رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ۴۱ تا ۴۵

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سمیرا نویسنده ساغر داستان های نازخاتون

رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ۴۱ تا ۴۵

رمان آنلاین بر اساس سرگذشت واقعی

اسم رمان: سمیرا

نویسنده : ساغر

✅قسمت چهل و یکم

از صدای خوندن  خروس متوجه شدم که نزدیک غروب هست
صدای در حیاط اومد
مامان درو باز کرد
_سلام.چطوری جواد جان.ننه ناهار میومدی خوب
_خسته بودم
مامان صداشو پایین اورد نمیشنیدم چی میگه
تو اتاق بغلی رفتن
مامان زد به در اتاقم و  زد
_سمیرا جان اقا جواد اومده
درو باز کردم و رفتم تو اتاق
جواد با پیرژامش اومده بود
سلام کردم
جوابمو نداد
مامان چای اورد
_ننه جواد چیزی شده ؟قهرید
_طلاقش میخوام بدم
خشکم زده بود
مامانم صورتشو چنگ زد
_اوا خاک برسرم .چرا ننه اخه؟
_بچشو سقط کرده
مامان رنگش پرید
نگاش کردم
ترسیدم سکته کنه
بلند شدم رفتم سمتش
_خانم جون به جان اقا من نمیدونستم حاملم.من مثل همیشه زعفرون خوردم.مگه اینجا دختر بودم زعفرون نمیخوردم.هان نمیخوردم؟
مامان سرشو تکون داد
_جواد ننه این چه حرفیه میزنی؟
واقعا بچه بوده؟
صدای مامان میلرزید
_بله .دکتر گفت
نگاه به مامانم کردم
گریم گرفت
_من نمیدونستم بچه هست.مگه مریضم انقدر درد بکشم تا حد مرگ برم بچمو بندازم
اصلا مگه ازمایش دادم بفهمم حاملم
جواد صداشو برد بالا
_نه ازمایش ندادی .اما از اون زنیکه پتیاره فهمیدی حامله ای
_گریم بیشتر بود
همه ترسم از بابام بود که بفهمه حتما منو میکشت
_باشه طلاقم بده منم قرص برنج میخورم خودمو میکشم.خونم گردن تو
بلند شدم رفتم تو اتاق
مامان تا تاریک شدن هوا بین اتاق منو جواد در رفت و امد بود
پیش من میومد میگفت برو بگو غلط کردم .به گوش ننه باباش برسه خونت حلاله ننه
پیش جواد میرفت میگفت
_این بچس .ننه بالا سرش نبود که  از کجا میفهمید حامله هست.اخه خدارو خوش میاد تهمت میزنی؟این بچه لقمه باباشو خورده .اهل این چیزا نیست.
تمام دهنم تلخ بود
میترسیدم
از ابرو
از بابام
از اهالی ده
از اینکه
هیچ وقت تهران و نبینم
از اینکه شاهین و نبینم
صدای زنگ بلبلی در حیاط اومد
مامان دامنشو گرفت بالا اومد پیشم گفت سمیرا بدو برو پیش شوهرت بشین
مامان رفت در حیاطو باز کنه
رفتم کنار جواد
جواد نشسته بود اخماش تو هم بود
دست انداختم گردنش
_خیلی نامردی .اوردی منو اینجا که زهرم کنی
افرین اقا جواد.صبح تا شب تو اون خونم به عشق تو
حالا هم منو اوردس اینطوری میکنی
عیبی نداره خودم میگم به اقا جونم
منو بکشن بهتر از این تهمت زدن تو هست
من خلم بچمونو بندازم
بچه بود من تنها بودم دیگه
عیبی نداره بزار بمیرم برم کنار همون بچه
جواد دستمو گرفت گفت بسه
برو یه چای دیگه بیار
این که مزه زهر ماری میداد

✅قسمت چهل و دوم

پریدم سمت اشپزخونه
بابا داشت از پله ها بالا میومد
بلند گفتم اقاجون سلام
مامان از لبخندم فهمید همه چیز حل شده
اشاره کرد صورتمو بشورم
چای رختمو بردم تو اتاق
نشستم کنار جواد
جواد یکم نرمتر شده بود و لبخند میزد
مامان شام مرغ پخته بود
داداش ها اومدن
مدام برای جواد چای و میوه میاوردم و ظرف شام و براش میکشیدم
بعد شام و شستن ظرفها نشستم کنار جواد
همه تلویزیون میدیدن
دست جواد و یواش گرفتم
نگام کرد
چشمک زدم
خندش گرفت.

صبح شد
میخواستم ارایش کنم .جواد تو رخت خواب خوابیده بود
نگام میکرد
_سمیرا جان مادرت اینجا ارایش نکن
کیف لوازم ارایشمو گذاشتم تو کیفم گفتم چشم
باز پشیمون شدم گفتم فقط یه رژ کوچولو
_اخه تو ،تو این چیزا چی دیدی انقدر میمالی به خودت؟
لبمو غنچه کردم و گفتم خوشگلی
رفتم نزدیک جواد
گفتم جواد میشه برام النگو بخری
جواد چشماشو تنگ کرد
_کدوم دختر تو تهران النگو میندازه؟
_هیچ کس .همه طلا دارن من هیچی ندارم
_از بس میگی مانتو و شال و کوفت .درامد به طلا نمیرسه
رخت خوابمو جمع کردم
_نخواستم بابا
جواد خمیازه کشید گفت من برم دستشویی خودمو بسازم بعد تصمیم میگیرم
خندم گرفت
_واااا مگه تو دستشویی خودشونو میسازن؟
_بله من میسازم
جواد بشگن میزدو میرفت
خندم گرفت
نیم ساعت گذشت تا جواد اومد
داشتم صبحانه میخوردم
مامان کنارم داشت چای میریخت
_ساختی خودتو؟
جواد با عصبانیت نگام کرد
مامانو نگاه کردم که کنجکاو شده بود
خندیدمو بقیه صبحانمو خوردم
جواد بعد صبحانه منو برد خرید و هفت تا النگو خرید
خیلی خوشحال بودم
الان که فکر میکنم بهترین روزای زندگیم همون سه روز تو ده بود

✅قسمت چهل و سوم

روز سوم شد
میخواستیم برگردیم
تو کوچه منتظر جواد بودم
داداشم اومد نزدیکم
_به این بدبخت چی میدی همش تو دستشویی هست.روده معده براش نموند
با عصبانیت رفتم تو حیاط
با پا کوبیدم به در
_جواد بیا همه منتظرن
جواد درو باز کرد
بوی دود میومد
گفت صبر کن سیگار میکشیدم
_اخه اون تو؟.صبر کن تو اتوبوس بکش
_احمق جان کی تو اتوبوس سیگار میکشه؟
رفتیم سمت کوچه
زن عمو جواد و بغل کرد
_مادر حالت خوب نیست نرید
_خوبم چیزی نیست.مال سر شیر صبح هست بهم نساخته حتما
مامانمو بغل کردم
_ننه بساز با اون طفلک .گناه داره پوست و استخون شده
بابا مارو رسوند ترمینال
جواد تا تهران خواب بود
ساعت یازده شب رسیدیم
تو محوطه جواد گفت
سمیرا برو تو خونه الان میام.برم سر کشی
رفتم تو خونه
دلم برای خونه و تهران تنگ شده بود
از صدای موزیک معلوم بود مهسا بیداره
رفتم جلو در خونش
مهسا درو باز کرد
با صدای کشدار گفت کیه؟
_وا منم.؟سه روزه منو ندیدی یادت رفت
_بیا تو
_نه اومدم حالتو بپرسم
مهسا خندید اما انگار شل بود
درو محکم گرفته بود
_من خوبم .شنگولم .
_باشه شبت بخیر
_بیا تو هم شنگول شو .جواد یکم خندتو ببینه
_این سه روز زیادی خندیدم براش ممنون
مهسا بدون خداحافظی درو بست
تعجب کردم
صدای خوندنش میومد
رفتم خونه جواد نیومده بود
لباس هارو انداختم تو لباسشویی
یک ساعت گذشت
جواد اومد
_کجا بودی؟
_رفته بودم سر کشی
_این موقع شب.مگه نگهبان نیست؟
_ول کن یکم خوشم زهرم نکن
جواد نشست کنارم
_این بوی سوخته چیه جواد میدی؟
جواد پیراهنشو بو کرد گفت هیچی نگهبان اتیش روشن کرده بود نشستم کنارش
جواد خواست بغلم کنه
_ولم کن بو میدی
محکم کوبید تو صورتم
_دوباره اومدیم تهران اه اه پیف پیفت راه افتاد؟زن باید حرف شوهرشو گوش کنه
داد زدم ولم کن حوصلتو ندارم
مگه حیونم منو میزنی؟
جواد اصلا حالش خوب نبود
مثل وحشیا رفتار میکرد
ترسیده بودم
اصلا مقاومت نکردم
فقط گریه کردم

✅قسمت چهل و چهارم

صبح جواد رفته بود
حالم بد بود
قرصامو خوردم تا باز حامله نشم
رفتم پیش مهسا
مهسا با موهای بهم ریخته و چشم پف کرده درو باز کرد
_تا این موقع خواب بودی؟
_اره دیشب زیاد خورده بودم
_چی زیاد خوردی؟
مهسا رفت سراغ یخچال درشو باز کرد
یه شیشه نشونم داد
_غم دنیا یادم میره
_یکم پس به من بده بدبختیم یادم بره
_نچ .گرونه.با بدبختی گیر میارم
_خسیس پولشو میدم
مهسا یه لیوان ریخت داد دستم
_حالا اینو بخور مهمون من
مزه تلخی داشت
مغزم احساس کردم سوخت
مهسا خندش گرفت
نمک و لیمو داد دستم
_بیا بخور مزش باحال میشه
در ارایشگاه و زدن
خواستم درو باز کنم
مهسا گفت ولش کن حوصله ندارم
بیا به خودمون برسیم
نیم ساعت بعد خوشحال بودم
اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم
ناهار فلافل خوردیم
تو فکر جواد نبودم
میدونستم دنبالم نمیاد
ساعت ۵شد
_مهسا مانتو سفیدتو میدی؟
_شیطون شدی سمیرا ؟کجا؟
_تو بده .یکم برم پز بدم
مانتورو پوشیدم
رفتم پارک پشت خونه
عمرا جواد منو با اون تیپ میشناخت
نشستم رو صندلی
نیم ساعت بعد
شاهین با بلوز قرمز و شلوار خمره ایی مشگی یکم دور از خودم دیدم
با دوتا پسر دیگه رو چمن ها نشسته بود
از کنارشون رد شدم
میدونستم هر سه تا پسر نگام میکنن
رفتم جلو تر رو یه صندلی نشستم
_اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم هوا خوری
_تو یهو غیب میشی بعد خوشگلتر پیدات میشه
_مسافرت بودم
_خوش به حالت .چقدر مسافرت میری
لبخند زدم
یهو دیدم دوستش دوید زد به شاهین
_در برو مامورا ریختن
شاهین دستمو گرفت فشار دادو رفت
منم ترسیدم دویدم سمت مجتمع
پام گیر کرد خوردم زمین
مانتوی مهسا گلی شد
با عجله بلند شدم رفتم پیش مهسا
مهسا درو باز کرد
_بیشعور چیکار کردی؟مانتوی نازنینمو گ…زدی توش
یه النگومو در اوردم دادم بهش گفتم ببخشید هم مانتو رو میخرم هم یه شیشه به من بده
مهسا با تعجب نگام کرد
_تو طلاتو میدی به من؟
_اره درامد که ندارم.مانتوت هم خراب شد.یه شیشه هم میخوام .خواهش
_جواد میفهمه النگوت کم شده
_نه نمیزارم نترس
مهسا از زیر تختش یه شیشه دراورد
_بیا همین و دارم فعلا
شیشه رو گرفتم
_ممنون .من برم دوش بگیرم
رفتم خونه
شام کتلت اماده کردم
حمام کردم
مانتوی مهسارو شستم
جواد ساعت ۱۱اومد
شام خورد
همش نگران بودم جواد النگوهارو بشماره
یه لباس استین بلند تنم کردم
همش مراقب بودم النگو ها معلوم نشه
باید یه فکری میکردم
سرم به شدت درد میکرد
یه قرص خوردم
کلی فکر تو ذهنم بود تا خوابم برد

✅قسمت چهل و پنجم

صبح جواد رفته بود
رفتم پیش مهسا
مهسا خونه نبود
رفتم خونه
یاد شیشه ایی که از مهسا گرفته بودم افتادم
تو کابینت قایم کرده بودم
یه لیوان ریختم
کنارش لیمو و نمک گذاشتم
مزش به نظرم از دیروز بهتر بود
یه نفس خوردم
کل صورتم و مچاله کردم
بعدش نمک و پاشیدم رو لیمو  و خوردم
حالم خوب بود
جلو اینه رفتم
ارایش کردم
مانتو سفید مهسارو پوشیدم و زدم بیرون
تو پارک نشستم
پارک خلوت بود
یه پسر بچه اومد نزدیکم
گفت خانم این کاغذ مال شماس
بعد فرار کرد
شاهین تو کاغذ نوشته بود طبقه پنجم ساختمون تو راه پله منتظرم هست
کاغذو انداختم تو سطل کنار دستم
رفتم تو مجتمع
دو دل بودم
رفتم خونه تا زیر عدس پلویی که پختم و خاموش کنم
چشمم به خودم تو اینه افتاد
رنگ رژمو پر رنگ تر کردم
چشم به شیشه افتاد
یکم ریختم تو استکان
خوردم
موهامو مرتب کردم و رفتم سمت اسانسور
جواد با چکمه هاش تو حیاط مشغول شستن یه ماشین بود
سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه پنجم
تو راه رو قدم زدم
شاهین صدام کرد
رفتم سمت پله های اضطراری
شاهین شلوار سفید و تیشرت سرمه ایی تنش بود
_سمیرا شرمندم تو پارک کلی مامور ریخته
_خوب میرفتیم کافه
_نمیشه گشت ماشین هارو میگشت
اینجا خوبه کسی سمت پله ها نمیاد
نشستم کنار شاهین
عطر به خودش زده بود
_اسم عطرت چیه؟
_قدیمی هست اما من عاشق بوشمaramis900
_من زیاد عطر استفاده نمیکنم
_مگه میشه دختری به زیبایی تو عطر خوب نزنه .خودم برات یه مارک معروف میخرم.از ته خیابون اینجا همه بفهمن تو اومدی
خوشحال شدم.جواد هیچ وقت سعی نمیکرد منو خوشحال کنه
شاهین نزدیک تر نشست
_اما عطر تنت هم خوش بو هست
_وا مگه بدن ادم بو میده؟
_مال شما که خوشبو هست
شاهین دست انداخت دور گردنم
اصلا ناراحت نبودم
دوسش داشتم
مرد ایده ال من بود
مردی که جای خشن بودن جواد و میتونست بگیره
جواد هیچ محبتی نداشت.
من همیشه تنها بودم و شاهین جاشو پر میکنه
شاهین به صورتم زل زد
نفسم به شماره افتاده بود
_خیلی خوشگلی
سرمو پایین انداختم
دیگه گیج بودم
اون شیشه و عطر شاهین کار خودشونو کردن
با صدای در خونه همسایه به خودمون اومدیم
شاهین یواش گفت
_از پله ها برو پایین.یواش برو
نگاه به صورت شاهین کردم
_شاهین صورتتو پاک کن
مثل یه گربه از پله ها پایین رفتم
ترسیده بودم
رفتم خونه
وسط حال ولووو شدم
این تجربه خیلی خیلی شیرینی بود برام
پر از گرما و عشق
خوابم گرفته بود
خدا کنه تو خواب هم عطر و نفس شاهین هم باشه

ادامه دارد…

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx