رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۳۶تا۴۰

فهرست مطالب

داستان نازخاتون ,داستان مذهبی فرشته,رمان شوکران,شهید مدق,فرشته همسر شهید

رمان آنلاین اینک شوکران شهید منوچهر مدق به روایت همسر ( فرشته ) قسمت ۳۶تا۴۰

اینک شوکران – جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید

نویسنده: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
ناشر کتاب : روایت فتح

?قسمت سی و ششم

تا صبح بیدار ماندم. نماز خواندم، دعا کردم، زل زدم به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. خودم بدم آمد؛ تظاهر کردن را یاد گرفته بودم. کاری که هرگز فکر نمی کردم بتوانم. این چند روز تا جایی که توانسته بودم پنهانی #گریه کرده بودم و جلوی منوچهر خندیده بودم.

دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون #سپاه هم آمده بود؛نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری از عوارض جنگ باشد.

با این همه باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است. همه #عصبانی بودند؛ من، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که:«وقتی به #دنیا آمدم، بدنم پر ترکش بود.خب راست می گویند.» صبح قبل از عمل تنها بودیم.

دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش گفت:« قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های #زندگی را برای بنده های خویش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند. شاد باشد.» گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشته ام. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، #نفس هات، همه شادی زندگی من است. همین که می بینمت، شادم. گفت:«من تا حالا برات شوهری نکرده ام. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روی.» گفتم: بگذار دو تایی با هم برویم. همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند.

منوچهر گفت:« پاهام سالمه. می خواهم راه برم هنوز فلج نشدم.» .

?قسمت سی و هفتم
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید. دست من را دو سه بار بوسید. گفت:« این دست ها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیش تر زحمت می کشند.» نگاهم کرد و پرسید:«تا آخرش هستی؟» گفتم: هستم.

و رفت حتی برنگشت پشتش را نگاه کند. نکند بر نگردد؟ لبه ی تخت منوچهر نشستم. مثل ماتم زده ها. باید چه کار کنم؟ فکرم کار نمی کرد. همه ی بدنم گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر….. دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل.

به من گفت: به توسل خودتان بر می گردد. چند بار وضو گرفتم اما برای #دعا خواندن تمرکز نداشتم. حالم را نمی فهمیدم. راه می رفتم، می نشستم، #چادرم را برمی داشتم، دوباره سر می کردم. سر ظهر صدام زدند.

پاهام را همراه خودم کشیدم تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دوتا از مریض ها داد می زدند. یکی استفراغ می کرد. یکی اسم زنی را صدا میزد. و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند.

تخت آخر دست چپ، منوچهر بود. به سینه اش خیره شدم بالا و پایین نمی آمد. برگشتم به دکتر نگاه کردم و منتظر ماندم. دکتر گفت: موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد. صاف صاف است.

گوشم را نزدیک لب های منوچهر بردم که تکان می خورد. داشت اذان می گفت. تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت. قسمتی از کبد و معده و روده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد.

تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از روی آزمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را می سنجند و بر اساس آن شیمی درمانی می کنند.

دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد

?قسمت سی و هشتم
.
روز آزمایش نمی دانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید. دلم می سوزد؛ می گویم ای کاش یک بار داد می زد، صدای ناله اش بلند می شد، دردش را می ریخت بیرون.

همین صبوری و سکوت ها دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود. هر کاری از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند. تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند.

روزهایی که از بیمارستان می آمدیم، روزهای خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوی خنده هام  را بگیرم. با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور.

گفت:«می خواهم خودم را بروم» جمشید رفت جلوی منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش بهروز سمت چپش، و من پشت سرش، که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان.

دم خانه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. #علی و #هدی خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند. و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش.

جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شود

?قسمت سی و نه
با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی. دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم. صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه های تخصصی که چیزی نبود.

دوستان منوچهر پروندهاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند، اما طول کشید این کارها. برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.

منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گُر می گرفت. می گفت:«انگار من را کرده اند توی کوره. بدنم داغ می شود.» تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد.

آب دهانش را به سختی قورت می داد. بابت شیمی درمانی موهایش ریخت. منوچهر چشم هایش را روی هم گذاشت و من موهای سرش را باتیغ زدم. صبح که برده بودمش حمام، موهایش تکه تکه می ریخت.

موهای ریزی که متنده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت:«با تیغ بزنشان» حتی ریش هاش را که تنک شده بود. با همه ی بغضی که داشتم یک ریز حرف می زدم.

گاهی وقت ها حرف زدن سخت است. اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشتم و جلوی منوچهر ایستادم. خیلی خوش تیپ شده ای، عین یول براینر.

خودت را ببین. منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید. منوچهر را با خودش مقایسه ی می کردم. روز هایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهایش ،از سر بدجنسی می کشیدمشان و حالا که دیگر مژهایش هم ریخته بود.

به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ی زندگیمان شده بود منوچهر و مراقبت از او. آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم.

علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان

?قسمت چهلم

جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا می خوابیدم؛ پای تخت. یک شب از یا حسین گفتنش بیدار شدم. خواب دیده بود. خیس عرق بود. خواب دیده بود چهل چراغ محل را بلند کرده. «چهل چراغ سنگین بود. استخوان هام می شکست. صدای شکستنشان را می شنیدم. همه ی دندان هام ریخت توی دهانم.» آشفته بود.

خوابش را برای یکی از دوستانش که آمده بود ملاقات تعریف کرد. او برگشت گفت: تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید؛ پشت کرده اید به اعتقاداتتان.

آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند؛ حتی تهمت می زدند، چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای اینکه بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود چادرم را می گذاشتم کنار.

نمی توانستم ببینم منوچهر این طور زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید، دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیادی دارد.

حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده. سرحال بود. بعد از ظهر ها می رفت بیرون قدم می زد. روزهای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخورد.

می دانستم حساس است می گفت:« از توجه ات لذت می برم؛ تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست.» نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید، رفته بود سینما فیلم از کرخه تا راین را دیده بود.

غروب که آمد دلخور بود. باور نمی کرد که بهش دروغ گفته باشیم. خودش را سرزنش می کرد که «حتما جوری رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام.» .

ادامه دارد…

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx