داستان کوتاه من و کتاب

فهرست مطالب

داستانهای کوتاه داستانهای نازخاتون

داستان من و کتاب 

نویسنده:جواد ابراهیمی

داستانهای نازخاتون

من که این روزها به دلیل فوت پدر و مادرم تنهای تنها بودم و توی این دنیای درندشت برام یک خواهر مونده بود و یک خواهر زاده بیشتر سعی میکردم ساعات تنهائیم را با کتاب و کتابخوانی پر کنم و قصد داشتم برای تهیه و خرید کتاب های مدنظرم عازم تهران بشم چون شنیده بودم توی میدون انقلاب هر کتابی را که بخواهی میتونی راحت پیداش کنی و با کمترین قیمت بخریش و این بود که شدیداً مشتاق شده بودم هر چه سریعتر برم تهران و از طرفی هم حوصله نداشتم به تنهایی برم و دنبال همراهی می گشتم که با من همراه بشه و توی همین فکرها بودم که صدای کوبیده شدن درب خونمون منو به خودم آورد و منم انگاری هل شده باشم به جای اینکه گوشی آیفن را بردارم تا ببینم چه کسی هست برای باز کردن درب راهی حیاط خونه شدم و چون‌ خونه پدریم شمالی بود و جلوش حیاط داشت تا به جاوی درب برسم چندین بار درب خونه کوبیده شد من تا خودم را به ورودی برسونم با صدای بلند گفتم‌ کیه‌ چه‌ خبرته اجازه بدم برسم‌ و وقتی رسیدم و درب خونه را باز کردم دیدم امید خواهر زاده مه و تا خواستم که بگم امید چه خبره چی شده چرا اینجوری درب خونه را میکولی مگه خونه زنک نداره خواهرزاده ام گفت

دایی بدو بیا خونه ما بابام داره مامانمه می‌کشه.

با شنیدن این حرف منم دیگه یادم رفت به امید اعتراض کنم و سریع لنگه باز درب خونه را بستم با هم دوئیدیم طرف خونه خواهرم که دو کوچه پایین تر از خونه ما بود .

توی مسیر نفس زنان پرسیدم امید بگو ببینم چی شده اونا سر چی دعواشون شده .

دایی منم نمیدونم من بیرون بودم رفتم خونه دیدم بابام توی حیاط چاقو را گذاشته گلوی مامان و داره مامان را با صدای بلند تهدید می‌کنه و همه همسایه ها هم جمع شدند و دارند تماشا مبکنند دیدم بهترین کار اینه که بیام به تو اطلاع بدم .

توی همین حرفها بودیم که رسیدیم دم‌ درب خونه خواهرم در حیاط یک لنگه اش باز بود و همسایه ها جمع شده بودند و داشتند تماشا می‌کردند و من که به نفس نفس افتاده بودم با کنار زدن جمعیت وارد خونه شدم و دیدم اصغر دامادمون ، چاقو بدست انگاری خواهرم را گرو گرفته و با صدای نکره تهدید می‌کرد اگه کسی بیاد جلو رگ گردن خواهرم را میزنه‌.

من که با دیدن این صحنه شوکه شده بودم و زبونم بند آمده بود با لکنت داد زدم اص اص اصغر آروم باش چی شده خواهرم مگه چکار کرده .

محسن تو برو کنار دخالت نکن شما همتون از یک قماشین دیگه از همتون خسته شدم حالا بهت میگم نزدیک نشو وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .

اصغر خواهش میکنم خودت را کنترل کن یک کم آروم باش بگو ببینم چی شده خواهرم چه گناهی ازش سر زده ببین بچه ات امید هم ترسیده همسایه ها جمع شدند برای ما بده ما توی ابن محل آبرو داریم .

امید با دیدن این صحنه با حالت رنگ پریده و ترسیده بابا جون مامانا ولش کن بیا منا بگیر بزن بابا خواهش میکنم .

اصغر : تو یکی حرف نزن هر چی میکشم از دست تو میکشم

امید : بابا مگه من چکارت کردم تو که هر چی خواستی من انجام دادم دیگه باید چکار کنم .

اصغر : خفه شو حرف نزن برای چی اون دایی ایکبریت را آوردی اینجا مسائل خونه مون به داییت چه ارتباطی داره .

امید : باباجون باور کن ترسیده بودم گفتم بیاد شاید بتونه کمک کنه .

مهدیه که توی شوک‌ و ناباوری بود با دیدن من : داداش کجایی بیا منو از دست این روانی نجات بده دارم دیونه میشم امید را به تو سپردم اگه من مردم امید را به ابن نامرد ندی ها

اصغر : خفه خون بگیر زن

محسن بهت گفته باشم تو دخالت نکن دخالت کنی کار بدتر میشه

امید : دایی جون ما را تنها نزار من‌میترسم مامانا نجات بده .

من که کلا قاطی کرده بودم نمی‌دونستم باید چکار کنم و دستپاچه بودم از یک طرف دلم برای خواهرم و خواهرزاده ام می‌سوخت از طرف دیگه نمی‌دونستم با اصغر چه برخوردی بکنم از این طرف حیاط به اون طرف حیاط خونه سرگردون بودم و چشمم افتاد به یکی از همسایه ها به اسم احمد آقا و زود رفتم به سراغش و گفتم احمد آقا شما بگو چی شده باز شما همسایه هستین بیشتر در جریانید .

احمد آقا : آقا معلم شرمنده والله ما چی بگیم این داماد شما دیگه شورشا درآورده و هر روز کارش اینه دیگه ما که همسایه دیوار به دیوار خواهرت هستیم از دست کارهای اصغر آقا ذله امدیم چه برسه به خواهرت ، این آقا هر روز مست می‌کنه و دو سه تا از رفقای نابابش را میاره خونه و اینجا بساط باز می‌کنند و بعدش همشون با عربده‌ کشون محل را ترک میکنند راستش تا حالا اگه شکایت نکردیم به خاطر خواهرت که مثل خواهر ماست و شما که معلم بچه هامون هستید شکایت نکردیم ولی آقا معلم باور کن خانواده های ما دیگه امنیت ندارند و می‌ترسند بیان دم‌خونه‌ والله این داماد شما دیگه به خدا بندگی نمیکنه اگر شما امروز شاهد ابن صحنه هستید ما هر روز شاهدیم .

اصغر : برو آقا کم‌ چاخان کن کدوم رفیق ضمنا مگه شما خودت رفیق نداری اصلا تو را سنه نه از خونه من برو بیرون حالا که چغولی منو می‌کنی میرم ازت شکایت میکنم به چه حقی آمدی داخل حیاط خونه من مگه خودت ناموس نداری .

احمد آقا : استغفرالله شیطونه میگه زنک بزنم به ۱۱۰ بیان ببرنش تا بفهمه مزاحم‌ کیه‌ آقا خجالت بکش تو هر روز مستی حالا هم‌ چی از جون اون بنده خدا و ما میخوای همه محله را علاف خودت کردی .

در این گیر و دار بود که صدای آژیر ماشین پلیس پیچید توی خونه و صدای بلندگوی پلیس بود که به مردم اخطار میداد لطفا پراکنده بشین.

من با شنیدن صدای آژیر پلیس یک کم دلم قرص شد و با خودم گفتم یعنی چه کسی به پلیس اطلاع داده .

اصغر : محسن تو به ۱۱۰ اطلاع دادی احمد آقا تو گفتی نامردا من میدونم‌ باهاتون چکار کنم .

تا من آمدم بگم من اطلاع ندادم دیدم ۲ تا از مامورها با کلت کمری و‌کلاش وارد حیاط خونه شدند و شروع کردند به صحبت با اصغر .

فرمانده : آقا آروم باش چاقو را بزار کنار .

اصغر : کی به شما اطلاع داده من بلدم‌ مشکلم را حل کنم به شما ارتباطی ندارد از خونه من برید بیرون .

آقا آروم باش ما مامور قانون هستیم مراقب رفتارت باش بی احتیاطی نکن چاقو را بزار کنار به صلاحته که میگیم .

اصغر : دخالت نکنین دعوای خانوادگیه به شما ارتباطی نداره اگه نرین بیرون من بیشتر قاطی میکنم و گردن مهدیه را بیشتر فشار داد .

مهدیه : وای گردنم نامرد خفه شدم ولم‌ کن چی از جونم میخوای مگه من چیکارت کردم.

امید : دایی جون آقای پلیس مادرما نجات بدین پدرم حالیش نیست مسته عرق زیاد خورده هر موقع عرق میخوره قاطی می‌کنه .

اصغر بی خیال شو از خر شیطون بیا پائین مهدیه داره خفه میشه انگاری با این گفته من اصغر یک کم دلش به رحم آمد و گردن مهدیه را شل و ول کرد و مهدیه از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به دویدن و دور شدن از اصغر.

اصغر : کجا میری زن وایستا .

مامور ۱۱۰ : ایست همونجا وایستا وگرنه شلیک میکنم دستاتا ببر بالا

اصغر : با شنیدن تهدید پلیس ترس برش داشت و نشست روی زمین و دستاش را با چاقو برد بالا .

من امید را حل دادم و گفتم تو برو کنار اینجا خطر ناکه و خودم را از پشت رسوندم به اصغر و با دستام دسته چاقو را سفت گرفتم‌.

پلیس ۱۱۰ : محکم نگهش دار ولش نکن و پرید روی اصغر و بغلش کرد و چاقو که از دست اصغر افتاد منم‌ ولش کردم .

اصغر : وای دستام آرومتر نامردا مچم شکست امید پسرم بیا کمکم کن ای وای دستم .

پلیس ۱۱۰ تکون نخور دراز بکش پاهاتا دراز کن .

امید : بابا جون آقا پلیس یواش تر دست بابام درد گرفت .

اصغر : چشم پاهاما دراز میکنم و روی موزاییک حیاط دراز کشید .

پلیس که‌ خیالش راحت شده بود بعد از زدن دستبند اصغر را بلندش کرد و برد داخل ماشین سمند و به من گفت شما با ایشون چه نسبتی دارید.

من برادر خانمش هستم خوبه پس با خواهرت بیا کلانتری محل برای تشکیل پرونده قضایی .

مهدیه آره آقا پلیس شما این وحشی را ببرید من الان با داداشم میان کلانتری .

امید : مامان جونم تو ببخش پلیس ها بابا را اذیت نکنند به وقت کتک نزننش من طاقت کتک خوردنش را ندارم و خودشا چسبوند به مادرش و سفت بغلش کرد و در حالی که اشکهاش را با پیراهن مامانش پاک میکرد همچنان التماس میکرد .

مهدیه : امید را با زور از خودش دور کرد برو گم شو تو هم به بابات کشیدی اون داشت منو می کشت حالا میگی ببخشمش عمرا داداش راه بیفت بریم .

من هم که با آمدن پلیس و دستگیری اصغر یک کم حرصم خوابیده بود و آروم شده بودم و از طرفی هم از همسایه های محل خجالت می‌کشیدم گفتم مهدیه خواهر عزیزم حالا یک کم حوصله کن سخت نگیر تو‌که شوهرت را خوب میشناسی اخلاقش همینجوریه از وقتی آن زهر و ماری را میخوره قاطی می‌کنه حالا هم که به خیر گذشت بک کم صبر کن بزار من همسایه ها را متفرق کنم باهم میریم‌ به کلانتری .

امید : دایی جون لطفا تو به بابام‌ کمک‌کن باور کن بابام آدم بدی نیست هر موقع مست‌ میکنه قاطی میشه ولی بعدش خوب میشه مهربون میشه با مامانم هم خیلی خوب رفتار می‌کنه .

مهدیه تو‌ زر نزن‌ بچه‌ نمک‌ به حروم تو هم شبیهه بابات هستی کور بودی ندیدی با چاقو منو‌ داشت میکشت حالا طرفدار بابات شدی بشکنه این دست که نمک نداره

امید : خوب چکار کنم مامان بابامه دیگه من که به غیر از تو ، بابا و دایی کسی را ندارم دلم میسوزه .

مهدیه خواهرم بک‌ کم بیشتر رعایت کن همسایه ها دارن تماشا می‌کنند برای ما خوبیت نداره و در همین حین رفتم دم درب و به همسایه‌ گفتم لطفا تشریف ببرین همه‌ چیز به خیر و خوشی تموم شد .

استا سهراب همسایه بغل دستی : آقا معلم راستش من بودم که با ۱۱۰ تماس گرفتم چون ترسیدم اصغر آقا به خواهرت آسیب بزنه .

استا کار خیلی خوبی کردی و ازت ممنونم و با ابن جمله لنگه درب را بستم و امید و خواهرم را بردم داخل خونه و دعوت به آرامش کردم‌ خواهرم گفت من برم حاضر بشم بریم کلانتری .

بک کم صبر کنیم بهتره هم تو بک کم آروم بشی و هم اصغر از مستی در بیاد .

امید : دایی جون الان چه بلایی سر بابام‌ مباد یک‌ وقت نزننش بابام‌ جون نداره ها .

مهدیه : خوبه تو دلت برای بابات نسوزه اون سک جونه هیچیش نمیشه . داداش اگه تو‌نمیای من خودم میرم مراقب امید باش و بلند شد چادرش را برداشت و از خونه زد بیرون.

مهدیه صبر کن‌ منم‌ الان مبام .

مهدیه : باشه پس زودتر امید تو هم درب اتاق را ببند و توی خونه بمون من و دائیت الان بر میگردیم .

امید : نه مامان من تنهایی میترسم منم باهاتون میام.

مهدیه : باشه پس آمدی شلوغش نکن آنجا زبادی از بابات دفاع نکنی یه وقت عصبانی میشم و میدونی که عصبانی بشم‌ چکار مبکنم.

امید : باشه مامان من هیچی نمیگم

مهدیه بهتره رفتیم کلانتری مراقب رفتار مون باشیم به هر حال من توی محل آبرو دارم خیر سرم معلم هستم و باید درس اخلاق به بچه های مردم بدم‌ یک کاری نکنی یه وقت آبرو ریزی بشه و من نتونم سرم را توی محل بلند کنم‌ مردم روی من حساب ویژه باز کردند و منا به اسم آقا معلم میشناسند .

مهدیه : باشه داداش حالا ما نرفته محکوم شدیم نترس میرم آنجا رضایت میدم ببین روی کی حساب باز کردم کاشکی اصغر منا می کشت و راحت میشدم و با ابن حرف زد زیر گربه .

من که میدونستم اسلحه زنها گربه است گفتم حالا تو گریه‌ نکن من که نگفتم از حقت دفاع نمی کنم گفتم حواست باشه و با این حرف سه نفری با پای پیاده به سمت کلانتری حرکت کردیم .

به کلانتری که رسیدیم اول من وارد شدم

سرباز دم‌ درب : اقا کجا چکار داری

ما شاکی هستیم و امدبم‌ پبگیری شکایتمون .

سرباز : از کی شاکی هستید

از دامادمون اسمش اصغر آقاست الان با مامورای ۱۱۰ آوردنش کلانتری .

سرباز : شما از بستگان آن آقا هستین ، راستش

چی شده خوب به ما بگو ما آمدیم برای شکایت .

سرباز : راستش آن آقا تا آوردنش حالش بهم خورد آمبولانس خبر کردند سریع بردنش بیمارستان حالش اصلا خوب نبود .

امید : چی بیمارستان مگه‌ چش شده بود و زد زیر گربه و گفت دیدید بابام از دستم رفت من میدونستم و داد زد بابا جونم باباحون .

آقا لطفا واضح صحبت کن ببینم چی شد بردنش کدوم بیمارستان .

سرباز : نمی‌دونم آمبولانس ۱۱۵ آمد بردش باید از آنها بپرسید و با گفتن این جمله درب ورودی را بست .

مهدیه :

ای داد و بیداد داداش دیدی چه بلایی سرم آمد زود باش زود باش با ۱۱۵ تماس بگیر و همونجا ولو شد روی زمین .

امید : مامان چی شد نترس بابام‌ خوبه الان میریم‌ پیشش.

من هم که دیگه‌ گیج شده بودم با موبایلم ۱۱۵ را گرفتم که اونور خط گفت آتش نشانی بفرمایید چیزی شده منم گفتم بیمار به اسم اصغر را از کلانتری به‌ کدوم بیمارستان اعزام کردین .

مامور آتش نشانی : آقا اشتباه گرفتی اینجا آتش نشانی باید ۱۱۵ را بگیری و تلفن را قطع کرد .

من که متوجه اشتباهم شده بودم با خودم گفتم ای بابا منم انگاری گبج شدم آتش نشانی را برای چی گرفتم و سریعا ۱۱۵ را گرفتم و اونا تا گوشی را برداشتند من بدون سلام‌ گفتم اصغرا کجا برین یارو از پشت گوشی گفت اگر منظورتون اون بیمار زندانیه که دستبند داشت بردیم بیمارستان شفا و قطع کرد .

یالله مهدیه بلند شد امید کمکش کن سوار تاکسی بشه آقا لطفا ما را سریع برسونید به بیمارستان شفا.

راننده تاکسی : دربست برم .

بله آقا فقط سریعتر ما را برسون .

راننده تاکسی : چشم آقا فقط گفته باشم کرایه اش دربسته .

باشه آقا متوجه شدم لطفا زودتر حرکت کن .

راننده تاکسی سریع پاش را گذاشت روی پدال گاز به سمت بیمارستان با سرعت حرکت کرد و این وسط امید بیشتر از ما نگران باباش بود و داشت یواشکی کنار مادرش گربه میکرد .

مهدیه حالا تو نگران نباش بابات صد تا جون‌داره چیزیش نمیشه .

راننده :

آقا بفرمائید رسیدیم لطفا پیاده شدید.

نه آقا ما را ببر جلوی اورژانس مریض بدحال داریم .

راننده اونم به چشم و رفت به سمت ورودی اورژانس .

من با پرداخت کرایه به اتفاق مهدیه و امید دوییدیم به سمت داخل اورژانس که نگهبان درب ورودی گفت آقا کجا .

مهدیه آقا شوهرم را آوردند اینجا حالش خوب نیست بزار بریم داخل .

نگهبان : اسم بیمارتون چی بود .

امید : اسم بابام اصغره

نگهبان : حالا فهمیدم توی اتاق احیا هست فقط سرو صدا نکنین پرستارا میکن سکته کرده و نیاز به مراقبت ویژه داره .

مهدیه : ای داد و بیداد چی سکته کرده ، ای وای بیچاره شدم محسن چکار کنم حالا .

آقا لطفا اجازه بده حداقل من برم داخل بپرسم و ببینم چه خبره .

نگهبان : باشه فقط سر و صدا نکن برو داخل بپرس و بیا.

سریع رفتم داخل اورژانس و به سمت اتاق احیا که در ابتدای بخش بود و تابلو ورود ممنوع داشت از لای درب به داخل دید زدم و دیدم اصغر روی تخت دراز کشیده و دوربرش پر از دکتر و پرستاره و وصل به دستگاهه ، درب را فشار دادم که خیلی راحت باز شد بدون سلام‌ گفتم من برادر خانمش هستم بگید چی شده .

پرستار : خوبه که آمدی دامادتون دچار سکته قلبی شده الحمدالله احیاش کردیم ولی باید منتقل بشه به بخش سی سی یو تا تحت مراقبت ویژه باشه ، خانمش هم آمده .

بله خانم‌ دکتر حالا حالش چطوره ،

پرستار : خوبه شکر خدا احبا شده ولی نیاز به مراقبت داره حالا شما برو پذیرش و براش پرونده تشکیل بده اینم دستور پزشک .

من با گرفتن برگه دستور دکتر رفتم بیرون به سمت پذیرش .

مهدیه : تا منو دید دوید به سمتم و گفت داداش اصغر چی شده حالش خوبه .

امید : دایی چونم‌ حال بابام‌ چطوره ،

نگران نباشین حالش خوبه فقط سکته قلبی کرده و باید چند روز بره توی مراقبتهای ویژه بهتره شما هم آروم باشید .

پرونده را تشکیل دادیم و اصغر بعد از انجام اقدامات لازم با برانکارد و اکسیژن به بخش سی سی بو منتقل گردید و‌ من‌ و‌ مهدبه و امید هم تا بخش همراهیش کردیم و بهش دلداری دادیم و مهدیه که دست اصغر را گرفته بود و انکار نه انکار که یک ساعت پیش باهاش درگیر بود گفت اصغر نگران نباش ایشالله خوب میشی قول بده دیگه اون زهر و ماری را نخوری اکه تو نباشی من چه خاکی بریزم توی سرم .

اصغر : شرمنده مهدیه باور کن دست خودم نبود بهت قول میدم دیگه تکرار نکنم و یک نگاه پدرانه هم به امید انداخت و دستش را کشید روی سر امید و یک نگاهی هم به من انداخت و انگار اظهار پشیمونی و شرمندگی میکرد ولی روش نشد به من چیزی بگه و درب کبوتری بخش بسته شد و ما را دیگه راه ندادند فقط مهدیه را خواستن به سوالات بخش جواب بده و فرم اطلاعات بیمار سوابق بستری را پر و امضا کنه من و امید هم نیم ساعتی جلوی بخش بودیم من با درخواست بخش با بی میلی رفتم دکه جلوی بیمارستان و با وجود نارضایتی از اصغر براش وسایل شخصی مثل دمپایی ، لیوان ، قاشق و دستمال کاغذی و چند تا آب میوه گرفتم‌ برگشتیم و تحویل پرستارها دادم‌ و یک لحظه رفتم بالای سر تخت اصغر دیدم لباس هاش را عوض کردند و بهش مسکن زدند و اونم آروم خوابیده و منم دیگه صداش نکردم و به پرستار بخش گفتم همراه میخواد که گفتند نه همراه در این بخش ممنوعه اگه کاری داشتیم از طریق تلفن اطلاع میدم الان همه دیگه تشریف ببرید بزارید استراحت کنه .

من که آمدم بیرون بخش دیدم مامور پلیس ۱۱۰ جلوی ورودی بخش با خواهرم داره صحبت می‌کنه.

مهدیه : نه جناب سروان ما دیگه شکایت نداریم الان شوهرم توی بخشه و سکته کرده شما هم لطف کنین براش دعا کنین .

مامور : خیلی خوب پس لطفا شما یک توک‌ پا تشریف بیاورید کلانتری رضایت خودتون را کتبی اعلام کنین ضمنا در جریان باشین برای شرب خمرش ابن آقا در کلانتری پرونده جداگانه داره که ما خودمون پبگیریم پس هر موقع مرخص شد باید به ما اطلاع بدین باید بیاد بره دادگاه یا تعهد بده حالا نمی‌دونم هر چی قاضی بگه .

مهدیه : چه حکمی آقا شاه بخشیده وزیر نمیبخشه ما که خانواده اش هستیم شاکی نیستیم شما دیگه چی میگین .

امید : آره آقا پلیس مامانم دیگه بابا را بخشیده .

جناب سروان لطفا شما تشریف ببرین ما الان میام کلانتری آنجا رضایتمون را اعلام و در باره ابن موضوع هم صحبت میکنیم اینجا جلوی بخش خوبیت ندارد .

مامور : پس من میرم شما هم زودتر تشریف بیارین تا تکلیف پرونده روشن بشه .

مهدیه ، امید پاشین بریم بقیه کارهامون را انجام بدیم حالا شانس آوردم من این دو روز جزو تعطیلاتم هست وگرنه باید غیبت میکردم .

مهدیه : داداش ما شرمنده شما هم شدیم همه زحمات ما پای شماست .

امید : دایی جون ببخشید .

نه خواهش میکنم راه بیفتیم بریم .

جلوی بیمارستان مجددا سوار تاکسی شده و به سمت کلانتری ۱۱ امام حرکت کردیم و بعد از حضور مهدیه رضایتش را مکتوب اعلام کرد و راهی خونه شدیم .

آن شب من هم پیش خواهرم و امید خونه انها خوابیدم‌ و صبح زود باید میرفتم مدرسه .

توی مسیر رسیدن به مدرسه به فکر این افتادم منو باش که مثلاً میخواستم برم تهران برای خرید کتاب و دنبال همراه میگشتم‌ ببین سر از کجا ها درآوردم دعوا ، کلانتری ، بیمارستان و خودش شد یک کتاب برام .

و توی مسیر بازگشت از مدرسه راجب علت بروز ابن مشکل یعنی دعوا کلی فکر کردم و با خودم گفتم بهتره بشینم با خواهرم بک کم بیشتر صحبت کنم و تا اصغر از بیمارستان مرخص نشده آنها را آماده کنم که موضوع را تمام شده بودنند و‌کشش ندهند چون برای سلامتی اصغر دیگه خوب نیست و به نظرم اصغر هم نیاز به مشاوره داره که از اون زهر ماری نخوره و با ابن تفکرات رسیدم به خونه آبجیم‌ .

مهدیه : داداش خدا قوت بیا بشین میخوام سفره بندازم ناهار را سریع بخوریم که وقت ملاقات ۳ تا ۴ هست الان اصغر منتظر ماست راستی تو هم میای ملاقات .

منم که حسابی خسته بودم و هنوز از اصغر دلخور گفتم نه آبجی امروز شما برید ملاقات راحت باشین شاید من نباشم بهتر باشه .

مهدیه: هرجور میلته پس من برگشتم شام درست میکنم تو هم که تنهایی شام بیا پیش ما به هر حال ببخش دیگه به تو هم زحمت دادیم راستش خودم هم خیلی پشیمونم و‌ شاید زیاد به اصغر گیر میدم درسته اون رعایت نمیکنه ولی منم باید بیشتر حواسم باشه به هر حال ما فقط به بچه داریم و امید هم توی این ماجرا زیاد اذیت شد و ما بهش ظلم کردیم به هر حال بچه است دیگه و اصغر هم باباشه حق داره براش ناراحت بشه . راستی داداش اگر زحمت نیست اصغر که مرخص شد و بهتر شد با اصغر برو بیرون بک کم باهاش صحبت کن تا از این حالت هم بیرون بیاد و شاید فرجی بشه و دست از خوردن اون آب لعنتی برداره و بیخیال بشه ببرش توی محیط کاری خودت تشویقش کن مطالعه کنه شاید حداقل امید را بیشتر درک کنه ، چون امید هم الان تو سن رشد خاصیه و‌ نیاز به توجه و محبت پدرش داره .

مهدیه می‌دونی چیه من فکر میکنم باید اصغر را ببریم پیش بک مشاور خوب چون نیاز به بررسی روحی و روانی و کمک به تقویت روحیه داره حالا بزار مرخص بشه شایدم پزشک قلبش اصغر را قبل یا بعد از ترخیص بفرسته مشاوره حالا اگه تو هم پزشکش را دیدی ازش بخواه راهنماییت کنه چون به هر حال اصغر معتاد به الکل هست و نیاز به تداخلات پزشکی داره ، درسته الان احساس شرمندگی می‌کنه ولی اگه بیاد بیرون و بازم با اون دوستای نابابش رفت و آمد کنه مجددا همون آشه و همون کاسه.

امید : راستی دایی نمیشه چند تا کتاب معرفی کنی بابا بخونه شاید بهتر بشه چون‌معلم های ما میگن آدم هر چی کتاب بخونه بیشتر آگاه میشه و آدم آگاه هم کمتر می‌ره طرف عرق و رفیق بازی .

آفرین امید به نکته خوبی اشاره کردی چه‌ معلم مهربونی داری راستی امید ابن پنج شنبه من می‌خوام برم تهران کتاب بخرم دوست داری با هم بریم تو هم با من میای هم فاله و هم‌ تماشا.

امید : آره دایی من که از خدامه البته اگه مامان اجازه بده و امروز هم به بابام میگم مطمئنم بابام‌ هم راضی میشه و هم اجازه میده مامان تو اجازه میدید با دایی برم برای خرید کتاب .

مهدیه : چرا که نه چی از این‌بهتر فقط دعا کنین بابا زودتر خوب بشه و برگرده خونه بقیه اش حله .

با این حرف خواهرم من همراهم را برای رفتن به تهران و خرید کتاب پیدا کردم .

 

پایان

جواد ابراهیمی

 

3.6 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
8 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
8
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx