راحیل رفتیم طبقه بالا که اگه یه وقت مامان بزرگ پرسید کجا بودید بگیم ما طبقه بالا
بودیم
-راحیل یه چیزی بگم
-اگه تریپ نصیحت و سرکوفت زدن به من نیست بفرما؟
-به نظرت سرکار نیستی اخه احساس میکنم بعدا این پسرا میرن خونه بهت
میخندن
-اولا غلط کردن دوما خودشون خنده دار ترن سوما من فکر نمیکنم سرکار باشم
-راحیل این دوستی هارو بی خیال شو داره به منم سرایت میکنه
-ا نه بابا حالا بیماریه اسمش چیه
-بی خیال
-جون من بگو دیگه
-راحیل الکی اصرار نکن من الان نمیگم
وقتی شام خوردیم با راحیل رفتیم طبقه بالا ی خونه مامان بزرگ جای همیشگیمون بعداز اینکه یه کم باهم حرف
زدیم و سریال های تلویزیون رو دیدیم
-سارا من خوابم میاد چراغ رو خاموش کنم بخوابیم
-خاموش کن
-خب عشقم شب بخیر
-یه چیزی بگم ؟
-بگو
-دقت کردی مامانم اینا نیومدن
-زحمت کشیدی مامان بزرگ زنگ زد بهشون گفتن قراره فردا بیان
-جدی میگی
-اره
-باشه شب بخیر
من طبق معمول خوابم نمی اومد اون شب دلم بد جور گرفته بود کاشکی میتونستم این بغضی که تو گلوم گرفته بود
رو بشکنم و گریه کنم که فقط سبک شم خودمم نمیدونستم چه مرگمه اما نه ! میدونستم چه مرگمه فقط میخواستم
به خودم تلقین کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده یه مریضی دچار شده بودم که درمون نداشت یه سوالی که تاحالا کسی
واسش هیچ جوابی پید ا نکرده بود راست میگفتن اگه ادم از چیزی بترسه سرش میاد خدایا من نمیخواستم اینطوری
شه چرا اینکارو کردی من میخواستم پاک بمونم خدایا وسوسه ی شیطان داره عذابم میده چطوری میتونستم به
راحیل بگم منی که خودم اون رو نصیحت میکردم حالا باید بهش میگفتم راحیل خانوم منم عاشق شدم منم میخوام با
یه پسر حرف بزنم پیش خودم گفتم شاید ترس از تنهایی باعث شده که بخوام با یه پسر حرف بزنم اما من که
همیشه تنها
بودم من که به تنهایی عادت کرده بودم ولی من که پدر مادرم با دل و جون حرفامو گوش میکردن به درد دل هام
گوش میدادن پس …
خدایا واقعا به این حس من میگن عشق .به این راحتی نمیتونستم واژه ی عشق رو به زبون بیارم اخه از خودم شرمم
میشد برای این حس بچگانه ی حقیر واژه ی مقدس و پاک عشق رو بذارم این عشق هم شده بود بازیچه ی دست ما
جوونا که اگه ازمون میپرسیدن عشق یعنی چی جوابای جالب میدادیم مثلا یکی میگفت عشق یعنی پول یا عشق یعنی
خوشگلی،خوشتیپی،حساب بانکی،عشق یعنی….
خالصه که هممون این تفسیر هارو واسه ی عشق بیان میکردیم عشق از دید من چی بود؟ خودمم نمیدونستم اما یه
چیزی بود به غیر از اینایی که گفتم اخه علی راننده ماشینه دوست سامان که خوشگل ترو ثروت مند تر یا خوشتیپ
تر از ارمین نبود پس چرا به ارمین گفتم نه؟ با این که اون همه اصرار هم کرد برعکس علی .چطوری باید به راحیل
میگفتم کلی مسخرم میکرد یاد حرف دوستام افتادم که میگفتن اگه یه روز عاشق شدی یاد حرف ما هم بیفت در کل
هرجور بود خودمو نگه داشتم و به راحیل هیچی نگفتم گفتم شاید این یه
حس زود گذر باشه خواستم از این فکرام فرار کنم رفتم یکی از کتاب شعر هایی رو که دوست داشتم برداشتم و
شروع کردم به خوندن با هرکه رفت،رفت دلم،مال من که نیست،این درد کهنه قصه ی امسال من که نیست من بی
دلم،دلی که به نام تو کرده ام دل دل نکن به زمین مال من که نیست ای اسمان به هر چه قسم خوردنی قسم ، حال تو
که مه گرفته تر از من که نیست من ان منم که خیره به سقفم نه اسمان ، پرواز هست؟زیر پرو بال من که نیست اری
خالصه باتو بگویم که روی خوش، با هرکه هست با من و امثال من که نیست
کم کم خوابم برد وقتی بیدار شدم مامانم بالا سرم بود و کنار من دراز کشیده بود
-ا سلام مامان جونم کی اومدین
-سلام عزیز دلم ما یه سه ساعتی هست اومدیم سارا بخدا تو نبودی داشتم دق میکردم
-ا این چه حرفیه مامان خدانکنه
-سارا حالا قدرتو میدونم انگار تونیستی خونه کسی تو خونه نیست
-الهی دورت بگردم ،دردت به سرم منم بدون تو نمیتونم زندگی کنم اما میخواستم واسم تجربه شه شاید مجبور
شدم برم دانشگاه یه شهر دیگه اونوقت میخوایید چیکار کنین؟
-ماهم خونمون رو میاریم همون شهر
-این هم یه حرفیه
-خب سارا جان حاضر میشی بریم واسه فردا صبح بلیط داریم واسه کیش امروز بریم
یه کم خستگی در کنیم بعدم بریم کیش
-باشه راستی راحیل کجاس؟
-تو حیاطه داره موهاشو شونه میکنه
-زرنگ شده
-بله مگه همه مثل دختر منن
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۰۰]
#کاش
#قسمت۱۲

مامان داشتیم
-نه شوخی کردم
-باشه من میرم حاضر شم
-برو
خلاصه که از راحیل خدافظی کردم و با مامانم اینا به تهران رفتیم
-خب سارا خانم دختر بابا چه خبرا خوش گذشت
-جای شما خالی بود خوب بود
-خب خدارو شکر
-زندگی بابا چیشده ناراحتی
– نه بابا ناراحت نیستم
-من دختر خودمو خوب میشناسم اشکال نداره اگه دوست داشتی بگو شاید منو مامانت تونستیم کمکت کنیم
-نه بابا جون چیز خاصی نیست چشم اگه نتونستم مشکلم رو خودم حل کنم بهتون میگم کی بهتر از شما
– اخ قربون دخترم برم
-خدا نکنه
-سارا راستی اون چیزی که دوست داشتی واست خریدم
-چی بابا جون
– یادت رفت؟
-بخدا الان دیگه مخم کار نمی کنه خیلی فکرم مشغوله
– گیتار عزیزم
-وای ممنون بابا واقعا نمیدونم چی بگم واقعا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم
-خواهش میکنم وظیفم بود بابا جون من که یه دختر بیشتر ندارم زندگیمو به پاش میریزم گرچه خودش زندگیمه
وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودم فقط رفتم تو اتاقم که دراز بکشم از خودم خجالت میکشیدم این همه مامانم اینا
بهم محبت میکردن اخرشم … اما من که گناهی نکرده بودم فقط یه پسر رو دوست داشتم مگه دوست داشتن گناه
بود کاش به راحیل گفته بوم چرا زبونم قفل شد خدایا کاری کن علی رو فراموش کنم اما نمشد روز و شبم شده بود
فکر کردن به علی دوست داشتم حرفامو به یه نفر بکم اما به کی؟به مامانم؟ نه نمیشد..روی گفتن نداشتم فرداش
زنگ زدم به راحیل و گفتم
-سلام
-به به سارا خانم چقدر زود دلت برام تنگ شد
-چطوری؟ خوبی؟
-اره خوبم
-کجایی؟
-خونه
-ا مگه قرار نبود برید کیش
اره اما پروازمون بعد از ظهره
-خوش بگذره
-ممنون راحیل خواستم یه چیزی بهت بگم اما مسخرم نکن
-نه بگو
-قول دادی ها
-باشه بابا سکته کردم بگو دیگه
-عاشق شدم
-زحمت کشیدی خودم میدونستم
-میدونستی؟
-اره اون رفتاری که تو کردی هر خری میدید میفهمید حالا طرف کی هست؟
-بگم؟
-مرده شورتو ببرن بگو دیگه
-علی
-همون دوست سامان!
-اره
-خیلی دیوونه ای خب چرا الان میگی
-همون روزی که سامان گفت زنگ بز بهش باید قبول میکردی
-اخه اون موقع دوسش نداشتم
-باشه تا ببینم چیکار میکنم
-فقط سامان نفهمه
-باشه
-فعلت خدافظ من منتظر خبرات هستم
-باشه خدافظ
وقتی گوشی رو گذاشتم کلی خیالم راحت شده بود به علی میخورد ۳سال از سامان بزرگتر باشه یعنی حدود بیست –
بیست و دو سال سن داشته باشه ومنم سوم تجربی بودم یعنی ینی تقریبا ۵ سال از من بزرگتر بود بعد از ظهر حاضر
شدیم که بریم فرودگاه اصال دوست نداشتم بریم خلاصه که سه روز تو کیش بودیم و به من اصلا خوش نگذشت
چون منتظر خبر راحیل بودم و از راحیل هم خبری نبود بالاخره بعد از سه روز برگشتیم تهران سریع زنگ زدم به
راحیل و گفتم
-الو سلام
-سلام خوبی؟
-مرض دیوونه میدونی من چی کشیدم براچی زنگ نزدی
-پول تلفن می اومد اخه
-لوس نشو میگم چرا زنگ نزدی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۰۴]
#کاش
#قسمت۱۳

چون خبری نداشتم اما امروز میخواستم زنگ بزنم
-خب ؟
-خبر دارم توپه توپ
-چی؟
-یه شماره دارم که میتونی باهاش حرف بزنی
-شماره ی خودشه
-نه بابا شماره ی دوستشه که دوست پسره دوست منه تو زنگ بزن و بگو من با علی کار دارم اونی که خونشون پیش
خونه ی شماس اما شمارشو ندارم بهش بگید به شماره ی من زنگ بزنه کارش دارم
-خب شماره رو بگو
-ممنون خب فعلا خدافظ
-خدافظ دختر خاله ی عاشقم
شماره رو گرفتم و تمام حرفای راحیل رو برای اون پسره تکرار کردم بعد از چند دقیقه یه نفر با یه شماره ی دیگه
زنگ زد بهم و گفت من علی هستم داشتم سکته میکردم صدام میلرزید پرسیدم
-خودتون؟
-بله خودمم با من کاری داشتید
-من… من….
-شما چی ؟چرا صداتون می لرزه؟حرفتونو بزنید
-نمی دونم چطوری بگم و از کجا شروع کنم؟
-از هر جایی که دوست دارید شروع کنید
-من سارا هستم!
– به جا نمیارم
-من همونی هستم که با دختر داییم و سامان باهم رفتیم بیرون
-اوه بله شناختم شما سارا خانومید
-بله
-خب کاری از دست من بر میاد که واسه شما انجام بدم
-نه
-خب پس عذر میخوام کاری داشتید زنگ زدین؟
-چطوری بگم من … من…. من به شما…
-راحت حرفتون رو بزنین بخدا گیج شدم
-من به شما علاقه مند شدم
-جدا پس من چقدر خوش شانسم
-شوخی میکنین؟
– نه جدی میگم

میشه یه خواهش ازتون بکنم
-بله بفرمایید
-میشه به سامان چیزی در این مورد نگید
-بله حتما ولی من لیاقت شمارو ندارم تازه میدونید من چند سال از شما بزرگ ترم
– بله میدونم
– خب حرفی ندارید
– نه
-باشه خب فعلا خدافظ
-خدافظ
وقتی تلفن رو قطع کردم ازسر شوق چند تا جیغ کشیدم خیلی خوشحال بودم مامانم اومد تو اتاق و گفت
-چیشد چرا جیغ کشیدی؟
-هیچی همینطوری
-دختر مگه دیوونه ای مگه تو فردا نباید بری مدرسه بگیر بخواب دیگه
-اره دیوونه ام چشم مامان جونم الان میرم میخوابم
– راستی دیوونه کی؟
مگه قراره دیوونه ی کسی باشم ؟
-بله دیگه
-نخیر از تنهایی دیوونه شدم
-من تورو نمیشناسم؟
-مامان بیست سوالیه؟
-نخیر الان دلیل جیغ کشیدن رو نمی پرسم چون دروغ تحویلم میدی هروقت
خواستی راستشو بگی بیا بگو
-چشم قربونت برم
وقتی مامانم رفت بیرون یاد حرفای خودم افتادم اون نصیحت هایی که به راحیل میکردم وقتی تمام اون حرفا اومد تو
ذهنم انگار پشیمون شدم انگار داشت حالم بهم میخورد از خودم از همه .کلی خودمو سرزنش کردم که چرا اینطور
شد از دوستی با علی پشیمون شدم تصمیم گرفتم دیگه بهش زنگ نزنم و همین کارو هم کردم بعد از یه هفته دیدم
علی زنگ زد گوشی رو برداشتم
-الو بفرمایید
-سلام سارا خانم حال شما خوب هستین
– ممنون
-خبری ازتون نیست بی وفا منتظرت بودم
– علی اقا شرمنده اما باید بگم من پشیمون شدم من هیچ حسی دیگه نسبت به شما ندارم میشه خواهش کنم دیگه نه
من زنگ بزنم به شما و نه شما به من

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۰۹]
#کاش
#قسمت۱۴

اخه چرا من تازه به شما عادت کردم
-واقعا متاسفم ازتون خواهش کردم
-باشه هر جور میلتونه من نمیتونم اجبارتون کنم
-خب واقعا عذر میخوام که مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم خوشحال شدم خدافظ
-خدا نگه دار
وقتی تلفن رو قطع کردم انگار سبک شده بودم انگار مثل یه پرنده شده بودم که تو اسمون اوج گرفته وای که چه
خوشحال بودم دیگه عذاب وجدان نداشتم خیالم اسوده بود ارامش داشتم هیچ دلهره ای نداشتم از اینکه اگه مامانم
یا بابام بفهمه دلهره نه از اینکه بخوان دعوام کنن دلهره از اینکه من خودم شرمندشون میشدم چون هیچ دلیلی نمی
دیدم که کار اشتباهمو با اون توجیه کنم غروبا که میشد کلی دلم میگرفت کلی تنها تر میشدم البته تا غروب درسای
مدرسم رو میخوندم و غروبم حوصلم سر میرفت از اون وقتی هم که مامانم رفته بود تو شرکت بابام استخدام شده
بود و به بابام کمک میکرد دیگه تنهای تنها بودم البته به تنهایی عادت کرده بودم یعنی دیگه تنهای رو دوست داشتم
چون بی وفا نبود چون تجربه اش کرده بودم چون هیچ عشق دروغینی توش نبود چون خدا هم تنها بود چون تو
تنهایی و خلوتم میتونستم گریه کنم و هیچ کس اشکامو نمی دید هر روز می رفتم کنار پنجره و به خیابون و پارک
کنار خونمون خیره میشدم خیلی پارک قشنگی بود چند بار شبا با مامان، بابا واسه پیاده روی میرفتیم و کلی خوش
میگذشت اما هیچ وقت تنها نرفته بودم امروز تصمیم گرفتم تنها برم پارک که حداقل حوصلم سر نره رفتم لباسامو
پوشیدم و بعد از پنج دقیقه که رسیدم پارک رفتم یه نیمکت که میتونستم به تمام پارک تسلط داشته باشم البته نه
اینکه بخوام فضولی کنم خیلی کنجکاو بودم ببینم مردم چیکار میکنن مردم که نه دختر پسرا ،چون تو پارک فقط
دختر پسرایی رو میدیدم که دست تو دست هم قدم میزدن وقتی اون دخترا رو میدیدم حالم از هر چی دختر بود
بهم میخورد حالم از خودم هم بهم میخورد که چطور میتونستن اون نجابتشون اون پاکیشونو به حراج بذارن مگه نه
اینکه گفتن دختر مثل مروارید میمونه که تو یه صدفه و با ارزشه پس چرا اینا قدر ارزششون رو نمیدونستن حداقل
اگه دوست میشدن ساده دوست میشدن نه اینکه دست بدن یا حتی روبوسی کنن وقتی اونا این کارارو میکردن من
خجالت میکشیدم نمیدونم پیش خودشون چه فکری میکردن که میذاشتم اینقدر راحت پسرا بتونن ازشون سوء
استفاده کنن مگه غیر از این بود که پسرا واسه ی ازدواج دنبال پاک ترین دخترها میگشتن حتی پسرایی که
خودشون هم با صدتا دختر بودن بر ای ازدواج یه دختری رو میخواستن که پاک باشه که نجیب پاشه یا به عبارت
خودمون دست خورده نباشه تو قران هم اومده که زن های پاک برای مردان پاک و زنان بد و غیر پاک برای مردان
غیر پاک و کثیف ترین مردان ، دخترا فکر نمیکردن که با این کارشون به همسر ایندشون خیانت میکنن اصلا اینا به
کنار زندگی خودشونو ## اب میکردن ممکن بود یه روز همین پسرا واسه ابرو ریختن دخترایی که باهاشون دوست
بودن به زندگی اینا لطمه
وارد کنن واسه چی درصد طلاق زیاد شده واسه چی یه زن و مرد با انکه یک سال هم زندگی نکردن به فکر طلاق
هستن بیشترش به خاطر همین دوستی های خیابونیه با اینکه من اطالعات زیادی نداشتم اما بالاخره از جاهای مختلف
شنیده بودم از تجربه های دیگران درس گرفته بودم نمیدونستم خودم هم یه روز گرفتار میشدم یا نه نمیدونستم
منم تا این حد حیا رو میذاشتم کنار و … خلاصه که کلی
حرص خوردم البته دیدن اونا هم واسم خنده دار بود اخه اونا می رفتن تمام اسرار خانوادشونو حتی دردها شونو به
اون پسرای بی ارزش میگفتن یاد یه بیت شعر افتادم تو دل خودم گفتم اگه خد ایی نکرده یه روز به این روز افتادم و
دوست پسرم
ازم پرسید درددل تو بگو بهش بگم : دانی که چرا راز دالن با تو نگفتم طوطی صفتی
طاقت اسرار نداری همون طور که تو فکر بودم و به اطرافم نگاه میکردم
-ببخشید خانم ساعت دارید؟
یه نگاه تمسخر امیز به سر تا پای پسره انداختم و جو ابشو ندادم و به کار خودم مشغول شدم با اینکه از این پسرای
سوسول نبود که یک کیلو ژل خالی کرده باشه تو سرش و شبیه این انسان های اولیه نبود اما خوشم نیومد جوابشو
بدم با اینکه خیلی شیک بود و معلوم بود لباساش همه مارک دار و گرون باشه اما خیلی محترم بود
دوباره پرسید
-خانم از شما سوال کردم ها ساعت دارید ؟
-نخیر ندارم اگه داشتم همون دفعه ی اول که پرسیدید جوابتونو میدادم
– خیلی ممنون
-چیه چرا وایسادی ماتت برده اگه سوالتو پرسیدی و جوابتم گرفتی بفرما راهتو بکش برو خونتون مامانیت دعوات
نکنه .چیه ؟خندت گرفت؟خنده دارم؟
– نه من غلط بکنم به دختر متشخص و با ادب و مهربونی مثل شما بخندم
– پس چرا خندیدی نکنه دیوونه ای؟
– نه همین طوری اخه ساعت رو دستتونه بعد دروغ میگین
– فکر کنین خرابه واسه کلاس گذاشتم رو دستم باشه
– ا کلاس داره مگه؟
-مزاحم نشو بفرما برو
-کجا برم؟
– به من چه برو قبرستون

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۰۹]
– اخه هیچ نیمکت خالی تو این پارک دیگه نیست
– به من چه مگه من شهردارم؟
از حرف خودم خندم گرفت پسره هم پشت سر من خندید تنها به این حرفم نخندیدم به خودم هم خندیدم مثل
روانی ها شده بودم بیچاره پسره هم هیچی نگفت خیلی مظلوم ومودب و با شخصیت بود در کل به حال من هیچ
فرقی نمی کرد
-خب خیلی خیلی عذر میخوام ببخشید مزاحمتون شدم البته ای قصد رو نداشتم رو چشمم الان میرم
-خواهش میکنم
– راستی از مهمون نوازیتون ممنون فکر نمیکردم اینقدرتهرانی ها مهمون نواز باشن
– حالا فکر کنین
– باشه فکر میکنم فعلا خدافظ
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۱۲]
#کاش
#قسمت۱۵

به سلامت
یه لحظه حرفاشو تو ذهنم مرور کردم یعنی چی که گفت خیلی مهون نوازید کاشکی همون لحظه میپرسیدم مسیر
راهشو دنبال کردم دیدم داره از مسیری که به طرف خونه ی ماست داره میره رفت تو ساختمونی که روبروی
ساختمون ما بود به خودم گفتم کنجکاوی به عبارتی فضولی دیگه بسه هوا داشت تاریک میشد منم بلند شدم و رفتم
خونه داشتم کلید مینداختم که از تو شیشه ی ساختمون که شیشه دودی بود پسره رو دیدم یعنی از تو شیشه مثل
اینه پشت سرم رو دیدم همون پسره تو پنجره ایستاده بود و داشت منونگاه میکرد سرمو برگردوندم و چشم تو
چشمش شدم و سرمو به حالت تمسخر امیزی تکون دادم.
بعد از پنج دقیقه که لباسمو عوض کردم ایفون زدن رفتم برداشتم دیدم مامان اینا هستن
-بله؟
– منم سارا
-ا سلام
-سلام عزیزم سارا جان امشب با بابات برنامه ریزی کردیم بریم رستوران حاضر شو بیا پایین
– باشه اومدم
وقتی رفتم پایین مامان و بابامو اول بوسیدم بعد اتفاقی چشمم خورد به خونه ی همون پسره دیدم بازم دم پنجره اس
خواستم دادبزنم ای پسره مگه بیکاری که هر دقیقه دم پنجره ای دیدم به من چه ربطی داره رفتم سوار ماشین شدم
و رفتیم رستوران کلی خوش گذشت وقتی برگشتیم خونه و میخواستم بخوابم رفتم تو اتاق مامانم اینا و دست مامانم
و بابامو بوسیدم بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد بابام
منو تو اغوشش کشید درست مثل بچگی هام مثل اون وقتا که می خوردم زمین و میومدم گریه میکردم و بابام بغلم
میکرد و دلداریم میداد و با شکالات و بستنی گولم میزد مثل اون وقتا که راحت بودم مثل اون وقتا که هیچ دغدغه ای
نداشتم مثل اون وقتا که…
-سارا ، دختر بابا چیشده قربونت برم
-هیچی بابا جون
– جون بابا اگه چیزی شده بگو بخدا تحمل یه قطره اشکتم ندارم وقتی تو گریه میکنی انگار دنیا رو سرم خراب میشه
-خدا نکنه بابا بخدا هیچی نشده میخواستم بگم
– چی میخواستی بگی بگو هرچی باشه انجام میدم
– نه بابا چیزی نمیخوام فقط خواستم بگم من دختر خوبی واسه شما نبودم
خواستم بگم به شما افتخار میکنم خواستم بگم هیچ وقت من تنها نذارید بدون شما میمیرم
– این چه حرفیه میزنی سارا جان من و مادرت هم بدون تو می میریم برو بخواب به
این چیزا هم فکر نکن
– چشم بابا شب بخیر
– شب بخیر عزیز دل بابا
وقتی اومدم بخوابم خیلی سبک شده بودم خیلی خوشحال بودم از خدا خواستم که هیچ وقت پدر و مادرم رو از من
نگیره بعدشم خوابیدم و ساعت رو واسه مدرسه کوک کردم بلند شدم و حاضر شدم وسوار سرویس مدرسه شدم
رسیدم مدرسه .مدرسه بهم خوش میگذشت واسه همینم اوقاتش خیلی زود میگذشت وقتی اومدم خونه حدود دو
ساعت استراحت کردم بعد درسامو خوندم زنگ زدم مامان و بهش گفتم من میرم پارک و اونم حرفی نزد و قبول
کرد بعدش حاضر شدم که برم پارک وقتی رسیدم پارک دقیقا همون نیمکت دیروزی فقط خالی بود نشستم و مثل
دیروز به اطرافم نگاه میکردم یه جورایی هم به اون دختر حسودیم میشد دوست داشتم من جای اونا بودم درست
بود که پدر مادرم هیچی واسم کم نمیذاشتن اما احساس میکردم محبت پسرا یه چیز دیگس اما پیش خودم گفتم من
امسال خیلی برام مهمه سوم ریاضی هستم و باید فقط و فقط به فکر درسام باشم
-سلام
– بازم شما؟
– از من بدتون میاد
-نه اما خوشم هم نمیاد
– امروز که ساعت اوردید
– واقعا بازم اومدین ساعت بپرسین
– راستش نه! شما همیشه تنها میاید پارک
-از نظر شما اشکالی داره
-نه اصلا فقط باعث تعجبه
-چه چیزیش باعث تعجب شما شده
– به خدا به قصد بدی نمیگم اخه شما از نظرقیافه و از نظر مهربونی و چیزای دیگه از این دخترای عجیب غریب این
پارک کم ندارین پس چطور شده که تنها هستین
– اهان الان متوجه شدم یعنی هرکس یه خرده مهربونی و زیبایی داشت باید تنهاییشو با پسرای بی ارزشی که هرروز
با یه دخترن پر کنه؟
– به به افرین واقعا خوشم اومد خیلی جدی حرف میزنید اما همه ی پسرا هم که
اینطور نیستن
– پس شما قانع نشدید خب باید بگم دلیل دیگش اینه که من از پسرا زیاد خوشم نمیاد ببخشیدا اما بیشترشون مثل
روباه هستن یا مثل یه حیوون ناطق
– خب خودتون هم میگید بیشترشون پس همشون اینطور نیستن
– شاید
– خب میتونم رو نیمکتتون بشینم
-بشینید
– ممنون
– اقا پسر اگه سواالتونو پرسیدین دیگه حرفی نمیمونه
– نه همشو نپرسیدم باور کنین قصد بدی ندارم بخدا
– خب چه سوالی؟
– واسه چی با کسی دوست نیستید
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۱۵]
#کاش
#قسمت۱۶

چون دوست ندارم
-یعنی تا حالا نشده هیچ پسری رو دوست داشته باشین نگین نه که باورم نمیشه
-خب حالا فکر کنین داشتم
– خب کجاس
-بیست سوالیه
– نه بخدا از سر کنجکاوی میپرسم
-چون اینجا نیست و منم دیگه باهاش رابطه ای ندارم
– چرا؟
– دلیلشو گفتم
– اخه اون که دلیل نبود
– خب دلیلش اینه که از خودم و از پدر مادرم خجالت میکشم با این همه محبتی که به من میکنن بخوام برم با پسر
دوست شم
-خب من بگم؟
– بگید
-من هم الان یه دخترو دوست دارم اما فکر کنم بدونم چطور ادمی باشه و واسه همینم میترسم بهش بگم دوسش
دارم چون میترسم از دستش بدم
– واسه چی
– خب ممکنه اون فکر کنه من بهش دروغ میگم
– خب اگه شما پیشنهاد دوستی بهش بدید معلومه که دوسش ندارین
– چرا ؟
-چون کسی که یه نفر رو دوست داره بهش پیشنهاد دوستی نمیده پیشنهاد ازدواج میده البته شما سنتون فکر کم کم
باشه فعال که بخواین به دختری پیشنهاد ازدواج بدین میفهمین که الان هیچ دختری حاضر نمیشه با یه پسر نوزده
بیست ساله اونم بیکار ازدواج کنه حتی اگه خودشم بخواد خانوادش نمیذارن
– خب میگین من چیکار کنم میترسم نگم و از دستش بدم
– نمیگم نگین برید بهش بگین من شمارو دوست دارم و برای ازدواج میخوام و بهش
بگین اگه حاضر باشه حتی خواستگاریش هم میرین
-یعنی قبول میکنه
– دیگه اونشو نمیدونم اگه راضی باشه و پای یه نفر دیگه در میون نباشه و باورش شه که شما میتونین خوشبختش
کنین شاید قبول کنه
– ممنون از راهنماییتون پس نظر شما اینه که این حرفا رو بهش بگم دیگه اره؟
– نمیدونم اما تنهاراهیه که به ذهنم میرسه
-پس واسم دعا کنین قبول کنه
-حتما ببخشید من دیگه باید برم دیر شده الان پدر مادرم از سر کار میان
فردا هم میاین
-معلوم نیست
-باشه
– راستی دیروز گفتین مهمون نوازید مگه شما مهمونید
– اره من اومدم خونه خواهرم واسه کنکور
-الان میخواید کنکور بدید
-اشکالی داره مگه من چند سالمه همش بیست سالمه چون سالای قبل قبول نشدم دیگه امسال دارم جدی درس
میخونم که قبول شم
-اهان ولی جواب سوال منو ندادید چرا اومدین تهران
-اخه خونه خودمون رو داریم از اول درست میکنیم تو خونه سرو صدا هست منم اومدم تهران خونه خواهرم درس
بخونم
– اهان الان جواب سوالمو گرفتم
– اما من هنوز جواب سوالمو نگرفتم
-مگه سوالی هم مونده
-اره
– چه سوالی؟
– ببخشید ساعت چنده
با این حرفش دو تامون زدیم زیر خنده وقتی میخندید قیافش خیلی جذاب و دوست داشتنی میشد معلوم بود هیچ
قصد بدی نداره واسه همینم بود که هم کلامش شدم یه نگاه به ساعتم انداختم و ساعتم رو به طرفش گرفتم که گفت
-ا دیروزم ساعت داشتین و گفتین ساعتم خرابه
-اره خب اونموقع فکر کردم قصد بدی دارین
-پس الان فکر میکنین قصد بدی ندارم
– فعال خدافظ
– خدافظ خیلی ادمو اذیت میکنین
به طرف خونه برگشتم وقتی میخواستم کلید بندازم یه لحظه که برگشتم دیدم پسره هم داره نگام میکنه و دم در
خونه ی خواهرش وایساده دستامو به علامت خدافظی تکون دادم و اونم با لبخند خیلی ملیحی دست تکون داد و
خدافظی کرد وقتی اومدم خونه بعد از ده دقیقه بابام اینا اومدن با وجودشون دیگه تنها نبودم دیگه حوصلم سر نمی
رفت وقتی باهاشون بودم کلی خوشحال بودم هر دقیقه کلی
میخندیدیم و کنار هم خیلی زندگی خوبی داشتیم بابام همیشه بهم می گفت سارا جان من دوست دارم تو خودت
عاقل باشی خودت خوب رو از بد تشخیص بدی دوست دارم بهت افتخار کنم و اگه روزی بشنوم کاری کردی که
باب میل من نبوده
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۰]
#کاش
#قسمت۱۷

واقعا از دستت ناراحت میشم وقتی شام خوردیم و کلی باهم حرف زدیم دیگه من رفتم تو اتاقم که بخوابم که فردا
واسه مدرسه زود بیدار شم اما وقتی رفتم تو رخت خوابم یه لحظه یاد اون پسره افتادم پیش خودم گفتم خوش به
حال اون دختره که همچین پسری دوسش داره
پسری که حتی میترسه بهش بگه دوسش داره که نکنه از دستش بده یعنی واقعا اینطور پسرایی هم وجود دارن با
همین فکرا خوابم برد
صبح هم طبق معمول رفتم مدرسه و برگشتم و مثل هرروز بعد از دو ساعت استراحت درسامو خوندم بازم دیگه
عادت کرده بودم که برم پارک واسه همین اماده شدم و رفتم پارک این دفعه اون نیمکت خالی نبود اما نیمکت
کناریش خالی بود رفتم رو اون نیمکت نشسته بودم انکار نیمکت شده بود همدم من انگار پارک شده بود یه وسیله
که من دیگه تنها نباشم دستامو گذاشته بودم زیر چونم و به کفش ام
خیره شده بودم و فکر میکردم بعد از نیم ساعت دیدم یه سایه یه نفر انگار سنگینی میکنه سرمو بالا کردم دیدم
همون پسره اس
-ا سلام شمایین
-سلام بله منم اجازه هست بشینم
-بله بفرمایید
-خب چه خبر؟
– هیچی
-امروز انگار وقتی از مدرسه برگشتین خیلی خسته بودین
– از کجا فهمیدین؟
-از ظاهرتون ،خیلی اشفته بودین من اتفاقی از پنجره دیدمتون
-اره یه خرده خسته بودم
– راستی چندمین؟
-سوم ریاضی
-پس من سه سال از شما بزرگ ترم
– بله
– میتونم بپرسم اسمتون چیه؟
– سارا
-چه اسم قشنگی
– ممنون واسم شما؟
– محمد
– اسم شما هم قشنگه
– مرسی
-خب ؟
– خب ،چی؟
هیچی همین طوری گفتم
-راستی دیشب خیلی به حرفاتون فکر کردم دیدم شما درست میگین اما من نمیتونم
– پس هنوز هم شک دارین که دوسش دارین
– نه اصلا با این که من چیز زیادی ازش نمیدونم اما واقعا دوسش دارم و واسه ازدواج هم میخوامش
-خب اقا محمد خان یه روزی چشم باز میکنی میبینی دختره پریده و کاراز کار گذشته ها ببینید من کی گفتم
-اگه شما پسری رو دوست داشتید میرفتین بگین ؟
– اره
با این حرفش یاد علی افتادم من دوسش داشتم اما زود گذر بود و اونموقعی هم که دوسش داشتم رفتم بهش گفتم
اما نمیخواستم به محمد بگم واسم پیش اومده نمیخواستم دیدش نسبت به من عوض شه
– جدی میرفتین بهش بگین؟
– معلومه که میرفتم میگفتم چون ممکنه از دستش بدم و بعد از اون ممکنه کسی رو دیگه به اندازه اون دوست
نداشته باشم
– خب سارا خانم من به شما علاقه مند شدم خیلی وقته حدود یک ماهه اما نتونستم بیام و زود تر بگم بخدا خجالت
میکشیدم شما اولین دختری هستین که اینطوری باهاش حرف میزنم من یک ماهه شما رو زیر نظر دارم
– من؟؟؟
– اره اما به خدایی که می پرستیمش قصدم ازدواجه
– اخه شما که چیزی از من نمیدونین
– پس دلیل میخواین اره
– نه اما
– به نظر من دوست داشتن دل میخواد نه دلیل
– من نمیدونم چی بگم واقعا
– اگه بهم بگید برو و دیگه نبینمت بخدا قول میدم دیگه پیدام نشه چون شمارو دوست دارم نمیخوام شما از دست
من ناراضی باشین و دوست دارم با هرکسی که بهش علاقه دارین باشین درسته خیلی ناراحت میشم اما بخاطر شما…
وقتی حرفاش تموم شد یه اهی کشید انگار یه بار سنگینی رو از دوشش برداشته بود چشم تو چشم هم شدیم اونقدر
نگاش کردم که دیدم یه دفعه اشک تو چشماش
حلقه زد بی اختیار گفتم
-محمد ، محمد با توام چرا داری گریه میکنی باور کن من لایق دوست داشتن تو نیستم تو لیاقتت خیلی بیشتر از من
تو خیلی پسر ساده دلی هستی لایق بهترین ها هستی نه من
-این چه حرفیه اگه تا الان نگفتم ترسیدم تو منو قبول نکنی
– خب من باید برم خونه
– نمیخوای جواب منو بدی
-جواب؟
– اره دیگه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۲]
#کاش
#قسمت۱۸

کمی مکث کردم و به چشماش خیره شدم چشما هیچ وقت به ادم دروغ نمیگفتن از نگاهش خیلی چیزا فهمیدم کمی
که ازش فاصله گرفته بودم بهش گفتم
– دوست دارم خدافظ فعلا
با این حرفم محمد با دستاش اشکاشو پاک کرد و یه لبخند مهربون بهم زد وگفت
-خدافظ
وقی اومدم خونه عذاب وجدان گرفتم ترسیدم بعد یه مدت که بهم عادت کرد بهش بگم من پشیمون شدم اما نه
واسه این مطمئن بودم که پشیمون نمیشم خواستم قضیه رو برای مامانم تعریف کنم اما نتونستم یعنی روم نشد طبق
معمول مثل هرشب تو یه ساعت معین رفتم خوابیدم و مثل همیشه چند ساعتی رو تو مدرسه بودم ومیومدم خونه
امروز که از مدرسه تعطیل شدم دم در مدرسه محمد رو دیدم از تعجب سر جام خشکم زد بچه که از کنارم رد
میشدن میگفتن اوه اوه اون پسره رو نگاه که تو ماشینه عجب خوشگل ه یکی دیگه میگفت خوش به حال دوست
دخترش اون یکی میگفتن بیا بریم تورِش کنیم اما من به خاطر هیچ چیزش که بهش گفتم دوست دارم این همه
دختر میخوان باهاش دوست شن چرا اومده بود سراغ من تازه با اون حرفایی هم که من روز اول به اون زدم هرکس
به جای اون بود پشت سرشم نگاه نمیکرد همون طور که بهش خیره شده بودم و بچه ها هم وایساده بودن که ببینن
بالاخره این دوست پسره کیه چند تا بوق زد و دست تکون داد که برم منم بی اختیار به طرفش رفتم انگار یه نفر منو
به طرف محمد میکشوند از
خودم خجالت کشیدم با اون حرفایی که به بچه ها زده بودم الان دیگه پیششون ضایع میشدم همه هم میدونستن من
تک بچه ام و برادر ندارم که حداقل بگم برادرمه.
وقتی رفتن سوار ماشینش شدم دوستم صدام زد
– سارا
سرمو برنگردوندم که بهش نگاه نکنم داشتم از خجالت اب میشدم بغض گلوموگرفته بود دوباره صدام زد
-سارا!!!
-محمد گفت سارا دوستت انگار کارت داره چرا جوابشو نمیدی؟
-بله؟
-دیدی به حرفم رسیدی
سرمو انداختم پایین راست میگفت به حرفش رسیده بودم همون حرفی که میگفت اگه عاشق بشی نمیتونی کاری
کنی
– اقا محمد خان تورو خدا زودتر از این جا برو
– باشه چشم
وقتی کمی رفتیم اونور تر بغضی که داشت خفه ام میکرد ترکید و زدم زیر گریه
محمد زد رو ترمز و گفت چیشد چرا داری گریه میکنی ؟
– هیچی
– میدونم از دست من ناراحتی ببخشید بخدا نمیدونستم ناراحت میشی وگرنه نمی
اومدم
نه بخاطر این نیست
– پس چیشده
– هیچی چیزی نشده
– خب چرا گریه میکنی توروخدا گریه نکن به خدا تحمل ندارم اشکامو پاک کردم و بهش به دروغ گفتم هیچی
امروز نمرم کم شد واسه همون دارم گریه میکنم حرف احمقانه ای زدم
– دختر بلد نیستی دروغ از این رایع تر بگی خودم از این به بعد برات کلاس دروغ گفتن میذارم که خوب دروغ
بگی
– نه دروغ گفتم معلم از کلاس بیرونم کرد و گفت دیگه تو کلاس راهت نمیدم
– باشه باور کردم اما از این به بعد نگو واسه چی گریه میکنی چون به جای اینکه ادم دلش بسوزه خندش میگیره
– اصلا نمیخوام بگم مگه زوره اصلا دوست داشتم گریه کردم تو چیکار داری
– -باشه سارا خانم من که چیزی نگفتم قبول کردم
– براچی اومدی دم مدرسه نگفتی دوستام با معلمام میبینن ابروم میره
– اهان منتظر همین حرف بودم
– خب براچی اومدی از من اجازه گرفتی که اومدی
– خب ببخشید دفعه ی اخرمه که بدون اجازه ی شما کاری رو انجام میدم قول میدم تو دلم بهش گفتم قربونت برم
که اینقدر مظلومی و صبور
– بخشیدی سارا خانم
– اینقدر نگو سارا خانم اسممو تنها صدا بزنی راحت ترم
– باشه هرچی تو بگی حالا بخشیدی
– نمیدونم باید فکرامو بکنم ببینم میتونم ببخشمت یا نه؟
– خب تا تو فکراتو میکنی میخوای بریم یه رستوران
– نه بابا همین مونده من مامانم زنگ میزنه خونه اگه خونه نباشم نگران میشه اگه میشه منوبرسون خونه
– باشه هرچی تو بگی
توراه هر دو ساکت بودیم که محمد بالاخره سکوت رو شکست و گفت راستی تاریخ تولدت چندمه
– هفت اسفند
– چه جالب من هفت شهریورم
– سارا یه سوالی بپرسم؟
– بپرس
– قول میدی راستشو بگی
– اره قول میدم
– از سر دلسوزی با من دوست شدی
– نه
– یعنی واقعا دوسم داری
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۵]
#کاش
#قسمت۱۹

خجالت کشیدم مستقیم بهش بگم اره البته از یه طرف دیگه هم خیلی مغرور بودم حتی اگه روم هم میشد هیچ
وقت نمیگفتم اره . یاد یه جمله افت ادم که میگفت سکوت علامت رضایته واسه همین هم ترجیح دادم سکوت کنم
– سارا با توام تو رو خدا بگو برام مهمه
– حالا حتما باید بگم
– اره باید بگی
– من سکوت میکنم
– خب بگو دیگه میخوام بدونم یعنی چی که سکوت میکنم
– حتما باید خودمو کوچیک کنم پیشت خب اگه دوست نداشتم که حاضر نمیشدم بیام سوار ماشینت شم
– این ماشین خواهرمه
– حالا هر چی منظورم اینه که حارر نمیشدم با تو تو یه ماشین بشینم تو نمیدونی سکوت عالمت رضایته
– خیلی دوست دارم
خیلی طول نکشید که رسیدیدیم دم خونه ازش خدافظی کردم و اومدم خونه اونروز مخصوصا نرفتم پارک با اینکه
مطمئن بودم محمد منتظرمه نمیدونستم چرا حوصله ی رفتن به پارک رو نداشتم روز ها میومدن و میرفتن و من و
محمد باهم دوست
بودیم هر روز میومد دم مدرسه ام دیگه برام عادی شده بود دوست ام میگفتن سارا دوست نشدی ،نشدی اخر با یه
نفر دوست شدی که جبران اون یکی ها شد وقتی از خوشگلی و خصوصی ات محمد تعریف میکردن حرصم درمیومد
احساس میکردم میخوان از من بگیرنش دو ماه از دوستیمون میگذشت و من هرروز خیلی بیشتر از قبل به محمد علاقه
مند میشدم واقعا پسر خوبی بود یه روز که اومده بود دم مدرسه دنبال من پیاده بودیم با اینکه دو ماه با هم دوست
بودیم هیچ وقت حتی اتفاقی هم دستمون به هم نخورده بود پسر پاکی بود اونروز که اومده بود دنبالم گفت
-سارا یه چیزی میگم نه نگو
-تا ببینم چی هست
– نه دیگه بگو باشه
-خب باشه حالا چی هست؟
– میای یه کم بچه بازی در بیاریم
– مثال چیکار کنیم
-بیا تک تک زنگ این خونه هارو بزنیم و فرار کنیم
– برو ببینم مگه دیوونه ایم
-جون محمد اذیت نکن دیگه
– چی میگی محمد میدونی اگه بگیرنمون به جرم مردم ازاری چی کار میکنن
-کی میخواد مارو بگیره؟
-به هر حال نه ، من میترسم
-گفتم جون من
– از دست تو
خب اولین زنگ رو که زدم تو زود فرار کن
با محمد زنگ ده تا خونه رو زدیم و فرار میکردیم وای که چقدر خندیدیم تا حالا تو عمرم اونقدر نخندیده بودم
-زنگ در این خونه رو میزنیم دیگه اخریشه زنگ دهمین خونه رو زدیم وپا به فرار گذاشتیم که من از وسط راه پام
گیر کرد به یه سنگ و با شدت خوردم زمین و صورتم اونقدر به اسفالت کشیده شد که احساس کردم صورتم اتیش
گرفت وبعدش زدم زیر گریه و همون جا پخش زمین شدم محمد برگشت و با دیدن من شکّه شد به طرفم اومد
– سارا چی شد بلند شو خودتو لوس نکن
– نمیتونم پام،پام شکسته
– گریه نکن توروخدا قلبم داره می ایسته محمد نمیتونم پامو تکون بدم
– جون محمد شوخی نکن
– دیوونه مگه مریضم میگم نمیتونم پامو تکون بدم میفهمی همون طور که به پهلو بودم خودمو صاف کردم که
صورتم از رو اسفالت برداشته شه که محمد با دیدن صورت من داد زد
-یا اما زمان سارا چیکار کردی با خودت
-چیشده؟
-صورتت!
– صورتم چیشده؟
– هیچی چیزی نشده
-اینه رو از تو جیبم برداشتم و به صورتم میخواستم نگاه کنم که محمد اینه رو از دستم گرفت داد زدم اینه رو بده
وگرنه از همین الان باید دور اسم منو خط بکشی اینه رو داد دستم وقتی صورتمو دیدم از قیافه خودم وحشت کردم
عصبانی شدم و
داد زدم.
– نگاه کن دیوونه نگاه کن با این بچه بازیت چیکار کردی حالا من چیکار کنم ها بگوچیکار کنم؟
– سارا ببخشید غلط کردم بچگی کردم
– میگم چیکار کنم میگی غلط کردم صورتم به جهنم مامانم نمیگه کی افتاده بود دنبالت که این بلا سرت اومده
– خودم میام همه چی رو به مامانت اینا میگم
– نمیخواد از این لطف ها بکنی میدونی اگه بابام بفهمه چیکارت میکنه
– اشکال نداره حقمه شماره گوشی مامانتو بگو
– خفه شو یه کلمه هم حرف نزن برو گمشو دیگه نمیخوام ببینمت
– سارا چی فکر کردی ها فکر کردی من میخواستم اینجوری شه حلالم میگی همین طوری اینجا بذارمت و برم باشه
میرم خدافظ محمد داشت میرفت البته نه اینکه بره فقط میخواست بهم بفهمونه که همش تقصیر
اون نبوده دیدم اون سر ظهر کسی جز محمد تو خیابون نیست داد زدم
-محمد کجا؟
به طرفم برگشت و گفت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۸]
#کاش
#قسمت۲۰
اخه چرا اینطوری اذیتم میکنی باور کن تو زندگیه منی و حتی تحمل یه لحظه ناراحتی تو ندارم پس این کارارو با من
نکن توروخدا
– حالا یه ماشین بگیرمن برم خونه
-مگه دیوونه ای نکنه پات شکسته باشه یه ماشین می گیرم بریم بیمارستان
– اخه اگه مامانم اینا تو رو ببینن چی؟
– ببینن ! همه چی رو بهشون میگم
– چی میگی بابام اول تورو میکشه بعد منو
– خب چیکار کنم؟
– بگو این دختر شما تو خیابون داشت از خیابون رد میشد که یه ماشین با سرعت داشت رد میشد دختر شما خواست
ماشین بهش نزنه وسط خیابون دوید که پاش گیر کرد به جدول و افتاد
– ماشالا عجب مخی این همه حرف رو چطور برنامه ریزی کردی
– باشه ؟
– باشه حالا صبر کن ماشین بگیرم
بعد از دو دقیقه محمد یه ماشین گرفت و برای اولین بار مجبور شد به من دست بزنه و منو بلند کنه بهم گفت سارا
ببخشید مجبورم بعد از چند دقیقه رسیدیم بیمارستان دکترا زود پامو گچ گرفتن و بعد از چند دقیقه مامانم و بابام
رسیدن بابام که همون اول اون ورم صورتمو دید حول کرد مامانم هم بدتر ، کلی دستپاچه شده بودن
-سارا چیکار کردی با خودت هان چیشده چرا حرف نمیزنی میگم چیشده
– هیچی چیزی نشده؟
-هیچی نشده پس این چه ورمیه میگم چیشده
-خوردم زمین
-به من دروغ نگو کی افتاده بود دنبالت که خوردی زمین
-کسی نیفتاده بود دنبالم
تا این حرفو زدم محمد اومد تو اتاق و گفت بله خانم راست میگن و همون قضیه ای که من گفتم تعریف کنه همونو
گفت مامانم اینا هم خداروشکر قبول کردن مامانم جلو محمد کلی ضایع کرد و محمد هم یواشکی از حرفای مامانم
میخندید
– اخه دختر تو راه رفتن هم بلد نیستی تو کی میخوای بزرگ شی یه نگاه به هم سن وسالای خودت بنداز
– خب ببخشید
– چی رو ببخشم اومدی بیرون باید بذارمت کلاس ، از رو چهار دست و پا تمرین کنی تا راه رفتن یاد بگیری
– ا مامان یعنی چی
– راست میگم دیگه این چه بلائی سر خودت اوردی
– حالا خیلی خوشگل بودم، حالا که چیزی نشده محمد دید جرّوبحث ما تمومی نداره گفت
-ببخشید خانم اگه کاری با من ندارین من برم
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx