رمان آنلاین تو سهم منی قسمت دوازدهم  

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین سهم منی ماندانا بهروز

رمان آنلاین تو سهم منی قسمت دوازدهم  

نویسنده:ماندانا بهروز  

باشروع کلاس های دانشکده ورفتن من به خوابگاه، مامان ومهدی نیزبه بندربرگشتند. خوشبختانه کلاس هایم ازصبح تاظهربودوبعدازآن می توانستم به شرکت بازرگانی پدررامبدبروم. مدتی بودکه درآنجا مشغول کارشده بودم وازظهرتاحدودساعت هشت شب درآنجامی ماندم. ساعت های مانده تاپایان شب رانیزدرس می خواندم.
رفتارهای رامبدبامن هنوزهم مانند گذشته بود. البته گاهی اتفاقاتی می افتادکه احساس می کردم به من توجه داردامانمی خواهد این توجه رابروزبدهدومن دلیل این کارش رانمی فهمیدم.
برای مثال یک روزکه همگی درخانه ی مهتاب وباربد دورهم جمع بودیم، من کناربهرخ نشسته بودم وبااوصحبت می کردم که احساس کردم حواس بهرخ جمع حرف های من نیست. وقتی این موضوع راگفتم لبخند پرشیطنتی زد وکنارگوشم گفت:
– حواسم به داداشمه که ازهرفرصتی برای دیدزدن تواستفاده می کنه!
پوزخندزدم وجواب دادم:
– بیخودبهش تهمت نزن! من که چیزی ندیدم.
– معلوم می شه رامبدرودرست نشناختی. اون زرنگ ترازاونیه که تومتوجه نگاه هاش بشی! می گی نه! حالادقت کن!
نگایه گذرابه رامبدانداختم وچون چیزخاصی ندیدم سرم راپایین انداختم، اماچندلحظه تحت تاثیرحرف های بهرخ بازهم به جانب اونگریستم واین باردرکمال حیرت متوجه شدم که اوبه من نگاه می کند.
درعین این که متعجب شده بودم خواستم لبخندبزنم امااوخیلی سریع مسیرنگاهش راعوض کرد.
بهرخ خندید وگفت:
– دیدی؟ شرط می بندم هنوزهمون رامبدیه که برات می میره، فقط داره خودش روبرات لوس می کنه!
مشتاقانه به رامبدخیره شدم ودراولین فرصت وقتی برای استراحت به اتاقش رفت، دنبالش رفتم، امابرخلاف انتظارم رامبدبازهم مرانپذیرفت!
بیش آمدن این قبیل اتفاقات به من این باوررامی داد که اوهنوزهم دوستم داردامابه دلایلی راهی برخلاف احساسش درپیش گرفته است ومراطردمی کند. درهرحال فکربه این که اوهنوزهم دوستم داردمرابی نهایت امیدوارمی ساخت وباعث می شد ذهن خسته ام دررویای خوش آینده غرق شود. دراین گونه مواقع باخودعهدمی کردم به هرطریقی که شده حصارهای آهنینی راکه بردیواره ی قلبش زده بود بشکنم وبازهم تنهافاتح عشق واحساسش باشم.
اواخرترم اول بودکه خبری بسیارمسرت بخش راجع به اوشنیدم. آن روزتازه ازشرکت به خوابگاه بازگشته بودم. وقتی وارداتاق شدم، هم اتاقی هایم همه کتاب دردست داشتند.
لبخندی زدم وپرسیدم:
– حال خانم های پروفسورچطوره؟!
شیرین که دختری اهل اهوازبودوپتروشیمی می خواند، خندید وگفت:
– کدوم پروفسوربابادلت خوشه!
وبااشاره به بچه هاکه همه لبخندبرلب داشتند ادامه داد:
– نازنین خانم پیش پای توی، یه عکس ازلای کتابش افتادپایین که همه چیزرولوداد! سارا، تاچنددقیقه پیش داشت حافظ می خوند! لاله هم که واکمنش هنوزکنارشه! صدف هم که داشت واسه فرداوکلاس زبان واستادش واین چیزهانقشه می کشید!
صدف خودکارش رابه سوی شیرین پرت کردومن به شوخی گفتم:
– بااین حساب مهندسین آینده ی دانشگاه تهران به دردلای جرزهم نمی خورن!
شیرین باقیافه ای حق به جانب گفت:
– البت هیه استثناوجودداره، اون هم سرکارخانم شیرین یاری که عکسش روبایدبندازن سردردانشگاه تهران!
خواستم جوابش رابدهم اماصدای زنگ تلفن همراهم که بعدازبادانشجوشدنم خریده بودم بلندشد. گوشی رابرداشتم وبادیدن شماره بهرخ جواب دادم.
بهرخ پس ازسلام واحوالپرسی گفت که به اتفاق مهتاب، مقابل خوابگاه به انتظارمن ایستاده است. گفتم که تازه ازراه رسیده ام وخسته هستم امااو گفت کارواجبی داردوحتماً بایدهمراهشان بروم. موافقت کردم وپس ازخداحافظی، گوشی راداخل کیفم قراردادم.
شیرین که متوجه حرف های من شده بودگفت:
– این هم ازتوکه نیومده داری می ری! خب برو، ماکه بخیل نیستیم. خوش بگذره!
درحالیکه ازاتاق بیرون رفتیم، گفتم:
– جوابت باشه واسه وقتی که برگشتم!
بعددررابستم وبیرون آمدم.
جلوی خوابگاه ماشین خانم محرابی راکه بهرخ پشت فرمانش نشسته بود، دیدم. سوارشدم وگفتم:
– سلام.
اوومهتاب همزمان به طرفم برگشتند وجوابم رادادند. مهتاب که ماه ششم باردرای اش رامی گذراند، حسابی تپل شده بود. بهرخ ماشین رابه حرکت درآورد وراه افتادیم. پرسیدم:
– نمی خواهید بگیدداریدمنوکجامی برید؟
مهتاب گفت:
– جایی که وقتی می ری ضربان قلبت صدبرابرمی شه!
بهرخ خندید وادامه داد:
– تنفس برات سنگین وطاقت فرسامی شه! فشارخونت دچارنوشان می شه واصلاً مغزت نمی دونه چه پیامی روصادرکنه!
باتعجب گفتم:
-خجالت نکشید، یکباره بگید که سکته ی قلبی ومغزی روباهم می کنم!
هردوخندیدند وبهرخ گفت:
– هیچ هم معلوم نیست؛ البته اگه رامبدبرات چیزی بنویسه وتونوشتنش روببینی!
ذوق زده گفتم:
– جدی می گی؟ یعنی اون می تونه بنویسه؟
– آره! خیلی وقته تمرین می کنه وحالانتیجه داده! گفتم امشب بیام دنبالت تاهم شام پیش ماباشی وهم کاررامبدروببینی.
– وای خدای من!
– حالازیادذوق زده نشو خانم مهندس. صبرکن برسیم وکارش روببینی، بعد!
وقتی رسیدیم خانم وآقای محرابی درسالن نشیمن منتظرمان بودند.
خانم محرابی بالبخند گفت:
– بهرخ همه چیزروبرات گفته، نه؟
گفتم:
– بله، باورم نمی شه. واقعآً خوشحالم وبهتون تبریک می گم.
آقای محرابی گفت:
– ماهم به توتبریک می گیم دخترم.
بعدلحظه ای مکث کردوادامه داد:
– نمی خوای به دیدن رامبدبری وازش بخوای برا تبنویسه؟
این اولین باربودکه اوازمن می خواست به دیدن رامبدبروم، گرچه می دانستم خیلی به بهبود ارتباط ماعلاقمنداست اماهیچ گاه مرابه ملاقات اوتشویق نمی کرد. بااین حال آن شب خیلی خوشحال بودوبرق شادی رابه راحتی درچمهایش می دیدم. انگارفکرمی کردرامبدبی تردید مراخواهدپذیرفت. امیدواری او، مراهم امیدوارساخت. لبخندزدم وگفتم:
– چشم، همین الان می رم.
وقتی وارداتاق رامبدشدم، روی ویلچرش کنارمیزنشسته وخودکاری دردست داشت، دفتری هم مقابلش بازبود. باورودمن لحظه ای برگشت ونگاهم کرد. طرزنگاهش بی اختیارضربان قلبم رابالابردوهیجان زده ترشدم، امااوخیلی زودنگاه ازمن گرفت وخودکارش رامیان دفترش گذاشت وآن رابست.
آرام به دیوارتکیه زدم وگفتم:
– خیلی خوشحالم رامبدوامیدوارم که هرروزبیشترازروزقبل موفق باشی.
اوبرخلاف نظردیگران به من اعتنایی نکرد. نگاهی به دفترش انداختم وگفتم:
– دوست دارم برام بنویسی . بنویسی که چه چیزباعث شده حتی زمانی که پدرت فکرمی کنه تومنومی پذیری، بازهم به من توجهی نداشته باشی؟ می خوام جوابموبرام بنویسی. یک ساله که من دارم حرف می زنم اماتوحاضرنیستی حتی به من نگاه کنی. باورکن بااین کارت همه دارن فکرمی کنن که تودیگه منونمی خوای واین منم که دارم خودموبه زوربهت قالب می کنم. رامبد، من هیچ وقت نمی تونم قلب مهربون ونگاه گرمت روفراموش کنم. به من حق بده بخوام بدونم توذهنت چی می گذره.
رامبدهم چنان بی اعتنابه من، به میزش چشم دوخته بود. بابغض گفتم:
– توبااین کارت داری منوتحقیرمی کنی. من نمی دونم ازنظرتوچه گناهی مرتکب شدم وبزرگی اون چقدره، ولی می خوام ازت بپرسم آیاباگذشت یک سال، هنوزتقاص گناهم روپس ندادم؟
اصرارولجبازی اودرراهی که پیش گرفته بود، داشت دیوانه ام می کرد. جلورفتم ودستهایم رامحکم روی میزگذاشتم وصورتم راروبه روی صورتش قراردادم. نگاهش به جانب زمین معطوف شد. بالحنی که ازشدت بغض وغم حقارت می لرزید گفتم:
– فکرنکن گرفتن نگاهت ازمن وادامه ی بی اعتنایی هات اسمش شجاعته. کارتوفقط لجاجته رامبد، فقط لجاجت! بامن، باخودت، بازندگیت. ای کاش می دونستم چرا…. اگه منو نمی خوای، اگه ازمن خسته شدی، باشه! منونگاه کن. من بایک نگاه تومی تونم بفهمم بایدبرم یابمونم. اماتاوقتی که تونگاهت روازمن دریغ می کنی، من بازهم به دیدنت می یام. اونقدرمی یام تابالاخره جوابموبدی. می خوام یقین داشته باشی که من به این آسونی هاازت دل نمی کنم.
به دنبال جمله ی پایانی ام ازاوفاصله گرفتم واتاقش راترک کردم. واردسالن نشیمن ک هشدم همه ی نگاه هابه سوی من برگشت. آقای محرابی خواست چیزی بگوید امابامشاهده ی حالت صورت من، حرف دردهانش ماندوبیرون نیامد. بغض داشت خفه ام می کرد. بی آن که چیزی بگویم، سالن راترک کردم وبه حیاط رفتم وکناریکی ازباغچه های کوچک نشستم. چشمهایم راپرده ای ازاشک پوشانده بود وبردلم غمی بزرگ سنگینی می کرد. غمی که انگارقصدکرده بودتاتمام تابو توان مرانگیرد، آرام ننشیند.
دقایقی بعدمهتاب به داخل حیاط آمد وکنارمن نشست. وقتی نگاهش کردم، چشمهای اونیزدرمیان دریای اشک می رقصید. آهسته درآغوشم کشید وسرم راروی سینه اش قرارداد. گونه هایم ازگرمای اشک داغ شد. درمیان گریه نالیدم:
– توباورمی کنی رامبددیگه من رونخواد؟ اون رامبدی که توبدترین شرایط بدون این که به ماچیزی بگه ومنتی سرمون بذاره کمکمون کرد. اون رامبدی که همیشه برامون حکم یه تکیه گاه روداشت، همیشه بامابود….. یادته باچه شوروشوقی مقدمات عروسی مون روفراهم کرد؟ اماحالاحاضرنیست حتی به من نگاه کنه. حاضرنیست حتی جوابم روبده. آخه چرا؟! چرا؟!
مهتاب مرابیشتربه آغوش خودفشردوباصدایی گرفته گفت:
– باید به خداتوکل کنیم. می گل، من به عشق وعلاقه ی رامبدبه توایمان دارم وگرچه علت رفتارش رونمی فهمم، امامطمئنم اون نمی خوادبگه که دوستت نداره.
– پس اون چی رومی خواد ثابت کنه؟
گونه ام رابوسید وجواب داد:
– شایدفکرمی کنه حالاکه دچاراین وضعیت شده دیگه به دردتونمی خوره، شایدهم دلیل دیگه ای داشته باشه، نمی دونم. اماهرچی که هست مطمئنم هنوزهمون رامبده که آزارش به دست آوردن توبود….. مثل همیشه صبورباش می گل، گذرزمان همه چیزرودرست می کنه.
سربلندکردم وباچشمهای خیس به صورت خواهرکوچکترم خیره شدم. لبخندکمرنگی به رویم زدوگفت:
– حالادیگه بهتره بریم تو. همه ازناراحتی توناراحتن. بریم ازاون حالت درشون بیاریم.
اشک هایم راپاک کردم، درحالی که هنوزبغض داشتم برخاستم وبه مهتاب که آن روزهاسنگین ترشده بود، کمک کردم ازجابلندشود. همان طورکه درکنارهم به سوی ساختمان می رفتیم، گفتم:
– نمی دونم این روزهاکی می خوادتموم بشه، اماامیدوارم اون روز، وقتی نرسه که دیگه چیزی ازمن باقی نمونده باشه!

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx