رمان آنلاین آرام قسمت ۱تا ۲۰

فهرست مطالب

آرام سیمین شیردل داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین آرام قسمت ۱تا ۲۰ 

نویسنده:سیمین شیردل

#آرام
#قسمت۱
دختر بر خلاف پدر کاملا خونسرد و متین ایستاده بود و به ظاهر گوش فرا می داد اما نگاهش تکراری بودن تذکرات پدر را به وضوح نشان می داد .

بعد از دقایقی از بلندگوی سالن شماره و ساعت پرواز به گوش رسید .آرام به سمت مادرش که زنی کوتاه قد اندکی فربه به نظر میرسید رفت و او را بوسید . سپس پدر را در آغوش گرفت و گفت : پدر تمام حرفهای شما را به خاطر سپردم انقدر نگران نباشید .برایتان خوب نیست . می خواهید به این سفر نروم ؟

پدر معترضانه گفت : نه نه می دانی که طاقت دوری تو را ندارم . فقط مواظب خودت باش .

– چشم پدر ! خیالتان راحت باشد . مواظب مادر باشید ! دوستتان دارم ! خداحافظ!

آ ن زن و شوهر به رفتن دخترشان که در میان ازدحام جمعیت گم شد خیره ماندند.

با نشان دادن دادن بلیط و کارت شناسایی اش به باجه به سمت در خروجی به راه افتاد .

به محض جا به جا شدن روی صندلی اش از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.سرش اندکی گیج رفت . به پشتی صندلی تکیه داد و لحظاتی چشمانش را بست . گرمای شیراز طاقت فرسا بود .اما می دانست گرمایی شدید تر در تهران در انتظار اوست.

آرام دانشجوی سال دوم حقوق نمونه ی کامل دختری شرقی زیبا بود. جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص وعام بود. او دارای روحی لطیف و حساس بود که این را از مادر به ارث برده بود . پدرش سرهنگ بازنشسته ی نیرمی هوایی بود طوری او را تربیت کرده بود که مانند یک مرد بتواند بدون هیچ ترس و واهمه ای در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتی بین تربیت دختر و پسر نمی دید و اعتقاد داشت هر دو باید نجیب وشجاع باشند .

آرام یاد گرفته بود که توقع چندانی در زندگی نداشته باشد وهمواره به داشتن چنین خانواده ای به خود می بالید . و این را خوب می فهمید که پدر نگران آینده ی اوست. و این باعث می شد که او با احتیاط قدم بردارد زیرا کوچکترین اشتباه یا خطایی را موجب به هدر رفتن زحمات پدر و مادرش می دید.

آرام موقعیت خود در زندگی را مدیون پدر و مادرش می دانست زیرا آن ها با تمام وجود و عاشقانه زندگی خود را وقف او و برادرش امیر کرده بودند.

با فرود هواپیما و بر خورد چرخ های آن با سطح باند فرودگاه رشته ی افکارش از هم گسیخت . مسافران در تکاپوی برداشتن وسایل خود بودند . وقتی درب هواپیما گشوده شد، آرام برخاست و به سوی درب خروج به راه افتاد . گرمای تن و زننده ی تهران به صورتش سیلی می زد . به سوی اتوبوس های در انتظار مسافران به راه افتاد

از افراد عادی بود . آرام همواره از رفتار های عمه اش به خنده می افتاد . آن دو با دیدن هم دیگرِِ آغوش باز کرده و روی هم را بوسیدند . سپس آرام گفت: عمه جان راضی به زحمت شما نبودم .

عمه پشت چشمی نازک مرد و گفت : این چه حرفی است دخترم زحمتی نبود . سفر خوب بود؟

– مثل همیشه .شما می دانید که سفر با هواپیما حالم را بد می کند .

– خوشحالم که تو را می بینم .

من هم همینطور ! دلمان برایتان خیلی تنگ شده بود .

عمه پوران با اشاره به باربر بازوی آرام را گرفت و به سمت درب خروجی به راه افتاد . آرام با لبخند به حرکات و ژست های عمه اش نگاه می کرد . در راه عمه گفت :سرهنگ و مادر حالشان چه طور است ؟

عمه پوران عادت داشت که افراد را با عناوین خاصشان صدا کند .

خوبند و سلام مخصوص رساندند .

نمی خواستند سری به ما بزنند ؟

امیر شدیدا در گیر کار هایش است .پدر و مادر دلاشان نیامد او را تنها بگذارند . در اولین فرصت قرار است به دیدن شما بیایند.

خوشحال می شم .

خانه ی عمه پوران در شمالی ترین نقطه ی تهران قرار داشت . آب و هوا ی خوب آن جا متمایز از دیگر قسمت های شهر بود .

عمه پوران با دو لیوان نوشیدنی از راه رسید و گفت : از رنگ اتاق خوشت آمد ؟

سلیقه ی شما خیلی خوب است .

خوشحالم که پسندیدی !

آرام لیوان شربت را لاجرعه سر کشید.

عمه با شیطنت گفت:مثل این که از صحرا آمدی نه از شیراز!

آرام با خنده گفت خیلی خوش طعم بود.

نوش جانت.

سپس با نگاهی دقیق به چهره ی آرام گفت : از خواستگارت چه خبر ؟

گاه گداری تلفنی عرض ادب می کنند .

نمی خواهی جواب بدی ؟

جواب دادم اما دست بردار نیستند .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۴۸]
#آرام
#قسمت۲

آن طور که سرهنگ می گفت آم های معقولی هستند چرا مخالفت می کنی ؟

اولا هنوز درسم تمام نشده درثانی نمی دانم چرا به دلم نمی شینند.

شنیدم خیلی پولدار هستند.

همین طور است اما من اهمیتی نمی دم .

شما جوان ها واسه ی خودتان ملاک های ختصی داغرید همین لادن را ببین ماشین را گذاشته داخل خانه خاک بخورد بعد با اتوبوس می ره بیرون.

شاید حق با شما باشد.

حالا این چندمین خواستگارت است؟

نمی دانم حسابش از دستم در رفته .

تو لادن در بهترین شرایط برای ازدواج هستید. جوانی و شادابی عمر کوتاهی دارد .مگر این که به من رفته باشید و بتوانید خود را خوب نگه دارید.

آرام با شیطنت گفت: شمافوق العاده و استثنایی هستید !

ای شیطون مرا دست می اندازی !

آرام عمه را در آغوش کشید و گفت : شمازیبا ترین عمهی دنیا هستید !این را از ته دل می گویم .

قربان تو برم عزیزم . تا بری کمی استراحت کنی منم به ناهار رسیدگی می کنم.

می خواهید کمکتان کنم؟

نه عزیزم بهتر به خودت برسی لادن اسرا داشت در اتق او باشی.

می دانید که من هنوز دوست ندارم بدون لادن و تنها باشم..

سپس به طرف اتاق لادن حرکت کرد.

لباس های راحتی به تن کرد و روی کاناپه دراز کشید وچشم هایش را روی هم گذاشت . با شنیدن صدای لادن که او را صدا می کرد برخاست و بیرون رفت. در وسط پلکان یک دیگر را در آغوش کشیدند.

خوش آمدی آرام جان نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود.

من هم همینطور آه لادن با موهایت چه کار کردی ؟

فروختم

آرام با حیرت گفت فروختی به کی؟

به انستیتو ترمیم مو .

آرام با صدای بلند خندید ودر حالی که پایین مرفتند گفت:خیلی با مزه شدی.

لادن همیشه به اندام متناسب و چهره ی زیبا ی آرام حسادت می کر د لادن امیر برادر آرام را عاشقانه دوست داشت.

عمه پوران رو به آرام گفت : فردا جایی قرار نگذار برای مهمانی که برای ورود آرام گرفته ایم باید به خرید بریم.

حتما مادر یادم نمی رود

آرام خمیازه ای کشید و گفت : ساعت چند است؟

خودت حدس بزن !

آرام با لبخندی برخاست و گفت : خواب خوبی کردم.عمه جان کجاست؟

رفته آرایشگاه کسی خانه نیست.بریم شنا؟

آرام از فکر آب تنی به شوق آمد و سپس هر دو پایین رفتند با سر وصدای زیاد شنا کردند و مسابقه دادند.بعد از ظهر با عمه به خریدرفتند ولیست طول و دراز او را تهیه کردند.عصر آرام به لادن گفت:سر در نمی آرم مهمانی عصر است یا مهمانی شب؟

برای مادر فرقی نمی کنه درواقع بالماسکه است .

آرام خنده ای کرد و گفت : تو چی می پوشی؟

لباس من به دلخواه مادر دوخته شده و باید بدونی که سلیقه ی من نیست.

خیلی جالبه.سپس برخاست و به سمت کمد رفت .در همان حال گفت:مجبورم لباسی را که خاله فرنگیس داده بپوشم.

مهمانان کم کم از راه می رسیدند و در سالن وسیع و پرابهت عمه پوران جلوس می کردند. . آرام متوجه شد که دوستان عمه پوران نیز مانند خود او به طرز عجیبی خود را آراسته اند. لادن در گوش آرام زمزمه کرد : مثل گارسنگر های فیلم هالیوود هستند !به شدت آفت زده و مخربند. بیچاره شوهرانشان !

آرام گفت : برای تماشا خیلی جالبند.

خانم فرخی با موهایی کوتاه و قهوه ای ساده تر و شیک پوش تر از بقیه مهمانان خود نمایی می کرد .سایه دختر خانم فرخی دختری جذاب وبا نمک بود چشمانی ریز و کشیده با گونه های برجسته بینی اندکی عقابی باعث می شد بیننده لحظاتی به او خیره شود.

آرام برخاست تا در پذیرایی به لادن کمک کند نگاه خانم فریخی را بر جزء جزء اعضای بدنش حس می کرد . سایه به کنارش آمد و گفت : مادر شیفته ی تو شده . مدام از زیبا یی ات تعریف می کنه.

نظر لطفشان است.

خودمانیم از چند سال پیش خیلی بهتر شدی . یک طور دی گه ای شدی .

تو هم تغییر کردی . یادت می آید از قد کوتاهت گله داشتی احالا تقربیبا هم قد شدیم

اما به زیبایی تو هم نشدم .

لادن به میان حرف آنها آمد : کی خوشگل شده ؟ من ! خودم می دانستم !

سه دختر از سر نشاطو جوانی خنده ای سر دادند .

پسری حدودا ۲۸ یا ۲۷ ساله با قدی بلند و اندامی ورزیده که با لاقیدی خاصی راه میرفت به سمت میز آنان آمد . لادن در گوش آرام زمزمه کرد :فرید داداش سایه است .

فرید سلام کرد و سایه آرام را به فرید معرفی کرد . فرید نگاه کوتاه و گذرایی به آرام افکند و از سر احترام گفت : از آشنایی تان خوشوقتم.

آرام گفت: منم همین طور .

فرید رو به سایه کرد وگفت : نشد جایی بریم و تو آن جا نباشی.

خواهر ته تغاری داشتن همین حسن را دارد که همه جا سر وکله اش پیدا میشه . از من می شنوی پاتوقت را عوض کن .

فرید با همان بی تفاوتی گفت : همین کار را هم می کنم وبا نگاهی احترام آمیز به لادن و آرام گفت : اگر چیزی میل داری سفارش بدم .

لادن گفت خیلی ممنون ! ما شام خوردیم

سایه گفت: نگران نباش ! باش در حال رفتن بودیم .

آرام از طرز صحبت ایه که کمی با طنز وکمی با طعنه بود خنده اش گرفت .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۴۹]
#آرام
#قسمت۳

فری خداحافظی کرد و به نزد دوستانش باز گشت.

سایه گفت: سعید هم با آنان است .لادن سرکی کشید و گفت :پس چرا جلو نیامد.؟

مشکل کم رویی داره. کاری نمی شود کرد.

آرام حدس زد سعید بای همان فردی باشد که سایه تعلق خاطری نسبت به او دارد.

شب هنگام لادن در حالی که رخت خوابش را برای خوابیدن آماده می کرد ، گفت سایه عاشق سعید ، همان پسری که همراه فرید بود،است اما هر دو از ترس فرید کتمان می کنند .

مگر فرید چه طور آدمی است ؟

چه طور بگویم ، خیلی راجع به او حرف می زنند .

آرام با کنجکاوی پرسید: چه حرفی؟

این که خیلی پولدار است. میان دختر ها سوکسه دارد و همین طور تودار و مغروراست. نمی توانی از او سر در بیاری . سعید بهترین دوستش است اما فرید خیلی متعصب است و نسبت به سایه شختگیری می کند . به همین علت آها سکوت اختیار کردند. سایه ه از برادرش حساب می برد.تقریبا همه ی فامیل روی فرید یک جور دگیری حساب می کنند. دو سالی می شود که آقای فرخی خودش را باز نشسته کرده و مدریت کار خانه را به فرید سپرده.

اطلاعات کاملی داری . از کجا اینها را فهمیدی؟

گفتم که راجع به او زیاد حرف می زنند . وقتی با دوستان جمع می شویم دختر ها اکثرا راجع به فرید حرف می زنند خوب من هم گوش می کنم.

آرام شانه ای بالا انداخت و گفت :از رفتارش پیداست که خیلی از خود راضی است .

لادن در جواب گفت :به خاطر همین رفتاری که دارد بیشتر مورد توجه دخترهاست . برخورد امشبش را دیدی ؟ حتی نخواست نگاهی به تو بندازد .

من احتیاجی به نگاه او ندارم

ناراحت نشو ! می خواستم رفتار فرید را توجیه کنم آخر زیبایی تو به حدی است که توجه همه را جلب می کنی .

یک از لطفت ممنونم دوم این که من از تو ناراحت نشدم اصلا فراموشش کن

روزی خانم فرخی به عمه پوران زنگ زد و آنان را برای بعد از ظهر دعوت کرد .عمه پوران نیز دعوت او را پذیرفت .

خانه خانم فرخی با خانه ی عمه پوران فقط چند کوچه فاصله داشت و آرام دلیل حسادت عمه پوران به خانم فرخی را فهمید ، خانه آنان بیش از حد زیبا بودسایه به استقبال آنان آمد و آنان را به پذیرایی راهنمایی کرد .

بعد از مدتی خانم فرخی آمدو معذرت خواهی کردو گفت : ببخشد برادرم از آمریکا تماس گرفته بود .

عمه پوران گفت : سلام ما را هم برسانید

چشم سلام هم رساندند .بخصوص به دکتر سخاوت .

خانم فرخی رو به لادن و آرام کرد و گفت : کم پیدا هستید

لادن- هر کجا باشیم زیر سایه ی شما هستیم وسایه جان پیش ما نمی آد

سایه – نمی خوام مزاحم بشم .

عمه پوران – این چه حرفی است ؟ شما مراحمید . بعد رو کرد به خانم فرخی و گفت : دیشب به دکتر گفتم هر طور شده این هفته برنامه ی مسافرت به شمال را ترتیب دهیم ، گرمای اینجا کلافه ام کرده .

خانم فرخی با هیجان گفت : آه !چه جالب ۱اتفاقا من هم همین نظر را داشتم . اصلا چه طور است با هم بریم بچه ها هم تنها نیستند

سایه – چه خوب ! خیلی خوش می گذره .

عمه پوران – ما که از خدا می خواهیم . دوست دارم ، تا آرام اینجاست برویم بدون او خوش نمی گذره .

خانم فرخی- این با هم بودن فقط به خاطر آرام جان است . بدون او لطفی ندارد .

آرام – لطف دارید ولی به خاطر من برنامه یتان را بهم نزنید .

لادن – اگه تو نیای من میام شیراز .

سایه- منم میام

آرام-نه! بهتر همیگی با هم بریم شمال .

نزدیک غروب برخاستند و عزم رفتن کردند. در راه حیاط بودند که خانم فرخی با ذوق گفت :آه فرید آمد. فرید به آنان نزدیک شد وسلام کرد.

خانم فرخی – فرید جان ! آرام بردرزاده ی دکتر سخاوت هستند.

فرید – بله قبلا با ایشان آشنا شده ام .

خانم فرخی- آه ! پس من بی خبر بودم .

عمه پوران- سلام به آقای فرخی برسانید و با این حرف از خانم فرخی خداحافظی کرد . آرام لادن هم سایه را بوسدند. آرام با نگاه از فرید خداحافظی کرد و فرید نیز با نگاهی عمیق و جدی از او خداحافظی کرد .

آن شب خانم فرخی در حالی که سالاد درست می کرد گفت : فخرخی ! هرچی از این دختر بگویم کم گفتم . خانم ، زیبا ، تحصیل کرده . فرید درست میگم ؟

کی ؟

خانم فرخی با دخوری گفت :آرا برادرزاده دکتر سخاوت .

فرید – نمی دانم دقت نکردم .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۸٫۱۸ ۲۰:۵۰]
#آرام
#قسمت۴

خانم فرخی – بهتر بود دقت می کردی اصلا معلوم است در کدام دنیا سیر می کنی ؟

فرید- باز شروع شد .

آقای فرخی که تا آن زمان ساکت بود به خاطر همسرش گفت : حالا که وقت این حرفا نیست .

فرید – مادر تا چشمش به یک دختر می افتد ، این حرف ها را می زند .

خانم فرخی بدون این که به روی خود بیاورد گفت : قرار گذاشتیم با هم برویم شمال . تو هم باید بیای .

فرید برخاست و گفت : من می رم بیرون . معلوم نیست کی بیام . منتظر من نباشید . سپس بیرون رفت.

خانم فرخی رو به آقای فرخی کرد و آ هسته گفت : می ترسم این پسر دستگل به آب بده ببین کی گفتم .یک فکری کن.

سایه که تا آن لحظه جرات حرف زدن نداشت گفت : آرام دختر بی نظیر و خوبی است

آقای فرخی – من که حرفی ندارم شما فرید را راضی کنید بقه اش با من. راستی امید زنگ نزد ؟

خانم فرخی – آخ آخ خوب شد گفتی امید زنگ زد . گفت فردا حرکت می کند وخرید های مورد نظر را انجام داده است نگران نباشید .

آقای فرخی – نمیدانم چرا همیشه نگران کار های امیدم بر عکس این پسره فرید . همه از کار او در کارخانه راضی اند .

خانم فرخی مغرورانه جواب داد خوب هر چه باشد پسر من است دیگه .

آقای فرخی – راستی کی قرار بریم شمال ؟

خانم فرخی با ذوق گفت بیا بریم تو نشیمن تا برات توضیح بدم .

امید دومین پسر خانوداه بود که ۶ ماهی می شد با دختر خاله اش سارا که از بچگی تعلق خاطری نسبت به هم داشتند نامزد شده بود و چون خانم فرخی از این ازدواج راضی نبود ازدواج فری را بهانه کرد وازدواج آنان را به تاخیر انداخت و گفت اول باید فرید ازداوج کند . واین تنها وسیله ای بود تا فرید گریزان از ازدواج را وادار به ازدواج کند . او دختران زیادی را به فرید معرفی کرد ولی او همیشه با آنان مخالفت می کرد

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۲۴]
#آرام
#قسمت۵

تمام طول هفته را عمه پوران در تکاپوی برنامه ریزی برای سفر به شمال سپری می کرد و اطلاعات لازم را با خانم فرخی رد و بدل می کرد . لادن از آمدن امیر نا امید شده بود و چندان رغبتی به سفر نداشت . امیر به شدت درگیر پروژه ی جدیدش بود اما از نظر لادن چندان قانع کننده نبود. حامد پسر عمه ی آرام قرار بود دو روز بماند و مجددا برگردد .زیرا مرخصی به قدر کافی نداشت .پنج شنبه صبح ، چمدان ها در صندوق عقب ماشین جا گرفت و مابقی در بار بند گذاشته شد . حامد راندن اتوموبیل را بر عهده گرفت و آقای فرخی با نبودن پسرانش خود هدایت اتوموبیل را بر عهده داشت خان فرخی به محض دیدن آنان با لبخندی رو به آرام گفت : امید به همراه سارا و خواهرم می آید .فرید هم قول داده ،تا دو روز دیگر بیاد . چنین به نظر می رسید که این اطلاعات را به عمد می دهد .ساعتی بعد در قهوه خانه ای ایستادند و در هوای تازه آن جا چای نوشیدند .سایه از آرام خواست تا بقیه ی راه را در اتوموبیل آنان باشد .آقای فرخی بر خلاف دکتر که ساکت و کم حرف بود ، مردی بذله گو و خوش صحبت بود ودر تمام طول راه سر به سر سایه می گذاشت تا آرام را بخنداندسایه – اگر اذیتم کنید ، می روم ماشین دکتر.- خوب برو ! آرام جان با ماست . تازا تو که آن قدر حرف می زنی کهدکتر نمی تواند تحملت کند. آن وقت مجبوری پیاده بیایی !کم کم هوای مرطوب دریا به تنهای خشک آنها می چسبید . بوی جنگل و رود خانه مشام را نوازش می داد . موج های آرام دریا که تا در گاه آن جا بوسه زده و باز می گشتند چشم را خیره می کردند .لادن به کنارش آمد و گفت : آمدی به دریا سلام کنی !آرام خیره به دریا آرام زمزمه کرد : مثل این بود که صدایم می کرد .- گاهی به من هم همین احساس دست می دهد .انسان را جادو می کند .- جادوی دریا ! چه تشبیه زیبایی ! تو فکر می کنی صدای ما را می شنود ؟لادن با خنده جواب داد : فکر کنم شنید چون دارد جواب می دهد .صدای عمه پوران به گوششان خورد که آنان را فرا می خواند .آن دو با خنده به طرف ویلا باز گشتند .آن سه دختر در اتاق نسبتا بزرگی که پنجره ای رو به دریا داشت به جمع کردن وسایل خود پرداختند . بعد از فراغت از این کار به سوی دریا رفتند و تا غروب خورشید آب تنی کردند . وقتی به ویلا باز گشتند دکتر، حامد و آقای فرخی بساط پختن کباب را به راه انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگی به خواب رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخی تا پاسی از شب بیدار بودندو به گفت و گو پرداختند .سر میز صبحانه بودند که تلفن به صدا در آمد . خانم فرخی بعد از اتمام مکالمه اش گفت : امید سلام رسوند و گفت تا ظهر می رسند. باید تدارک اهار را ببینیم .سایه با اعتراض کفت: ما می خواستیم برای خرید بریم شهر .- شما برین . من کاری با شما ندارم خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهی کنید . این جا حوصله تان سر می رود .عمه پوران قبول کرد و به همراهی دختر ها به شهر راه افتاد . آنها تا ظهر به دیدن مغازه ها و صنایع دستی مشغول شدند و مقذاری خرید کردند و با کلاه های حصیری بزرگ به ویلا برگشتند .با ورود آنها بازار سلام و روبوسی گرم شد . سایه آرام را به امید ،سپس سارا ، نامزدش و محمود ، برادر سارا و در آخر به خاله اش مغرفی کرد .آرام بعد از دقایق آهسته برخاست و از آن جمع دور شد و به اتاق خود رفت تا لوازمی را که خریده بود جا به جا کند . روی تخت کش و قوسی به اندام خود داد. از این که تازه وارد ها آن جا را اشغال نموده بودند زیاد خشنود نبود . با آمدن آنها مثل آن بود بود که دریا نیز طوفانی شده بود .آرام خیره به سقف چهره ی امید را در ذهنش جستو جو می کرد .شباهت کمی بهفرید داشت .چشمان امید پر از شیطنت بودند ، بر عکس چشمان فرید که جدی خموش بود . امید کوتاه تر و لاغر تر از فرید بود . سارا نیز دختر زیبایی بود با مو های قهوه ای چشمانی به همان رنگ و پوستی روشن ،سپس به یاد محمود افتاد چشمان محمود با دیدن او برقی زد و متحیرانه بر او خیره ماند . محمود هم سن فرید به نظر می رسید و شباهت زیادی با خواهرش داشت . در کل چهره ی مطلوبی داشت . ضربه ای به در نواخته شد . رشته افکارش از هم گسیخت..لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدی ؟-
کمی
پایین چه خبره ؟-
خبری نیست مشغول صحبت هستند .-سارا دختر زیبایی است !
– همین طور است خیلی به هم می آیند امید می گفت که فرید فردا می آید . فکر کنم خانم فرخی نقشه ای داره ، مواظب خودت باش
.- مزخرف نگو ما هیچ تشابهی نداریم .- دنیا را چه دیدی یک وقت دیدی همسایه ی ما شدی !آرا بالشتی را برداشت و به طرف لادن پرتاب کرد وگفت : این قدر خیال بافی نکن. وگرنه به خدمتت میرسم .وقت غذا خوردن آرام احساس می کرد محمود لقمه های او را می شمارد . محمود رو به روی او بود و گاهی به او می نگریست،
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۲۷]
#آرام
#قسمت۶

محمود لبخند احمقانه ای به او خیره می شد . غذا خوردن با این وصف دشوار می نمود . سارا و امید عاشقانه با یکدیگر غذا می خوردند ، گویی در سالن وسیع فقط آن دو حضور داشتند .سایه از سر میز برخاست و آرام به دنبال او تشکر کرد و به اتاق پذیرایی رفتند . لحظاتی بعد لادن نیز به آنان ملحق شد .سایه- چه طور است ، برویم شنا . حوصله ام از دستشان سر رفت . سارا که چسبیده به امید . نمی فهمم اگر آدم نامزد کند دیگران اهمیتی ندارند .لادن با حسرت جواب داد : باید دوران شیرینی باشد .! تا امتحان نکنی نمی فهمی .آرام به احساس لادن که صادقانه پاسخ می داد لبخندی زد و گفت : بگذارید راحت باشند . آن دو نفر دنیا را در خودشان حل کردند.لادن – مثل دوتا مرغ عشق !سایه – مثل این که حسابی عاشق شدی خانم خانمها .لادن – نیست که شما فارغید .- من از این ادا ها در نمی آورم و خوشم نمی آید .- لابد جنابعالی با لنگه کفش به جان نامزدتان می افتید!- دنیای امروز این یکی را بیشتر می پسندد- بیچاره سعید !- با ورود محمود ، امید و سارا بحث آن دو نا تمام ماند .محمود- ما آقایان می رئیم شنا بهتر است شما خانم ها فکری به حال خودتان بکنید.سایه با لجاجت جواب داد ما فکر هایمان را کردیم اما اعلام نمی کنیم .- راستی آرام خانم شنیدم شما وکالت می خوانید ، اگر ممکن است ، از من دفاع کنید ؛ چون منظور خاصی نداشتم . آرام – شما خودتان می توانید از خودتان دفاع کنید ؛ احتاجی به وکیل ندارید.محمود با خنده گفت : شما باعث شدید اعتماد به نفسم بیشتر بشود.آرام برخاست تا به خانم فرخی در جمع کردن میز ناهار کمک کند . آرام در حالی که ظرف ها را جمع میکرد ، محمود را دید که او هم به دهمین کار مشغول شده است و به بهانه ی آوردن ظرف ها به آشپز خانه آمد .خانم فرخی گفت :آرام جان ! زحمت نکش خودم جمع می کنم .- زحمتی نیست .شما خسته شدید.- خانم فرخی با دیدن محمود گفت : عزیزم تو دیگر چرا زحمت افتادی !- شما می دانید که من دوست ندارم در حق خانم ها اجحاف شود. ( و با لبخندی معنی دار به آرام نگریست .) آرام از این که محمود را موی دماغ می دید ، احساس ناراحتی میکرد . میز را رها نمود و به اتاق گریخت . لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوری گفت : مثل این که این پسره ، محمود ، کمی مغزش معیوب است
.- حرفی زده؟- نه فقط کمی لوسه- راست می گی لوس و بی مزه !- سایه از حمام خارج شد و گفت : آرام اسب سواری دوست داری ؟-بدم نمی آد اسبش کجاست ؟- امروز می ریم کلبه تا کمی سواری کنیم .- کلبه کجاست؟- وقتی دیدی خودت می فهمی .آن سه دختر با اتوموبیل در جاده ای فرعی که سایه راه آن را به درستی می دانست پیش رفتند . بعد از ساعتی به مقصد رسیدند .اصطبل در کنار کلبه قرار داشت مردی از دوران خانه ای که کمی آن طرف تر بود ، بیرون آمد و با آنان احوال پرسی کرد.سایه- اکبر آقا ! بی زحمت در کلبه را باز کنید . ما می رویم اصطبل، بعد اسب ها را زین کنید ؛ می خواهیم سواری کنیم . آنها به سمت اصطبل حرکت کردند .در آن جا سه اسب دیده می شد .سایه به اشبی سیاه اشاره کرد و گفت : این مارال اسب فرید است .لادن – نژادش چیست ؟- ترکمن .آرام دستی به سر اسب کشید و گفت : خیلی خوشگل و اصیل است .سایه- این هم اسب من است . و آن یکی اسب امید ؛ البته به پای اسب فرید نمی رسد .آرام هیچ توجهی به اسب های دیگر نداشت و فقط به مارال نگاه می کرد . بعد از دقایقی به کلبه رفتند.سایه- فرید عاشق اینجاست ، اکثر اوقات هم به جای ویلا می آید اینجا .آرام و لادن به تزیینات آنجا چشم دوختند تمام وسایل کلبه از چوب بود سایه پنجره را گشود و کتری را پر از آب کرد و روی اجاق نهاد .لادن- ببینم کتری چوبی نیست ؟سایه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر می خرید .آرام خود را روی کاناپه انداخت و گفت : یاد فیلم های وسترن افتادم.لادن – اسلحه آن بالاست .سایه- ملا پدر است گاهی به شکار می رود .آرام- زندگی اینجور جا ها چقدر راحت است .دور از هیاهو ، همه چیز طبیعی و زیباست .لادن – سایه ! چرا سارا نیامد؟- تعارف کردم گفت خسته ام و می خواهم استراحت کنم . اینها همه بهانه است دوست ندارد بدون امید جایی برود .لادن- کاش می شد یک شب اینجا بمانیم ! هوای خوبی دارد .آرام- حتما شب ها خیلی وحشتناک است .!سایه – یک شب زمستانی با پدر این جا ماندیم . بارون شدیدی می بارید .راستش خیلی ترسیدم از آن شب دیگر اینجا نماندم و شب ها به ویلا بر می گردم.آرام- این جا به دهکده نزدیک است ؟- تقریبا ، زیاد فاصله ای ندارد نشانتان می دهم .بعد از خوردن چای برخاستند و بیرون رفتند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۲۸]
#آرام
#قسمت۷

.سایه – آرام می توانی اسب فرید را سوار شوی ؟آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش کرد . سپس آهسته برپشت اسب نشست و با خنده گفت : ظاهرا که مخالفتی ندارد .هر سه آهسته به راه افتادند در پایین جنگل رودخانه ای قرار داشت . آنها تا نزدیک دهکده رفتندو سپس باز گشتند .در نزدیکی کلبه اکبر آقا را دیدند که با دو نفر گفتوگو می کند . آرام وقتی خوب نگاه کرد، فرید را شناخت.سایه – فرید آن جاست آن یکی هم مسعود است سپس افزود قرار نبود به این زودی بیایند .فرید به طرف آنا . وقتی به مارال رسید ، دهانهی اسب را گرفت و گفت : سلام خوش می گذرد ؟سایه- سلام از این طرف ها ؟ مادر گفت فردا می آیی.- می خواستم یک شب اینجا بمانم و صبح به ویلا بیایم . اما مثل این که ایتجا قرق شده !- آرام از اسب پیاده شد و گفت : معذرت می خواهم که بدون اجازه سوار اسبتان شدم .- مارال چطور بود پسندید؟- عالی بود فکر نمی کردم تا این حد مهربان باشد .در همان حال سعید نیز به سمت آنان آمد و سلام کرد . آرام نگاهی به سعید انداخت . او را پسری سبزه ، با نمک و اندکی خجالتی یافت .سایه آرام را به سعید معرفی کرد و گفت : بچه ها خیلی دیر شد مادر نگران می شود فرید تو نمی آیی؟- نه صبح می آم نگران نباشید .آن سه دختر به سمت اتوموبیل حرکت کردند سایه دور زد و آرام میدید که فرید مشغولنوازش اسب است و سعید هم با چشمانی نگران آنان را بدرقه می کند .خانم فرخی به محض دیدن آنان گفت چرا انقدر دیر کردید ؟لادن – معذرت می خواهیم رفتیم کلبه اسب سواری کردیم .عمه با دلخوری گفت: حداقل من را با خودتان می بردید .آرام- ببخشید فکر نمی کردیم شما تمایلی به آمدن داشته باشید.محمود با علاقه به گفتوگوی آنان گوش می کرد سپس گفت : پس لطفا ما را فراموش نکنید.سایه- ما خانم ها با هم می رویم شما با آقایان برنامه بگذارید.آرام از حاضر جوابی سایه به خنده افتاد . اما محمود به روی خود نیاورد .» شب بازار خنده و شوخی گرم بود حامد آخ شب از همه خداحافظی کرد ، تا صبح زود حرکت کند.در سکوت آ ن شب فقط صدای نفس های لادن و سایه به گوش می رسید . فرید کم کم و نا خواسته آرام را مجذوب خود کرده بود .رخنه ی کوچکی در دلش ایجاد شده بود و می دانست با گذشت زمان باز تر خواهد شد.نفس عمیقی کشید و در دل آرزو کرد کاش فرید به او توجه کند و او را با دقت بنگرد .آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردن صبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگی با صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را در اتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوت خود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بود و باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد . از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فرید باعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحل چشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد!
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۳۰]
#آرام
#قسمت۸

آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد.لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده.لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستندآرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد.لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد.-چه خبر است، خیلی به خودت می رسی!آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی_ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت.با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام.و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد.محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد.آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود.لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد !_ تبریک میگم._ من هم به تو تبریک میگم.آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟_ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره .آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف.محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند.آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود به آن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم._ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم._ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد !_ بنظر شما فرقی مکند؟_ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواج بیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید … سپس سرش را تکان داد.آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد.-نباید نگران آینده باشید.-دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم!- نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است .ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفاده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود!لادن گفت : به قول معروف می گویند ” آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است ” آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است.سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم._ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود._ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟_کمی لپ هات گل انداخته بود.لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست.آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد !
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۳۲]
#آرام
#قسمت۹

لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه!سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند.در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند.سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است._ همه گیر دادین به این دختره!_ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن !_تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟_ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده._ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم ._ اولا عقد نکردی و صیغه کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟_ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم._ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش !_ بگیر بخواب ، بابا بزرگ!به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت.صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرر بروند ، خرید کنند و تهیه ناهار به عهده آقایان بود.وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جر کباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند!فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند.آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه او را می نگرد.آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟_ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم._ حالا نمی شود بخاطر من کمی قدم بزنیم؟ارام با خشم به او نگریست و گفت : رفتار های شما خیلی بچگانه است . من هیچ دلیلی نمی بینم شما را همراهی کنم.-دست خودم نیست ، نمی دانم چطور بگویم…آرام با تمسخر گفت : شما خیلی راحت بنظر می رسید!_ بله اما با شما نه! من شیفته شما شدم . می خواستم از شما تقاضا کنم دست دوستی ام را رد نکنید!آرام از شنیدن سخنان محمود لحظه ای متحیر ماند ، نمی دانست به این موجود حقیر چه بگوید .چشمانش را تنگ وپره های بینی اش باز شد . با نفرت نگاهی به محمود کرد و گفت : شما باید از خودتان خجالت بکشید !_چرا چون عاشق شما شدم؟_ شما معنی حرفهایی که می زنید را نمی دانید . بهتر است بیشتر از این مزخرف نگویید.محمود با کمال وقاحت دست آرام را گرفت و با ژستی عاشقانه گفت: می خواهی به پایت بیفتم و التماس کنم تا باور کنی؟آرام به سرعت دستش را عقب راند . با تمام قدرت سیلی محکمی به گوش محمود زد و با شتاب از انجا دور شد. آرام بغض الود ومتحیر همچنان می دوید و نمی دانست فرید از پشت پنجره به ان دو می نگردآرام از برخورد وقیحانه محمود احساس دلزدگی می کرد.سر در نمی آورد چه حرکتی کرده که باعث تشویق محمود شده ، که به خود اجازه داده تا این حد پیش روند. اگر حتی اندکی خود را در اینکار پیش قدم میدید تا این حد دلش نمی سوخت . از سیلی که به او زده بود احساس مسرت می کرد . حقش را کف دستش گذاشته بود ، اما باز هم آن را کافی نمی دید. زانوانش را در آغوش گرفت و به نقطه ای خیره ماند . قطره اشکی روی گونه اش غلطید . کاش می توانست به خانه برگردد!سایه متوجه شد آرام بی حوصله و کلافه است . هنگام صرف ناهار همه با شوخی و خنده مشغول خوردن بودند ، فقط آرام بود که در سکوت با غذای خود بازی میکرد و سر انجام عذر خواست و به اتاقش رفت .عمه پوران گفت : مثل اینکه آرام سرما خورده ، حال و حوصله نداشت.لادن گفت : کمی خسته بنظر می رسیدخانم فرخی گفت : هر طور راحت است. در معذوریت قرارش ندهید.در این میان نگاه خشمگین فرید به روی محمود متمرکز بود و فقط ان دو دلیل کسالت آرام را می دانستند.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۳۳]
#آرام
#قسمت۱۰

لادن به اتاق نزد آرام رفت و باز او را همچنان مغموم و افسرده در گوشه ای کز کرده یافت ، در کنارش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟آرام به خود آمده و به لادن نگریست و با اهت گفت : چیزی گفتی؟_ گفتم اتفاقی افتاده؟_ نه ! چطور ؟_ هیچی فقط احساس می کنم تو تازگی ها با من روراست نیستی._ باور کن چیزی نیست ! فقط دلم برای خانه تنگ شده ._ وقتی امیر بیاید کمی دلتنگی ات کم می شود.آرام به اجبار لبخند زد . لادن آدامه داد : می خواهی برویم کمی قدم بزنیم، شاید سرحال بیایی و یا برویم شنا ؟_بد نیست.سپس با اکراه برخاست . به طبقه پایین رفتند . در آخرین پله ناگهان آرام با شنیدن صدای محمود متوقف شد . محمود گفت : چطور است یک هفته دیگر بمانیم . صدای فرید بود که با لحن تمسخر آمیزی گفت : معلوم است خیلی خوش می گذرد!_ خوب مسافرت دست جمعی خیلی خوش می گذرد . مگر تو مخالفی؟_ مه! اما بهتر است مواظب رفتارت باشی !امید به میان حرف آن دو پرید و گفت : فرید این چه جور حرف زدنه؟فرید با خشم گفت : بهتر است تو یکی ساکت باشی و دخالت نکنی!امید با دیدن چهره بر افروخته فرید خاموش شد. فرید برخاست و سعید به دنبال او به راه افتاد.آرام و لادن در گوشه ای پنهان شدند ، سپس صدای امید را شنیدند که می گفت : من از طرف فرید از تو عذر می خوام .محمود در جواب گفت : اشکالی ندارد .پیش می اید.آرام از بی شخصیتی و پر رویی محمود حیرت کرد . با اشاره به لادن ، آهشته و پاورچین به اتاق خود بازگشتند.لادن با حیرت گفت : معلوم است در این خانه چه خبره؟ارام متفکرانه گفت : نمی دانم._ همه یک جوری به هم ریختن . ( کنجکاوانه به آرام نگریست ، تا شاید حقیقت ماجرا را در چهره او بیابد )سایه سراسیمه وارد اتاق شد ، نفس زنان و هیجان زده گفت: بچه ها نبودید . کم مانده بود فرید بزند تو گوش محمود.لادن گفت: من و آرام سر پله ها بودیم ، متوجه صحبت انها شدیم . سر چه مساله ای با هم درگیر شدند؟_ نمی دانم اما مطمئنم فرید بی دلیل حرفی نمی زند و عصبانی نمی شود .آرام در سکوت فقط گوش می کرد و ترجیح می داد اظهار نظر نکند ، زیرا بیم داشت تا دیگران پی به ناراحتی اش ببرند.ساعتی بعد سایه مجددا بازگشت و گقت : آرام امروز محمود مزاحم تو شده بود؟آرام از جا پرید و در اتاق بنای قدم زدن گذاشت و با حالتی عصبی گفت : چه طور؟_ سعید می گفت وقتی فرید برای برداشتن سیخ کباب به آشپرخانه می رود از پنجره آن جا می بیند که محمود مزاحم تو شده ؛ به خاطر همین با محمود تندی کرده .آرام به مانند ان که دردی در تنش پیچیده باشد گفت : اخ ! خدایا خیلی بد شد ! حالا همه متوجه می شوند و آبرویم می رود.سایه گفت : چرا آبروی تو برود! درثانی سعید این موضوع را در خفا به من گفت ، هیچ کس از این ماجرا خبر ندارد . باور کن! نباید خودت را ناراحت کنی.آرام با نگرانی گفت : مگر می شود! روی من چه طور فکر می کنند؟لابد می گویند که من محمود را تشویق کرده ام . سرم درد می کند. ان گاه شقیقه هایش را در میان دستانش فشرد.لادن و سایه با افسوس به آرام می نگریستند. لادن با کنجکاوی پرسید : محمود چه کار کرده؟آرام با نگاهی حیران به لادن گفت : من آن قدر شکه ام که نفهمییدم چه می گویم وچه می کنم.سایه به مانند آن که ماجرای هیجان انگیزی پیش آمده گفت : حتما حسابی حالش را جا آوردی!لادن گفت : سایه ! ناراحت نشو ولی پسر خاله بیشعوری داری.سایه گفت : نه تنها نمی شوم بلکه باعث خوشوقتی ام است فرید حسابی جلویش در آمد.لادن رو به آرام کرد وگفت : چرا نگفتی چه اتفاقی افتاده؟_ فکر نمی کردم کسی ما را دیده باشد . می خواستم موضوع همانجا تمام شده باشد.آرام را دو احساس متفاوت در بر گرفته بود ؛ احساس نفرت و خشم ، نسبت به محمود و احساس رضایت از این که توانسته بود توجه فرید را به خود جلب کند. این پیروزی در عین اندوه شیرین و دلچسب بود.آرام همچنان در اضطراب و نگرانی بسر می برد . ترجیح میداد به پایین نرود تا برخوردی با فرید و محمود نداشته باشد.ساعتی بعد لادن وسایه به اتاق آمدند. لادن گفت : خبرهای دست اول داریم!ارام در حالیکه کتابی را ورق می زد گفت : راجع به کی؟_راجع به تو!_ آرام کتاب را بست و گفت : باز چی شده؟سایه با سرزنش گفت : نگفتم حرفی نزن!آرام گفت : نه بهتر است هر چه شده بگویید به من.لادن گفت : محمود به سعید پیغام داده که از لج بعضی ها هم که شده می خواهم از آرام خواستگاری کنم!ؤام چشمانش را بست ونفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون فرستاد وگفت : بهتر است من همین امروز از اینجا بروم.سایه با دلخوری گفت : چرا؟ارام گفت : مثل اینکه این اقا محمود دست بردار نیست، می ترسم با بودنم باعث اختلاف بین شما بشوم!سایه گفت : کسی که باید برود آنها هستند . من اجازه نمی دهم اینطوری فکر کنی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۸٫۱۸ ۱۹:۱۷]
#آرام
#قسمت۱۱

محمود بابت چنین حرکتی باید از تو عذر خواهی کند!_ من از تو ممنونم .اما شما دختر خاله وپسر خاله هستید و من نمی خواهم باعث کدورت بین شماها بشوم . .سایه مانند اینکه فکری در مغزش جرقه زده باشد گفت : چطور است برویم کلبه وشب را آنجا بمانیم. خانم دکتر سخاوت و دکتر را با خودمان می بریم. به مادر می سپارم تا به کسی تعارف نکند.قبول است؟آرام با چهره در هم از سر ناچاری گفت : قبول ! هر چه تو بگویی .سایه گفت : عالی است .تا شما حاضربشوید من به مادر خبر می دهم.ساعتی بعد انها وسائل خود را بستند و عمه پوران نیز به همراه دکتر به راه افتادند . محمود از پنجره اتاق نشیمن رفتن انها را نظاره گر بود .فرید هنوز بازنگشته بود . نزدیک غروب خورشید به کلبه رسیدند . عمه پوران و دکتر از زیبایی انجا به وجد امدند و در ان طرف به قدم زدن مشغول شدند. آن شب ،اکبر آقا شام محلی تهیه کرد . سایه و لادن در بیرون کلبه اتشی راه انداختند و بلال هایی را که در جاده خریده بودند، روی آن کباب کردند . دکتر و عمه پوران ودکتر روی تنه درختی کمی ان طرف تر زیر درختان به استراحت وگفتگو سرگرم وبودند. ان سه دختر همان طور که به سوختن چوب ها نگاه می کردند راجع به مسائل پیش امده گفتگو می کردند.لادن گفت : سارا جواب خداحافظی من را نداد.سایه گفت : نباید اعتنایی به او می کردی.طوری رفتار می کند انگار که مالک تام الاختیار آن جاست .از همین کارهایش لجم می گیرد. خوب است که فرید جاوی همه شان در آمده . وگرنه مادر بیچاره را می خوردند.لادن گفت: از روز اول متوجه شدم که محمود دنبال دردسر میگردد._تقصیر امید شد؛ بدون مشورت ، خاله و محمود را دنبال خودش راه انداخته.لادن گفت : خودمانیم ، خیلی به محمود می ایی! چه طور است جواب خواستگاری اش را بدهی!آرام گفت : اگر بدانم نظر هر دوی شما اینست ، مطمئن باشید جواب رد نمی دهم!ان دو با هم گفتند: وای آرام ! . لادن گفت : من شوخی کردم._ من هم جواب شوخی تو را دادم .( وسپس خنده ای نمود)نور اتومبیلی از دور پدیدار شد، وقتی اتومبیل ایستاد ، فرید وسعید از ان پیاده شدند و به کنار انها امدند.فرید گفت : ما رفتیم ویلا ، گفتند شما این جا هستید. آمدیم سری بزنیم. ( سپس برای دکتر و عمه پوران دستی تکان داد.)سایه گفت : خوب کردید ، بنشین تا چایی بریزم.سعید با لبخندی گفت : خوش می گذرد؟ ( و نگاهی به دور وبر انداخت )لادن گفت : این جا خیلی آرام و قشنگ است ! پدر و مادر خیلی خوششان آمده . می بینید که به دور از اغیار ، از طبیعت لذت می برند.فرید در حالیکه هیزم های داخل آتش را با چوبی جا به جا می کرد ، گفت : در هر حال معذرت می خوام که بد گذشت ! حقش بود مادر از بقیه دعوت نمی کرد.آرام احساس کرد باید حرفی بزند ، بنابرین گفت : من باید از همگی عذر بخوام ، باعث تمام این مشکلات من بودم . متاسفم واقعا!فرید به آرام نگریست و گفت : ما فردا می رویم . شاید بهتر بود مداخله نمی کردم ، تا این حرفها پیش نیاید .سایه با دو لیوان چای ، برای فرید و سعید بازگشت.سعید با لبخندی به سایه گفت : متشکرم ! چای خوش طعمی شده . در ضمن می خواستم از شما خداحافظی کنم.( بدین وسیله به سایه فهماند که قصد رفتن دارند)سایه گفت : مگر قرار است جایی بروید؟_بله ! صبح زود حرکت می کنیم.چهره سایه در آن لحظه مضحک شده بود ، لبانش آویخته شده و با دلخوری آشکاری گفت : چرا به این زودی؟فرید پاسخ داد: کار های عقب مانده زیادی دارم که باید برگردم.سپس برخاسته و با صدای بلند گفت : دکتر ! خداحافظ!دکتر و عمه پوران با تکان دادن دست جواب اورا دادند.آن سه دختر انها را تا دم اتومبیلشان بدرقه کردند.فرید چراغ اتومبیل را روشن کرد و نور ان اندام کشیده و موزون آرام را به نمایش گذاشت. فرید لحظه ای بی اختیار خیره ماند ، سپس اتومبیل را به حرکت در آوردصبح زود آرام اسب را زین کرد و به تنهایی در آن اطراف به سواری پرداخت . وقتی بازگشت ، بقیه از خواب برخاسته بودند.عمه پوران گفت : با دکتر قرار گذاشتیم این دو روز باقیمانده را به ویلای خودمان برویم.سایه گفت : حتما مامان ناراحت می شود.عمه پوران گفت : نه سایه جان ! به اندازه کافی زحمت دادیم .باید سری به آنجا بزنیم. دکتر کارهایی دارد که باید به انها رسیدگی کند.لادن گفت : سایه تو هم با ما بیا.آرام گفت : فکر خوبی است ! سایه قبول می کنی؟_ من از خدا می خواهم.آرام از این که عمه پوران پیشنهاد خوبی داده بود و می توانستند دیگر به انجا برنگردند مسرور بود . با نبود فرید دیگر دلش نمی خواست به ان جا برگردد و با محمود روبرو شود.به محض رسیدن به ویلا ، با عجله وسایلشان را جمع کردند و آماده رفتن شدند.سارا با چهره حق به جانب به آنها نگریست . خوشبختانه محمود به همراه آقای فرخی و امید به دریا رفته بود.خانم فرخی از این که نتوانسته بود ، آن طور که دلش میخواست از آنها پذیرایی کند اظهار ناراحتی می کرد. عمه پوران با آوردن این

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۸٫۱۸ ۱۹:۱۷]
دلیل که باید به ویلا سر بزنند ورسیدگی به امور مربوط به آن جا را انجام دهند خانم فرخی را قانع کرد و در آخر گفت : منتظرم شما و آقای فرخی تشریف بیاورید.خانم فرخی گفت : فکر نمی کنم فرصتی پیش آید ( با چشم اشاره ای به خواهر و خواهر زاده اش نمود) فقط برای رفتن برنامه بگذارید تا با هم برگردیم تهرانآنها روی یکدیگر را بوسیدند و خداحافظی کردند .اتومبیلی که کرایه کرده بودند منتظر انها بود.رفتن از انجا برای آرام به منزله فرار مخفی به حساب می امد و تا آخر عمر ؛ خود را مدیون عمه جانش می دید.چند روز اخر هفته برای آن سه دختر روزهای خوش و خاطره انگیزی بود . آنها از این که با یکدیگر تفاهم داشتند و سلایقشان همانند هم بود ، خشنود بودند و مهمتر از آن که با هم یک دل و یک زبان بودند.امیر به همراه حامد از راه رسیدند. امیر پسری قد بلند ، با اندامی نسبتا لاغر و چهره ای کشیده ، با موهایی که اندکی زود به سفیدی گراییده بود به چشم می خورد . چهره مهربانش دلنشین بود. در کل امیر چهره جا افتاده و موقری داشت . آرام با دیدن برادرش روحیه ای تازه گرفت و مدام سراغ پدر و مادر را از او می گرفت . امیر برای سر به سر گذاشتن آرام گفت: حسابی داری خوش می گذرانی ، پدر و مادر را می خواهی چکار!_ خیلی بدجنس شدی ! نمی دانی چقدر دلم برایشان تنگ شده
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۸٫۱۸ ۱۹:۱۸]
#آرام
#قسمت۱۲

میر آهسته در گوش آرام گفت :« راستش اگر عمه جان رضایت بدهد قرار است به زودی به تهران سفر کنند. در غیر اینصورت …» سرش را تکان داد.آرام متفکرانه گفت : « فکر میکنی عمه جان راضی نباشد؟»_ نمی دانم از قیافه عمه جان مشکل می شود پیزی تشخیص داد._اگر عمه پوران کمی به فکر لادن باشد گمان نکنم مخالفتی کند . لادن بی صبرانه منتظر بازگویی این مطلب به خانواده اش است.امیر خمیازه ای کشید و گفت : می دانم .باید دید چه پیش می اید.لادن از بودن امیر مانن گلی شکفته شده بود، و چشمانش زیباتر از هر زمانی بنظر می رسید . از لحظه ای که امیر وارد شد دور وبرش می گشت تا وسائل پذیرائی را مهیا کند.سایه و آرام به رفتارهای لادن می خندیدند و او را فداکارترین زن عاشق می خواندند.لادن بدون توجه به ان دو به کار خود ادامه می داد و امیر با لبخندی مهر آمیز او را نظاره می کرد.روز جمعه به همراه آقای فرخی به سمت تهران حرکت کردند. روز قبل امید به اتفاق مهمانانش رفته بودند. آرام در اتومبیل آقای فرخی جای گرفت . با بودن امیر در اتومبیل دکتر دیگر جایی برای آرام نبود.آرام با اشتیاق غریبی در طول جاده به تابلوهای کیلومتر شمار می نگریست . گویی با نزدیک شدن به هر تابلو ، تهران به او چشمک می زد.خان فرخی از رفتار خواهر و دخترش گله مند بود وامید را بی عرضه و مقصر می دانست.سایه نیز مادرش را همراهی می کرد ویک ریز از اتفاقات پیش آمده حرف می زد و از این که آبرویشان را نزد خانم سخاوت برده اند شرمسار بود.آرام به تعطیلاتی که گذرانده بود می اندیشید و تمام لحظات آن را خاطره انگیزو زیبا می یافت ، بجز رفتاری که از محمود سر زده بود هیچ گاه تعطیلاتی چنین خاطره انگیز به خاطر نداشت. اگر چه از رفتار محمود دلگیر بود اما وقتی می دید با اینکار توانسته اندکی توجه فرید را به خود جلب کند احساس خوشایندی می کرد . نمی خواست با حیله و فریب کسی را متوجه خود کند ، اما فرید چنان رفتار می کرد که آرام از سر غرور و عشق می خواست به هر طریق ممکن او را اسیر خود کند و از سویی میدید که هیچ حرکتی از فرید مبنی بر تمایل به او به چشم نمی خورد. و اگر چه محمود با هر شخص دیگری چنین رفتاری را پیش می گرفت فرید همانگونه خشمگین می شد و برخورد می کرد . آرام با خود زمزمه می کرد : آه خدایا کمکم کن . کمکم کن ! کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم ! کاش پدر اصرار به این سفر نمی کرد ! کاش سفر به انتها می رسد.آرام در طول جاده دردناک و سرخورده به دنبال چاره ای بود ، تا بند ها را باز کند و آسوده به خانه به خانه باز گردد . چه گونه با قلبی اسر در گرو مردی خود خواه و مغرور که از احساسش بی خبر بود به آینده امیدوار باشد . تا چندی پیش خانواده و دانشگاه تمام زندگی اش را تشکیل می دادند اما اکنون تمام علایقش یک طرف و اسارت قلبش به یک سو … چرا؟ چگونه آغاز شد؟چطور میتوانست خط پایانی روی آن بکشد . احساس متولد شدن در درونش جوانه زده بود واو را محاصره می کرد تا شاهد تولد دوباره خود باشد.
امیر در اولین شب ورود به تهران ، با عمه پوران صحبت کرد و در کمال نا باوری عمه رضایت خود را اعلام کرد. آرام و لادن به محض شنیدن این خبر یک دیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. آرام به طرف تلفن رافت تا این خبر مسرت بخش را به پدر ومادرش اطلاع دهد .ابتدا پدر به لادن و سپس به امیر تبریک گفت و بعد از آن مادر با عمه پوران صحبت کرد و قرار شد تا چند روز آینده به تهران سفر کنند.آن شب جشن کوچکی گرفتند . آرام در چشمان امیر ولادن سعادت وصف ناپذیری را میدید ، که اشعه آن بی نهایت فروزان و خیره کننده بود. او در دل برای انها آرزوی خوشبختی نمود.آقای فرخی با صورتی بر افروخته ، سراسیمه خود را به آنها رساند و یک راست به کتابخانه رفت ، دکمه پیراهنش را باز کرد . احساس خفگی می کرد . خانم فرخی به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ فرخی! حالت خوب نیست؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟آقای فرخی با صدایی گرفته گفت : یک لیوان آب بیاور!خانم فرخی دوان دوان بیرون رفت . نمی دانست چه اتفاقی رخ داده ؛ اما دلش گواهی می داد باید خبر بدی باشد چرا که چهره آقای فرخی به بیماران نمی خورد.آقای فرخی آب را سر کسید ._نصف عمر شدم .تو را به خدا حرفی بزن. برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ ورشکست شدی؟_ بدبخت شدم ! بیچاره شدم . کاش ورشکست می شدم . کاش فرید مرده بود .ابروی چند ساله ام رفت!_از چه چیز حرف می زنی؟ واضح تر بگو ! تا بفهمم فرید کاری کرد؟آقای فرخی با صدای بلند گفت : از دست پسره الدنگ بی همه چیز ! چه طور نفهمیدم و زندگی ام را دستش دادم!_کی امید؟_ فکر و ذکرت شده امید ! گفتی فرید عاقل است ، خیالم از او راحت است . بفرما ! این هم از فرید جانت!خانم فرخی با حالتی التماس امیز گفت: جان هر کسی که دوست داری بگو چی شده ؟ فرید کاری کرده؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۸٫۱۸ ۱۹:۲۱]
#آرام
#قسمت۱۳

_داشتم می آمدم خانه، با خودم گفتم سر راه بروم سوپر و کمی خرید کنم . کاش پایم می شکست ! یک دفعه دیدم فرید با زنی وارد فروشگاه شد . پسز بچه ی چهار ، پنج ساله ای نیز با آنها بود . نمی دانستم چه کار کنم . رفتم یک گوشه پنهان شدم . نیم ساعتی در فروشگاه چرخیدند و کلی خرید کردند و رفتم پیش فروشنده گفتم این خانم و آقا را می شناسی؟ فروشنده گفت : چطور؟ گفتم : آخر فامیل دور هستیم منتها خیلی وقت است از انها بی خبریم . فروشنده گفت : آنها از بهترین مشتریان ما هستند .اغلب هفته ای یک بار برای خرید می آیند . حالا فهمیدی چه خاکی به سرم شد؟_ شاید اشتباه دیدی؟_ چه می گویی خانم ! یعنی من بچه خودم را نمی شناسم؟خانم فرخی مبهوت و حیران گفت : نمی دانم ! چه بگویم ، نباید قضاوت عجولانه کنیم._ حرف شما درست ، اگر راست باشد چی؟_ راست ! نه نمی تواند حقیقت داشته باشد!_ چرا؟ چطور با این اطمینان حرف می زنی؟_ نمی دانم ! فکرم کار نمی کند . ( و بنای راه رفتن را گذاشت )آقای فرخی به همسرش که با رنگی پریده از این سو به ان سوی اتاق می رفت گفت : باید ته توی قضیه را در بیاورم . وای به حال فرید ، اگر درست دیده باشم !!_ مطمئنی یک پسر بچه همراهشان بود؟_دیگر داری کلافه ام می کنی .مگر کورم ؟_ آن زن چه شکلی بود؟_ نمی توانی بفهمی چه حالی داشتم ، چه طور نگاه می کردم ._ بسیار خوب ! تو را به خدا اینقدر عصبانی نباش ! شاید موضوع جدی نباشد ._دارم سکته می کنم . آبرویم رفت !_ ببین فرخی حالا که چیزی معلوم نیست ، چرا بی خود حرص و جوش می خوری؟_ نمی دانم ! نمی دانم ! فقط اگر راست باشد …. و با این جمله به سمت تلفن هجوم برد . با دفتر دار خود تماس گرفت و گفت : جمشیدی ! آب دستت بود زمین بگذار ! من فقط به تو اعتماد دارم . امروز وقتی فرید از کارخانه رفت دنبالش برو ببین کجا می رود.تا نفهمیدی برنگرد . شب منتظر تلفنت هستم.سپس گوشی را روی دستگاه کوبید و خشمگین به همسرش خیره شد.آقای جمشیدی از مردان لایق و قابل اعتماد آقای فرخی بود که همواره گزارشات درست و بدون غرضی به گوش او می رساند.آقای فرخی گفت : اگر بدانم راست است بلایی به سرش می آورم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند._ باید عاقلانه فکر کرد . هر کاری چاره ای دارد . بگذار جمشیدی خبر بیاورد ، آن وقت به فکر چاره باشیم._ چاره اش دست خودم است ، حالا می بینی و از در خارج شد.خانم فرخی سرش به دوران افتاد ، اگر تمام دنیا را بر سرش می کوبیدند ، به انداره این خبر او را خرد نمی کرد . فرید عزیز و نازنینش با خود چه کرد . چه طور از اعتماد او و پدرش سو استفاده کرده . اگر تمام حرفها حقیقت داشته باشد ، آن وقت چه باید می کرد. سرش را روی دست مبل گذاشت و به آینده مبهم خود و فرزندانش گریست.سایه متوجه ناراحتی و اضطراب پدر و مادرش شد . اما چیز زیادی سر در نیاورد.پدر از کنار تلفن تکان نمی خورد و مادر رنگپریده و عصبی در سکوت فرو رفته بود و با هر صدایی از جا می پرید . ساعت نه شب ، تلفن زنگ زد آقای فرخی گوشی را برداشت ، اما بیشتر شنونده بود و هر چند لحظه یکبار می گفت : بله ! ادامه بدهید. می شنوم.سایه از لرزش لبان پدر و عرق پیشانی اش حتم داشت خبر ناگواری را به او می دهند . پدر بعد از دقایقی تشکر کرد ، تلفن را قطع نمود و سپس به کتابخانه رفت و مادر به دنبال او راه افتاد.ساعت دوازده سب بود که سایه با صدای بلند پدر از خواب پرید . پاورچین ، پاورچین از پله ها پایین آمد . صدای پدر را شنید که آمرانه گفت : تا حالا کدام گوری بودی؟_اتفاقی افتاده؟_ گفتم کدام گوری بودی؟ جواب من را بده!_با بچه ها بیرون رفتیم ._ با بچه ها بیرون رفتی.تو گفتی من هم باور کردم ._ مادر چرا پدر عصبانی شده؟مادر تا خواست حرف بزند پدر گفت : شما دخالت نکنید ! ببین فرید ! تا حالا هر غلطی می کردی به خوردت مربوط است اما از این به بعد تمام کارهایت را کنترل می کنم . شیر فهم شد؟_به چه دلیل ؟_ به همان دلیلی که تمام زندگی ام را دستت دادم . ببینم نکنه فکر کردی شهر هرت است و هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی؟فرید با کلافگی گفت : نخیر ! نه شهر هرت است و نه من هر کاری بخواهم می کنم. شما بی منطق حرف می زنید._ تو واقعا از منطق چیزی می دانی؟ اگر می فهمیدی با آبروی من بازی نمی کردی ._ به من بگویید چه کار کردم ؟ من حق دارم بدانم .صدای مادر شنیده شد که گفت : فرید خواهش می کنم با پدرت بحث نکن !_ بسیار خوب ! قبول است . هر چه پدر گفت ، قبول دارم . من روی حرف پدر حرفی نمی زنم .پدر از فرصت استفاده کرد و گفت : حالا شدی یک پیزی . از فردا مادرت هر چه گفت گوش می کنی و هر دختری را پسندیدید نه نمی گویی ._ چرا شما یک دفعه به فکر زن گرفتن من افتادید ؟ این مساله به همین سادگی نیست که می گویید._ اتفاقا خیلی هم ساده است
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۸٫۱۸ ۱۹:۲۲]
#آرام
#قسمت۱۴

همین که گفتم . گرنه کارخانه ، بی کارخانه ؛ می دهم دست امید . می روی جایی که چشمم به تو نخورد . خوشی زیر دلت زده ._ من گفتم هر چه بگویید قبول می کنم ، اما ازدواج آن هم یک دفعه و بودن مقدمه ! خودتان را بگذارید جای من …!پدر با تمسخر گفت : اتفاقا خودم را گذاشتم جای تو ! تا فردا وقت داری فکرهایت را بکنی .فرید با اعتراض گفت : در این خانه چه خبر است؟ یک دفعه داخل می شوی ، این بساط را راه اندازید . من نمی خواهم زن بگیرم.مادر گفت : فرید! قرار نبود روی حرف پدرت حرف بزنی .خواهش می کنم تمامش کن . به خاطر من.پدر گفت : این گوی و این میدان . هر کاری دوست داری بکن ! اگر خواستی برو و دیگر پشتت را نگاه نکن . و یا بمان و حرف ما را گوش کن !پدر از کتابخانه خارج شد ، سایه آهسته به اتاق خود رفت . او مطمئن بود که فرید حرف پدر را زمین نمی اندازد ؛ زیرا حساسیت بیش از حد فرید به مار و موقعیت اجتماعی اش آگاه بود و امید همواره رقیبی برایش به حساب می آمد . پدر انگشت روی حسابی ترین نقطه ضعف فرید گذاشته بود . سایه با نگرانی و ترس مبهمی که در وجودش لانه کرده بود به خواب رفت .مادر همچنان که در آشپزخانه به غذا ها رسیدگی می کرد ، دستوراتی به مریم خانم می داد . فرید در آستانه در به حرکات مادرش چشم دوخته بود . بعد از لحظاتی چند گفت : صبح بخیر مادر!خانم فرخی به طرف صدا برگشت و با دیدن فرید در آستانه در خیلی دی گفت : صبح بخیر !فرید گفت : می خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم . وقت دارید؟خانم فرخی با دقت در چهره پسرش نگریست و گفت : خوب ! من آماده شنیدن هستم.فرید لحظاتی در سکوت گذراند و سپس با صدای بم گفت : راجع به حرفهای شب گذشته . من خیلی فکر کردم . به خاطر شما و پدر حاضرم ازدواج کنم.خانم فرخی نفس بلندی کشید . گویی در انتظار شنیدن زمان مرگ خود به سر می برد . و اکنون مهلتی دوباره برای زیستن یافته است . گفت : به خاطر من و پدرت ! فرید ما دوست داریم ، به خاطر خودت باشد. برای آینده خودت._ اگر شماها این را می خواستید مرا در تنگنا قرار نمی دادید._ تو باید شجاعت این را داشته باشی که اگر مخالفت حرف پدرت هستی اعتراض کنی و قبول نکنی!فرید پوزخند زد و گفت : شجاعت! پدر با زندگی و سرنوشت من بازی می کند ، کوچکترین اشتباه و خطایی از من نزد پدر نا بخشودنی است._ می خواهی من با پدرت صحبت کنم ؟_ بی فایده است . در ضمن شما هم این را می خواستید ، حالا چرا ناراحت هستید؟_ آرزوی هر مادری دیدن عروسی بچه هایش است . چرا از من خرده می گیری؟_ حالا به آرزو یتان می رسید . هر کاری خواستید انجام بدهید._ فرید ! ( اما فرید رفته بود و مادر را دلتنگ و پریشان از سخنانش بر جای نهاده بود آقای فرخی سر میز غذا گفت : چه خبر خانم؟_ خبری نیست ._چه طور خبری نیست، مگر قرار نبود امروز جواب بگیری؟مادر با چشم به حضور سایه اشاره کرد . سایه دهانش را پاک کرد و گفت : خیلی خوشمزه بود ! دست شما درد نکند ! می روم به اتاقم .آقای فرخی گفت : برو دخترم ! نوش جانتخانم فرخی گفت : سایه از چیزی خبر ندارد . نمی خواهم نگرانش کنم._ کار خوبی کردی ! بلخره با این پسره حرف زدی یا نه؟_ ببین فرخی ! مساله یه عمر زندگیه . در عرض یک شب نمیشه نتیجه گرفت ._ من دیشب اتمام حجت کردم . اگر بخواهی سرسری بگیری دیگر باید فرید را در خواب ببینی . آن زنی که من دیدم … ( و سرش را با افسوس تکان داد )خانم فرخی چشمانش را تنگ کرد و گفت : شما که گفتید ندیدید._ این حرفها را رها کن ! برو سر اصل مطلب !_ اصل مطلب اینست که فرید بخاطر ما می خواهد زن بگیرد . خودش تمایلی ندارد._ به جهنم ! این را که از اول می دانستم . وقتی زن گرفت ، سر به راه می شود. چرا سراغ خانم سخاوت نمی روی؟_ خانم سخاوت؟ اه آرام ! من که از خدا می خواهم._ چرا دست دست می کنی؟_فرید صبح آن قدر نا امیدانه حرف زد که من هیچ رغبتی به این مساله ندارم. پایم پیش نمی رود._یا باید زن بگیرد یا از این خانه برود ! بهتر است دلسوزی بی جا نفرمائید . شما قدم پیش بگذارید ، بقیه اش با من ._ هر چه شما بگویید . شاید حق با شما باشد ._ صد در صد حق با ماست . جوان است ؛ خوب و بد زندگی را تشخیص نمی دهد._ خانم فرخی نزد سایه رفت و ماجرای رضایت فرید را با مقداری کم و زیاد بازگو کردسایه گفت : مطمئن هستید فرید قبول کرده ، نکند می خواسته شما و پدر را دست به سر کند._ دیگر نمی دانم کی درست می گوید ، کی غلط ! فقط این را می دانم که تا تنور داغ است باید بچسبانم._ به چه قیمتی می خواهید بچسبانید؟_ سایه تو دیگر سر به سرم نگذار ! پدرت این را می خواهد و تو باید به من کمک کنی!_ حالا آن دختر خوشبخت کی هست؟_ آرام !_ آرام ! فرید خبر دارد ؟_ هنوز نه ! اما فکر می کنم خودش حدس می زند._ مادر! آرام دختر حساس و نکته بینی است . شک دارم قبول کند._ مگر فرید چه عیبی دارد ، که این طور حرف می زنی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۸٫۱۸ ۱۹:۲۴]
#آرام
#قسمت۱۵
. اگر کسی پشت در باشد گمان می کند فرید مشکلی دارد و ما آن را مخفی می کنیم._ اگر چیزی نیست چرا با این عجله ! شما حتی فرصت نفس کشیدن به فرید را نمی دهید.تو هنوز خامی ! زود است که بفهمی منظور ما از این کار صرفا بخاطر خوشبختی خود فرید است . در هر حال باعث تمام این تعجیل در کارها خود اوست_ من نمی توانم بفهمم که چه شده فقط امیدوارم راه درست را انتخاب کرده باشید._ امشب با فرید صحبت می کنم تا نظر خودش را بدانم._ هر طور مایلید . به شرطی که فرید صادقانه جواب بدهد . نه صرفا برای منافع خودش._ سایه کاهی فکر میکنم تو هنوز بچه ای . اما می بینم که عاقل تر از من هستی .اگر جای من بودی چه می کردی؟سایه گفت : خوشحالم که جای شما نیستم . اما احساس من می گوید فرید باید یک طوری تنبیه شود . با این حال تنبیهی که شما و پدر در نظر گرفتید کمی سنگین است ._ فرید بلاخره باید ازدواج کند . حالا موقعیت برایش فراهم است چه بهتر از این .سایه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : شاید حق با شما باشد.فرید آن شب زود به خانه آمد و به اتاقش رفت . خانم فرخی از فرصت پیش آمده استفده کرد تا خود را به فرید برساند . چند ضربه به در زد . صدای فرید او را فرا خواند : بیایید داخل.خانم فرخی وارد اتاق شد و فرید را در حال نواختن گیتار دید ، او اهنگی را با سر انگشتانش به آرامی می نواخت . بعد از دقایقی سرش را بلند کرد و گفت : از این طرف ها؟_ حال و حوصله شوخی را ندارم.فرید گیتار را در گوشه ای نهاد و گفت : چه طور مادر عزیز ما بی حوصله است؟_ این از تو ، ان هم از پدرت!_ مادر من که به شما گفتم ، هر کاری می خواهید بکنید !_ این حرف از صد تا نه بدتر است . من دوست دارم تو از ته دل تمایل داشته باشی._ بیین مادر ! من به هیچ دختر خاصی علاقه ای ندارم . به من حق بدهید که به عهده خودتان بگذارم.خانم فرخی در چشمان پسرش دقیق شد تا بتواند در عمق نگاه او چیزی کشف کند ، اما جز نگاهی بی روح چیز دیگری نیافت._ من به پدرت قول دادم تا هر چه زودتر همسر مناسبی برای تو پیدا کنم . می دانی پدرت تا ان وقت آرام نمی شود .به همین دلیل تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم ._ بفرمائید سراپا گوشم.خانم فرخی متوجه شد که فرید علاقه ای به صحبت کردن ندارد و صرفا بخاطر احترام و حرمتی که قائل است این حرف را می زند._ تو می دانی که دختر در فامیل و دوست و آشنا زیاد است اما من علاقه زیادی به آرام دارم . به نظر من آرام دختر با کمالاتی است و از هر لحاظ همسری مناسب برای توست . می خواستم نظرت را بدابنم._ آرام ! همان دختری که دوست سایه است و با شما به شمال امد؟_ بله خواهر زاده خانم سخاوت . نکند به این زودی فراموش کردی؟_ اما چرا او؟_ چرا نه؟ دختر تحصیل کرده و با وقاری است . من هم دوستش دارم._ در هرحال برای من هیچ فرقی نمی کند._ این حرف معنی خوبی ندارد .یعنی اصلا نمی خواهی دختری را که معرفی می کنم مورد پسندت باشد؟_ گفتید زن بگیر می گیرم دیگر چه فرقی می کند چه کسی باشد؟_ فرید تو یک عمر می خواهی با دختری که همسرت می شود زندگی کنی . چه طور برایت فرق نمی کند که چه کسی باشد . اصلا میدانی بهتر است عسل دختر تیمسار را برایت خواستگاری کنم . او هم کمتر از آرام نیست . یادت می آید عروسی برادرش ناصر چقدر عسل دور و برت می چرخید؟ و از تو پذیرایی می کرد؟_ نه چیزی خاطم نیست.خانم فرخی از خونسردی و بی اعتنایی فرید به حیرت افتاد ، نا امیدانه گفت : فردا با تیمسار تماس می گیرم و قرار خواستگاری را می گذارم.فرید برخاست و به کنار پنجره رفت ، لحظه ای بفکر فرو رفت و سپس گفت : نه مادر ! فکر می کنم آرام بهتر باشد. شاید او بتواند شرایط من را درک کند ( این جمله آخر را طوری زمزمه کرد که خانم فرخی متوجه نشد)خانم فرخی با اشتیاق فراوان از شنیدن نام آرام به سرعت از اتاق بیرون دوید تا به سایه و آقای فرخی مژده دهد و آنها را نیز در شادی بیش از حد خود سهیم گرداند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۴۷]
#آرام
#قسمت۱۶

عمه پوران با حیرت فراوان گوشی را لحظاتی چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را برروی دستگاه گذاشت . به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حیاط رفت . آرام ولادن مشغول صحبت و نوشیدن قهوه بودند. عمه پوران در کنارشان نشست و فنجانی قهوه برای خود ریختو مزه مزه کرد در همان حال به دقت به چهرهی آرام نگریست بعد از مدتی پرسید : آرام ! نظرت راجع به فرید چیست؟ آیا تو از او خوشت می آید؟

آرام از سوال عمه متحیر شد . نمی دانست در جواب چنین پرسشی چه بگوید . لادن به کمک او شتافت و گفت: مادر ! چه طور شد بی مقدمه این سوال را پرسیدید ؟

عمه پوران شانه ای بالا انداخت و گفت : چه اشکالی ادرد می خوام نظر آرام را بدانم .

آرام که خود را ناگریز از جواب دادن می دید با شرمی که در چهره اش آشکار بود جواب داد : من که برخورد زیادی با او نداشتم ولی پسر بدی نیست .

عمه پوران ابروهای خود را بالا انداخت و گفت : می دانی چه کسی تلفن کرده بود ؟

لادن- مادر امروز مرموز شدید ! چه کسی تلفن کرده یعنی چه ؟ ما از کجا بدانیم

– آخخر برای خودم خیلی عحیب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.

آرام کنجکاوانه به عمهمی نگریست ، نمی توانست حدسی بزند. دلشوره ای عجیب به دلش افتاد می خواست حرف های عمه پوران را در هوا قاپ بزند. اما عمه جان عمدا طوری حرف می زد تا او را عذاب دهد . لادن نیز بی صبرانه گفت: مادر کی تلفن کرده؟

– لادن مثل این که تو از آرام مشتاق تری آرام چندان تمایلی به شنیدن ندارد.

آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا منم کنجکاو شدم .

عمه پوران خیلی شمرده گفت: خانم فرخی بود از تو خواستگاری کرد .

لادنو آرام روی صندلی صاف نشستند. آرام نمی توانست به گوش های خود اطمینان کند.بالا خره لادن فقل سکوت را شکست و گفت : حتما برای محمود!

آرام مثل این که آب سردی روی او پاشیده باشند وا رفت و بی حال به صندلی تکیه داد. چه طور نتوانسته بود حدس بزند ؛ که علت خانم فرخی چیست. با به یاد آوردن کار های مشمئز کننده ی محمود از درون بر آشفت.عمه پوران فنجان را به لب نزدیک کرد وگفت: من راجع به فرید حرف می زنم تو تو چطور یاد محمود افتادی البته من هم اول همین فکر را کردم ولی خانم فرخی تو را برای فرید خواستگاری کرد .

و با این جمله آرام با چشمان گشاد شده و حیرت فراوان به او ماند.

اد- فرید ؟…..درست شنیدم ؟

– راستش خودم هم تعجب کردم اما واقعیت همین بود که گفتم ؛ خانم فرخی اجازه گرفت تا برای خواستگاری بیایند لادن حیرت زده گفت : باور کردنی نیست!

عمه پوران در حالی که بر می خاست گفت آرام جان! خوب فکر کن چون فردا باید جواب بدهم .

آرام متحیر به اطاف نگریست . کلمات عمه و لادن را در ذهنش جمع و جور می کرد . احساس کرد گرمای شدید در تنش دمیده . حالتی تب آلود داشت . با خود اندیشید چرا باور نکنم . مگر عشق و دوست داشتن غیر از این است ! فرید احساسی شبیه من داشته اما نمی توانست آرا بروز دهد. چه قدر احمق بودم که نفهمیدم .

لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چی شده حالت خوب نیست ؟

– من خواب نیستم ؟

– می خواهی نیشگونت بگیرم ؟

آرام زمزمه کرد : چه طور ممکن است ؟

– چرا ممکن نیست ؟ من حدس می زدم که تو با زیبایی ات فرید را مسخ می کنی

– باور نمی کنم ، باور نمی کنم!

و در آغوش لادن گریه سر داد. لادن مو های او را نوازش کرد و گفت : این گریه ی خوشحالی است من می دونم ، تو را درک می کنم .

آرام با چشمان گریان به لادن نگریست در میان گریه خنده ای زیبا سر داد .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۴۷]
#آرام
#قسمت۱۷

مادر بهتر است از الان بگویم من جشن نامزدی و از این مراسم مسخره نمی خواهم .

این صدای فرید بود که هر دقیقهبهانه ای می تراشید و با مادرش بحث می کرد .خانم فرخی با با حوصله ی زیاد با فرید برخورد می کرد . می دانست که او روز های سختی را می گذراند.

خانم فرخی با صبر و آرامش گفت : چرا اینقدر بهانه میگیری ؟ مگر آدم هر روز ازدواج می کند ؟ دختر مردم آرزو دارد .

– همین که گفتم ؛ موضوع را زود تر خاتمه دهید.

– خانم فرخی با نمی دانست با این رفتار های فرید چه گونه کنار بیاید گاه می اندیشید : شاید ازدواج فرید اشتباهی بیش نباشد ولی بعد خود را دلداری می داد که آرام می تواند او را سر عقل بیاورد.

فرید عصبی و بی قرار مدام در خانه دنبال بهانه ای می گشت و و بی جهت به سایه و امید درگیر می شد

امید ترجیح می داد بیشتر وقتش را پیش سارا بگذراند و سایه نا گریز به تحمل رفتار های پرخاشگرانه ی فرید بود ، اکثر اوقات خود را در اتاقش می گذراند و دعا می کرد که هرچه زود تر زندگیشان به آرامش سابق باز گردد.

عمه با شیراز تماس گرفت و موضوع را برای برادرش توضیح داد سپس گوشی را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فکر کند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه ای گذاشته و با فرید صحبت کند ؛ اگر به توافق رسیدند ، برنامه ی بله بران را بگذارند . سپس افزود با حرف های خواهرم نیازی برای تحقیق نمی مونه حرف خواهرم سند است . فقط می ماند نظر تو ، اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ، ما به تهران خواهیم آمد .

عمه با خان فرخی صحبت کرد و در خواست برادرش را به اطلاع او رساند خانم فرخی قرار گذاشت تا فردا ظهر به همراه فرید به آن جا بروند .خانم فرخی بعد از قطع تلفن در فکر فرو رفت . باید هر طور که شده بود، فرید را راضی به رفتن می کرد در غیر این صورت آبرویش پیش خانم سخاوت می رفت .

فرید با شنیدن حرف ها مادر مانند آتشفشانی فوران کرد و فریاد زنان گفت : من حرفی برای گفتن ندارم . به شما گفته بودم که حال و حوصلهی این کار ها را ندارم .

– چشم بسته که نمی شود جواب بدهند خواهش می کنم !

– فرید ب چنگی به موهاش زد و نگاهی به چشمان گریان مادرش اندخت و گفت : فقط به خاطر شما می آیم .

– خانم فرخی صورت او را بوسید و گفت : متشکرم پسرم . مطمئن باش که پشیمان نمی شوی
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۴۸]
#آرام
#قسمت۱۸

آرام از گوشه ی پنجره به آمدن فرید و مادرش می نگریست . با لباسی اسپرت و ساده مثل همیشه و خانم فرخی با سبد گلی زیبا به طرف ساختمان می آمدند . آرام به سرعت خدو را به آینه رساند، دستی به مو های انبوهش کشید و نگاهی دقیق به خود انداخت . با اطمینان از ظاهر خود به کنار در رفت. خانم فرخی با دیدن او صورتش را بوسید و دسته گل را به دستش داد و گفت : به به دختر گل و خوشگلم ! حالت خوب است ؟

آرام تشکر کرد و فرید با چهره ای که نمشد از آن چیزی دریافت سلام کرد . به راهنمایی عمه به اتاق نشیمن رفتند آرام سبد گل را روی میز گذاشت و کنار عمه نشست . جرات سر بلند کردن را نداشت هیچ گاه در تصورش نمی گنید که آن قدر زود فرید را تا به این حد نزدیک خود ببیند

فرید خموش و سنگین نشسته بود . خانم فرخی با عمه جان گرم صحبت بودند بعد از پذیاریی و نوشیدن چای و شیرینی خانم فرخی گفت : خانم سخاوت اگر اجازه بفرمایید ، ما بیرون باشیم تا این دو تا جوان با هم صحبت کنند !عمه به همراه خانم فرخی برخاستند و با لبخند آنان را ترک کرند .

فرید کمی جابه جا شد و در چهره ی آرام لحظه ای نگاه کرد . آرام چون تندیسی خیالی به ستانش خیره شده بود موهایش بخشی از چهره اش را پوشانده بود و هاله ی زیبایی در او ایجاد کرده بود . سرش را بلند کرد تلاقی نگاهش با نگاه فرید شرمسارش نمود . لبخند کم رنگی بر لبانش نشست .

فرید سرفه ای کرد و گفت : خوب ! مثل ای که می خواستید با هم صحبت کنیم .

– یعنی شما نمی خواستید

– نه نه ! سوء تفاهم نشود؛ منظورم این بود که شما اول شروع کنید .

– اگر خواهش کنم شما شروع کنید ، قبول می کنید

فرید لحظاتی سکوت کرد و گفت : من می خواهم ازدواج کنم و شما مورد تایید خانواده ام بودید و به نظرم نتخاب درستی کرده اند .

– شما همیشه تا این حد مختصر و مفید صحبت می کند ؟

– بسگی به موضوع دارد .

– موضوعی از این مهم تر است؟

– در واقع این اولین جلسه ی گفتگوی ماس ؛ به من حق بدهیدکمی مشکل حرف بزنم.

– پس مشوق شما خانواده تان ودن؟

– حقیقت را بخواهید بله.

– خودتان چه عقیده ای دارید ؟

– عشق بعد از ازداج !

آرام موهایش را به عقب راند و گفت : عشق بعد از ازدواج اگه پیش نیاید چی؟

– این عقیده ی من بود .

– من به عقیده ی شما احترام می گذارم . با این وجود ازدواج برای شما ریسک است !

– زنگی با ریسک هیجانش بیشتره .ولبخندی زد.

– من توقع دیگری داشتم .

– که عاشق شما باشم ؟

آرام از رک گویی فرید بر آشفت و با اعتماد به نفس گفت: منظورم این نبود ،شاید احساسی خفیف تر ، نزدیک به عشق!

– نمی خواهم دروغ بگم.

– قفقط ازدواج؟ این هدف نهایی شماست ؟

– گناه است ؟

– کمی عجیب است باید فکر کنم.

– می فهمم

– فکر نمی کنید چیزی برای گفتن داشته باشید؟

– خیلی حرف ها دارم ولی برای بعد از ازدواج.

آرام با حیران و بهت زده دیگر جوابی برای گفتن نداشت.

بعد از بدرقهی مهمانا آرام در باغ نشست تا در هاوی آزاد فکر کند.
برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد، صدای لادن او را به خود آورد.

– این جا چه کار می کنی ؟

– فکر می کنم .

– جای خوبی انتخاب کردی . فرید رفت؟

خیلی وقت است.

– نتیجه چه شد ؟

آرام شانه هایش را بالا اندخت و گفت : هیچ!

-چه طور؟مگر با هم حرف نزنید؟

– چرا .لادن! من نتوانستم هیچ چیز از حرف های فرید بفهمم. هیچ چیز! نه انگیزه، نه هدف ، ونه هیچ چیز دیگر!

از جواب دادن طفره رفت؟

تقریبا ! فرید خیلی رک حرف می زند . احساس او به من در حد ازدواج کردن است. همین!

این حرف باعث دلخوری ات شده؟

هم آره هم نه .آره ، به خاطر اینکه فهمیدم آدم دروغگویی نیست و تظاهر نمی کند .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۴۹]
#آرام
#قسمت۱۹

شاید خواسته تو را امتحان کند . می دانی ، مردها آْن هم از نوع فرید ،نمی آیند رک و راست روبه رویت بشینند و بگویند : دوستت دارم ! عاشقت هستم ! برای فرید این کار، دادن نقطه ضعف یا شکستن غرورش به حساب می آید.

– من در بد بن بستی گیر کردم . از طرفی سر از حرف های فرید در نیاوردم ، از طرفی احساس خودم مرااسیر کرده؛ من عاشق فرید هستم .

می توانم بپرسم به تو چه گفت ؟!

– عشق بعد از ازدواج

لادن با صدای بلند خندید .

– کجای حرفم خنده داره ؟

– معذرت می خوام ! اما این آقا فرید عجب عقاید شگفت انگیزی داره .

– به نظر تو حرفش قابل قبول است؟

-من از بعضی ها شنیدم عشق بعد از ازداخ محکم تر و عمیق تر از عشق قبل از ازدواج است .” ببین آرام! نباید تا این حد خودت را تا حد آزار بدهی. در واقع فرید همه ی حقایق راگفته و این تویی که باید تصمیم بگیری! چون تو عاشقهستی و هیچ شرطی برای نپذیرفتن تو را قانع نمیکند . بنابراین خودت را آزار نده یا همین حالا بگو نه و یا برگرد شیراز، تا همه چیز را فراموش کنی! با گفتن بله، ریسک بزرگی در زندی ات می کنی. شاید شانس با تو یار باشد. در واقع تمام زندگی ها حتی آنهایی که با عشق شروع می شود، ریسکی بیش نیست و همه ی ما قمار باز دنیای خود هستیم.

– دقیقا فرید نیز به همین نکته اشاره کرد، زندگی ریسک و هیجان ناشی از آن،آخ ! لادن! نمی دونی تو این موقعیت چقدر به تو حسودیم می شه .

– به من ؟چرا ؟

تو و امیر همدیگر را دوست دارید و می توانید تمام مشکلات را از پیش رو بردارید

– تو هم می توانی فرید را عاشق خودت کنی . همان طور که او را چشم بسته وادار به ازدواج کردی . مطمئنا حقایقی وجود دارد که بعد ها می توانی از آن سر در بیاری.

* * * *

هفته ای در التهاب و نگرانی ، بدون هیچ نتیجه ای بر آرام گذشت. چندین بار تصمیم به بازگشت گرفت، اما قلبش او را میخ کوب بر جای قرار داد. دیگر باورش شده بود که توان فرار را ندارد و به هر قیمتی فرید و عشق او را می طلبد. حالا که فرید او را می خواست ، او نیز فرصت عرضه ی عشق را خواهد داشت و فرید را به دام خود خواهد کشید فرصت یک عمر زندگی با مردی که در ظاهر ، تمام خصوصیاتیک مرد را دارا بود ؛ چرا که می دانست هیچگاه فرید را از یاد نخواهد برد و رها کردن خواسته هایش با نابودی قلب و روحش همراه بود . چه طور می توانست انسانی بی روح و متحرک باقی بماند!فرید تنها مرد ایده آلی بود که توانسته او را شیفته ی خود کند .آرام در حالی که گل سفبد یاسی را می بویید با خود گفت : فرید، همان مرد رویا های من است . من او را از دست نخواهم داد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۸٫۱۸ ۲۱:۵۰]
#آرام
#قسمت۲۰

سرانجام آن شب موعود فرا رسید. آرام لباسی از حریر سبز کاهویی ، با گل هایی سفید به تن داشت . بی شک زیباتر از هر زمانی به نظر می رسید. گیسوان مواج و سیاه رنگش بر روی شانه ، زیبایی اش را بیشتر به رخ می کشید و چشمانش در انعکاس نور ، چون رنگین کمانی می درخشید. با به یاد آوردن نگاه فرید قلبش تیر کشید . بی صبرانه در انتظار دیدنش بود .

مراسم اندکی برایش غریب بود . به اطرافش نگاه می کرد ؛ تا شاید علت آن را بیابد . مانند آن که چیزی کم بود و یا سر جایش قرار نداشت . هر چه بیشتر نگاه می کرد کمتر سر در می آورد. عشق او را در محاصره ی خود داشت اندیشیذن چیز دیگری را محال می کرد .

فرید در لباس رسمی که بر تن داشت ، چهره ی جذاب و دلنشین تری یافته بود . او با لبخندی پر جاذبه به آرام نگریست و دسته گلی از رز صورتی را به او هدیه کرد . آرام بی اختیار گل ها را بوسید و گفت : خیلی زیباست ممنونم.

خانم فرخی و سایه صورت او را بوسیدند و زیبایی او را ستودند . سارا نیز مهربانانه با او بر خورد کرد و تبریک گفت .همه چیز خوب و عالی به نظر می رسید ؛ پذیرایی بدون نقص عمه پوران صمیمیت پدر و آقای فرخی و صدای خنده و شوخی یی که فضای آن جا را پر کرده بود. همه چیز تایید می شد و مورد موافقت قرار می گرفت ؛ ادامه ی تحصیل آرام ، ازدواج در کمتر از دو هفته ، خرید خانه ، میزان مهریه و…. آرام متحیر بود ! قدرت تکلم از او سلب شده بود . او مایل بود برای مدتی هر چند کوتاه نامزد بمانند. در واقع او هیچ شناختی از فرید نداشت . اما از مطرح کردن آن نعی دلشوره در خود می دید . ترس از دست دادن فرید ، قفل سکوت را بر لبانش می زد . چنانچه گویی فرید پرنده ای بود که هر لحظه بیم پروازش می رفت.

صدای دست زدن و تبریک گفتن در گوشش پیچید. شیرینی را دور تا دورگردادند و خانم فرخی انگشتری با نگین ها الماس ، به آرام هدیه کرد . آرام مسخ شده و بیمار گونه به اطراف نظر کرد .به دنبال فرید می گشت، امااو را غریبه تر از هر زمانی در حال صحبت با حامد یافت . آرام که می خواست ستاره ی آن شب باشد ، خیلی زود افور کردو میان انبوه انسان های آشنا ، بی پناه تر از پرندهی تنها ، در فقس بر جا ماند . او این را نمی خواست .او آن شب را زیبا و دوست داشتنی می خواست ، عاشقانه و لطیف. اما تنها چیزی که در آن جمع اهمیت نداشت او و فرید بودند.

در رستوران نسبتا خلوت و دنجی در کنار پنجره سعید رو به روی فرید نشسته بود و به بخاری که از غذایش بر می خواست نگاه می کرد ُ فرید هم ماجرای پیش آمده را برایش تعریف می کرد .

– به نظرت تا این جا چطور بود؟

تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چی؟

بعد خدا بزرگ است!

این که حرف نشد،تو باید حقیقت را به آرام بگی!

چطوری بگم؟در بد بنبستی گیر کردم . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.

تو به جای این که اوضاع را رو به رو کنی،حسابی همه چیز رو بهم ریختی .

اگر پدر را در آن حال می دیدی، تو هم کاری جز این از دستت بر نمی آمد .

تو به خاطر خودت دو نفر را بد بخت کردی.

من به هر دو می گویم ، اما به موقعش.

آن وقت دیگه دیر است و فایده ای ندارد.

می گویی چه کار کنم ؟ آن از خانواده ام ،آن هم از نسیم ! تو به جای من بودی چه کا می کردی ؟

سعید در دل خدا را شکر کرد که به جای فرید نیست .

چرا غذایت را نمی خوری ؟

اشتهایم کور شد.

به ! تازه اول راهی .آن قدر بخور تا بتوانی از پس هر بر بیایی.

فرید سردرگم و مغموم بر سر دو راهی مانده بود . سعید نمی دانست چگونه بهترین دوستش را متوجه اشتباهش نماید .فرید زندگی را به بازی گرفته بود .اما زمانی می رسید که زندگی فرید را به بازی می گرفت .

* * * *

فرید به سمت خانه ی نسیم می رفت. در طول راه به یاد اولین روز آشنایی اش با او افتاد.نسیم همچون باد ملایمی بر او وزید و گذشت، اما فرید نتوانست از او بگذردو به دنبالش رفت .

نخستین بار ، در یک رز بهاری بود که فرید با سرعت سرسام آور در خیابان می راند و در یک لحظه اتومبیلی از خیابان فرعی بیرون آمدو برخورد شدیدی بین دو اتومبیل رخ داد . نسیم خشمگین و عصبی از پشت فرمان پیاده شد . اخم آتشینی که در چشمانش فروزان بود ، جذاب و دیدنی بود فرید که همانطور پشت رل نشسته بود نسیم را برانداز کرد . موهای بلند قد نسبتا بلندو باریک با دستانی کشیده و زیبا . نسیم به شیشه اتومبیل زد ، فرید شیشه را پایین کشید . نسیم با تمسخر گفت : عذر می خواهم که ماشین شما به ماشین من زده . اگر ممکن است تشریف بیاورید پایین .

فرید با تانی از اتومبیل پیاده شد و به قسمت جلوی اتومبیل که تقریبا له شده بود نگاهی کرد نسیم گفت : خوب!

شما از فرعی به اصلی می آمدید.

@nazkhatoonstory

3 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx