داستانهای شاهنامه قسمت ۹۱تا ۹۳ 

فهرست مطالب

داستانهای شاهنامه داستانهای نازخاتون داستانهای نازخاتون رمان انلاین

داستانهای شاهنامه قسمت ۹۱تا ۹۳ 

نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_یک
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_یزدگرد


یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد . وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران به‌راستی و درستی ، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته درگذشت.

اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
پادشاهی هرمز
پادشاهی هرمز یک سال بود . وقتی هرمز به سلطنت رسید برادرش پیروز خشمگین شد و به‌سوی شاه هیتال که چغانی بود رفت و به او گفت: پدرم تاج‌وتخت را به برادر کوچکم داده است و بدین‌سان از شاه هیتال کمک خواست .چغانی هم هزار شمشیرزن به او داد و پیروز به جنگ هرمز رفت و او را شکست داد و اسیر کرد اما دلش برای برادرش سوخت و آزادش نمود و به قصر خود فرستاد .
پادشاهی پیروز
پادشاهی پیروز یازده سال بود . پیروز بر تخت پادشاهی تکیه زد . او خردمند و دور از هر بدی بود و بعد از یک سال خشک‌سالی شدیدی در ایران به وجود آمد . شاه که این وضع را دید خراج را به همه بخشید و از غله و گوسفند و گاو همه را تقسیم نمود و بعد فرمان داد تا مردم دست به دعا بردارند و از خدا کمک بخواهند . هفت سال گذشت و در سال هشتم باران شدیدی بارید و همه‌جا سبز و خرم شد . پیروز شهرستانی به نام پیروز رام ساخت که ری نامیده می‌شود و شهر دیگری به نام بادان پیروز که الآن اردبیل نامیده می‌شود نیز برپا کرد . سپس به جنگ ترکان رفت و در این جنگ هرمز پیشرو بود و قباد پسر پیروز در پس پشت قرار داشت . شاه پسر کوچک‌ترش بلاش را بر تخت نشاند و وزیری به نام سرخاب که دانا بود در نزدش قرارداد . وقتی به فرزند خاقان خوشنواز خبر رسید که پیروز عهد بهرام را شکسته است و به آن‌ها هجوم آورده ، نامه‌ای برای شاه نوشت و گفت که این رسم شاهان و نیاکان تو نبود که پیمان‌شکنی کنند . اگر تو چنین کنی من هم مجبور می‌شوم دست به شمشیر ببرم .فرستاده‌ای نامه را با هدایای فراوان نزد شاه ایران برد . وقتی پیروز نامه را خواند ، گفت :به شاهت بگو که بهرام تا پیش رود ترک را به شما داد تا لب جیحون از آن توست . وقتی پیام پیروز به پسر خاقان رسید سپاه جمع کرد و به‌سوی پیروز رفت و پیکی فرستاد و گفت که عهد بهرام را به نیزه می‌زنم تا همه ببینند و به تو نفرین کنند که این کار تو را نه خدا و نه مردم نمی‌پذیرند . دیگر من کسی را نمی‌فرستم . پیروز عصبانی شد و پیک به نزد خوشنواز برگشت و گفت : نزد پیروز ترس از خدا نیست و لجوج است .خوشنواز از خداوند کمک خواست و دور سپاهش را خندق کند . جنگ شروع شد و دو لشکر به تیرباران یکدیگر پرداختند .پیروز با بزرگان سپاهش ازجمله هرمز و قباد و دیگر بزرگان به خندق افتاد و همگی مردند و فقط قباد زنده ماند و به‌این‌ترتیب ترکان حمله بردند و ایرانیان را تاراج کردند و بسیاری را کشتند و بسیاری را اسیر کردند و پای قباد را بستند . وقتی خبر به بلاش رسید ناراحت و نالان شد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_دو
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_بلاش


پادشاهی بلاش پنج سال و دو ماه بود . بعد از یک ماه سوگواری ، موبدان آمدند و بلاش را بر تخت نشاندند. پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد و به بلاش نامه نوشت و گفت که او می‌خواهد به کینخواهی بپردازد و انتقام بگیرد .سپس نامه‌ای به خوشنواز نوشت و گفت که آمده تا انتقام خون پیروز را بگیرد . وقتی نامه به خوشنواز رسید زود پاسخ داد که من به پیروز خیلی پند دادم اما نپذیرفت و خودش جنگ را آغاز کرد . اگر تو هم راه او را پیش بگیری با تو هم خواهم جنگید . سوفرای عصبانی شد و سپاه خود را به کشمیهن آورد و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و جنگ شدیدی درگرفت و سوفرای و خوشنواز به‌سختی می‌جنگیدند . سوفرای چوبی بر سرش زد و او به عقب برگشت و سوفرای تیر او را دنبال نمود و درراه بسیاری را کشت و همین‌طور تاختند تا به کهندژ رسیدند و خوشنواز در دژ پناه گرفت و از بالای دژ می‌دید که چگونه ترکان کشته‌شده‌اند . سوفرای به لشکر گفت: وقتی دوباره خورشید سرزد عزم جنگ می‌کنیم . خوشنواز پیکی نزد او فرستاد و گفت :بهتر است دست از جنگ بکشیم . پیروز عهدشکنی کرد و روزگارش سرآمد . گذشته‌ها گذشته. من اسیران و اموال شما را می‌دهم و گنج بسیاری نیز به شما خواهم داد . من کاری به ایران ندارم . شما هم عهد بهرام را به هم نزنید . سوفرای وقتی پیام را شنید با لشکریان مشورت کرد و آن‌ها نیز دل به صلح بستند پس سوفرای پیام داد که قباد و مکوبد اردشیر و دیگرکسانی که اسیرند نزد ما بفرستید و بعد هرچه تاراج کردید پس بدهید و ما هم دیگرنمی‌جنگیم .خوشنواز خوشحال شد و اسرا و اموال ایرانیان را پس فرستاد . وقتی به ایرانیان خبر پیروزی لشکر ایران و برگشتن قباد و موبد رسید خوشحال شدند و بلاش به پیشوازشان رفت و برادر را در برگرفت و جشنی برپا کردند و شادبودند . پس از چند سال سوفرای به بلاش گفت : تو پادشاهی نمی‌دانی و قباد از تو داناتر است و در پادشاهی تواناتر است. بلاش به ایوان خود رفت و چیزی نگفت و با خود اندیشید بی‌رنج تخت و تاج را به دست آوردن نتیجه‌اش این است و بدین‌سان از سلطنت کناره گرفت .
پادشاهی قباد
پادشاهی قباد چهل‌وسه سال بود . قباد جوانی شانزده‌ساله بود و از پادشاهی اطلاعی نداشت و در اصل سوفرای کار پادشاهی را می‌گرداند . مدتی گذشت و شاه بیست‌وسه‌ساله شد و سوفرای به نزد او رفت و اجازه گرفت تا به شهر خود بازگردد. وقتی سوفرای به شیراز رسید همه از او پذیرایی کردند و او می‌گفت که من شاه را بر تخت نشاندم و از کشورهای مختلف باج می‌گرفت .عده‌ای نزد شاه آمدند و گفتند که او گنجینه‌اش را پرکرده است و همه پارس بنده او شده‌اند و باید او را کشت .کیقباد بددل شد اما گفت : اگر سپاه بفرستم او نیز کینه‌جو می‌شود و ممکن است از پس او برنیاییم .رازداران شاه گفتند : ناراحت نباش اگر شاپور رازی به جنگ او برود سوفرای کاری نمی‌تواند بکند .شاه کسی را به دنبال شاپور رازی فرستاد و شاپور به نزد شاه آمد و گفت : خود را ناراحت مکن .من نزد او می‌روم اما تو نامه‌ای بنویس و از او بخواه که تسلیم شود . شاه چنین کرد و شاپور به نزد سوفرای رفت و نامه را به او داد . سوفرای ناراحت شد و گفت : من او را از بند نجات دادم و بر تخت نشاندم و حالا او می‌خواهد مرا بکشد؟ اگر او از خدا و لشکرش شرم ندارد تو پای مرا ببند و مرا نزدش ببر . شاپور او را نزد قباد برد و سوفرای را در زندان انداختند و تمام گنجینه او را نیز تصرف کردند .وزیر کینه‌جو به شاه گفت : همه با سوفرای همراهند بهتر است که فوراً او را بکشی تا از دستش راحت شوی . پس کیقباد نیز چنین کرد .وقتی ایرانیان خبر را شنیدند ناراحت شدند و به نفرین قباد پرداختند و سپاهی و شهری به درگاه قباد رفتند و آنجا را گرفتند و قباد اسیر شد و وزیرش را هم کشتند . سپس به سراغ جاماسپ برادر قباد رفتند و او را بر تخت نشاندند و قباد را دست‌بسته به پسر سوفرای که رزمهر نام داشت سپردند تا او را بکشد اما رزمهر چنین نکرد و با او مهربان بود و با احترام رفتار می‌کرد .قباد به او گفت : مرگ پدرت تقصیر وزیر بدخواه من بود . رزمهر گفت : من کینه‌ای از تو به دل ندارم و فرمان‌بردار تو هستم پس بند از پای قباد باز کرد و شب‌هنگام آن دو از شهر خارج شدند و به‌سوی هیتال رفتند . درراه به دهی رسیدند و به خانه دهقانی فرود آمدند . دهقان دختر زیبارویی داشت و قباد به‌شدت عاشق او شد و به رزمهر گفت تا از دهقان دخترش را خواستگاری کند . دهقان پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . قباد انگشتری خود را به او داد . پس یک هفته آنجا بودند و به نزد شاه هیتال رفتند.شاه هیتال لشکری به او سپرد و گفت :اگر برنده شدی چغانی و گنجش را به من بده .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_دو
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_بلاش

‍ قباد پذیرفت .وقتی قباد درراه برگشت به خانه دهقان رسید به او خبر دادند که دختر دهقان پسری به دنیا آورده است قباد شادمان شد و از نژاد دهقان پرسید و او گفت که نژادش به فریدون جم می‌رسد . قباد با شادمانی لشکریان را به‌سوی طیسفون برد ، ایرانیان ترسیدند و فکر کردند که بهتر است از او عذرخواهی کنند تا از گناهانشان بگذرد پس به نزد قباد رفتند و گفتند : ما از دست بی‌وفایی تو با سوفرای ناراحت بودیم اما دشمنی با تو نداشتیم . شاه آن‌ها را بخشید و بر تخت نشست و تمام‌کارهای پادشاهی را به رزمهر سپرد . وقتی پسرش کسری بزرگ شد او را به فرهنگیان سپرد و سپس لشکر به روم کشید و آنجا را نابود کرد . شهرستان‌های هندیا و فارقین از او امان خواستند و او نیز امان داد .از اهواز تا پارس شهرستانی درست کردند و نامش را قباد نهاد که الآن عرب‌ها به آن حلوان میگویند. بعد از مدتی مردی به نام مزدک ادعای پیامبری کرد .در دین او اموال و زنان بین تمام مردم مشترک بود . قباد به سخنان او گوش داد و پس از مدتی به او پیوست و او را وزیر خود کرد .مدتی بعد خشک‌سالی درگرفت و بزرگان به نزد شاه آمدند و از بی‌چیزی خود شکایت کردند . مزدک گفت : شاه راهی در نظر گرفته است ، صبر داشته باشید . پس به نزد قباد رفت و گفت : سؤالی دارم اگر مارگزیده‌ای را نزد تو بیاورند و پادزهر او دست کسی باشد که پولی فراوان می‌خواهد با او چه می‌کنی ؟شاه گفت : او را دشمن می‌دارم . پس مزدک به‌سوی فریادخواهان رفت و گفت : تا صبح صبر کنید تا راه را به شما نشان دهم . صبحگاه دوباره نزد شاه رفت و گفت : اگر کسی از گرسنگی جانش به لب برسد مکافات کسی که دارد و نمی‌دهد چیست ؟شاه گفت : خونی بر گردنش است و باید کشته شود.مزدک به نزد مردم رفت و گفت : به دستور شاه از انبارها هرچه گندم هست بردارید و استفاده کنید .مدتی بعد خبر به شاه رسید که همه انبارهای گندم خالی‌شده است و همه زیر سر مزدک است .قباد با مزدک صحبت کرد و در این مورد پرسید .مزدک گفت : من سخنی را که شاه گفت ، شنیدم و به مردم گفتم .اگر گرسنه‌ای نان پادزهرش باشد تو که داری باید بدهی . قباد بیشتر با مزدک صحبت کرد و فهمید که او معتقد است که توانگران و فقیران همه باید به یک اندازه داشته باشند و همه‌چیز بینشان تقسیم شود .زن و خانه و اموال ، همه را باید به‌صورت مشترک استفاده کرد .روزی مزدک صبحگاه به شاه گفت : عده‌ای از همدینان ما پشت در هستند . شاه دستور داد تا داخل شوند. مزدک گفت اینجا تنگ است و بهتر است به هامون برویم پس در دشت سه هزار مزدکی به نزد شاه آمدند و گفتند که کسری به دین ما نیست و باید دست خطی از او بگیری که سربه‌راه شود . او باید مال و زنش را به میان آورد تا همه استفاده کنند .مزدک دست کسری را گرفت اما کسری خشمگین دستش را کشید و به قباد گفت :من به تو نشان می‌دهم که این دین همه کجی و ناراستی است پس کسری پنج ماه مهلت گرفت و سپس از خره اردشیر هرمزد پیر و از اصطخر مهرآذرپارسی را طلبید و با آن‌ها صحبت کرد و راه جست و بعد به همراه آن‌ها به نزد قباد رفت . موبد به مزدک گفت: تو دین جدیدی آوردی و مال و زن را اشتراکی کردی اما آن‌وقت پسر از کجا می‌داند که پدرش کیست ؟ اگر مال و ثروت بین همه تقسیم شود و کهتر و مهتر معلوم نباشد آن‌وقت هر بی نژاد و بی‌مایه‌ای بی‌جهت بزرگ می‌شود . اگر همه کدخدا باشند چه کسی کار می‌کند ؟ این سخنان تو دیوانگی است .قباد از سخنان موبد فهمید که اشتباه کرده است و مزدک و همراهانش را به کسری سپرد .کسری همه آن‌ها را بر درخت‌ها به دار زد و سپس داری برای مزدک ساختند و او را دار زدند و سپس تیربارانش کردند .ازآن‌پس کسری نزد پدر عزیز شد .وقتی چهل سال از پادشاهی قباد گذشت نامه‌ای بر حریر نوشت و پس از آفرین خدا تخت و تاج را پس از مرگ به کسری سپرد و از همه خواست تا مطیع او باشند . قباد هشتادساله شد و از مرگ می‌ترسید .
به گیتی در از مرگ خشنود کیست
که فرجام کارش نداند که کیست

شاه درگذشت و برای او مراسم سوگواری برگزار کردند و سپس نامه‌ای از قباد یافتند که در آن کسری را پادشاه بعدی خوانده بود . کسری بر تخت نشست و به خاطر عدالت و دانشی که داشت او را نوشیروان نامیدند.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان


پادشاهی نوشیروان چهل و هشت سال بود. وقتی نوشیروان تاج گذاری کرد، بزرگان را جمع نمود و پس از ستایش یزدان به اندرز خلق پرداخت: اگر پادشاه به عدل و داد رفتار کند همه شاد می شوند. کار امروز را به فردا مینداز چه میدانی فردا چه خواهد شد. گلستان پر از گل ممکن است فردا بی بار شود. در هنگام سلامتی و قدرت به درد و بیماری بیندیش. در زندگی به مرگ بیندیش که مرگ و زندگی همچون برگ و باد است. در کار نباید سستی و تردید داشت. رشک و حسد از دردهایی است که هیچ پزشکی نمی تواند آن را درمان کند. اگر هوا و هوس بر عقل چیره شودجز دیوانگی ثمری ندارد. انسان بیکار و زیاده گو نزد کسی آبرو ندارد. راه کج همیشه تاریک است و راه راست هموار است. در هر کاری که پیشقدم می شوی نباید سستی و کندی کنی. دروغ باعث از بین رفتن بخت می شود، سخن ناراست گفتن از بیچارگی است و به حال بیچاره باید گریست. برای یک پادشاه از دشمن خطرناکتر خست و آز استو اگر پادشاهی بخشنده باشد جهان هم در آسایش میماند. هرآنکس که در جمع است بداند و آگاه باشد که وزیر مهمترین رکن حکومت است. روزی کارگزاران ولشگریان را نباید تنگ کرد و باید به آن ها رسیدگی کرد. اگر کسی به زیردستان ظلم و ستم کند خداپرست نیست. ای مردم دل به خدا ببندید و از من باک نداشته باشید که یزدان پادشاه پادشاهان است و همه چیز زیر فرمان اوست.
وقتی سخنان نوشیروان به پایان رسید بزرگان باشادی و سرور بر او آفرین گفتند.
انوشیروان مملکت را به چهار قسمت نمود: نخست خراسان و قم و اصفهان. دوم آذرآبادگان و ارمینیه_ اردبیل و گیلان. سوم پارس و اهواز ومرز خزر از شرق تا غرب. چهارم عراق و روم. در این چهار منطقه هرکس فقیر بود به او کنجی بخشید. به طور کلی همیشه یک ثلث یا یک ربع خراج سهم شاه بود اما در زمان قباد یک دهم شدولی قباد زود درگذشت. وقتی نوشیروان بر تخت نشست خراج را بخشید و زمین ها را به دهقانان واگذار کرد. اگر کسی تخم و یا چهارپا نداشت به او میداد تا زمینش بیکار نماند. از زیتون و گردو و سایر میوه ها که به بار می نشست یک دهم آن به خزانه می رسید. هرچه که به خزانه می رسید مقداری آنجا میماند و به هر ناحیه قسمتی از آن را می فرستاد و قسمتی دیگر از گنج را به موبد میداد. انوشیروان کارآگاهانی را پنهانی به اطراف میفرستاد تا نیک و بد را ببینند و به او گزارش دهند و بدین سان همه مملکت را عدل و داد و آبادانی فرا گرفت سپس نامه ای به زبان پهلوی نوشت و ابتدا به ستایش اورمزد پرداخت سپس خطاب به کارگزارانش نوشت: اگر بشنوم یکی یک درم به بیداد از کسی گرفته باشد به خداوند قسم که با اره بران او را به دو نیم میکنم. هر چهار ماه یکبار از مردم خراج بگیرید و اگر جایی ملخ زیان رساند یا برف و باران به کشت ضرر رساند یا در بهار بارندگی، نباید باجی بگیرید و حتی باید به آنها کمک شود. اگر کسی حرفهای مرا خوار بدارد او را زنده بردار میکنم.
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهم بدینار کردن نگاه
انوشیروان عادل، موبدی هشیار و روشن ضمیر به نام بابک داشت که ریاست ارتش را به او سپرد. پس از آنکه به روم و هند خبر رسید که تمام مرز ایران از لشگریان بیشماری پرشده است از چین و هند فرستادگانی برای عرض تبریک نزد شاه آمدند و چون در خود قدرت مقاومت در برابر شاه ایران را نمی دیدند با رغبت به دادن خراج راضی میشدند. روزی کسری تصمیم گرفت که با لشگریان خود به سوی خراسان برود و بدین سان لشگر را به گرگان رساند و از آنجا به ساری و آمل رفت، در راه به دشتی رسیدند و جنگجویی سوار بر اسب به بالای کوه رفت و پس از آفرین خداوند گفت: اگر بیم حمله ترکان نبود خیال ما راحت میشد. وقتی شاه سخنان او را شنید ناراحت شد و به وزیرش گفت:
جهاندار نپسندد از ما ستم
که ما شاد باشیم و دهقان دژم
پس دستور داد تا از هند و روم و از هر کشوری که متخصصانی داشتند استادانی برگزید و با سنگ و ساروج و آب دیوار بلندی برآوردند و دری بزرگ از آهن بزنند و نگهبانانی در آنجا قرار داد تا بدین سان از شر حمله ترکان در امان باشند سپس پادشاه به سوی شهر الانان رفت و فرستاده ای نزد آنان فرستاد و گفت: از کارآگاهانم شنیده ام که:
که گفتند ما را ز کسری چه باک
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
کنون ما به نزد شما آمدیم
سراپرده و گاه و خیمه زدیم

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ فرستاده پیام را رساند و سپاه الانی جمع شدند و اندیشه کردند و سپس با زر و سیم بسیار نزد شاه رفتند و از کارهای گذشته اظهار ندامت کردند و کسری هم آنان را بخشید و فرمود تا شهری بسازند و به کشت و کار بپردازند و اطرافش دیوار بکشند تا از دشمنان در امان باشند . سپس لشکر را به‌سوی هندوستان رهسپار کرد . در هند بزرگان به پیشوازش آمدند و شاه شاد شد اما خبر رسید که همه از دست قتل و غارت بلوچ نگران‌اند . نوشیروان گفت : حال که از الانان و هندیان خیالمان راحت شد پس باید سپاه را به‌سوی بلوچ کشید . کسری به سپاهیان سپرد که به هیچ‌کس رحم نکنند . سپاهیان با شدت بسیار به مبارزه پرداختند و بر آن‌ها چیره شدند به‌طوری‌که کسی از بلوچیان نماندند . شاه ازآنجا سپاه را به‌سوی گیلان برد و آنجا هم جنگ سختی درگرفت به¬طوری¬که از کشته‌ها پشته ساخته شد بنابراین چند تن از بزرگان گیلان خروشان و خاکسار نزد شاه آمدند و عذرخواهی نمودند و شاه نیز آنان را بخشید و پهلوانی را نزد آن‌ها گمارد و خود با سپاه به‌سوی مدائن رهسپار شد . درراه سواری دلیر از نژاد عرب به نام منذربه سمت شاه آمد و از بیداد قیصر روم سخن راند و شاه برآشفت و دستور داد پیکی به‌سوی قیصر فرستادند و از او به خاطر ستمی که به اعراب می‌کند بازخواست کردند و تهدیدش نمودند . وقتی پیام رسید ، قیصر گفت :منذر دروغ‌گو و غیرقابل‌اعتماد است .اگر شما لشکرکشی کنید در دشت دریایی از سپاهیان به راه می‌اندازم . کسری از شنیدن پیام قیصر برآشفت و کوس جنگ نواخته شد . سی هزار شمشیرزن به منذر سپرد و نامه‌ای به این مضمون به قیصر نوشت : اگر به‌سوی منذر سپاه فرستی و از مرز بگذری تو را نابود می‌کنم ولی اگر قول دهی با تازیان به نیکی رفتار کنی من نیز از تو خواهم گذشت. اما قیصر از نامه او رنجید و به او پیام داد که هیچ رومی به شاهان باج نداده است و اگر تو شاه هستی من هم از تو کمتر نیستم . آیا نشنیدی که اسکندر با ایران چه کرد ؟ او یک رومی بود . سپس مهر بر نامه زد و به فرستاده گفت که مسیح و صلیب با من است .
وقتی پاسخ قطعی قیصر به نوشیروان رسید با موبدان و پهلوانان مشورت کرد و بالاخره تصمیم به لشکرکشی گرفت .ابتدا به آذرگشسپ رفت و به نیایش پرداخت و سپس سپاه را روانه کارزار کرد . نام سپهبدش شیروی بهرام بود . چپ لشکرش را به فرهاد داد و راست را به استادبرزین سپرد و در جلو گشسپ جهانجوی قرار داشت و در قلب مهران بود .سپس لشکریان را پند و اندرز فراوان داد . طلایه سپاهش را به هرمزدخراد سپرد و به همه لشکر سفارش کرد که برای مردم و کشاورزان و باغداران مشکل ایجاد نکنید و هرکس چنین کند او را به دونیم می‌کنم . یک جارچی به نام شیرزاد سخنان او را به همه سپاهیان می‌رساند . بدین‌سان شاه به همراه سپاهیان به شوراب رسید . در آنجا دژ بزرگی بود که در جنگی سخت دژ تسخیر شد و تمام گنج‌های آن را بین سپاهیان تقسیم نمود بعد از تسخیر دژ تعدادی از مردم آن شهر نزد شاه آمدند و تقاضای امان کردند و شاه نیز از آنان گذشت و به راه خود ادامه داد . خبر رسید که قیصر سپاهی انبوه تشکیل داده است و پیشاپیش آن پهلوان بزرگ روم فرفوریوس را قرار داده است . سپاه ایران به دستور شاه بر رومیان تاخت و بسیاری از رومیان کشته شدند و بقیه فرار کردند و به‌سوی دژ قالینیوس رفتند و ایرانیان هم آن‌ها را تعقیب کردند .وقتی غروب شد شاه فرمان داد سپاهیان شهر را ترک کنند و کسی را آزار ندهند . صبح روز بعد مرد و زن از دژ به درگاه کسری آمدند و عذر تقصیر خواستند ، شاه آن‌ها را بخشید و به‌سوی قیصر شتافت . به قیصر در انطاکیه خبر رسید که شاه ایران می‌آید پس سپاه بیکرانی از دلیران جمع کرد و آماده نبرد شد . بعد از سه روز جنگ بالاخره ایرانیان شهر را تسخیر کردند و غنائم را به مدائن فرستادند . خسرو پس از دیدن زیبایی انطاکیه به فکر افتاد که شهری زیبا بسازند و اسیران رومی را در آن جای دهند و نامش را زیب خسرو نهادند و کشیشی را به‌عنوان حاکم شهر در آنجا قرارداد . پس‌ازآن که فرفوریوس خبر شکست در قالینیوس را برای قیصر برد او از کرده خود پشیمان شد و پیام صلحی را توسط چندی از گران‌مایگان و بزرگان روم نزد کسری فرستاد و در رأس بزرگان مهراس خردمند را قرارداد . مهراس پیام صلح قیصر را به همراه باج و گوهرهایی که آورده بود به خسرو داد و خسرو هم پیام قیصر را پذیرفت و فرستاده را با زر و گوهر فراوان روانه کرد و وقتی‌که خواست از آن مرز بگذرد شیروی بهرام را در آنجا گمارد و به او سپرد تا باج سالیانه را از قیصر بگیرد و در این مورد کوتاهی نکند . سپس شاه به‌سوی ارمن به راه افتاد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ خسرو همسری مسیحی داشت که بعد از اندکی پسری به دنیا آورد که او را نوشزاد نامیدند .پسر به‌سرعت بالید و بزرگ شد اما علیرغم کوشش‌های فراوان برای یادگیری آئین زرتشت به دین مسیح گروید و شاه از او تنگ‌دل گشت و او را در شهر گندیشاپور در کاخی حبس کردند .
زمانی که شاه از روم بازگشت از خستگی راه بیمار شد و خبر واهی مرگ او را نزد نوشزاد بردند .نوشزاد شاد شد .

چنین گفت گوینده پارسی
که بگذشت سال اندرش چارسی
که هرکس که بر پادشا دشمنست
نه مردم نژاد است کآهرمنست

نوشزاد تعدادی از مردم بیخرد و مسیحیان را با خود همراه کرد و مادرش هم ازنظر مالی به او کمک نمود و سپس نامه‌ای به قیصر نوشت و خبر داد که کسری مرده است و نوبت ماست . خبر تحرکات نوشزاد به مدائن رسید و انوشیروان از اعمال پسرش ناراحت شد و بنابراین نامه‌ای به رام برزین نگهبان مرز مدائن نوشت و گفت : لشکری آماده کن و سعی کن با مدارا او را به راه آوری اما اگر درشتی کرد و قصد جنگ نمود به‌ناچار تو هم با او مقابله کن و از هیچ‌چیز فروگذار نکن .

هر کو به مرگ پدر گشت شاد
و را رامش و زندگانی مباد

سعی کن زخمی نشود و زنانش در امان بمانند و او را در قصر خود زندانی ساز و همه‌چیز از ثروت و خوردنی و پوشیدنی در اختیارش بگذار ولی کسانی را که با او همدست شدند را با خنجر به دونیم کن و از گناهشان مگذر . وقتی فرستاده به رام برزین رسید هرچه از کسری شنید به او گفت و نامه را به او داد . صبحگاه سپاهی بزرگ از مدائن راه افتاد . به نوشزاد خبر رسید و او هم سپاهی از رومیان آماده کرد . پهلوانی دلیر به نام پیروزشیر خروشید که : ای نوشزاد نامدار چه کسی تو را از عدالت دور کرد ؟ با شاه نجنگ که پشیمان می‌شوی . آیا نشنیدی که پدرت با روم و قیصر چه کرد ؟ پدرت زنده است و تو جویای تخت و گاه او هستی ؟ این راه درست نیست . دریغ است که سرت را به باد دهی . با این جوانی دل کسری را نسوزان که اگر حتی فرزند دشمن باشد با مرگش دل پدر را می‌سوزاند . از شاه معذرت بخواه . نوشزاد پاسخ داد : ای پیرمرد مغرور من به دین کسری احتیاجی ندارم و به دین مادرم که مسیحی است اعتقاددارم.مسیح اگرچه کشته شد به‌سوی یزدان پاک رفت . من هم اگر کشته شوم باکی نیست . پیروز فرمان داد تا تیراندازی کنند و جنگ سختی درگرفت . در این گیرودار نوشزاد زخمی شد و به قلب سپاه آمد و گریان نالید و اسقف را فراخواند که جنگ با پدر کار درستی نبود ، روزگار بر من ستم کرد . اکنون سواری به‌سوی مادرم بفرست و بگو که : نوشزاد از این جهان رخت بربست و این رسم دنیای فانی است . گوری به‌رسم مسیحیان برای من بساز.بدین‌سان نوشزاد مرد و لشکرش پراکنده شد. وقتی مادرش فهمید خاک بر سرش ریخت و شیون کرد و نوشزاد را به خاک سپرد .

چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز

روان پدر را میازار اگرچه رنجی از او به تو رسد و همیشه دینت را پاسدار باش . اگر در دلت مهر علی(ع) است در روز محشر در امان هستی . دل شهریار جهان محمود غزنوی شاد باشد .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۵۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ شبی نوشیروان در خواب دید که پیش تخت یک درخت شاهی رویید .شاه شاد شد و رامشگران را فراخواند . یک گراز تیزدندان در مجلس بود و از جام نوشیروان شراب می‌نوشید . وقتی خورشید سر زد خسرو انوشیروان عصبانی برخاست و خواب‌گزار را فراخواند و خوابش را تعریف کرد اما خواب‌گزار نتوانست پاسخی دهد . شاه موبدان را با کیسه‌های زر همه‌جا فرستاد تا کسی پیدا شود و خوابش را تعبیر کند . یکی از آن‌ها به نام آزادسرو به مرو آمد و به جستجو پرداخت تا اینکه به موبدی رسید که کودکان را اوستا می‌آموخت . در میان کودکان فردی به نام بوذرجمهر بود . آزادسرو از موبد کمک خواست اما او گفت : تعبیر خواب کار من نیست و من معلم کودکان هستم . بوذرجمهر به استاد گفت این کار من است . موبد تغیر کرد و گفت به کارت برس . فرستاده شاه از بوذرجمهر خواست تا خواب را تعبیر کند اما او گفت : جز در نزد شاه سخنی نخواهم گفت . بنابراین باهم به نزد شاه روانه شدند . درراه برای استراحت زیر درختی فرود آمدند تا چیزی بخورند و بنوشند .بوذرجمهر در زیر سایه درخت خوابید و چادری بر سرش کشید . ناگهان موبد دید ماری بر روی بوذرجمهر آمد بدون اینکه صدمه‌ای بزند به بالای درخت رفت و بعدازآن بوذرجمهر بیدار شد . موبد در دل گفت که این کودک هوشمند انسان بزرگی خواهد شد . بالاخره به نزد شاه رسیدند و فرستاده تمام ماجرا را برای شاه بیان کرد . کسری کودک را نزد خود فراخواند و خوابش را تعریف کرد. کودک گفت : میان حرم‌سرای تو مرد جوانی با آرایش زنانه وجود دارد .فرمان بده تا همه از جلوی تو رد شوند تا او را بیابیم . چنین کردند اما کسی را نیافتند . کودک گفت : این بار همه را برهنه کن تا او را بیابی . شاه چنین کرد و مرد جوان را یافتند که در کنار دختر حاکم چاچ بود. شاه پرسید این مرد کیست ؟ زن گفت : برادر کوچک من است که هر دو از یک مادریم.شاه عصبانی شد و دستور مرگ هر دو را صادر کرد . سپس به خواب‌گزار بدره زر و اسب و لباس داد و نامش را جزو موبدان دیوان شاه نوشتند . کار بوذرجمهر بالا گرفت و شاه از او راضی بود و بنابراین به مدارج بالا رسید . روزی شاه بزمی به راه انداخت و موبدان را دعوت کرد و از آن‌ها خواست تا از علم خود هرچه می‌دانند بگویند . هرکسی چیزی گفت تا نوبت به بوذرجمهر رسید . بوذرجمهر بعد از ستایش شاه گفت : اگر شاه مرا نکوهش نکند هرچه بدانم بگویم . پس بوذرجمهر بعد از ستایش یزدان گفت : روشن‌بین کسی است که کوتاه و مفید سخن گوید و عجله به خرج ندهد . اگر زیاده‌گویی شود سخن گوی نزد مردم کوچک می‌شود . باید به دنبال هنر بود و آز نداشت که جهان عاریتی است . در دل هرکسی آرزویی است و هرکس خو و اخلاق خاص خود را دارد . هرکس که دنبال کار باشد همیشه دانا و خرم است .
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ (کژی) آید و کاستی
ز دانش چو جان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست

هرکس حریص نباشد توانگر است و خرد مانند تاجی بر سر است و دشمن دانا بهتر از دوست نادان است . هرکس دلش شاد باشد ثروتمند است . با آموختن و شنیدن سخن دانایان انسان فروتن می‌شود اگر ثروتمند هم هستی در خرج کردن میانه‌روی کن . از سخنان خوب بوذرجمهر همه متعجب شدند و شاه دستور داد تا نام او را در آغاز نام‌ها بنویسند . دوباره شاه او را به پرسش گرفت و او گفت : نباید از حکم شاه سرپیچی کرد که ما چون گوسفندیم و او شبان ماست و یا ما زمین و او آسمان ماست و با شادیش شادیم و اهریمن است هرکس که با او شاد نیست .
بدین‌سان انوشیروان هفت بزم راه انداخت که در آن مجلس‌ها هرکدام از موبدان سؤالاتی از بوذرجمهر کردند و پاسخ‌های درخوری نیز یافتند .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۵۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ داستان کشته شدن مهبد وزیر و پسرانش
نوشیروان وزیر پاکی به نام مهبود داشت . دو فرزند وی نیز خدمتگزار شاه بودند . شاه به مهبود و پسرانش اعتماد کامل داشت به¬طوری¬که دیگران به آن‌ها حسادت می‌کردند .
یکی از ناموران دربار به نام زروان که حاجب شاه بود بیش از همه به مهبود حسادت می‌کرد . زروان با مردی جهود آمدورفت پیدا کرد و به او نزدیک شد و نیرنگ و دورویی او در وی مؤثر افتاد و زروان از جهود خواست تا جادویی بسازد که روزگار از مهبد روبگرداند . مرد جهود پاسخ داد وقتی خورش‌ها را برای شاه آوردند ، ببین آیا شیر بین آن‌ها هست ؟ اگر شیر بود بدان که از مهبود و پسرانش دیگر اثر نمی‌بینی . وقتی پسران مهبود خورش‌ها را به درگاه شاه آوردند زروان به شاه گفت : ای شاه دادگر امکان دارد که در این خورشتی که با شیر آمیخته‌شده ، زهر ریخته باشند .پادشاه گفت که مادر این دو جوان خورش‌ها را درست کرده است . دو جوان برای اینکه سوءظن را از بین ببرند از غذا خوردند و در دم جان دادند . وقتی شاه چنین دید دستور داد تا سر مهبد و همسرش را ببرند و هیچ‌کس از خویشان آن‌ها را زنده نگذارند و بدین‌سان زروان به کام دل رسید . مدتی گذشت ، روزی شاه برای شکار به گرگان رفت . در میان اسب‌های موجود در شکارگاه به ناگاه چشم شاه بر داغ مهبود که بر تن اسبی بود افتاد و از ناراحتی اشک از چشمانش سرازیر شد و از کرده خود پشیمان گشت پس با موبدی صحبت کرد و موبد احتمال داد که جادوگری شیر را به سم آلوده باشد و بدین‌سان جان دو پسر مهبود بر باد رفت . شاه به زروان بدگمان شد و در مجلسی موضوع را با او در میان گذاشت و از او خواست تا باصداقت جواب دهد . زروان نیز از ترس تمام ماجرا را بازگفت و گناه را به گردن مرد جهود انداخت . شاه فوراً او را دستگیر کرد و به مرد جهود گفت : اصل ماجرا را تعریف کند . جهود بعد از امان خواستن از شاه ماجرا را بازگفت . شاه بعد از استماع ماجرا دستور داد تا دو دار آماده کنند و این دو نفر را به سزای عملشان برسانند . سپس به جستجوی خویشان مهبود برآمد و یک دختر و سه مرد یافت و گنج زروان و مرد جهود را به آنان داد . پادشاه به‌شدت ناراحت بود و از خداوند بخشش می‌خواست و به فقرا صدقه می‌داد تا شاید خداوند از تقصیرش بگذرد . شاه تصمیم گرفت درراه روم شهرستانی بنا نهد و در آن کاخ‌های بلند برآورد با ایوان‌های گوهرنگار و طاق‌های پر از طلا و نقره و گنبدی از جنس آبنوس و عاج ساخت . از روم و هند هرکه در هنری استاد بود را در آنجا جمع کرد و همچنین اسرای بربر و روم را آنجا جا داد . وقتی کار شهر به پایان رسید در اطراف آن روستایی با کشتزارها و باغ‌های میوه ساخت و هرکس را که در جنگ‌ها آزرده یا اسیر کرده بود در آنجا سکنی داد و به آن‌ها کار و همسر داد و نام آن شهرستان را سورسان نامید.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۵۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ رزم خاقان با غاتفر سالار هیتالیان
گویند از میان نامداران و ثروتمندان و افراد جنگجو و با نژاد به‌جز کسری فقط خاقان چین بدین پایه و مقام بود.خاقان چین وقتی به پادشاهی چین رسید رای به دوستی با کسری داد پس کاروانی از هدایا تهیه کرد و از اسبان رومی تا دیبای چین گرفته تا تخت و تاج و شمشیر و جواهرات و هر چیز منحصربه‌فردی که در چین بود و صد هزار دینار چین و ده شتر گنجینه را به همراه مرد خردمند و خوش‌صحبتی همراه کرد و نامه‌ای نوشته بر حریر به او داد تا به نوشیروان دهد . راه کاروان از هیتال می‌گذشت . وقتی سالار هیتالیان از ماجرا آگاه شد با بزرگان جلسه‌ای گذاشت و گفت : اگر شاه ایران و خاقان چین دست دوستی باهم دهند به ضرر ماست . ما باید به کاروان حمله کنیم و فرستاده را بکشیم پس لشکری بیاراست و به کاروان حمله کردند و فرستاده را سر بریدند . یکی از چینی‌ها فرار کرد و خبر به خاقان چین داد. خاقان عصبانی شد و سپاهی از جنگجویان و نوادگان ارجاسپ و افراسیاب بیاراست و به‌سوی شهر گلزاریون رفتند . وقتی خبر به هیتالیان رسید برآشفتند و آن‌ها هم سپاهی عظیم آماده نبرد کردند و جنگی در بخارا درگرفت . یک هفته گذشت و همه‌جا توده‌ای از کشته‌های جنگ افتاده بود تا بالاخره در روز هشتم هیتالیان شکست خوردند و تا سالیان سال می‌گفتند که چنین جنگ طولانی ندیده بودند . هیتالیان فرار کردند و به‌سوی ایران رفتند تا شاید که غاتفربه خدمت کسری کمر نهد و او شهر هیتال را به آن‌ها باز پس دهد . هیتالیان شخصی به نام فغانیش را به شاهی برگزیدند . خبر به نوشیروان رسید و با بزرگان مشورت کرد و گفت : بعید نیست که خاقان پس‌ازاین پیروزی عزم ایران کند پس ما نیز برای نبرد آماده شویم ، هرچند که بزرگان راضی به جنگ نبودند اما شاه عزم جنگ داشت پس به سران همه کشورها ازجمله خاقان چین و فغانیش نامه نوشت و خبر داد که قصد جنگ دارد . پس لشکر بزرگی از مدائن به گرگان به راه انداخت . خاقان در سغد بود که خبر رسید نوشیروان به گرگان رسیده ، برآشفت و گفت :سپاهی به ایران می‌کشم و همه خاک ایران را به چین ملحق می‌کنم و اثری از تاج‌وتخت شاه ایران نمی‌گذارم . موبد خردمندی به خاقان گفت : با شاه ایران نجنگ که پادشاهی و سپاه خود را به باد خواهی داد . او شاهی با فر و جاه است که هند و روم خراج‌گزار او هستند . وقتی خاقان سخنان موبد را شنید نامه‌ای سرگشاده و پر از ستایش به نوشیروان نوشت و با هدایای فراوان توسط ده پیک به‌سوی شاه ایران فرستاد . فرستاده‌ها به نزد نوشیروان رفتند و با تعظیم و تکریم او پیغام خاقان را دادند. نامه به زبان چینی بر حریر نوشته‌شده بود و در کمال تعجب شاه خود نامه را قرائت کرد . ابتدا ستایش خداوند بود و از گنج و سپاه و بزرگی خاقان سخن گفت و سوم اینکه فغفور چین دخترش را برای او فرستاده بود و سپس اینکه سپاهیانش به‌فرمان او هستند و تعریف کرد که هدایایی برای شاه ایران می‌فرستاد که هیتالیان جلوی آن را گرفتند و غارت نمودند و بدین‌سان مجبور شد برای بازپس‌گیری آن هدایا از غاتفر به آن‌ها حمله کند و از تمایلش به دوستی با شهریار گفته بود .
پادشاه پس از خواندن نامه ، فرستادگان را مورد ملاطفت قرارداد و آن‌ها یک ماه در بزم و شکار در کنار او بودند . روزی در بارگاه همه سپاهیان را جمع کرد از مرزبان گرفته تا بلوچ و گیلانی و سرداران هند و روم و غیره . روی زمین جایی باقی نمانده بود و به چینی‌ها نشان داد که پادشاهیش از آسمان تا دریا و از سواره و پیاده و از هر کشوری و هر نامداری در خدمت او هستند . فرستادگان از دیدن آن عظمت شگفت‌زده شدند و شاه نیز با کلاه‌خود و زرهی باشکوه سوار بر اسب خودنمایی می‌کرد تا هرکسی با دیدن عظمت او نزد شاه خود برود و بگوید که جهان شاهی چون نوشیروان ندیده است سپس شاه به دبیرش گفت که به زبان پهلوی نامه‌ای به خاقان بنویسد . ابتدای نامه ستایش پروردگار و عظمت حق‌تعالی بود و سپس نوشت : اول آنکه هیتالیان راه را بر کاروان تو بستند و تو هم با آن‌ها نبرد کردی و پیروز شدی . دوم از گنج و سپاه و نیروی فغفور و تخت و تاج گفته بودی .
کسی کز بزرگی زند داستان
نباشد خردمند همداستان

تو بزرگی تخت و تاج ندیده‌ای و باید بدانی چنین حرف‌هایی را باید به کسی گفت که گنج و لشکر و مرزوبوم ندیده باشد . همه بزرگان جهان مرا دیده‌اند و یا بزرگی مرا شنیده‌اند . سراسر جهان از آن‌من است . سوم اینکه دوستی و پیوند ما را خواستی اگر تو صلح بخواهی من هم عزم جنگ نخواهم داشت . جهان‌آفرین یار تو باد و تاج‌وتختت سرافراز باد . مهر شاه را بر نامه نهادند و به‌رسم شاهان با خلعت به فرستادگان داد و هر سخنی هم که در دل داشت به آن‌ها گفت.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۵۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ فرستادگان به خوشی از نزد شاه به نزد خاقان رفتند و همه‌چیز را برای او تعریف نمودند و از هوش و دانش و قد و بالا و عظمت سپاه و تاج‌وتخت و گنجش گفتند .
هر آنکس که سیر آید از روزگار
شود تیز و با او کند کارزار

وقتی سخنان فرستادگان را خاقان شنید رنگ از رخش پرید و با مشاوران مذاکره کرد و سپس گفت بهتر است با شاه فامیل شویم پس یکی از دختران را به شاه ایران می‌دهم و فکرم راحت می‌شود.

چو پیوند سازیم با او به خون
نباشد کس او را به بد رهنمون

همه سخنان شاه را تأیید کردند و بر او آفرین گفتند پس شاه سه سخنور شایسته را برگزید و به همراه گنج و مال فراوان و نامه‌ای نوشته بر حریر با ستایش یزدان و درود بر شاه ایران و اینکه فرستادگان از عظمت و سرافرازی شما به من گفتند و من آرزو کردم زیر سایه حمایت شما باشم پس اگر شما بپسندید دخترم را به شما می‌دهم تا مرز ایران و چین جدا نباشد. وقتی شاه نامه خاقان را خواند خوشحال شد پس نامه‌ای به خاقان نوشت و پس از ستایش خداوند گفت : فرد شایسته‌ای را می‌فرستم تا شبستان خاقان را بنگرد و دختری شایسته از نژاد کیان را برایم برگزیند .
همیشه ترا جان پر از شرم باد
دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

پس به نامه مهر زدند و به مشک آغشتند و با خلعتی به همراه پیری خردمند که نامش مهران ستاد بود و صدهزار نامور نزد خاقان فرستاد و به مهران ستاد سفارش کرد : با عقل و درایت و چرب‌زبانی سخن بگو و سپس شبستان خاقان را خوب و دقیق ببین و فریب ظاهر و آرایش چهره را مخور. دقت کن که دختری را انتخاب کنی که مادرش خدمتکار نباشد . گرچه پدرش خاقان است ولی باید دختری با شرم و حیا که مادرش از نژاد خاقان باشد بیابی .
خاقان سپاهی را به استقبال مهران ستاد فرستاد . بدین‌سان به نزد خاقان رفت و سخنان نوشیروان را به او متذکر شد . خاقان با همسرش مشورت کرد که تاج دخترانم را که خواستگاران زیادی از بزرگان داشت را به انوشیروان نمی‌دهم و یکی از چهار خدمتکار همراهش را به شاه خواهم داد . ملکه هم موافقت نمود . صبح روز بعد خاقان نامه شاه را خواند و خندید و کلید شبستان را به مهران ستاد داد تا دختری را برگزیند . در شبستان پنج پریچهره با تاج و جواهرات فراوان نشسته بودند مگر دختری که نه تاج داشت و نه جواهری و هیچ آرایشی هم نداشت . مهران ستاد پی به نیرنگ خاقان و همسرش برد و گفت : من آن دختر ساده را می‌خواهم . خاتون گفت او کودکی نارسیده است اما مهران ستاد گفت : اگر موافق نیستید برگردم . خاتون همه‌چیز را برای خاقان تعریف نمود و خاقان ستاره شناسان را فراخواند و آن‌ها گفتند که : دل بد مکن زیرا که این پیوند نتیجه خوبی دارد و از پیوند دختر خاقان با شاه ایران شهریاری نکوروی و مایه افتخار بزرگان چین به وجود خواهد آمد . خاقان و خاتون شاد شدند و به پیوند آن‌ها رضایت دادند . خاقان دخترش را با هدایا و جواهرات فراوان و چندین خدمتکار به همراه نامه‌ای پر از مدح و منقبت با مهران ستاد نزد شاه ایران فرستاد .
در ایران هم استقبال شایانی از عروس شد و همه‌جا آذین‌بندی شد و بر سر عروس درم و مشک و عنبر می‌ریختند و صدای چنگ و رباب همه‌جا را فراگرفت و شاه پس از دیدن دختر خاقان بسیار شاد و راضی بود و خدا را شکر کرد . قیصر روم هم تحف و هدایای فراوانی برای شاه فرستاد و گفت که ازاین‌پس خراج بیشتری خواهد پرداخت . یک روز نوشیروان بزرگان را بار داد و در آن مجلس بوذرجمهر به پند وی پرداخت و از گفتار و کردار نیک سخن گفت و نصایح فراوانی به کسری کرد .
روزی به شاه خبر رسید که فرستاده‌ای از طرف شاه هند با فیل و سواران سندی و هزار شتر بار آمده است و عزم دیدار شاه ایران را دارد . وقتی فرستاده به نزد شاه رسید پس از نیایش جهان‌آفرین و کرنش به شاه هدایایی چون فیل و چتر هندی جواهرنشان و مشک و عنبر و عود و جواهراتی از سیم و زر گرفته تا یاقوت و الماس و تیغ هندی و پرند و هرچه در قنوج و مای بود را تقدیم شاه کرد . سپس نامه‌ای بر پرند از طرف رای هند به شاه ایران داد. در نامه نوشته بود : تا فلک به پاست تو نیز پابرجا باشی . بازی شطرنج را همراه نامه فرستادم هرکدام از بزرگان دربار شما بتواند نام مهره‌ها و نوع حرکتشان را بدانند و بازی کنند ، من هر خراجی که بگویی می‌دهم ولی اگر نامدارانت نتوانند از این بازی سر درآورند دیگر نباید از ما خراج بخواهی.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۶٫۲۱ ۲۳:۵۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ شاه یک هفته زمان خواست و سپس موبدان را فراخواند اما هیچ‌کدام از راز شطرنج آگاه نشدند تا اینکه بوذرجمهر بعد از یک روز و یک‌شب بالاخره به راز بازی پی برد . پادشاه شاد شد و فرستاده رای را فراخواند و گفت : صفحه شطرنج رزمگاهی است که در قلب آن شاه قرار دارد و چپ و راستش سپاهیان قرارگرفته‌اند . وزیر در کنار شاه و در ردیف جلو سربازان قرار داشتند و پیلان جنگی در دو سو و در کنار آن‌ها اسبان جنگی قرار دارد و در کنارشان دو رخ بودند . وقتی بوذرجمهر بازی را انجام داد ، فرستاده رای غمگین و شگفت‌زده شد که کسی که تاکنون شطرنج ندیده و نه شنیده چگونه پی به‌رسم و راه این بازی برده است . پادشاه از بوذرجمهر شاد شد و جامی پر از گوهر شاهوار و کیسه‌ای پر از دینار و اسب و زین به او پاداش داد .
مدتی بعد بوذرجمهر در خلوت خود به اندیشه پرداخت و تصمیم گرفت در برابر شطرنج هندیان بازی جدیدی اختراع کند و چنین بود که تخته‌نرد را اختراع کرد . ابتدا دو مهره از عاج ساخت و بر آن نقطه‌هایی از ساج نهاد . زمین بازی را چون رزمگاهی شبیه شطرنج ساخت که در دو طرف نیروهایی برای کارزار صف‌کشیده بودند و دو لشکر به هشت گروه تقسیم‌شده بودند (چهار گروه برای هر لشکر ) و زمین به چهار قسمت شد و تاس در حکم فرمان دو شاه نظیر هم بودند که با دستور دو شاه ( انداختن تاس‌ها ) دو سپاه حرکت می‌کردند و هرکسی که دو مهره را بیندازد طرف مقابل از هر دو مهره شکست می‌خورد و بدین‌سان نرد را ساخت و نزد شاه برد و طرز کار آن را به شاه یاد داد و از شاه خواست تا ساروانی از دوهزار شتر با گنج و گوهر فراوان مهیا کند و سپس نامه به رای هند بنویسد و در آن پس از ستایش یزدان بگوید که پیام شما رسید و ما به راز شطرنج پی بردیم و اکنون بوذرجمهر حاوی پیام ماست به همراه بازی نرد تا شما نام و راه و روش آن را برای ما بگویید و اگر توانستید بار شتران از آن شما باد و اگر نتوانستید به تعداد این شتران باید شتر و بار اضافه کنید و بفرستید . کسری هم پذیرفت و نامه را نوشت . وقتی بوذرجمهر به هند رسید و پیغام شاه را تقدیم کرد رای ترسید و هفت روز زمان خواست و ناموران کشور را فراخواند تا به راز بازی نرد پی ببرند اما کسی نتوانست پرده از راز نرد بگشاید . روز نهم بوذرجمهر نزد رای آمد و گفت : بیش از این نمی‌تواند درنگ کند چون شاه منتظر جواب است . چون بزرگان به نادانی خود اقرار کردند بوذرجمهر راز نرد را به آن‌ها گفت و به سؤالاتشان پاسخ داد . پس رای هند دوهزار شتر و بار هم ضمیمه کرد و شهادت داد که شاهی جز نوشیروان نیست و خردمندتر از وزیر او هم در جهان یافت نمی‌شود و باج سال بعد را هم پیش‌تر فرستاد . وقتی بوذرجمهر با نامه رای بازگشت کسری شاد شد و جشن گرفتند و یزدان را سپاس گفتند.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۶٫۲۱ ۰۰:۰۰]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ #پیدایش_شطرنج

شاهوی حکیم چنین تعریف می‌کند : در هند پادشاهی به نام جمهور بر هندوان حکومت می‌کرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمان‌بردار او بودند .
او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش به دنیا آورد . نام پسر را گو نهادند . مدتی نگذشت و شاه بیمار شد و جان سپرد . مدتی به عزاداری پرداختند سپس عده‌ای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت ، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رای دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که او را طلحند نام نهادند . وقتی طلحند دوساله شد و گو هفت‌ساله گشت ، مای نیز درگذشت و مجلس عزا به پا شد و سپس خردمندان جمع شدند و رای به پادشاهی همسرش دادند و گفتند : تا زمانی که دو فرزندت بزرگ شوند تو بر تخت پادشاهی بنشین و آموزگار آنان باش . زن بر تخت نشست و فرزندانش را به دو موبد سپرد تا پرورش یابند و دانا و توانا شوند . هر زمان فرزندان نزد مادر می‌آمدند و می‌پرسیدند از ما دو نفر کدام شایسته تاج‌وتخت است ؟ مادر می‌گفت : تا ببینم هنرمندی و رای و پرهیز و دین کدامتان بهتر است . اما وقتی هرکدام تنهایی نزدش می‌رفتند مادر می‌گفت که این تاج‌وتخت از آن توست تا دلشان را شاد کند . بالاخره رشک به جان هردو افتاد و در پی تاج‌وتخت به جان هم افتادند و شهر و لشکر دوپاره شد و جنگ درگرفت .
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای

روزی دو شاه جوان بدون لشکر در برابر هم قرار داشتند و زبان به سخن گشودند . گو پهلوان گفت : ای برادر این کارها را مکن . آیا نشنیدی زمان پادشاهی جمهور ، مای چون بنده‌ای فرمان‌بردار بود و چون من کودک بودم مای پادشاه شد ؟ اکنون بیا تا سخن بزرگان را بشنویم هم من از تو بزرگ‌ترم و هم پدرم از پدرت بزرگ‌تر بود . تخت شاهی مجوی و کشور را به باد نده . طلحند گفت : من این تاج‌وتخت را از پدرم به ارث بردم اگر تخت می‌خواهی بجنگ . طلحند خفتان پوشید و آماده نبرد شد و گو نیز خفتان بیاورد و بر روح پدرش درود فرستاد . دو شاه بر پشت فیلان نشستند و از دو سو لشکر کشیدند و جنگ شدیدی درگرفت . گو سخنگویی را نزد طلحند فرستاد تا او را نصیحت کند و بگوید که به بیداد با برادرت نجنگ که هر خونی ریخته شود به گردنت می‌ماند . مگذار که هند ویران شود . بیا آشتی‌کنیم و از این مرز تا چین را به تو می‌سپارم و تو تاج سر من خواهی بود .
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای

طلحند به فرستاده پاسخ داد : بهانه‌جویی مکن . تو نه برادر و نه دوست منی . تو پیش یزدان گناهکاری .هر خونی که ریخته شود مایه نفرین تو و آفرین من است . دیگر اینکه گفتی مرز را به من می‌بخشی این‌ها همه از آن‌من است . من تو را شکست می‌دهم و در جلوی سپاهت سر از تنت جدا می‌کنم . فرستاده سخنان طلحند را به گو یادآور شد . گو غمگین شد و از موبد فرزانه چاره خواست . موبد فرزانه گفت: اگر از من می‌پرسی میگویم که با برادرت نجنگ و فرستاده‌ای چرب‌زبان نزد او بفرست و همه گنج خود را به او ببخش و تاج و انگشتری را برای خود نگهدار . من به گردش آسمان و ستارگان نگاه کردم و دیدم که به‌زودی زمان او سرمی آید پس بر او سخت مگیر .گو دوباره فرستاده‌ای خوش‌سخن نزد برادر فرستاد تا او را نصیحت کند و قول دینار و گوهر و درم و گنج به او بدهد .
اگر پند من یک‌به‌یک نشنوی
به فرجام کارت پشیمان شوی

ولی طلحند سخنان او را نپذیرفت.

چگونه دهی گنج و شاهی به من
تو خود کیستی زین بزرگ انجمن

آماده جنگ شو. سخنان طلحند را برای گو آوردند . وقتی خورشید زد سپاهیان در برابر هم صف‌آرایی کردند . دو شاه در قلب گاه سپاه خویش و وزرایشان در کنارشان بودند . گو سپرد که درفش به پا دارند و تیغ‌ها را برکشند ولی پیادگان حرکت نکنند تا ببینیم طلحند چگونه با سپاهش عمل خواهد کرد اگر سپاه پیروز شد دیگر به خاطر مال و خواسته خون نریزند . اگر نامداری به قلب گاه رفت و طلحند را یافت نباید به او گزندی برساند . خروش از لشکر برخاست که : ما گوش‌به‌فرمان تو هستیم .

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۶٫۲۱ ۰۰:۰۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ از آن‌سو طلحند به سپاهیان گفت : تیغ برکشید و دشمنان را بکشید . اگر به گو دست‌یافتید گزندی به او نرسانید و دست‌بسته او را نزد من بیاورید . جنگ سختی درگرفت که تا شب ادامه داشت . در آن هنگام گو خروشید که هرکس از جنگ پشیمان شد با او کاری نداشته باشید .بسیاری امان خواستند و بدین‌سان طلحند تنها ماند . گو او را آواز داد که برادر به درگاه خود برو و جنگ را کنار بگذار . من هم کاری به کار تو ندارم . طلحند که آبرویش را درخطر می‌دید در گنج گشود و دوباره سپاهیانی از هر سو دورش را گرفتند و دوباره به برادرش پیام داد که آماده نبرد شو . وقتی گو پیام برادر شنید دیگر دل از مهر برادر برگرفت و به موبد فرزانه گفت: می‌بینی ؟ موبد گفت : او تا هلاک نشود دست‌بردار نیست . تو با او درشتی مکن و اگر جنگید تو هم بجنگ .
همه کوشش او به کار بدیست
چه سازد که آن بخشش ایزدیست

بازهم گو پیکی فرستاد و او را نصیحت کرد که آشتی کنند و سپس گفت : رای من بر مداراست اما اگر نشنیدی باید سپاه را سوی دریا ببریم و با کنده‌چوب راه را بر جنگجویان ببندیم . از ما هرکه در جنگ پیروز شد دیگر خون نریزیم .
پیک سخنان گو را برای طلحند برد . طلحند با بزرگانش چنین گفت که : هرکس مرا همراهی کند شهرهایی را به آن‌ها می‌بخشم . بزرگان سرتعظیم فرود آوردند .
دو سپاه به‌سوی دریا رفتند و اطرافشان کنده ساختند و صف کشیدند و دو شاه سوار بر پیل در قلب لشکریانشان نشستند و جنگ آغاز گشت . از زدوخورد نیزه و درفش زمین سیاه گشت و آسمان بنفش شد و اطراف سپاهیان چون آبنوس سیاه شده بود . همه دشت از مغز و جگر و دل انباشته‌شده بود و نعل اسبان به خون‌آلوده بود . موجی برخاست و به‌سوی طلحند آمد و او راه گریزی نداشت و بدین‌سان مرد و هندوستان را به گو سپرد . برای گو خبر مرگ طلحند را آوردند ، گو گریان شد و پیاده به‌سوی طلحند رفت و سراپای او را برانداز کرد و نشست و سوگواری کرد . موبد فرزانه به گو گفت : از زاری چه سود ؟ این تقدیر بود . سپاس خدای را که طلحند به دست‌تو کشته نشد . سپاهیان همه چشم به تو دارند مبادا تو را گریان ببینند و آبرویت برود . شاه همه را امان داد سپس تابوتی از عاج که با زر و فیروزه و ساج زینت شده بود ، آماده کرد و رویش را با پرند چینی پوشاند و جسد برادر را در آن قرارداد و به‌سوی منزل روان شد. وقتی مادرشان آگاه شد جامه درید و رخ خراشید و سر به دیوار کوبید و آتشی برافروخت تا به آیین هندوان خود را بسوزاند . گو مادر را در برگرفت و گفت : ای مادر مهربان گوش کن ، من بی‌گناهم و او را نکشتم . این تقدیر بد او بود. مادر بانگ زد : ای بدسرشت برادرت را از پی تاج‌وتخت کشتی . گو پاسخ داد : بر من بدگمان مشو و صبر کن تا من چگونگی جنگ را برایت توضیح دهم اگر قانع نشدی خودم را می‌سوزانم . مادر پذیرفت . گو پریشان به ایوان خویش رفت و با موبد فرزانه مشورت کرد تا بیندیشد چه کنند . موبد گفت : باید به دنبال نامدار هوشمندی باشیم تا چاره کار ما کند . شاه سواران را به هر سو فرستاد تا بزرگان را جمع کنند و سپس با آن‌ها به مشاوره نشست و صحنه جنگ را برای آن‌ها بازگو کرد . دو مرد گران‌مایه تخته‌ای آوردند و صد خانه بر آن کشیدند و دو لشکر از عاج و ساج ( سفید و سیاه ) تراشیدند که شامل دو شاه تاجدار و سواران و وزیر و اسبان و پیلان بود . شاه را در قلب سپاه قرارداد و در کنارش وزیر فرزانه و دو طرف آن‌ها دو فیل و کنار آن‌ها دو شتر و در کنار شترها دو اسب و در کنارشان دو مرد پرخاشجوی و دو رخ در کنارشان قرار داشت و پیاده‌ها در جلوی آن‌ها بودند . فیل و اسب و شتر همه سه خانه می‌رفتند و رخ به هر سو می‌رفت . شاه از خانه خود دور شد و در تنگنا قرار گرفت و راه‌ها را بر او بستند و شاه مات شد. مادر به بازی نگاه می‌کرد و دلش از درد طلحند پرخون بود و اشک می‌ریخت و شطرنج داروی دردش بود.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۶٫۲۱ ۰۰:۰۲]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ پیدا کردن کلیله‌ودمنه در هند و فرستادن آن به ایران توسط برزویه طبی
شادان برزین گوید : برزویه طبیب روزی به نزد کسری رفت و گفت :
امروز در دفترچه هندوان مطلبی دیدم که نوشته بود : گیاهی است رخشان چون پرند رومی که اگر بر مرده بریزی زنده می‌شود و به حرف می‌آید اگر شاه اجازه دهد من به هند بروم و آن گیاه را بیابم . شاه نامه‌ای به رای هند نوشت و خواست تا مساعدت کند که برزویه به آن گیاه دست یابد و نامه را با هدایا و تحف فراوان به برزویه داد تا به نزد رای هند ببرد. برزویه به نزد رای هند رسید و نامه و هدایای شاه را به او داد . روز بعد برزویه همراه تعدادی از پزشکان هند به کوه رفتند و هر گیاه رخشانی یافتند و بر مرده پراکندند ، زنده نشد و چون برزویه دید که نتیجه‌ای از این سفر نگرفته است بسیار مشوش شد و از دانشمندان پرسید : کسی داناتر از خود سراغ ندارید ؟ گفتند : پیریست که از ما بزرگ‌تر است شاید او چیزی بداند . برزویه به نزد آن پیر رفت و از رنج‌هایش یادکرد . پیر فرزانه گفت :ما هم بسیار دنبال این گیاه گشتیم ولی پیدا نکردیم تا فهمیدیم :

تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشست
به دانش بود بی گمان زنده مرد
خنک رنج بردار پاینده مرد

اما دفتری در میان گنج‌های شاه است که کلیله نام دارد . این دفتر که راهنمای تو خواهد بود حکم گیاه است پس برزویه نزد رای هند رفت و گفت : شنیدم کتابی به نام کلیله است که به رمز همان گیاه است پس آن کتاب را به من دهید . رای هند مشوش شد و گفت : کسی تاکنون آن کتاب را از ما نجسته است اما چون نوشیروان می‌خواهد حرفی نیست ولی باید نزد ما بخوانی و از روی آن ننویسی .برزویه پذیرفت . کلیله را آوردند و برزویه کتاب را هرروز می‌خواند و توسط نامه به دری می‌نوشت و برای شاه نوشیروان می‌فرستاد . وقتی رسیدن نامه را از نوشیروان دریافت کرد نزد رای رفت و خداحافظی نمود و با هدایای فراوان به ایران بازگشت و هرچه را دید برای شاه گفت . شاه هدایای فراوانی به او داد اما او فقط جامه‌ای را پذیرفت . شاه پرسید : چرا نپذیرفتی ؟ برزویه گفت : همین‌که در خدمت شما هستم و جامه‌ای از شما دارم کافی است . تنها آرزوی من این است که بوذرجمهر کلیله را به پهلوی در دیوان بنویسد تا همه بدانند که من کلیله را با چه رنجی از هند به ایران آوردم و یادگار بماند . شاه پذیرفت و کتاب کلیله مدت‌ها در دربار قرار داشت و بعد از حمله تازیان در زمان مأمون به تازی ترجمه شد و سپس در زمان نصرالله منشی به فارسی دری ترجمه شد و زمانی بعد این کتاب را رودکی به نظم درآورد.

بپیوست گویا پراکنده را
بسفت این چنین در آکنده را

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۶٫۲۱ ۰۰:۰۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ خشم کسری از بوذرجمهر
روزی کسری برای شکار با بوذرجمهر و همراهان راهی مرغزار شد و در میانه راه برای استراحت توقف کرد و به همراه یکی از خوب‌رویان استراحت نمود . همیشه بر بازوی شاه بازوبندی پرگهر قرار داشت که در آن هنگام بازوبند از دستش افتاد . کلاغی پرید و گوهرهای بازوبند را خورد و رفت . بوذرجمهر صحنه را دید و از ناراحتی لب به دندان گزید . وقتی شاه بیدار شد و بازوبند را ندید ، فکر کرد که بوذرجمهر در خواب بازوبند را برداشته است. بوذرجمهر از شاه رنجید اما چیزی نگفت . وقتی به قصر رسید شاه دستور داد که او را در قصرش زندانی کنند . بوذرجمهر فامیلی دلیر و جوان داشت که خدمتگزار شاه بود .روزی از او پرسید : شاه با تو چگونه است ؟ وی گفت : امروز آن‌چنان نگاهی به من کرد که فکر کردم روزگارم سرآمده است و هنگام آب ریختن بر دستش به من درشتی کرد .بوذرجمهر گفت : این بار متعادل آب بریز نه سریع و نه آرام. خدمتگزار شاه چنین کرد .شاه پرسید : چه کسی این را به تو یاد داد؟ او گفت : بوذرجمهر . شاه گفت : برو و به او بگو چرا آبروی خود را بردی ؟ خدمتگزار نزد بوذرجمهر آمد و پیام شاه را داد . بوذرجمهر گفت : جای من از جای شاه خیلی بهتر است . وقتی خدمتگزار جواب برای شاه برد ، او خشمگین شد و دستور داد که بوذرجمهر را در چاه تاریک به بند کشند . روزی دیگر بازهم شاه از خدمتگزار حال بوذرجمهر را پرسید و او هم نزد بوذرجمهر رفت و حالش را جویا شد . پاسخ داد :روزگار من آسان‌تر از روزگار شاه است . فرستاده پاسخ را به نزد شاه برد . شاه عصبانی شد و دستور داد تا او را در تنوری تنگ و پر از پیکان و میخ قرار دهند .چندی بعد شاه دوباره گفت : حالا ببین حالش چطور است ؟ بوذرجمهر پاسخ داد : روزم بهتر از روز نوشیروان است . شاه دستور داد دژخیم را به سراغش بفرستند و بگویند اگر لجبازی کنی به این دژخیم دستور می‌دهم تو را از گردش روزگار راحت کند . بوذرجمهر گفت : نیک و بد بالاخره به پایان می‌رسد چه با گنج و تخت باشی چه با رنج و سختی ، بالاخره باید از این جهان رفت . از سختی دل کندن راحت است و تاجداران باید بتوانند از این جهان دل بکنند . فرستادگان پاسخ را برای شاه بردند . شاه از بد روزگار ترسید و دستور داد تا او را به کاخش ببرند . زمانی گذشت و بوذرجمهر حالش بدتر شد و بیناییش را از دست داد .

چو با رنج گنجش برابر نبود
بفرسود از آن درد و از غم بسود

روزی قیصر نامه‌ای با هدایای فراوان برای شاه فرستاد به همراه صندوقی که قفلی به در آن بود . در نامه ذکر کرده بود که اگر شاه به کمک موبدانش بگوید که در این صندوق چیست ، ما خراج‌گزار او خواهیم ماند وگرنه دیگر باج نمی‌دهیم . شاه به فرستاده پاسخ داد : یک هفته در کاخ من صبر کن تا جوابت را بدهم . سپس بزرگان و فرزانگان را فراخواند اما هیچ‌یک نتوانستند جوابی بدهند . ناچار شاه جامه و جواهرات برای بوذرجمهر فرستاد و گفت : میدانم که از ما به تو بد رسیده است و من از زبان‌تیز تو خشمگین شدم حالا کاری برایم پیش‌آمده که مهم است . قیصر صندوقی قفل‌شده فرستاده است و می‌پرسد درون آن چیست ؟ جز تو کسی نمی‌تواند کمکمان کند . بوذرجمهر از زندان بیرون آمد و سروتن شست و درحالی‌که بیناییش را ازدست‌داده بود از راهنمایش خواست تا هرچه می‌بیند به او بگوید . درراه راهنما سه زن را دید و به بوذرجمهر گزارش داد و بوذرجمهر گفت :بپرس شوهردارند ؟ زن اول پاسخ داد هم شوهر و هم فرزند دارم . زن دوم گفت : شوهری دارم اما فرزندی ندارم و زن سوم گفت: من شوهری ندارم و نمی‌خواهم مردی مرا ببیند.
بالاخره نزد شاه رسیدند و شاه وقتی نابینایی او را دید غمگین شد و پوزش خواست و سپس از قیصر و صندوقچه گفت . بوذرجمهر گفت : جمعی از موبدان را به همراه فرستاده قیصر جمع کن و صندوقچه را هم آنجا قرار بده تا بگویم در صندوق چیست . اگرچه نابینایم اما چشم دلم روشن است ، شاه نیز شاد شد و چنین کرد. بوذرجمهر پس از سپاس از یزدان گفت : سه در درخشان در صندوق است یکی صیقل‌خورده است و یکی نیمه صیقلی است و سومی دست‌نخورده است . در صندوق را گشودند و سه در را یافتند . شاه چشمانش پر از اشک شد و دهانش را پر از در کرد اما به‌سختی از کاری که با بوذرجمهر کرده بود ناراحت بود . بوذرجمهر گفت : این تقدیر بود و پشیمانی سودی ندارد .

چو آید بد و نیک رای سپهر
چه شاه و چه موبد چه بوذرجمهر

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۶٫۲۱ ۰۰:۰۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ نامه نوشیروان به پسر قیصر و پاسخ او
به کسری خبر رسید که قیصر مرد و تاج‌وتخت را به پسرش سپرد . کسری ناراحت شد و پیکی را با نامه نزد قیصر جدید فرستاد و در نامه گفت : خداوند عمر تو را طولانی کند . هر موجودی پایانش مرگ است و این دنیا فانی است که ما از آن گذر می‌کنیم چه قیصر چه خاقان وقتی زمانش سر برسد می‌میرد . شنیدم که جانشین پدر شدی . از اسب و سلاح و سپاه و گنج هرچه لازم داری از ما بخواه . پیک نزد قیصر رفت و پیام را داد. قیصر که خام و بی‌تجربه بود رفتار خوبی با فرستاده نکرد و یک هفته او را معطل نمود و بعد او را به حضور پذیرفت و گفت : من فرمان‌بردار کسری نمی‌شوم . او دشمن من است اما تو فعلاً نزد کسری به‌خوبی سخن بگو تا به نیت من پی نبرد . فرستاده خلعت و هدایا را داد و نزد کسری رفت و حقیقت را به کسری گفت . کسری خشمگین شد و آماده نبرد با قیصر جدید روم شد . به قیصر خبر رسید که لشکر خشمگین ایران به‌سوی روم روانند . رومی‌ها هم تدارک جنگ سختی را دیدند و سپاهی آماده کردند و حصار دژ سقیلا را درست کردند . جنگ سختی درگرفت و در عرض دو هفته سی هزار رومی را به اسارت گرفتند . جنگ همچنان ادامه داشت که درم برای تهیه سوروسات جنگ کم آوردند . شاه به بوذرجمهر گفت که عده‌ای را بفرستد تا پول و تجهیزات بیاورند اما بوذرجمهر گفت : راه دراز است و فرصت کم است بنابراین بهتر است که از بازرگانان و دهقانان محلی پول قرض کنیم و بعد به آن‌ها بدهیم . پس کسی را فرستادند تا از مردم وام بگیرد . کفش گری گفت : من تمام مخارج جنگ را به عهده می‌گیرم و در عوض پسرم را به فرهنگیان بسپرید تا علم بیاموزد . پول را نزد شاه آوردند و داستان کفش گر را بازگو کردند . شاه خدا را سپاس گفت که در سرزمین من یک کفش گر این‌چنین ثروتمند است اما پولش را پس بدهید که فرزند کفش گر لایق دبیری دربار نیست . شب‌هنگام فرستاده‌ای از سوی قیصر به نزد شاه آمد و به همراهش چهل فیلسوف رومی بود و با هرکدام سی هزار دینار آورده بود . فرستاده گفت : ای شاه، قیصر جوان و خام است و پدرش مرده است و بی‌خبر از اصول جهان داری است . ما همه خراج‌گزار تو هستیم و روم و ایران همه از آن توست . اگر جوانی نارسیده سخنی بیهوده گفت شاه نباید از او کینه به دل بگیرد . باج روم را مانند سابق برایتان می‌فرستیم . نوشیروان خندید و گفت : اگر خرد ندارد باید زبانش را از حلقومش درآوریم و روم را با خاک یکسان کنیم . فرستادگان به چاپلوسی پرداختند و گفتند : ای شاه گذشته را فراموش کن. به خاطر ناراحتی و رنجی که شاه برده است ما ده چرم گاو دینار آوردیم . بدین‌سان پیمان آتش‌بس بسته شد و شاه به‌سوی تیسفون رفت.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۶٫۲۱ ۰۰:۰۴]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان
‍ اندرز نوشیروان به هرمزد

نکو بشنو و بر دلت نقش کن
مگر زنده ماند دلت زین سخن

بدان ای پسر کاین جهان بی وفاست
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست

میدانی که من از بین شش پسرم تو را برای سلطنت برگزیدم. پدرم هشتادساله بود که مرا به جانشینی برگزید و اینک من در هفتادوچهارسالگی این کار را کردم. امیدوارم همیشه خرم و شادباشی اگر مردم از دستت ایمن باشند خودت هم همیشه شاد خواهی بود. سعی کن همیشه بردبار باشی که تندی کردن زیبنده شهریار نیست. هیچ‌گاه گرد دروغ نگرد که بدبخت می‌شوی. در هیچ کاری شتاب مکن. نیکی کن و با نیکان همراه باش. به پروردگار پناه ببر تا راهنمای تو باشد. به هنرمندان توجه کن. با بداندیشان مبارزه کن. با دانایان مشورت کن. اجازه نده زیردستانت بی‌نوا و محتاج باشند. غم درویش را غم خود بدان. اگر به پندهای من عمل کنی همیشه سرافراز خواهی بود. وقتی من از این جهان رفتم درجایی که رفت‌وآمد نباشد بر مزار من کاخی بساز. با مشک و کافور تن مرا بشویید و با جامه زربفت بپوشانید و با نشان پادشاهی و گنجینه عاج و تاج مرا بیارایید و تا دو ماه از بزم و شادی دوری‌کنید.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۶٫۲۱ ۰۰:۰۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_نود_سه
#فریناز_جلالی
#پادشاهی_خسرو_نوشیروان

‍ خواب انوشیروان و گزارش بوذرجمهر به پیدایش محمد (ص)
شبی نوشیروان خواب دید که در شب آفتاب زد و نردبانی از حجاز تا اوج کیوان کشیده شد و جهان پر از نور شد به‌جز ایوان کسری که تاریک ماند . شاه از خواب پرید و چیزی به کسی نگفت تا بوذرجمهر را دید و برایش خواب را تعریف کرد . بوذرجمهر گفت : از امروز تا چهل سال بعد مردی از اعراب خواهد آمد که راه رستگاری را پیش می‌گیرد و دین زرتشت را به هم میزند و ماه را با انگشت به دونیم می‌کند و ادیان جهود و مسیحی از پای می‌افتند .وقتی‌که از دنیا برود گنجی از گفتار او باقی می‌ماند . جز ایوان کسری همه گنجینه شاهی برباید می‌رود . بعد از او سپاهی از حجاز بدون سلاح و مهمات بر سپاهیان مجهز نبیره تو می‌تازند و او را از تخت به زیر می‌کشند . رسم جشن سده از بین می‌رود و آتشکده خاموش می‌شود .
وقتی کسری این سخنان را از بوذرجمهر شنید رنگ از رخسارش پرید و تمام‌روز با درد و غم جفت بود و شب از فکر و اندیشه زیاد نمی‌توانست بخوابد . روز بعد بوذرجمهر گفت: خواب دیدم که سواری با دو اسب رسید و گفت که آذرگشسپ خاموش شد و این نشانه متولد شدن محمد (ص)است . در بین این صحبت به ناگاه سواری رسید و خبر داد که آذرگشسپ خاموش شده است .شاه دلتنگ شد . بوذرجمهر گفت : شاها چرا ناراحتی ؟ وقتی‌که تو در جهان نیستی دیگر فرقی برایت نمی‌کند . بعدازاین جریان شاه مدت زیادی زنده نماند و بعد از فوت شاه به فاصله یک ماه بوذرجمهر نیز روی در خاک کشید.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx