رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۴۶تا۵۰
اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید
?قسمت چهل و ششم
دست هایم دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد. حلقه کردم و گفتم: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین.
نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت:«دلم می خواهد #آسمان باز شود و بالاتر را ببینم.»…شانه هایم را بالا انداختم همچین دوربینی وجود ندارد.
منوچهر گفت:«چرا هست، باید با دلم بسازم. اما دلم ضعیف است.»…دستم را کشیدم و مثل بچه های بهانه گیر گفتم: من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین.
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را را روی دستم گذاشت و گفت:«هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا. من آن بالا هستم.»…دلم که می گیرد، می روم پشت بام. از وقتی منوچهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم.
مدام راه می رفتم. به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آرام می شدم؛ همان جا که منوچهر می نشست، رو به روی قفس کبوترها.
می نشست پایش را دراز می کرد، دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش می نشستند و دانه بر می چیدند. #کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند. از #کبوتر های سیاه یا قهوه ای خوشش نمی آمد.
می گفتم: تو از چی این پرندها خوشت می آید؟ می گفت:«از پروازشان» چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند
?قسمت چهل و هفتم
دوست نداشت توی خواب بمیرد. دوستش، ساعد که#شهید شد. تا مدتی جرات نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعد جانباز بود توی خواب نفسش گرفت تا برسد بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی علیه السلام می خواندیم. تمام که می شد از اول می خواندیم، تا صبح. شب های دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. هر جایش درد داشت دست می گذاشتم و هفتاد حمد می خواندم.
مدتی هوایی شده بود. یاد#دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرماندهان با شنیدن #اسم_رمز فریاد زد حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید.
یک هو صدای منوچهر رفت بالا« که خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید؟…» چشم هایش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت.
تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان است. دو تا امامزاده دارد. می رفت آنجا. وقتی برگشت چشم هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم.
گفت:«خوبم، ولی #خسته_ام ، دلم می خواهد بمیرم.» به شوخی گفتم: آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد. خنده اش گرفت. گفت:«یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟» اما آن روز هر کاری کردم سرحال نشد.
خواب بچه ها رادیده بود. نگفت چه خوابی . .
?قسمت چهل و هشتم
گاهی از نمازش می فهمیدم #دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشتم مثل او باشم، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبی ها را ببینم. اما چه طوری؟! منوچهر می گفت:«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، حتی اگر برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و من همه ی زیبایی را در منوچهر می دیدم.
با می خندیدم و با او #گریه می کردم. با او تکرار می کردم «نردبان این جهان ما و منی ست/عاقبت این نردبان بشکستنی ست
یک آن کس که بالاتر نشست/استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسیدم. گفت:«برای نفسم می خوانم.» اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش را نمی دید.
یادم هست یک بار وصیت کرد« وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم:چرا؟گفت:«برای این که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.» گفتم: مگر تو چه قدر گناه کرده ای؟ گفت:«خدا دوست ندارد بنده هایش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام.» حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند.
دی ماه حال خوشی نداشت. نفس هایش به خس خس افتاده بود. گفتم: ولش کن. امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم. راضی نشد. گفت:«ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است. نه گردش و تفریحشان.
بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من.» خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم
.
?قسمت چهل و نهم
خوشبخت بودم و خوشحال. خوشبخت بودم، چون منوچهر را داشتم؛ خوشحال بودم، چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند؛ و خوشحالتر می شدم وقتی می دیدم دوستش دارند.
منوچهر برای خرید عید قانون گذاشته بود؛ خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی، بعد علی، بعد من و خودش. ولی ناخودآگاه سه تایی می ایستادیم برای انتخاب لباس مردانه.
منوچهر اعتراض می کرد، اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیش تر هدیه خریده بودند. برای من یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دست کش، پیراهن و یک دست گرم کن.
این دوست داشتن برای بهترین #هدیه بود. به بچه ها می گویم: شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش دردل کردید.
فرصت داشتید سوال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی هاش می ارزد. دو روز مانده بود به عید هفتاد و نه که دل درد شدیدی گرفت. از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند.
آن قدر درد داشت که می گفت:«پنجره را باز کن، خودم را پرت کنم پایین.» درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینه اش. سه ساعتی را که روز آخر دیدم، آن روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه #دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش را نبیند. دوست نداشتم #خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بماند .
?قسمت پنجاهم
تنها بالای سرش کاری نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدی را خبر کنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم، که مرخصش کردند.
دلم می خواست ساعت ها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است؛ برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب کردم. منوچهر می گفت:«بگو بین خوب و خوب تر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه می گذاری.» سال هفتاد ونه انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دل تنگ بودیم. هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره ی هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند.
لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد. سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان می ریخت و او انگار سر نماز می خندید.
پر از آرامش بود و اشتیاق، و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد. دستش را حلقه کرد دور سه تامان. گفت:«شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیوفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان، می مانم چه جوری شما را بگذارو بروم.» علی گفت: بابا این حرف چیه اول سال می زنی؟ گفت:«نه بابا جان سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.» .
#ادامه_دارد