رمان آنلاین جیران قسمت دوازدهم

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت دوازدهم 

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_دوازدهم

وحشت زده چشمانم را بستم نفس داغى به صورتم خورد آرام چشمانم را گشوده با دیدن قبله عالم متحیّر گشتم او بى هیچ حرفى مرا به دیوار چسبانده در نى نى چشمانش غرق شدم آرام بوسه اى داغ از لبانم برداشته دسته اى گل بنفشه در دستم نهاد صداى پایى آمد، سر را به سمت صدا برگرداندم کسى نبود تا برگشتم قبله عالم رفته بود. گل بنفشه را در دست گرفته بوییدم قبله عالم مردى عاشق پیشه بود گمان نمى بردم کسى بیش از من در اندرونى شیفته اش باشد. به عمارتم رفتم آشپز برایم چلو و خورشتى لذیذ بار گذاشته بود، خواجه را براى صرف شام پى قبله عالم فرستادم وفتى برگشت گفت قبله عالم شام را نزد والده شاه به سر مى برند.

پس از صرف شام دسته هاى گل بنفشه را در گلدانى نقره چیده کنار سفره عید گذاشتم، فردا روز شلوغى در پیش بود و قرار بود بانو و پدرم به اندرونى مهمان بیایند. پرده رشتى دوزى را کنارى زده آن سوى حیاط عمارت والده شاه را نگریستم هر چه منتظر ماندم خبرى از قبله عالم نشد و چون بسیار خسته بودم دیگر چشم انتظارى را کنارى گذاشته لباس خواب تورى ام را بر تن کرده گیسوانم را با روغن معطّر آغشته نموده وسمه و سرمه صورت را با پارچه مل مل پاک کرده به سوى تخت رفتم چنان خسته بودم که به خواب رفتم، صبح برخاستم از ماه آفرین پرسیدم دیشب چه کسى به خوابگاه رفت گفت ستاره.

گویى آب سردى بر تنم ریختند، حالم چنان دگرگون شد که بى درنگ برخاسته لیوانى آب نوشیدم. رخت عوض کرده پس از صرف ناشتائى منتظر بانو ماندم، ساعتى بعد آقاباشى نزدم آمده گفت نوّاب علیّه عالیه جیران خانم پدر و مادر و خواهرت به عید دیدنى آمده اند آیا اذن دخول مى دهید برخاسته شادمان گشتم گفتم بلى آنها را به عمارت راهنمایى کن. بانو و خواهرم متحیّر عمارت را مى نگریستند بیچاره پدرم که با چشمانِ بسته داخل شد، به محض دیدنشان اشک شوق بر چشمانم نشست آنها را بوسیده و عید را تبریک و تهنیّت گفتم. بانو با دیدن تخت و اتاق مرصع که سقف و دیوارهایش جواهرنشان بود همان دم سجده ى شکر برآورده و حمد خداى را گفت.

پس از پذیرائى از آنها و گفت و شنید، برخاسته با بانو و خواهرم براى تبریک عید نزد والده شاه رفتیم، عمارت والده شاه پر از مهمان و زنان اعیان و اشراف بلند مرتبه طهران بود بانو و خواهرم جلو رفته تعظیمى نموده پس از دست بوسى عید را تبریک گفتند مهدعلیا با ملاطفت تشکّر نموده سکّه طلایى به خواهر و مادرم عیدى داد جلو رفته گفتم والده شاه جانم به قربانت ما را نمک گیر کردید این التفات شما را هیچ گاه از یاد نخواهم برد، او لبخندى زده فرمود جیران ما به هر کسى نزدمان بیاید عیدى مى دهیم.

لبخندى زده بر روى صندلى نشستیم، خدمه پذیرایى شایانى به عمل آوردند بانو محو سفره عید والده شاه بود آهسته در گوشم گفت جیران سال دگر باید ظروف سفره عیدت جواهر باشد. هیسى گفته به او یک شیرینى تعارف کردم تا بیش از این سخن مگوید. اندکى نشسته سپس برخاسته پس از وداع به عمارت رفتیم، قبله عالم سلام عام در دیوانخانه تخت مرمر نشسته بودند آقاباشى پدرم را به حیاط تخت مرمر برده بود. خدمه بساط ناهار را چیدند بوى خوش چلو زعفرانى و خورشت در فضا پیچید بانو و خواهرم پس از شستن دست شروع به خوردن غذا کردند در این بین پدر نیز رسید با ذوق از مراسم سلام عام نوروزى اعلیحضرت سخن مى گفت و قرار بود فردا نیز به سلام عام میدان ارگ برود که لوطى ها بند بازى، میمون بازى و پهلوانان کشتى مى گرفتند.

پس از صرف ناهار آقاباشى را پى قبله عالم فرستادم او به عید دیدنى عمارت تاج الدّوله رفته بود ساعتى گذشت به عمارت من آمد بانو و پدر به استقبالش رفته تعظیم نموده و عید را تهنیّت عرض نمودند. قبله عالم به بانو و پدر کیسه اى زر بخشید که برق نگاه پدرم درخشید. خواهرم را که دید از راه ملاطفت دستى بر سرش کشیده سکّه اى زر نیز بدو بخشید. ماه آفرین در کاسه هاى مرصع با سر قلیان طلاى میناکارى قلیان چاق کرده براى مهمانان آورد، مادر با اشاره چشم من با کسب اجازه از قبله عالم جعبه خاتم را در آورده جلوى من نهاد، برخاسته او را بوسیدم جعبه را گشوده گوشوراه زمرّد را برداشته بر گوش آویختم. قبله عالم پس از لختى گفتگو برخاسته به عمارت شکوه السلطنه همسر عقدى دیگرش عید دیدنى رفت.

پس از رفتن او بانو دست به دعا برداشته گفت خدایا شکرت هیچ گاه ذره اى گمان نمى بردم در اندرونى اعلیحضرت کنار او بنشینم و قلیانى بکشم انشاءالله که جیران پسرى بیاورد و مرا سربلند نماید. رو به من کرده گفت جیران حس اینکه نوه ى من اولاد اعلیحضرت است حس وصف ناپذیرى دارد. خنده اى کرده گفتم انشاءالله نوروز دگر طفل در دامان دارم. عصر شده آنها برخاسته به منزل خاله خانم رفتند تا شب را آنجا مانده روز بعد عصر به باغ بازگردند.

پس از وداع با آنها چون رسم بود صیغه ها به عمارت همسران عقدى شاه براى تبریک عید بروند براى تبریک عید به عمارت گلین خانم، تاج الدّوله، شکوه السلطنه همسران عقدى قبله عالم رفتم.

آنها هر یک عمارتى داشتند مجزا و مجلّل چنان باشکوه و زیبا بود که هوش از سر بیننده مى ربودند. اسباب و اثاث تالارها همه فرنگى دست ساز و گرانبها بودند، هر عمارتى مهمان هاى خودش را داشت اندرونى پر از زن و مهمان و بسیار شلوغ بود. کنار مدخل عمارت ستاره کفش هاى قبله عالم را دیدم.

از پلّه ها بالا رفتم زنان صیغه اى قبله عالم و کنیزها در عمارت ستاره براى تبریک عید رفته بودند در باز بود داخل عمارت شده قبله عالم که مشغول نوشیدن چایى بود با دیدن من در عمارت ستاره به ناگاه چاى در گلویش پرید و سرفه هاى متمددى کرد، ستاره هراسان مانده بود چه کند رد نگاه قبله عالم را دنبال نمود و مرا دید حیرت زده از جاى برخاست، قبله عالم دستش را گرفته کنار صندلى نشاند.

جلو رفته تعظیم کوتاهى نموده گفتم نوّاب علیّه عالیه ستاره خانم بنابه رسم معمول براى تبریک و تهنیّت عید به حضور شما رسیده ام، عرض شادباش مرا پذیرا باشید. او با چشمانى که کم مانده بود از حدقه بیرون بزند تشکّر کرده مرا دعوت به نشستن نمود. خدمه از من پذیرائى کردند، دقایقى نشسته چایى و شیرینى خورده برخاستم به عمارتم رفتم. چون از صبح زود به عید دیدنى و مهمان دارى گذشته بود به ماه آفرین گفتم شب چره اى تدارک دیده بر روى تخت چوبى که فرشى دست بافت گسترانده و متکاى مخملى گذاشته بودند نشسته مشغول صرف شب چره شدم.

هوا نسیم خنکى داشت زیر نور ماهتاب که جلوه اى فزون به حیاط بخشیده بود محو زیبایى فضا شدم، ماه آفرین فانوس هاى کاغذى را روشن کرده کنارى نهاده بود. بر مخده تکیه زده از شدّت خستگى به خواب رفتم، نیمه شب بود که از خواب برخاسته دیدم ماه آفرین بینوا کنار من به خواب رفته بلند شده بر روى تخت نشسته متعجّب گشتم که او چرا مرا بیدار نکرده است. تک و توکى خواجه در حیاط به پاسدارى مشغول بوده و قدم مى زدند. میل داشتم عمارت به آن بزرگى را بگردم، همین که چشمم به تاریکى عادت کرد برخاسته زیر نور کم فانوس ها که بر دیوار درختان نصب بودند و روشنایى مى بخشیدند به راه افتادم، حسى بر من غالب گشت که به سوى حیاط ستاره که با دو صیغه شریک بود بروم، پاورچین به حیاط ستاره رفتم.

پشت حیاط که آلاچیقى کوچک بود و چندین فانوس بدان روشنایى بخشیده بود دیدم از آنجا دود بلند شده پشت درختى پناه گرفته از آن چه دیدم متحیّر گشتم ستاره زنى سیاه پوست که سربند نقره بر سر داشت آورده در صدر آلاچق نشانده بود و او آتشى گسترده و بر روى آتش اسپند ریخته ورد مى خواند آن دو صیغه که منیرالسلطنه و کلثوم خانم عفت السلطنه نام داشتند با لبخندى شیطانى کنار ستاره ایستاده بودند هر چه گوش فرا دادم صداى دعانویس را نشنیدم صداى پایى آمد و متعاقب آن فریاد آقاباشى. ستاره از ترس رنگ به رویش نمانده بود، آقاباشى دستور داد بساط را جمع کرده به عمارت هایشان بروند به چالاکى از پشت درخت پریده پا به فرار نهادم وقتى به حیاط رسیدم نفس نفس زده از ترس خود را به خواب زدم.

احساس کردم کسى کنارم ایستاده است ترس بر دلم افتاد، از زیر چشم نگریستم کفش چرمى سیاه آقاباشى را دیدم. کش و قوسى بر بدن داده از خواب برخاستم با دیدن آقاباشى با حالتى متعجّب از او پرسیدم چه شده است و من چرا حیاط هستم؟ با صداى من ماه آفرین از خواب برخاست و گفت خدا را شکر که بیدار شدید بانوى من، بیم داشتم بدنت خشک شود از او پرسیدم چرا مرا بیدار نکردید؟ گفت قبله عالم به حیاط شما آمد همین که دید خواب هستید مرا مانع شد شما را بیدار کنم. لبخندى زده گفتم برخیز به عمارت برویم، آقاباشى نگاهى مرموز به من انداخت از او پرسیدم آقا چه شده است؟ گفت دیدم زنى در حیاط بى امان مى دود، نگران شدم آن زن به حیاط شما آمده صدمه اى به شما برساند. با دست بر روى صورتم زده گفتم حتمى بگرد او را بیاب و به قبله عالم خبر بدهید، اطاعت کرده از کنارم گذشت.

نمى دانستم آیا او فرار مرا به چشم دیده است یا نه؟ به اتاق مرصع رفته بر روى تخت دراز کشیدم در فکر این بودم ستاره چه خیال شومى در سر دارد. صبح برخاسته رخت نو بر تن کرده به همراه اهل حرم خانه به سوى سردر عالى قاپو که ورودى اصلى کاخ گلستان از میدان ارگ بود رفتیم آن روز مراسم سلام سردر ارگ بود. از پلّه هاى عمارت سردر که تمام گچ برى و دیوارهایش نقاشى بود بالا رفتیم قبله عالم در صندلى مطلا رو به میدان نشسته بود و ما کنارى ایستاده بودیم با اذن او مراسم سلام شروع شد و میمون بازها با میمون هنرنمایى کردند و بندبازها از روى بند به چالاکى گذشتند.

مراسم بسیار مفرحى بود، مراسم کشتى پهلوانان شروع شد پهلوانان از هر گوشه ایران کشتى مى گرفتند تا نهایت یکى پیروز میدان شده و بازوبند پهلوانى را از قبله عالم دریافت نمود. با دیدن پدرم در میان جمعیّت لبخندى زدم، مراسم پایان یافت و به سوى اندرونى باز گشتیم. تا عصر در عمارت نشسته مشغول گلدوزى دستمال ابریشمین قبله عالم با نخ طلا بودم که آن روز در عمارت والده شاه بر من مرحمت نموده بودند. عصر قبله عالم به اندرونى بازگشت، آقاباشى و خواجه ها به خوابگاه رفته مجلس شور و مشورت بود. قبله عالم کج خلق از خوابگاه بیرون آمده به عمارت والده شاه رفت، بیم آن داشتم مبادا آقاباشى گمان کند من در سحر و جادو دست داشتم.

شب تا دیر وقت قبله عالم در عمارت والده شاه بسر برد، صبح که برخاستم چادر چاقچور کرده با ماه آفرین به محله سنگلج عمارت عذراى یهودى رفتیم او در علم رمال و جفّار یگانه بود، وقتى از دالان عمارت عذراى یهودى گذشتیم و پا به حیاط گذاشتیم بیم و ترس یک آن به دلم راه افتاد آنجا اشخاص عجیب و غریبى بودند که سر و وضع مناسبى نداشتند.

آدرس عمارت عذراى را خاله خانم به بانو داده و او رقعه را به من داده بود، ماه آفرین از ترس بر خود مى لرزید. پس از صفى طویل وقتِ ما سر رسید جلو رفته نزد عذرا که تمام گیس هایش را ریز بافته بود و پیراهن بلند مخمل مشکى بر تن و بر سر انگشتانش حناى قرمز بود نشستم او گفت چه مى خواهى؟ هر چه دیروز به چشم دیده بودم به او شرح دادم. عذرا گفت این ورد براى این است که دامنت سبز نگردد و براى باطل السحر شدن آن باید گیس هاى دختر نابالغى را با مقراض بریده در آتش بیندازى. از او پرسیدم براى اینکه دامنم سبز شود چه کنم؟

عذرا یک تومان پول طلب کرد، ماه آفرین پول را به او داد و عذرا گفت باید به مدّت ده شب هر شب ماهیچه گوسفند و غذاهاى مقوى بخورى و در این ده شب با شوى همبستر نگردى در شب دهم آب گوشت و قلم را سر کشیده و چند قاشق عسل داغ کرده در شیر بریزى بخورى و شب دهم با شوى هم بستر گردى و این هم بسترى باید سه شب پى در پى باشد و انشاءالله دامنت به یارى خدا سبز خواهد شد من در آینده ات طفل مى بینم امّا باید با دو چشمانت مراقب طفلت باشى تا تلف نشود. تشکّر کرده از عمارت بیرون آمدیم، چیزى به عصر نمانده بود شتابان درشکه اى کرایه کرده رو به اندرونى به راه افتادیم. همین که به اندرونى رفتم به آشپز دستور دادم به مدّت ده شب برایم چلو ماهیچه بار بگذارد و دلارام کنیز شمس الدّوله را به عمارت وعده گرفته به او گفتم دخترت لیلا را چند شبى نزد من بفرست از تنهایى به جان آمده ام، دلارام هراسان مرا نگریست سنجاقى سر نقره بدو بخشیده آرامش خیال داده او را راهى کردم.

آن شب والده شاه مراسم قمار در اندرونى داشت و شاهزاده ها را وعده گرفته بود، به حیاط رفته با دیدن شاهزاده ها که عمدتاً پسرهاى فتحعلى شاه قاجار بودند و هر یک از دیگرى رعناتر و خوش قد و بالاتر بود دانستم جمال و کمال در این خاندان موروثى است. در این بین جوانى بود خوش سیما و چشم و ابرو مشکى، از ماه آفرین پرسیدم او کیست؟ گفت او شاهزاده علیقلى میرزا اعتضادالسطنه پسر فتحعلى شاه قاجار و فردى باسواد است. قبله عالم به عمارت والده شاه رفت، این مجلس قمار چند شبى ادامه داشت و هر شب بساط بزم و سرور تا دمادم صبح برقرار بود.

بسى مشعوف بودم که قبله عالم نزد من نمى آید امّا ته دلم مى دانستم خبرى است که مهدعلیا هر شب شاهزاده ها را وعده مى گیرد بدون اینکه کسى از اهل حرمخانه جزء سلطان در آن مجلس حضور یابد. پنج شب گذشته بود، شبى قصد کردم از نیّت مهدعلیا باخبر گردم ماه آفرین را پى دواى مسهل فرستادم، ماه آفرین با دواى مسهل بازگشت آن را در شربت آمیخته در گیلاس بلور تراش خورده ریختم.

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx