رمان آنلاین پنجره قسمت ۴۶تا۶۰

فهرست مطالب

پنجره فهیمه رحیمی رمان آنلاین

رمان آنلاین پنجره قسمت ۴۶تا۶۰

رمان:پنجره 

نویسنده:فهیمه رحیمی 

#۴۶
با دیدن سیگار به یاد قلیان افتادم و تبسم کردم متوجه شد و نگاهی به سیگار انداخت، اما سؤالی نکرد. هنگام بازگشت گفت «فکر می کنم رازی در سیگار باشد. چون به محض این که من سیگار روشن کردم، شما خنده تان گرفت». نمی توانستم کتمان کنم. گفتم «برای یک لحظه سیگار شما را با قلیان مقایسه کردم». سکوت کرده بود و نشان می داد که منتظر است تا بقیه را بشنود، اما من دیگر ادامه ندادم. وقتی سکوتم را دید پرسید «خوب کجای این مقایسه خنده دار است؟» گفتم «هیچ، فقط همین طوری خنده ام گرفت». پرسید «این خنده هم غیرارادی بود؟» گفتم«بله». کمی عصبانی شد، اما خودش را کنترل کرد. پرسید «می توانی شفاهی دربارۀ مورد موضوع انشا صحبت کنی و بگویی که مفهوم زندگی از دیدگاه تو چیست؟» گفتم «کار مشکلی است، اما می توانم بگویم که زندگی طی طریق کردن است. آن هم در راهی ناشناخته و نامعلوم. به دنیا آمده ایم تا هدفی را دنبال کنیم و برای رسیدن به آن باید عمر را پیش کش کنیم. اساس زندگی یعنی تلاش، مبارزه و خیلی چیزهای دیگر که نمی دانم، اما در مورد این که چه نوع زندگی را دوست دارم، فکر می کنم که زندگی عادی و خارج از هیجان را دوست ندارم. دوست دارم که زندگی ام مثل یک رود جاری باشد. از این که حالت آب راکد را پیدا کنم، بیزارم، اما بدبختانه چنین حالتی را پیدا کرده ام. هیچ شور و شوقی وجودم را گرم نمی کند. شما می دانید که من همه چیز دارم اما احساس می کنم که هیچ چیز ندارم. به خودم می گویم که به انتهای راه رسیده ام و احساس پوچی می کنم. می دانم که نباید این طور فکر کنم، اما چیزی در وجودم هست که به من نهیب می زند:- تلاش نکن چون به آن نمی رسی و باید دست از زندگی بشویی- شاید باور نکنید، اما گاهی این حس در من قوت می گیرد که دست از زندگی می شویم و به انتظار مرگ می نشینم. من سردی مرگ را با تمام وجودم حس می کنم. اما قلبم به تپش خود ادامه می دهد و ضربان منظم آن است که این باور را به من می دهد که- هنوز زنده ام و تنفس می کنم- خیلی ها در اثر ناملایمات دست از زندگی می کشند، اما در مورد من این طور نیست. من آنقدر به این ندای درونی نزدیکم که گاهی خودم را مرگ می دانم و زمانی که نزدیک است خودم را به او تسلیم کنم. یک نوع وابستگی به زندگی من را از تسلیم باز می دارد.
این نوع وابستگی از نوع خاصی نیست که بتوانم روی آن انگشت بگذارم. مجموعه ای از عشق، امید، دلبستگی به خانواده، نمی دانم. ولی روی هم رفته اینهاست که نمی گذارند تسلیم مرگ شوم. آدم خیالبافی نیستم، اما حقیقت این است که فکر می کنم من برای این دنیا ساخته نشده ام و به این دنیا تعلق ندارم. فکر می کنم که خلق شده ام تا عقوبت پس بدهم و بعد از مجازات به دنیای اصلی برگردم. گذشت زمان مثل تیک تاک ساعت مفهومی بزرگتر از این دارد که بعد از دو، سه می آید و من خودم را یک قدم به مرگ نزدیکتر می بینم و این خودش خیلی زیباست.
آدمهای پیرامونم را کسانی می بینم گریزان از مرگ. من برخلاف شتاب آنها حرکت می کنم. اگر آنها به جلو می گریزند، من پشت به آنها فرار می کنم. آنها می دوند تا بگریزند، اما من می دوم تا برسم. و در نهایت آنها به من می رسند. با این تفاوت که آنها راهی طولانی تر طی کرده اند و خودشان را خسته کرده اند».
?
@nazkhatoonstory
#۴۷
پرسید «در رابطه با این آدمها هیچ احساسی نسبت به آنها نداری؟» گفتم «دوستشان دارم و دلم برایشان می سوزد. دلم می خواهد چشم آنها را به حقیقت زندگی باز کنم، اما نمی توانم. فکر می کنم که آنها گم شدۀ راهی هستند که به دنبال چراغی می گردند. اگر به گفته ام نخندید، می خواهم بگویم، گاهی خود را برتر از آنها می دانم و گمان می کنم که هیچ گزندی از جانب آنها به من نمی رسد، چرا که من مرگم».
با کلمۀ آخرم به خنده افتاد. عصبانی شدم و گفتم «اگر می دانستم که به حرفم می خندید هرگز نمی گفتم». گفت «می خواهی علت آن را بدانی؟ من خندیدم چون برخلاف گفته ات توخود زندگی هستی، تو جوانی، زیبایی، مهربانی و از همه بالاتر، تو انسانها را دوست داری. خندیدم چون هیچ وجه اشتراکی میان تو و مرگ ندیدم. چهرۀ مرگ کریه است؛ در صورتی که تو صورتی همرنگ مهتاب داری و درخشش چشمانت برق زندگی است. به من حق بده که به گفته هایت بخندم، چون به هیچ وجه نمی توانم تو را با مرگ قیاس کنم. می خواهم بپرسم که آیا تا به حال شاهد جان دادن انسانی بوده ای و صورت او را هنگام تسلیم شدن دیده ای که چگونه رنگ می بازد و تمام وجودش به لرزه در می آید؟ می خواهم بپرسم آیا تا به حال تلاش کرده ای که انسانی را از مرگ رها کنی و به زندگی برگردانی؟ بگو بدانم آیا دوست داری که در مقابل چشمانت انسانی خودش را به مرگ تسلیم کند؟» گفتم «فکر نمی کنم که تحمل دیدن این منظره را داشته باشم؛ با آن که تا به حال شاهد جان کندن انسانی نبوده ام، می دانم که این کار آسان نیست». لبخندی زد و گفت «پس تو از جنس مرگ نیستی! ما مخلوقات به مرگ تن درمی دهیم چون اجتناب ناپذیر است؛ اما با میل این کار را انجام نمی دهیم. ما به حیات دل می بندیم چون در آن تنفس می کنیم، راه می رویم و زندگی می کنیم. ما خلق شده ایم که تلاش کنیم و توشه ای برای آخرت خود ذخیره کنیم و تا زمانی که زنده ایم و نفس می کشیم باید به این کار ادامه بدهیم. دل کندن از دنیا و نعمتهای خداوند و به انتظار مرگ نشستن و درها را به روی خود بستن دور از راز خلقت است. ما همه برای آزمونی بزرگ خلق شده ایم و تلاشمان باید برای برد باشد نه باخت.
همه از دنیا می رویم. هیچ چیز بقای جاودان نخواهد داشت؛ اما این که بدون امید به انتظار مرگ بنشینیم اشتباه است. تو انسان خلق شده ای و در وجودت مثل تمام انسانها عواطف و احساسات به ودیعه گذاشته شده و باید از آنها استفاده کنی و انسان باشی؛ انسانی سازنده و مثمر ثمر. تو خلق شده ای تا مادر بشوی و گردونۀ زندگی را با نسلی که از خود به جا می گذاری بگردانی. آیا آرمانی بودن این جهان را قبول داری؟» سر تکان دادم و گفته اش را تأیید کردم.
?
@nazkhatoonstory
#۴۸
ادامه داد «اگر قبول داری که هیچ یک از خلقتهای خداوند بدون هدف به وجود نیامده اند، این را هم باید بپذیری که خلقت خودت هم بدون هدف نبوده. تو به دنیا آمده ای که راه تکامل را ادامه بدهی و برای رسیدن به آن تلاش کنی. همۀ ما عمری محدود داریم، اما بی هدف نباید خودمان را تباه کنیم. از من بشنو و دست از مرگ بردار و دنیا را نگاه کن و مسئولیت پذیر باش. بپذیر که تو هم جزئی از این چرخه هستی. اگر می خواهی به این افکار پوچ ادامه بدهی بگذار از همین الآن به تو بگویم که زندگی را مفت باخته ای. از پوچ گرایی به هیچ کجا نمی رسی. مردم را همان طور که گفتی دوست داشته باش تا دوستت داشته باشند. نسبت به سرنوشت آنها دلسوز باش و کمکشان کن تا آنها هم در زندگیشان موفق باشند. این را هم بدان که هیچ نیروی نامرئی تو را احاطه نکرده. تو هم مثل دیگران وقتی خاری در انگشتت فرو برود از آن خون بیرون می آید و سوزش آن را حس می کنی. تو هم از مرگ می گریزی چون موقع عبور از خیابان، به هر طرفت نگاه می کنی تا با اتومبیلی تصادم نکنی. به خودت تلقین نکن که از جنس مرگی. این تنها تو نیستی، بلکه تمام موجودات فانی از جنس مرگند و روزی از بین می روند. تو دختر با شعوری هستی، من تعجب می کنم که چطور به این فکر رسیده ای؟ فکر می کنم که این موضوعات در نتیجۀ دور شدن خواهر و برادرت به وجود آمده. توصیه می کنم که بیشتر با مردم معاشرت کنی و از تنهایی حذر کنی. دلم می خواست می توانستم بیشتر شما را ببینم و با هم بیشتر گفتگو کنیم».
نزدیک خانه رسیده بودیم. با افسوس سر تکان داد و گفت «چه زود رسیدیم. من با پرحرفی ام سر شما را درد آوردم». گفتم «ابداً این طور نبود، خوشحالم که با شما بودم و این خرید باعث شد تا از حرفهای سودمند شما استفاده کنم». مقابل خانۀ ما ایستاد و ناگهان چشمم به چراغهای خاموش سر در حیاط افتاد. گفتم «ای وای چه بد شد». پرسید «چه شده؟» گفتم «فراموش کردم کلید خانه را بردارم و کسی خانه نیست». گفت «این که غصه ندارد، بیایید خانۀ ما تا آنها برگردند». می خواستم دعوتش را رد کنم که اتومبیل را جلوتر برد و مقابل خانۀ خودشان نگه داشت و اضافه کرد «تا آنها برگردند، ساعتی را در اینجا بد بگذرانید». چاره ای نداشتم و ناچار قبول کردم.
?

#۴۹
شکوه خانم با گشاده رویی از من استقبال کرد و برایمان چای آورد. آقای قدسی پوزش خواست و از اتاق پذیرایی بیرون رفت. همراه بودن من و آقای قدسی، برای شکوه خانم سؤال برانگیز شده بود و هنگامی که تنها شدیم پرسید «مینا جون میشه بگی شما دو نفر کجا بودید؟» منظورش را درک کردم. گفتم «رفته بودیم برای کتابخانۀ مدرسه کتاب بخریم. آقای قدسی خواستند تا همراهشان بروم و نظرم را در مورد کتابها بگویم». لبخندی زد و گفت «کنجکاو شدم، منظور خاصی نداشتم. وقتی دو نفری با هم وارد شدید، نگران شدم که نکند خدای نکرده اتفاقی افتاده باشد. حالا دانستم خیالم راحت شد، راستش را بگویم کمی هم شوکه شدم. برای چند لحظه فراموش کردم که تو شاگرد همان دبیرستان هستی که کاوه در آن تدریس می کند. یک لحظه فکر کردم که ممکن است تو و کاوه … منو ببخش باید پی می بردم. چون با اخلاقی که کاوه دارد، هیچ دختری مایل به هم نشینی با او نیست». گفتم «من با نظر شما موافق نیستم. آقای قدسی یکی از بهترین دبیران ما است و همۀ بچه ها دوستشان دارند». گفت «اما من شنیده ام که اکثر بچه ها از او وحشت دارند. از شما که می شنوم او را دبیری خوش اخلاق می دانید، این فکر را می کنم که شاید از او می ترسید و حقیقت را نمی گویید». گفتم «من عقیده ام را گفتم و به خوبی هم می دانم که نظر دیگران هم همین است. اما چون باور نمی کنید، یک بار دیگر می گویم که آقای قدسی بهترین دبیر من است و من از ایشان به هیچ وجه نمی ترسم».
آقای قدسی تغییر لباس داده بود. وقتی کنارمان نشست گفت «بدون اینکه بخواهم، آخر گفته های مینا خانم را شنیدم. ایشان از چه چیز نمی ترسند؟» شکوه خانم خندید و گفت «چیز نبود بلکه فرد بود. مینا جون می گوید که تو دبیری خوش اخلاق هستی و بچه های مدرسه هم دوستت دارند. من گفتم که ممکن است ترس عامل این تعریف باشد؛ ولی مینا خانم گفت که از تو نمی ترسد». آقای قدسی خندید و گفت «مگر من لولو هستم که از من بترسند؟» خانم قدسی همزمان که اتاق را ترک می کرد گفت «از لولو هم کمتر نیستی». آقای قدسی رو به من کرد و پرسید «هستم؟» گفتم «نه». لبخندی زد و گفت «این باید ثابت شود». گفتم «باشد حاضرم». گفت «وقتی دوباره سرتان فریاد کشیدم و شما را از کلاس اخراج کردم آن وقت از من می ترسید». گفتم «من کاری نمی کنم که باعث عصبانیت شما و اخراج من از کلاس شود». گفت «حقیقت را بگو. امروز سر کلاس از من نترسیدی؟» نگاهش کردم و گفتم «چون حقیقت را می خواهید بدانید، چرا ترسیدم و از ترس چیزی نمانده بود بیهوش بشوم». «فکر می کردی با تو و یگانه چه کار می کنم؟» گفتم «معمولاً یک نمرۀ صفر در دفتر و اخراج از کلاس». پرسید «فقط همین؟ نترسیدی که مورد بی مهری قرار بگیری؟» گفتم «اگر این دو تا کار را می کردید بی مهریتان را ثابت می کردید اما حالا محبت خودتان را ثابت کردید». سیگاری روشن کرد و گفت «محبت نه، من به تو و یگانه فرصت دادم. فرصتی برای جبران یک خطا. اما باید بگویم که اگر تکرار شود، دیگر گذشتی در کار نخواهد بود. قبلاً گفتم به چه دلیل نتوانستم تصمیم بگیرم که با شما چه بکنم، اما می دانم که اگر یک بار دیگر تکرار شود، تنبیهی سخت تر از آن دو مورد در انتظارتان است. کاری خواهم کرد که مجبور بشوید این دبیرستان را ترک کنید. متوجه شدید؟» لحن محکم و قاطع او مرا ترساند و دستهایم شروع به لرزش کرد، رنگ از صورتم پرید و با مِن و مِن گفتم «بله فهمیدم». چنان قهقۀ خنده را سر داد که بی اختیار بلند شدم و ایستادم.
?
@nazkhatoonstory
#۵۰
شکوه خانم با سبد میوه داخل شد و پرسید «چه شده که این طوری می خندی». گفت «هیچ، می خواستم به مینا خانم ثابت کنم که از من می ترسند. بنشین دختر جان، بنشین. رنگت طوری پریده که می ترسم قالب تهی کنی. مادر خواهش می کنم یک شربت قند برای مینا بیاورید». خندۀ او و این گونه استدلالش کمی مرا آرام کرد. سرجایم نشستم. پرسید «باز هم می گویی که من لولو نیستم؟» آب دهانم را فرو دادم و گفتم «نیستید». لبخندی زد و گفت «عجب دختر سمجی هستی؟» شکوه خانم با شربت قند بازگشت و با لحنی عصبانی رو به کاوه کرد و گفت «این چه طرز صحبت است. رنگ مینا کاملاً پریده». آقای قدسی شربت را از دست او گرفت و به طرفم آمد و گفت «بخور». گفتم «حالم خوب است. احتیاجی نیست». اما لیوان را به دستم داد و گفت «با این حال کمی بخور، من قصد ندارم که بهترین شاگردم را از خود برانم. خواستم کمی شوخی کرده باشم». شکوه خانم با تمسخر گفت «حتی شوخیهای تو هم بوی خشونت می دهد. مینا جان من از طرف کاوه عذرخواهی می کنم». گفتم «احتیاجی به عذرخواهی نیست. خواهش می کنم خودتان را ناراحت نکنید. اگر دیدید که رنگم پریده، به این دلیل است که هرگز معلم یا دبیری با من این طور صحبت نکرده بود». گفت «می توانم حالت را درک کنم. معمولاً شاگردان نمونه مورد توجه و لطف معلم یا دبیر هستند و این رفتار برای آنها تازگی دارد». آقای قدسی گفت «از این لحاظ تازگی دارد که شوک وارد می کند. من برای همان شوکی که وارد کردم پوزش می خواهم. ولی تقصیر خودتان بود که با شجاعت ابراز کردید که از من نمی ترسید. این باعث شد که دیگر چیزی را با قاطعیت ابراز نکنید». آقای قدسی لیوان شربت را از زیر دستی ام برداشت و به جایش نارنگی گذاشت و گفت «بفرمایید، من آن قدرها هم بد نیستم». لحن ملایم و آرام او به من قوت قلب بخشید. شکوه خانم گفت «نمی توانی همیشه این طور صحبت کنی؟» خندید و گفت «آن وقت شما را لوس می کنم و شما هم که می دانید من چقدر از زنهای لوس و ننر بیزارم».
خانم قدسی می خواست جوابش را بگوید که تلفن زنگ زد و مجبور شد اتاق را ترک کند. من به ساعتم نگاه کردم. آقای قدسی گفت «دیر نکرده اند، نگران نشوید». بلند شد و پردۀ رو به حیاط را کمی عقب زد و به بارش باران نگاه کرد و گفت «با وجود این باران، رانندگی به کندی صورت می گیرد و تأخیر آنها هم به همین علت است». گفتم «شاید آمده باشند و منتظر من باشند». نگاهم کرد و گفت «می شود تلفن کرد و باخبر شد». مکالمۀ شکوه خانم که به پایان رسید، من بلند شدم و آقای قدسی هم به دنبالم آمد. شکوه خانم پرسید «کجا می روید؟» به جای من آقای قدسی جواب «هیچ کجا، مینا خانم می خواهد تلفن کند و باخبر شود که مادر و پدرشان آمده اند یا نه؟» سری تکان داد و رفت. من پای تلفن رفتم و شمارۀ خانه مان را گرفتم. اما هیچ کس گوشی را برنداشت. به خانۀ خاله زنگ زدم و مطمئن شدم که آنها دقایقی پیش حرکت کرده اند و هنوز در راهند. گوشی را که گذاشتم آرامش خاطر پیدا کردم و مجدداً به اتاق بازگشتم. به شکوه خانم گفتم که «آنها در راهند و به زودی می رسند». لبخندی زد و گفت «خوشحالم کردی، بنشین تا یک چای دیگر بیاورم». گفتم «نه متشکرم، میل ندارم». آقای قدسی گفت «مینا گرسنه است. من امروز باعث شدم تا از خوردن غذا محروم بماند». خانم قدسی با تمسخر گفت «یعنی نمی توانستی یک ساندویچ برایش بخری که تا این ساعت گرسنه نماند؟» گفتم «گرسنه نیستم، باور کنید». شکوه خانم گفت «تعارف را کنار بگذار و اجازه بده تا چیزی بیاورم».

?
@nazkhatoonstory
#۵۱
باز هم تشکر کردم و گفتم که میل ندارم و گرسنه نیستم و سکوتی میانمان حاکم شد. خانم قدسی سکوت را شکست و گفت «تا چند روز دیگر یهدا و مادرش به تهران می آیند». آقای قدسی پرسید «شما از کجا می دانید؟» گفت «چند دقیقه پیش عمویت تماس گرفت و آمدن آنها را اطلاع داد. اگر الآن بیایند بهتر است تا عید». آقای قدسی سکوت کرد. خانم قدسی هم فنجانها را به آشپزخانه برد. آقای قدسی گفت «می خواهم حرفی بزنم ولی می ترسم بد برداشت کنید». گفتم «خواهش می کنم». گفت «هیچ می دانید که رنگ چشمانتان در شب تغییر می کند و به رنگ لباسی در می آید که به تن دارید؟» گفتم «نمی دانستم». گفت «شاید نور لامپ این دید را به بیننده می دهد. چشمان شما الآن سرمه ای است؛ درست رنگ اونیفورمتان». پرسید «و در روز چه رنگی است؟» گفت «الوان». گفتم «عجب رنگی؟» پرسید «راستی خودتان می دانید که چشمانتان چه رنگی است؟» گفتم «بله می دانم، سبز است». خندید و گفت «اشتباه می کنید، رنگ چشمان شما تیله ای است». گفتم «همه نوع رنگی شنیده بودم جز رنگ تیله ای. این دیگر چه رنگی است؟» گفت «سبز، بنفش، سرمه ای، کمی هم عسلی. زیادی و کمی این رنگها بستگی دارد به اینکه چه لباسی پوشیده اید. رنگ لباس شما تأثیر زیادی در رنگ چشمتان دارد. من قبلاً هم چنین چشمی را دیده بودم». گفتم «هیچ می دانید اگر برای مرسده بنویسم که شما چشمان ما را به چه چیز تشبیه می کنید چقدر می خندد؟» اخمهایش را در هم کشید و گفت «اما من تشبیه خنده داری نکردم. واقعاً چشمان شما الوان است». شکوه خانم بار دیگر با سینی چای وارد شد و بلافاصله آقای قدسی از او پرسید «مادر! به نظر شما چشمان مینا خانم چه رنگی است؟» خانم قدسی که گویی برای اولین بار است به چشمان من نگاه می کند، به صورتم خیره شد و گفت «مشکی است، چه طور مگر؟» آقای قدسی خندید و گفت «مشکی نه، سرمه ای است». شکوه خانم با حرکت سر تأیید کرد. آقای قدسی ادامه داد «شما در روز هم به چشمان مینا خانم نگاه کرده اید». گفت «بله چطورمگر؟» آقای قدسی گفت «در روز هم چشمان مینا خانم سرمه ای است؟» شکوه خانم لبخندی زد و گفت «یادم نیست، اما معمولاً در شب رنگ بیشتر چشمها مشکی به نظر می رسند». آقای قدسی گفت «صحیح است و معمولاً رنگهای نزدیک به تیره در شب مشکی می شوند. اما منظور من چیز دیگری است. رنگ چشمهای مینا خانم در روز الوان است و در شب به رنگ لباسشان درمی آید، اینطور نیست؟» شکوه خانم خندید و گفت «این تغییرات را آقایان بهتر از خانمها متوجه می شوند. من تا حالا به این نکته توجه نکرده ام».
لحن شوخ و طنزآلود شکوه خانم هر دوی ما را شرمزده کرد. آقای قدسی گفت «من منظور خاصی نداشتم. چون با مینا خانم بیش از شما در ارتباطم به این نکته پی بردم. امیدوارم که حمل بر گستاخی من نکنید». این را گفت و اتاق را ترک کرد.
شکوه خانم گفت «من هم منظور خاصی نداشتم، او نباید ناراحت می شد. هیچ وقت چنین حرفهایی از او نشنیده بودم؛ برای اولین بار است که او در مورد رنگ چشمی اظهار عقیده می کند. ببخشید. مثل اینکه امروز خیلی مرتکب اشتباه شدم». گفتم «اختیار دارید، من به اظهار عقیده در مورد چشمانم عادت کرده ام. معمولاً برای تعریف از هر دختری از چشم شروع می کنند. اما من مثل شما تعجب کردم و آن هم به این دلیل که تا به حال هیچ کس به من نگفته بود که چشمی تیله ای رنگ دارم این تشبیه برایم تازگی دارد». خندید و گفت «هان … حالا یادم آمد، من هم می خواستم بگویم که رنگ چشمان شما بخصوص است، اما تشبیه به تیله هم برای خودش تشبیهی است، این طور نیست؟» سر تکان دادم و گفتم «بله این هم تشبیهی است».
?
@nazkhatoonstory
#۵۲
آقای قدسی با موهای خیس وارد شد و گفت «آقای افشار رسیده اند با اینکه دلمان نمی خواهد شما ما را ترک کنید، مجبورم برای اینکه از نگرانی در بیایید بگویم که آنها آمده اند». بلند شدم و گفتم «متشکرم. از اینکه باعث زحمت شدم می بخشید».
شکوه خانم تا نزدیک در بدرقه ام کرد اما آقای قدسی تا جلو در خانه مان همراهیم کرد و هنگام خداحافظی گفت «بار دیگر عذرخواهی می کنم و امیدوارم مرا ببخشید و این گستاخی را فراموش کنید قول می دهید؟» گفتم «شما کاری نکردید. اما اگر به این صورت راضی می شوید بسیار خوب؛ فراموش می کنم». لبخندی زد و گفت «متشکرم». به داخل خانه دعوتش کردم. او نپذیرفت و با گفتن (شب بخیر) به خانه شان باز گشت.
صبح روز بعد وقتی برای برداشتن دفتر حضوروغیاب به دفتر رفتم، هنوز او نیامده بود. شوقی که از شب پیش در وجودم داشتم با غیبت او فرو نشست و به جای آن اندوهی وجودم را فرا گرفت. همین طور که افسرده و مغموم به طرف کلاس می رفتم، او با بغلی پر از کتاب وارد کریدور شد. بی اختیار به سویش شتافتم و با گفتن (صبح به خیر) دستم را برای گرفتن کتابها دراز کردم. با لبخندی جوابم را داد و کمی خم شد تا من توانستم دو بسته ازکتابها را از روی آنها بردارم. با هم بالا رفتیم. گفت «دیشب فراموش کردید کتابهایتان را ببرید. آنها را توی خانه گذاشتم و امشب تحویلتان می دهم». کلمۀ (امشب) به خاطرم آورد که شام خانۀ آنها دعوت داریم.
آقای قدسی نگاهی به من کرد و گفت «می بینم که صحبتهای دیشب را فراموش کرده اید». گفتم «از کجا می دانید». گفت «اگر فراموش نکرده بودید الآن مثل یک شاگرد خونسرد عمل نمی کردید. خوشحالم که منطقی فکر می کنید و استدلال دیگری نکردید». پشت در سالن رسیدیم. گفت «کتابها را بگیر تا در را باز کنم. دستم را دراز کردم و او بقیۀ کتابها را روی دستم گذاشت و در جیبهایش به جست وجوی کلید پرداخت. تمام جیبهای کت و شلوارش را وارسی کرد، اما کلید نبود. گفت «مثل این که کلید توی دفتر است، می روم بیاورم». گفتم «اجازه بدهید من بروم». قبول کرد و کتابها را از دستم گرفت.
?
@nazkhatoonstory
#۵۳
من با سرعت از پله ها سرازیر شدم و خودم را به دفتر رساندم. از خانم ناظم کلید را خواستم. او در حالی که نگاهش را مستقیم به صورتم دوخته بود گفت «شما فراموش کردید کلید را از در سالن بردارید». خودم را تبرئه کردم و گفتم «کلیدها دست من نبود، حتماً اشتباه از آقای قدسی بوده». در حالی که کلید را به دستم می داد گفت «به هر حال فراموش نکنید که کلید را از در بردارید». با گفتن (چشم) دفتر را ترک کردم و به حالت دو از پله ها بالا رفتم. مقابل در سالن که رسیدم نفس نفس می زدم. گفت «چرا عجله کردید؟ آرام می آمدید». در را باز کردم و اول خودم وارد شدم تا بتوانم زودتر در کتابخانه را هم باز کنم. وقتی آقای قدسی کتابها را روی میز گذاشت، هر دو نفس عمیقی کشیدیم. می خواستم کتابخانه را ترک کنم. پرسیدم «می توانم بروم؟» به جای پاسخ پرسید «زنگ اول چه دارید؟» گفتم «با شما کار داریم». نمی دانم از کلامم چه برداشت کرد که خندید و گفت«حالا که با من کار دارید، من هم با شما کار دارم. لطفاً اسامی کتابها را در لیست وارد کنید». اطاعت کردم و پشت میز نشستم و کاری را که خواسته بود انجام دادم. من کتابها را در لیست وارد می کردم و او آنها را در کتابخانه جا می داد. در همان حال پرسید«می توانم از شما سؤالی بکنم؟» گفتم «البته بفرمایید». پرسید «شناختن شما مشکل است یا تمام دخترها مثل شما هستند؟» گفتم «منظورتان چیست؟» گفت «دیشب وقتی ما را ترک کردید، مادرم گفت که نمی بایست با شما این طور صحبت می کردم. منظورش این بود که از گفتۀ من می توان این طور برداشت کرد که من به شما علاقه دارم و از روی مهر صحبت کرده ام. البته گفتم که شما این طور نیستید، اما او یقین داشت که این برداشت در همۀ دخترها یکسان است. نمی دانم می توانم واضح و روشن بیان کنم یا خیر؟» گفتم «متوجه منظورتان شدم، منظور شما این است که از حرفهای دیشب هیچ منظوری نداشتید و به قولی در گفته هایتان هیچ محبتی وجود نداشت و صرفاً یک اظهارعقیده بود. منظور شما همین است؟» نفس راحتی کشید و گفت «بله کاملاً همین طور است. اگرچه به مادرم گفتم که از این به بعد در گفتن دقت خواهم کرد، اما خوشحالم که شما متوجه منظورم شدید. نمی دانم اگر کسی غیر از شما بود از حرفهایم چه برداشتی می کرد». گفتم «شما که مرا به این خوبی شناخته اید، پس چرا می گویید شناخت من مشکل است؟» خندید و گفت «منظورم این است که نمی دانم چه چیزی شما را شاد می کند و چه چیز ناراحت». می خواستم چیزی بگویم که با اشارۀ دست مرا به سکوت دعوت کرد و گفت «وقتی خانم یگانه می تواند آن چنان شما را بخنداند که نظم کلاس را برهم بزنید، من چرا نمی توانم شما را خوشحال کنم؟ اگر کلام دیشبم می توانست حادثه ساز باشد، چرا این تأثیر را در شما نداشت و حتی شما را به خنده هم نینداخت؟ شما خونسرد و بی تفاوت گوش کردید و وقتی هم از تیله صحبت شد به این تشبیه نخندیدید. آیا جز من، دیگری هم چشمان شما را به تیله تشبیه کرده بود؟» گفتم «نه»، پرسید «آیا برایتان جالب نبود که دبیرتان چشمان شما را به تیله تشبیه کند؟» گفتم «تعجب که کردم، اما …». حرفم را قطع کرد و پرسید «اما چی؟ می خواهید بگویید که می توانستم از کلمۀ زیباتری استفاده کنم؟» گفتم «منظورم این نبود،
?
@nazkhatoonstory
#۵۴
خواستم بگویم حرف شما را به عنوان یک آگاهی نه به عنوان یک تعریف پذیرفتم و تعجب هم می کنم که چرا خانم قدسی نوع دیگری برداشت کرده اند. من حرفهای شما را مثل درس گوش می کنم و …». بار دیگر سخنم را قطع کرد و پرسید «و اگر فرد دیگری جز من این را به شما گفته بود؟» گفتم «آن وقت نوع دیگری استدلال می کردم. چه کسی می تواند قبول کند که دبیری چون شما و با خصوصیات اخلاقی شما صحبت از مهر و محبت بکند؟» پرسید «یعنی من اینقدر بی احساس هستم؟» گفتم «نمی دانم، اما اجازه بدهید بگویم شناختن شما هم خیلی مشکل است». پوزخندی زد و گفت «شاید اگر این شغل را نداشتم شناختنم آسانتر می بود. من بنابر شغلی که دارم و وظیفه ای که برعهده دارم، مجبورم روی خیلی از علایقم سرپوش بگذارم تا بتوانم به کارم ادامه بدهم. رابطۀ نزدیکی که من با دخترها دارم، این طور ایجاب می کند که خونسرد و جدی باشم. دختر خانمی که نامۀ عاشقانه می نویسد و داخل اتومبیلم می اندازد و در نامه ذکر می کند که- حاضر است بدون هیچ شرطی به همسری ام درآید- مرا به فکر فرو می برد و با خود می گویم که باید بیشتر دقت کنم و کاری نکنم که دختر جوانی سودای باطل به دل راه دهد. و آن دیگری به خاطر این که اجازه ندادم تا سرجلسۀ امتحان تقلب کند، مرا مردی بی احساس و فناتیک قلمداد می کند. شما بگویید اگر به جای من بودید چه می کردید و با این موجودات ظریف و نازک دل چگونه برخورد می کردید؟» گفتم «شما راهتان را شناخته اید و در آن پیش می روید. این مسائل نباید شما را از ادامۀ کارتان دلسرد کند و یا به تعبیری مجبورتان کند تا مطابق میل دخترها رفتار کنید. من قبول دارم که همۀ دخترها یک طور نیستند و برای شما مشکل است که دل همۀ آنها را به دست بیاورید، اما چرا می خواهید از راه ترساندن و ایجاد وحشت در دل شاگردانتان خودتان را مصون نگه دارید؟ آیا بقیۀ دبیرها هم مثل شما رفتار می کنند؟ البته که نه، شما خودتان را به سلاح ارعاب مجهز کرده اید در صورتی که ممکن است پاره ای از شاگردانتان طالب این نوع اخلاق باشند و شما را این گونه بخواهند». گفت «من می خواهم که تدریسم را دوست داشته باشند نه خودم را». گفتم «شما چه بخواهید و چه نخواهید، محبتی میان شما و شاگردان شما به وجود می آید». خندید و گفت «این که مسلم است، اما نباید این محبت تبدیل به عشق شود. چه خوب بود اگر همه درک شما را داشتند و خیال دبیرها را راحت می کردند. اما افسوس که آنها …». گفتم «مطمئن باشید که تعداد شاگردانی که در اثر بی تجربگی به دبیرشان دل می بندند و عاشق آنها می شوند کم است و اکثراً تنها طالب درس دبیر هستند، نه خود او». آخرین کتاب را سر جایش گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت «خوب دیگر کاری نیست». از کتابخانه که خارج شدیم گفت «کاش همه مثل شما بودند و من می توانستم به همین راحتی با آنها صحبت کنم. می دانم که شما درک می کنید و برداشت ناصحیحی نمی کنید». اندیشیدم اگر او بداند که من نیز در زمرۀ آن دختران هستم که بدو دل باخته ام چه فکر خواهد کرد؟ باید من نیز چون او روی علاقه ام سرپوش بگذارم و وانمود کنم از آن دسته دختران واقع بین هستم که محبت استاد را عشق به حساب نمی آورند و با دیگران هیچ فرقی ندارم. این زنگ بیداری از خواب و رؤیا بود. با آن که غمگین بودم احساس کردم که عاقلتر شده و تجربه اندوخته ام. با خودم گفتم (یک قدم از دیگران جلو هستم. این درس خوبی بود تا زود فریب دلم را نخورم و به موهومات دل نبندم. او دریچه ای به رویم گشود که تنها به دنیای آگاهی و هوشیاری رهنمون بود و روزنه ای به عشق نداشت. جدال سختی را با نفس آغاز کردم. می بایست ریشۀ این عشق را که می رفت در قلبم پا بگیرد می خشکاندم و نشان می دادم که همۀ دوستیها رنگ عشق ندارند. حالا که او مرا الگو کرده است و با دیگران مقایسه می کند، نباید اجازه دهم تا این الگو ناقص از آب در بیایم. با این فکر احساس مسئولیت کردم. بدون آنکه خودم بخواهم، در معرض آزمون قرار گرفته بودم. باید به او ثابت می کردم که وجود دبیر جوان در دبیرستان نمی تواند حادثه ساز باشد و دختران تنها با معلومات دبیرانشان سروکار دارند، نه غیر آن. اما در درون، آینده ای دیدم خالی از شور ونشاط
?
@nazkhatoonstory
#۵۵
با خودم گفتم این طور بهتر است. تو که همیشه با تنهایی ساخته ای، با قلب تنهایت هم بساز. باید برای مرسده بنویسم که همه چیز تمام شده و محبت او را فراموش کرده ام. باید بنویسم که به دنبال سراب رفته بودم، اما خوشبختانه زود متوجه شدم و با حقیقت آشنا شدم).
بعد از سخنان آقای قدسی، چیزی در وجودم مرد و حرارت گذشته را از دست دادم، احساس تازه ای که به او پیدا کردم، بیزاری نبود؛ یک نوع بی تفاوتی بود. کلام صریح او مرا از رؤیای به ظاهر شیرینی که تصور می کردم با او خواهم داشت بیرون آورد و احساسی به من داد که نسبت به نفس مخالف بی تفاوت باشم. از کلام او قلبم جریحه دار نشد. اشکی هم از چشمانم نیامد. برودتی که وجودم را فرا گرفت، تنها آتش سرکش احساسم را خاموش کرد. آه هایی که گاه گاه از سینه برمیکشیدم، گویای رهایی از این عشق بود.
از سالن که خارج شدیم گفتم «کلید را روی در جای نگذارید؟» لبخندی زد و گفت «من مثل شما فراموشکار نیستم که کلید را توی خانه جا بگذارم». گفتم «اگر ناراحت نمی شوید باید بگویم که متأسفانه هستید؛ چون روز پیش فراموش کردید کلید را از در سالن بردارید. خانم ناظم این موضوع را یادآوری کرد». ایستاد و فکر کرد و سپس گفت «بله حق با شماست. من دیروز فراموش کردم، مگر شما برای انسان حواسی باقی می گذارید؟» این را گفت و از پله ها سرازیر شد.
درهای تمام کلاسها بسته بود و تنها صدای دبیر ریاضی از کلاس مجاور شنیده می شد. آقای قدسی در کلاس را باز کرد و با دست به من اشاره کرد تا داخل شوم و بعد خودش وارد شد و در کلاس را بست. بچه ها به احترام ایستادند و من از مقابل چشمان کنجکاو آنها گذشتم و سر جایم نشستم. مریم آهسته پرسید «کجا بودی؟» آهسته گفتم «بالا». صدای آقای قدسی که پرسید «افشار چند نفر غایب هستند؟» مرا بلند کرد. گفتم «نمی دانم آقا». رو به دیگران کرد و پرسید «چه کسی غیبت دارد؟» دو نفر از شاگردان حضور نداشتند. آقای قدسی علاوه بر دفتر خودش در دفتر حضوروغیاب نیز مقابل اسم آنها غیبت گذاشت و کتابی از روی میز برداشت و گفت «بنویسید». صدای به هم خوردن کاغذ و قلم و کیف، سکوت کلاس را شکست. هنگام نوشتن دیکته دو بار نگاهم با نگاهش تلاقی کرد، اما در هیچ کدامشان شوری احساس نکردم. او قدم زنان به آخر کلاس آمد و کنارم ایستاد. رایحۀ ادوکلنش به مشامم رسید. مریم با شیطنت به پهلویم کوبید. نگاهش کردم، او بینی اش را بالا کشید. برای آن که اشتباه گذشته را تکرار نکنم، اخم کردم و سرم را پایین انداختم. او دختر ساکت و آرامی بود، اما در کلاس آقای قدسی شیطنتش گل می کرد.
آن ساعت بدون حادثه به پایان رسید و نفس راحتی کشیدم. زنگ تفریح به مریم گفتم «اگر بخواهی به خل بازیهایت ادامه بدهی، مجبور می شوم جایم را تغییر بدهم». دستپاچه شد و گفت «جان من این کار را نکن. قول می دهم که تکرار نکنم. به بوفه رسیدیم و هر کدام پیراشکی خریدیم و مشغول شدیم. آقای قدسی روبه روی ما نشسته بود و بر ما مسلط بود. گفتم «من و تو زیر ذره بین آقای قدسی هستیم. مواظب باش. دلم نمی خواهد رفتاری ناشایست داشته باشم». او هم متوجه شد و گفت «از جلسۀ پیش که سر کلاس خندیدیم، بدطوری به ما نگاه می کند. فکر می کنم دنبال فرصتی است تا تلافی کند». به عمد گذاشتم در این فکر باقی بماند تا مجبور شود خودش را بیشتر کنترل کند. یکی از دوستانمان به ما نزدیک شد و پرسید «امروز کتابخانه را باز نمی کنید؟» به مریم گفتم «می روی دفتر کلید را از آقای قدسی بگیری؟» خودش را جمع کرد و گفت «مگر دیوانه ام، می خواهی جلو دبیرها آبرویم را بریزد، بگوید شما چه کاره اید که کلید می خواهید. نه دوست عزیز این کار را از من نخواه». ناچار پیراشکی ام را به او دادم و خودم برای گرفتن کلید به دفتر و مستقیماً به طرف آقای قدسی رفتم و گفتم «لطفاً کلید کتابخانه را بدهید». آقای قدسی بلند شد و از کشوی میز کلید را برداشت و به دستم داد و گفت «مواظب باشید کلید را روی در جا نگذارید».
?
@nazkhatoonstory
#۵۶
خانم ناظم نگاهی مظنون به من انداخت و گفت «شما که گفتید آقای قدسی فراموش کرده کلید را بردارد؟» نمی دانستم چه جوابی بدهم. باید خودم را تبرئه می کردم یا این که خطای آقای قدسی را گردن می گرفتم. آقای قدسی دخالت کرد و گفت «من فراموش کردم؛ گفتۀ خانم افشار حقیقت دارد. یادآوری کردم تا خانم افشار اشتباه مرا تکرار نکنند». نگاهی از روی سپاس به او کردم و از دفتر خارج شدم. از دقت و پی گیری خانم ناظم عصبانی بودم. او یک مسئلۀ کوچک را بزرگ کرده بود و می خواست به اصطلاح مچ گیری کند. از پله ها که بالا می رفتم آقای ادیبی، دبیر زبان دورۀ اول با من همگام شد و پرسید «خانم افشار کتاب جدید چه دارید؟» گفتم «بیست عنوان کتاب جدید داریم». نگاهی از روی تعجب به من انداخت و گفت «بیست تا!» گفتم «بله. هم کتاب علمی داریم و هم رمان».
شاگردی که تقاضای کتاب داشت، با من و آقای ادیبی وارد کتابخانه شد. آقای ادیبی به تماشای کتابها پرداخت و آن دانش آموز هم پس از گرفتن کتاب کتابخانه را ترک کرد. پس از رفتن او، آقای ادیبی کتابی را در دست گرفت و ضمن خواندن مقدمۀ کتاب پرسید «سال گذشته کدام دبیرستان بودید؟» گفتم «راه نور». لبخندی زد و گفت «دبیرستان خوبی است. با این که در آنجا تدریس نکرده ام، آوازه اش را شنیده ام؛ خوشنام است. چطور شد که به این دبیرستام آمدید؟» کوتاه و مختصر گفتم «به علت نقل مکان». سر تکان داد و ادامه داد «من شما را نزدیک فلکۀ اول دیدم، شما آنجا زندگی می کنید؟» گفتم «بله، ما با آقای قدسی همسایه هستیم. شما منزل آقای قدسی را بلدید؟» با خوشحالی گفت «بله، غالباً به دیدن آقای قدسی می روم. چطور تا حالا شما را آنجا ندیده ام؟» چون سکوت کردم ادامه داد «پس خانه تان زیاد به مدرسه دور نیست. امیدوارم این بار که به دیدن آقای قدسی می روم شما را هم زیارت کنم. می توانم این کتاب را با خود ببرم؟» گفتم «بله، بفرمایید». همان طور که کتابخانه را ترک می کرد، با گفتن (موفق باشید و به امید دیدار) از در خارج شد.
منظور او را از این پرسشها نفهمیدم. با خودم گفتم- چرا باید برایش مهم باشد که من در کجا زندگی می کنم و قبلاً در کدام دبیرستان تحصیل می کرده ام؟- و چون به نتیجه نرسیدم، سعی کردم فراموش کنم.
هنگامی که زنگ به صدا درآمد و می خواستیم به خانه برگردیم، شکوه و پری مقابل در به انتظارم ایستاده بودند. آقای ادیبی هم منتظر کسی بود. هنوز ما سر خیابان نرسیده بودیم که ماشین آقای قدسی در حالی که آقای ادیبی همراهش بود از کنارمان گذشت.
?
@nazkhatoonstory
#۵۷
به خانه که رسیدم، برای تعویض لباس بالا رفتم. چراغ اتاق آقای قدسی روشن بود و صدای گفت وگوی دو مرد به گوش می رسید. کمی که دقت کردم صدای آقای ادیبی را شناختم. متوجه شدم که او مهمان آقای قدسی است. زیاد در اتاقم نماندم. دلم نمی خواست او متوجه شود که من رو به روی پنجرۀ آقای قدسی زندگی می کنم. سؤال و جوابهای او مرا به شک انداخته و فکرهای گوناگون به مغزم آورده بود.
مادرم غذا را آماده نکرده بود. گفت «اگر خیلی گرسنه ای برایت ساندویچ درست کنم؛ چون امشب مهمان هستیم غذایی آماده نکرده ام». با نگرانی پرسیدم «می خواهید به این مهمانی بروید؟» با تعجب پرسید «چرا نباید برویم؟ آنها از دو هفته پیش دعوتمان کرده اند و هیچ عذر و بهانه ای نداریم که نرویم». گفتم «فکر می کنم آنها مهمان داشته باشند». شانه اش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت «مهم نیست، ما هم مهمان هستیم». می خواستم به هر طریق که شده، آنها را از رفتن منصرف کنم. گفتم «شاید خوب نباشد که با وجود مهمان دیگر ما هم برویم». مادر عصبانی شد و گفت «این چه حرفی است؟ ما که بدون دعوت نمی رویم. آنها منتظر ما هستند. صریح بگو که دوست نداری بیایی، اما خواهش می کنم بهانه نیاور. تو حصار اتاقت را به مهمانی ترجیح می دهی، این طور نیست؟» چون سکوت کردم، مادر یک فنجان چایی برایم ریخت و ادامه داد «چایت را بخور و بعد برو خودت را آماده کن. تا تو حاضر بشوی پدر هم از راه می رسد».
چایم را که خوردم به اتاقم بازگشتم تا خودم را برای رفتن به مهمانی آماده کنم. هنوز صدای گفت وگوی آن دو به گوش می رسید. آرزو کردم تا زمانی که ما به خانۀ آنها می رویم، آقای ادیبی رفته باشد. لباس پوشیدم، اما پایین نرفتم. پشت میزم نشستم و نگاهی به کتاب درسی ام انداختم. مشغول خواندن بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم. تا سرم را بلند کردم چشمم به آقای ادیبی افتاد که به پنجره ام خیره شده بود. وجودم را ارتعاشی محسوس فرا گرفت. قدرت حرکت نداشتم. نگاهم را به کتابم انداختم و وجود او را ندیده انگاشتم. او از کنار پنجره دور شد و من عصبانی از این که چرا زودتر اتاق را ترک نکرده بودم، خودکارم را روی میز کوبیدم و پایین رفتم و انصراف خود را از رفتن به مهمانی اعلان کردم. مادر هاج و واج مرا نگریست و گفت «مسخره کرده ای دختر، یک دفعه موافقت می کنی و بعد مخالفت می کنی. وقتی من می گویم که باید بیایی. تو حق رد کردن حرف مرا نداری. متوجه شدی؟ دیگر هم نمی خواهم در این مورد حرفی بشنوم». با التماس گفتم «چرا متوجه نیستید مادر؟ وقتی می گویم آقای قدسی مهمان دارد و من نمی خواهم بیایم، به این دلیل است که مهمان آنها یکی از دبیران دبیرستانمان است که من مایل نیستم مرا در خانۀ آقای قدسی ببیند، هر چند که با شما باشم. دوست ندارم که او فکر کند میان ما رابطه ای وجود دارد. چطور بگویم، من اصلاً دلم نمی خواهد با شما امشب به آنجا بیایم». مادر کمی فکر کرد و گفت «راستش را بگو! فقط به همین دلیل است که نمی خواهی بیایی؟» گفتم «بله فقط به علت حضور آقای ادیبی است، دلیل دیگری ندارد». مادر گفت «بسیار خوب، شاید تا زمانی که پدرت آمد و خواستیم برویم، او رفته باشد. اگر نرفته بود می توانی توی خانه بمانی».
خیالم آسوده شد و نفس راحتی کشیدم. هنگامی که پدرم آمد، خودشان را برای رفتن آماده کردند. پدر وقتی دید من نشسته ام و تلویزیون نگاه می کنم، پرسید «مگر تو نمی آیی؟» به جای من مادر گفت «فعلاً نمی آید، من و تو تنها می رویم و بعداً مینا می آید». پدر از گفته های مادر سر در نیاورد و بار دیگر پرسید «چرا حالا با ما نمی آید؟» مادر گفت «بیا برویم برایت می گویم». پدر دیگر چیزی نپرسید و با مادر خانه را ترک کردند.
?
@nazkhatoonstory
#۵۸
پس از رفتن آنها، به آقای ادیبی و حرفهایی که در کتابخانه ردوبدل شده بود فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که سؤالات او . آمدنش به خانۀ آقای قدسی به هم مربوط می شود و او از طرح سؤالاتش منظور خاصی داشته است. او شیک پوش ترین و زیباترین دبیر دبیرستان است و به علت شباهتش به یک هنرپیشۀ خارجی، طرفداران بسیاری دارد. همۀ بچه ها می دانستند که آقای ادیبی فرزند خانواده ای متمول است و این شغل تنها برای سرگرمی اوست. چیزی که برایم عجیب است این که او چرا از میان تمام دختران مرا انتخاب کرده است. شایعۀ این که آقای ادیبی خواستگار خانم فصیحی است از سال گذشته میان بچه ها شایع شده بود، اما این که چرا ازدواج نکردند را دیگر بچه ها نمی دانستند. از فکر این که آقای ادیبی روزی به خواستگاریم می آید، خنده ام گرفت. بلند شدم تا به کارهایم برسم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم شکوه خانم دعوتم کرد که به خانۀ آنها بروم. خواستم بهانه بیاورم که گفت «همه منتظر شما هستند. عجله کنید». ناچار پذیرفتم. گوشی را گذاشتم و به اتاقم سرک کشیدم، چراغ اتاق او خاموش بود. با خود گفتم که او رفته و جای نگرانی وجود ندارد. در آینه نگاهی به خودم کردم و با شک و دودلی عازم شدم.
زنگ را که فشردم، کامران در را به رویم گشود و با خوشرویی از من استقبال کرد و ضمن خوش آمد گفت «شما خیلی تعارفی هستید؛ وقتی خانم افشار گفت که شما نمی آیید خیلی تعجب کردیم. ما را غریبه به حساب می آورید؟» گفتم «این طور نیست. دلیل نیامدنم فقط به علت شروع امتحانات است. آقای قدسی از این موضوع کاملاً خبر دارند». گفت «به هر حال چند ساعتی را هم باید به خودتان استراحت بدهید. من که عقیده دارم درس خواندن زیادی هم خوب نیست». با هم وارد اتاق پذیرایی شدیم و من با استقبال گرم دیگران روبه رو شدم. خانم قدسی مبلی تعارفم کرد و نشستم. پدرم و آقای قدسی بزرگ روی کاناپه نشستند و من مبل کنار مادر را انتخاب کردم. خانم قدسی ضمن تعارف چای گفت «مینا جون خانوادۀ ما همگی به شما علاقه دارند. دلمان نمی خواهد ما را غریبه بدانید. وقتی مامان گفتند که شما نمی آیید، حقیقتاً دلم گرفت». گفتم «شما لطف دارید، علت را برای کامران خان توضیح دادم؛ چون از روز شنبه امتحانات شروع می شود، می خواستم خانه بمانم و درس بخوانم». شکوه خانم هم نصایح کامران را تکرار کرد و گفت «امشب دخترم اینجا می آید تا با تو آشنا بشود، امیدوارم شما دو نفر دوستان خوبی برای یکدیگر باشید. حالا تا چایتان سرد نشده بفرمایید».
در تمام مدت گفت وگو، آقای قدسی خاموش بود و به سخنان ما گوش می کرد. با صدای زنگ برخاست و برای باز کردن در رفت. از سلام و احوالپرسی گرمی که به گوش رسید، دانستم که خواهرش آمده است. چند لحظه بعد، آقای قدسی همراه مرد و زن جوانی وارد شد. ما به هم معرفی شدیم. کتایون ظریف و قد بلند بود که شباهت زیادی به مادرش داشت. یه دست کت و دامن نقره ای پوشیده بود که کاملاً به صورتش می آمد و جذابش کرده بود. او با گرمی مرا در آغوش کشید و از آشنایی با من اظهار خوشحالی کرد و در کنارم نشست. آقای کاوۀ قدسی هم در مبل روبه رویم قرار گرفت. هنوز تعارفات تمام نشده بود که بار دیگر زنگ به صدا درآمد و این بار شکوه خانم در را باز کرد. از صدای تعارفاتی که رد و بدل می شد همه کنجکاو شده بودیم که او کیست، شکوه خانم با شیده وارد شدند، همگی بلند شدیم. من و مادر بیش از دیگران از آمدن او تعجب کردیم. شیده به جمع معرفی شد و او کنار مادر نشست و گفت «چند باز زنگ در را زدم، چون کسی باز نکرد، با خودم گفتم که شما هر جا رفته باشید مطمئناً به شکوه خانم گفته اید. این بود که مزاحم شدم». شکوه خانم با خوشرویی گفت «خوشحالم که شما هم امشب به جمع ما ملحق شدید». شیده به آرامی حالم را پرسید و من هم به آرامی جوابش را دادم. کاوه فنجان چایش را مقابل شیده گذاشت و او را دعوت به نوشیدن کرد. کتایون نقش میانجی را به عهده گرفته بود؛ گاهی با من صحبت می کرد و زمانی با شیده. میهمانی کم کم گرم شد و طبق معمول، کامران شمع مجلس بود. اما کاوه گویی در آن مجلس حضور نداشت. او غرق در افکار خود بود و حتی به جوکهایی که کامران تعریف می کرد نمی خندید. فکر کردم که برای چه این گونه نگران است. آیا بودن ما باعث ناراحتی او است؟ چرا لبخند بر لبهایش دیده نمی شود؟
?
@nazkhatoonstory
#۵۹
صدای شیده مرا به خود آورد که گفت «حواست کجاست، ته فنجان را درآوردی؟» گفتم «متأسفم، حواسم نبود». آقای قدسی به یاری ام آمد و گفت «اشکالی ندارد، قندها سفت هستند». این تنها کلماتی بود که تا آن ساعت بر زبان آورد. کتایون مرا مخاطب قرار داد و پرسید «مواقع بیکاریتان چه کار می کنید؟» گفتم «خیلی کم بیکار می مانم، قطر کتابها اجازه نمی دهد. اگر فرصتی پیدا کنم کتاب می خوانم». گفت «کار بسیار خوبی می کنید. مطالعه چشم انسان را به حقایق باز می کند. من هم مثل شما به کتاب علاقه دارم. کتابخانۀ کوچکی توی خانه دارم. همه نوع کتابی جمع آوری کرده ام». با خوانده شدن کتایون به آشپزخانه، حرفهای ما ناتمام ماند. شیده بلند شد، کنار مادر نشست و با هم به گفت وگو پرداختند. من تنها مانده بودم. آقای قدسی ظرفی آجیل مقابلم گذاشت و با گفتن (مشغول باشید) تعارفم کرد. کامران خندید و او را مخاطب قرار داد و گفت «آقای دبیر خوب از شاگردشان پذیرایی می کنند». ظرف آجیل را مقابل او گذاشتم و گفتم «بفرمایید». کامران آن را برگرداند و گفت «امکان ندارد، شما بفرمایید». می خواست باب شوخی را باز کند. اما آقای قدسی با طرح این که (روز شنبه چه امتحانی دارید؟) او را از این کار بازداشت. کامران با زیرکی دریافت که آقای قدسی مخالف شوخی است و خود را به پوست کندن پرتقالی مشغول کرد. کتایون میز غذا را می چید. شیده بلند شد تا به او کمک کند. مادر چشم غره ای به من رفت که- تو هم بلند شو کمک کن- اما من خجالت کشیدم و نگاه مادر را ندیده گرفتم. شیده هنوز نرسیده، با آنها خودمانی شده بود، اما من نمی توانستم مثل او باشم. آقای قدسی کنار مادر نشست و به آرامی با او شروع به صحبت کرد. از حالت و چهرۀ مادر که با کنجکاوی به سخنان او گوش می کرد، من هم کنجکاو شدم. دلم می خواست بدانم از چه صحبت می کند. تا زمانی که خانم قدسی ما را به طرف میز شام دعوت کرد، آن دو با هم گفت وگو می کردند. در سر میز غذا من و آقای قدسی کنار هم نشسته بودیم. با آنکه گرسنه بودم قادر به خوردن نبودم. نگاههای گاه و بی گاه مادر مرا به شک انداخته بود. نمی دانستم او چه گفته که مادرم این گونه مرا می نگرد.
بهروز همسر کتایون نوار ملایمی گذاشت که هم زمان با صرف غذا، محیط مطبوعی به وجود آورد. من و آقای قدسی زودتر از دیگران از پشت میز غذا بلند شدیم و به جای خود بازگشتیم. او هنوز در فکر بود و به مسئله ای فکر می کرد که نمی دانستم به من مربوط می شد یا نه. وقتی میوه تعارفم کرد گفتم «میلی ندارم متشکرم». در آن لحظه حتی به من نگاه هم نکرد. وقتی دیگران هم به ما پیوستند، پدر متوجه سکوت او شد و گفت «کاوه خان چه شده که امشب این قدر در فکر هستید؟ خسته اید یا این که ما مزاحم هستیم؟» صورت آقای قدسی سرخ شد و گفت «شرمنده ام نفرمایید، حضور شما و خانواده تان نه تنها مزاحمتی ایجاد نکرده بلکه باعث افتخار و سربلندی ماست که امشب در اینجا حضور دارید. اگر می بینید ساکتم به این دلیل است که می خواهم از سخنان ادیبانۀ شما و پدر استفاده کنم. متأسفم که مثل کامران خوش مشرب نیستم. این خصلت خوب کامران من را تحت تأثیر قرار می دهد و می خواهد سکوت کنم تا از او یاد بگیرم». کامران از تمجید برادرش خوشحال شد و گفت «ممنونم، اما من هم با آقای افشار هم عقیده ام که تو کاوۀ همیشگی نیستی. امشب بی اندازه ساکت هستی و گویا در عالم دیگری سیر می کنی. تو حتی به جوکهایی که تعریف کردم نخندیدی».
مادر گفت شاید من علت آن را بدانم، اما متأسفم که نمی توانم بیان کنم. با بازگشت خانمها از آشپزخانه صحبتها بعد دیگری گرفت و کاوه آسوده شد. موضوع بحث به بافتنی شیده کشیده شد و طرز بافت آن. نگاه من و آقای قدسی در یک لحظه به هم افتاد. اما او زود نگاهش را برگرفت و به دود سیگارش نگریست. دلم می خواست هر چه زودتر آن مهمانی را ترک کنم تا مجبور نباشم قیافۀ اخم آلود او را نگاه کنم. ساعت به کندی می گذشت و چون راه فراری نداشتم، تصمیم گرفتم طوری بنشینم که چهرۀ او را نبینم. با کامران گرم گرفتیم و او را فراموش کردیم.
?
@nazkhatoonstory

۶۰
وقتی که ساعت یازده ضربه نواخت، بلند شدیم و مهمانی را ترک کردیم. به محض ورود به آستانۀ خانه از مادر پرسیدم «آقای قدسی چه موضوعی را بیخ گوش شما نجوا می کرد؟» اخم کرد و گفت «اجازه بده برسیم، بعد بازجویی را شروع کن». سوز و سرمای سختی بود. شیده گفت «گمان می کنم امشب برف ببارد». من زودتر از دیگران وارد شدم و از تاریکی خانه ترسیدم و زود چراغها را روشن کردم. مادر با شیده که وارد شد، مرا منتظر جواب دید. گفت «تو مگر امتحان نداری، چرا نمی روی درس بخوانی؟» گفتم «دیر وقت است و خیلی هم خسته ام. شما چرا نمی خواهید جواب سؤالم را بدهید؟» مادر چادرش را تا کرد و در همان حال گفت «صحبتهای ما خصوصی بود و به تو مربوط نمی شد». گفتم « مادر راستش را بگویید. شما که می دانید تا من مطلب را نفهمم دست از سرتان برنمی دارم. پس بگویید و اذیتم نکنید». شیده هم کنجکاو شده بود. او هم گفت «خوب خاله جان بگویید و ما را راحت کنید». مادر نشست و گفت «قضیه مربوط می شود به آقای ادیبی ». شیده پرسید «آقای ادیبی کیست؟» گفتم «دبیر زبان دوره های اول». مادر ادامه داد «او امروز توسط آقای قدسی مینا را از ما خواستگاری کرده. حالا فهمیدید؟» شیده گفت «من که نفهمیدم او چه موقع از مینا خواستگاری کرده؟» مادر گفت «امروز عصر پیش از آن که ما به خانۀ آنها برویم، البته فقط پیشنهاد است. او توسط آقای قدسی پیغام داده که اگر مایل باشیم برای خواستگاری بیاید». بلند شدم و گفتم «بی خود، مگر نمی داند که من هنوز درس دارم؟» مادر گفت «چرا، می داند. می خواهد تو را نامزد کند تا درست تمام شود». گفتم «خوب شما چه جوابی دادید؟» گفت «من پیغام دادم که تو خیال ازدواج نداری و باید بعد از دیپلم عازم هندوستان بشوی. خوب گفتم؟» نفس راحتی کشیدم و گفتم «بله خوب گفتید. شما دقیقاً نظر مرا گفتید. ممنونم». شیده پرسید «او چه شکلی است؟ چقدر دلم می خواست او را می دیدم خاله جان. اگر او آدم خوبی است و آقای قدسی هم او را تأیید می کند، چرا شما قبول نمی کنید؟ مینا فقط یک سال دیگر درس دارد و تا بخواهیم مقدمات را آماده کنیم یک سال هم تمام می شود». مادر گفت «هم من و هم آقای قدسی عقیده مان این است که در این شرایط ازدواج صلاح مینا نیست و هنوز ازدواج برای مینا زود است. از اینها گذشته، من پیش رو هم تو را دارم هم مرسده را. شماها واجبتر هستید. به قول معروف آسیاب به نوبت». گفتم «این را هم اضافه کنید که من هنوز دهانم بوی شیر می دهد». شیده بلند خندید و گفت «نخیر بفرمایید بچه قنداقی هستید. تا همین چند سال پیش هم سن و سالهای تو چند تا بچه هم داشتند». قاه قاه خندیدم و در حالی که پله ها را طی می کردم گفت وگو را خاتمه دادم.

با آغاز امتحانات کمتر فرصت شد تا به مسائل و اتفاقاتی که در پیرامونم رخ می داد توجه کنم. آقای قدسی به تنهایی کتابخانه را اداره می کرد. فردا با آخرین امتحان که ادبیات است نفس راحتی خواهم کشید و با آسودگی به پیشباز زمستان خواهم رفت. از نتیجۀ امتحانات مطلعم و احساس رضایت می کنم. احساس شاگرد اول این است که هر دبیری برای تصحیح اوراق امتحانی از ورقۀ او شروع می کند. من هم از این امتیاز بهره مندم و زودتر از دیگران از نتیجۀ امتحاناتی که داده ام مطلع می شوم.
?
@nazkhatoonstory

3 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx