رمان آنلاین سفر زندگی قسمت پنجم
نویسنده:نسرین ثامنی
سلام اقا، روزتون بخیر.
– روز به خیر.
– می بخشین عرضی داشتم.
– در خدمتم، بفرمایین.
– عرضم به حضورتون… بنده کتابی در دست نگارش داشتم که می خواستم سرکار درصورت امکان در زمینه چاپ و نشرش با حقیر همکاری بفرمایین.
ناشر نگاه کنجکاو خود را به سر تا پای او می دوزد و می گوید:
– بله خواهش می کنم. فرمودین موضوع کتاب سرکار در چه زمینه ایه؟
– رمانه قربان. رمان اجتماعی – خانوادگی.
ناشر محترمانه عذرخواهی کرده و می گوید:
– معذرت می خوام جناب. ولی همان طور که ملاحظه می فرمایین ما فقط کتابهای درسی و پیش دانشگاهی چاپ می کنیم و در زمینه رمان فعالیتی نداریم.
سلمان که باز هم مایوس گشته با ناراحتی سر تکان می دهد:
– متشکرم اقا خدا نگهدار.
– موفق باشین.
سلمان با سری افتاده و گردنی اویزان از انجا خارج می شود. تا شب به چند انتشارات مختلف سرکشی می کند و پس از ساعتی قدم زدن و مراجعه پی در پی، خسته و ناراحت، در حالی که دست نوشته هایش را بغل دارد پیاده به طرف منزل در حرکت است. هوا کاملا تاریک شده است. سعی می کند امید و اطمینان را در خود بارور سازد. هنوز قاسمی را از دست نداده و به او و همکاریش امیدوار است.
از انتهای کوچه قدم زنان پیش می اید. مقابل در خانه شان که می رسد توقف می کند، ته سیگارش را با حرص زیر پا له می کند، کلید را از جیب شلوارش خارج کرده، در را می گشاید و وارد منزل می شود. مادرش در اتاق نشسته و سرگرم دوختن دگمه لباس اوست که سلمان در را گشوده و وارد اتاق می شود.
– سلام.
مادر به او می نگرد و تبسم می کند.
– سلام، خسته نباشی.
سلمان کتش را روی چوب لباسی اویزان می کند. چهره اش بسیار خسته و گرفته است. مادر حیرت زده به او چشم می دوزد.
– چیه سلمان خیلی خسته به نظر میای؟
– اره حسابی خسته شدم. شما داری چیکار می کنی؟
– هیچی دارم دگمه پیراهنت رو می دوزم.
– مادرجون با اون چشمات اونم تو شب! اخه یه کمی بیشتر به خودت توجه کن. لباس بدون دگمه هم می تونم بپوشم.
– ناراحت نشو. الان تمومش می کنم. شام که نخوردی؟
– نه ولی گرسنه نیستم. بیشتر از هر چیزی به استراحت نیاز دارم. چند شبه که درست و حسابی نخوابدم. لمشب می خوام زود بخوابم.
– می خوای با شکم گرسنه بخوابی؟ زبونم لال اگه خدای نکرده زخم معده گرفتی چه خاکی سرم بریزم؟
– تو خواب که گرسنه ام نمی شه مادر. شما شامتو بخور من می رم که بخوابم. دیگه نا ندارم. چشمام از بی خوابی داره می سوزه.
سلمان به طرف اتاقش می رود. مادر با نگاه او را تعقیب می کند. سلمان داخل اتاق شده و در را می بندد. مادر همان طور که پیراهن او را در دست دارد اه می کشد و با خود می گوید:
– حتم دارم مشکلی براش پیش اومده اما برای این که منو ناراحت نکنه چیزی بروز نمی ده. خدایا خودت کمکش کن.
مادر لباس را گوشه ای نهاده، از جا برمی خیزد و به اشپزخانه می رود. سلمان لباس هایش را گوشه ای می اندازد و وارد بستر می شود. هنوز لحظاتی نگذشته که پلک هایش سنگین شده و به خواب عمیقی فرو می رود… روز بعد سلمان در مغازه مشغول کاراست. خانمی پس از خریدن جوراب و روسری به همراه دختر و پسر خردسالش خارج می شود. سلمان نگاهی به ساعتش می اندازد. ساعت ۱۱ است. وسایل روی ویترین را درون قفسه ها می گذارد ، بسته دست نوشته هایش را برمی دارد و از مغازه بیرون می اید.در را قفل کرده، کرکره را می کشد و حرکت می کند.
در حاشیه خیابان سوار تاکسی می شود و ده دقیقه بعد مقابل انتشارات «مردم» از تاکسی پیاده می شود. قاسمی، مدیر انتشارات که همراه کارگرش در مغازه نشسته است از پشت شیشه چشمش به سلمان می افتد و با دستپاچگی غرولند می کند:
– وای بازم این یارو پیدایش شد.
در حال برخاستن رو به شاگردش می کند و می گوید:
– اگر سراغ منو گرفت بگو نیست، بگو یکی دو هفته رفته مسافرت. خلاصه یه جوری دست به سرش کن.
– اطاعت می شه بذارش به عهده خودم.
قاسمی شتاب زده به پستوی مغازه که در واقع انبار اوست می رود و مخفی می شود. در همین اثنا سلمان در را می گشاید و وارد می شود و نزد شاگرد می رود.
– سلام اقا.
شاگرد که سرش را پایین انداخته و خود را به مطالعه فاکتورها مشغول داشته، بون انکه به او بنگرد پاسخ سلامش را می دهد. سلمان بار دیگر به سخن می اید:
– حالتون خوبه؟
شاگرد سر بلند کرده و او را می نگرد، سپس لبخند می زند.
– شما هستین؟ حالتون چطوره؟
– تشکر می کنم. خسته نباشین. جناب قاسمی تشریف دارند؟
– نه خیر متاسفانه نیستن.
– کی تشریف می یارن؟
– والله برای دو سه هفته رفتن مسافرت.
سلمان نگاهی به اطراف می اندازد و ناامیدانه آه می کشد.
– که این طور! خیلی بد شد خودشون گفته بودن امروز خدمت برسم.
– امری باشه در خدمتتون هستم.
سلمان مستاصل و پریشان به قفسه ها می نگرد. سپس دستش را به طرف او دراز می کند و می گوید:
– متشکرم بعدا خدمت می رسم.
مرد دستش را می فشارد و می کوید:
– خواهش می کنم اینجا متعلق به خودتونه.
– خداحافظ.
– خداحافظ شما.
سلمان از در مغازه که بیرون می رود قاسمی لحظه ای درنگ کرده و وقتی اطمینان خاطر می یابد که دیگر سلمان باز نمی گردد از انبار خارج می شود.
– رفت؟
– اره دکش کردم.
قاسمی پشت میز می نشیند و با اوقات تلخی می گوید:
– جدا که موجود مزاحمیه. به اجبار می خواد خودشو تو نویسنده ها جا کنه.
– دست نوشته هاشو خوندی؟
– اره بابا، یه مشا خزعبل! فکر می کنه هر کی چهار سطر چیز نوشت می تونه نویسنده بشه. امثال اینا زیادن، اگه بهشون رو بدی و تحویل شون بگیری ادعای پروفسوری می کنن. از این به بعد هر وقت اومد اینجا یه جوری دست به سرش کن.
شاگرد قاسمی با صدای بلند می خندد.
– ای به چشم. بلدم چی کار کنم.
سلمان در حالی که دست نوشته هاش را زیر بغل دارد در پیاده رو قدم می زند. تا ساعتی بعد از این انتشارات به انتشارات دیگر رفته و با ناشران گفت و گویی انجام می دهد که مطلوب و رضایت بخش نیست. در اخرین مراجعه، شخص ناشر از وی می پرسد:
– موضوع نوشته هاتون چیه؟
– یه رمانه قربان، یه رمان اجتماعی خانوادگی.
– قبلا اثری از شما چاپ شده؟
– خیر، این اولین اثریه که می خوام چاپش کنم اما این اولین نوشته ام نیست. حدود دو ساله که به طور مستمر کار می کنم و تا به حال پنج اثر به رشته تحریر دراوردم.
– ببین جناب، از وجنانت معلومه که جوان فعالی هستی و پشتکار داری اما پدرانه از من به شما نصیحت، دور این حرفه رو قلم بگیر. تو مملکت به این بزرگی کار فراوونه، اخه نویسندگی که نشد شغل. خود من سالهاست که تو این کارم. همه موهام تو این راه سفید شده. نویسندگی واسه کسی نون و اب نمی شه. خلاصه عرض کنم به حضور انورت که چون اسم شما شناخته شده نیست و کسب شهرت نکردین هیچ حاضری راضی نمی شه رو نوشته شما ریسک کنه. اگر ناشری بیاد و کلی سرمایه رو یه کتاب بذاره و بعد کتاب فروش نره و ازش تو بازار استقبال نشه، ناشر فلک زده ورشکست می شه و باید فاتحه شو خوند.
سلمان با ناامیدی می پرسد:
– پس می فرمایید باید چیکار کرد؟ ما باید برای اغنای ادبیاتمون بکوشیم. باید به جوونا فرصت بدیم تا استعدادهاشون شکوفا بشه. نویسنده قدیمی و مشهور جاشو تو جامعه باز کرده و گفتنی ها را گفته. پس باید به جوون تر ها میدان داد تا طرحی نو دراندازن. مگه علمای ادبی ما چه جوری خودشونو مطرح کردند؟ اونام یه زمانی گمنام بودند ولی بالاخره کسی پیدا شده که به اثرشون بها بده. این خیانته به جامعه ادبی که نذاریم نسل جوون رشد کنه و بخوایم استعدادها رو در نطفه خفه کنیم. چه بسا از بین همین افردا به قول فرمایش شما گمنام، نخبه هایی شکوفا بشن که ادبیات راکد ما رو متحول کنن.
– فرمایش شما متین، ولی مشکل اساسی اقتصاده. من براتون پیشنهادی دارم. حاضرم در صورتی نوشته شما را چاپ کنم که سرمایه اش از خودتون باشه و الباقی کارش با بنده.
– متوجه منظورتون نمی شم.
– خیلی ساده است شما سرمایه ای که برای چاپ کتاب مورد نیازه در اختیار من قرار بدین منم قول می دم در ظرف سه ماه کتاب منتشر شده رو به بازار عرضه کنم. همه دوندگی هاشم خودم شخصا به عهده می گیرم.
– متاسفانه من چنین سرمایه ای در اختیار ندارم.
– من از این بابت جدا متاسفم. البته بعضی ها به کارشون عشق می ورزند برای پیدا کردن سرمایه به هر دری می زنن و حتی از فروش فرش زیر پاشونم دریغ ندارن. علی ای حال شما هر کجا برید و به هر ناشری که مراجعه کنید جز اینهایی که عرض کردم چیز دیگر به شما نمی گن.
سلمان مایوس و ناامید به کفش های پاره و مندرسش چشم می دوزد. قیافه اش چنان غمگین و ماتم زده است که گویی مصیبت بزرگی به او روی اورده است. از ناشر خداحافظی کرده و از انجا خارج می شود. از فرط خستگی دیگر نای راه رفتن ندارد. سوار تاکسی شده و به منزل باز می گردد. در اتاق را می گشاید و داخل می شود. مادرش همان لحظه از اتاق او بیرون می اید. سلمان خسته و بی رمق با لباس روی زمین می نشیند و نوشته ها را کنار خود می اندازد.
– اومدی پسرم؟
– سلام مادر.
– سلام. خسته نباشی. خیلی دیر کردی.. سه ساعت از ظهر گذشته.
سلمان پاسخی نمی دهد. مادر نگاهش می کند و لبخند می زند.
– داشتم اتاقت رو تمیز می کردم. خیلی ریخت و پاش بود.
سلمان سیگاری اتش می زند.
– چرا زحمت کشیدی مادر . می ذاشتی خودم تمیز می کردم.
– ناهار که نخوردی؟
– نه از ساعت یازده تا حالا همین جور سگ دو دارم می زنم.
– موفق شدی؟
– نه مادر، هرجا می رم بهم جواب سربالا می دن. تف به این شانس. اخه اینم شد زندگی؟
مادر کنارش می نشیند. با لحن دلسوزانه ای می گوید:
– ناشکری نکن، الحمدالله چهار ستون بدنت سالمه، این خودش یه نعمته.
سلمان که عصبی به نظر می رسد صدایش را بلند می کند.
– پس این همه ادم که نویسنده شدن چطور تونستن؟ چیکار کردن که من نمی تونم بکنم؟ ناشرا حتی حاضر نیستن زحمت خوندن به خودشون بدن. می گن تو گمنامی، اسم و رسم نداری. شناخته شده نیستی وگرنه چشم بسته قرارداد می بستیم. می گن اگه سرمایه داشته باشی می شه کاریش کرد. می گم چقدر؟ می گن خدا تومن. می گم ندارم، می گن فرشت رو بفروش. خونه زندگیتو حراج کن. می گم نمی شه، می گه پس سرتو بذار و بمیر. خفه شو و دیگه از نویسندگی دم نزن. آخ خدا… آخه یه نفر تو این مملکت نیست که دستمو بگیره و منو به جلو سوق بده؟!
مادر که تحت تاثیر قرار گرفته و اشک در دیدگانش حلقه بسته، نگاه پر از شفقت خود را به او می دوزد و می گوید:
– حالا اینقدر خودت رو ناراحت نکن. ادم نباید هیچ وقت مایوس بشه. خدا رو چه دیدی شاید یه روز تو هم نویسنده موفقی شدی.
– بله ولی چه جوری؟ نه پول دارم نه پارتی. وقتی این دو تا را نداشته باشی ول معطلی!
– توکل به خدا. ایشالا که درست می شه. حالا پاشو برو لباسات رو درار، دست و روتو بشور تا منم سفره رو اماده کنم. تو اصلا به سلامتی خودت توجه نداری. داری از بین می ری. پای چشمات گود افتاده. اخه چرا اینقدر به خودت فشار می یاری؟
مادر دستهایش را روی زانو نهاده و برمی خیزد و به اشپزخانه می رود. سلمان هم چنان با مشت های گره کرده نشسته و لبهایش را با خشم می جود. مادر با سفره و ظرفی غذا باز می گردد.
– باز که نشستی و فکر می کنی. پاشو برو، با خودخوری کردن چیزی درست نیم شه. اگه روحیه ات قوی نباشه تو هیچ کاری موفق نمی شه.
مادر سفره را پهن کرده بشقاب غذا را روی ان می گذارد. سلما بلند می شود و مادر می گوید:
– وقتی غذاتو خوردی باید یه زحمتی واسم بکشی.
– چه زحمتی مادر؟
– چهارپایه رو بذار و این پاره ها رو دربیار تا بشور. خیلی چرک شده. پاهام درد می کنه نمی تونم از چهارپایه برم بالا و گرنه به تو زحمت نمی دادم.
– این حرفا چیه مادر، چشم خودم ترتیبش رو می دم.
سلمان به طرف در می رود و از اتاق خارج می شود. پس از شستن دست و صورتش برمی گردد. کنار مادر می نشیند و در سکوت و ارامش غذایی را که مادر در بشقابش کشیده صرف می کند. بعد از خوردن نهار، مادر سفره را جمع می کند و سلمان چهارپایه را می اورد. روی ان می ایستد و گیره ها را دانه دانه از چوب پرده رد می کند. مادر کنار او به نظاره ایستاده است. سلمان می گوید:
– پرده به این سنگینی رو چطوری می خوای بشوری؟ از کت و کول می افتی مادر.
– می شورم پسرم این که کاری نداره. دستام به کارای سخت عادت کرده.
– نمی خواد بشوری. عصر می برم می دم اتوشویی.
– نه مادر جان چرا اتوشویی؟ خودم می تونم بشورم. هنوز اونقدرا از کار افتاده نشدم. کلی پول واسه یه پرده درب و داغون باید بدیم.
سلمان تمام پرده ها رو جدا کرد و روی زمین می اندازد. مادر خم می شود و پرده را جمع می کند. سلمان چهارپایه رو از اتاق بیرون می برد و فوری باز می گردد. مادر که در حال باز کردن گیره پرده هاست می گوید:
– می تونی یه مقدار پول جمع کنی؟
– پول؟
– راستش رو بخوای باید قسط علی اقا بقال رو بدم.
سلمان سکوت کرده و روی زمین می نشیند. سیگاری اتش می زند و می پرسد: