داستان قمرتاج قسمت ۱تا۴ به صورت انلاین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

داستان قمرتاج قسمت ۱تا۴به صورت انلاین

نویسنده مهشید ذاکری

داستانهای نازخاتون

داستانهای نازخاتون:

#قمرتاج

#مهشید_ذاکری

#قسمت۱

 

تو حیاط روی یه تیکه سنگ نشسته بودم و تنهایی یه قل دو قل بازی میکردم،هوای گرم تابستون بود و هوای شرجی شمال نفس ادم رو میبرید!

مجبور بودیم تو حیاط باشیم تا زیر درخت یکم خنک بشیم اون سالها از کولر خبری نبود و تا خود صبح عرق از سر و صورتمون میریخت حتی گاهی شبها باید میومدیم تو حیاط و از چاه اب می‌گرفتیم و خودمونو خنک میکردیم..

سرگرم بازی بودم و تو دنیای بچگانه خودم غرق بودم..بیشتر اوقات تنهایی بازی میکردم صدای زنعموم میومد که گفت قمر؟ قمر کجایی؟ بیا خونه داره شب میشه دختر!!!

باشه ای گفتم و همونجا نشستم، چند سال پیش وقتی که من فقط دو سالم بود مادرم سر زایمان سومش که اونم یه دختر باردار بود فوت میشه خواهرم و مادرم فوت میشن و منو خواهر بزرگم خیلی تنها شدیم..

پدرم مثل خیلی از مردهای دیگه تحمل بی زن بودن نداشت و در شرف ازدواج بود، تو اون مدت ما اسیر خونه عمو بودیم.. سخت بود ولی از هیچی بهتر بود…

شهربانو خواهرم سعی داشت هوای منو داشته باشه تا احساس تنهایی نکنم ولی هر بچه ای نیاز به مادر داره، وقتی میدیدم زنعموم چه جوری هر روز صبح با اب و شونه موهای نرگس دخترعموم رو شونه میکنه و میبافه ناخودآگاه بغض گلوم رو فشار میاد و به سختی جلوی گریه هامو میگرفتم.. رفتار زنعمو با ما بد نبود… عموم مثل پدرم وضع مالی خیلی خوبی داشت و یکی از خان های اون زمان روستای ما بود..

پدرم از مادرم صاحب پسر نشده بود و بهونه خوبی بود که ازدواج مجدد داشته باشه..

اون مدت بیشتر اوقات خونه عمو بودیم و شبها بابا میمومد دنبالمون و میرفتیم خونه.. خواهرم چند سالی از من بزرگتر بود خیلی مهربون بود و تنها کسی بود که پشتم بهش گرم بود..

غصه میخوردم و دَم نمیزدم هم من هم خواهرم روزهای سخت بی مادری رو سپری میکردیم..

اون شب همه دورهم جمع شده بودیم عمو و بابا همزمان باهم دیگه رسیدن.. عمو با اینکه خان بود و واسه خودش کسی بود اما محبتش و از بچه هاش دریغ نمیکرد برعکس بابا که هیچ تلاشی نمیکرد جای خالی مادر رو برای ما پرکنه!!!

زنعمو خودش چندتا بچه داشت و زیاد فرصت رسیدگی به مارو نداشت اگه شهربانو خواهرم نبود من حتی عادی ترین کارهارو هم نمیتونستم انجام بدم.. زنعمو سفره زو جمع کرد شهربانو جای من کار می‌کرد و میگفت تو هنوز خیلی کوچیکی من میرم به زنعمو کمک میکنم..

با اینکه خودش هم سنی نداشت ولی بیشتر کارهارو انجام میداد که زنعمو چوقولی مارو نکنه..

عمو به پشتی تکیه داد و کلاه رو از رو سرش گرفت و رو به زنعمو گفت:خانم چندتا چایی میاری؟

زنعمو با از تو مطبخ داد زد و گفت:دستم بنده.

 

منظور زنعمو واضح بود توقع داشت شهربانو بره چای بیاره، عمو همینکه دید شهربانو داره بلند میشه دستی به پیشونیش کشید و گفت:بشین عمو جان اصلا تو این هوای گرم کی میتونه چایی بخوره..

لبخندی نثار منو خواهرم کرد… با اینکه بچه بودم سنم کم بود ولی متوجه رفتار خوب عمو میشدم..گاهی دلم میخواست عموم بابام میشد تو عالم بچگی خیالاتی برای خودم داشتم…

زنعمو از مطبخ اومد بیرون و دید چایی جلوی عمو نیست گفت:گفتم دستم بنده یکیتون نمیتونست چایی واسه عموش بیاره؟..

عمو اخم ریزی کرد و گفت:خودم گفتم نمیخوام هوا گرمه پشیمون شدم…

عمو گفت حالا که همه هستین داداش قراره یه مسئله ای رو بگه بهتون…بفرما داداش حسین..

بابا یکمی جا به جا شد و گفت:زنم که رفت تنها شدم این دوتا بچه هم که نمیتونن تا ابد مزاحم شما باشم.. یکی هست قراره باهاش ازدواج کنم خواستم زودتر در جریان بزارمتون..

زنعمو زیرلب ایشی گفت و بعد گفت:پس قراره عروس جدید بیاد خوبه مبارکه کی هست حالا؟

بابا مثلا سرشو انداخت پایین که بگه خجالت میکشه گفت:اسمش پری، دوتا روستا اونورتر خونشونه حالا همین روزا میاد اشنا میشین..

منو شهربانو نگاهی بهم کردیم نارضایتی از چشمامون پیدا بود ولی کی جرات داشت حرف بزنه؟ اصلا مگه از ما کسی نظری خواسته بود؟..

شب بخیری گفتیم و راهی خونه شدیم راه طولانی نبود بابا فانوس بدست جلو و میرفت و منو شهربانو از پشت سرش میرفتیم تو مسیر هیچکس صحبت نمیکرد..

رفتیم خونه شهربانو رختخواب رو گذاشته بود و دوتایی کنار هم دراز کشیدیم.. دستم رو تو دستش گرفته بود و گفت:خواهر کوچولو غصه چیزی نخور من کنارتم هر زنی هم که بیاد تو این خونه نمیزارم اذیتت کنن..

 

شهربانو حس مادرانه به من داشت که تو اون سن طبیعی بود..

دلم به حرفهای شهربانو خوش بود.. میدونستم نامادری ها خوب نیستن اینجوری برام گفته بودن همه منو ترسونده بودن ولی با حرفهای شهربانو حس خوبی بهم دست داد و اون شب راحت خوابیدیم..

زود صبح صدای در زدن محکم میومد شهربانو بلند شد و گفت:این کیه این وقت صبح اینجوری در میزنه؟…

تو جام نشستم و منتظر شدم شهربانو در و باز کنه و ببینم کیه!!

صدای زنعمو از تو حیاط میومد که غرغر میکرد بلند شدم و تو اتاق ایستادم..

زنعمو در و باز کرد و نگاهی به خونه انداخت و نگاهی به رختخواب من کرد و گفت:هه. هنوزم گرفتین خوابیدین؟ بله دیگه شما باید بخوابین کلفتتون بیاد کارهارو بکنه..

شهربانو گفت چی شده زنعمو؟

زنعمو انگار بدش نمیومد که مارو حرص بده گفت:فکر کردین همه مثل من ملاحظه شمارو میکنن؟ نه دختر جون نه! از فردا که عروس جدید بیاد دیگه از این خبرها نیست.

 

یالا بلند شین اقاتون قراره عروس جدید بیاره پاشین کمک کنین دستی به سر و گوش خونه بکشیم… اشک از چشمهای شهربانو میومد اون موقع نمیتونستم دلیلشو رو بدونم هرچی که بود مربوط به اومدن نامادری میشد!! زنعمو چادر به کمرش بست و شروع کرد به خونه تکونی با اینکه وضع مالی هر دوتا داداش خوب بود ولی همه کارارو زنهاشون انجام میدادنو خبری از نوکر و کلفت نبود.. زنعمو و شهربانو شروع کردن به تمیز کردن شیشه ها، پشتی هارو بیرون بردن و با جارو تمیزش کردن، خیلی وقت بود خونه رنگ تمیزی به خودش ندیده بود.. پرده هارو کشیدن و شستن تو اون افتاب آدمیزاد خشک میشد چه برسه به پرده!!

زنعمو تمیز می‌کرد و غر میزد و میگفت اخ رقیه کجایی زن روحت شاد رفتی راحت ‌شدی، خبر نداشتی قراره همینقدر زود جات و یکی دیگه پر کنه، بیا هنوز خانم نیومده باید واسش اب و جارو کنیم برق بندازیم کم مونده براش حجله پهن کنیم..

شهربانو گریه میکرد که زنعمو گفت بایدم گریه کنی حق داری دختر گریه کن هیچکس مادر نمیشه خدا میدونه چه عفریته ای باشه…

رفتم جلو و گفتم ابجی توروخدا گریه نکن مگه نگفتی قول میدی اذیتم نکنه پس چرا خودت داری گریه میکنی.. شهربانو اشکاشو پاک کردو گفت اره ابجی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه پاشو بریم بقیه کارهارو بکنیم.. زنعمو جارورو گرفت اب پاچید روش و گفت بزار با واقعیت کنار بیاد توقع نداری که زن بابات بیاد قربون صدقتون بره؟ اون خودش یه بچه هم داره…

شهربانو گفت یعنی چی؟ قراره اونم بیاد اینجا؟

زنعمو پوزخندی زد و گفت زکی!!! دختر تو انگار تو باغ نیستیا؟ فکر کردی دختر شاه پریون قراره بیاد زن اقات بشه.. بجنب بجنب که چشم بهم بزنی شب میشه… واقعا هم نظافت خونه اون روز خیلی طول کشید ولی عوضش وقتی تمیزشد همه جا برق میزد شهربانو سماور روروشن کرده بود و چایی ریخته بود.. زنعمو گفت حداقل یه شربت درست میکردی پختیم تو این هوای گرم.. شهربانو بلند شد که شربت بیاره زنعمو انگار دلش سوخت گفت بگیر بشین نمیخواد همین خنک بشه میخوریم..

خوب گوش کن دختر تو بزرگتری مبادا بهونه دست زن بابات بدیا.. حواست باشه دختر یه ساعت دیگه میام دنبالتون باید بریم حموم ترو تمیز بشین شب اقات دست زنش و میگیره میاره اینجا.. عمه و ننه جان هم غذای شام رو اماده کردن.. باید بریم زود بیایم کمک کنیم…

زنعمو چایی و خورد و رفت.. یکم استراحت کردیم.یه ساعت بعد نرگس و زنعمو اومدن دنبالمون بریم حموم نرگس از من بزرگتربود، علاقه زیادی هم به من داشت و همیشه کنارم بود..اون روز زنعمو طبق سفارش ننه جان حسابی تن منو شهربانو روشست بعد رفت سروقت نرگس..

 

از حموم که برگشتیم ننه جان و عمه گوهر هم خونه ما منتظر اقام بودن.. چندتایی از فامیل رودعوت کرده بودن.. نگاهم همش به شهربانوبودتو خودش بود و حرفی نمیزد زنعمو قشنگ ترین لباسی که داشت رو تن خودش و بچه هاش پوشید.. تو کمد لباسهای منو شهربانو هم گشت و گشت تا چیزی پیدا کنه لباسهای من همه کوچیک شده بودن و اندازه نبودن نرگس گفت مامان پیراهن ابی گلدار من اندازه قمر میشه ها؟ بریم بیاریم بدیم امشب بپوشه، زنعمو چشم و ابرو میومد برای نرگس و با تته پته گفت نه چیزه اون لباست دست مریم دخترخالته هنوز بهمون ندادن.. نرگس تو عالم بچگی گفت:نه مامان خاله آورد خودم دیدم. زنعمو ضایع شده بود ولی ول کن نبود و گفت نه مادر اشتباه میکنی حالا صبر کن میرم یه چیزی از لباسات پیدا میکنم میارم…

گشت و گشت دوتا لباس از لباسهای نرگس رو اورد یکی و انتخاب کردیم و پوشیدم شهربانو از بین لباسهای خودش یکی که از هم بهتر بود رو انتخاب کرد رفتیم کنار عمه و ننه جان.. عمه تا لباس مارو دید گفت زن داداشش اینا چیه تنه این بچه ها کردی؟

 

زنعمو بهش برخورده بود گفت:خب چیکار میکردم؟ لباس بهتر نداشتن..

عمه ناراحت شد و گفت:این همه ثروت داداشم چی باید بشه دوتا تیکه پارچه نتونست بخره بده یکی بدوزه امشب جلو مهمونا ابرومون نره..

_ببخشیدا گوهر جان من خیلی

وقت کنم به بچه های خودم برسم این همه سال پس کی به این دوتا بچه رسیده…

ننه جان گفت بس کنین شما دوتا خیلی هم لباس بچه ها خوبه هفته دیگه بیا اندازه بچه هارو بگیر چندتا پارچه از شهر براشون بخر بده خیاط بدوزه.. الان وقت این حرفا نیست پاشین برین بشقاب هارو جمع و جور کنین به شام چیزی نمونده..

جفتشون با ناراحتی رفتن ننه جان شروع کرد به بافتن موهای ما دخترها اول شهربانو بعد نرگس اخری هم من!!

ننه جان اون شب مهربون شده بود از وقتی مادرم فوت شده بود حتی یه شب هم نگهمون نداشت و همش بدرفتاری می‌کرد با اومدن پری خیالش راحت شده بود که دیگه مزاحمش نیستیم باز صد رحمت به زنعمو با همه بدی هاش میتونستیم روش حساب کنیم..

زیاد طولی نکشید که بابا و پری اومدن صدای کل کشیدن میومد جمعیتی همراه عروس اومده بودن.. ننه و عمه و زنعمو از تعجب دهنشون باز مونده بود زنعمو رو یه ننه گفت ننه جان اینا کین همراه عروس؟ قراره شام بمونن؟ ما فقط اندازه مهمونامون شام درست کردیم..

ننه زد رو دستش و گفت همش زیر سر این حسینه شک نکن.. پسره بی عقل حالا صبر کن بزار مطمئن شیم شاید عروس و اوردن میخوان برن.. عمه گوهر گفت:نه مادر مگه میشه این قوم شام نخورده برن وای که ابرومون رفت حالا باید چیکار کنیم..

 

از صورت اقام خوشحالی پیدا بود،کت و شلوار طوسی کمرنگ تنش بود موهای کمش رو کج گرفته بود قدی بلندی داشت و لاغر بود!!

کنار عروس راه میومد هنوز نتونسته بودم صورت پری رو ببینم.. ننه جان دستپاچه شده بود اگر قرار بود اون جمعیت بمونن واقعا غذا کم بود و ابروی خونواده در خطر بود.. گوهر رفت پیش اقام و رفتن یه گوشه لبخند اقام از دور پیدا بود.. نمیدونم چی گفتن که عمه گوهر اومد کنار ما..

زنعمو گقت چی شد گوهر؟

عمه با یه حالتی گفت:والا خدا شانس بده بهش میگم غذا کمه چرا نگفتی قراره مهمون بیارین با خودتون اینم این همه زن و بچه چه خبره مگه.. در جواب من میخنده میگه تو غصه نخور آبجی میثم پسر کربلایی و داداشش سپردم گوسفند و که قربونی کردن همه رو کباب کنن..

ننه جان که خساستش و همه خبر داشتن اروم زد تو صورتش و گفت چی؟؟!؟؟؟کباب؟ این پسر پاک عقلش و از دست داده هنوز این زنیکه از راه نرسیده میخشو کوبونده..اگه کباب درست کنیم هرچی غذا درست کردیم همه میمونه رو دستمون دیگه کی میاد مرغ بخوره وقتی گوسفند به این درشتی و تازگی سر سفره باشه ها؟..

عمه شونه ای بالا انداخت و گفت چه میدونم مادر..

اقام و پری اومدن داخل هنوز صورت پری رو ندیده بودم.. مردها رفته بودن کمک برای پوست کردن گوسفند و بساط کباب!!!

تو اون مهمونی منو شهربانو بدجور احساس تنهایی میکردیم تو خونه خودمون غریبه بودیم!!!

دوتا صندلی گوشه خونه گذاشتن برای پری و اقام.. فامیلهای پری یک لحظه ساکت نمیشدن با خودشون تشت اورده بودن و تا میتونستن میزدن و میخوندن انگار پری دختربچه بود و تازه ازدواج کرده بود!!!

اصلا تمایل به دیدن اون صحنه ها نداشتم تو جشنی شرکت کرده بودم که نبودن مادرم رو بیشتر بهم یاداوری می‌کرد.. اقام از رو صورت پری تور روکنار زد و تازه صورتش رو دیدم زن تپلی بود معلوم بود قد بلندی داره حسابی سرخاب زده بود… نمیدونم چرا ولی با دیدن قیافش احساس ترس بهم دست داد و ته دلم خالی شد.. دستام عرق کرده بود دستهای نرگس و شهربانو رو سفت چسبیدم..

تو حیاط تخته های بزرگی از چوب رو برای میز استفاده کرده بودن و سفره شام رو چیده بودن، ننه جان زرنگی کرده بود و تو هر ظرف غذا کنارمرغ یکم کباب ریخته بود میدونست اگه کباب رو جدا ببرن هیچکس دیگه لب به مرغ نمیزنه..

هیچی از اون غذاها نموند با چشمام میدیدم که فامیلهای پری زیر چادرشون ظرف اورده بودن و غذا میریختن توش!!

عمه و زنعمو هم دیده بودن و حسابی کفرشون در اومده بود.

به زور اون شب گذشت چه شب سختی هم بود.. زندگی ما با پری از اون روز شروع شد.. چند روز اول همه چی سر جای خودش بود و اتفاق خاصی نیفتاد..

 

فردای اون روز رسم داشتیم که طرف عروس صبحانه بیارن برای خانواده داماد، ننه جان و عمه گوهر و زنعمو از سمت ما صبح اومده بودن که طبق رسم و رسوم صبحانه بخورن…

صدای شهربانو میومد که گفت قمرتاج قمرتاج پاشو پاشو ابجی..

خمیازه ای کشیدم خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم هنوز.. گفتم ابجی خستم بزار بخوابم..

پتو رو از سرم کشید و گفت:بلند شو ننه جان اومده باید بریم صبحانه بخوریم..

 

رفتیم کنار بقیه عمه و ننه جان و زنعمو به پشتی تکیه داده بودن هنوز اقام و پری از اتاق بیرون نیومده بودن، ننه جان منو دید گفت قمر برو در اتاق و بزن اقات بدونه ما اومدیم بلکه تشریف بیاره بیرون..

نمیدونستم برم یا نه میترسیدم اقام دعوا کنه.. به شهربانو نگاه کردم اون هم مثل من نمیدونست کار درست چیه!!

همون لحظه در اتاق باز شد اقام اومد بیرون، مثل دیشب شاد و شنگول نبود گفت چیه ننه خیر باشه کله سحر؟

ننه جان که بهش برخورده بود گفت :یعنی چی خیر باشه؟ اومدیم برای صبحانه رسمه باید طرف عروس صبحانه بیاره برای خانواده داماد انگار یادت رفته رسم و رسوم رو!!

اقام اومد جلوتر و گفت:ولکن ننه کدوم رسوم و رسوم؟ مگه ازدواج اولمونه؟..

همه با تعجب نگاه میکردن عمه طاقت نیاورد و گفت اگه ازدواج اولتون نیست پس اون همه لشکرکشی دیشب چی بود داداش؟

اقام گفت:هیس چه خبره پری ناراحت میشه الان بچه ها یه چیزی اماده میکنن بخورین..

حسابی ناراحت شدن ننه جان بلند شد و گفت راسته که میگن عروس دوم به هیچ دردی نمیخوره هنوز نیومده شر و فتنه به پا کرد یالا پاشو گوهر پاشو بریم اینجا دیگه جای ما نیست کار دنیا برعکس شده..

غرغر کنان رفتن بیرون.. زنعمو سری تکون داد و اروم گفت خدا به داد دلتون برسه این زنی که من دیدم صد سال سیاه براتون مادر نمیشه..

رفتن و ما تنها شدیم.. اقام گفت شهربانو سماور رو روشن کن دختر بساط صبحانه رو بچین..

شهربانو ناچارا اطاعت کرد سعی کردم کمک کنم تا خواهرم تنهایی کار نکنه سفره رو که چیدیم پری با هزار ناز و غمزه از اتاق اومد بیرون!! کنار هم صبحانه خوردیم اهمیتی به وجود ما نمیداد.. البته ماهم راضی بودیم دلمون نمیخواست کاری به کار ما داشته باشه…

یه هفته گذشت تو این یه هفته چیزی نشده بود تا اون روز که شوم ترین روز زندگی من رقم خورد، قرار بود عمه گوهر بعد عروسی یه خیاط بیاره برامون لباس بدوزه پیغام فرستاد که بعدازظهر یکی و می‌فرسته دنبالمون تا مارو بیاره خونه ننه جان که خیاط اونجا اندازه لباس مارو بگیره.. صبحانه رو که خوردیم با همسایمون که خاله کبری صداش میزدیم راهی خونه ننه جان شدیم.. همچنان ننه جان و عمه گوهر کفری بودن..

 

ننه جان حسابی ناراحت بود و سعی میکرد همش مارو سوال پیچ کنه من که بچه تر بودم متوجه قصد و نیتش نبودم و هر سوالی میپرسید جواب میدادم اما شهربانو کم حرف بود و زیاد چیزی نمیگفت.. خاله کبری مارو که رسوند بعد خوردن یا شربت رفت!

عمه چندتا پارچه برامون خریده بود با دیدنشون حسابی ذوق زده شدم.. ننه جان گفت:خوب کردی گوهر اینارو خریدی براشون تا قرون اخر از داداشت پولشو بگیر، این بچه ها باید بپوشن. خانم هنوز نیومده داره افسار و میگیره تو دستش..

ربابه خیاط خونوادگی ما بود، ننه جان همه لباسشو میداد ربابه بدوزه.

ربابه متر دور گردنشو گرفت و مشغول اندازه گیری شد و چشم از شهربانو برنمی‌داشت و همش میگفت ماشالا هزار ماشالا چشمهات به مادرت خدا بیامرز کشیده تو بزرگ بشی چی میشی دختر چشمم کف پات..

راست می‌گفت شهربانو واقعا دختر زیبایی بود سفید رو چشم درشت و لب و بینی کوچیکی داشت.. حیف که شانس و اقبالش به زیبایی صورتش نبود!!

ربابه وقتی ذوق منو برای لباس دید دلش سوخت و گفت قمر جان قول میدم همین دو سه روزه امادش میکنم…

از ذوق رفتم بغلش کردم تعجب کرد ولی منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد.. چقد کمبود محبت رو حس میکردم جایی کسی به بچش محبت میکرد حسودی میکردم و طاقت نمیاوردم مگه بچه هفت ساله بدون مادر میتونه دووم بیاره؟؟

قبل اومدن اقام رفتیم خونه..بخاطر لباسها خیلی ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود همش با شهربانو حرف میزدم اونم میدونست من چقدر خوشحالم که قراره لباس جدید بپوشم..

شب وقتی اقام اومد پری پچ پچ می‌کرد اقام رو به ما کرد و گفت امروز کجا رفته بودین؟

شهربانو گفت:یه سر رفتیم خونه ننه جان!

_از این به بعد هرجا خواستین برین باید از پری اجازه بگیرین از این به بعد پری مادر شماست وقتی من نیستم اختیارتون دست مادرتونه..

شهربانو گفت:ولی اقا جان..

اقام حرفشو قطع کرد و گفت ولی بی ولی تا حالا مادر بالا سرتون نبوده خوب و بد بلد نبودین از این به بعد پری یادتون میده…

پری لبخندی زد و نگاهمون کرد..فهمیدم قراره از این به بعد روز خوش نداشته باشیم..

پری زیاد به خودش زحمت نمیداد چون بیشتر کارها رو شهربانو انجام میداد تا زمانی که کارها انجام میشد کاری باهامون نداشت اما اگه چیزی انجام نمیشد با اخم و تخم بهممون میفهموند..

بعد شام رختخواب گذاشتیم و با شهربانو رفتیم تو اتاق.. نگاه شهربانو به سقف بود و فکر می‌کرد گفت:کاش مادرمون زنده بود کاش موقع زایمان اون و بچش زنده میموندن دلم خیلی براش تنگ شده …

 

از مادرم چیزی به خاطر نداشتم اما بارها و بارها مادرهای بچه های دیگه رو دیده بودم و ارزو میکردم ای کاش منم مادر داشتم..

منو شهربانو عادت داشتیم دست همدیگرو بگیریم و بخوابیم..

صبح با صدای لگد در بیدار شدم، از جا پریدم و تو رختخوابم نشستم، پری بالا سرم ایستاده بود و گفت شهربانو مگه کری؟ مگه اقات نگفت باید کمک کنی همون اول بسم الله شروع کردی به حرف گوش ندادن؟؟

بالا سرم ایستاده بود از ترس نزدیک بود سکته کنم.. وقتی دید شهربانو جواب نمیده شروع کرد به لگد زدن.. خودمو انداختم جلو و گفتم توروخدا نزن نکن خواهرم گناه داره..

با دستاش منو گرفت و پرت کرد و گفت:بیا برو اونور ببینم تو چی میگی بچه؟ عاقبت کسی که حرف گوش نده همینه.. اگه قراره بزرگ بشی مثل خواهرت سرکش بشی بدتر از اینا سرت میاد..

پتو رو از سر شهربانو کشید یکم مکث کرد و بعد با یه حالتی گفت بلند شو خودتو زدی به بخواب اره؟ یالا پاشو..

بعد دستشو گرفت و جیغ کشید… هوار می‌کشید و من فقط نگاهش میکردم تو یه چشم بهم زدن خونمون پر جمعیت شد..

من اصلا نمی‌دونستم چی شده نمیدونستم مردن چه جوریه!!!

روی شهربانو پارچه سیاه کشیدن و روی پارچه نون گذاشتن… گریم گرفته بود و میگفتم چرا اینکارو میکنین خواهرم خوابه چرا روش چادر گذاشتین.. ابجی پاشو توروخدا من میترسم ابجی…

همه گریه میکردن ننه جان و زنعمو اخرین نفر بودن که خبر به گوششون رسید.. عمه گوهر خودشو میزد و شیون می‌کشید..

ننه جان بلند بلند روضه میخوند و تو هر حرفش ده تاش طعنه به پری بود.. بابا اصلا باورش نمیشد چی شده؟!

تو یه چشم بهم زدن خواهر نازنینم رفت زیر خاک.. تنهای تنها شدم تنها مونسم تنها همدمم منو تنها گذاشت.. زیاد نمیذاشتن تو مراسم ها باشم و بیشتر منو میذاشتن پیش نرگس که تنها نباشم..

حرفهای مردم شروع شده بود میگفتن حتما نامادری یه بلایی سرش آورده.. ولی پری چنان اشک می‌ریخت گویا سالهاست برامون مادری کرده…

روز سوم تو مسجد محل براش مراسم گرفتیم و همراه عمه گوهر و ننه جان وسط مجلس نشسته بودم.. ننه جان بلد بود روضه بخونه و اون روزها تنها کسی بود که همه رو به گریه مینداخت.. خاله هام و بعد چند سال اونجا دیدم، ننه جان با دیدن خاله هام داغ دلش تازه شد و گفت:خدا حتما باید این بچه رو میبردی که همه یادشون بیفته شهربانویی هم بود؟ خدا این بچه هیچکس و نداشت چند سال براش مادری کردم.. معلوم نیست چی به بچم گذشته تو این چند وقت.. الهی دشمنش بمیره الهی روز خوش نبینه هرکی نتونست بچه من و ببینه.. چشمش زدن دختر من خوش قد و بالا بود خوشگل بود اخ خدا بنالم بنالم…

 

ننه جان حسابی با سوز و گداز میگفت ومیگفت.. خاله هام و میدیدم یه گوشه نشستن و اشک میریزن بی تابی عمه گوهر رو میتونستم درک کنم چون تنها کسی بودکه واقعا به ما محبت داشت و متاسفانه شوهر خوبی نداشت و زیاد اجازه نداشت به ما سر بزنه.

همه معتقد بودن شهربانو بخاطر زیبایی که داشت چشم خورده بود و دیگه عمرش به این دنیا نبود و برای همیشه مارو ترک کرده بود..

مراسم ها که تموم شد هرکسی رفت دنبال زندگی خودش.. فقط من بودم که هر روز تنها و تنهاتر میشدم.. اقام و پری اجازه نمیدادن برم سرخاک.. حالا که می‌دونستم خواهرم برای همیشه اون زیر خوابیده دلم میخواست ساعت ها بالای سرش بشینم و باهاش حرف بزنم.. عجیب احساس تنهایی داشتم میگن بعضی ادمها تو هفت اسمون حتی یه ستاره ندارن حکایته من و سرنوشته منه من بدنیا اومدم تا فقط سختی بکشم.. انقد روزهای خوب زندگیم کمه که حتی گاهی یادم نمیاد!!

حال روحی بدی داشتم شب ادراری گرفته بودم و شبها با ترس و گریه از خواب میپریدم اقام اوایل سعی میکرد منو قانع کنه ولی خودم یه شب شنیدم که پری داشت میگفت حسین اقا نرو پیشش دیگه داره خودشو لوس میکنه میدونه میری نازش و میخری اینکارارو میکنه که تو بری پیشش!!!

همون شد همون و دیگه اقام نیومد سمتم.. پری که میدید خودمو خیس میکنم مجبورم می‌کرد روزها جامو تمیز کنمو بشورم برا بچه ای به اون سن کار سختی بود..

عمه گوهر گاهی دور از چشم شوهرش میومد پیشم همه متوجه حال و روز بدم شده بودن ننه جان دست به کار شده بود و از سید جعفر برام دعا گرفته بود و یه پارچه سبز که تا یه مدت زیر بالشتم بزارم..

نمیدونم تاثیر دعا بود یا ترس از پری که کم کم داشتم به شرایط عادت میکردم.. هفته ای یه بار اونم یه زمان کم اجازه داشتم که برم به نرگس سر بزنم. از اون روزی که ننه جان و زنعمو برای صبحانه اومده بودن و پری طبق رسم و رسوم عمل نکرده بود هیچ کدوم دیگه خونمون نمیومدن و علنا جنگ بینشون رو اعلام کرده بودن!! البته پری همین رو میخواست و درخونه فقط به روی خونوادش باز بود اوایل اقام زیاد تمایل نداشت اما رفته رفته انگار عادت کرد و اگه نمیومدن خودش میرفت دنبالشون!!

 

چون سنم کم بود زیاد نمیتونستم مثل شهربان به پری کمک کنم و باعث شده بود پری بیشتر از قبل با من لج بشه..

پری یه بچه داشت که پیش ما زندگی نمیکرد و شاید در سال جایی اتفاقی بچه رو میدید کلا بویی از احساس و عواطف مادری نبرده بود.. پول پدرم حسابی بهش میچسبد کجا بهتر از اینجا؟ تنها مزاحمش من بودم که چشم دیدن منو نداشت..

حوصلم خیلی سر میرفت اجازه نداشتم جایی برم.

 

بدون شهربانو چقد زندگی برای من سخت شده بود،خیلی زود چهل روز از فوت شهربانو گذشته بود یه مراسم سر خاک براش گفتن و تموم شد اون روز دیگه کسی زیاد اشک نریخت.. دوس داشتم ساعتها همونجا بشینم عقلم درست حسابی قد نمیداد ولی هیچ ترسی نداشتم و از اینکه میدونستم شهربانو اون زیر خوابیده فکر میکردم کنارمه.. اما بابا دستمو کشید و منو برد، رفتار بابا هم عوض شده بود و معتقد بود که زیادی دارم لوس میشم، اما اخه مگه کسی هم بود که بخواد منو لوس کنه؟ مگه کسی و داشتم که بغلم کنه بگه من کنارتم؟ من هیچکس و نداشتم جز محبت شهربانو از کس دیگه ای محبت ندیدم ننه جان و زنعمو که بهونه داشتن برای سر نزدن یه عمه گوهر بود که اونم شوهرش اجازه نمی‌داد..

رفتار پری هر روز بد و بدتر میشد گاهی کلافه میشدم و میزدم زیر گریه.. کارهایی که از من میخواست اصلا از من برنمیومد توقع اشپزی خونه داری همه چی از من داشت از منی که فقط هفت سال سن داشتم..

صبح زود بیدار میشد و میرفت خونه همسایه ها با خیلی ها دوست شده بود که قبلا چشم دیدن مارو نداشتن!! از پس هیچ کاری برنمیومدم، یه روز دیگه واقعا توان هیچکاری نداشتم اومد خونه چادرش و انداخت رو ایون و رفت تو مطبخ..اومد بیرون و دستاشو زد به کمرش و اون چشمهای درشتش به من خیره شد و گفت:اهاای بیا اینجا ببینم چشم سفید..

ترسون لرزون از جام بلند شدم گوشامو پیچید از درد داشتم بیهوش میشدم گفت:مگه بهت نگفتم تا میرم و برگردم همه جارو جارو بکشی ها؟

زدم زیر گریه و گفتم:نمیتونم دستم درد گرفت..

هولم داد و گفت:به درک که دستت درد گفته به جهنم، از بس مفت خوردی خوابیدی اینجوری شدی اگه مثل من میرفتی کار میکردی اینجوری نمیشد.

بعدم گفت میرم غذارو گرم کنم برگشتم باید همه جا تمیز باشه…

یه نگاه به اتاق بزرگمون کردم دوتا اتاق هم داشتیم با اشپزخونه و ایون باید پنج جارو جارو میکشیدم میدونستم از پسش برنمیام، دستم سرخ شده بود.. یکم بعد که پری برگشت هنوز شروع نکرده بودم عصبی شد و رفت از روی دیوار کلید و برداشت دستامو میکشید و منو با خودش میبرد، میگفت:این سگ که تو حیاط بستس فایدش از تو بیشتره به هیچ دردی نمیخوری..

نگاه کردم دیدم منو میبره سمت انباری ته حیاط.. هرچقدر قدرت داشتم دستشو کشیدم و با گریه گفتم توروخدا نکن توروخدا منو نبر من میترسم..

خندید و گفت به درک به جهنم من تورو ادمت میکنم خیره سر فکر کردی منم مثل زنعموت احمقم بزارم مفت و مجانی واسه خودت ول بچرخی نه دیگه تموم شد اون روزها.. در و باز کرد ومن انداخت داخل انباری.. هیج توجهی به گریه ها و خواهش های من نداشت.. از ترس داشتم سکته میکردم..

 

پری در و بست و رفت هرچقدر ضجه زدم التماس کردم قسمش دادم توجهی نکرد انگار گوشاش نمیشنید.

جرات نداشتم برگردم به عقب نگاه کنم همه جا تاریک بود روی در یه پنجره کوچیک بود که از همون نور میومد داخل.

دوباره شلوارم خیس شد.. تا مرز سکته رفتم و چشمامو بستم.. گریه میکردم و کسی نبود به دادم برسه.. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای باز کردن در اومد.. پری جلوی در ایستاده بود و گفت پاشو یالا بیا بیرون.. به سختی از جام بلند شدم وقتی دید لباسم خیسه زد پس سرم و گفت خاک برسرت کنن بازم که خودتو خیس کردی همه جارو به گند کشیدی اه اه..

انقد حالم بد بود که حد نداشت.. لباسامو تمیز کردم و رفتم داخل خونه پری تو اتاق نشسته بود و گفت وای بحال اگه بفهمم چیزی به باد گفتی اون وقت من می‌دونم و تو…

از ترسم جرات نداشتم به بابام حرفی بزنم بابامم فکر میکرد اوضاع گل و بلبله خبر نداشت چه بلاها که سرم نمیاد!!

چند روز بعد قرار بود برای شام بریم خونه مادر پری، ناچارا مجبور بودن من رو هم ببرن بعد ناهار پری اماده شد و گفت پاشو بپوش بیا بریم اونجا باید مثل ادم باشیا فهمیدی؟ مبادا به چیزی دست بزنی من ابرو دارم الانم اگه مجبور نبودم نمیبردمت..حرفی نزدم ولی خودمم میل نداشتم برم..

اماده شدیم و راه افتادیم، اون روزها انقد منو اذیت میکرد همه همسایه ها فهمیده بودن چه بلایی داره سرم میاد.. رسیدیم اول کوچه خیلی اتفاقی یکی از همسایه‌ها رو دیدیم اسمش خاله مرجان بود زن جابر چوپان بود و زن خیلی خوبی بود خونشون دقیقا پشت خونه ما بود.. تا مارو دید ایستاد پری زیرلب غرغرکنان گفت این عفریته چی میخواد دیگه..

 

سلام کردیم دستی به سرم کشید و گفت سلام قمرتاج جان حالت خوبه دخترم؟

سری تکون دادم که پری گفت ببخشید ما یکم عجله داریم.

خاله مرجان دستشو گرفت پری تعجب کرد و نگاهش کرد خاله مرجان گفت:دخترم این بچه دست تو امانته مادرش زیر خوارها خاک خوابیده خواهرش فوت کرده هیچکس و نداره تو باید امیدش باشی مواظبش باشی..

پری گفت وا این حرفا چیه معلومه که مثل دخترم دوسش دارم بریم قمر..

خاله مرجان دیگه حرفی نزد و رفت.. اما عوضش تا برسیم پری مغز منو خورد و همش به خاله مرجان بد و بیراه میگفت و اونو فوضول محله میدونست!!

پیاده تا روستای مادر پری خیلی راه بود و من که بچه بودم نمیتونستم اون همه راه بیام پام تاول زده بود و گریه میکردم پری یه نیشگون ازم گرفت و کشون کشون منو با خودش میبرد!!!

و فحش میداد بهم.. وقتی رسیدیم همچنان در حال گریه کردن بودم مادر پری از خود پری هزار برابر بدتر بود.. ولی زنداداش خوبی داشتن..

مادر پری رو ایون مشغول پاک کردن سبزی بود

 

مادر پری مثل خود پری چاق و قد بلند و چشم درشت بود..

منو که همراه پری دید یک کاره برگشت گفت:این و چرا با خودت ورداشتی اوردی؟ رفتی شوهر کردی از دست بچه خودت که عاصی شدیم حالا نوبت این یکی شد؟

پری چادرشو انداخت رو بند و رفت رو ایون چاقو رو از دست مادرش گرفت و گفت:خب مامان چیکار کنم؟ نمیتونستم تنها بزارمش که جواب حسین و چی بدم؟..

مادرش ول کن نبود گفت:دختر تو چقد بی عقلی چقد باید یادت بدم پیرم کردی.. کاری نداره که هروقت میخوای بیای اینجا همون روز اجازه بده بره خونه عموش پیش دختره اسمش چی بود؟ ها نرگس.. بره پیش اون!!

چشمهای پری از خوشحالی برق زد و گفت:وای قربونت برم مامان همیشه بهترین فکرها رو داری.. اره همینه اینجوری اونا هم فکر میکنن من دوس دارم باهاشون در ارتباط باشم..

مادرش نگاه من کرد و گفت چرا اونجا ایستادی زبون نداری سلام کنی بهت یاد ندادن؟

زدم زیر گریه پاهام میسوخت همونجا رو زمین نشستم..

پری بلند شد اومد پایین و گفت کوفت بگیری ذلیل شده زبونت و سگ خورده؟ مگه نشنیدی مادرم چی میگه؟

با گریه گفتم تورو خدا بهم دست نزن نمیتونم راه بیام!!

زنداداشش اومد رو پله و گفت:پری خب ببین بچه چشه به جای اینکه داد و بیداد کنی ببین چی میگه..

پری گفت هیچ کوفتیش نیست بس که راه نرفته خورده خوابیده هرکاری میکنه یه جاش میزنه بیرون..

زن داداشش دلش سوخت اومد سمت من و گفت چی شده بچه جون؟

نگاه مهربونش باعث شد یکم اروم شم و گفتم پاهام میسوزه نمیتونم راه بیام..

کفشامو از پام در اورد قیافش یه جوری شد و گفت وای این بچه که پاش داغون شده پری داره از پاش خون میاد..

سریع رفت از تو اتاق یکم دارو و پارچه اورد، پری یه نگاهی به پام انداخت و ساکت شد.. زن داداشش پامو بست و منو بردداخل کنار دختر و پسرش..

برام یکم میوه و غذا اورد انقد گشنم بود فهمیدم اون مدت پری چیز درست حسابی به خوردم نداده!! تا تونستم شروع کردم به خوردن.. دلشون برام سوخت پری گفت نگاه کن عین گدا گشنه ها افتاده رو قابلمه ابرو واسم نذاشته..

بی توجه به حرفش به خوردن ادامه دادم.. تا شب که اونجا بودیم کنار بچه های داداش پری بودم به غرغرهای پری اهمیتی ندادم شب که بابام اومد پای منو دید دلش سوخت ولی حرفی نزد!!

شب موقع رفتن فرغون قرض گرفتیم بابام منو گذاشت تو فرغون و تا خونه برد.. بسته بودن پام بهونه ای شده بود تا چند روز استراحت کنم، اون روزها پری زیاد جرات نداشت کاری بهم داشته باشه..

 

 

هر زخمی یه روز خوب میشه اما زخمی که به دل ادمها زده میشه هیچ وقت جاش خوب نمیشه!! پری زخم های زیادی به دل من زده بود که هیچ کدومشون خوب شدنی نبودن.. رفته رفته چنان بر پدرم تسلط پیدا کرده بود که پدرم جرات حرف زدن هم نداشت، پای همه رو تقریبا از خونمون قطع کرده بودجز عمو که اونم خان بود و پری جرات اینکارو نداشت!

تنها دلخوشی من هفته ای یکبار دیدن نرگس بود هرچند کوتاه بود ولی دلچسب بود.. چند ماهی از اومدن پری به خونمون میگذشت که متوجه شدیم پری بارداره.. از اون روز دنیا برای من سیاه تر شده بود دختربچه ای که وقت مدرسه رفتنش بود باید خونه میموند و کلفتی نامادریش رو میکرد!!

از روز اول که فهمید بارداره دیگه دست به سیاه و سفید نمیزد و من باید همه کارهارو میکردم.. و چقدر برای من سخت بود گاهی دستم میسوخت و شب تا صبح از درد و سوزش خوابم نمی‌برد.. عمه گوهر گهگاهی یواشکی میومد بهم سر میزد اما وقتی شوهرش میفهمید کتک میخورد و از اون روز دیگه عمه هم سر و کلش پیدا نشد.. ننه جان که فقط فکر پول بود و همه رفتارهاش ظاهر سازی بود جلوی مردم!!

 

زنعمو هم که رابطه خوبی با پری برقرار نکرده بود و همه چی دست به دست هم داده بود تا من تنها و تنهاتر بشم..

یه روز سرد زمستونی بود و نزدیکهای بهار بود حسابی دلم هوای شهربانو رو کرده بود، سال‌های قبل با کمک هم هفت سین میذاشتیم و خوش بودیم.. بدجور بی قرار بودم پری که خوابید از اقام اجازه گرفتم و رفتم سرخاک خواهرم… برف زیادی باریده بود چکمه پوشیدم و رفتم دلم هوایی شده بود و سرما گرما نمیشناخت.. قبرستون روستای ما روی تپه بود و روزهای عادی هم به سختی میشد ازش بالا رفت چه برسه به روزهای برفی!!

نوک دماغم حسابی از سوز سرما قرمز شده بود و دستام یخ زده بود و قرمز شده بود.. به سختی خودمو رسوندم سر خاک روی خاک برف نشسته بود کنار زدم و یه تیکه سنگ پیدا کردم و همونجا نشستم چقدر دلتنگ صورتش بودم هرچقدر حرف میزدم سیر نمیشدم.. همونجا زدم زیر گریه و گفتم:ابجی تو خیلی بی معرفتی تو میدونستی پری قراره مارو اذیت کنه ولی باز منو تنها گذاشتی ای کاش منم مرده بودم وقتی تو و مامان و خواهر کوچولون نیستین من تو این دنیا تنهایی چیکار کنم بابا که فقط فکر پری توام که نیستی کاش منم مرده بودم کاش…

نمیدونم چقدر گذشت ولی انقد حس سبکس بهم دست داده بود میتونستم بال در بیارم و پرواز کنم!!

اون دور و ور اصلا ادم نبود حتی پرنده پر نمیزد.. نمیدونم اقام چه جوری راضی شده بود که تنهایی بیام اون بالا..

میدونستم دیر کردم و وقتی برسم پری به خدمتم میرسه..

 

وقتی رسیدم دیدم جلوی خونمون کفش زیاده و صدای حرف زدن میاد.. رفتم تو پامو گذاشتم داخل پری با یه حرکت برگشت سمتم و چنان کشیده ای به گوشم زد که هیچ موقع یادم نرفته.. مادرش و خواهرش و زن داداشش اومده بود و نگاه میکردن..

پری گفت:دختره بی چشم و رو کدوم قبرستونی بودی ها؟ مگه این خونه صاحاب نداره کله انداختی واسه خودت رفتی ول می‌چرخی پاشو برو شام بزار میبینی که مهمون داریم برو دیگه وایستاده منو نگاه میکنه…

رفتم تو مطبخ نشستم رو زمین تو دلم گفتم خدایا من چرا انقد بدبختم؟ چرا منو آفریدی؟

داشتم با خودم فکر میکردم پری اومد تو گفت نشستی اینجا مگه نگفتم شام بزار..

گفتم چی باید درست کنم من بلد نیستم واسه این همه ادم غذا بزارم..

پری لبخندی زد و با بدجنسی گفت آبگوشت بزار خیلی هم راحته…امشبم تمرین میشه واست..

انقد بدجنس بود که حد نداشت نخود و لوبیارو شستم و گذاشتم بپزه.. هیچی بلد نبودم.. خلاصه شام و گذاشتم و رفتم تو اتاقم به بهانه های الکی بهم کار میدادن و رسما روانی شده بودم..

تا به اون روز ابگوشت نذاشته بودم و نمیدونستم کی میپزه..

موقع شام پری رفت سروقت غذا و هوار کشید و گفت این اب لمبو چیه درست کردی؟؟ یکم از نخودش خورد و گفت مثل سنگ سفته.. خاک بر اون سرت کنن عرضه نداری یه شام بزاری نگاه کن یکم حلیم نبسته شله شله..

گفتم من که گفتم بلد نیستم..

دمپایی و پرت کرد سمتم و گفت فقط زبون درازی بلدی بمیری از دستت راحتشم..

نه مادرش نه خواهرش هیچی نگفتن رفتم تو حیاط از مطبخ صدایی زن داداشش و می‌شنیدم که گفت پری چرا این بچه رو اذیت میکنی اهش دامنتو میگیره ها؟ الان موقع ابگوشت گذاشتن که نبود معلومه نمیپزه..

پری گفت:ها چیه طرفداریشو میکنی زن داداش؟ این بچه رو مفت خور بار اوردن هیچی بلد نیست اون خواهرش یکم حالیش بود که گوربه گور شد..

دیگه صدای زن داداشش نیومد. موقع شام اصلا بیرون نرفتم اقام اون دنبالم و گفت بیا سر سفره ببین چه دسته گلی به اب دادی..

ابگوشت و گذاشته بودن وسط و هرکی میخورد و یه ایرادی میگرفت.. مادرش تف کرد تو غذا و گفت غذای سگ از این بهتره..

فقط زن داداش غذارو خورد و گفت خیلی هم عالیه مگه این بچه میتونه غذا بپزه؟ همینم خیلیه والا از سرمون زیاده..

مادر پری لجش گرفت و گفت تو چی حالیته غذای خوب نخوردی بدونی غذای خوب چیه..

زن داداشش جواب نداد معلوم بود زن با ابرویهه.. اقام هی عذرخواهی می‌کرد و میگفت الان میرم یه گوشتی چیزی میگیرم کباب میکنم.. چشمهاشون برق میزد از خوشحالی و هی میگفتن نه والا زحمتتون میشه.. اقام گفت نه باید گندی که قمرتاج زده رو جبران کنم اینجوری نمیشه..

 

تو همون عالم بچگی حالم از رفتارهای اقام بهم می‌خورد از اینکه همیشه منو نادیده می‌گرفت و همه توجهش به پری بود واقعا بدم میومد..

اون شب براشون کباب درست کرد و خوردن و اخرشب رفتن.. تنها کسی که تو اون خانواده با من رفتار خوب داشت فقط زن داداشش بود اون هم دل خوشی از خانواده شوهرش نداشت.

همیشه پری و اقام تو اتاق بغلی میخوابیدن و من تو یه اتاق دیگه، شبها تا صبح خواب به چشم نمیومد میترسیدم بخوابم یه دختربچه که هیچکس و نداشت و ارزوش بود یه روز بره پیش خواهرش و مادرش!!!

 

پری هیچ موقع نخواست اندازه سر سوزن به من محبت کنه به چشمش من یه موجود اضافه بودم و به چشم یه میراث خور بهم نگاه میکرد.

روزهای بارداریش و سپری میکرد و حسابی از من کار می‌کشید با اینکه مشکلی نداشت ولی حتی برای خوردن اب هم منو صدا میکرد و کاملا تو استراحت مطلق سپری میکرد..

یه روز زنعمو از بابام اجازه گرفت تا منو با خودش ببره خونه ننه جان بابامم تو رودربایسی اجازه داد خوشحال و خندون راهی خونه ننه جان شدم تو راه دست نرگس و گرفتیم و خوشحال بودیم که میتونیم یکم کنار هم باشیم.. عمه گوهرم اونجا بود حسابی دلم براش تنگ شده بود زیر چشمش سیاه و کبود بود معلوم بود کتک خورده شوهرش شکاک و بد دل بود دلم براش میسوخت..

ننه جان دراز کشیده بود و خر و پفش سر به فلک گذاشته بود.. بچه ها همه اونجا جمع بودن منو نرگس هم به جمعشون اضافه شدیم و تا غروب بازی کردیم حسابی که خسته شدیم اومدیم داخل خونه.. ننه جان گفت:بیا ببینم قمرتاج..

رفتم جلو پیش ننه جان، با سر اشاره کرد که بشین، کنارش نشستم گفت :این زنیکه پری چه جوریه؟ اقات باهاش چه جوریه؟

از سوالای ننه جان سر در نیاوردم و گفتم اقام باهاش خوبه پری هم حاملست..

همه شاخ در اوردن و گفتن حامله؟ چه زود!!

من نمیدونستم منظورشون چیه که ننه جان گفت:بفرما گوهر خانم حالا دیدی این عفریته فقط اومده بزاد تا صاحب همه چی بشه بوی پول به مشامش خورده وگرنه عاشق چشم و ابروی داداشت که نبوده..

عمه گفت:چرا اینارو به من میگی؟ مگه من اوردمش؟

یهو گفتم ننه جان میشه من اینجا بمونم؟

ننه ابروهاش و بالا داد و گفت:واسه چی؟

_اخه پری خیلی منو اذیت میکنه..

ننه جان یکارع برگشت گفت:نخیر معلومه که نمیشه هرکس باید خونه خودش باشه..

نرگس رو به زنعمو کرد و گفت:مامان میشه قمر و ببریم خونه خودمون؟ مثل اون موقع ها توروخدا مامان بخاطر من.

زنعمو دستی به سرش کشید و گفت نه مادر نمیشه پدرش اجازه نمیده…

دمق شدم حتی شامی که عمه پخته بود رو نتونستم زیاد بخورم. بعد شام زنعمو منو رسوند و رفت..

هنوز نرفته بودم داخل که پری بلند شد

 

 

 

Nazkhaatoon.ir

@nazkhatoonstory

 

#قمرتاج

#قسمت۲

یه چوب نازک برداشته بود که منو بزنه بابام رفته بود جنگل دنبال عموم هنوز نیومده بود، میخواست کتکم بزنه دیگه همه چیز و متوجه میشدم، سریع رفتم تو اتاق بغلی و در و بستم..

اومد پشت در و گفت:این در وامونده رو باز کن، بلاخره که از اونجا میای بیرون پوستتو میکنم.. مگه نگفتم حق نداری بری اونجا ها؟بری اونجا که عمه و اون پیرزن کوفتی راجع به من ازت بپرسن اره؟ بخدا قمرتاج اگه چیزی از من بپرسن و جواب بدی زندت نمیزارم حالا ببین..

با لرز گفتم:اقام اجازه داد..

با بی ادبی گفت:اقات خیلی غلط کرد گوه زیادی خورد.. از این به بعد هرچی من میگم همونه اقات اختیار نداره شلوارشو بکشه بچه کجای کاری.. الانم بیا بیرون..

می‌دونستم دروغ میگه اگه بیام بیرون هم میخواد منو بزنه.. همونجا موندم یکم که موند خسته شد و گفت انقد همونجا بمون تا از سرما مثل سگ سَقَط بشی..

اون اتاق بخاری نداشت زمستون بود و برف حتی فانوس هم تو اون اتاق نبود تنها خوبی که داشت رختخواب ها تو اون اتاق چیده شده بودن سه تا لحاف رو به زور از تو جا رختخوابی بیرون کشیدم و تا صبح رو سرم کشیدم سرد بود و جوابگو نبود ولی بهتر از این بود که بخوام کتک بخورم..

موقع کتک زدن من که میشد پری صحیح و سالم میشد موقع کار که بود استراحت مطلق میشد!!

فردا صبح یواش در و باز کردم و رفتم تو خونه بابام رفته بود یا شایدم اصلا دیشب نیومده بود پری کنار بخاری هیزمی خوابیده بود وقتی سر جاش جا به جا شد از ترس میلرزیدم و دنبال راه فرار بودم، چشمش و که باز کرد گفت:گلوم خشک شده یه اب بده و شروع کرد به سرفه کردن و بعد گفت:منو تو اون سرما کشوندی جلوی در ببین به چه روزی انداختی منو..

ته قلبم خیلی خوشحال بودم از اینکه مریض شده دروغ چرا حتی دلم میخواست مثل مادرم سر زا بمیره تا بتونم یه نفس راحت بکشم.

تا شب حالش زیاد خوب نبود و همش یه جا دراز کشیده بود..

نزدیکهای بهار بود تا عید چند روزی بیشتر نمونده بود دلم میخواست مثل هرسال هفت سین بچینیم اما حیف که دیگه شهربانو زنده نبود!!

پری برای خودش لباس دوخته بود و دریغ از اینکه یه روسری برای من بگیره اون روز تنها روزی بود که از ته دل گریه کردم و به حال خودم زار زدم.. خدا هیچکس و بی مادر نکنه.. یا اگه نصیب نامادری میکنه خدا کنه که گیر انسان بیفته نه گیر ادمی مثل پری…

اون سال خیلی دلم شکست اما دیگه حتی اقامم محل نمی‌داد که بخوام گله و شکایتی بکنم…

یه روز پری خودش اجازه داد که برم خونه ننه جان و تا فرداش نیام فهمیدم مهمون داره و دلش نمیخواد من اونجا باشم.. از خدا خواسته رفتم خونه ننه جان، همه لباس نو پوشیده بودن..

 

ننه جان هم پیراهن بلند زرق و برق دار پوشیده بود، پیرزن بود ولی دلش خوش بود و به فکر هیچ چیز جز خودش نبود… حتی متوجه این نشد که لباسم همون لباس کهنه قدیمیه…

اون روز رو اونجا سپری کردم تا پری به مهموناش برسه بودنم اونجا براش فقط مزاحمت داشت و خیالش راحت بود که حالا من نیستم شب رو خونه عمو سپری کردم.. عمو چهره خندون و مهربونی داشت حالم رو پرسید و دیگه چیزی نگفت..

فردا برگشتم خونه هرچند دلم اصلا نمیخواست که برگردم پری واسه خودش رو ایون نشسته بود و زیر لب یه اهنگ شمالی زمزمه میکرد کبکبش خروس میخوند معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته منو دید حالتش و عوض کرد و گفت:اومدی قمرتاج بیا بیا که به موقع اومدی امروز صبح پیش پای تو مهمونا رفتن برو ظرفهای دیشب و خشک کن بزار سر جاش.. هرچقدر گفتم نشورین فردا قمرتاج میاد خودش میشوره گوش ندادن که ندادن…

چقد این زن پرو بود فکر کرده بود من کلفت خونش هستم..

روز به روز شکمش بزرگتر میشد و تنبل تر از قبل میشد به حدی که غذا میخورد کنار سفره ولو میشد… بابا میگفت پری اگه برام پسر بیاری دنیارو به پات میریزم..

پری می‌خندید و دستی به شکمش میکشید و میگفت پسر بیارم؟ شک نکن که بچه پسره ما خونوادگی پسرزاییم…

به همین خیال که بچش پسره بابا اصلا اجازه نمیداد دست به چیزی بزنه همش میگفت قمرتاج باید مواظب مادرت باشی نزار کار کنه..

پری گفت نه اقا خودم کار میکنم میتونم…

بابام گفت نه بسه هرچی کار کردی دیگه باید استراحت کنی یه پسر تپل مپل میخوام..

یهو گفتم اون مادر من نیست مادر من مرده…

دست بابا برای اولین بار رو صورتم اومد پایین حس کردم برای چند لحظه هیچی نمیشونم.. گفت:خفه شو بی چشم و رو مادرت پری فهمیدی؟

زدم زیر گریه و به قیافه مظلوم پری نگاه کردم و گفت اقا ولش کن بچس دیگه راست میگه خب من مادرش نیستم..

بابا گفت:انقد پروش نکن مادرش چند سال پیش مرده این بچه هیچی از مادرش یادش نیست مادرش فقط تویی تمام…

 

بعدم کلاهش و سرش گذاشت و در و بست و رفت.

پری بی توجه به من خوابید انگار نه انگار که اتفاقی افتاده..

روزها گذشت و موقع زایمان پری رسیده بود اخرین روزهای شهریور بود و چیزی به پاییز نمونده بود از صبح پری حال نداشت و اینور اونور میرفت و بی قرار بود بعد ناهار بود که دردهاش شروع شد..

بابا هراسون بود و همش میگفت الان چیکار کنم برم دنبال مادرت؟

انگار تا حالا زن زائو ندیده بود، خوب بود مادرم خدا بیامرز سه شکم زاییده بود و بخاطر پسر خواستنش مادرم فوت شده بود!!!

پری همش میگفت نمیدونم نمیدونم..

 

بابا لباس پوشید و گفت من میرم دنبال مادر پری، توام لباس بپوش برو خونه عموت دنبال زنعموت باهم دیگه برین دنبال خاله سلیمه فقط اون تو روستا بچه بدنیا میاره برو..

با اینکه دلم نمیخواست برم ولی چاره ای نبود لباس پوشیدمو راهی شدم بعد ناهار بود و همه خواب بودن در حیاط بسته بود چندبار صدا زدم زنعمو با صورت پف کرده اومد و گفت چی شده قمر تاج؟ این وقت روز اینجا چی میخوای؟

_زنعمو پری دردش گرفته..

_خب چیکار کنم مگه من قابلم؟

_بابا گفت باهم دیگه بریم دنبال سلیمه ببریمش خونه ما..

زنعمو پوفی زد و گفت:اقات خودش کجاست که تورو فرستاده؟

_رفته دنبال مادر پری!!

زنعمو چادر سرش انداخت و اومد کنارمو گفت :خوبه والا اقات سر مادر خدا بیامرزت که هیچکار نکرد سر این یکی خوب زرنگ شده. اینجور مواقع یاد ادم میفته!!

باهم دیگه رفتیم دنبال خاله سلیمه از شناسمون خاله سلیمه رفته بود حموم محل دوباره رفتیم اونجا جلوی در حموم دیدیمش.. بنده خدا سریع خودشو رسوند به خونه ما..

پری از درد به خودش میپچید و با پرویی گفت :پس کجا موندی مگه نمیبینی درد دارم..

خاله سلیمه دستاشو شست و گفت:چه خبرته زن؟ مگه تو اولین کسی که هستی میزاد؟

شروع کردن به معاینه کردن پری اخ و اوخش شروع کرد خاله سلیمه گفت:بس که خوردی و خوابیدی رحمت اصلا باز نشده بلند شو باید راه بری هنوز موقعش نشده..

پری غرغر کنان بلند ‌شد و هر چند دیقه میگفت دیگه نمیتونم راه برم.. نفس نفس میزد خاله سلیمه گفت منم نمیتونم برات کاری بکنم یا راه برو یا شمارو به خیر و مارو به سلامت زائو مثل تو ندیده بودم تو زندگیم روزی یه بچه بدنیا میارم اگه قرار باشه همه مثل تو مغز مارو بخورن که باید کارمو تعطیل کنم!!

زنعمو به خاله سلیمه گفت چرا بچش نمیاد خاله؟

_چرا نداره خاله جان مگه نمیبنی از بس راه نرفته بدنش خشک شده رحمش باز نمیشه هنوزم وقتش نشده..

اینارو که داشت میگفت یهو پری داد و هوار کرد و گفت نجاتم بدین دارم میمیرم طاقت نداره وای خدا…

خاله نگاه کرد و گفت زور بزن زور بزن هرچی قوت داری جمع کن بچه بیاد..

پری هی سرخ و سیاه میشد و هیچ خبری نبود.. همون لحظه مادر پری و اقام سر رسیدن..

پری با دیدن اونا بیشتر شلوغ میکرد مادرش گفت کشتی بچمو زن چیکار میکنی..خاله سلمیه بهش برخورد و گفت پسرم زنتو بردار ببر یه جا دیگه من نمیتونم..

بابا اومد جلو و گفت توروخدا خاله میترسم بلایی سرش بیاد اون الان حالش خوش نیست متوجه نیست چی میگه نزار از دستم بره..

خاله با قیافه ناراحت مشغول شد و گفت ابگرم میخوام یع پارچه تمیز هم بیارین..

زنعمو بنده خدا رفت و مشغول شد.

 

پری یه جوری اخ و اوخ راه انداخته بود انگار بار اولشه که داره بچه میزاد!!

بابام از استرس تو حیاط قدم میزد.. چشم خاله سلیمه به من که افتاد گفت قمرتاج تو چرا اینجا ایستادی خاله برو تو اتاق خوبیت نداره نگاه کنی برو..

مادر پری گفت:چرا خوبیت نداره؟ چند وقت دیگه نوبت خودشه..

زنعمو خاله سلیمه با تعجب نگاه کردن خاله سلیمه کلا ادمی بود که در جا جواب طرف و میداد گفت:هیچ میفهمی چی میگی؟ تو دیگه چه جور زنی هستی؟

مادر پری گفت:وا مگه چی گفتم هر زنی باید بزاد.

_به یه بچه ادم این حرفو میزنه؟ مگه عهد شاه وزوزکه.. اون قدیم ندیما هم دختر و به این سن شوهر نمیدادن…

جیغ اخری که پری کشید باعث شد بچه بدنیا بیاد.. خاله سلیمه چند بار پشتش زد و تو پارچه پیچید بچه رو..

بابا با استرس از اون دور پرسید:خاله؟ بچه چیه؟

خاله با ناراحتی سری تکون داد و گفت همونی که یه عمر دلت خواسته.

بابا با خنده گفت:پسره؟ خدایا قربونت برم…

سریع دست کرد تو جیبش و کلی پول در اورد و داد به خاله سلیمه…

وقتی اون همه پول تو جیب بابام دیدم دلم واسه خودم سوخت خرج بچه ای شد که تازه چشمش بدنیا باز شده بود ولی انگار من براش وجود نداشتم..

زنعمو گفت:مبارک باشه داداش من دیگه با اجازت میرم..

مادر پری گفت وا کجا بری؟ پس کی به دخترم برسه؟ نه مادر شوهری نه خواهرشوهری هیچ کس و کاری نداری حسین اقا؟ دخترم برای تو بچه آورده یه پسر کاکل زری که یه عمر خونوادت در حسرتشن.. والا اینجوری ندیده بودیم دیگه..

 

بابام سرش پایین بود نمی‌دونست باید چی بگه.. زنعمو میدونست اگه بمونه دعوا میشه راهشو گرفت و رفت..

مادر پری ول کن نبود همینجور غر میزد و میگفت:با دیوار حرف میزدم یه جوابی میداد زنیکه انگار نه انگار… بعد رو به من کرد و گفت:عموت چه جور خانیه آخه؟ این زن اصلا بهش نمیاد بیشتر شبیه کلفت نوکراست تا زن خان!!!

پری گفت مامان یه چیزی درست کن ضعف کردم..

رفتم نزدیک بچه رو ببینم که پری گفت بهش دست نزن برو برو عقب تر معلوم نیست خودتو به کجاها مالیدی بچه مریض میشه برو برو کمک مامانم یالا..

با بغض از جام بلند شدم و رفتم پیش مادر پری… هر کاری میکرد یه غری توش بود انقد خودم ناراحت بودم که دیگه به حرفهاش توجهی نداشتم.

یکم که گذشت اقام با یه لاشه گوسفند برگشت خودش دست بکار شد و کله پاچه بار گذاشت و کباب درست کرد تا پری بخوره..

بوی کباب مستم کرده بود ولی فقط سهم پری بود دیدم که یواشکی به مادرش هم گوشت میداد.. از خدا میخواستم فقط منو از دست اینا نجات بده،بلاهایی که تو اون خونه سرم میومد واقعا گفتنی نیست

 

پری هرچقدر که تو بارداریش تنبل بود بعد زایمان همه کارهای بچه رو خودش انجام میداد و نمیذاشت من نزدیک بچه بشم می‌ترسید بخاطر بلاهایی که سر من اورده شاید بلایی سر بچه بیارم.. اما من هیچ موقع نمیتونستم همچین ادمی باشم دلم میخواست برم بچه رو بغل کنم اما پری حسرت به اغوش کشیدنش رو به دلم میذاشت!!

مثل همیشه کارهای خونه رو انجام میدادم دیگه به سختی روزهای اول نبود…

سالگرد فوت شهربانو رسیده بود،بابا یه مراسم سر خاک گرفت در صورتی که باید مسجد می‌گرفت و به همه شام میداد با یه خرما و حلوا سرشو هم اورده بود..

البته دیگه توقعی ازش نبود من که زنده بودم حال و روزم این بود شهربانو که دیگه مرده بود و وجود نداشت…

سرخاکش تنها کسی بودم که اشک میریخت حالا یه سال بزرگتر و یه سال بیشتر تنهاتر شده بودم..

پری بهانه بچه رو کرده بود و نیومده بود، عمه گوهر چند دیقه با شوهرش اومد و رفت..

ننه جان روضه میخوند ولی اشکی از چشمش نمیریخت معلوم بود از ته دل نمیخونه.. اون زمان همه فکر ادمها به حرف مردم بود اگه حرف مردم نبود بابا حتی به خودش زحمت نمیداد که همین مراسمم بگیره..

کم کم همه رفتن و زنعمو و ننه جان و عموو بابا و بچه های زنعمو موندن.. بابا انگار از پری اموزش دیده بود که چیا بگه رو به من گفت:یالا قمرتاج بلند شو بریم پری تنهاست…

ننه جان گفت بشین دختر بشین برا خواهرت اشک بریز..

بابا گفت:قمر مگه با تو نیستم؟ میای یا با کتک بیارمت؟!

از ترس بلند شدم، ننه جان چادرشو دور کمرش محکم تر بست و گفت:چیه پسر؟ خجالت نمیکشی؟ این بچه زیر خروارها خاک خوابیده.. عین خیالتم نیست نه؟

بابا برگشت و گفت:این بچه مرده تموم شد و رفت.. تو عین خیالت هست که نوت بدنیا اومده و محض رضای خدا یه تبریک خشک و خالی نگفتی؟ زنم خودش داره کارهاشو میکنه هرکی جای من باشه نگاهتون نمیکنه..

ننه جان گفت:ها خوبه معلومه حسابی پرت کرده دلم خوشه بچه بزرگ کردم مگه تو به ما سر میزنی؟ یادت رفته زنت نیومده چه بی احترامی به ما کرد؟ هنوز پاشو تو خونه ما نذاشته شروع کرد.. توقع داری بیام سلامش کنم نه از این خبرها نیست..

عمو که تا اون لحظه ساکت بود گفت:زشته خیلی زشته ابرو داریم پیش این جماعت این حرفا چیه این رفتارها چیه..

بابا گفت:ببخشید داداش احترام احترام میاره با اجازه..

بابا قصد رفتن کرد که عمو گفت صبر کن حسین..

رفت کنارش و گفت با من بیا کارت دارم..

عمو و بابا قدم زنان رفتن.. ننه جان شروع کرد به گریه و نفرین کردن پری.. زنعمو از سر خاک بلندش کرد نرگسم دست منو گرفت و باهم رفتیم اونا رفتن خونه ننه جان و من از ترسم رفتم خونه!

 

میدونستم اگه دیرتر برم خونه پری پوستمو میکنه… باد سرد پاییزی همه برگهای درختهای رو از جا کنده بود و برگهای قشنگ رنگارنگ حیاطمون رو زیباتر کرده بود..در و باز کردم و وارد خونه شدم پری با بچه بازی میکرد اسمش رو مختار گذاشته بودن.. پری منو که دید گفت:پس کو اقات؟

لباسمو اویزون کردم و گفتم:با عمو باهم بودن نمیدونم کجا رفت..

_خیله خب بیا این لباسهای بچه رو بگیر ببر بشور..

نگاهم به بچه افتاد چقد سفید و قشنگ بود ولی سهم من از بچه فقط شستن لباساش بود.. بوی نوزاد میداد چقدر نوزاد دوست داشتم اخرین باری که نوزاد دیده بودم بچه همسایمون بود..

رفتم از چاه اب کشیدم و شروع کردم به شستن لباسها اب حسابی سرد بود و انگشتام یخ زده بود ولی چاره ای نداشتم… کارم تموم شد لباسارو پهن کردم رفتم تو.. همون لحظه بود که اقام سر رسیده بود انقد عصبی بود که ازش ترسیدم و گفت خوب گوش کن قمرتاج دیگه حق نداری دور و بر خونه ننه بری..

 

پری گفت چی شده اقا بیا بشین الان پی میفتی..

اقامم سیر تا پیاز هرچی که سرخاک شده بود و برای پری تعریف کرد رنگ و روی پری سرخ و سفید میشد و گفت:عیبی نداره اقا مهم نیست من خودم کنارتم..بابا رفت تو حیاط دست و روشو بشوره.. پری بچه رو گذاشت رو پاهاش و تند تند تاب میداد و گفت زنیکه بیشرف حالا واسه من انقد دم در اورده جلو جمع اختیارداری میکنه دمار از روزگارش در میارم..

چشمش به من افتاد که گفت:برو یه چیزی واسه شام بزار وایستاده منو نگاه میکنه…

شام و تو سکوت خوردیم چون پری سعی داشت خودشو خوب نشون بده چیزی نگفت.. دلم می‌خواست برم بچه رو بغل کنم رفتم سمتش پری سریع اومد و گفت چیکار داری میکنی؟

بابام تعجب کرد و گفت چیه پری میخواد داداشش و بغل کنه!!!

پری دستپاچه بچه رو گرفت بغلش و گفت نه اقا میترسم بندازه بزرگتر بشه میدم بغلش..

بابا دیگه حرفی نزد منم دیگه سمت بچه نرفتم.. فردا صبح صدای پچ پچ پری و اقام میومد.. نمیدونستم در مورد چی دارن حرف میزنن.. جامو جمع کردم و پرده رو کشیدم تا نور افتاب بیفته وسط خونه عاشق نور خورشید بودم دلم به گرماش خوش بود..

 

 

در باز شد و پری اومد تو و گفت قمر بیا سفره پهنه صبحانه بخور..

داشتم از تعجب شاخ در میاوردم پری و این همه مهربونی؟ خیلی ازش بعید بود.. گفتم سفره پهنه؟ یعنی صبحانه آماده کردی؟

لبخندی زد و گفت:اره بیا خسته شدی این چند وقت بیا..

گوشام چیزهایی که می‌شنیدم رو باور نداشت.. اروم اروم رفتم وسط خونه دیدم واقعا سفره پهنه همه چی رو سفره بود..

پنیر گوسفندی، کره محلی، مربای به تمشک البالو، دو تا تخم مرغ عسلی، یه لیوان شیر..

ذوق زده گفتم اینا همش واسه منه؟

_اره دیگه منو اقات صبحانه خوردیم اینا واسه توعه..

با عقل بچگیم فکر میکردم پری با من مهربون شده خبر نداشتم چه نقشه ها برام داره.. با ذوق و شوق زیاد شروع کردم به خوردن صبحانه بی دروغ از همشون خوردم به حدی که دیگه نمیتونستم از جام بلند شم، پری خودش همه کارهارو کرده بود..

کارش که تموم شد اومد سروقت بچه.. بچه هم گریه میکرد و گشنش بود بهش شیر داد و جاش و عوض کرد بچه تو بهترین حالت ممکن بود پری بچه رو بغل گرفت و اورد سمت من و گفت بیا بغلش کن… یهو گفتم :چی؟ واقعا میتونم بغلش کنم؟

_اره فقط مواظب باش نندازیش..

با احتیاط کامل داداش کوچولومو بغل کردم چقد ناز بود اون روز یه دل سیر باهاش بازی کردم و بهم خوش گذشت اون روز برای من مثل عید بود داشتم پادشاهی میکردم همینکه قرار بود کار نکنم عالی بود…

دوباره شب که اقام اومد پچ پچ های اون و پری ادامه داشت از لای در نگاه کردم متوجه حرفا نمیشدم فقط صورت اقام نشون میداد که از چیزی که پری داشت میگفت اصلا راضی نیست..

خلاصه دو سه روز همینقدر خوب و خوش برای من گذشت و حسابی با مختار بازی کردم.. اون روز پری اجازه داد برم خونه عمو و خونه ننه جان… دیگه داشتم باور میکردم پری مهربون شده و احساس خوشبختی بهم دست داده بود..

حتی ننه جان هم تعجب کرده بود و گفته بود:چطور شد اون عفریته اجازه داد تو بیای اینجا؟ اون که سایه مارو با تیر میزد حالا تورو میفرسته واسه خبرچینی حتما..

بعد دستشو به نشونه تهدید اورد بالا و گفت وای بحالت قمرتاج اگه بشنوم یه کلوم از حرفهای اینجارو جا به جا کنی گوشتو میبرم..

چشمی گفتم و با نرگس مشغول بازی شدیم اون روزها قشنگ ترین روزهای عمرم بود بعد مدتها حس کردم دارم زندگی میکنم.

چند روزی خونه عمو بودم چون ننه جان حوصله بچه نداشت و خیلی راحت مارو بیرون کرد بازم به زنعمو با چندتا بچه قد و نیم قد منو نگه داشت..

اون چند روزم به خوبی تموم شد و راهی خونه شدم.. قدم زنان به خونه رسیدم هوا سرد بود سریع رفتم سمت بخاری.. بچه تو هال بود و خبری از پری نبود..

 

بچه به گریه افتاد، رفتم بغلش کنم تا اروم شه یهو صدای پری رو از تو اتاقم شنیدم که گفت قمرتاج بچه رو اروم کن الان میام..

بچه رو گرفتم بغلم داشت انگشت میخورد خندم گرفته بود تو بغلم اروم شده بود، پری خیلی لفتش داد با بچه رفتم تو اتاق دیدم داره وسایل منو میریزه تو یه چمدون…

هاج و واج نگاهش کردم و گفتم چی شده؟ چرا لباسمو جمع میکنی؟

پری بدون نگاه کردن به من چمدون و بست و گذاشت کنار و گفت:بده به من بچه رو..

بچه رو از بغلم گرفت و رفت نشست و مشغول شیر داد شد دوباره گفتم چرا جمعشون کردی؟

این بار سرش و اورد بالا و گفت:قراره یه مدتی بری یه جایی..

خشکم زد اقام همون لحظه اومد تو خونه و گفت:گفتی بهش؟

پری گفت :بیا بشین نه هنوز داشتم میگفتم. ببین قمرتاج قراره یه چندوقتی بری یه جایی..

زدم زیر گریه و نذاشتم حرفش تموم شد و گفتم بخدا همه کارهارو خودم میکنم نمیزارم تو هیچکاری بکنی من و هیچ جا نفرستین..

 

پری کلافه گفت:یه مدت میری کمک یکی بچه نگه داری همین!!

به اقام نگاه کردم سرش پایین بودو گفت:اره، همین که پری میگه زود میای خونه..

اون روز تا شب اشک ریختم نمیدونستم چیکار کنم به خودم گفتم صبح زود میرم خونه عمو ازش میخوام به دادم برسه..

صبح پری بیدارم کرد و گفت پاشو اقات منتظره تا یه جایی ببرتت…

هرچقد گریه کردم التماس کردم فایده ای نداشت..

به زور منو فرستادن به خونه کسی که هیچ چیزی ازش نمیدونستم.. مسیر طولانی بود جلوی در یه خونه بزرگ ایستاد.. اول خودش تنها رفت و صحبت کرد صورت مردی و دیدم که همسن و سال اقام بود مرد یه نگاهی به من کرد و یه چیزی گفت اقام پولو ازش گرفت و اومد سمت من و نصیحت هایی کرد و رفت…

اون روز با همه وجودم ازش متنفر شدم جلوی در ایستادم جرات جلو رفتن نداشتم خانمی اومد جلو و اون مرد رفت..

زن فهمید من ترسیدم و گفت:عزیزم چقد کوچولویی تو، اخه چه جوری دلشون اومد تورو بفرستن اینجا..بیا بیا بریم تو..

ته باغ یه خونه کوچیکی بود و حیاط بزرگی داشت و پر بود از گل و گیاه..

از پله بالا رفتیم چهارتا بچه قد ونیم قد باهم دیگه بازی میکردن..

زن خوبی بود فورا برام اب اورد و گفت اینا بچه های منن دوتا دخترم مریم و مهناز دوتا پسرمم صابر و صالح.. مریم هشت سالشه مهناز شش سالشه صابر سه سالشه صالح هم چند ماهه که بدنیا اومده قرار بود یه دختر بزرگ برام بفرستن که از بچه هام نگهداری کنه اخه تو چیکار میتونی بکنی دختر جون؟

منو فرستاده بودن که از این بچه ها نگه داری کنم.. باورم نمیشد پدرم انقد بی عاطفه باشه..چه جوری پری تونست بابامو راضی کنه که منو بفرسته خونه یه همچین ادمی که حتی نمی‌دونستم طرف کیه

 

سوسن خانم خیلی زن خوبی بود رفتارش باعث شده بود که من اروم بشم و بتونم کنار بیام.. شوهرش آژان بود و مرد جدی و خشکی بود.. برعکس خانمش خیلی زن خوبی بود شاید اگه محبت های اون زن نبود حتی یک دقیقه هم نمیتونستم اونجا بمونم.

از اون روز زندگی جدید من شروع شد خودم بچه بودم ولی باید از بچه ها نگه داری میکردم من که عاشق یک لحظه بغل کردن مختار بود حالا دوتا بچه کوچیک تو این خونه بودن که باید ازشون مواظبت میکردم.. چند روز اول خیلی برام سخت بود ولی انگار یاد گرفته بودم با سختی ها بجنگم و قوی بودن رو تمرین کنم، یه بار خیلی اتفاقی صحبت های سوسن خانم و شوهرش و شنیدم که سوسن خانم داشت میگفت:حشمت این دختر خیلی بچست اون الان باید بره درس بخونه بره مدرسه واسه کار کردن خیلی کوچیکه..

شوهرش گفت:خب به من چه مگه من ننه باباشم که داری اینارو میگی؟

_دلم میسوزه والا، گناه داره اون باید الان تفریح کنه..

حشمت حرفشو قطع کرد و گفت:میگی چیکار کنم؟ ها؟ وقتی باباش چندرغاز ازم پول میگیره و بچشو تمام کمال تقدیم میکنه برم بگم بفرما پس آوردیم؟ بچه رو جلوی در دیدم گفتم این خودش بچس گفت نه اقا نگران نباش خیلی کار بلد همه چی میتونه انجام بده..

اشکم اومد چطور بابام دلش اومد منو به این راحتی از اون خونه بیرون کنه؟ یعنی من انقد براشون مزاحم بودم؟؟

هینجور اشک می‌ریختم و صالح رو روی پام تکون میداد.. سوسن خانم اومد تو اتاق انقد یهویی اومد که نتونستم اشکهامو پاک کنم. کنارم نشست دستمو گرفت و گفت :حرفهامونو شنیدی؟ نمیخواستم ناراحتت کنم…

گفتم:مهم نیست خانم، منو پس نفرستین هرکاری بخواین براتون میکنم..

سوسن خانم اشکهامو پاک کرد و گفت باشه تو دیگه گریه نکن عزیزم..

اون روز سر دلم باز شد و هرچی که بر من گذشته بود رو تعریف کردم سوسن خانم اشکهاش میریخت و گفت خدا لعنتش کنه این زن و خدا نبخشتش چه جوری تونست انقد تورو عذاب بده..

از اون روز سوسن خانم حسابی هوای منو داشت و منم تو هرکاری بهش کمک میکردم با اینکه دخترش بزرگتر از من بود ولی کار نمیکرد و من همه کار می‌کردم.. دفتر کتاب دخترشو میدیدم دلم میخواست منم میتونستم درس بخونم و جز افسوس خوردن چیزی عایدم نمیشد!!

انقد سرم گرم بود که نمیدونستم کی شب میشه کی روز.. دو هفته از اومدن من به اون خونه گذشته بود حتی یه بارم بیرون نرفته بودم… یه روز که اقا حشمت خونه بود بچه هارو سوسن خانم بهش سپرد به من گفت بپوش بریم..

ترسیدم فکر کردم میخواد منو ببره خونمون ازش خواهش کردم اینکارو نکنه.. سوسن خانم با صدای بلند خندید و گفت نترس دخترم میخوام ببرمت بازاربرات یه دست لباس بگیرم..

 

نمیدونم دقیقا کجا بودیم ولی هرچی بود می‌دونستم خیلی از روستامون دور شدیم، پری همه تلاششو کرده بود که منو از اون محیط دور کنه و موفقم شده بود!!

وگرنه کدوم پدری میتونه از جیگر گوشش بگذره؟

یه بچه بودم که سریع به هرکس و هرچیزی وابسته میشد مخصوصا بچه ای مثل من که از کمبود محبت هم رنج میبرد، سوسن خانم مثل یه بچه باهام رفتار میکرد دو سه دست لباس برام خرید از ذوق میخواستم فقط جیغ بکشم..

 

اون روز شادترین دختر دنیا بودم، لباس کهنه هامو سوسن خانم انداخت دور.. خیلی خوشحال بودم که دیگه اونارو نمیپوشم قلبا از پری ممنون بودم که منو فرستاده اینجا،حتی حاضر نبودم یک ثانیه برگردم به اون خونه تنها کسی که دلم براش تنگ میشد نرگس بود…

سوسن خانم زن خوبی بود و با همه بد رفتاری های شوهرش کنار میومد گاهی که حشمت خسته و عصبی از سرکار میومد و غرغر میکرد اون فقط سکوت میکرد حالا که منم کمک حالش بودم راحتتر بچه هارو اروم میکردیم..

یکی از همسایه ها اسمش حکیمه بود، تقریبا روزی یه بار و میومد سر میزد خیلی زن فوضولی بود.. از روزی که من اومده بودم همش سعی داشت منو از چشم اونا بندازه..

به لباس پوشوندم ایراد میگرفت به غذا دادنم به بچه ها ایراد میگرفت از دستش گریم میگرفت سوسن خانم متوجه شد و گفت:حکیمه خانم داره یاد میگیره خیلی هم کمک حاله منه چون صالح فقط با قمرتاج اروم میشه ازش ممنونم هستم..

حکیمه خانم ابروهای پرپشتش و انداخت بالا و گفت:واه واه چه حرفا!! این بچه نمیتونه شلوارشو بکشه بالا، تو اگه کمک میخواستی به خودم میگفتی دختر خواهرم و میاوردم این چیه اوردی از دخترتم کوچیک تره..

سوسن خانم کلافه شده بود و گفت:از اشناهاست غریبه نیست یه مدت مهمون ماست کمک منم هست..

حکیمه خانم بلند شد چادر گلگلیشو محکم به کمرش بست و گفت:بزار حالا دختر خواهرم و بیارم ببینیش یه دل نه صد دل عاشقش میشی به خودت میگی انقد این دختر ماهه اگه پسرم بزرگ بود میگرفتم عروسش میکردم والا..

سوسن خانم به زور تونست اون روز اون و از سر خودش باز کنه.. ولی من نگران بودم چون می‌دونستم دوباره پیداش میشه.. همینم شد چند روز با دختر خواهرش غروبی پیداشون شد…

اوایل زمستون بود برف سختی هم میبارید، اون موقع ها امکانات نبود باید اب گرم میکردیم تا بتونیم لباس بشوریم یا حتی بچه هارو تمیز کنیم، سعی می‌کردم بهونه دست کسی ندم و کارارو درست انجام بدم..

گاهی فکر میکردم چقدر وجود شهربانو برای من غنمیت بود دست به چیزی نمیزدم حتی لباسهای منو هم میشست..

حسابی دلتنگش شده بودم، و سعی میکردم خودمو سرگرم کنم تا کمتر بهش فکر کنم

 

مشغول شستن لباس بچه ها بودم که صدای در زدن اومد..

سوسن خانم اومد بیرون و گفت:کیه اینجوری در میزنه؟

تو حیاط کلی برف نشسته بود و به سختی میشد حرکت کرد، چکمه های روی پله رو پوشید و رفت سمت در.. حکیمه خانم وارد حیاط شد و پشت سرش یه دختر دراز لاغر مردنی که اگه دماغشو میگرفتی نفسش میرفت!!

از پله ها اومدن بالا حکیمه خانم با بی ادبی یه لگدی به تشت لباسها زد و گفت برو اونورتر دیگه، مگه نمیبینی دارم رد میشم اومدی این وسط نشستی عقل نداری که راحتی..

سوسن خانم همونجا با جدیت گفت:حکیمه خانم چند ساله همسایه ایم احترامت سر جاش اون روز اومدی گفتم این دختر مهمونه منه من خودم بلدم کارهامو بکنم این دختر داره لطف میکنه کمک میکنه به من، چرا خواهر زادتو اوردی تا اینجا؟ من جوابمو همون روز دادم!!

حکیمه خانم حسابی پیله کرده بود و گفت اینجا نمیشه حرف زد هوا سرد بریم تو..

سوسن خانم حرفشو قطع کرد و گفت :حمشت خونست بچه ها هم خوابیدن ببخشید نمیتونم تعارفت کنم..

حکیمه خانم گفت:نگاه کن این دختر خواهرمه ماشالا قد بلند کاری تمیز نمیدونی چه جوری برق میندازه همه جارو کف و میشوره لباس همه چی.. میتونی امتحان کنی مهوش یالا دختر لباسهارو از بین بچه بگیر به خانم نشون بده چه جوری میتونی بشوری آها یالا..

مهوش خم شد که لباس و از من بگیره سوسن خانم گفت:باشه قمرتاج لباسهارو ول کن ببینم مهوش چه جوری تمیز می‌کنه..

مهوش با اینکه لاغر بود ولی معلوم بود حسابی فرز و تنده برخلاف من!!

همینجوری که میشست حکیمه خانم گفت:دیدی همسایه؟ دیدی چه تمیزه ماشالا خاله ماشالا..

سوسن خانم گفت:اره خوبه. فقط میدونی که حکیمه خانم گفتم که من کمک نمیخوام ولی حالا که اصرار داری باشه، ولی هرچند ماه در میون شاید یه پولی بهش بدم..

اینو که گفت حکیمه خانم وا رفت!!

یکم مکث کرد و گفت:یعنی چی همسایه؟ چرا هرچند ماه؟

_خودت که میبینی چهارتا بچه قد و نیم قد دارم خرج دارن اگه چیزی بمونه اونوقت میدم به خواهرزادت..

حکیمه خانم گفت:های مهوش ول کن ول کن نمیخواد بشوری پاشو پاشو بریم نمیخواد همسایه نمیخواد اینجوری کی کار میکنه که بچه خواهر من کار

کنه؟ بریم دختر…

با ناراحتی و عصبانیت رفتن.. سوسن خانم حسابی خندش گرفته بود و گفت بوی پول خورده بود به دماغش دید خبری نیست دماغش سوخت

 

اون روز حس خوبی داشتم تا حالا کسی ازم دفاع نکرده بود و طعمش رو نچشیده بودم داشتم به سوسن خانم وابسته میشدم و حس مادری از سوسن خانم میگرفتم..

 

اون روز با دخترا و سوسن خانم تو حیاط یه ادم برفی درست کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت…

شب خسته تر از اون چیزی که فکرشو میکردم خوابم برد..

روزهایی که تو اون خونه بودم همه چیز خوب حشمت هم با اون اخلاق تندش ولی زیاد به من کار نداشت و همین برام بس بود..

پدر خودم که بهم رحم نکرده بود چه توقعی از دیگران داشتم؟

چند ماه گذشته بود حالا دیگه انگار منم جزئ از خونواده به حساب میومدم و هرجا میرفتن منم باهاشون بودم، همه به تمسخر با سوسن خانم رفتار میکردن و با طعنه میگفتن انگار پنج تا بچه داری بزرگ میکنی ولی سوسن خانم تمام قد ازم دفاع میکرد و میزد تو دهن همه!!

این وسط فقط حشمت یه اخلاق بد داشت اونم دزدی کردن و خوردن پول مردم و دولت بود، چندین بار که اینکارو کرده بود انگار همه خبردار شده بودن کم و کسریی هایی که ایجاد شده بود بقیه آژان هارو مبجور کرده بود تا دنبال کسی که اینکارو کرده بگردن.. چیزی نگذشته بود که یه روز کلی مامور ریختن تو خونه.. کت بسته حشمت رو بردن هرچقد سوسن خانم التماس کرد گریه کرد کسی اهمیت نداد.. قبل عید بود که حشمت رو بردن..

از اونجا به بعد شرایط سخت شده بود و دوباره زندگی من رنگ و بوی غم و غصه به خودش گرفته بود.. بی پولی بدجور سوسن خانم رو تحت فشار قرار داده بود..

اون سال عید نتونست هیچ چیزی برای بچه ها بخره و با اون مقدار پولی که از قبلا حشمت اورده بود زندگی می‌کرد و مراقب بود کم و کسر نداشته باشه…

اون روزها خیلی خودمو اضافی میدیدم ولی سوسن خانم مثل بچه هاش با من رفتار میکرد..

تا جایی که شرایط واقعا سخت شد و چند ماه بعد هم‌چنان حشمت بازداشت بود و کسی حتی خبر این خونواده رو هم نگرفته بود..

اخرای تابستون بود که یه روز در میزدن سوسن خانم بچه رو پاش بود و من در و باز کردم پشت در اقام ایستاده بود از دیدنش نه تنها خوشحال نشدم حتی عصبی هم شدم.. در و هول داد و اومد تو حسابی کفری بود

انگار نه انگار که یکسال بود منو ندیده بود حتی بغلم نکرد حالمو نپرسید.. اولش فکر کردم اومده حالمو بپرسه و خبردار شده حشمت بازداشته اومده یه پولی چیزی کمک کنه ولی وقتی فهمیدم اومده منو ببره دنیا رو سرم خراب شد حاضر بودم صد جا کلفتی کنم ولی دیگه تو اون خونه برنگردم

 

پشت سر پدرم راه افتادم سوسن خانم در و باز کرد انتظار داشتم تعجب کنه ولی گفت:بفرما بالا

بابا یاالله گویان وارد خونه شد، نگاهم از تعجب روی سوسن خانم خشک گرفته بود رفت و با چایی برگشت جلوی بابا گذاشت و یکم دورتر از من نشست..

بابا ساکت بود یعنی اگه کارد میزدی خونش در نمیومد سوسن خانم گفت:اقا حسین شما که بهتر میدونین حشمت رو گرفتن منم چندتا بچه قد و نیم قد دارم شش ماهه هیچکس در این خونه رو نزده ببینه ما مرده ایم یا زنده!!دختر شما یکسال پیش ما بود، چه بسا اگر حشمت بود نمیذاشتیم هیچ موقع از اینجا بره حداقل تا زمانی که دلش میخواست قدمش روجفت چشمام بود ولی،..

انگار براش سخت بود که این کلمات رو به زبون بیاره دوباره یکم مکث کرد و گفت:ولی قمرتاج تو این چند ماه با همه سختی های ما ساخته شما که هزار ماشالا وضعتون خیلی خوبه چرا باید قمرتاج پیش ما باشه و سختی بکشه؟

بابا سرشو اورد بالا چایی رو یک نفس خورد و گفت:وضعیت خونه ما هم درست درمون نیست خانم!!! زنم بارداره یه بچه داره..

سوسن خانم گفت:خب چه بهتر کی بهتر از قمرتاج؟ مثل تخم چشماش مواظب اون بچه ها میتونه باشه همینکاری که یه سال تو خونه ما انجام داد..

بابا ناچارا گفت خیله خب بلند شو برو وسایلت و جمع کن..

سوسن خانم گفت من براتون یکم نون و پنیر میارم بخورین منم تو این فاصله میرم کنار قمرتاج..

یکم نون خشک شده تو خونه بود و پنیرم داشتیم سوسن خانم به رسم مهمان نوازی اونارو جلوی بابا گذاشت.. رفتم تو اتاق و تا تونستم اشک ریختم سوسن خانم مثل یه مادر مهربون بغلم کرد نوازشم کرد و گفت:از من به دل نگیر قمرتاج بخدا اینجا چند ماهه دیگه همین نون خشکم نیست که بتونی بخوری من هیچکس و ندارم کمکم کنه باید برم کار کنم معلوم نیست تکلیف بچه هام چی بشه تو چرا خودت سرپناه بهتری داری پدرت دستش به دهنش میرسه با پری هم هرجورمیتونی کنار بیا تا کاریت نداشته باشه انشالله چند سال دیگه بخت و اقبالت خوب باشه یه شوهر خوب پیدا کنی و بری دنبال زندگیت… خدا بزرگه..

هیچی نگفتم چون اشک اجازه حرف زدن نمیداد.. با ناراحتی از اون خونه اومدم بیرون فکر روزهای قشنگی که اونجا داشتم و از سر گذروندم..

تو راحت یک کلمه صحبت نکردم شب بود که رسیدیم حتی پاهام یاری نمیکرد تو حیاط پا بزارم دوباره روزهای تلخ گذشته رو از جلوی چشمام گذروندم..

یکسال بود از اون محیط دور بودم حتی یکبارم دلتنگ کسی نشدم..

صدای گریه مختار میومد بابا گفت برو وسایلت و جا به جا کن.. رفتم در و باز کردم پری با غرغر داشت لباس بچه رو عوض میکرد جلوی اقام حرفی بهم نزد ولی میدونستم ساکت نمیمونه..

 

نگاه پری زیرچشمی به من بود اهمیتی ندادم رفتم تو اتاق بوی نم میداد معلوم بود زیاد کسی تو اتاق نیومده بود یکم بچه رو باز کردم هوا عوض شه حالا دیگه یه دختربچه نُه ساله بودم و خیلی چیزها حالیم میشد..

شکمش بالا اومده بود معلوم بود زود باردار شده بود، اون شب تو همون اتاق خودم خوابیدم فردا صبح زود بیدار شدم دیگه کار کردن برام عادی شده بود کاری به کارم نداشت اما از درون حس میکردم منتظره یه جوری زهرشو بزنه… موقع زایمانش بود و این بار هم دوباره پسر بود..

با پسر دار شدنش باعث شده بود بیشتر از قبل از چشم پدرم بیفتم..

سعی می‌کردم بهونه دستش ندم،همه کارارو میکردم برام سخت بود.. اما چاره ای نبود،کارهای بچه هارو خودش انجام میداد و اجازه نمیداد نزدیکشون بشم دیگه علاقه ای هم نداشتم…

از قدیم میگن ادمی که ذاتش خرابه درست نمیشه پری واقعا ذاتش خراب بود و تلاشی هم نمی‌کرد که خودش رو اصلاح کنه!!!

چند روزی بود اقام باید با عموم میرفت جنگل تو اون روزها باید منو پری تنها میشدیم مادر پری اومده بود کمک حال دخترش باشه، مجبورا شام درست کرده بودم و خیلی اون روز خسته شده بودم چون مادر پری نه تنها کمک نمی‌کرد بلکه دستورم میداد اخرشب موقع جا انداختن بود که پری گفت:قمرتاج رختخواب مادرمو بیار

چون خسته بودم گفتم باید اول برم دسشویی بعد میارم…

اینو شنید فهمیدم بهونه کرد که دق و دلیشو خالی کنه. اومد و گفت:چی شد نفهمیدم..

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:گفتم برم دسشویی

حرفمو قطع کرد و گفت خیلی بیخود کردی مگه نشنیدی بهت چی گفتم کاری که گفتم و انجام بده..

نمیدونم چرا اون شب اینکارو نکردم وقتی دید اهمیتی نمیدم بلند شد تا تونست کتکم زد و منو انداخت بیرون از خونه و در و بست..

و گفت:امشب جات همین‌جاست همینجا میخوابی تا سگها بیان تیکه و پارت کنن..

کلی گریه و التماس کردم اما کو گوش شنوا؟؟؟ انگار با دیوار حرف میزدن تو سرمای زمستون تا صبح لرزیدم و اشک ریختم صدای پارس کردن سگها و شغال ها میومد اون موقع خونه ها پرچین داشتن و حیونها به راحتی ازشون رد میشدن خونه ما هم تقریبا نزدیک به دار و درختهای جنگل بود وحشت سرتا پامو گرفته بود..

فقط سکته نکردم تو سیاهی شب چشمام فقط دنبال حیون میگشت ای کاش که مادرم زنده بود کاش سر اون بچه نمیمرد..

تا صبح التماس کردم اما خبری نبود.. دم دم های صبح چشمام باز شد در باز شد و رفتم خونه فقط میلرزیدم و تب کرده بودم..

دو سه روز بی حال و تب دار گوشه خونه افتاده بودم به اقامم به دروغ گفته بودن مریض شدم!!!

حال و روزم که بهتر شد یه روز میخواستم برم خونه عموم….

 

تو مسیر خونه عموم اینا بودم که همسایمون خاله مرجان رو دیدم صدام کرد و گفت:قمرتاج صبر کن.

ایستادم، خاله مرجان خودشو به من رسوند و گفت بیا تو حیاط کارت دارم..

مردد بودم به اینور اونورم نگاه کردم و گفتم من باید برم خونه عمومم..

خاله مرجان دستمو کشید و گفت باشه زیاد طول نمیکشه بیا دخترم..

ناچارا همراهش رفتم تو حیاط گوشه حیاطشون یه تیکه موکت پهن بود و روی اون مشغول پاک کردن سبزی بودن همسایمون که یه پیرزن بود اسمش زلیخا بود هم اونجا بود گفتم خاله من باید برم میترسم دیر بشه..

خاله مرجان که استرس منو دیده بود گفت باشه انقد نگران نباش راستش صدات کردم بگم اون شب تا صبح صدای گریه و بی قراری هاتو شنیدم نه من بلکه همه همسایه ها..

دوباره بعد یکم مکث ادامه داد و گفت:دخترم مادر خدا بیامرزت خیلی زن خوبی بود ولی اقات فکرشم نمیکردم همچین مرد بی وجدانی باشه خدا ازش نگذره پارسال که معلوم نیست تورو کدوم جهنم دره ای فرستادن الانم که تو برگشتی باز دارن سرت بلا میارن یتیم گیر اوردن مظلوم گیر اوردن خدا این چه بنده هایی تو داری اخه…

زلیخا گفت اره ما هم صدای گریه هاتو شنیدیم لعنت به این زن بی وجدان و خدا نشناس تا صبح تورو گذاشته بود بیرون مطمئن باش خدا بی جواب نمیزاره..

خاله مرجان گفت امروز نرو خونه عموت بیا بریم خونه ننه جانت.. به زور منو بردن اونجا ننه جان وقتی فهمید من تا صبح بیرون خونه بودم کلافه گفت:مرجان تو چرا دخالت میکنی؟خودشون میدونن چه جوری باهم کنار بیان…

خاله مرجان باورش نمیشد ننه جان انقد بی عاطفه باشه زلیخا با ناراحتی رفت.. خاله مرجان بعد یکم فکر کردن منو کنار کشید و گفت نمیدونم بهت بگم یا نه.. ببین تو یه عمه داری دوست و رفیق بچگی من بود تو باید بری پیشش خودتو از دست این عفریته نشون بده.. داستانش طولانیه نمیتونم بگم چرا کسی ازش بهت چیزی نگفته ولی تو باید بری اینجا هیچکس به دادت نمیرسه اما عمت حتما کمکت میکنه..

 

با گیجی گفتم:عمه کیه؟ اسمش چیه؟ کجا برم؟ من تنهایی چه جوری برم؟

دیگه گریم گرفته بود گفت من کمکت میکنم نمیتونم ببینم این زن انقد تورو عذاب بده.. اسمش فاطمه است خیلی سال اینجا نیست.. قمرتاج از اینجا برو وگرنه این زن تورو میکشه اون فقط دنبال ثروت اقاته الانم دوتا پسر داره واسه همین تورو گذاشت پشت در که حیوان‌ها بیان سراغت دفعه بعد معلوم نیست چه به روزت بیارن دخترم.. از حرفهای من مبادا دهن باز کنیا سعی میکنم دوباره ببینمت فقط به کسی چیزی نگو یه جوری منو شوهرم کمکت میکنیم از این خراب شده بری اقات لیاقت دختری مثل تورو نداره.

داستانهای نازخاتون:

#قمرتاج

#قسمت۳

 

*فکر رفتن به خونه عمه ای که نمی‌شناختمش بدجور منو وسوسه کرده بود از وقتی کنار سوسن خانم بودم فهمیده بودم که ادمهایی هستن که محبتشون انقد زیاده که میتونی به راحتی کنارشون زندگی کنی و هرجور بود دوست داشتم از دست پری جونمو در ببرم..

چند وقت بعد خاله مرجان به بهانه سر زدن به ما اومده بود خونمون و به دور از چشم پری همه چیز و بهم گفت و قرار شد دو روز بعد سر ظهر برم که تا شب بتونم خودمو برسونم به عمه فاطمه!!!

اون روز ظهر که همه خواب بودن بقچه کوچیک لباسم رو که از شب قبل اماده کرده بودم دستم گرفتم و به سمت جنگل راهی شدم مسیر خونه ما به روستای عمه از وسط جنگل بود برای همین باید روز میرفتم که تا شب هرجور هست خودمو برسونم!!!

اروم و بی صدا رفتم سمت جنگل افتاب وسط اسمون افتاده بود و هوای بی جون زمستون بود و به عید چیزی نمونده بود.. شوهر خاله مرجان راه و چاه رو بهم یاد داد و راهی شدم.

نمیدونم چقد از راه و رفته بودم که یهو صدای اسب اومد سرمو چرخوندم دیدم بابام از اسب پیاده شد و با عصبانیت اومد سمتم و گفت چه غلطی داری میکنی دختره بی حیا کشون کشون منو سوار و اسب کرد و برد خونه..

منو پرت کرد تو اتاق و گفت:میخوای ابروی منو ببری؟ ها؟ میخوای مردم بگن عرضه نداشت دخترشو نگه داره؟ کدوم قبرستونی داشتی میرفتی؟ کاش توام با خواهرت میمیردی من راحت میشدم..

با گریه گفتم اره کاش میمیردم تا گیر شما نیفتادم مگه من چیکار کردم این همه بلا سرم میارین..

به جای جواب دادن شروع کرد به کتک زدن هرچقد ازم پرسید کجا داشتم میرفتم دهن باز نکردم چوب و کتک و تحمل کردم اما حرف نزدم پری با لذت مشغول تماشای من بود با نفرت نگاهش کردم وگفتم الهی بمیری..

بدون اهمیتی از پیشم رفت.. چند روز مراقبم بود و از خونه بیرون نمی‌رفت. ادرس خونه عمه رو تو بقچه قایم کرده بودم چون سواد نداشتم باید از چند نفر می‌پرسیدم نمیدونم چرا اما حسی به من میگفت میتونم کنار عمه برای همیشه بمونم…

جای کتک هایی که خورده بودم کبود شده بود و بدنم کوفته بود.. روزها رو شب میکردم و منتظر فرصتی بودم برای رفتن…

همون روزی که اقام صبح رفت از ترس فرار کردن من ظهر اومد وقتی دید هستم دیگه خیالش راحت شد، شب که همه خواب بودن وسایلمو آماده کردم و بعد نماز صبح اقام که زد بیرون هوا گرگ و میش بود…

 

اهسته آهسته از اتاق اومدم بیرون یه نگاه به پری و بچه هاش کردم خیالم راحت شد که غرق خوابن.. مطمئن اقام وقتی رفت تا ظهر برنمیگشت تو روستا هم کک پر نمیزد..

بسم الله گفتم و راه افتادم هوا زیاد تاریک نبود تند تند قدم برمیداشتم تا زودتر برسم هزار جور فکر به سرم زده بود اگه عمه منو قبول نمیکرد باید چیکار می‌کردم؟

حسابی خسته شده بودم توانم زیاد نبود جثه ضعیفی داشتم هم زیاد کار میکردم هم غذای خوب نمیخوردم!

رسیدم به مسیری که باید از رودخونه رد میشدم اون حجم از اب برای یه بچه خیلی زیاد بود و رفتن به اونور رودخونه زیاد راحت نبود!!!

اروم اومدم سمت اب واقعا میترسیدم ازش رد شم چندین بار نزدیک بود اب منو با خودش ببره!!

انقد خسته شده بودم که به هزار سختی رسیدم و خونه عمه رو پیدا کردم وقتی رسیدم از فرط خستگی بیهوش شدم..

چشمام و که باز کردم بالا سرم عمه ایستاده بود دستی به سرم کشید و گفت:خداروشکر تب قطع شده..

سریع بلند شدم که گفت:مارو ترسوندی دخترجان همسایه ها میگفتن دنبال من میگشتی، بلند شو این چایی و بخور تنت

گرم بشه..

چایی و گرفتم و گذاشتم کنار و گفتم:من من دختر حسینم..

عمه با تعجب نگام کرد و گفت:حسین؟؟ داداشم؟

سر تکون دادم و گفتم تورو خدا منو بیرون نکن عمه..

ناراحت سرش پایین بود با گریه همه چیز و براش تعریف کردم خودمو انداختم بغلش تا دلش به رحم بیاد.. زن مهربونی بود گفت:باشه باشه من ازت نگهداری میکنم..

با ذوق سر و صورتشو غرقه بوسه کردم.. لباس مشکی تنش بود و گفت:چندوقتی هست شوهرم به رحمت خدا رفته. منو پسرم و عروسم باهم دیگه زندگی میکنیم دخترم دوتا روستا اونوورتر شوهر کرده..

اون شب منو عمه مثل دوتا دوست باهم دیگه حرف زدیم گاهی خندیدیم گاهی گریه کردیم عمه اشکاشو پاک کردو گفت:جسته گریخته خبر روستارو دارم ولی من سالهای سال که از اون روستا کنده شدم داستانش مفصله شاید یه روز برات گفتم…

عمه منو قبول کرد و زندگی جدید من تو خونه عمه شروع شد عمه اجازه نمیداد من زیاد کار کنم خودش تند و تیز بود تا من بیدار میشدم همه کارهای خونه رو انجام میداد.. عروسش کمک حالش بود و دوتایی کارهارو انجام میدادن بلاخره زندگی روی خوشش و به من نشون داد تنها نگرانی من این بود که سر و کله اقام پیدا شه و بخواد منو برگردونه که خداروشکر این اتفاق نیفتاد..

 

کنار عمه خیلی چیزها یاد گرفتم با حوصله و صبور همه چیز یادم میداد به یاد ندارم حتی کوچک ترین دادی سرم زده باشه.. برام لباس می‌دوخت غذا یادم میداد منو میبرد با بچه ها بازی کنم متاسفانه تنها حسرت زندگی من این بود که هیچ موقع سواد یاد نگرفتم و هیچکسم منو تشویق نکرد.

 

عمه فاطمه خیلی زن سختی کشیده ای بود و معلوم بود بعد فوت شوهرش رو پای خودش ایستاده بود پسرش ادریس پا به پای عمه کار میکرد و گوش به فرمان عمه هم بود زنش معصومه دختر بدی نبود معلوم بود سن و سال زیادی نداره و نهایت شش هفت سالی از من بزرگتر بود!

کارهای خونه با معصومه بود.. عمه چندتایی گاو تو حیاط پشت خونه داشت و شیر و ماست همسایه هارو تامین میکرد و خرج خودشو در میاورد کارهای محلی هم زیاد انجام میداد که یکیش جا انداختن دست و پای مردم بود که بهش شکسته بند هم میگفتن روزی نبود که کسی در خونه رونزنه..

اون روزها تازه به خونه عمه اومده بودم و از خیلی چیزها خبر نداشتم، تو انباری پایین خونه بودم کنار عمه پرتقال هارو تو جعبه جا میزدیم.. ادریس رو زمین مردم کار می‌کرد و بار میخرید و میفروخت اون سال هم دم عید بود و داشتیم پرتقال هارو جمع و جور میکردیم که ادریس ببره شهر تا بفروشه!!

صدای در زدن اومد عمه گفت:قمر جان عمه خیر ببینی اون در و باز کن..

چشمی گفتم و دستمو با پارچه تمیز کردم همینجور در میزدن گفتم:اومدم اومدم صبر کنین..

پشت در سه تا مرد و یه زن بودن، دوتا از مرد ها یه مرددیگه رو گرفته بودن و به سختی میاوردن تو حیاط.. زنی که پشت سرشون بود گفت:تو کی هستی؟ فاطمه خانم کجاست؟ برو صداش کن بیاد زود باش..

با عجله رفتم سمت انبار و عمه رو صدا کردم عمه انگار میدونست اونا کی هستن گفت برو بالا معصومه رو بگو ریواس و زرده تخم مرغ و یه پارچه تمیزو اب گرم اماده کن بده بیاری.. از گوشه انبار یه تیکه موکت قدیمی برداشت و اورد از پله ها که بالا میرفتم نگاهشون میکردم عمه موکت رو گذاشت رو زمین و مردها کمک کردن تا اون کسی که اسیب دیده بود دراز بکشه..

اونجا بود که فهمیدم پای اون مرد از جا در رفته و حسابی دردداشت..

تا حالا ندیده بودم یه مرد انقد اه و ناله کنه،هر چیزی که عمه گفته بود رو با کمک معصومه آماده کردیم عمه با یه حرکت پاشو جا انداخت و فریاد اون مرد به آسمون رفت!!

با زرده تخم مرغ و ریواس هم پاهاش و بست تا دردش اروم بشه، اون لحظه خیلی ترسیدم ولی هر روز که یکی میومد دیگه برام عادی شده بود و تا صدای در و میشنیدم سریع وسایل و اماده میکردم..

هنوز نمیدونستم چرا تا به امروز کسی از وجود عمه چیزی به من نگفته بود عمه سن و سال کمی نداشت و به قیافش میومد که از همه بزرگتر باشه..

عمه حرفی از خونواده نمیزد منم جرات پرسیدن نداشتم دلم نمیخواست چیزی بگم که کار برای خودم سخت بشه!

خداروشکر بابا سراغم نیومد بعدها فهمیدم که اون روز موقع فرار پسر همسایه من و با بقچه دیده بود که دارم فرار میکنم سریع بابامو خبر کرد.

 

اون روز چون بابام منو پیدا کرده بود نتونستم فرار کنم ولی از اونجایی که تو اون خونه بهم سخت میگذشت و جونم در خطر بود دوباره فرار کردم تا به عمه برسم..

هر ماه یکی بار دختر عمه که اسمش الهام بود صبح میومد تا غروب میموند و میرفت به خوش اخلاقی عمه و ادریس نبود، دمغ و نچسب بود و از بودن من تو اون خونه اصلا راضی نبود و سعی میکرد علنا با من بد رفتاری کنه..

اون عید برای من عید قشنگی بود احساس میکردم خونواده بزرگی پیدا کردم و قد همه دنیا دوسشون داشتم عمه برام یه دست بلوز دامن شیک خریده بود برای معصومه هم همین‌طور، تو اون چند وقت کوتاهی که کنارشون بودم تو انبار به عمه زیاد کمک کرده بودم عمه سهم من و معصومه رو هم از پول داد ولی که چقدرذوق داشتم، عمه لباس مشکی رو از تنش در نیاورده بود معصومه گفت مادر جان کاش شما هم یه لباس رنگی میپوشیدی اقا جان خدابیامرز راضی نیست..

عمه سر خودشو گرم کرد و گفت:نه مادر دلم رضا نیست، منو محمود خدا بیامرز کم سختی نکشیدیم این غم تا ابد با منه از کسی توقع ندارم مثل من باشه همه باید زندگیشون رو بکنن..

بعد سال تحویل خونه عمه شلوغ شد اون سال اولین سالی بود که اقا محمود فوت شده بود و دوست و اشنا و همسایه برای تسلیت گفتن میمومدن پیش عمه.. عمه متین و سنگین یه گوشه نشسته بود و از همه تشکر میکرد فامیل همسرش رو نمی‌شناختم برای همین تو آشپزخونه به معصومه که داشت واسه مهمونا چایی میریخت گفتم اینا همشون همسایه ها هستن پس فامیلهای اقا محمود کجان؟

معصومه سریع برگشت سمت منو و اروم گفت:هیس دختر چی میگی؟ میخوای ادریس گردن مارو بشکنه؟

 

اروم گفتم:وا مگه چی گفتم؟

_ساکت باش شر درست نکن اسم اونا تو خونه غدقنه!!!با اینکه داشتم از فوصولی دق میکردم ولی ساکت شدم..

به عکس اقا محمود که گوشه سفره هفت سین گذاشته بودیم نگاه کردم مرد مهربونی به نظر میرسید نمیتونستم سر در بیارم چه اتفاقی افتاده که اجازه پرسیدن هم ندارم!!

تعجب میکردم الهام موقع سال تحویل خودشو نرسونده از دوست و اشنا همه بودن جز الهام!!

فردای اون روز خانم تازه از راه رسید جلوی در حیاط ادریس جلوشو گرفت و با عصبانیت باهاش حرف زد از پنجره اتاق خوابم نگاه کردم و کنجکاو بودم الهام گفت:چیکار کنم؟ مگه اختیارم دست خودمه؟

ادریس عصبی گفت:تو که اختیار خودتو نداری تا خونه پدرت بیای گوه خوردی زن اون اشغال شدی!!!

یکم ادریس داد و بیداد کرد عمه رفت بیرون و گفت بزار بیاد بالا میخوای منم مثل پدرت دق کنم؟

گیج شده بودم نمیدونستم اونجا چه خبره.. الهام اومد تو و با مادرش و معصومه روبوسی کرد و به من اهمیتی نداد..

 

الهام علنا به من بی اعتنایی میکرد و دلیلش رو نمیدونستم هرچقدر سعی میکردم توجه نکنم نمیشد اخه من که کاری به کار اون نداشتم؟

همیشه هم تنها میمومد و میرفت شوهرش رو هم ندیده بودم،دو روز بعد عمه دست منو گرفت و گفت:تا مهمون نیومده از فرصت استفاده کنیم و بریم سر خاک اموات، خیلی وقته نرفتم سر خاک محمود اگه دوس داری تو هم با من بیا..

سریع یه لباس تنم پوشیدم و راه افتادیم هوای بهار بود و هنوز سوز و سرما نرفته بود صدای بلبل حالم و خوب میکرد کم کم همه جا داشت سبز میشد.. اون سالها زمستونا همش برف و بوران بود برفهایی که تا کمر میومد و رفت و امد تا چند ماه ممکن نبود..

برفهایی که هنوز اب نشده بودن گوشه کنار خیابون دیده میشد، با عمه رفتیم سرخاک یه قبرستون کوچیک بود اون موقع سنگ قبر مثل امروزی ها نبود در حد اینکه بدونن کی دفن شده یه چیز مشخصی میذاشتن..

هنوز چادر مشکی روی خاک محمود خان بود..

عمه صبورانه بالا سرش نشست منم دورتر از عمه یه سنگ بزرگی پیدا کردم و روش نشستم..

یه مدت کوتاهی عمه خلوت کرده بود شاید اگر من نبودم اونقد سکوت نبود!

عمه بدون اینکه نگاهم کنه گفت:مادرم چطور بود؟ حالش خوب بود؟

گفتم:ننه جان رو میگی؟

سری تکون داد که گفتم:خوب بود چیزیش نبود..

_از من چیزی بهت نگفته بودن؟

_نه هیچکس فقط خاله مرجان گفت!!

اهی کشید و گفت:مرجان دوست خوبم تنها دوست بچگی من بود هرچند چند سالی ازش بزرگتر بودم.. نترسیدی اقات بیاد دنبالت برت داره بره؟

با این حرفش لرزه به اندامم افتاد و گفتم:مگه اقام اومده؟

_نه نه همینجوری پرسیدم. دلت براشون تنگ نشده؟

با خشم گفتم:نه دلم واسه هیچکس تنگ نمیشه..

اروم برگشت سمت من و گفت:دخترک بیچاره معلوم نیست چی به روزش آوردن که از خونه و خونوادش دل کنده..

عمه اومد کنارم نشست و به خاک محمو خان اشاره کرد و گفت:بیست و چند سال پیش تو عروسی خالم بود که یک دل نه صد دل منو محمود عاشق هم شدیم میگم عاشق واقعا عاشق!! چند ماهی یواشکی با پیغوم پسغوم از طرف این و اون باهم در ارتباط بودیم محمود پسر شاد و سرحالی بود هنوز موقع سربازی رفتنش نرسیده بود باید صبر میکردم بره سربازی و بیاد من دختر بزرگ خونمون بودم و خواستگارها صف کشیده بودن هزار و یک جور عیب میذاشتم رو همشون تا بتونم به محمود برسم.. اخرای سربازی محمود بود که اقام یه خواستگار و پسند کرده بود ولی هنوز برای خواستگاری نیومده بودن، میدونستم هرجور بشه این بار دیگه منو شوهر میدن..

عمه اهی کشید و دوباره ادامه داد:مادرم و پدرم خواستگار رو پسندیده بودن اونا هم برا خودشون کسی بودن و نه گفتن بهشون دلیلی نداشت!!!

 

محمود خبردار شده بود، خواستگارها اومده بودن و کار من شده بود گریه!!

هر روز از پشت پنجره بیرون و نگاه میکردم و منتظر بودم تا محمود با خانوادش بیاد و من از این منجلاب نجات بده!

اما خبر نداشتم که قرار نیست هیچ موقع خونوادش برای خواستگاری بیاد!! یه روز صبح خواهرم گوهر تو حیاط بازی می‌کرد و همش پنج سالش بود، اومد تو خونه و مادرمو صدا کرد از پشت پنجره محمود رو که دیدم از خوشحالی جیغ کشیدم.. اما وقتی فهمیدم که خونواده محمود میخوان دخترعموش رو براش بگیرن و حاضر نیستن بیان خواستگاری تازه غم و غصه های منم شروع شد!!

عمه با بغض و اشک ادامه داد و گفت:نمیتونستم هیچ جوره از محمود دست بکشم صاحب همه قلبم شده بود حاضر بودم خودمو بکشم اما زن اون خواستگار جدید نشم!!برادرام و پدرم فهمیدن که محمود تنها اومده خواستگاری بیشتر عصبی شدن و گفتن جنازه فاطمه رو هم رو دوشت نمیندازیم، رفتار من نشون میداد که چقد خاطر محمود رو میخوام و دلیل رد کردن خواستگارام براشون معلوم شده بود..

 

هرجا میرفتم گوهر رو باهام میفرستادن که مبادا دست از پا خطا کنم.. نزدیک عقد کردن منو اون پسره خواستگاره بود که محمود پیغام داد شب باهم فرار کنیم…

نمیدونی چه حالی داشتم ترس وحشت ولی هرچی بود که نتونستم ازش بگذرم و باهم دیگه فرار کردیم.. از اون روز دیگه خونوادمو ندیدم، ولی همشون برام پیغام دادن که حتی جنازمم نباید برگرده به روستا… من شدم زن محمود اس و پاس.. خونوادش که حتی نگاهمون نکردن یه مادربزرگ پیر داشت خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره مارو برد پیش خودش محمود کار میکرد و من کمک مادربزرگش بودم.. خونوادش حاضر نشدن منو ببینن و تک و تنها زندگیمون رو ساختیم دست رو دست نذاشتم پا به پاش کار کردم اگه مادربزرگش پشت ما نبود شاید هیچیکس بهمون کار نمی‌داد انقد سر زمین مردم کار کردیم تا تونستیم یکم به زندگیمون رنگ و بو بدیم.. دو سال بعد ازدواجمون مادربزرگ محمود فوت شد و مجبور شدیم یه جای دیگه برای زندگی بریم.. اون موقع یه خاله نگار بود یه اتاقک کوچیک ته حیاط داشت اونجارو داده بود به ما.. خلاصه سرت و درد نیارم سختی زیاد بود ولی دوری از خونواده همیشه عذابم داد و هیچ موقع نتونستم فراموششون کنم، قلبم هنوز به یادشون میتپه..

 

 

انقد غرق حرف زدن شده بودیم زمان رو فراموش کرده بودیم، از پایین قبرستون معصومه رو دیدیم که داره میاد سمت ما، عمه گفت خیر باشه این چرا اومده اینجا؟

نگاهم سمت معصومه بود نفس زنان به ما رسید و گفت:کجایی مامان؟ مهمون تو خونه نشسته..

عمه باتعجب پرسید:مهمون؟ کی اومده؟

_اگه بگم باورت نمیشه!

_خب حرف بزن کی اومده؟ نصف عمر شدم..

_مادرشوهر الهام!!

_چی؟چی میخواد؟ ادریس کجاست؟

_ادریس نیومده هنوز فقط توروخدا بیا زودتر بریم میدونی که شر به پا میکنه!!

با عمه تند تند سمت خونه راه افتادیم عمه دلواپس بود و زیرلب دعا میخوند نمیدونستم چرا انقد نگران بودن؟! تو راه کسی حرف نزد.. وقتی رسیدیم جلوی در عمه یه نفس عمیق کشید از پله ها بالا رفتیم معصومه اروم گفت:میخوای من نیام داخل؟

_نه بیا طوری نیست..

عمه سلام داد منم اروم سلام کردم نمیدونم چرا میترسیدم..

بالای سالن یه زن چاق مشکی پوش نشسته بود عکس محموخان رو بغل گرفته بود و براش روضه میخوند.. عمه همون کنار در نشست.. زن جواب سلام عمه رو نداد، عمه گفت:واسه چی اومدی اینجا؟ میخوای کار دست بچه من بدی؟

اون زن خشمگین و عصبی نگاهش کرد و گفت:یه عمر محمود رو ازم گرفتی داغش رو به دلم گذاشتی نذاشتی یه دل سیر ببینیمش به تو هم میگن زن؟

_چیکار باید میکردم؟ مگه من مقصر بودم؟ یادتون رفته چه بلاهایی سر ما اوردین؟

_هه، چه حرفها دختر فراری رو مگه باید تحویلم گرفت؟

عمه با بغضی که به زور قورتش میداد گفت:اگه دختر فراریم الان اینجا چیکار داری؟ بیا برو تا ادریس نیومده اون موقع قول نمیدم بلایی سرت نیاد!

زن یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:مادرم حالش خوش نیست منو فرستاده ادریس و ببرم دیدنش شاید دیگه زیاد زنده نمونه.

_ادریس رو ببری؟ انگار نمیدونی ادریس سایه شماهارو با تیر میزنه اونوقت اومدی دنبالش؟ بلند شو شر به پا نکن دشمن و لعن کن از اینجا برو ما خیلی ساله که دور شمارو خط کشیدیم همتون رو برامون هیچ فرقی ندارین.. سالهای سال تنها بودیم و هستیم..

_نمیتونی بیشتر از این بچه هارو از ما دور کنی دخترت که دیگه تو خونه منه پسرتم کم کم رام میشه..

عمه عصبی شد و گفت:حرف دهنتو بفهمم مگه با حیون طرفی که میگی رام میشه؟ دخترم عقل نداشت شعور نداشت اومد تو خونه تو و شد عروس خونت پسرم عقل داره شاهد همه سختی های منو پدرش بوده..

حرف عمه تموم نشد که صدای در اومد معصومه از پنجره نگاه کرد و زد تو صورتش و گفت:خاک برسرم ادریس اومده..

عمه گفت:پاشو نزاکت برو تو اتاق قایم شو بیرونم نیا وگرنه امروز اینجا خون به پا میشه.

اون زن پرو تر از این حرفا بود و گفت :میخوام ببینمش نترس کاری به من نداره.

 

در حالی که ادریس یا الله گویان وارد خونه میشد عمه با نگرانی به خواهرشوهرش نگاه کرد.. ادریس گفت مامان مهمون داری؟ اگه میشه یه لحظه بیا کارت دارم!!

تا عمه اومد جواب بده خواهرشوهرش که اسمش نزاکت بود گفت:بیا عمه بیا قربونت برم بیا عمتو ببین..

یه لحظه هیچ صدایی نیومد عمه سریع در و باز کرد رفت بیرون ادریس از شدت عصبانیت و خشم میلرزید و گفت:مامان تو واسه چی این و راه دادی تو ها؟ کی این زنیکه رو راه داده تو خونه؟ بگه من تا جیگرشو به سیخ بکشم..

معصومه از شدت ترس چسبیده بود به دیوار.. عمه هرچقد سعی می‌کرد ارومش کنه نمیتونست.. نزاکت رفت جلو و سعی داشت بغلش کنه عمه گفت:چی میخوای اینجا زن؟ بیا برو شرتو کم کن چرا بچه من و عصبی میکنی؟ والا بلا محمود وصیت کرده بود حق نداریم هیچ موقع شمارو تو این خونه راه بدیم از روزی که الهام عروست شد و به ما پشت کرد و رفت پدرش هم دق کرد حالا نوبت ماست؟ حالا اومدی مارو دق بدی؟

 

_خبه خبه چه ننه من غریبم بازی در میاره!! تو داداشم رو از راه بدرش کردی اگه زن اون خواستگار واموندت شده بودی الان دادا‌شم زنده بود کنار ما بود با دخترعموم ازدواج کرده بود..

ادریس عصبی اومد گوشه لباس عمشو کشید و کشون کشون اونو می‌برد بیرون.. صدای جیغ نزاکت و گریه منو معصومه باهم یکی شده بود از ترس دست معصومه روول نمیکردم!

عمه ادریس و قسم میداد و میگفت نکن پسرم اینا همینو میخوان توروخدا ولش کن..

ادریس داد میزد و عصبی بود و میگفت:مگه یادم میره با ما چیکار کردین شما همونایی هستین که نذاشتین اقاجون بیاد خواستگاری مادرم همونایی هستین که نذاشتین چیزی از اون ارث سهم ما بشه میدونی چه شبهایی گشنه خوابیدیم؟ میدونی اقام چندسال مریض بود خرج دوا درمون نداشت؟ اگه بخاطر مادرم نبود الهام رو تیکه تیکه میکردم کسی که به خانوادش پشت کرد و رفت ارزش یه تف هم نداره.. اگه نگاهش میکنم اگه راهش میدم فقط بخاطر مادرمه که سختی هایی که واسمون کشید از جلوچشمم کنار نمیره اگه شما بیشرفا انقد در حق ما بدی نکرده بودین الان حال و روزما این نبود پسر الدنگت اگه عاشق خواهرم نمیشد اگه خواهرمو گول نمیزد الان اقام دق نمیکرد حریف دخترش نشد حالا اومدی اینجا چی میخوای زنیکه؟ ها؟ اگه یه بار دیگه پاتو اینجا بزاری به روح اقام به جونه مادرم که میخوام دنیا نباشه خودم گردنتو میکشم میفرستم واسه اون شوهر مفنگی و بچه هات..

ادریس در حیاط و محکم بست برگشت سمت ما و گفت اگه بشنوم یا ببینم کسی در و واسه این زنیکه باز کرده جاش سینه قبرستونه وای بحالتون اگه اینو راه بدین اینجا.. اقام مرد همه کس و کارشم مردن..

 

 

 

جرات نداشتیم حتی یک کلمه حرف بزنیم. ادریس بعد اون دعوایی که به پا کرد از خونه رفت بیرون، عمه مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میشد دلواپس ادریس بود و می‌ترسید بلایی سر خودش بیاره..

معصومه از ترس یه گوشه جمع شده بود تو خودش و اشک میریخت.. کم و بیش داشتم متوجه اختلاف عمه و خانواده شوهرش میشدم…

دلم برای عمه میسوخت چقد کم شانس بود که این همه بلا سرش میومد..

هوای بهار بود و بارون زیاد میبارید تا شب عمه از پشت پنجره کنار نرفت..

دیگه بی طاقت شده بود فانوس بدست بلند شد و گفت :نمیتونم دست رو دست بزارم پاشم برم ببینم این بچه کجا مونده هرجا بود باید تا حالا پیداش میشد…

معصومه گفت:اگه شما هم بری ما باید دلواپس شما هم بشیم..

حرف معصومه تموم نشده بود که صدای بسته شدن در اومد..

ادریس اومده بود موش اب کشیده شده بود کسی جرات حرف زدن باهاش رو نداشت تو اون چند وقت فهمیده بودم که ادم خیلی ارومیه اما امان از اون روز که عصبی و کج خلق بشه هیچکس حریفش نمیشه، باید خودش اروم شه ممکنه چند روز طول بکشه برای همین کسی جز عمه باهاش صحبت نمیکرد..

عمه سریع اب گرم کرد و به ادریس داد تا بتونه تن و بدنشو بشوره..

حسابی میلرزید عمه با یه کتری دمنوش برگشت پیش ادریس..

بدون هیچ حرفی استکان رو برای ادریس پر میکرد تا بخوره.. کلی دمنوش کوهی داخلش ریخته بود عمه بلد بود چه جوری کارشو پیش ببره.. ادریس عاشقانه به عمه نگاه کرد و یهو دست عمه رو گرفت و بوسید و گفت پیش مرگت بشم مادر، چرا باید از هرکس و ناکس حرف بشنوی؟کاش میذاشتی امروز حساب این زنیکه رو برسم تا دیگه جرات نکنه نزدیک خونه بشه..

عمه از گوشه چشمش اشکی که میریخت و پاک کرد و گفت:اگه منو دوس داری اگه من مادرتم دور این جماعت رو خط بکش من اینهارو مثل کف دست میشناسم نباید بزاری تورو هم از من بگیرن..من میدونم الهام الان پشیمونه ولی چاره ای نداره باید بسوزه و بسازه..

ادریس فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمیگفت تا چند روزی تو خودش بود و کم کم دوباره شد مثل قبل همون ادریس خوش اخلاق و مهربون… تا مدتها سر و کله الهام دیگه پیدا نبود با اینکه به خواست خودش زن پسرعمش شده بود ولی هرچی بود عمه یه مادر بود و نگران بچش بود..

دو سه ماهی. گذشته بود که الهام نیومده بود عمه جرات نداشت از نگرانیش با ادریس حرف بزنه و گاهی با من و معصومه درد و دل میکرد و میگفت نکنه دق و دلی حرفهای ادریس رو سر بچم خالی کنن خدایا به خودت پناه میبرم جز تو که کسی و ندارم..

بی خبری عمه زیاد طول نکشید و از در و همسایه فهمیدیم که مادرشوهر عمه فوت شده.. پس نزاکت درست گفته بود که حال مادرش خوب نیست..

 

عمه برای الهام نگران بود میدونست که نزاکت اجازه نمیده الهام به ما سر بزنه، ادریس وقتی خبردار شد خندید و گفت:به درک که مرد سگ مرد!!! مرگ که براش راحتیه بعد اون همه بلایی که سر تو بابا اوردن مرگ که براش چیزی نیست..

الهام رو نمیفرستادن که عمه مجبور شده خودش بره خبر بگیره اما ادریس میگفت :بخدا مامان بشنوم رفتی نزدیک اونا جنازمم بدست نمیرسه!! الهام خودش اونارو انتخاب کرد هر بلایی سرش بیاد حقشه اون باعث شد بابا دق کنه پدر دست گلم رفت زیر خاک مگه چند سالش بود؟

 

عمه دیگه حرفی نزد ولی میدونستم از فکرش بیرون نمیره…

چند وقت بعد موقع نشا کردن زمین های شالی بود تا به اون روز تجربه کار کردن سر زمین یا رفتن رو نداشتم اونقد تو خونه برای پری کلفتی میکردم که از هیچی خبر نداشتم.. عمه سر زمین کار میکرد با خانمهای روستایی، من و معصومه باید براشون ناهار میبردیم.

صبح زود بلند میشدم کمک معصومه میکردم و سر ظهر بار و بندیل و جمع میکردیم و میرفتیم سر زمین..

عمه زن زحمتکشی بود واقعا دلم براش میسوخت خیلی پیر و شکسته شده بود با اینکه سنی نداشت ولی واقعا داغون شده بود… یه روز منو معصومه غذا برده بودیم سر زمین.. وقتی برگشتیم الهام رو دیدیم که تو حیاط نشسته بود. معصومه دست به کمرش زد و گفت:چه عجب، خانم تشریف آوردن!!

الهام مثل گرگ درنده اومد جلو یقه معصومه رو گرفت و گفت:گوش کن دختره غربتی فکر کردی چه خبره ها؟ فکر کردی اومدی صاحب این خونه زندگی شدی اره؟ نه من هنوز نمردم!!

معصومه به زور خودشو از دست الهام نجات داد، خوب که نگاه کردم متوجه کبودی زیر چشمش الهام و پارگی لبش شدم.. همینجور نگاهش میکردم که سرم داد زد و گفت:چیه نبکتی ها؟ همینجور خیره شدی به من..

معصومه دست منو گرفت و باهم رفتیم بالا.. تا غروب که عمه بیاد همینجوری تو حیاط نشسته بود.. عمه اومد تو حیاط منو معصومه از بالا نگاهش میکردیم عمه وسایلی که تو دستش بود رو رها کرد و رفت سروقت الهام.. الهام تا عمه رو بغل کرد با صدای بلند گریه رو سر داد معصومه گفت:دختره وحشی نزدیک بود خفم کنه امروز!

یکم بعد عمه و الهام اومدن بالا.. الهام با ما بد رفتار میکرد.. ادریس یک ساعت بعد اومد خونه با دیدن الهام روشو برگروند و عمه گفت :بهش بگو هر قبرستونی تا حالا بود بره همونجا..عمه گفت :پسرم باید حرف بزنیم با داد و بیداد چیزی حل نمیشه..ادریس دستی به موهاش کشید اومد جلو و گفت:حرف؟ کدوم حرف؟ اون موقع زن اون اشغال میشد حرف مارو گوش داد؟

_پسرم اروم باش

_اروم چیه؟ چی میگی مامان؟ انگار یادت رفته چرا بابا دق کرد اره؟

 

عمه ادریس و بغل گرفت صورتشو بوسید و گفت:پسرم این خواهرته اگه تو دستشو نگیری پس کی کمکش کنه؟

_اخه مادر… ادریس حرفش و نزد و ساکت شد..

الهام گفت :من دیگه برنمیگردم تو اون خونه گفته باشم..

عمه برگشت سمتش و توپید بهش و گفت:ساکت باش دیگه حیا کن هرچی هیچی نمیگم بیشتر زبونش دراز میشه..

_خب نیمخوام برگردم مگه نمیبینی چه جوری کتکم زده؟ هرچی عمه بگه همونو گوش میده!!

عمه با حرص نشست زو زمین و گفت:اخه بلا نگرفته مگه کر بودی اون روزی که اقات همه اینارو بهت گفت!؟ گفتی الا بلا فقط زن این ادم میشم.. اقات از غصه تو دق کرد و مرد. حالا میگی میخوام برگردم؟ برگردی کجا؟ مگه به همین آسونی هاست؟

الهام گریه میکرد.. ادریس دوباره رفت بیرون.. همه کلافه و عصبی شده بودن اون شب عمه تا صبح الهام و نصیحت کرد و اخرش گفت:فردا صبح وسایلت و جمع کن و برگرد برو پیش شوهرت، تو زنی باید قلق شوهرتو تو دست بگیری هرچقدرم عمت بد باشه تو که خوب باشی شوهرت میاد سمتت..

اون شب ادریس برنگشت و خونه دوستش خوابید.. صبح زود عمه الهام و تا یه جایی همراهی کرد و بعد برگشت خونه.. اون شب هیچ کدوم شام نخورده بودیم و دلم ضعف میرفت از گشنگی!

عمه یه صبحانه مفصل برامون تدارک دید.. همینجور که بساط صبحانه رو پهن میکردیم ادریس سر و کلش پیدا شدوقتی دید الهام نیست اومد سر سفره!

عمه استکان هارو پر چایی کرد و گذاشت جلو ادریس.. ادریس چایی و برداشت و از عمه تشکر کرد اما عمه اهمیتی بهش نداد.. ادریس که دید عمه باهاش حرف نمیزنه گفت:چیه مامان خیر باشه؟ سر صبحی اخمات توهمه!

عمه عصبی تو صورتش نگاه کرد و گفت:به تو هم میگن مرد؟ میگن برادر؟ اون چه رفتاری بود با خواهرت داشتی؟ به ما پناه اورده بود. تا کی قراره ازدواجشو تو سرش بزنی؟ اومدیم و من همین فردا افتادم مردم میخوای خواهرتو بندازی دور؟ والا اگه اقاتم راضی باشه به اینکارات.. چه جوری بهت اعتماد کنم وقتی دیشب مارو ول کردی به امون خدا؟ اقات خدا بیامرز مرد بود پشت زن و بچش بود که تا وقتی زنده بود آرامش داشتم به جای اینکه هوای مارو داشته باشی مارو ول کردی به امون خدا؟

ادریس سرش پایین بود و گفت:حق داری اشتباه کردم ولی اخه مادر، از دست الهام خسته شدم مارو گرفتار کسایی کرد که حاضر نیستم ثانیه ای ببینمشون چپ میره راست میره ادا اطفار در میاره!!

_خودم حلش میکنم تو دیگه نیمخواد کاری کنی..

اون روز دیگه عمه بخاطر بارندگی هوا و خیس بودن زمین نتونست بره سر زمین و موند خونه، عوضش برامون یه اش محلی خوشمزه درست کرد..

دو سه سال گذشت و من با ارامش کنار عمه زندگی کردم و واقعا جبران روزهای گذشته شد!!!

 

تو اون چند سالی که کنار عمه زندگی میکردم حتی یکبار پدرم به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چیکار میکنم کجا هستم!!

عمه خانمی کرده بود که منو پیش خودش نگه داشته بود.. انقد بزرگ شده بودم که این چیزها حالیم شه..

معصومه باردار بود، دو سه سالی بچه نداشتن و با دوا درمون گیاهی و جوشانده هایی که عمه براش میخرید باردار شده بود… استراحت بود به قول قدیمیا میگفتن جای بچه لقه.. جاش سفت نیست و از این جور حرفها.. عمه گفت:قمرتاج هیچی ازت نمیخوام مادر فقط خونه بمون مواظبش باش، کار نکنه فکر کن خواهرت بارداره..اسم خواهر رو که اورد یاد شهربانو تو دلم زنده شد و اشک ریختم به یادش.. عمه فکر کرد حرف بدی زده گفت :خاک به سرم چی شد؟ اگه دوس نداری اشکالی نداره خودم مواظبش هستم..

سریع اشکهامو پاک کردم و گفتم:نه نه اصلا فقط یاد خواهرم شهربانو افتادم کاش بودی میدیدیش عمه نمیدونی چقد قشنگ بود سفید مثل برف چشمهای روشن..

عمه بغض کرد و گفت:بمیرم واسه دلت عزیزم توام عجب سرگذشتی داشتی ای روزگار…

عمه رفت تا به کارهاش برسه در طول روز همش مشغول کار بود و دم اذان مغرب که میشد برمی‌گشت.. خونه حوصلم سر رفته بود تازه برای خودم دوتا دوست و رفیق پیدا کرده بودم.. معصومه بیشتر روز خواب بود و من کنار پنجره بیرون رو نگاه میکردم گاهی بچه هارو میدیدم که چند نفری از راه مدرسه برمیگشتن ارزوم بود منم برم مدرسه!

اون روز عمه زودتر برگشت براش چایی ریختم و گفتم خسته نباشی عمه زود برگشتی هنوز که غروب نشده..

عمه جوراباش و در اورد لباسشو عوض کرد اومد پیش ما و گفت:درمونده نباشی دخترم، امروز یکم زودتر اومدم تا تو بتونی بری دوستاتو ببینی خسته شدی..

با خوشحالی سریع رفتم لباس پوشیدم و صورت عمه رو غرق بوسه کردم و رفتم پیش بچه ها تو کوچه.. همونجا بود که یه پسری و میدیدم که مشغول کار کردن بود اما نگاهش به من زیاد بود.. چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد و هر بار متوجه نگاه اون پسر به خودش میشدم.. توجهی نمیکردم و دوباره با بچه ها بازی می‌کردم…

چند وقت بعد عمه که شب برگشت خونه منو صدا کرد و گفت :قمر جان بیا اینجا عمه جان کارت دارم..

بلند شدم و رفتم پیشش تو اتاق نشسته بود و گفت :بیا مادر بشین کنار من..

کنارش نشستم که گفت:چه جوری بهت بگم عمه، راستش چند وقتی هست تورو از من خواستگاری کردن!!

اصلا شنیدن این خبر حس خوبی بهم نداد.. عمه متوجه شد و گفت:قمرجان مبادا فکر کنی ازت خسته شدیما نه بخدا نه.. اما.. اما من نگرانم میترسم یه روز تو این دنیات نباشم اون وقت دلم پیش تو میمونه این هم که اومده خواستگاری میشناسمش پسر بدی نیست خودش تورو دیده.

 

عمه متوجه شده بود که من تمایلی به ازدواج ندارم، منو بغل کرد و گفت:فقط چند ساله که تو کنار منی، بوی همه کس و کارمو میدی جای خالی همه اونارو برام پر کردی، هیچکس حتی یکبارم یاد من نکرد حتی مادرم!! از اینکه پدرت یادت نیفتاده تعجب نمیکنم این طایفه عادتشونه بی معرفتن فراموشکارن…

حس ازدواج کردن برام خوشایند نبود با اینکه زیاد چیزی از شوهر نمی‌دونستم اما همونقدم بهم حس خوب نمی‌داد تازه داشتم زنگ آرامش رو میدیدم.. عمه اون روز زیاد حرفی نزد چند روز گذشت و عمه دیگه سراغم نیومد.. با خوشحالی فکر میکردم که عمه خودش اونهارو رد کرده اما، اون روز گرم بهاری رو فراموش نمیکنم هیچ وقت عمه از صبح که بیدار شده بود خونه بود منو که دید گفت قمر عمه بیا بیا این ناشتایی و بخور یه دستی به سر و روی این خونه بکشیم..

با میلی چند لقمه نون و پنیر گذاشتم دهنم معصومه ماه های اخر بارداریشو سپری میکرد حسابی چاق و سنگین شده بود عمه میگفت حتما بچش دختره که اینجوری باد افتاده..

عمه دستمال به دست گوشه گوشه خونه رو تمیز میکرد معصومه با همون حال بی جونش گفت:چیکار میکنی مادر؟ اینجا که تمیزه..

عمه همونجور که شیشه هارو تمیز میکرد گفت اره ولی باید برق بزنه خونه ای که دختر توشه باید تر و تمیز باشه یه وقت خواستگاری چیزی در این خونه رو زد عقب عقب برنگرده..

معصومه با تعجب گفت:خواستگار؟ کیه؟

عمه نگاهی به من کرد و گفت:برای قمرتاجم داره خواستگار میاد..

چقد ساده بودم که فکر کردم عمه خودش اونارو جواب کرده نگو منتظره که بیان!!

عمه خودش نگاهم کرد و گفت:بزار بیان ببینش نخواستی بگو نه..

معصومه خندید و گفت :حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سیاه؟!

عمه گفت:نمک نریز دختر تو از کجا میدونی اسبش سیاهه؟

_ببخشید شوخی کردم!

_خیلیم پسر خوبیه کاریه،محسن پسره خدا بیامرز مراد..

_کی؟؟ همون که مادرش رفته زن جلال شده اره؟

_اره چیه انقد منو سوال جواب میکنی امروز؟

 

دیگه معصومه حرفی نزد منم که اصلا نمیخواستم شوهر کنم برام چه فرقی داشت کی هست کس نیست…

عمه گفت :واسه امروز قراره بیان، قمر تو با من بیا بریم انباری پایین اب گرم کنم تن و بدنتو بشورم..

مثل ادم اهنی شده بودم مسخ شده بودم بدون هیچ حرفی همراهیش کردم عمه تر و تمیز منو شست بعد مدتها اب به بدنم خورده بود اون زمان حموم تو خونه ها نبود و هوا که سر بود نمیشد راحت رفت حموم محل!! باید تو خونه سر و بدن میشستی الانم که گرم بود انباری پایین اب میذاشتیم و خودمونو میشستیم، انقد موهام زیاد بود عمه نمیذاشت خودم برم حموم کنم میگفت شپش میفته سرت..

 

لباس قشنگی که عمه برام کنار گذاشته بود رو پوشیدم، عمه تو چشمهام نگاه کرد شونه هامو گرفت و گفت‌:من میخوام خوشبخت شی عمه، خیلی خوشبخت… میترسم از اینکه یه روز نباشم و تو این دنیا دوباره بی کس و یاور شی، بابات که عین خیالشم نیست بهتره عاقل باشی و با کسی که دوست داره ازدواج کنی.. پسر خوبیه پول و مال و ثروت کم کم بدست میاد…

حرفی نزدم بغض داشتم،.. بغضی که هر لحظه ممکن بود بشکنه..

تا اومدن خواستگارها فقط فکر کردم و دیدم بهتره که هرکسی هست باهاش ازدواج کنم هر چی باشه بهتر از بودن کنار پری و بچه هاشه… عصر بود که در و زدن.. صدای تند زدن قلبمو میشندیم استرس داشتم..عمه رفت در و باز کرد و به من گفت برو اتاق بمون تا صدات کنم.. عمه در و باز کرد صدای یا الله گویان مردی میومد و سلام علیک میکردن.. جرات نداشتم از پشت پرده نگاه کنم.. وارد خونه شدن صدای صحبت کردن و تعارفات معمول میومد معصومه کنار من تو اتاق دراز کشیده بود چیزی به زایمانش نمونده بود نفس زنان گفت:به نظرم شوهر کن قمرتاج!!

_چرا؟

_فکر نکنی اینو میگم چون مزاحم مایی نه بخدا، تو سختی زیاد کشیدی حداقل شوهرت ادم خوبی باشه اینی که مادرشوهرم میگفت و میشناسم وضعش جالب نیست ولی بچه خوبیه همه محل میشناسنش..

همون لحظه عمه اومد تو اتاق و گفت چادر سفید و از داخل کمد بگیر سرت کن بیا مادر بیا نترس..

با ترس و لرز رفتم چادر سرم کردم میترسیدم بیفته.. معصومه چشمکی زد همراه عمه خارج شدم.. چند نفری نشسته بودن سلام ریزی کردم از خجالت نمیتونستم سرمو بیارم بالا تا چند دقیقه همینجوری سر به زیر نشسته بودم.. عمه چایی پخش کرده بود.. یکی دو بار اتفاقی چشمم به چشم محسن افتاد پسر لاغر و قد بلندی بود پوست سبزه ای داشت موهای مشکی پرپشت و چشمهای قهوه ای رنگش و خوب بخاطر دارم.. پدرش فوت شده بود و مادرش سالهای اول ازدواج کرده بود.. عموی محسن و پدربزرگش اومده بودن خواستگاری حرفها زده شد و صدای دست زدن اومد ناخودآگاه سرمو بلند کردم و با محسن چشم تو چشم شدم و از خدا خواستم زندگی خوبی برام رقم بزنه و بتونم طعم خوشبختی و بچشم..

یکم بعد بلند شدن و رفتن… عمه بعد رفتنشون گفت:قمرتاج عمه دیدی پسندیدی؟

سرمو پایین انداختم نمیدونم خجالت بود هرچی که بود جوابی ندادم، عمه لبخندی زد و خداروشکر کرد… میگن قسمت که باشه دهن ادم بسته میشه.. دهن منم بسته شد و خیلی زود به عقد محسن در اومدم..

 

ازدواج با محسن رو انتخاب کردم از مردن عمه و تنها شدن میترسیدم..

اون دوران مثل امروزی ها نبود که هزارجور خرید و بریز و بپاش داشته باشیم.. انقد دست و بال محسن خالی بود که نتونستیم چیز زیادی بخریم هرچی کم و کسر بود عمه خودش برای من کنار گذاشته بود و مثل دخترش با من رفتار میکرد..

فاصله عقد و عروسی زیاد نبود.. عمه گفت :قمرتاج عمه، باید به پدرتم بگیم بیاد!!

از ترس اینکه بابام بیاد منو برگردونه گفتم:نه عمه توروخدا بهش نگو، من که گفتم ازدواج میکنم اون اگه بیاد منو میبره.

عمه خندید و گفت:الهی عمه قربونت بره چقد ساده ای، اون اگه میخواست بیاد دنبالت همون روزهای اول که خبردار شد میومد نه حالا بعد سه سال..

_حالا هرچی، من نمیخوام که بیاد..

عمه سری تکون داد و گفت:نمیشه مادر نمیشه، بدون رضایت پدر که عقد نمیکنن!! تازشم فکر کردی من خیلی خوشحالم بعد این همه وقت میخواد بیاد؟ نه حاضر نیستم هیچ کدوم از خونوادمو ببینم دلم براشون تنگ شده اما چه فایده؟ این همه سال بلا کشیدم کدومشون اومدن سروقتم؟ ها؟

راستم میگفت… میدونستم بابام واسه برگردوندن من نمیاد..

چند روز بعد روز عقد کنان من بود… خیلی ساده و کم جمعیت بود جلوی اینه ایستادم صورت سفیدم پر از مو بود معصومه از صبح حال نداشت و هر لحظه ممکن بود دردش بگیره..

نشستم تو اتاق و منتظر یکی از همسایه بودم که بیاد صورتمو بند بندازه.. از دردش شنیده بودم و کف دستم عرق کرد ماریا همسایه عمه اینا بود زن شوخ طبع و شادی بود اومد تو و چادرش و گذاشت یه گوشه و باخنده گفت:نگاه کن چقد مو داری تو دختر.. بیا اینجا بشین بزار نور بیفته رو صورتت ببینم چیکار دارم میکنم..

 

اولین نخ و که انداخت آخ بلندی گفتم که گفت:حقم داری والا چه خبره انقد مو داری بهت نمیمومد انقد پر مو باشی..

تا اخر با هر بندی که مینداخت اشک از صورتم جاری میشد.. عمه با اسپند اومد تو دود اسپند همه جا پر شده بود گفت:ماشالا هزار ماشالا مثل هلو شدی ماه شدی دورت بگردم عمه جان..

ماریا گفت:دست خودم درد نکنه چه کردم!

_دستت دردنکنه ماریا جان تو که کارت حرف نداره همیشه منو شرمنده میکنی..

ماریا خندید و گفت:شوخی میکنم خودش مثل ماه بود من فقط یکم تر تمیزش کردم که حسابی دل اقا داماد و ببره..

از خجالت سر به زیر انداختم.. عمه متوجه شد دست ماریا رو گرفت و گفت:بیا بشین یه شربت برات بریزم خنک بشی…

صورتم میسوخت حسابی سرخ شده بود..

برای عصر همه آماده بودن هرچقدر منتظر شدیم خبری از بابام نشده بود، عمه گفت:نگاه کن براش پیغامم فرستادم نکرد بلند شه بیاد حالا چیکار کنیم؟ بدون رضایت پدر که عقد نمیکنن!!

وا رفتم..

 

 

 

Nazkhaatoon.ir

 

#قمرتاج

#قسمت۴

#داستانهای_نازخاتون

همه عصبی بودن عمه ادریس نگران بودن و کلافه هرچقدر جلوی در ایستادیم خبری نشد دیگه داشت دیر میشد عمه گفت:من میدونم حتما نخواسته منو ببینه بعد چند سال هنوزم کینه گذشته رو دارن این خانواده رو من میشناسم.. ادریس بخاطر شرایط معصومه کلافه بود و گفت:به درک به درک که نیومد مگه تو جورکش این خانواده ای؟ مامان تا کی میخوای دلسوز همه باشی؟

_پسرم این حرفا چیه قمرتاج چه گناهی داره؟ طفل معصوم هنوز هیچی نشده باید جلو خونواده شوهر سرش پایین باشه،یالا بریم خودم با عاقد صحبت میکنم یه خاکی برسرم میریزم اینجوری نمیشه..

با ناراحتی رفتیم.. جلوی محضر محسن با استرس راه میرفت و کلافه بود تا مارو دید اومد جلو و گفت:چیزی شده فاطمه خانم؟ خیلی دیر کردین…

_ببخشید محسن جان راستش راستش پدر قمرتاج حاضر نشد بیاد یعنی نمیدونم چرا نیومد!!!

_اخه چرا؟

عمه اومد جواب بده که عاقد صداش کرد و گفت:تشریف بیارین بالا همه چی حل شده..

همه رفتیم داخل عمه گفت:حاج اقا چی حل ‌شده؟

_اسم پدر این دختر حسین قدرتی نیست؟

_بله بله خودشه..

_صبح زود اومد اینجا امضا زد و رفت..

همه دهنمون باز مونده بود.. عاقد گفت:گفتش رضایت داره امضا زد و رفت فکر کردم باید خبر داشته باشین…

عمه با خجالت سر پایین انداخت و حرفی نزد..برای منم سخت بود فکر اینکه پدرم حتی حاضر نشد تو این روز کنار من باشه حالمو خراب کرده بود..

محسن کنار من نشست و عاقد شروع کرد به خوندن شرایط ازدواج..

دختری تنها بدون پدر مادر خواهر چقد لحظه های پر از بغضی بود عمه هرچند همه تلاششو کرده بود برای من چیزی کم نزاره اما تو وجودم چیزی خالی بود به اسم مادر!!

صدای عاقد رو شنیدم که گفت برای بار سوم میپرسم عروس خانم وکیلم؟

بدون گرفتن زیرلفظی و چیزی با صدایی اروم گفتم بله..

صدای دست و تبریک اومد.. از اینه ای که رو به رومون بود چشم به محسن افتاد لبخند قشنگی بهم زد.. خجالت میکشیدم ولی احساس خوبی در وجودم در حال شکل گرفتن بود حس قشنگی بود..عمه منو بغل کرد و بوسید.. ادریس تبریک گفت و زود رفت معصومه حالش خوب نبود و چیزی به زایمانش نمونده بود… بعد عقد رفتیم خونه عمه همه شام اونجا بودن.. مادر محسن یه جوری بود معلوم بود زن خوش اخلاقی نیست عوضش شوهر خوبی داشت حتی دوتا خواهرهای ناتنی محسن هم خوب بودن..

قرار شد چند روز دیگه بریم دنبال پیدا کردن خونه.. تو روستای ما رسم بود جهیزیه با داماده..ما هم به خیال خودمون چیزی نگرفته بودیم حتی خوشحالم بودم ولی اتفاق عجیبی افتاد…

یه خونه ای کوچیکی پیدا کردیم خیلی کوچیک بود ولی برای شروع خوب بود وضع محسنم جالب نبود و منم سخت نمیگرفتم.

 

چیز زیادی برای بردن نداشتم عمه چندتا چیز کوچیک بهم داد،اون روزها بچه معصومه و ادریس هم بدنیا اومده بود یه پسر کاکل زری اسمش رو ستار گذاشتن.. سر همه رو گرم کرده بود و حسابی تو دل عمه خودشو جا کرده بود..

بدون هیچ جشنی از سمت خونواده محسن رفتیم سر خونه زندگیمون صبحش محسن اومد دنبالم قشنگ ترین لباسی که داشتم و پوشیدم.. محسن تو حیاط منتظرم بود عمه رو حسابی تو بغلم گرفتم برای همه اون روزهایی که بهم عشق داد و منو تو پرو بالش گرفت ازش ممنون بودم..

دستاشو گرفتم و بوسیدم تو چشمهاش نگاه کردم با همون سن کمم گفتم:عمه میدونم هرچقد ازت تشکر کنم جبران نمیشه ولی میخوام بدونی تو بهترین ادم زندگی منی..

عمه اشک شوق تو چشمهاش پر شد و گفت:این حرفارو نزن، تو از گوشت و استخون خودمی عزیزم..

_تو کاری برام کردی که پدر خودم نکرد..

_ولش کن مادر از امروز زندگی تازه ای شروع کردی.. اون بیرون شوهرت منتظرته تا باهم برین زندگیتون رو بسازین الهی که خدا برات بسازه دخترم.. گذشته رو فراموش کن با کم و کاست شوهرت بساز خدا بزرگه انشالله روزهای خوب از راه برسه برو به سلامت مادر برو..

همه به گریه افتاده بودیم تو اون چند سال همه بهم وابسته شده بودیم و برامون سخت بود که دور از هم باشیم ولی زندگی همینه..

محسن منو دید لبخند زد پسر بدی نبود ولی حیف که دست و بالش خالی بود..

قرار شد حالا که نتونستیم عروسی بگیریم یه جای زیارتی بریم..

خونه ای که گرفته بودیم با خونه عمه یکم دور بود ولی همینکه کسی و داشتم دلم گرم بود..

وارد خونه شدم دیدم همه وسایل همونجوری که محسن گفته بود چیده شده بود، فرش پشتی پرده و…

خیلی خوشحال بودم محسن همش یه جوری بود انگار نگران بود.. اون شب با همه سختی هایی که داشت برام شب قشنگی بود و من با دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم و دنیای جدیدی رو به روم باز شد.

یاد ازدواج پدرم با پری افتادم که رسم بود صبحانه بیارن و پری با رفتارش همون روز ننه جان رو برای همیشه از خونمون دور کرده بود..

 

صبح زود محسن بلند شد و رفت سرکار من خواب بودم، محسن باربر بود به قول قدیمیا میگفتن حمال!!!

با درد زیر شکم بیدار شدم یکم خونریزی داشتم و زیاد حالم جالب نبود همه تنم درد میکرد.. یکم که گذشت صدای در زدن اومد، با سختی در و باز کردم یه اقا و خانمی پشت در بودن گفتن:اقا محسن هست؟؟

_نه نیستن کاری داشتین؟

_اره، خب کی میاد؟

_نمیدونم والا رفته سرکار!!

_باشه اشکال نداره منتظرش میمونیم همینجا تا بیاد..

در و بستم و رفتم داخل نیم ساعت بعد دوباره صدای در زدن اومد رفتم دیدم یه پیرزنی اومده و بامحسن کار داره…

 

 

نمیدونستم چه خبره دونه دونه ادم میومد و همه منتظر محسن میشدن..

یکم گذشت دیدم شلوغ شد و صدای حرف زدن ها زیاد شد،در و باز کردم دیدم محسن اومده و داره حرف میزنه گفتم چه خبره محسن چی شده؟

اومد جلو و گفت:تو برو تو چیزی نیست!!

صدای یه مرد و شنیدم که گفت:چی چی رو چیزی نیست برادر من؟ بد کردیم بهت لطف کردیم؟ دستتو گرفتیم؟ بچه یتیم بودی پدر بالا سرت نبود خواستیم هواتو داشته باشیم..

محسن عصبی رفت سمتش و گفت:لامصب هنوز یه روز نگذشته اومدی جلو در داری ابروریزی میکنی بعد میگی لطف!؟

_طلبکارم هستی؟ گفتی صبح عروسی برات میارم به جای اینکه بیاری رفتی سرکار؟ معلومه نمیخوای پس بدی!!

پیرزن گفت:پسرم برو اون پشتی هارو بیار امشب مهمون دارم ببخشید مادر وگرنه نمیومدم دنبالش..

کلافه گفتم:محسن اینجا چه خبره اینا چی میگن؟

خانم و اقایی که اولین نفر اومده بودن گفتن:اومدیم دنبال فرشمون..

_کدوم فرش؟ از چی حرف میزنین اخه؟

_ای بابا، دختر جان شوهرت هرچی که تو این خونه چیده رو از ما همسایه ها قرض گرفته..

محسن گفت:خفه شو خفه شو خفه شو…

یهو از حال رفتم..

وقتی بهوش اومدم خودمو وسط خونه خالی دیدم همه چی و جمع کرده بودن و برده بودن.. تو بغل عمه خودمو دیدم که اشک میریخت.. بلند شدم نشستم محسن کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد..

گفتم:یعنی همه رو از بقیه گرفته بودی؟ اخه چرا؟

محسن جواب نمیداد بهم ریخته بود معلوم بود خجالت میکشه.. عمه با گریه گفت:بیا مادر بیا یکم از این کاچی ها بخور جوون بگیری از حال رفته بودی!

_نمیخوام میل ندارم!

عمه به محسن گفت:این چه کاری بود کردی پسرم؟ نگفتی مردم میان دنبال وسیله هاشون زنت میفهمه!

محسن با چشمی که پر اشک بود اومدو کنارمون و گفت:چیکار باید میکردم؟! نمی‌دونستم اینا نمیزارن یک روز بگذره.. ترسیدم ترسیدم اگه بهتون بگم هیچی ندارم قمرتاج و بهم ندین…

عمه از این جواب محسن خیلی خوشش اومد و خنده به لبش اومد، خودمم از این حرفش خوشحال شدم و غصه رفتار همسایه هارو فراموش کردم..

عمه گفت:بیاین حالا از این صبحانه بخورین..

محسنم اومد کنارم نشست عمه گفت:خودم کمکت میکنم غصه نخور یکم خرت و پرت باهم دیگه جور میکنیم بقیش خدا بزرگه..

ناخودآگاه منو محسن بهم لبخند زدیم.. دست عمه رو گرفتم و غرقه بوسه کردم و گفتم:خداروشکر که هستی عمه جان خداروشکر..

محسن دست عمه رو بوسید عمه گفت این کارا چیه میکنین؟

محسن گفت:بخدا که در حقم مادری میکنین کاری که مادر خودم نکرد.. خدا شمارو برای ما حفظ کنه رو سفیدم میکنین..

عمه خندید و گفت:بسه دیگه خجالتم ندین.. بخورین که بریم کلی کار داریم دیر میشه!

 

تو راه محسن بهم گفت:خوشبحالت قمرتاج!

باتعجب گفتم:چرا؟؟

_چه عمه ای داری، فاطمه خانم رو دورادور میشناختم میدونستم چه زن خوبیه ولی فکرشو نمیکردم انقد خوب باشه.

لبخندی زدم و گفتم:عمم حرف نداره این چند سال اگه عمم نبود معلوم نبود الان اواره کجاها بودم..

_توهم بدتر از من از خانواده شانس نیاوردی بچه بودم پدرم از فقر و نداری و بدبختی فوت شد از بس برای این و کار کرد اخرم مریضی لاعلاج گرفت و به رحمت خدا رفت.. مادرمم زود ازدواج کرد نمیتونست خرج منو خودشو بده، شوهرشم مرد خوبیه من و هم قبول کرده بود ولی بلاخره زندگی بالا پایین داره تا کی میتونست خرج منو بده؟ این بود که خودم شروع کردم به کار کردن.. واسه اینو اون کار میکنم نمیخوام فردا روز منتی سرم باشه..

تو دلم تحسینش کردم همینکه سعی داشت رو پای خودش بمونه برام بس بود، دوباره رفتیم خونه عمه.. یه سری وسایل برامون جور کرد و با کمک عمه تونستیم یکم رو به راه بشیم… عمه فرشته زندگی من بود خدا هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیزاره.. محسن عاشق عمه بود و بی نهایت بهش احترام میذاشت…

چند وقتی محسن مشغول باربری کردن بود و منم خونه بودم کاری نداشتم.. رفته رفته وضع مالی محسن بدتر شد، یه روز کار بود ده روز نبود.. چند روزی خونه نشین بود.. یه شب عمه مارو شام دعوت کرد خونش، بعد شام یه پاکت پول داد دستم نمیخواستم بگیرم..دستمو محکم گرفت و گفت:انقد تعارف نکن بچه، فکر کن بهت قرض دادم..

 

_نه عمه نمیتونم ازت بگیرم، به اندازه کافی برات دردسر شدم..

عمه اخم کرد و گفت:بار اخرت باشه این حرفو میزنی قمرتاج.. کاش اون زمان یکی پشت و پناه من میشد تا اون همه عذاب و سختی نکشم. بگیر و این چندوقت خرج خودتو شوهرت کن دیگه حرف اضافه نشونم بیا بریم پیش بقیه..

معصومه با پسرش سرگرم بود ادریس و محسنم از هر دری باهم صحبت میکردن رفتم بچه رو بغل کردم محسن لبخند قشنگی بهم زد میدونستم چقدر بچه دوست داره، عمه میوه رو گذاشت تو پیش دستی و گذاشت جلو محسن و گفت:پسرم تو روستای ما کار فصلیه یه روز هست چند روز نیست من با یکی از آشناهامون صحبت کردم برات یه کار بهتر پیدا کردم، باید دست زنتو بگیری بری شهر اونجا تو یه شالیکوبی مشغول میشی..

محسن احساساتی بود بلند شد تو جمع دست عمه رو بوسید همونجا نشست و زد زیر گریه…

چقد اون شب عمه دل من و شاد کرد.. اون شب تا صبح منو محسن باهم دیگه حرف زدیم و خوشحال بودیم.. قرار شد خونه روستا رو پس بدیم بریم شهر خونه اجاره کنیم تا محسنم بتونه راحتتر بره سرکار..

وسیله زیادی نداشتیم خونه رو پس دادیم و چند روز بعد راهی شهر شدیم..

 

محسن سریع مشغول بکار شد ولی هنوز نتونسته بودیم خونه پیدا کنیم شوهر مادرشوهرم که اقا محمد صداش میزدیم وقتی دید نمیتونیم تو شهر خونه پیدا کنیم گفت:بیاین فعلا کنار ما زندگی کنین تا یه جایی همین نزدیکی ها اجاره کنیم براتون..

محسن خیلی مردد بود منو کشید یه گوشه و گفت:قمرتاج، راستش نمیدونم چه جوری بگم.. میگم یه مدت اگه برات سخت نیست بریم کنار مادرم اینا زندگی کنیم دست و بالم که اینجا باز شد میریم..

نمیدونستم چی بگم چون میدونستم مادر محسن اصلا با من خوب نیست از روز اولم رفتارش با من سرد و بی احساس بود..

چاره ای نداشتم با بی میلی رضایتم و اعلام کردم وسیله بدست همراه با اقا محمد رفتیم سمت خونه مادرشوهرم اسمش زهرا بود..

وارد حیاط که شدیم اقا محمد صداش زد و گفت:زهرا خانم؟ زهرا خانم کجایی؟

مادرشوهرم کفگیر بدست از مطبخ بیرون اومد چادر کمرش و محکم کرد چشمش که به ما افتاد کم مونده بود شاخ در بیاره…

اقا محمد گفت:برات مهمون اوردم..

زهرا خانم با یه حالتی مارو تعارف کرد.. رفت تو مطبخ و اقا محمد گفت:بچه ها شما برین وسیله هاتونو ببرین تو اتاق بغلی بزارین منم الان میایم.. دوتا خواهر و یه برادر کوچیک داشت که ناتنی بودن همشون صدای مارو که شنیدن با خوشحالی اومدن بیرون و مارو بردن داخل و دورمون بودن همش..

محمد گفت:قمرتاج مامانم یکم بد قلقه برو پیشش سعی کن خودتو تو دلش جا کنی، برو ببین کاری چیزی نداره..

باشه ای گفتم و رفتم سمت مطبخ ببینم اگه کاری داره کمکش کنم..

بچه سن بودم و گوش به فرمان.. تا رفتم رو ایون صدای پچ پچ کردنشو میشنیدم اول خواستم برگردم ولی یه حسی بهم گفت بمون و گوش کن.. با ترس ایستادم صدای اروم محمد اقا رو می‌شنیدم که میگفت:زشته زن تو مادری این رفتارها چیه؟ من فکر میکردم تو خوشحالم میشی بچتو بیارم زیر پر و بال خودم بگیرم..

زهرا خانم گفت:چی میگی اقا؟ ما خودمون تو این خونه زیادیم، اینارو اوردی ور دل ما که چی بشه؟ همون ور دل عمه خانمش بودن دیگه

_یه مدت مهمون ما هستن کار و بار محسن بگیره میرن. بنده های خدا نمیومدن به اصرار من اومدن…

_اشتباه کردی اشتباه حالا باید هر روز بپزم و بشورم بزارم جلوی خانم..

دیگه نخواستم بقیه حرفهارو بشنوم.. حالم بد شده بود.. محسن اومد بیرون و گفت:قمرتاج چرا اینجا ایستادی؟

همون لحظه زهرا خانم و محمد اقا از صدای محسن اومدن بیرون، منو دیدن محمد اقا گفت چیزی لازم داشتی دخترم؟

رنگ و روی جفتشون پریده بود.. گفتم نه یکم سرد میکرد اومدم هوا بخورم…

همه رفتیم تو، موقع ناهار رفتم کمک مادرشوهرم اصلا محلم نمیداد!!

 

برای کمک کردن راهی مطبخ شدم خواهرهای محسن تقریبا هم سن و سال خودم بودن یکیشون بزرگتر بود و یکی دیگه هم سن خودم بود..

مهدیه بزرگتر از من بود و مهشید هم سن بود، تا منو دید گفت:زن داداش برو بشین ما هستیم..

همون لحظه مادرشوهرم برگشت چپ چپ نگاه مهدیه کرد و گفت:اونم دختر این خونست بزار کمک کنه..

مهدیه انگار از اخلاق مادرش خبر داشت دیگه حرفی نزد سفره رو گرفتم و رفتم پهن کردم و با کمک دخترها سفره رو چیدیم… موقع ناهار مادرشوهرم برای همه غذا میریخت.. باورم نمیشد سهم من فقط یه کفگیر بود!!! برای بچه هاش بیشتر کشیده بود از چشم محمد اقا دور نموند و گفت:دخترم تعارف نکن اینجا خونه خودته اگه بازم میخوری بده زهرا برات بکشه..

زهرا خانم انگار نه انگار با اون بوده باشه مشغول غذا خوردن شد.. محسنم انگار تو اون خونه به این وضع غذا خوردن عادت داشت اصلا عین خیالش نبود همون روز اول بغض های من تو اون خونه شروع شدو فهمیدم قراره روزهای سختی رو بگذرونم..

 

اون روز همش تو چشمم اشک جمع شد و به سختی پاک میکردم تا نریزه..بیشتر اوقات زهرا خانم اصلا با من حرف نمیزد مگر اینکه مجبور میشد.. نمیدونم چرا انقد راحت به من پشت می‌کرد..

یه روز به محسن گفتم:چرا مامانت با من اینجوری میکنه؟ من که کاری نکردم..

محسن گفت:اخلاقش اینجوریه زود با کسی اُخت نمیشه باید هرکار میتونی بکنی خودتو تو دلش جا کنی.. چندوقت بیشتر اینجا نیستیم..

به همین حرف دل خوش بودم که قرار زود بریم اما فقط در حد دلخوش کردن بود و ما اونجا موندگار شدیم!!

محسن روزها میرفت شالیکوبی و تا شب اونجا بود روزها منم اونجا کار می‌کردم زهرا خانم از قصد به من بیشتر کار میداد و گاهی نمیذاشت بچه هاش دست به چیزی بزنن حتی دعوا کردنهای محمد اقا هم روش جواب نمیداد و کار خودشو میکرد، از اون وضعیت خسته شده بودم یاد روزهایی میفتادم که پری سرم بلا میاورد انگار تاریخ دوباره داشت تکرار میشد و منه خسته، دیگه تحمل نداشتم..

یه روز تو همون مهمونی با فامیلهای محسن اینا، زنعموش در مورد کار کردن صحبت میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم:زنعمو میشه منم باهاتون بیام؟

زنعمو نگاهی به من کرد و آروم گفت:دخترم چرا میخوای با ما بیای!؟ محسن که داره کار میکنه!!

_اخه خسته شدم تو خونه دوس دارم منم کمک محسن باشم دست و بالش خالیه!!!

زنعمو لخبندی زد و گفت:ماشالا آفرین دخترم افرین که میخوای هوای شوهرت و داشته باشی.. کارش سخته ها؟ میتونی؟ ما از صبح تا شب میریم خونه پولدارها رو تمیز میکنیم خونه های اونارو هم که دیدی حتما چقد بزرگن وقت زیاد میبره..

_اره اشکال نداره میخوام بیام.

 

با محسن صحبت کن اگه مشکلی نداشت با من بیا..

چشمی و گفتم و منتظر شدم بریم خونه.. موقع خواب به محسن جریان و گفتم توقع داشتم مخالفت کنه که گفت:اره برو اینجوری زودتر پول در میاریم میریم یه خونه خوشگل برا خودمون تو شهر میگیریم..

با این حرفش ذوق زده شدم و به خودم قول دادم هرچی در میارم جمع کنم و بدم به محسن تا زودتر بتونه خونه بگیره و از اینجا بریم.. تو این خونه همه منو دوست داشتن و خوب بودن جز مادر محسن!!

فردا صبح زود اماده شدم و رفتم جلوی در خونه عموی محسن منتظر زنعمو شدم نیم ساعتی گذشته بود که زنعمو اومد بیرون منو دید گفت:قمرتاج؟ خیر باشه چی شده این وقت صبح کله سحر اینجا چی میخوای مادر؟

_اومدم باهم دیگه بریم..

_محسن اجازه داد؟

_اره گفت برو..

زنعمو تعجب کرد و گفت:هنوز که هنوزه عموی محسن با غرغر میزاره من برم چه عجیب که محسن مخالفتی نداره!!!

گفت:لباس گرم اوردی؟ هوا سرده گاهی باید بریم بیرون و تمیز کنیم..

_لباسم همینه!!

_دختر باید یه لباس گرم تر بپوشی از فردا حالا اشکال نداره امروز نمیدونستی یه لباس من اونجا گذاشتم امروز تو بپوش..

_اخه… اخه زنعمو من لباس دیگه ندارم!!

زنعمو تعجب کرد و گفت:وا؟ بسم الله.. یعنی هیچی برات نخریدن؟

سرمو انداختم پایین که گفت:امان از دست زهرا و این ذات خرابش.. عرضه نداشت واسه همین یه عروسش چهارتا لباس بخره فقط زبونش درازه..

دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم سه چهارنفر دیگه با زنعمو باهم کار می‌کردن و رفیق بودن اوایل ازشون خجالت میکشیدم ولی انقد خونگرم و مهربون بودن که زود باهاشون جور شدم و دوس نداشتم برم خونه.. کار هرچقدرم سخت بود من انجام میدادم به لطف پری دیگه آب دیده بودم همون روز اول زنعمو بهم گفت:فکر نمیکردم از پسش بربیای ولی افرین بهت خوب انجام دادی..

خوشحال بودم که زنعمو ازم راضیه.. هر روز بیشتر تلاش میکردم کار کنم که مبادا کارمو از دست بدم محسن پول رو که میدید چشمهاش برق میزد و منو بیشتز تشویق به کار کردن میکرد..

به عشق رفتن از اون خونه تلاشمو میکردم زهرا خانم قیامت به پا کرده بود که من میرم کار کنم ناراحت کار کردنم نبود ناراحت اجازه نگرفتنم بود و گاهی محسن و پر میکرد خداروشکر محسن عاقل بود و زیاد اهمیتی نمیداد کلا محسن خیلی خونسرد بود و کمتر مواقعی پیش میومد که ناراحت و عصبی بشه از رفتار مادرش برای اون عادی بود ولی برای من نه.. از اون روز زهرا خانم با من بدتر شده بود و وقتی شب میومدم همه کارهای روز رو مینداخت سر من و به دختراش اجازه نمیداد کمکم کنن انقد خسته میشدم که نمیتونستم بیدار بمونم و تا سرم به بالشت میرسید خوابم می‌برد

 

اون روزها حسابی خسته میشدم ولی دست از تلاش نمیکشیدم ذوق و شوق رفتن از اون خونه باعث میشد پا به پای زنعمو کار کنم هر روز صبح خروس خون از خونه میزدم بیرون تا غروب دم اذان.. پول خوبی بهم میدادن منم همه رو میدادم دست محسن، یه شب بعد شام زهرا خانم گفت:خیلی وقته میخوام دخترهارو بفرستم پیش شیرین خانم یه چیزی یاد بگیرن..

 

اقا محمد گفت:چی مثلا؟

_چه میدونم خیاطی گلدوزی قالی بافی چیزی..

_اینارو که خودتم میتونی یادشون بدی دیگه کلاس رفتن چه صیغه ای؟

زهرا خانم از شوهرش رو برگردوند و گفت:ایش، تو همش همینی حرف پول که میشه هزار جور سوال و جواب میکنی اصلا لازم نکرده، محسن جان مادر؟ میشه یه پولی چیزی بدی واسه خواهرات؟

محسن گفت:والا دست و بالم خالیه

با پرویی گفت:وا زنت کار میکنه خودت کار میکنی چرا باید دست و بالت خالی باشه؟ همینجا دارین میخورین میخوابین دیگه..خرجتون چیه!!!

از این همه پرو بودنش حرصم گرفته دهنم باز مونده بود.

_نه مادر باید جمع کنم برم خونه بگیرم از اینجا بریم..

_واه واه اینارو این زنت یادت داده نه؟ وگرنه تورو چه به این حرفا..

اقا محمد گفت:خانم این حرفا چیه میزنی!!

_چیه مگه دروغ میگم؟ نمیبینی چه جوری پرش کرده میگه از اینجا بریم حتی حاضر نیست به خواهراش پولی چیزی بده یه کلاس برن..

_بس کن خانم کلاس رفتن و از کجات آوردی زن؟ خودم کور میشم میدم به این زن و شوهر چیکار داری…

اون شب گذشت فردا صبح محسن زودتر بیدار شده بود مادرش براش سفره پهن کرده بود و صبحانه گذاشته بود کاری که هیچ روزی انجام نمیداد با پچ پچ باهاش حرف میزد یهو دیدم محسن دست تو جیب کرد و یه پولی و گذاشت گوشه سفره..

مادرشوهرم با خوشحالی پولو گرفت و لای جورابش قایم کرد از اون روز کارش شده بود یواشکی از محسن پول گرفتن، دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم.. یه روز سر دلم باز شد و به زنعمو گفتم داستان چیه.. سری از تاسف تکون داد و گفت:این زن و خدا نمیتونه بشناسه دخترم پولتو برای خودت نگه دار به شوهرت نده..

_مگه میشه؟ تا میرم خونه محسن پولو ازم میگیره..

_چه میدونم بگو دیگه زیاد کار نمیکنم حقوقم کمتر از بقیست یا حداقل همشو نده..

 

اون روز همش بی حال بودم و نمیتونستم کار کنم، دلم برای عمه حسابی تنگ شده بود چقدر اون چند وقت کنارش ارامش داشتم و دوباره زندگیم بهم ریخته شده بود، غروب از سرکار برمیگشتم خونه محسن همزمان با من رسیده بود و تو حیاط داشت پاهاشو میشست کنار حوض نشست منو که دید خنده به لبش اومد فهمیدم دنباله پوله، همون حرفی که زنعمو یادم داده بود رو گفتم، محسن نگام کرد و گفت:یعنی چی؟ یعنی امروز بهت کمتر دادن؟

_اره دیگه، چون کار زیاد نداشتم..

_یعنی چی؟ نکنه ازت راضی نباشن؟

_خب چیکار کنم؟ کار باشه میرم نباشه نمیرم..

_چه طرز حرف زدنه؟ حواست و جمع کن یه جوری میزنمت نتونی بلند شی از جات..

این حرفا حرفهای محسن نبود مادرش یادش داده بود یه لحظه سرمو بلند کردم مادرشوهرم سریع از پشت پنجره کنار رفت تکون خوردن پرده رو میدیدم..

حرف نزدم داشتم میرفتم که محسن گفت:خیله خب هرچی کار کردی بده..

_میخوام خودم نگهش دارم..

کلافه دستی به موهاش کشید و اومد و جلو روسریم گرفت محکم تو دستاش و گفت:امروز چت شده؟ ها؟ میخوای همینجا با خاک یکسانت کنم؟

با بغض گفتم:نمیخوام بدم زحمت کشیده خودمه بدم بهت میدی به مادرت..

اولین کشیده رو همونجا خوردم و بعدش کمربند و در اورد و تا تونست کتکم زد، اگه محمد اقا به دادم نرسیده بود مرده بودم مادرشوهرم حتی بیرون نیومد اجازه هم نداد دخترها پاشونو بیرون بزارن..

محمد اقا دخترهاشو صدا کرد و چند دقیقه ای طول کشید تا بیان به محض بیرون اومدن محمد اقا داد زد و گفت :معلوم هست کدوم قبرستونی هستین؟ مگه کرین؟ این همه دارم صداتون میکنم زود باشین زن داداشتون رو بلند کنین..

محمد اقا بیرون پیش محسن موند صدای دعوا کردنش میومد، مادرشوهرم لبخند ریزی تو صورتش پیدا بود، ازش متنفر بودم.. چند روزی بخاطر کتک هایی که خورده بودم تو خونه بودم.. وقتی هم که جای کبودی ها از بین رفت هر روز با حالت تهوع بیدار میشدم.. زنعمو اومده بود دنبالم هنوز حرف نزده بودم که شروع کردم به بالا اوردن…

زنعمو گفت:قمرتاج تو بارداری؟

دهنمو پاک کردم و گفتم:باردار؟ نمیدونم..

با خنده گفت مبارک باشه، جوری که بقیه نشون گفت:بشین خونه بچتو بزرگ کن بزار یکم اینا برات زحمت بکشن..

خونه موندن من باعث بدتر شدن رفتار مادرشوهرم میشدحتی غذای درست حسابی به من نمی‌داد گاهی مهشید خواهرشوهرم یواشکی لقمه ای چیزی برام میاورد تا از گرسنگی هلاک نشم..

هنوز کسی از بارداری من خبر نداشت.. چند روز که گذشت و دیدن من نمیرم سرکار بلاخره صدای اعتراضشون بلند شد بالا اوردن منو که دیدن زهرا خانم با یه حالتی گفت:اه حالمونو بهم زد این دختر..

 

محمد اقا اخمی به زنش کرد و گفت:مبارک باشه دخترم خیلیم عالی دیگه میمونی خونه کار کردن برات خوب نیست..

زهرا خانم گفت :چی رو خوب نیست؟ پس ما آدم نبودیم مارو می‌فرستادین زمین می‌فرستادین صحرا کلفتیتون و میکردیم؟

 

کسی به حرفش اهمیت نداد… خوشحالی تو صورت خواهرهای محسن پیدا بود محسن خجالت کشید سرشو انداخت پایین.. بخاطر کتکی که چند روز پیش بهم زده بود خجالت میکشید..

مادرشوهرم از اینکه دیگه من قرار بود کار نکنم بدجور کفری شده بود و با زمین و زمان دعوا داشت..

از اون روز حالتهای تهوع من بیشتر و بیشتر شد نمیتونستم حتی چیزی بخورم، بوی غذا دل و رودمو بهم می‌ریخت.. زهرا خانم میگفت:معلوم نیست بارداره یا دردو مرضی چیزی داره، جز بالا اوردن کاری ازش برنمیاد چهارتا شکم بچه اوردم این ادا اطفارا کجا بود دلش میخواد براش پیشخدمت استخدام کنیم جلوش خم و راست شه..

نمیدونم قصدش از این همه طعنه کنایه چی بود!!

هرچی که بود خنجری بود روی زخمهای من، البته دیگه ناراحت نمیشدم از بچگی محبتی نچشیده بودم که حالا از این همه بدی ناراحت بشم.. با پری فرقی نداشت..

اون روزها گذشت و حال و روز من بهتر شد، کم کم غذاخور شدم تا جایی که از گرسنگی دلم غش میرفت به محض اینکه زهرا خانم فهمید من غذا میخورم بازم کم درست می‌کرد یا اگه غذا میموند بقیشو می‌ریخت که یه وقت من نرم سروقت غذا و چیزی بخورم..

دخترهاش خداروشکر خوب بودن و به دور از چشم مادرشون برام غذا میاوردن.. یه روز زهرا خانم رفته بود خونه همسایه و همینکه پاشو از در گذاشت بیرون مهشید اومد تو اتاق و گفت :زن داداش چی دلت میخواد؟

خندیدم و گفتم:نمیدونم والا..

_مامان رفته خونه همسایه تا یه ساعت دیگه هم نمیاد الان برات یکم کوکو رو میزارم لای نون میارم سریع بخور..

چقدر خوشحال بودم که به فکرم هستن.. چند دیقه ای از رفتنش نگذشته بود که صدای زهرا خانم و شنیدم که داشت به مهشید میگفت:داری چه غلطی میکنی چشم سفید..

از ترس به خودم میلرزیدم،صدای مهشید اومد که میگفت:چیه مامان ترسوندی منو!!

_واسه چی ترسیدی؟ مگه چیکار داشتی میکردی؟ این لقمه چیه دستت؟ واسه اون نکبت لقمه گرفتی؟

_زشته مامان نکبت یعنی چی.. گشنم بود ناهار کم خوردم اگه ناراحتی نمیخورم..

_خبه خبه زبون دراز هم که شدی بار اخرت باشه فهمیدی؟ برو بخور..

بعد اومد در اتاق منو باز کرد خودمو به خواب زدم.. در و بست و رفت میخواست خیالش راحت بشه که به من غذا نداده باشه. از یزید بدتر بود.. هیچ وقت بخاطر اون روزها حلالش نمیکنم.. کمبود وزن داشتم و دکتری که ماهی یه بار از شهر میومد زنهای روستاروویزیت میکرد منو دید گفت:

 

دکتر عینکش رو از چشمش برداشت و گفت:چند ماه بارداری دخترم؟

_نمیدونم میگن هفت ماه میشم..

_کی میگه؟

_همین لیلا خانم قابله محل!!!

_اهان. ببین دخترم وزن بچه کمه خودتم رنگ به رو نداری اخه.. مگه غذا نمیخوری؟

تا اومدم جواب بدم مادرشوهرم که بیرون ایستاده بود چادرشو محکم گرفت دستشو اومد جلو و با خنده گفت:خانم دکتر جان، عروسم خیلی بد ویار بود همش بالا میاورد واسه همینه..

دکتر از اینکه مادر محسن اومد داخل خوشش نیومد و گفت:بفرمایید بیرون لطفا مریض خودش بلد جواب بده بفرمایید.. بعد نگاهی به من کرد و گفت:دخترم ویار تو واسه دو ماه اول بود نه الان تو الان باید یه گاو درسته رو بخوری باید گشنت بشه.. ببین اگه میتونی با من صادق باش اگه وضعتون خوب نیست یا هرچی به من بگو میتونم کمکت کنم..

مادرشوهرم بیرون فال گوش ایستاده بود گفتم نه خانم دکتر میخورم یکم بی اشتها بودم.

دکتری سری تکون داد و گفت:ولی وضعت اینو نمیگه بلاخره باید شیر ماست تو برنامت حتما باشه غذا خوب خور ماه دیگه که میام دیدنت باید رو به راه شده باشی..

تشکر کردم و از اتاق دکتر اومدم بیرون مادرشوهرم سریع گوشه لباسمو کشید و گفت چی گفتی به دکتر ها؟

_هیچی چی باید میگفتم

_چی میتونی بگی؟ همه چی فراون تو خونه هست خودت نمیخوری که اینجور ریقو شدی دماغتو بگیرن جونت در میاد!!

حرف زدن با این زن مثل اب تو هاونگ کوبیدن بود ترجیح دادم سکوت کنم. رسیدیم خونه دست گذاشتم رو شکمم چقد دلم برای بچم سوخت چندتا زن باردار تو مطب دکتر بودن که هم ماه من بودن و شکمشون گنده بود دلم میخواست برم عمه رو ببینم شاید اون میتونست به داد من برسه..

شب موقع شام زهرا خانم اصلا حرفی از دکتر نزد محمد اقا گفت:امروز دکتر چی گفت؟

زهرا خانم سریع دست پیش رو گرفت و گفت:هیچی اقا گفت خوبه همه چی!!

با تعجب نگاهش کردم محمد اقا گفت:جدی؟ پس چرا ناهید چیز دیگه میگفت..

_ناهید کیه؟

_ناهید کیه؟ ناهید خواهرم اونم امروز با شما اومده بود پیش دکتر..

مادرشوهرم رنگ و روش پرید و گفت:خب حالا اصلا هرچی زن کمتر بخوره بهتره راحتتر میتونه بعدا به کاراش برسه مثل من سنگین بشه نمیتونه..

محمد اقا کفری شد و گفت:چقد بد ذاتی تو زن چقدر.. تو وجدان نداری؟ تو خدارو نمیشناسی؟ این زن عروس توعه بچه پسرت تو شکمشه بس کن دیگه چه هیزوم تری مگه به تو فروخته؟ هرکاری کردی هیچی بهت نگفتم اما این بار دیگه کوتاه نمیام اول برا قمرتاج غذا بکش زیادم بکش..زهرا خانم لال شد بشقاب رو از دستم گرفت و برام غذا کشید..

 

اون شب یه دل سیر غذا خوردم و نگاه ترحم بقیه به من بود اما برام مهم نبود مهم بچه بود که باید وزن می‌گرفت

 

 

از اون روز زهرا خانم از ترس شوهرش مجبور شده بود یکم بیشتر مواظبم باشه.. محسن اون روزها زیاد خونه نبود و بیشتر سرکار بود.. یکم رنگ و رو گرفته بودم و اب زیر پوستم رفته بود، ساعتها با خواهر شوهرهام میشستیم و راجع به بچه حرف میزدیم حسابی ذوق داشتیم برای بچه ای که نمیدونستیم پسره یا دختره..

دلم برای عمه تنگ شده بود، اما عمه هم تو این مدت یه سر به من نزده بود البته روستای مادر محسن با روستای عمه یکم دور بود ولی دلم میخواست هرجور شده یه سر بهش بزنم..

ولی ماه اخر بارداری بود و خیلی برام سخت بود رفت وامد کردن راحت نبود.. یه روز محسن که از سرکار برگشته بود دستش چندتا پلاستیک وسیله بود و خوشحال بود.. به محض اینکه اومد تو خونه با خوشحالی وسایل و دستم داد و گفت قمرتاج بیا نگران وسیله بچه بودی بیا نگاه کن…

با ذوق وسیله هارو باز کردیم قدیما مثل امروز نبود که انواع و اقسام وسایل و بگیرن چندتایی لباس بود داخلش با کهنه بچه و از این جور چیزها..

زهرا خانم دوباره شروع کرد به سرکوفت زدن و با بی رحمی گفت:خوبه والا، مادر که نداشتی برات چیزی بخره، فک و فامیل درست حسابیم که نداری!!! حداقل عمه خانمت به خودش زحمت میداد چیزی بخره که پسر من نره دنبال خرید لباس.. محسن تو چرا خرید کردی؟ رسمه باید طرف عروس بیارن..

برای اولین بار محسن جوابشو داد و گفت:چی میگی مامان؟ من پولم کجا بود؟ تو جیبم کک پر نمیزنه! اینارو عمه قمرتاج فرستاده..

با ذوق گفتم:راست میگی محسن؟ عمه فرستاده؟ خب خودش کو؟ چرا نیومد؟

محسن گفت نتونست بیاد کارش داد من رفتم آوردم..

_یعنی چی؟مگه میشه نتونسته باشه؟ تورو خدا راستشو بگو چی شده؟

محسن یکم من و من کرد و گفت:نمیخواستم بهت بگم عمه گفت بارداری شاید هول کنی، چند وقت پیشها عمه از رو نردبون تو حیاط افتاد پایین پاش شکسته دستش شکسته ولی زود خوب میشه نگران نباش..

اون لحظه خدا میدونه چقدر ناراحت شدم.. عمه بیچارم از کل دنیا شانس نیاورده بود.. کاش خودش میومد و با دستاش اینارو برام میاورد اون موقع یه لطف دیگه ای داشت اون موقع مادرشوهرم میدید که من تنها و بی کس نیستم و یه عمه دارم که مثل شیر کنارم هست..

 

یک ماه بعد دکتر اومده بود که زنهای باردار رو چکاپ کنه این بار خودم تنهایی رفتم، دکتر منو دید لبخندی از سر رضایت زد و گفت:حالا شدی یه زن حامله ماشالا..

خداروشکر همه چی خوب بود و فقط باید منتظر زایمان میموندیم.. نزدیک عید بود و من روزهای اخر بارداریمو سپری میکردیم، محسن اون روزها اصلا کار و بارش خوب نبود و غم عالم تو دلم بود اگه اون لباس هارو نگرفته بود با پول محسن چیزی نمیتونستیم بگیریم..

روز سال تحویل دخترها سفره هفت سین رو چیده بودن، محمد اقا نفری یه بلوز برای ما دخترها گرفته بود و دوتا پیراهنم برای پسرها..

خیلی مرد محترمی بود یه پارچه هم برای زهرا خانم که پیراهن بدوزه.. سال تحویل شد و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد به یاد مادر و خواهرم که فوت شده بودن، دلتنگی برای عمه.. برای پدر بی عاطفه ای که اصلا نمیدونست چی به روزم اومده.. نمیدونم چم شده بود یه ریز اشک میریختم و تو حال خودم بودم گفتم ولم کنین بزار به حال خودم باشم…

یهو حس کردم زیر پام گرم شد، کیسه اب بچه پاره شد و من چون تجربه نداشتم حسابی ترسیده بودم محسن رفت دنبال لیلا خانم که قابله محل بود،بعد پاره شدن کیسه دردهام شروع شد و کم کم زیاد شد.. احساس می‌کردم هیچ توانی واسه زور زدن ندارم یاد پری افتادم که خونه رو گذاشته بود روی سرش!!!

جیغ و داد نمیکشیدم خجالت میکشیدم ولی درد شدیدی داشتم حس میکردم استخونهام داره جدا میشه از تنم..

محسن دست از پا درازتر برگشته بود بدون لیلا خانم.. مهشید گفت :داداش پس قابله کو؟

محسن نفس زنان گفت:رفتم خونشون دخترش گفت مادرم رفته روستای بغلی عید دیدنی خونه مادربزرگش..

محمد اقا گفت:محسن برو یه ماشین گیر بیار میبریمش شهر..

زهرا خانم از حسادتش گفت:شهر؟ برا چی شهر؟ نهایتا یکی دو ساعت دیگه قابله پیداش میشه..مگه ما رفتیم مریض خونه زاییدیم؟

محمد آقا لبشو گزید و با عصبانیت گفت:اگه تا شب دلش نخواست برگرده چی؟ جواب این زن و تو میدی؟اگه اتفاقی واسه بچه تو شکمش بیفته چی؟

با درد زیاد رفتیم روی ایون و منتظر ماشین شدیم.. روز اول عید هرکس یه جا بود و ماشین گیر اوردن خیلی سخت بود به زور محسن یه ماشین گیر آورد زهرا خانم که با ما نیومد مهشید اومد. محمد اقا گفت:تو چرا اومدی؟ مادرت کجاست؟

مهشید گفت:مامان گفت نمیتونه بیاد روز اول عید شاید کسی بیاد مونده خونه…

اقا محمد بدجور کفری شده بود رفت دنبال زنعموی محسن، بنده خدا با اینکه مهمون تو خونش نشسته بود ولی دلش برای تنهایی من سوخت و با ما اومد!

 

… درد زیادم باعث میشد نتونم درست قدم بردارم.. پرستارهای بد اخلاقی گیرم افتاده بود و همیشه دعوام میکردن نمیتونستم زایمان کنم… بعدها فهمیدم لنگم برای زایمان طبیعی مناسب نبود و نباید طبیعی بدنیا میاوردم..

با کلی درد و سختی بلاخره شب بود که دخترکم چشمش رو بدنیا باز کرد یه دختر سفید لپ قرمز بخاطر تغذیه خوبی که روزهای اخر بارداریم داشتم دخترم تپل شده بود خداروشکر از هر نظر سالم بود فقط بخاطر بخیه های زیادی که خورده بودم نمیتونستم اصلا بچه رو بغل کنم و شیر بدم.. محسن بچه رو که دید گل از گل شکفت..فرداش منو مرخص کردن زنعمو بنده خدا یک سره پیشم مونده بود و همیشه منو شرمنده محبتاش میکرد با اینکه خستگی از تنش میبارید ولی تا اخرین لحظه ای که بیمارستان بودم کنارم موند اومد بالاسرمو گفت خداروشکر که راحت فارغ شدی الهی شکر… خیلی نگرانت بودم با این سن کم معلوم بود به این راحتیا نمیتونی زایمان کنی… خیر نبینه زهرا امیدوارم روز خوش نبینه به جای اینکه این روزها کنارت باشه تورو بدتر تنها گذاشت نکرد جای مادرت باشه خیر ندیده..

وقتی دید من بهم میریزم از شنیدن این حرفا یکم بعد گفت:ولش کن اصلا چرا دارم اینارو میگم.. اون اگه ادم بود که وضع زندگیش اینجوری نبود باید کم کم تورو اماده کنیم ببریمت خونه خدا کنه عقلش برسه یه کاچی برات درست کنه زن زائو فقط باید چیزهای گرم بخوره.. دخترم خیلی اروم بود و دوس داشتنی از همون روز اول تو دل همه جا باز کرد حتی زهرا خانم که اخلاقش خشن بود اونم کم و بیش مهر و محبت رو به دخترم نشون میداد به حدی که اجازه نداد ما اسم دخترم رو انتخاب کنیم و به خواست خودش اسمش رو رقیه گذاشت!!!

محسن ناراحت شد ولی باز گفتم اشکال نداره شاید اینجوری رفتارش با من خوب بشه..

محسن غروبها زودتر میومد خونه و به یمن وجود رقیه کار و بار محسن خوب شده بود هر روز به این امید بودم که یه روز از اون خونه میرم و خانم خونه خودم میشم

 

محمد اقا رقیه رو خیلی دوست داشت واقعا بهش محبت میکرد منم اون رو جای پدرم دوست داشتم، پدری که با اون همه ثروتش من باید کلفتی خونه اینو اون و میکردم و عین خیالش نبود دختری به اسم قمرتاج داره… ولی عوضش محمداقا مرد بود و محسن رو که پسر واقعیش نبود مثل بچه های دیگش دوس داشت.. مادر محسن با بچه خوب بود اما کماکان با من زیاد رابطه جالبی نداشت هرچند دیگه اهمیتی نمی‌دادم ولی ادمیزاد گاهی دلش میگیره..

زنعمو بیشتر اوقات روزها میومد سر میزد ومیرفت میدونست زهرا خانم تو کار بچه بهم کمک نمیکنه.. ناوارد بودم و زنعمو خیلی کمک حالم بود اوایل که بچه گریه میکرد منم پا به پاش گریه میکردم تا کم کم راه و چاه رو یاد گرفتم.. حموم کردن بچه با مادرشوهرم بود و بیشتر زنعمو زحمت اینکارو میکشید.. خواهر شوهرهام همیشه کنارم بودن تا هرکاری دارم برام انجام بدن.. همه چیز خوب بود تا اون روزی که رقیه یک ماهه شده بود از صبح میخواستم بچه رو حموم کنم برای اولین بار زنعمو صبح اومد و گفت :قمرتاج من امروز تا عصر خونه حاج فیضی کار دارم و باید تمیز کنم، بزار فردا که خونم باهم دیگه بچه رو حموم میکنیم همینجا تو همین اتاق بخاری و زیاد میکنیم اب گرم میریزیم تو لگن بچه رو میشوریم خودم یادت میدم..

تشکر کردم و گفتم:تا کی شما باید بشوری زنعمو؟ من همین جوریشم شرمنده شما هستم میخوام دیگه خودم دخترم و حموم کنم..

زنعمو دیگه اصرار نکرد، مادرشوهرمم که از خدا میخواست دیگه نشوره وسایل بچه رو اماده کردم و بخاری و زیاد کردم اب گرم و درست کردم و رفتم سراغ دخترم.. بیدار بود و با چشمهای سیاهش دنبال من میگشت بغلش کردم و نوازشش کردم اماده حموم کردن بود… یواش با ترس و لرز گذاشتمش تو لگن و اروم اروم سرش اب میریختم دستام میلرزید تا حالا بچه ای رو حموم نکرده بودم، حسابی تمیزش کردم و از خودم راضی بودم که تونستم به این خوبی کار از پیش ببرم..

لباساشو اوردم نزدیک تر و شروع کردم به پوشیدن لباسش.. هرکار میکردم نمیتونستم لباسشو قشنگ تنش بپوشم موقع پوشیدن بلوزش یهو صدای گریش رفت به اسمون از ترس نزدیک بود سکته کنم.. هیچکس خونه نبود که به داد من برسه بچه از گریه داشت هلاک میشد نمیدونستم چه خاکی برسرم بریزم… بچه رو گذاشتم وسط خونه و خواستم برم دنبال کسی که بیاد و کمکم کنه یهو محمد اقا از راه رسید گریه کنان رفتم سمتش.. حال منو دید سریع اومد و نزدیک و گفت چی شده قمرتاج چرا گریه میکنی بچه کو..فقط با دست اتاق و نشون دادمو…

 

Nazkhaatoon.ir

ادامه دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx