رمان آنلاین بی تو هرگز بر اساس داستان واقعی (سید علی حسینی)قسمت ۶۶تا۷۰

فهرست مطالب

رمان آنلاین داستان سرگذشت واقعی بی تو هرگز طاها ایمانی داستان های نازخاتون

رمان آنلاین بی تو هرگز بر اساس داستان واقعی (سید علی حسینی)قسمت ۶۶تا۷۰

بی تو هرگز 

نویسنده:سید طاها ایمانی

 

 

 

قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن
.
.
پشت سر هم زنگ می زد…
توان جواب دادن نداشتم…
اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم…
توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد… .
– چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت…
.
– در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم…
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه…
– دارو خوردم… اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
.
.
یهو گریه ام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم…
حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود…
تب، تنهایی، غربت… دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم…
.
– دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟
اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
.
اشک می ریختم و سرش داد می زدم…
– واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم…
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟
.
پریدم توی حرفش…
– باشه، واقعا بهم علاقه داری؟
با پدرم حرف بزن، این رسم ماست…
رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم… .
.
چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود…
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
.
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم…
دیگه توان حرف زدن نداشتم…
– باشه، شماره پدرت رو بده…
پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم…
.
– پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری…
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم:
از اینجا برو… برو…
.
.
و دیگه نفهمیدم چی شد…
از حال رفتم…

قسمت شصت و هفتم: ۴۶ تماس بی پاسخ
.
.
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم… سرگیجه ام قطع شده بود…
تبم هم خیلی پایین اومده بود…
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم…
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم…
دیدم تلفنم روی زمین افتاده…
باورم نمی شد…
چهل و شش تماس بی پاسخ از دکتر دایسون…
.
.
با همون بی حس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم…
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد…
.
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین…
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم…
انگار نصف جونم پریده بود… .
.
در رو باز کردم…
باورم نمی شد…
یان دایسون پشت در بود…
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد…
با حالت خاصی بهم نگاه کرد…
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام…
.
– با پدرت حرف زدم… گفت از صبح چیزی نخوردی… مطمئن شو تا آخرش رو می خوره…
.
این رو گفت و بی معطلی رفت…
.
.
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل…
توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود…
با یه کاغذ که روش نوشته بود…
.
– از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم…
دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری… .
.
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت…

قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده
.
.
برگشتم بیمارستان…
باهام سرسنگین بود…
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگه ای نمی زد…
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید اولین چیزی که می پرسید این بود:
– با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
.
.
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم…
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست…
.
– واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه…
.
– از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه…
.
– من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
.
– پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم…
.
.
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون…
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود… چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه… سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد…
تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد…
.
.
.
گوشیم زنگ زد، دکتر دایسون بود.
– دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توی حیاط بیمارستان… .
.
رفتم توی حیاط، خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد…
بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمه ای گفت:
.
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟
حتی اون شب، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم…
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟

 

قسمت شصت ونهم: زنده شون کن
.
.
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید…
ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم …
.
– احساس قابل دیدن نیست…
درک کردنی و حس کردنیه…
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید… احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می زنید؟
.
– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش، فقط از خرافات تون دفاع می کنید!
.
کمی صدام رو بلند کردم…
– نه دکتر دایسون…اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد…
نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح می گذره…
شما می تونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید… .
.
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد…
نگاهش جور خاصی بود…
حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
.
– شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم…
محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید…
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم…
اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم…
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
.
.
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد…
– زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا،بیشتر نیست …
همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود… .
چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم…
حالا دیگه،من و احساسم رو تحقیر می کنید؟
اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه…

قسمت هفتاد: خدا را ببین .
.
چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟
اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … .
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
– این من نبودم که تحقیرتون کردم…
شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست…
.
.
عصبانیت توی صورتش موج می زد…
می تونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد، اما باید حرفم رو تموم می کردم…
.
– شما الان یه حس جدید دارید…
حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش، احدی اون رو نمی بینه…
بهش پشت می کنن…
بهش توجه نمی کنن، رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن…
تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن…
اما نخواستن ببینن و باور کنن… شما وجود خدا رو انکار می کنید…
اما خدا هرگز شما رو رها نکرده…
سرتون داد نزده ،با شما تندی نکرده… من منکر لطف و توجه شما نیستم…
شما گفتید من رو دوست دارید…
اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده…
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
.
.
.
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد…
اما این، تازه آغاز ماجرا بود… .
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد…
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم … .
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد…
می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم…
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود…
#ادامه_دارد

2.3 4 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx