رمان کوتاه آقای پارک نوشته حمید درکی

فهرست مطالب

آقای پارک حمید درکی داستان های نازخاتون

رمان کوتاه آقای پارک 

نویسنده:حمید درکی

داستانهای نازخاتون

آقای پارک …

 

آقا جلال ، پیرمردی حدودا ۷۶ ساله بود که با اندامی چاق و

موئی مجعد سپید وقامتی کوتاه ، بیشترروزهای تابستان را

به کمک یک موتورسیکلت ، سه چرخه خود به پارک ملت

که درمرکزشهرواقع شده می آمد ، و درطی ساعاتی که آنجا

بسرمی برد به توسط سیستم پخش صوتی که برروی موتور

سیکلت سفید رنگ خود نصب کرده بود اوقات خوشی را

فارغ ازگرفتاریهای زندگی ، سپری می کرد . او درساعات

اولیه عصر، صدای سیستم صوتی را بسیاربلند می کرد و

گهگاه ترانه هائی ازخوانندگان بسیارقدیمی چون علیرضا

افتخاری ، ایرج خواجه امیری وشهرام شکوهی پخش می

نمود وبه پارک حس وحال خاصی می داد. ابتدا آدمی فکر

می کرد این سروصداها ازمحیط خیابان به گوش می رسند

اما با عبورموتورسیکلت آقا جلال ، متوجه حال خوش

درونی او می شدی . درضلع جنوبی پارک مکان های سایه

بان دار برای سالخوردگان تدارک دیده شده وآنها درکنارهم

بزیرآلاچیق های چوبین ، درمیان سایه درختان، گرم گفتگو

وبازی و خلاصه به نوعی خود را مشغول می کنند . آقا

جلال بیشتردرمیان این جمعیت ها ، می رود وبرایشان یا

موزیک پخش می کند و یا خودش می خواند . مسافرانی هم

که جهت اتراق با برپائی چادرهای مسافرتی به آنجا می آیند

ازدیدن او با موتورسیکلت کوچکش والبته روحیه شاد او

شگفت زده می شوند وگاها به دورش حلقه زده و اوبرایشان

ترانه های قدیمی می خواند .

آقا جلال حسابی فرد معروفی شده بود واغلب مردم با او

ساعات مفرحی را سپری می کنند . البته هستند کسانی که او

را مخمل آرامش پارک برمی شماردند وگاها نیز به او

تذکراتی می دادند اما آقا جلال بی اعتنا به آنان ، هردفعه که

به پارک می آمد، همان برنامه همیشگی خود را دنبال می

کرد . پیرمردی بازنشسته ارتش به نام جناب سرهنگ

ایزدی، بارها اورا شماتت می کرد و می گفت : آخه جلال

این چه بساطی است که راه انداختی ، خجالت نمی کشی ،

مگه مطربی کارخوبیه که افتادی بین مردم کوچه وخیابون

ترانه براشون پخش می کنی . جلال درپاسخ او گفت : ببین

جناب سرهنگ من که موجب غم وغصه مردم نشدم ،

برعکس نظرشما ، مردم اتفاقا استقبال خوبی ازمی کنند،

چه بدی داره که آدم موجب شادی مردم تواین دوره وانفسا

بشه !؟ سرهنگ ایزدی نگاهی با غیظ به اوانداخت وگفت :

خانوادت عوضش ازکارهات خجالت می کشند . جلال خنده

کنان به اوگفت : مگه شما رفتی دم خونه ما نظربچه های

منو پرسیدی !؟ سرهنگ به صدای بلند گفت : مردک زشته

ازسن وسالت خجالت بکش ، الان باید درمسجد باشی ، توبه

کنی ، جلال دوباره بلند خندید وگفت : شما که مرد خدا

هستی ، چرا اینجائی ، خب می رفتی مسجد موعظه می

کردی بنده خدا . سرهنگ دیگرچیزی به اونگفت وبه راهش

ادامه داد . مردم گاهی به عنوان تشکرازآقا جلال خوراکی

به او تعارف می کردند . وگهگاه نیزمسافرانی که ازشهر

های دیگر به آنجا آمده بودند ، برایش میوه یا خوراکی می

آوردند وازاوتقاضا می کردند تا برایشان ترانه ای بخواند،

اوهم که ازلبریز ازذوق وشوروهیجان بود، با کمال میل

برایشان می خواند. پیرزنان شهرنیزبا اجتماع چند ده نفره

خود اورا فرا می خواندند تا یا موسیقی برایشان پخش کند

ویا بخواند. درمجموع شوروحالی به فضای پارک داده بود.

روزی چند جوان باسازگیتارخود به پارک آمده ودرگوشه ای

مشغول نواختن و خواندن شدند، جلال نیزدرمحدوده آنان

دایره کوچک را برداشته وبا صدای بلند همزمان با آنان می

خواند . یکی ازآن جوانان که موی بلندی ریخته برشانه

داشت به سمت او آمد وگفت : حاج آقا ، کمی آرامتربخونید

ما داریم اینجا موسیقی تمرین می کنیم . جلال به اوگفت :

آخه شما جوونها چیه می خونید معلوم نیست این هم گله و

شکایت ازخانومها ، برای چیه ؟! چرا ترانه های خوب با

سازتون نمی زنید ونمی خونید. آن جوان که نامش بهزاد بود

پاسخ داد : خب هرکسی یک سلیقه ای داره برای خودش ،

نمی شه که مردم همه مثل هم باشند . جلال پاسخ داد :

چیزی بخونید که به درد مردم بخوره آخه این همه عجزولا

به که درترانه شماست ، برام عجیبه من تواین پارک هرچی

دخترمی بینم بایک پسرداره قدم می زنه یا گوشه ای نشستند.

شما ازکدوم دخترحرف می زنید که دربرابرجوون رشید و

رعنایی مثل شما خوشگلی وخوش تیپ ، بی تفاوته ! نمی

فهمم چی میگید !؟ بهزاد گفت : ببین حاج آقا منم دو، سه تا

دوست دختردارم ، اما خب ترانه سرا اینجورشعرگفته

خواننده هم خونده وبه دل ما نشسته ، دلیل نمی شه که هر

چی توترانه خونده می شه ، نظرماهم همون باشه!؟ جلال

خندید وگفت : آخرین حرف منم همینه که گفتی . اگردلیلی

نداره چرا شما اینقدرغمگین می خونید!؟ خلاصه آن جماعت

گیتاریست حریف جلال نبودند و دورتر از او به تمرین

موسیقی می پرداختند . گاهی هم ماموران انتظامی درگشت

زنی خود درپارک آن جوانها را متفرق می کردند ، اما آنان

هم حریف آقا جلال ما نمی شدند وبه حرمت سن وسال او

فقط به یک تذکرساده بسنده می کردند وجلال با جوک ها

وشوخی های خود آنان را هم به خنده وا می داشت . روزی

دخترخانمی بروی نیمکت سنگی پارک نشسته بود ومعلوم

نبود دلش ازکجا وازچه کسی پربود ودرحالیکه اشک

می ریخت سرش را درمیان دودست خود گرفته بود . جلال

اتفاقا ازکناراوبا موتورسیکلتش عبورمی کرد ، متوجه اندوه

درونی آن دخترشد، در کنارش توقف کرد وسیستم پخش

صدایش را خاموش کرد . اندکی با سکوت به دختره خیره

شد وبی آنکه کلامی به او بگوید شروع کرد برایش ترانه

قدیمی فیلم سینمائی سنگام را خواندن . دخترکه متوجه او

شد ، بسیارمتعجب ازرفتاراونخست فکرکرد اوجهت

دریافت پاداش وانعام کناراوایستاده ، اسکناسی از کیف خود

بیرون آورد وبه سمت او گرفت ، جلال نیزچند تراول پول

ازجیبش درآورد وبدون آنکه خواندن را متوقف کند، آن

پولها را برسردخترمانند شاباش عروسان ، فروریخت ، و

همچنان بخواندنش ادامه داد وبا حرکات دستش برای دختر

ابراز احساسات کرد . دخترازرفتارطنزگونه اوخندید وجلال

دایره کوچکش را برداشته ویک ترانه شاد ازعلیرضا

عیوضی خواند ، درمیان آوازخوانی بعضی ازعبارات ترانه

را به شوخی وطنزادا می نمود ، دخترشروع به خندیدن کرد

وبه اصرارحرکات سرگردن جلال با او درخواندن همراه شد

کم کم چند زن سالخورده نیز که گویا با کالسکه حمل کودک

نوه هایشان را جهت هوا خوری به آنجا آورده بودند به جمع

دونفره آنان اضافه شدند وشادمانه شروع کردند به همراه

آنان خواندن . جمعیت لحظه به لحظه زیاد شد و حلقه

بزرگتروبزرگترشد، یک پیرمرد عصازنان به مرکز حلقه

وارد شد وبا عصای خود رقصی به شیوه فردین بازیگر

سینما درفیلم گنج قارون کرد . سکوت پارک شکسته شد و

غوغای دست افشانی وسوت زدن جوانان و حتی

سالخوردگان دمی قطع نمی شد . برای پیرمرد که درحال

رقص بود والبته آقا جلال ، پولی جمع شد ، ودرپایان جلال

پولها را به دخترجوان داد وگفت : دخترم این پارک منه ،

کسی حق نداره اینجا بیاد گریه کنه ، لطفا این پولها رو قبول

کن ومی دونم خودت پول داری وازخانواده حتما نجیبی هم

هستی اما بگیرش وبرای خودت لباس خوش رنگ وزیبا

بخروبپوش واگرخواستی بیا تا دوباره باهم آوازبخونیم. دختر

دستی به سروموی مجعد وسفید جلال کشید وگفت :

پدربزرگ خیلی ممنونم امروزنامزدم قرارازدواجش رو با

من بهم زد و نمی دونستم چی باید بکنم . مرسی که به من

توجه کردی . جلال گفت : دخترم زندگی همیشه ادامه داره

شاید صلاح شما درهمین جدائی بوده ، منتهی خدا اززبان

اون آقا بیان کرد تا مهرش ازدل تو زودتربیرون بره . حالا

برو برای خودت یک لباس شیک بخروبپوش . آقا جلال در

پارک سرشناس شده بود وگاهی هم که نمی آمد ، سایرین

درانتظاراوپاسی ازشب می نشستند . تا اینکه ظهرروزی

سروکله اوپیدا شد ، بدون آنکه به کسی حرف بزند درگوشه

ای خزید وآرام وبی صدا اشک می ریخت . جناب سرهنگ

ایزدی بسیارمتعجب ازرفتارجلال به سراغش رفت وبا همان

لحن آمرانه ازاوپرسید : چی شده ؟ چرا غمگینی ؟ چرا گریه

می کنی آقا جلال . پیرمرد با بغض درحالیکه با پشت دست

خود اشکهایش را پاک می کرد گفت : امروز پسرم با ماشین

تصادف کرده والان بیمارستان درحالت کما رفته . معلوم

نیست زنده بمونه . جناب سرهنگ دستی به شانه اوگذاشت

وگفت : بخدا توکل کن، ازدست کسی جزخدا کاری دراین

حالت ساخته نیست جزدعا . حالا بلند شوبریم دست وروی

خودتوبشور، یسربا ماشین من بریم بیمارستان ببینم

وضعیتش چجوریه ؟ ماهی گذشت وآقا جلال پیداش نبود تا

اینکه کم کم سروکله اوپیدا شد و دوباره همون جلال سابق

شد .‌ با صدای بلند ترانه های قدیمی پخش می کرد وجوک

می گفت ومی خندید وخلاصه خیلی خوش بود . ازگرمای

هوا کاسته شده وخنکای پارک درشبها بیشترمی شد. در

عصریک روز آقا جلال بسمت دستشوئی مرکزپارک رفت

وازموتورسیکلتش پیاده شد دقیقه ای نگذشت که از

دستشوئی خارج شد ، اما اثری از وسیله زیرپایش ندید .

گمان برد شاید دوستانش جهت شوخی آن وسیله را با خود

درگوشه ای پنهان کرده اند، اما سوئیچ موتورسیکلتش را

کسی نداشت، شاید آن وسیله را ….. اما امیدواربود تا

دوستانش سربه سر او گذاشته باشند . پس راهی ضلع

جنوبی شد ولی هیچ اثری ازموتورسیکلت نبود . بسیار

مضطرب ونگران شد ، به کمک تنی چند ازدوستان ، تمام

قسمت پارک وحتی خیابانهای اطراف را گشتند ولی گوئی

آن وسیله آب شده ودرزمین فرورفته است . به کلانتری

محل رفته وگزارش سرقت وسیله را داد چند روزی گذشت

ازیک طرف پیرمرد به وسیله نقلیه دوست داشتنی خود و

مونس زندگیش سخت دلبسته بود وازسوئی پای آمدن به

پارک ملت را نداشت . درنبود آقا جلال پارک درسکوت

خفه کننده ای فرورفته بود ، دراین جا وآن جای پارک از

آقا جلال می گفتند والبته ازفقرمالی او و صد البته ازفقدان

دلخوشی وسرگرمی روزانه او یعنی موتورسیکلت محبوبش.

چند هفته ای گذشت واو برروی یک صندلی درخیابان کنار

منزلش می نشست و با حسرت به موتورسیکلت عابران نگاه

می کرد . شاید دراین فکربود که بطوراتفاقی وسیله نقلیه از

کنارش عبورکند وبتواند آن را بازپس گیرد . اما هرچه

می نشست بیشترنا امید می شد . دیگرامیدش ازبین رفت ،

با خود گفت : حتما تا الان سارقان آن وسیله را اوراق کرده

وقطعا آنرا به فروش رسانده اند . کسی چه می داند ، آقا

جلال با غم و حزن فراوان درخانه ماند ودیگربیرون نیامد

در یکی از روزهای پاییزی گوشی همراه او زنگ خورد

جوابی نداد . چندین بارپیاپی زنگ گوشی بصدا درآمد ،

با خود گفت لابد کارواجبی دارند ، شاید بچه ها وفامیل

خودم باشند. آخه از روزی که موتورسیکلت محبوبم

ناپدید شد . کسی سراغی از من نگرفت .با اکراه فراوان

گوشی را برداشت وگفت : بله ، صدائی زمخت و خشن از

آن سو آمد که : مرد حسابی ، تلفن رو جواب بده ، مگر کر

هم شدی شکرخدا، ۱۰ باربهت زنگ زدم . آقا جلال صدا را

شناخت ، جناب سرهنگ ایزدی بود ، پاسخ داد : ببخشید این

روزها دل ودماغ درست وحسابی ندارم . سرهنگ گفت :

مردک آدرس خونت کجاست ؟ کارت دارم ، واجبه جلال :

شما با من آخه چه کار داری ؟ سرهنگ که هرگزدیده نشده

با کسی شوخی کند پاسخ داد : می خوام بیام خواستگاری

ننت . خب حتما کار واجبی دارم . مگرمن مثل تو بیکارم

بی جهت تماس بگیرم . جلال نشانی محل سکونتش را به

او داد ، سرهنگ گفت : بپرچائی درست کن که آمدیم .

جلال تا آمد چیزی بگوید ، تماس قطع شد . با دلخوری

بلند شد تا چائی آماده کند وپیش خودش گفت : اینم الان

برای ما شده دردسر، دل خجسته ای داره ، آخه با من

چی کار داره !؟ دقایقی بعد صدای زنگ خانه بگوش

رسید ، جلال لنگ زنان بسمت حیاط خانه رفت تا درب

آن را بازکند. سرهنگ پیوسته انگشتش را بروی زنگ در

بود ، جلال با شتاب بیشتری بسمت درب رفت وبلند گفت :

یکم صبرکنید ، اومدم ، دندون به جیگربذارید. درب را

گشود ناگهان ، زینب آن دخترغمگین نشسته برروی

نیمکت را مقابل خود دید که با یک دسته گل ایستاده است ،

درکنارش جناب سرهنگ با یک جعبه شیرینی ، پرغرور

وبا صلابت ایستاده بود و درچند قدمی آنان ، جوانان

گیتاریست به همراه ۲تن ازپیرزنان پارک ایستاده بودند. اما

ناگهان صدای روشن‌ شدن موتورسیکلتی نظرش را جلب

کرد ، بهزاد همان جوان موی بلند سواربرآن به آقا جلال

می خندید و گاز موتورسیکلت را تا آخرفشرده بود . بله

درست بود همان موتورسیکلت محبوبش بود. جلال : این

این رفیق خوشگل من کجا بود !؟ سرهنگ گفت : مردک

بهت سلام یاد ندادند ، رسم مهمان نوازی رو ننت بهت

یاد نداده ، تعارفی بزن لااقل بیایم خونت . جلال چند دست

محکم به هم کوفت و خندان گفت : همگی خوش آمدید ،

صفا آوردید ، بفرمائید منزل خودتون . بهزاد گفت : آقا

جلال راکب این موتور سیکلت سر یک چهارراه بعلت

نداشتن گواهینامه و کلاه ایمنی موتور را با ایست بازررسی

پلیس راهنمائی رانندگی رها کرده و رفته بود وما بطور

اتفاقی دریکی ازپارکینگ های محلی گوشه شهرپیداش

کردیم و فورا شناختیم و با وساطت پدرم که خودش پلیس

راهورهست ، برات تعمیروتمیزش کردیم و در ضمن

مخزنش سوختش هم تا لب پر کردیم ، جناب سرهنگ

ایزدی هم گفت : خودمون با بچه ها یک سیستم پخش

صوتی کارگذاشتیم و منتظریم ، برامون بخونی . زینب هم

درحالیکه دسته گل را به آقا جلال می داد گفت : وتقاضای

خوندن همون ترانه هندی رو هم با صدای زیبا وگیراتون

داریم . جلال خنده کنان گفت : یعنی من بخونم ؟ زینب

پاسخ داد : بله شما آقای پارک ملت شهر .

 

پایان .

Nazkhaatoon.ir

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx