رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۶ تا ۱۰

فهرست مطالب

داستان واقعی ,رمان سارا , رمان آنلاین,کانال رمان داستان های نازخاتون

رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۶ تا ۱۰

رمان براساس سرگذشت واقعی
اسم رمان : سارا

نویسنده : ساغر

منبع : کانال تلگرام داستان های نازخاتون

#قسمت_ششم
قرارمون سینما ایران بود
معذب بودم
از اینکه کنارش  راه میرفتم خجالت میکشیدم
اون حس بده دست از سرم برنمیداشت
سعی میکرد خیلی نزدیک بهم راه بره از پرروبازیاشم خوشم نمی اومد .
یکی از کنارمون رد شد بهم نگاه کرد و به علی گفت کوفتت بشه .
انگار علی نشنید
یا خودشو به نشنیدن زد
خیلی خجالت کشیدم دوست داشتم زمین دهن باز کنه من غیب شم من دختری بودم که به هر پسری اجازه نمیدادم کنارم راه بره. نمیگم شیطون نبودم.. اما فقط اگر کسی رو واقعا به عنوان یه دوست خوب و موجه یا همکار قبول داشتم باهاش مشکلی نداشتم  و اهل دوست پسر داشتن هم نبودم همیشه پسرهای سیریش رو سرکار میذاشتم و بهشون میخندیدم اما الان داشتم کنار یه پسر راه میرفتم که واقعا نمیدونستم چرا دارم اینکارو میکنم
پسری که ازش بدم میومد .
و در کنارش معذب بودم.. سوار تاکسی شدیم
چسبیدم به در  کل مسیر حرف نزدم و بیرون و نگاه میکردم
لجم در اومده بود که چرا همیشه به خاطر رودروایسی خودمو تو دردسر میندازم؟ چرا باهاش را افتادم تو خیابون
خب خودم تنها میرفتم دم سینما منتظر میموندم
اما دیگه خریت کرده بودم باید تحمل میکردم رسیدیم دم سینما بازم از شروین خبری نبود خونم به جوش اومد
حس کردم دروغ میگه
با عصبانیت گفتم
_پس کوش؟ اگه نیاد من نمیام تو سینما
یکم از در سینما فاصله گرفتم
سه تا بلیط تو دستش بود .اومد سمتم
_ وا شما دخترا چقدر سخت میگیرید بیا اینم بلیطش بیا بریم داخل اونم میاد قبل از شروع شدن فیلم .حتما کار داره  با دیدن بلیط ها یکم اروم شدم  رفتیم داخل
فیلم شروع شد
تو دلم به خودم فحش میدادم بین خودمون یه صندلی واسه شروین خالی گذاشته بودم و  کیفمو روش گذاشته بودم هر چی بهم تعارف میکردم نمی خوردم ،تمام ناخن هامو جویدم  لج کرده بودم
حرص میخوردم
اصلا به فیلم نگاه نمیکردم
چشمم تو اون تاریکی به در ورودی بود
خودش هم فهمید عصبانی هستم اما به روی خودش نمی اورد
فیلم تموم شد اما شروین نیومد… اصلا یادم نیست چه فیلمی بود. چون فکر میکردم سرکارم گذاشتن
حس میکردم دستم انداختن
ازشون خیلی بدم میومد
دلم میخواست شروین و میدیدم تمام عصبانیتمو سرش خالی میکردم
از سینما اومدیم بیرون….

#قسمت_هفتم
از سینما اومدیم بیرون
خیلی عصبانی بودم
هم از خودم هم از شروین و هم علی
_منزل کجاست؟ دربست بگیرم برسونمتون ؟
برگشتم نگاهش کردم.با ناراحتی گفتم
_ ممنون هوا دیر تاریک میشه من دوست دارم پیاده برم فاصله زیادی نیست تا خونه.
خداحافظی کردم و راه افتادم سنگینی نگاهشو حس میکردم پشت سرم
میدونم دلش میخواست با من میومد
اما گفتم  به درک. و به راهم ادامه دادم.
انقدر فکر و خیال کردم که اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم جلو در خونه .
از سینما تا خونه ی ما پیاده ۴۵ دقیقه راه بود. اما به نظرم ده دقیقه طول کشید
خودمو خیلی سرزنش کردم و خیلی شروین و فحش دادم
رسیدم خونه به زور با اینترنت دایال آپ وصل شدم شروین آفلاین بود میدونستم تو خونه اینترنت نداره اما فقط حرصمو با مسیج گذاشتن و به خودم فحش دادن خالی کردم.
پنجشنبه و  جمعه زهرم شده بود  همش تو فکر این بودم چطوری از خجالت شروین و بی فکریاش در بیام؟ شنبه صبح مثل گراز زخمی بودم کارد میزدی خونم در نمی اومد.
تا ظهر بهش بی محلی کردم
رو یاهو مسیج داد این فحشا دلیلشون چیه؟!!!! محل نذاشتم
به داخلیم زنگ زد جواب ندادم
از پشت پارتیشن اسممو صدا کرد جواب ندادم
دلم نمیخواست واکنش  نشون بدم.
ظهر شد
رفتم پشت میز تا ناهارمو بخورم
اومد جلوی میز ایستاد

#قسمت_هشتم
ظرف غذاش دستش بود
یکم نگام کرد  سرم پایین بود و نگاش نکردم
نشست رو به روم
یکم از غذاشو خورد
اصلا نگاش نکردم
اروم گفت
_چه مرگته؟
سرمو بالا گرفتم با عصبانیت گفتم
_ تو چه مرگت بود با اون مرتیکه زشت منو سرکار گذاشتین؟
چشاش داشت از حدقه میزد بیرون!
_کدوم مرتیکه؟ سرکاره چی؟
_تو و اون بچه پررو… مگه  قرار نذاشته بودید سه تایی بریم سینما چرا قالم گذاشتی؟
گیج بود  هی میخواست توضیح بده از چشاش فهمیدم منگه! _آخه…. آخه….. سینما؟ قرار؟ چی میگی اصلا؟!
عصبانیتم بیشتر شد از اینکه خودشو به نفهمی میزنه
با عصبانیت بلند بلند گفتم….. _اگه  به هوای تو نبود یه دقیقه هم با اون بیرون نمی اومدم… رنگش مثه گچ سفید شده بود .چشماش گشاد شده بود و با بهت نگام میکرد
_ یه دقیقه ساکت شو ببینم …من به خدا از هیچی خبر ندارم… گریم گرفت قاشقمو کوبیدم تو ظرف از آشپزخونه اومدم بیرون.
از خودم متنفر بودم به خودم میگفتم ای بیشعور احمق چرا به هر کسی اعتماد میکنی حالم از علی بهم میخورد پسره ی پررو چطور به خودش اجازه داده؟…. دویدم از پله ها بالا رفتم .
رفتم تو اتاق کارم.اخه من چقدر سادم.چرا اجازه دادم با من اینکارو کنه
.
شروین یه ربع بعد اومد  تو اتاقم
چشمام هنوز خیس از اشک بود
سرم درد میکرد
کلی قسم و آیه که روحمم خبر نداشته به روح بابام نمیدونم جریان چیه؟….
_ تو اصلا چرا با من هماهنگ نکردی؟
_ شما تشریف داشتی که باهات هماهنگ کنم ؟ علی گفت با تو هماهنگ کرده و منه خرم بهش اعتماد کردم. خودشم کلافه شده بود هی پشت سر هم میگفت آخه دختر تو نمیگی اگه من قرار گذاشته بودم بالاخره یه جوری بهت خبر میدادم؟
راست میگفت میدونستم گیر دادنم بهش بی فایدس چون تقصیری نداره واسه اینکه بیشتر حرص نخورم و کش پیدا نکنه ازش معذرت خواهی کردم که زود قضاوت کردم .
خیلی عصبانی بود از اتاقم رفت بیرون

#قسمت_نهم
یک ساعتی گذشته بود
کلافه بودم
فکرمو اصلا نمیتونستم رو کارم متمرکز کنم
رو یاهو مسنجر مسیج اومد.
میشه از فیلم پریروز برام یکم تعریف کنی هیچیش یادم نیست انقدر حواسم به تو بود که نفهمیدم فیلم چی بود؟!
شوکه شدم .اخه یه ادم چقدر میتونه وقیح باشه
با دستایی که از عصبانیت میلرزید براش تایپ کردم
_ تا حالا آدمی به پررویی و وقیحی شما ندیده بودم…
.
انگار منتظر همچین چیزی بود چون اصلا بهش برنخورده
معلوم بود تو دلش بهم میخندید
جواب داد
_ آدم باید برای بدست آوردن چیزی که میخواد پررو باشه من بهانه ی دیگه ای نداشتم برای بیرون کشوندنت.
ماتم برد.
زل زده بودم به صفحه ی مانیتور.
. من تا ۱۹ سالگی هیچوقت به دوست پسر داشتن فکر نکرده بودم با وجود اینکه از طرف بابام حمایت نمیشدم .
همیشه خلاء نداشتن تکیه گاه رو با پسرایی پر میکردم که حاضر بودن بدون رابطه دوست دختر دوست پسری کنارم باشن
و فقط یه حامی عاطفی باشن دقیقا مثله شروین..
. من که تا همون لحظه عصبانی بودم که چرا سرکار گذاشته شدم یهو خون با فشار تو تمام بدنم دوید داغ شدم هم ناراحت بودم که چرا انقدر ساده و ابلهم هم دچار حس مبهمی شده بودم.
فقط نوشتم
_ اصلا کارتون قشنگ نبود لطفا به من مسیج ندید.
یاهو رو بستم
سرم و گذاشتم رو میز
مغزم هنگ کرده بود
توقع این حرف و نداشتم
شروین دوباره اومد تو اتاق  و گفت یه دقیقه بیا بریم تو حیاط کارت دارم.گیج و منگ نگاهش کردم.سرم درد میکرد.
رفتم دنبالش….

#قسمت_دهم
شروین تو حیاط دست به سینه منتظر من ایستاده بود.
رفتم سمتش
معلوم بود کلافه هست
_میدونی علی کیه؟
_ اره دیگه رفیق شفیقِ خالی بنده توعه!
خندش گرفت
_اون که آره ولی میدونی چرا میاد اینجا؟
_واسه حرص دادن من،
_ نه جدی میدونی؟
عصبانی شدم
_نه کاملاً  ولی خودش اون روز که برام کاغذه رو آورد اتاقم گفت همکارمونه تو شعبه یزد… باز خندید موهای لختشو از جلوی چشاش زد کنار
داشت کلافم میکرد
_ مردک حقا که خالی بندم هست. نه خیر ایشون خواهر زاده ی مدیر عامله .
خیره شدم بهش
داشتم حرفاشو برای خودم ترجمه میکردم
یهو فشارم افتاد دست و پام شروع کرد لرزیدن، فقط این جمله تو ذهنم میچرخید.نکنه اخراجم کنن من که تقصیری نداشتم.چشام به دهن شروین بود. شروین همینطوری داشت بیوگرافی میداد  و تند تند تعریف میکرد انگار دنبالش کرده بودن .من هیچی نمیفهمیدم
خشک شده بودم
شروین رفت رو پله نشست
به خودم اومدم.همچنان داشت حرف میزد
_  یزد درس میخونه دانشجوئه دانشگاه آزاده و تو یکی از پاساژهای معروف یه کتاب فروشی باز کرده از انتشارات کتاب میبره اونجا میفروشه.
خندم گرفت انگار داشت واسم پرزنتش میکرد .
با پوزخند گفتم  _ بازم ازت معذرت میخوام ولی حاله اون مارمولکو جا میارم.
شروین گفت دیوونه ای؟ مگه به کارت احتیاج نداری؟
راست میگفت  منم واقعا دوست نداشتم هنوز به شش ماه هم نرسیده کارمو عوض کنم تصمیم گرفتم به موقعش انتقاممو بگیرم

#ادامہ_دارد

4.2 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx