رمان کوتاه ازدواج سفید

فهرست مطالب

رمان کوتاه ازدواج سفید 

نویسنده:حمید درکی

داستانهای نازخاتون

ببین شهرام الان چندماهه با هم دوست شدیم ، بالاخره جوابت چیه، منو میخوای یا نه؟ در خانواده و فامیل ما رسم نیست دختر با یک مرد غریبه رفت و آمد کنه . شهرام : آزیتا چقدر حرف می زنی، قبلاً کلّی در مورد این مسئله صحبت کردیم. این دوره زمونه کی ازدواج می کنه ، مگه مغز خر خوردی ، ببین چقدر گرونیه. هیچ میدونی پول اجاره خونه چقدر بالاست؟ رقیه که دنیا تو سرش داشت خراب میشد گفت : شهرام داری می زنی زیرش اسم منو گذاشتی آزیتا. قبول کردم ، بخاطرت با خانواده و فامیلم در افتادم ، همش به من وعده امروز و فردا رو دادی بسه دیگه تورو خدا اگر وجدان داری در زندگیت یک تصمیم درست مردونه بگیر . شهرام : آخه آبرو برات می موند اسمت رقیه باشه؟ دوستام مسخره میکنند اگه بفهمند اسمت آزیتا نیست ،هیچ میدونی کلی جوون تو کشور دختر و پسر همینطوری با هم زندگی میکنند . چند بار بهت گفتم که ازدواج سفید امروز روز مدّ و متداوله حالا چه بلحاظ اقتصادی یا هر چی دیگه ، ازدواج کدومه من چی کنم فامیل شما عقب موندن به من چه خانواده ات امروزی نیستند و تحمل رفت و آمد با یک پسر جوون رو ندارند، پس چرا خانواده من مشکلی ندارند ؟ هیچ از خودت پرسیدی ؟! خب بجای اینکه بیفتی بجون من ، برو خانواده خودت رو درست کن. رقیه : خانواده دختر دار با پسر دار فرق داره ، بدنامی برای دختر زودتر سر زبونها میفته کل فامیل و اهل محل ، دوربین هاشون رو دختر روشنه . شهرام : خب مشکل فرهنگ این کشوره نه من از اول بهت گفتم با هم باشیم ، تو هم قبول کردی. رقیه : ولی هیچوقت به من نگفتی ازدواج نکنیم پس معنی با هم بودن چیه شهرام جان!؟ چرا به فکر من و آینده هر دومون نیستی؟! شهرام : آخه چقدر درآمد دارم تا بخوام ازدواج کنم وانگهی نگفتم تو رو دوست ندارم، از اول گفتم با هم باشیم یعنی خودت باید میفهمیدی منظورم ازدواج سفیده نه چیز دیگه .رقیه : شهرام جان از ازدواج نترس منم کار پیدا میکنم هر دومون با هم میریم سرکار.شهرام : کار کیلویی چنده اصلاً کار مگه پیدا میشه،درس خوندم برم شاگرد مغازه مردم بشم. رقیه: مگه کار عیبه خب خیلی ها تحصیلات عالیه دارند اما الان دارند در مغازه ها کار میکنند. شهرام: من خیلی ها نیستم مامان و بابام به من پول تو جیبی می دن تا کار مناسبی برام پیدا بشه خب شرایط ازدواج ندارم ببین آزیتا جون ، دوستت دارم اما رک و پوست کنده بهت بگم اهل ازدواج نیستم تمام. رقیه اشک از چشماش سرازیر شد و با دستش صورتش رو پوشاند و بریده و بریده گفت : چرا افتادی دنبال من،تو برام بدنامی باقی گذاشتی برم به خانواده ام بگم چی؟! بگم شهرام منو در حد یک وسیله می بینه. شهرام: وسیله کدومه ، تو هم یک دختری مثل همه دخترها اشتباه نکردم دوستت دارم ، میخواستم یک نفر عشق بمن بده تا زندگیم بخودش رنگی بگیره، خب تو هم بهت خوش گذشته ، جوری حرف میزنی انگار من با زور اسلحه اومدم سراغت . رقیه : چقدر دنبالم افتادی یادته؟ چقدر واسطه فرستادی تا با من ملاقات کنی، وعده هات ، قول هات یادته، شهرام جان . شهرام : وعده و قول چی دام تا الان بخوام بهت توضیح بدم خودت میدونی که دخترهای خوشگل زیادند، راستش بعضی وقتها نه تنها از نام شناسنامه تو که دوستای خودت صدات میزدند رقیه بدم میومد ، کلی سعی کردم اونا هم بهت بگن آزیتا حالا خود دوستت مثلاً مینا به من می گفت بیا با من دوست شو ، رقیه که زیاد خوشگل و خوش لباس نیست ببین، هم رنگ پوستش سیاهه و مثل دختر دهاتی ها می مونه و هم لهجه درست و حسابی نداره ولی من باز با تو موندم. رقیه : مگه خودت پنهانی با مینا رابطه نداشتی ، خودم شما دو تا رو تو کافه دیدم .شهرام: خب فرهنگ تو با من نمی خونه. اگر به من شک داری مشکل خودته. آن روز رقیه از شهرام جدا شد و بسیار ناراحت و غمزده به خانه بازگشت حتی کلمه ای با مادرش حرف نزد و یک راست به حمام خانه رفت و کیسه و لیف و صابون ، بمانند یک بیمار روانی محکم آنرا بر روی پوست بدن خود کشید و آنقدر با حرص و خشم این کار را ادامه داد تا رفته رفته پشت ساعد دستش قرمز شد و لکه های خون از زیر پوستش نمایان شدند با صدای هق هق گریه او ، مادرش خود را به او رساند و متوجه عمق غم و اندوه رقیه شد و در حالیکه او را در آغوش گرفته بود به دخترش گفت همه چی درست میشه دخترم چه بلایی سر خودت آوردی ،خدا بزرگه آروم باش . رقیه گریه کنان گفت : مادر شهرام منو نمیخواد ، آخه چرا تو کل خانواده باید رنگ پوست بدن من سیاه باشه ،من زشتم اون حق داره ازم دوری کنه . مادر رقیه که پی برده بود قضیه چیه گفت : دخترم اولاً رنگ پوست بدن تو سبزه است نه سیاه ثانیاً تو به خاله مریم رفتی و از این حرفها گذشته خیلی خوشگلی کلی هنر داری که سایر دخترها ندارند . شهـرام چیزی بهت گفته دختر جون بهت گفتم که اون به خانواده ما نمی خوره ولش کن خودت هی گفتی جوونه ، باید به پسرها وقت داد حالا چیزی نشده یک دیگه میاد خواستگاری تو ، شهرام اگه عقل تو کلّش بود باید می فهمید تو با خیلی از دخترها فرق داری حالا لباسهات رو تنت کن با هم بریم بازار برات لباس بخرم پدرت دیروز حقوق گرفته ، خودم هم یکم پس انداز کردم .از این موضوع چند سالی گذشت و رقیه دیگر به تماسهای شهرام جواب نداد ، حتی به التماس های او جهت برقراری رابطه پیشین هم بی اعتنا شد کم کم احساس کرد که به همه و همه چیز بی اعتنا شده است زیاد از خونه بیرون نمی آمد و کمتر حرف میزد، بیشتر رمان میخواند و سعی داشت تا تمام خاطرات گذشته خود را بدست فراموشی بسپارد. مینا دوست قدیمی دوران تحصیل او ازدواج ناموفقی کرده بود و صاحب یک فرزند دختر شده بود و او هم با مادرش زندگی میکرد و جهت تأمین معیشت خود در یک پرورشگاه مشغول به کار شده بود او به رقیه پیشنهاد داد تا با هم سری به یتیم خانه بزنند با اصرار مادر رقیه هر دو راهی آنجا شدند محیطی پر از کودکان دختر و پسر زیر شش سال از نوزادان سرراهی تا کودکانی که والدین خود را بر اثر تصادف یا بیماری و یا حتی طلاق از دست داده بودند. در آنجا به یاری مددکاران زندگی میکرند و منتظر کسانی بودند تا آنان را به فرزندی قبول کنند و صاحب والدین دلسوز و فداکاری شوند برخی از این کودکان نیز رفتاری نامتعارف داشتند و بسیار حساس و روان پریش و گوشه گیر بودند اما آنجا مانند مهد کودک های غیرانتفاعی نبودند تا با سر و وضع شاد و مرتب دائماً در حال بازیگوشی باشند مددکاران هم چند نوبته به امور جاری آنان رسیدگی می کردند و برخی از آنان نیز بصورت رایگان در آنجا خدمت رسانی میکردند رقیه که سخت با دیدن آنان سرگرم شده بود در گوشه حیاط آنجا بر روی نیمکتی نشست و مشغول تماشـای بازی کـودکانه برخی از آنان شد بیشتـرشان لباس متحدالشکلی به تن داشتند، رقیه با خود می اندیشید که اگر کارش با شهرام به ازدواج میکشید حتماً صاحب یک فرزند درست شبیه آنان میشد و دنیایش بسیار رنگ و شکل دیگری می یافت صدای جیغ و داد و خنده و گهگاه گریه بچه ها بسیار برایش خوشایند بود نگاه رقیه در گوشه ای به یک کودک ۴ ساله پسر با موهای فرریزی افتاد که معصومانه و غمگین به سایرین نگاه می کرد رقیه از مینا در باره او پرسید : مینا جون او پسر کوچولو رو ببین که اونجا نشسته الان تقریباً یک ساعته تکون نخورده چیزیش شده .مینا : آخ علی رو میگی راستش از وقتی چند ماهه بود آوردنش اینجا و معلوم نیست پدر و مادری داره یا نه شاید اینم محصول همین ازدواج سفید باشه، کسی چه میدونه یا شایدم پدر و مادری معتاد رها ش کردند خدا میدونه طفلکی خیلی گوشه گیری میکنه و لکنت زبون داره و نمی تونه با بچه ها قاطی بشه مسخرش میکنند ما هم بودجه کافی برای کلاسهای گفتاردرمانی نداریم ،بیشتر با کمک های مردمی سرپا موندیم اینقدر جمعیت این بچه ها روز به روز بیشتر میشه همین که بتونیم سر و وضع و شکم اینها برسیم ، خودش نوعی معجزه است، شاید یک خانواده درست حسابی بیاد انتخابش کنه و به فرزندی قبولش کنند و زود وارد جامعه بشه راستش قوانینی وجود داره تا این طفلی ها مورد آزار و اذیت و سوءرفتار قرار نگیرند والا هستند کسانی که اینجا میان و سعی دارند چند تا از این طفل معصوم ها را با خودشون ببرند و چه می دونم اینها هم سرچهارراهها فال و دستمال و سیگار بفروشند و بشن کودک کار باز جاشون اینجا امن تره بخدا .رقیه روز بعد هم به اتفاق مینا آنجا رفت و داوطلبانه لباس خدمت پوشید و به سمت علی رفت و آرام کنارش نشست و درست مانند او به سایرین نگریست اندکی بعد آرام دست خود را بر روی سر و شانه علی کشید و مواظب بود موجب رنجش طفل نشود .علی بدون مقدمه سر خود را بر روی پاهای رقیه گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. رقیه برای مدتی طولانی به همان وضع باقیمانده و کوچگترین تکانی نخورد تا مبادا علی بیدار شود ، حس غریبی او را فرا گرفت چیزی که تا آن موقع هرگز آنرا تجربه نکرده بود، انگشتان خود را به لای موهای درهم پیچیده علی فرو برده بود و سر او را نوازش میکرد گاهی تنفس گرم و عمیق طفل به دستان رقیه می خورد . علی بیدار شد و در جای خود نشست و سر خود را به بدن رقیه تکیه داد. رقیه : اسمت چیه ؟ علی: علی کوچولو . رقیه : کوچولو اسمته . علی : آره ، با انگشت کوچکش به مددکاری اشاره کرد و گفت اونا میگن علی کوچولو .کودک کمی با لکنت زبان سخن می گفت اما صدائی بسیار دلنشین وساده داشت. رقیه : میخوای بدونی اسم من چیه؟ علی کوچولو سری به علامت تأیید تکان داد .رقیه گفت: به من میگن رقیه ، تو دوست داری منو چی صدا بزنی؟! علی کوچولو مدتی فکر کرد و گفت خانم مجیدی برام قصه پینوکیو رو خونده . رقیه لبخند زنان گفت : خب .علی کوچولو ادامه داد : تو هم فرشته مهربون. رقیه گفت : به من بگو فرشته ، خوبه ؟ علی کوچولو دوباره سرش رو جهت تأیید تکان داد. علی کوچولو یک نشانه ماه گرفتگی بر روی شانه سمت چپش تا زیر گردنش داشت که اتفاقاً جذابیت خاصی به او بخشیده بود . هنگام استحمام او علی کوچولو پرسید : نمیشه اینو پاک کنی . رقیه : نه عزیز دلم ، این نشان خدا و انسانهای آسمانی است که بهش ماه گرفتگی میگن. از آنروز به بعد رقیه بسیار به علی کوچولو نزدیک شد و درست به مانند فرزندش با او رفتار میکرد و برایش لوازم بازی می آورد و کار گفتاردرمانی او را بعهده گرفت و به کمک کتابهایی در این زمینه و نیز مشاوران آن مؤسسه ، علی کوچولو را به جمع سایر کودکان برد و گهگاه با هماهنگی مدیریت پرورشگاه ، علی را به خانه و پارک و تفریحگاه های کودکانه می برد و برایش کتاب میخواند علی کوچولو روز به روز بزرگتر میشد و تقریباً آن دو کاملاً بهم انس گرفته بودند. رقیه در فکر گرفتن حضانت و سرپرستی او بود و با مادرش در این باره گفتگو کرد و توانست نظر او را نیز جلب نماید، اگر چه کار به این راحتی نبود و باید کلی مراحل قانونی را پشت سر می گذاشت.بیماری پدر رقیه که مردی سالمند بود ، رو به وخامت گذارد و از آنجائی که مادرش نیز توان پیشین را نداشت، رقیه مجبور شد تا در خانه بماند و به پدرش رسیدگی کند، چند ماهی گذشت و او فقط یکی دو بار توانست به علی کوچولو سر بزند، چند روز دیگر پزشکان جهت تحمل درد پدرش فقط مسکن تجویز میکردند و چیزی نگذشت تا او دار فانی را وداع گفت. علی کوچولو بنا به اصرار فراوان به توسط گوشی همراه مینا به رقیه یا فرشته مهربون خود تماس گرفت و با همان لهجه کودکانه شیرینش درگذشت پدرش رو تسلیت گفت. رقیه در فقدان پدر چند ماهی در خانه و کنار مادرش ماند و توانست کما بیش اوضاع منزل را به حالت پیشین برگرداند. سپس راهی پرورشگاه شد و لباس خدمت را پوشید که ناگهان متوجه شد والدین جدیدی علی کوچولو را به فرزند خواندگی پذیرفته و او را با خود برده اند. شوک حاصل از ندیدن علی کوچولو ، بسیار برایش تکان دهنده بود اما آیا باید ناراحت می شد یا خوشحال ؟ رقیه از اینکه حضانت علی را از دست داده بود احساس گنان میکرد و از اینکه مسئولین پرورشگاه و مخصوصاً مینا او را متوجه این رویداد نکرده بودند، بسیار عصبانی شده و از پرورشگاه برای همیشه خارج شد و رفت او در جایی مشغول به کار شد تا بتواند علی کوچولو را فراموش کند اما در ماه های اول برایش بسیار سخت بود در طی تماسی با مینا از او خواست تا آدرس محل سکونت والدین علی کوچولو را بدست آورد ولی در کمال ناباوری متوجه عزیمت آنان از این شهر بعلت شغل تجاری پدر خانواده شد و دسترسی به علی کوچولو دیگر برایش ممکن نبود و شماره تماس والدین جدید علی نیز تغییر کرده بود. سالها گذشت خاطره علی کوچولو از ذهن و یاد رقیه دور نمی شد ، شاید هیچکدام از ناکامی زندگی او به اندازه علی نبود. علی رنجش نمی داد موهای سر رقیه به سپیدی گرائیده بود و او در یک کلینیک پزشکی به کار تزریقات مشغول بود. در کشور بیماری کرونا بیداد میکرد و رقیه مشغول واکسیناسیون مراجعه کنندگان بود. همه نوع مردم جهت دریافت واکسن طبق نوبت می آمدند ، چند ماهی از اجرای طرح گذشته بود و سال ۱۴۰۱ از راه رسید. در نوروز آن سال او طبق معمول جهت انجام طرح به محل کار خود رفت و عروس و دامادی منتظر دریافت واکسن بودند تا از آنجا به دفترخانه رفته و مراسم عقد و نامزدی را با حضور محدود وابستگان خود انجام دهند در میان کلی اخبار ناگوار کرونا، حضور آن دو در کلینیک موجب نشاط کادر پرستاران خسته بود. همراهان عروس یک جعبه شیرینی آماده کرده بودند تا بعد از عمل واکسن بین آنان پخش کنند. طبق آمار دفتر ، داماد را صدا زدند : آقای علی سعادت . آقا داماد ، علی سعادت لطفا حاضر شوید . صدای کف زدن به گوش رسید و داماد با همراهی چند ساقدوش به جایگاه آمد. رقیه آمپول واکسن را آماده کرد و خوشحال منتظر ماند. داماد کت خود را درآورد و به دست یکی از ساقدوش ها سپرد. مواظب باش سیروس جان لباس سفیده، لک نیفته . حالا چه جوری این کراوات رو باز کنم. سیروس: چقدر علی جون بهت گفتم اینقدر وزنه نزن و بازو کلفت نکن ، ببین سایرین چقدر راحت آستین بالا می زنند ، اما تو باید پیراهن رو از تن خارج کنی، بجنب یالا که عروس خانم واکسن رو زد و منتظر شماست. علی در حالیکه بسیار خندان بود ، پیراهن را با اجازه پرستاران از تن درآورد و گفت ببخشید که اینجوری شد ، امیدوارم اشکالی پیش نیاد . رقیه خندان جواب داد آقا دوماد ما هم جای مادر شما و خواهر شما هستیم، پرستاران محرم هستند راحت باشید.علی پیراهن را به سیروس همراهش داد و گفت : بالاخره بعنوان جا لباسی بدرد خوردی سیروس جون .ساقدوش گفت : اشکالی نداره ، عوضش منتظر دریافت شاباش تو هستم. علی گفت : اون که بله و نشست و دست خود را بر روی میز گذاشت . رقیه آمپول را به سمت بازوی علی آورد که ناگهان خشکش زد! سکوت همه را فرا گرفت ، علی و رقیه مدتی به هم خیره نگاه کردند.رقیه ماسک خود را در آورد اشک در چشمانش حلقه زد و به یکباره از چشمانش به روی گونه ریخت علی هاج و واج به او نگاه می کرد. رقیه نگاهش مرتب بین ماه گرفتگی شانه تا زیر گردنش از یک طرف و چهره علی در رفت و آمد بود و بغض کرده بود و به حرف درآمد و گفت : نشان انسانهای آسمانی رو داری. علی با لکنت پرسید : فرشته مهربون ،تویی ،مامان تو هستی. رقیه طاقت نیاورد و سر او را در سینه فشرد. علی کوچولو که حالا مردی تنومند شده بود گریه کنان گفت : چند بار اومدم آنجا شاید ببینمت چرا منو ترک کردی، من که بجز تو کسی رو نداشتم. مگه قول نداده بودی منو با خودت ببری.

 

رقیه در حالی که می لرزید گفت : عزیز دلم ، چند بار سراغت رو گرفتم اما والدین جدیدت تو رو به یک شهر دیگر برده بودند .علی والدینم دخترشون یعنی میترا در خارج ازدواج کرد و اونا هم رفتند پیش اون اما من بخاطر نسرین موندم. بذار درست ببینمت پسرم چقدر بزرگ شده علی کوچولوی من دوماد شده مبارکه پسرم و دیوانه وار کر کشید. موجی از شادی بر فضای کلینیک حاکم شد و عروس به سمت رقیه آمد .علی : ببین نسرین جان ، فرشته مهربونی که برات گفتم اینجاست حالا با مادرم میام سرخطبه عقد سیروس ، نسرین ، امروز باید حسابی بترکونیم.

 

پایان

نوشته : حمید درکی

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx