رمان آنلاین عشقم عاشقم باش قسمت ۱۲۱تا آخر

فهرست مطالب

عشقم عاشقم باش رمان واقعی داستان واقعی سرگذشت واقعی

رمان آنلاین عشقم عاشقم باش قسمت ۱۲۱تا آخر 

رمان:عشقم عاشقم باش 

نویسنده:صفایی

 

#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۱

 

دوست نداشتم کسی باخبر بشه حالا که حمید متوجه جدایی من شده بود دیگه برام مهم نبود اون روزها خیلی به سخنرانی های دکتر شاهین فرهنگ گوش میکردم میشه گفت مدیون حرفهاش بودم که خودکشی نکردم اما همشه یه جمله توی ذهنم بود اونی که قدرت رو ندونست بزار بره مطمئنا یکی بهتر از اون جایگزینش میشه فردای اون روز دوباره رفتم پیش کیانوش شاید از حضور مداوم من جا خورده شاید هم میترسید اولین کاری که کرد بلند شد در اتاق رو باز گذاشت گفتم میشه معنی این حرکتتون رو برام توضیح بدین گفت مفهمونی نداشت دلم میخواد اکسیژن بیشتر وارد اتاق بشه گفتم امروز اومدم که جواب سوالم رو بگیرم مطمئن باشید هرگز دیگه سمت اتاق شما نمیام
گفت جوابی ندارم که بدم شخصی منو معتمد خود دونست و من وظیفه داشتم که بگم با چه کسی طرفه .
گفتم عه چه جالب …اینکه سرک تو زندگی شخصی دیگران بکشید وظیفه است خوب شد متوجه وظایفتون شدم گفت بسه خانم حسینی اینجا محل کار منه من آبرو دارم لطفا هر چه سریعتر این بساطی رو که به پا کردین جمع کنین کیفم رو برداشتم و به سمت در قدم برداشتم .
گفت فقط یه نصیحت بهتون بگم هر فرد دیگه ای که وارد زندگیتون شد شما در برابر قلبش ؛روحش و جسمش مسئولین خوب نیست به بازی بگیریتش تا ابد مسئول خواهید موند .
برگشتم سمتش گفتم منم یه نصیحت بهتون بکنم شما هم اینقدر فضول نباشید که تو زندگی دیگران سرک بکشید بعدش نقاره بگیرید دستتون تو شهر پر کنید کی با کی بوده شما اگر مسلمون بودید میدونستید تو نامه حضرت علی به مالک نوشته اگر گناه کسی رو شب هنگام دیدی صبح با اون چشم نگاهش نکن شاید توبه کرده باشه حیف که فقط اسم مسلمونی دارید .در ضمن شما فقط در حد یه دوست برای امیر دلسوزی کنید نه بیشتر راستی اون دوستتون در برابر قلب و روح جسم من مسئول نبود .
نگاهی بهم انداخت خیلی آروم گفت به خودتون مسلط باشید اصلا یه لحظه تشریف بیارید من کارتون دارم نشستم روی اولین صندلی لیوان آبی دست داد گفت منظور بدی نداشتم نگاهش کردم از نظرم بی خاصیت ترین آدم دنیا روبروم بود گفتم گناه نباشه اینجا نشستم فکر بد در موردتون نکنند با نیش خند بهش گفتم اون دوستتون رفیق شفیقتون میدونید چه بلایی سر من آورد ؟میدونی چند ماه چشمم به گوشیم بود تا خبری ازش بشه چقدر زجه زدم چقدر قرص آرامبخش خوردم .
کیانوشم نگاهم کرد و گفت شما حالتون خراب نیاز به استراحت دارید برید خونه در چند روز آینده بیایید باهاتون صحبت دارم موقع خروج از اتاق عزیزی حراست دانشگاه رو دیدم که در اتاق وایساده پرسید خانم مشکلی پیش اومده ؟همین یکی برای امروزم کم بود با چشمای گریون گفتم نه مشکلی نیست گفت پس خانم حسینی رفت و اومدتون به اتاق رو کمتر کنید چند روزه میبینم میایید و مدت طولانی می مونید میدونید که این دانشگاه جو اسلامی داره لطفا خرابش نکنید یا خدا این منو از کجا میشناخت از کی جو دانشگاه اسلامی شده بود که من خبر نداشتم خودم رو مثل اصحاب کهف میدیدم که از دنیا بی خبر بودن …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۱]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۲

 

شنیدید از زمین و زمان برای آدم میباره حال اونروزهای من بود که از زمین و زمان برام می بارید محترمانه از حراست دانشگاه خداحافظی کردم به سمت خونمون راه افتادم مهران رو در دانشگاه دیدم گفت کلاس که نداریم پس اینجا چکار میکنی گفتم کار اداری داشتم هر چی اصرار کرد برسونمت قبول نکردم دیگه حوصله نداشتم بیشتر از این پشت سرم حرف زده بشه با اتوبوس اومدم خونه به مامانم سلام کردم مامانم گفت بیا بشین کار مهمی باهات دارم
یه لیوان شربت برام آورد و بعدش شروع کرد ببین مهسا یکی از همکارهام زنگ زد گفت میخواد برای برادرش بیاد خواستگاری ؟از صبح اینقدر اعصابم خرد شده بود که حوصله خوشحالی نداشتم گفتم خب کیه چکاره است مامانم گفت :مهندس شرکت مهندسی داره فقط یه ایراد داره که اونم اینه که مکثی کردو ادامه داد یکبار ازدواج کرده یه دختر بچه ده ساله داره دردهای درونم کم بود زخم هایی که از درونم میسوخت کم بود این هم به بقیه زخم هام اضافه شد خراش بزرگی بر دلم بود بیخیال ادامه حرفهای مادرم شدم گفتم بگو نه .یک هفته درگیر کارهای پروژه ام بود برای تحویلش رفتم دانشگاه عزیزی رو دیدم داشت با همکارش صحبت میکرد خیلی بی اعتنا از کنارش گذشتم لحظه مکث کرد و گفت خانم حسینی من با شما کار دارم میشه چند لحظه دیگه تشریف بیارید قسمت اداری با سر اشاره دادم که باشه .
به سمت اداری حرکت کردم وارد اتاق شدم هیچکس نبود منتظر بودم تا عزیزی بیادکیانوش اومد یه چایی برای من ریخت یکی هم برای خودش منتظر شدم تا شروع کنه

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۲]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۳

 

کیانوش مکثی کرد نگاهم کرد گفتم بفرمائید گویا با من کاری داشتید ؟
عزیزی گفت حقیقت موندم از کجا شروع کنم یا چی بگم .
هرچند امیر دیگه به اندازه قدیم برام مهم نبود ولی هنوز هم ته وجودم دوستش داشتم گفتم از هر جا دوست دارین بگین روم نشد بگم از امیر بگو
کیانوش گفت فقط قول بدین هیچوقت هیچوقت نگید که من بهتون گفتم میخوام از امیر بگم از مهرنوش بگم فقط قول بدین تسلط داشته باشین فقط نگاهش کردم یعنی میخواستم بشنوم امیر برگشته و مهرنوش رو گرفته یعنی الان دست امیر تو دست مهرنوش بود من چه خود خواه بود که اونروزها امیر رو سهم خودم میدونستم و امیر چه دورو بود چه خیانت کار لرزش دستام کاملا مشخص بود
نگران نگاه کیانوش کردم گفت قرار نشد همین اول کاری که چیزی نگفتم اینجوری رنگتون بپره ببینید خانم حسینی امیر وقتی توی اون روز وقتی از شما جدا میشه به سمت خونشون در حرکت بوده که یه شماره ناشناس باهاش تماس میگیره و بهش میگه بیا در خونه مهرنوش همسر سابقت وقتی امیر میرسه میبینه مهرنوش دست به خودکشی زده با صدای تقریبا بلندی گفتم خودکشی نه هرگز مهرنوش عاقلتر از این حرفا بود کیانوش گفت عشق هیچوقت عقل رو نمیشناسه مهرنوش نتونسته بپذیره که امیر رو برای همیشه از دست داده هیچوقت تصورش رو نمیکرده که یکروز واقعا امیر رو از دست بده مهرنوش بعد از شستشوی معده اش به هوش اومد و تمام سموم از بدنش خارج شد و امیر مونده بود با دنیایی از غم و غصه خودش رو تقصیر کار میدونست نه راه پس داشت و نه راه پیش اگر سراغ مهرنوش میرفت و برای بار دوم ازدواج میکرد این وسط تو ممکن بود بلایی سر خودت بیاری و اگر به سمت تو می اومد مهرنوش عشق اولش زنش همرازش مونس شبهای سختیش رو از دست بده شرایط امیر خیلی بد بود از طرفی هم خانواده مهرنوش شکایت امیر رو کرده بودن به جرم رابطه نامشروع که نتونستن ثابت کنند ولی باعث شدن امیر شغلش رو از دست بده امیر توی بیمارستان قسم خورده بود هرگز خودش رو به تو یا مهرنوش نشون نده و خیلی زود بساط رفتنش رو از ایران جور کرد فقط روز آخری که میخواست از ایران بره از من خواست حتما شما رو پیدا کنم و ازتون بخوام حلالش کنید اما حقیقت من فراموش کردم تا روزی که کار خدا بود قسمت بود حکمت بود هر چیزی که بود شما اومدید اینجا برای ثبت نام و من جرقه ای توی ذهنم خورد که نکنه شما همون مهسای امیر باشید با گشتن توی پرونده های قدیمی بایگانی و دیدن عکستون مطمئن شدم خودتون هستند امروز هم ازتون میخوام که امیر رو حلال کنید و بدونید که بازیچه نبودید امیر دلش پاک بود حق داشت در زمانی که یکسال مهرنوش ول کرده بود و رفته بود عاشق بشه ازتون میخوام از دستش ناراحت نباشید
شده قلبتون در آن واحد ایست کنه قلب من ایست کرده بود نفسم بالا نمی اومد یعنی امیر برای همیشه رفته …
خیلی سرد نگاهش کردم گفتم هر وقت پیام براش فرستادید بگید حلالت نمکنه باید تاوان دل شکسته مهرنوش رو بدی باید تاوان اشک های مهسا رو بدی تو که عاشق بودی چرا یکی دیگه هم عاشق کردی
کیانوش گفت فراموشش کنید با قضیه کنار بیایید مهرنوش خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنید با قضیه کنار اومد بعد از رفتن امیر ۴ ماه بعد مهرنوش نامزد کرد حس حسادت در وجودم فوران میکرد تو که میخواستی ازدواج کنی چرا نذاشتی امیر با من ازدواج کنه بلند شدم و از عزیزی تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم بیشعور با چه رویی هم میگفت مهرنوش ازدواج کرده خدایا توی این هفت آسمونت یعنی من یه ستاره ندارم نازنین به خواسته اش رسید مهرنوش ازدواج کرد دستامو مشت کرده بودم دوست داشتم فریاد بزنم تا خونه پیاده اومدم و فکر کردم به روزگاری که گذشت

به خداحافظیِ تلخ تو سوگند نشد،
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد.

اونروزها خبر نداشتم که روزگار هر روزش یه رنگه امروز برایم خاکستری بود ولی مطمئنا روزی شاد خواهد شد اصلا رنگ قرمز میشد و عشق دوباره در وجودم رشد میکند جوانه میزند.باید از لحظه های سخت گذشت تا به آرامش رسید .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۲]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۴

توی مسیر خونه تصمیم گرفتم مستقل زندگی کنم مدتها بود که خونه ای رو که حاجی به اسمم زده بود خالی بود و منتظر مستاجر میگشتم حالا فرصتی بود که خودم برای خودم زندگی کنم هدفم رو گفتم مثل همیشه که با همه اهدافت من مخالفت میشد با این یکی هم مخالفت شد اما من تصمیم رو گرفته بودم و با پافشاری زیاد تونستم پدرم رو راضی کنم تنها جمله پدرم که هیچ وقت یادم نمیره این بود تو همیشه آبروی منو بردی اینم روی اونا همه .با مامانم و دوتا خانم خدمتکار رفتیم خونه رو تمییز کردیم قبول داشتم این خونه برای یکنفر بزرگ بود ولی بعد از مدتی اگر تونستم تحمل کنم عوضش میکردم هر روز با مامانم بازار بودیم میز و مبل کرم طلایی خریدم فرشهای کرم با گلهای هفت رنگ تمام وسایل آشپزخونه رو سفید خریدم شور شوق عجیبی داشتم انگار داشتم جهاز میخریدم یکماه زمان برد تا خونه تکمیل شد حالا نوبت اون شده بود که دیگه از خانواده ام خداحافظی کنم پدرم بی تفاوت گفت میری و برمیگردی مامانم گریه میکرد و با اصرار یک هفته اومد پیشم موند اما نه فایده نداشت من میخواستم مستقل باشم مامان رو فرستادم دنبال خونه و زندگی خودش چه آرامش خوبی بود خودم برای خودم بودم فارغ ز غوغای جهان بودم مطالعه میکردم قهوه میخوردم موزیک با هر صدایی دوست داشتم میشنیدم اصلا برام سخت نبود سعی میکردم بعد از دانشگاه سرگرمی برای خودم داشته باشم یه روز که از دانشگاه اومدم خونه پسر بچه ای رو دیدم که روی پله ها نشسته بود پسر بچه تپل سفیدی بود که بر اثر دویدن لپهاش گل انداخته بود با لباس مدرسه بود بی تفاوت رد شدم توی خونه کار داشتم یکساعتی کارهامو انجام دادم برای خرید خواستم برم بیرون که دیدم اون بچه همونجا نشسته پرسیدم آقا پسر چرا نمیری خونه ؟
گفت پرستارم خونه نیست منم تلفن ندارم تا به پدرم خبر بدم مجبورم تا اومدن پدرم همینجا بشینم گوشی همراهم رو بهش دادم و با پدرش تماس گرفت اما نتونست صحبت کنه از رفتن به خرید منصرف شدم دستای پسر رو گرفتم با خودم بردمش خونه خودم با تنقلاتی که توی خونه داشتم ازش پذیرایی کردم شروع به مشق نوشتن کرد اصلا دوست نداشتم در مورد مادر یا پدرش بپرسم باب میلش شام ماکارانی درست کردم با هم خوردیم و خندیدیم میخواستم حالا که کسی خونشون نیست بهش خوش بگذره .
نزدیکهای ساعت ۹ بود که صدای در اومد معلوم بود پدر پیمان اومده خونه پیمان وسایلش رو جمع کرد و سریع خداحافظی کرد و رفت .
اگر من هم سال اول ازدواجم با محمد بچه دار شده بودم الان بچه من همسن پیمان بود .این آشنایی من و پیمان باعث شد که با هم رفیق بشیم دیگه از اون روز من تنها نبودم توی تمام خریدهام پیمان همراهم بود چقدر توی پارکینگ دنبالش می دویدم و صدای خندمون کل فضا رو پر میکرد حس میکردم بچه خودم دوستش داشتم توی درسها کمکش میکردم روزهای امتحان بود و من بیشتر مشغول درس خوندن بودم اولین امتحانم رو با موفقیت دادم نوبت دومین امتحانم بود که برای سوالی مجبور شدم برم اتاق مدیر گروه که همون اتاق عزیزی بود وارد شدم توی شلوغی اتاق منتظر بودم نوبت من هم بشه تا سوالم رو بپرسم دختری وارد شد گوشه اتاق ایستاد چقدر این دختر شبیهه مهرنوش بود فقط کمی چاق شده بود صدا زدم مهرنوش به سمتم برگشت حال و احوال کردیم گفتم شنیدم ازدواج کردی بسلامتی حالا با کی ؟من میشناسمش .خندید باز هم خندید گفت اره ازدواج کردم شوهرم الان تو این اتاق جا خوردم نگاه استاد مجد کردم نه سنش به مهرنوش نمیخوردم ولی سوال احمقانه ام رو از مهرنوش پرسیدم نکنه زن دوم استاد مجد شدی مهرنوش خنده بلندی کرد و گفت نه بابا کیانوش شوهرم داغ شدم یعنی مهرنوش اینقدر خوش شانس بود که بعد از امیر با کیانوش ازدواج کرده کلا سوالم از ذهنم فراموش شد خیلی زود اتاق رو ترک کردم به سمت سالن امتحانات رفتم .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۵]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۵

 

امتحانم رو اصلا خوب ندادم ذهنم درگیر بود سعی میکردم بیخیال باشم اومدم خونه روی مبل دراز کشیده بکودم که یک آن یادم اومد الان پیمان میاد خونه احساس مسئولیت در قبالش میکردم درسته که پرستار داشت ولی رابطه زیاد خوبی با پرستار پیرش نداشت پرستارش یه خانم تقریبا مسن بود که کمی هم چاق بود ولی نتونسته بود توی این مدت با پیمان رابطه خوبی برقرار کنه اونم از خداش بود که پیمان بیاد پیش من تا بتونه بره به بچه های خودش سر بزنه سریع جمع جور کردم پیمان قورمه سبزی دوست داشت برای همین درست کردم نهار رو با پیمان خوردم اما پسمان کمی بی حال بود حس کردم تب داره گفتم میخوایی زنگ بزنی به مامانت یا بابات .
گفت من مادر ندارم گفتم خب پدرت تماس بگیر .
زنگ زد به موبایل پدرش گفت کمی بی حالم و تب دارم چکار کنم توجه ام به پیمان بود که گوشی رو گرفت سمت من بیا با بابام صحبت کن چه صدای دلنشینی پشت خط بود من توی مدت کمی که توی این آپارتمان بودم پدر پیمان رو ندیده بود شاید هم برام مهم نبود که ببینمش اما صدای گرمی داشت توی صحبتهاش از من تشکر کرد به خاطر این مدت که پیمان به من زحمت داده و ازم خواست که اگر زحمتی نیست پیمان رو ببرم پیش پزشک همیشگی پیمان آدرس رو گرفتم حس مادری رو داشتم که فرزندش حالش خوب نیست حول شده بودم دلهره داشتم پیمان رو اماده کردم با ماشین بردمش پیش دوست پدرش .
همین که وارد مطب شدیم دکتر محبی به شدت تحویل گرفت حال اقای دکتر رو پرسید من اصلا نمیدونستم آقای دکتر کیه با لبخند جواب دادم بعد از معاینه پیمان دکتر محبی نسخه رو داد دستم و گفت به آقای دکتر بگید بیشتر به ما زنگ بزنه وسایل سوپ رو خریدم برای پیمان سوپ درست کردم تا شب استراحت کرد نزدیکهای غروب بود که در زدند با باز کردن در مردی قد بلند با پوست گندمی موهای لخت که جوگندمی بود رو دیدم کت و شلوار مشکی به تن داشت خودش رو معرفی کرد که پدر پیمان و از من خیلی تشکر کرد گفت ببخشید من توی همایش بودم و برام سخت بود که بیام چقدر پیمان به پدرش شباهت داشت اما پس مادر پیمان کجابود
پدرش ازم اجازه گرفت و اومد توی خونه پیمان رو بغل کرد و لحظه اخر عذر خواهی کرد که باعث زحمت من و همسرم شده با رفتن پیمان حالم گرفت خونه ساکتم ساکت تر شده بود درست بود پیمان خواب بود ولی حداقل یکنفر کنارم نفس میکشید .
سوپ رو بهانه کردم توی کاسه ای ریختم اره این بهانه خوبی برای کسب اطلاعات بود در خونشون رو زدم پدر پیمان درو باز کرد سوپ رو بهش دادم گفتم حس کردم زمان کافی برای پختن سوپ نداشته باشید تشکر کرد گفت واقعا ممنونم چون اگر هم وقت داشتم بلد نبودم که درست کنم خونه ای که زن توش نیست اینجوری دیگه .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۶]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۶

 

در جوابش گفتم ای وای حالا که خانمتون نیست میخوایید پیمان رو پیش من بزارید تا زمانی که خانمتون برگرده
خودم میدونستم چی دارم میگم فقط میخواستم بدونم زنش کجاست والا کدوم خانم برگرده چند ماه تو این خونه بودم خبری از هیچ زنی نبود
گفت یعنی شما نمیدونید ؟
گفتم چی رو باید بدونم ؟
پدر پیمان گفت تعجب میکنم چطور پیمان تعریف نکرده مادر پیمان یکسال بعد از تولد پیمان توی تصادف مرد .
خودم رو زدم به ناراحتی یعنی خیلی ناراحت شدم از این خبر اما ته دلم نوری روشن شد خب پس میتونستم تلاش کنم برای داشتن یه مرد توی زندگیم مگر من چه چیزی کمتر از مهرنوش و نازنین داشتم .خداحافظی کردم به سمت خونه رفتم توی آیینه نگاه خودم میکردم یعنی میشه یعنی تواناییش رو دارم از اونشب به بعد بیشتر سعی میکردم توی راه اقای دکتر قرار بگیرم پدر پیمان متخصص قلب بود دکتر سرشناسی بود آقای دکتر مستعد راه میرفتم با خودم میگفتم خانم دکتر مستعد مامانم سرش رو بالا میگیره و میگه دامادم دکتر. پیمان رو بیشتر می آورد پیش خودم غذای دلخواهش رو درست میکردم بیشتر ازش در مورد خانواده اش میپرسیدم یه روز به بهانه لباسهای پیمان رفتم خونشون تا پرستار فضول پیمان نبود آلبوم های خانوادگیشون رو نگاه کردم مادر پیمان زنی بسیار زیبا بود از دختران ترک بود که با ازدواج با دکتر مستعد به این شهر اومده بود هنوز هم طلاهای مادر پیمان وجود داشت وقتی پیمان خوابید جلوی میز آرایش رفتم و طلاها رو به خودم آویزون کردم بلاخره با خودم میگفتم خانم دکتر این طلاها یه روز مال خودت میشه صبر کن .
عکسی از آلبوم خانوادگیشون برداشتم تا نگاه مادرش کنم و سعی کنم خودم رو بیشتر شبیهه مادر پیمان کنم فرح نام مادر پیمان بود بعد از اون همه شکست هنوز هم نا امید نشده بودم با یکی از دوستام مشاوره کردم مشاوره که نه گفتگوی زنونه گفت خودت رو بیشتر بهش عرصه کن ببین اون مدتی بوده که زن نداره و با دیدن یه زن بیشتر به خودش میاد حرفهای که شنیدم مثل خونی توی رگهام بود جون گرفت وقت آرایشگاه گرفتم دادم روی گردنم با حنا یه گل تتو کرد شب هم شام کباب ترکی درست کردم به پیمان دادم خورد و خوابید نزدیک ساعت های یازده بود که دکتر مستعد اومد غذا رو توی ظرفی ریختم خیلی با ظرافت تزئینش کردم لباس سفیدی داشتم یقه قایقی بود یعنی گردنم معلوم بود پوشیدمش با جین آبی زنجیر سفیدی داشتم به گردنم انداختم با چادری که مامانم برام دوخته بود رفتم در خونشون زنگ زدم دکتر درو باز کرد سعی کردم نشون بدم ناخود آگاه چادرم باز شده تا دکتر سرو گردنم رو ببینه و ظرف غذا رو بهش دادم بنده خدا خیلی تشکر کرد گفت اگر مشکلی نیست بعد از شام میام و پیمان رو میبرم .
خوشحال برگشتم خونه نیشگونی خودم از لپای خودم گرفتم یعنی ای کلکل پیروز شدی برای گام اول خوب بود اما چه کنم که ته دلم هم زیاد راضی نبود دکتر مستعد نزدیک ده سال از من بزرگتر بود ولی از بی شوهری بهتر بود باز هم تلاش میکردم .برای جلب توجه هم شده بود وقتی از آتلیه دوستم گرفتم با پیمان رفتم اتلیه ازش خواستم یه عکس شیک بندازه من پیمان رو در آغوش گرفتم با رژ قرمزی که زده بودم چقدر عکس زیبا شده بود روی شاسی زدش دو روز بعد رفتم و عکس رو گرفتم جایی نصبش کردم که دکتر جونم که اومد پیمان رو ببره حتما ببینتش .یه روز پیمان ازم پرسید که خاله مهسا شما کی آ شوهرت میاد خونه .
خندیدم و گفت کلک با شوهر من چکار داری گفت اخه بابام دیشب ازم پرسید شوهر خاله مهسا رو دیدی گفتم نه .
اه چه موقعیت خوب و مناسبی بود پس حتما تلاش هام نتیجه داده بود که این سوال رو پرسیده بود گفتم پیمانی من ،کوچولوی من ،من که شوهر ندارم
گفت مرده گفتم نه مرده نه زنده من بی شوهرم ….
گفت حدس میزدم شوهر نداری به بابام هم گفتم اگر شوهر داشتی که منو دوست نداشتی لپش رو کشیدم وگفتم ای کلک ….
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۷]
#عشقم_عاشقم_باش
#قسمت۱۲۷

 

ولی من با شوهر و بی شوهر تو رو خیلی دوست دارم گفت میدونی چیه خاله مهسا من دوست داشتم مادری مثل تو داشته باشم به بابام گفتم اگر خواستی یه مامان برام پیدا کنی که دیگه نره تو اسمونها مثل تو باشه بابام هم خندید حالا جواب خنده بابام چیه ؟
نگاهش کردم و گفتم حتما خدا یه مامان خیلی خوب برات میفرسته حالا هم درست رو بخون تا عصری بریم یه جایی بعدش بریم خرید عصری رفتیم خونه مامانم پیمان رو نشون مامانم دادم گفتم همسایمون مامانم اولین سوالش این بود پس مادرش کو گفتم مادرش فوت کرده چنگ انداخت تو صورتش نکنه زن مردی بشی که بچه داره که بدبختی ….
گفتم مامانم چی میگی اقای مستعد دکتر ه جراح خیلی خوب سرت رو بالا میگیری اینم بگم که من پسر مجرد توی این اوضاع و احوال بی شوهری گیرم نمیاد مامانم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت کدوم اوضاع ببین مردم چطور ازدواج میکنند گفتم من که ندیدم شما که خونه ای چطور دیدی ..بعد از خونه مامان با پیمان رفتم فروشگاه کلی خرید کردیم پیمان به من روحیه میداد حس زندگی کردن میداد ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و هردو پیاده شدیم دستای من پر از خریدهام بود پیمان با عالم بچگی مرد من شده بود کمکم میکرد سعی میکرد خسته نشم در آسانسور که رسیدیم دولا شدم بوسش کردم گفتم مرسی مرد من .پیمان تو بغلم بود که سایه ای رو حس کردم بلند شدم دیدم آقای دکتر گفت به به چه گرم گرفتید گفتم ببخشید من حواسم به شما نبود گفت اتفاقا بهتر چون من از این لحظه لذت بردم انگار عمر دوباره بهم دادن دکتر کمکم کرد تا وسایل رو توی آسانسور گذاشتم پیمان خوشحال بود منو همراه پدرش میدید دکتر مستعد گفت حقیقت زود اومدم خونه که پیمان رو ببرم شهربازی خیلی خوشحال میشم شما هم همراه ما بیایید با کمال میل پذیرفتم که همراهشون برم وسایل رو توی آشپزخونه جا دادم کت جیر قهوه ای رنگم رو با شلوار همرنگش پوشید یه آرایش ملایم تکمیل کننده همه چیز بود آماده شدم آقای دکتر به پیمان اشاره داد که بره عقب بشینه و من جلو نشستم یه آهنگ شاد پخش میشد که پیمان باهاش دست میزد نگاهم به پیمان بود چقدر خوشحال بود توی شهر بازی تمام هدفم این بود که به پیمان خوش بگذره شام رو هم خوردیم پیمان خسته شده بود توی ماشین خوابش برد .دکتر وقتی مطمئن شد که پیمان خوابش برده شروع به صحبت کرد از مادر پیمان گفت که چطور تصادف کرده از فشاری که توی مدت هم روی خودش بوده هم روی پیمان گفت هرگز نتونستم کسی رو برای مادری پیمان انتخاب کنم از صحبتهای مجید مستعد متوجه شدم بیشتر از همسر برای خودش مادر برای فرزندش میخواد از من پرسید که چرا تا الان ازدواج نکردم
و من خلاصه توضیح دادم که جدا شدم از کسی که قدرم رو ندونست ….هر لحظه آرزو میکردم که بگه من از شما خوشم اومده ولی دکتر چیزی نگفت من نباید نا امید میشدم تا وسط راه اومده بودم باید ادامه میدادم من میتونستم هر چند راهم سخت و دشوار باشه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۸]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۸

بیشتر توی مهمونیهای دوستام شرکت میکردم کمتر دانشگاه میرفتم دیگه علاقه ای به دانشگاه نداشتم از بقیه بچه ها بی خبر بودم با بچه های باشگاه دوره گذاشته بودیم وقتی نوبت من شد بچه ها خونه و زندگی منو دیدن جا خوردن هر کس حرفی میزد میگفتن نمیدونستیم اینقدر پولی ایول شیرین دوستم به شوخی میگفت هووی من بشو تا من بیام اینجا زندگی کنم همه میخندیدن پیمان شیفت عصر بود اوردمش پیش دوستام معرفیش کردم همه با اشاره بهم حالی میکردن باباش لقمه خوبیه تورش کن . صرای خنده بچه ها کل ساختمون رو برداشته بود وقتی رفتن من موندم خونه ای بهم ریخته با پیمان شروع به جمع کردن کردیم اصلا حواسمون به ساعت نبود زنگ در خورد پیمان درو باز کرد پرسیدم کیه گفت بابام خاله مهسا من برم دیگه رفتم دم در با دکتر حال و احوال کردم گفتم پس لطفا چند لحظه ای صبر کنید تا من براتون غذا گذاشتم کنا براتون بیارم سریع از سالاد الویه ای که درست کردم توی ظرفی ریختم از کیکی که درست کرده بودم برش زدم توی یه سینی گذاشتم با ظرفی دلمه بردم دادم به مستعد گفتم من عصری مهمون داشتم اینا هم برای شما گذاشتم تشکر کرد و رفت خسته بودم خوابیدم اما با رویای شیرین به خواب رفتم از خدا خواستم حکمت تمام کارهاشو نشونم بده .
کارم شده بود با ذوق و شوق کیک بپزم آشپزی کنم با پیمان بیرون برم و این اوج خوشبختی من بود .
نزدیک تولد پیمان بود جوری که متوجه نشه رفتم مدرسه و دوستاشو دعوت کردم از مادرهاشون خواستم که بیان و برای تولدش کارت دعوت چاپ کردم خونه رو تزئین کردم سفارش کیک دادم همه چیز عالی بود فقط آقای دکتر مونده بود برای بار اول بود که زنگ زدم موبایلش استرس داشتم نکنه برنامه ای داشته باشه و نتونه بیاد صدام میلرزید سلام کردم و ازش خواستم بیاد خونه گفتم با اجازتون من یه جشن کوچیک گرفتم دوست دارم شما هم تشریف بیارید پذیرفت گفت من برای ساعت ۵ خونه هستم اما نگفتم چه جشنی .
پیمان هر چی در زد باز نکردم رفت خونه خودشون دوستاش که اومدن رفتم سراغ پیمان و اوردمش چشماش برق میزد اقای دکتر هم رسید جا خورده بود هر لحظه تشکر میکرد خوشحال بود کلی بچه ها زدن رقصیدن عکس گرفتن پیمان خوشحال بود و من خوشحال از خوشحالی پدرو پسر بورم جشن تموم شد پیمان زود خوابید اقای دکتر گفت شما خیلی خسته شدید لطفا دست به چیزی نزنید من فردا مستخدم رو میفرستم کمکتون کنه گفتم نه خودم مرتب میکنم چیزی نیست .
اقای دکتر نگاهی به من انداخت گفت میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم گفتم بله حتما بفرمایید نشستم مبل روبروی مجید. مجید مستعد تشکر کرد بابت محبتهایی که توی این مدت در حق پیمان داشتم گفت توی روحیه پیمان خیلی موثر بوده بابت امروز تشکر کرد گفت تا امروز اینقدر خوشحال ندیده بودم ولی حقیقتش من مدتهاست میخوام چیزی رو مطرح کنم ولی فرصت نشده ولی از نظرم امشب که شب تولد پیمان بهترین زمان برای بیان خواسته منه.من بعد از مرگ مادر پیمان به فکر ازدواج نبودم چون دوست نداشتم پیمان زیر دست نامادری بزرگ بشه و توی روحیه پیمان تاثیر بذاره حتی یکبار تا پای نامزدی با یکی از همکارانم رفتم اما بعد از مدتی همکارم گفت من نمیتونم پیمان رو بپذیرم و بهتر پیش مادرتون بمونه و من همون لحظه نامزدیمون رو بهم زد ازدواج من در درجه اول برای پیمان و بعد برای خودم مدتهاست میترسیدم مطرح کنم شک داشتم از اینکه شما از پیمان زده بشید یا خسته کننده براتون براتون باشه ولی امشب به این نتیجه رسیدم هیچکس بهتر از شما برای پیمان من نمیتونه مادری کنه و صد البته که هیچکس بهتر از شما نمیتونه برای من همسری کنه هیچ اجباری هم توی جواب مثبت ندارم چون من یه بچه دارم که شرایطم سخته و سنم هم از شما بیشتر .
نگاه دکتر کردم گفتم بزارید اول با پیمان مطرح کنیم نفر اول پیمان که باید منو به عنوان مادر بپذیره .
مجید نگاهم کرد گفت من مدتها پیش از پیمان پرسیدم و پیمان راضی همون شب جواب بله رو دادم من زنی بودم که حالا توی این سن پستی بلندیهای زیادی کشیده بود تجربه داشت و نیاز به اجازه پدر نداشتم و قرار شد مجید بیاد خواستگاری ….

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۹]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۲۹

قسمت۱۲۹
مجید به خواستگاری من اومد و با مخالفت شدید پدرو مادرم مواجه شدم اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم خیلی ساده عقد کردیم و من شدم همسر مجید و مادر پیمان خدارو شکر میکنم که تونستم سهمم رو از این زندگی بگیرم مجید بسیار موفق و همسر دوسته الان هم یه دختر حاصل ازدواج من و مجید اما بعد از ازدواجم برای ماه عسل میخواستیم بریم آلمان که توی فرودگاه چشمم خیلی ناگهانی به امیر افتاد چشم تو چشم هم شدیم اما من دست تو دست مجید بودم و خیلی بی تفاوت از کنار امیر گذشتم بعدها شنیدم که گفته برگشتم ایران تا با مهسا ازدواج کنم امیر ایران موند و من دیگه خبری ازش ندارم و تمام سعی ام بر اینه که گذشته ام رو چه با محمد و چه با امیر فراموش کنم

ما نازخاتونی ها برای این دوستمان ارزوی خوشبختی میکنیم

#پایان

با تشکر از نویسنده خوبمون خانم صفایی

@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
16 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
16
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx