رمان آنلاین بازی خطرناک داستانی درباره احضار ارواح رمان جن گیری قسمت۳۱تا۳۴
اسم داستان: بازی خطرناک
نویسنده : نامشخص
رمان جن گیری , رمان احضار ارواح , رمان ترسناک
#قسمت_سی_و_یکم
پاتریشیا
پاتریشیا:میشه بمونیم تو اتاق؟
محمدی:باشه اشکال نداره.
اول اقای مرادی و شیخی دست و پای مهسا رو گرفتن که مهسا همینجور همینجور با عصبانیت نگاشون میکرد.بعد از چند دقیقه اقای محمدی کارش رو با گفتن اعوذ بالله من شیطان رجیم شروع کرد بعدش شروع به خوندن آیات قرآن کرد مهسا لباشو جمع کرده بود و جیغ میکشید و با سرش به قرآنی که نزدیکش بود ضربه میزد اصلا ساکت نمیشد ولی اقای محمدی همینجور به کار خودش ادامه میداد نگار رنگش پریده بود و از ترس عرق کرده بود.
مهسا:نگار کمکم کن اینا اذیتم میکنن.
دست نگار رو گرفتم.
پاتریشیا:بشین اون الکی اون کار رو میکنه جن ها دروغ زیاد میگن.
اقای محمدی همینطور ایات قرآن رو میخوند.بعد از چند دقیقه اقای محمدی قرآن رو گذاشت کنارش و شروع به حرف زدن با مهسا فک کنم عربی حرف میزد ما هیچی نمیفهمیدیم.مهسا جوابش رو نمیداد فقط سرش به سمت بالا و پایین تکون میداد.
#قسمت_سی_و_دوم
نگار
خیلی ترسیده بودم یه حس عجیبی داشتم حس میکردم مهسا واقعا داره عذاب میکشه بعد از چند دقیقه حرف زدن مهسا با اقای محمدی نمیدونم اقای محمدی چی گفت که یهو مهسا چشاشو بست و جیغ کشید بعدشم یه دفعه خوابش برد.اصلا نفهمیدم چی شد چه اتفاقی افتاد.بعد از خوابیدن مهسا اقای محمدی دوباره شروع به خوندن قرآن کرد بعد از یه مدت کوتاهی اقای محمدی قرآن رو بست و گذاشت کنارش بعدشم اومد طرف ما.
محمدی:خب تموم شد
نگار:یعنی الان حال مهسا خوبه؟
محمدی:بله الان خوابیده
امی:وای خیلی ممنونم
محمدی:خواهش میکنم.
سریع رفتم پیش مهسا دیدم واقعا خوابیده رفتم پتو انداختم روش.یادم باشه بیدار شد زخماش رو ضدعفونی کنم.
****
پاتریشیا:فک میکنم حالش خوب شده باشه.
امی:منم همین فکر رو میکنم.
نگار:امیدوارم خوب شده باشه.اخ من برم به مامان بابام خبر بدم.
پاتریشیا:باشه برو
رفتم رو تختم نشستم به مامانم زنگ زدم.
نگار:الو سلام مامان
مامان:سلام خوبی نگار؟چی شد
نگار:مهسا خوب شده مهسا حالش خوبه.
مامان:خدا رو شکر خیلی خوشحالم کردی گوشی رو نگهدار بدم به بابات باهاش حرف بزنی.
نگار:باشه
بابا:الو سلام دخترم خوبی؟
نگار:ممنون بابا مهسا خوب شده
بابا:چه قدر خوب الان هستش؟
نگار:نه خوابیده رو تختش خوابیده.
بابا:باشه من میرم به پدر مادر مهسا زنگ بزنم.
نگار:بابا برو هر موقع بیدار شد میگم.
بابا:باشه پس خداحافظ
نگار:خداحافظ.
یک کم رو تختم دراز کشیدم و اهنگ گوش دادم البته ههمش پامیشدم میرفتم ببینم مهسا بیدار شده یا نه.
#قسمت_سی_و_سوم
امی
امشب خیلی خسته بودیم تصمیم گرفتیم زود بخوابیم.
****
ساعت ۱۲ بود نمیدونم چرا با استرس بیدار شدم برم پیش مهسا اروم رفتم تو اتاقش دیدم چشماش نیمه بازه رفتم پهلو تختش نشستم.
مهسا:امی تویی؟
امی:اره اره حالت خوبه؟
مهسا:چرا بد باشم.
امی:تو…
یک لحظه با خودم فک کردم شاید یادش نمیاد چیزی.
مهسا:من چی؟
امی:یک دقیقه من با نگار و پاتریشیا کاری دارم.
مهسا:باشه فقط من صورتم زخم شده یک کم میسوزه.
امی:باشه من الان میام
رفتم پیش نگار.
امی:نگار نگار پاشو.
نگار:بذار بخوابم.
امی:پاشو مهسا بیدار شده.
نگار:چی؟باشه باشهه من الان میام.
بعدشم رفتم پاتریشیا رو صدا کردم و بهشون گفتم مهسا هیچی یادش نمیاد.بعدشم با همدیگه رفتیم پیش مهسا.
نگار:مهسا خوبی؟
مهسا:ای بابا چرا شما همش حال من رو میپرسین؟
پاتریشیا:جدی جدی هیچی یادت نمیاد؟
مهسا:نه چی باید یادم بیاد فقط صورتم چرا زخمه؟
پاتریشیا:صورتت؟خب چیزه ببین…
نگار:تو از پله افتادی.
مهسا :چی؟؟پس چرا خودم هیچی یادم نیست.
پاتریشیا:همینو میگفتم دیگه که یادت نمیاد از پله افتادی.
مهسا:خیلی عجیبه یک کم گشنمه چیزی هست بخورم؟
امی:اره اره الان برات اسنک میارم.
یه چشمک زدم به بچه ها و زیر لب گفتم بیاین اشپزخونه.
#قسمت_سی_و_چهارم
نگار
اسنک مهسا رو دادم بهش منتظر شدم تا خوردش و دوباره منم رفتم خوابیدم.
*****
صبح رفتم مهسا رو بیدار کردم.برای صبحونه قهوه درست کردم میخواستم ببینم مهسا چیکار میکنه.قهوه رو بردم گذاشتم رو میز و به پاتریشیا و امی یه چشمک زدم بعدشم خیلی عادی شروع به خوردن کردیم و دیدیم مهسا هم قهوه رو خورد یعنی دیگه اون کار عجیبشو نکرد که قهوه با روغن بخوره.
******
امی:مگه نمیخواستی به مامان بابات زنگ بزنی؟
نگار:اره اره الان.
رفتم گوشیمو اوردم و زنگ زدم.
مامان:سلام خوبی نگار؟
نگار:مرسی مامان راستی مهسا بیدار شد.
مامان:چه خوب حالش خوبه چطوره؟
نگار:راستش چجوری بگم…
مامان:اتفاقی افتاده؟
نگار:مهسا از جن زدگیش هیچی یادش نمیاد.
مامان:واقعا خب این که عالیه.
نگار:چرا میگی عالیه؟
مامان:خب اینجوری هیچی یادش نیست بهتره.
نگار:راستش به نظرت بهش بگیم؟
مامان:چیو؟راجب جن زدگیش؟
نگار:اره
مامان:ببین من مادرش نیستم من با مادر پدر مهسا حرف میزنم اونا باید بگن.
نگار:اره خب پس حرف زدی نتیجه رو بگو
مامان:حتما پس من برم خداحافظ.
نگار:باشه خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم.
پاتریشیا:چی شد؟
نگار:مامان میگه باید پدر مادر خود مهسا بگن.
پاتریشیا:موافقم.
امی:خب الان مامانت با خانوادش حرف میزنه؟
نگار:اره.
ادامه دارد…